Desire knows no bounds |
Friday, August 26, 2016
بچهها اونقد بزرگ شدهن که دیگه جمعهها هیچکدومشون خونه نیستن:|
|
Monday, August 22, 2016
از نتایج سحر هم هنوز خبری در دست نیست.
|
ماکارونی دمکردنی نارنجی درست کردم، دخترک زنگ زد دوستپسرش اومد با هم سالاد درست کردن، من غذامو کشیدم رفتم تو اتاقم اونام نشستهن پشت میز به شام و گپ و گفت. خندهشون خونه رو برداشته. این بود آرمانهای ما.
|
مدتهاست سید را درست و حسابی ندیدهام. تمام تابستان را در سفر سپری کردم و حالا که برگشتهام آنقدر کار روی هم تلنبار شده که فرصت سرخاراندن ندارم. بارها در طول روز به سید فکر میکنم. دورادور از حال و روزش خبر دارم. گاهی دلم میخواهد همان جوری نشسته باشد این بغل، سرهامان توی کار خودمان باشد در نیممتری هم، نمیشود اما. حتا گاهی هوس میکنم مثل قدیمها از تخت بخزم بیرون، پتو را بکشم رویش یک چیزی تنم کنم پابرهنه بروم توی آشپزخانه، فرنچتست درست کنم با یک لیوان شیر و یک لیوان آبپرتقال تازه، یک کاسه میوهی خردشده و چای تازهدم، بشینیم توی سالن پرنور خانهی من صبحانه بخوریم با هم. نمیشود اما. یعنی از یک روزی به بعد دیگر نشد. سید عادت دارد رویهی نیمخشک زخمهای کهنهاش را با ناخن بکَنَد. گاهی دلم میخواهد همینجوری که سرم توی کتاب است، شروع که میکند به کَندن زخمهای کهنه، بیکه نگاهش کنم دستش را از روی زخم پس بزنم. که یعنی حواسم هست. نمیشود اما. سید دور است و این روزها دورتر شده است هم. در طول روز بارها به سید فکر میکنم. دلم برایش تنگ میشود. سرم به زندگی گرم است و گاهی که به سید فکر میکنم ته دلم خالی میشود. سید ماههاست که غمگین است. اولین بار که دیدمش هم غمگین بود. دل و دماغ زندگی نداشت. دور چشمهاش گود افتاده بود و دست و دلش به هیچ چیز نمیرفت. رفتیم سفر. از سفر که برگشتیم، حال و روزش عوض شد. انگار دل داد به زندگی. بالا و پایین زیاد داشت بعد از آن سفر هم، اما انگار کسی را داشت که جایی لب یک مرزی نگهش دارد. میگفت تو خوب بلدی آدمها را جایی نگه داری که خیالشان راحت شود. خیال سید از بودنِ من راحت شده بود. میگفت تو شور زندگی را در آدم بیدار میکنی. میگفت جاهطلبی آدم را پر و بال میدهی. هالهی کبود دور چشمهاش کمرنگتر شده بود و زخمهای کهنهاش داشتند خوب میشدند. دور و برش بودم و تا میرفت رویهی زخم را بکند، دستش را پس میزدم. لبخند میزد، بیحرف. حالا هنوز هم حین کار، یا آشپزی، یا توی ترافیک دلم میخواهد پیغام بدهم که نَکَن، نمیشود اما. زندگیم مثل همیشه شلوغ است و تابستان دارد تمام میشود و تازه از سفر برگشتهام و فرصت سرخاراندن ندارم. سید میگوید تو خوب بلدی آدمها را رها کنی. یکجوری رهاشان کنی که انگار هیچوقت توی زندگیات نبودهاند. گاهی به سید فکر میکنم. گاهی پیغام میدهم خوبی؟ جواب درستی نمیدهد. میگویم چرا؟ جواب درستی نمیدهد. دلم میخواهد یک شب سرزده، با یک دسته مریم سفید و یک بطری شراب و یک تکه پنیر، با یک ظرف ماکارونی دمکردنی نارنجی، بروم پیشش با هم شام بخوریم و شراب و پنیر، و شاید فرندز ببینیم حتا. نمیروم. از یک شبی به بعد دیگر دلم نمیخواهد سرزده بروم. همان وقتها بود شاید، یا کمی بعدتر، که رفتم سفر. وقتی برگشتم، زندگیام به قدری شلوغ شده بود که فرصت سرخاراندن نداشتم. در طول روز بارها به سید فکر میکردم. فکر میکردم لابد الان دارد مسابقهی بسکتبال تماشا میکند و برای باز هزارم رویهی نیمخشک زخم قدیمیاش را میکَنَد. یکبار گفتم اینجوری که هیچوقت این زخمها خوب نمیشوند. گفت مهم نیست. گفتم اصلا چیزی هم مهم بوده؟ گفت اگر بتوانم چهارتا چیز مهم نام ببرم در زندگی، یکیشان تو بودی. خودم را زدم به لودگیِ آن سه تای دیگر، که خب فایدهی خاصی نداشت هم. بههرحال دیگر سرزده نمیرفتم پیشش. بههرحالتر سید هم این را میدانست. و خب، نشسته بود بسکتبالاش را تماشا میکرد.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
شاعر میفرماد «عهد نابستن از آن بِه، که ببندی و نپایی».
بابابزرگ اولین خدای من بود تو زندگی. بچه که بودم، مامانبابام هر دو میرفتن سر کار، لذا من تا سالها پیش بابابزرگاینا زندگی میکردم عملا. نوهی اول بودم و سروزبوندار، بابابزرگ هم حامی مطلق و بیچونوچرای من. یه بار در عالم کودکی گیر داده بودم که تخمهی آفتابگردون میخوام که توی گلشه هنوز، یعنی یه گل آفتابگردون واقعی که تخمهش رسیده باشه. بابابزرگ گفت میگم امشب برات بیارن. گفتم قول؟ گفت قول. یادمه شب دیدم مامانبزرگ برآشفتهست و دارن با بابابزرگ بگومگو میکنن و صورت سفید مامانی گل انداخته. یه عالمه مهمون داشتن و از ظهر از دو تا از خدمتکارا خبری نبود و مامانبزرگ مونده بود دستتنها. غروب فهمیده بود بابابزرگ اون دوتا رو فرستاده دو تا ده مختلف گل آفتابگردون تخمهدار پیدا کنن واسه من. مامانبزرگ هم عصبانی که نه تنها به فکر من نیستی، چه خبره این بچه رو اینقد لوس میکنی و پسفردا واسه خودش خوب نیست فکر میکنه هر چی اراده کنه باید برآورده بشه و الخ. بابابزرگ عذرخواهی کرد، ولی تهش گفت چارهای نداشتم، اگه بهش قول نداده بودم تا امشب، سعدالله و صنم رو فردا میفرستادم ده؛ قول داده بودم به بچه اما. شوربختانه، همین تکخاطرهْ سرلوحهی زندگیم شد، و هرقدر آینده نشون داد حق با مامانبزرگم بود، در سرلوحهم خدشهای وارد نشد که نشد. خیلی ناییو بر این باورم که مَرده و قولش. لذا تا کنون به شدت به قول آدما پایبندم. هنوز که هنوزه سادهلوحانه قول آدمها رو باور میکنم و بر مبنای حرفشون برنامهریزی میکنم میرم جلو. بارها خلافش ثابت شده بِهِم هم، اما باعث نشده در اصل ماجرا خللی وارد بیاد. ایمانم رو به «قول» از دست ندادم، صرفا یکییکی ایمانم رو به «آدم»ها از دست دادم. در این حد که تنها همسر زندگیم و تنها عشق زندگیم رو بیکموکاست با همین معیار انتخاب کردم. آدمی رو انتخاب کردم که بشه روی قولش حساب کرد. سر اولی ضایع شدم البته، سر دومی نه هنوز. بزنم به تخته. مهمترین چیزی که آقای کا رو برای من اینهمه با بقیه متفاوت کرده همین عنصر قول و اعتماده. آقای کا تنها آدمیه که هر قولی بده، پاش وایمیسته، نو متر وات. هیچی بیش از این نمیتونه اعتماد آدمها رو به هم جلب کنه، و هیچی به قدر اعتماد، اینهمه آدمها رو به هم نزدیک نمیکنه. بیلیو اور نات، من هنوز ساموار به آدمها اعتماد میکنم. اعتماد یعنی حرفها و قولهاشون رو باور میکنم. و دونکیشوتوار فکر میکنم مرده و قولش، فکر میکنم وقتی کسی حرفی رو بزنه پاش وایمیسته، و هربار سورپرایز میشم هم. امروز باز هم سورپرایز شدم. لذا چرا یه قولی رو میدین که وقتِ اجراییشدنش جا میزنین و میکشین کنار. ترنآفترین کاره بهخدا، تمام تأثیرات قبلی رو هم میشوره با خودش میبره حتا. نکنید آقایان. |
Saturday, August 20, 2016
MUJI
وقتایی که علیرضا میاد میشینه رو مبلقرمزهی دفتر من، تبدیل میشه به یه منتقد هارش. به قول خودش نگاه نقادانهش به همهچی یکی از ویژگیهای بارز مرحومه، و نمیدونمتر چرا مبلقرمزه اینهمه تشدیدش میکنه. رفتیم بالا و پایینو دوباره دیدیم. زیرزمین، حیاط. راه رفتیم تو فضا. چرخیدیم. به در و دیوار فکر کردیم. گفتم یادته اون بالا رو؟ کاناپه نارنجیه؟ گفت یادمه. گفت خیلی حال غریبی بود. خیلی حال غریبی بود. نشستیم رو پلان و طراحی جدید گالری کار کردیم. شروع کرد خط کشیدن. مث همهی وقتاش که وقتی فکر میکنه و حرف میزنه داره خط میکشه. گفت دخترت زنگ زد بهم. گفتم اوهوم. گفت گپ زدیم با هم، انتخاب رشته و اینا. گفت از دور جذاب شده کلی. گفت یه سری چیزا رو توضیح دادم براش. گفتم اوهوم. گفت میدونستی قبل از اینکه دفتر جدیدمو بگیرم قبلیه رو رینووه کردم، سال بعدش با فشار شماها این جا جدیده رو گرفتم؟ خندیدیم. دیگه حرفی نزدیم. با آدم باهوشا لازم نیست زیاد حرف بزنی. گفتم درسته به نظرت پس؟ گفت درسته به نظرم پس. آخر شب که رفت، انگار یه دورهی زندگیم باهاش رفت. دراز کشیدم رو مبل قرمزه. نمیدونم تا کی اونجا موندم. |
Friday, August 19, 2016 How to get safe in inside an Octopus via This Is It 1: رو اپن نشسته بودم. در واقع اول سر گاز بودم. یخچالو زیر و رو کردم و چیزی جز مواد اولیه های املت پیدا نکردم. نشسته بود تو هال و داش کاغذا رو پشت سر هم مُهر میکرد. پختن همیشه ارومم میکنه. املت پختن، بیشتر. خونه ای باشه و اشپزخونهای و ادویه های مکفی. قاطی کنی و اروم شی و بدونی چیزی در میاد. کسی که هس، به پر و پات نپیچه و کار خودشو کنه و بعضا سرشو بلند کنه و یه جمله بگه، چه بهتر. تموم که شد رفتم رو اپن نشستم. از جاش پا شد و ایستاد جلوم. دستشو دور کمرم حلقه کرد. چیزی راجع به املت پرسید که مهم نبود. با تمرکز سعی میکردم جواب درخوری بدم؛ خم شد و پیشونیمو بوسید. کلمه ها جمع نمیشدن؛ فرار کردن ریختن زمین. پاشیدن. دستاشو حلقه کرد دور کمرم که بغلم کنه و ببره بذاره رو مبل تو هال. کشیدم عقب. دس و پا میزدم که نمیتونی نکن. میگفتم من سنگینم. بدنم سنگینه. قدم بلنده. نمیتونی. نمیشه. گف اروم باش میتونم. اروم باش من میتونمت. با نا امنی چسبیدم بش و چشامو بستم مطمئن بودم نمیتونه بلندم کنه.بغلم زد و به نرمی بلندم کرد و تا هال برد و گذاشتم رو مبل. چشامو که وا کردم باورم نمیشد؛ قلبم توی گوشم میزد! مگه میشد کسی بتونه منو بلند کنه و زمین نندازه؟ مگه میشه وزنتو رو کسی بندازی و بدونی میتونه نگهش داره؟ حس انقد غریب بود که همون جا لال شدم. . 2: فیلم های بچگی اتا رو گرفتیم که از رو وی- اچ-اس بزنیم رو دی-وی-دی برا فیلم عروسیش با شهرزاد. تمام فیلما از یه تابلوی "و ان یکاد" شروع میشه. بابای اتا با هندیکم از رو تابلوی رو دیوارشون شروع کرده که یاداور شروع فیلم فارسی های دهه شصته. بلافاصله صحنه کات میشه تو دستای مامان اتا که یه کاغذ آ 4 رو مث این کمک فیلم بردارا خط کشی کرده و روش پلان اول و موضوع و فلان رو نوشته. با شهرزاد نشستن فیلماشونو نگا کنن، رفتم تو آشپزخونه که املت بپزم. گوجه ها رو خرد کردم. از تو کمد، تابه جهاز شهرزادو کشیدم بیرون و گوجه ها رو ریختم کف تابه و گذاشتم رو گاز تا گرما بخوره و له شه. صدای اتا میومد. خواهرشو نشون میداد که چش چپشو بعد عمل بسته بود. مامانش سینی زرشکپلو بدست از تو آشپرخونه با روسری میومد بیرون و باباش ازش فیلم میگرف. تولد اتا بود و دونه دونه میرفتن و اتا رو می بوسیدن... قارچا رو خرد کردم و ریختم رو گوجه ها. از تو کشو دنبال قاشق های چوبی جهاز شهرزاد گشتم، پیداش کردم و شروع کردم هم زدن. اتا سرشو تکیه داده بود رو شونه شهرزاد و با هیجان تعریف میکرد. از باباش میگف. از وقتی که فهمیدن خواهر شیش ماهه اش آب مروارید داره. از وقتی که باباش برده بودشون بیمارستان که خواهرشو ببینن. صدای یه موسیقی سنتی قدیمی تو کل فیلم میومد، قارچا و گوجه ها قل خوردن تو هم و آب انداختن، از اتا پرسیدم صدای چیه این موسیقی؟ سرشو از رو شونه شهرزاد برداش و گف باباش یه واکمنو کل فیلم با خودش میگردونده تا مث فیلمای اون موقع تو دیدنی ها موسیقی متن داشته باشه. شهرزاد و من متعجب به اتا نگا کردیم. پیاده کردن این ایده از بابای سنتی- مذهبی اتا چیز عجیبی بود. روغنو ریختم کف تابه و گوچه و قارچو تفت دادم. منتظر شدم تا آبشو بکشه وپنج تا تخم مرغو زدم رو گوجه ها و در قابلمه رو گذاشتم تا سفیده ببنده و زرده شل بمونه. . 3: بم گف بیا بشین تو بغلم. گفتم نمیتونی لامصب. مهم نیس که دستات چقد بزرگن و خودت چقد قویی. نمیتونی نگهم داری. جدی شد. با مخملیترین صدای روی زمین که جای هیچ بحثی نمیذاره، بم گف یه دیقه دس و پا نزن دختر. میتونمت. یه دیقه شل کن وزنتو بنداز رو من. میگیرمت. ذهنم تسلیم تر ازون بود که مخالفتی بکنه. بالاخره بغلم زده بود و جابه جام کرده بود. شل کردم. محکم بغلم کرد. خم شد که گردنمو ببوسه. مدت ها بود که رد داده بودم. من هیچ وخ در گرم ترین شرایط هم رد نمیدم. به رد دادن نزدیک هم نمیشم. به" در کنترل نگه نداشتن اوضاع" فکر هم نمیکنم. ردِ رد بودم ولی. موضوع انداختن وزن فیزیکی رو کسی نبود. برای من تسلیم شدن، کار سختیه. برای من پایین گذاشتن گارد، نفس گیر و زمان بره. مساله این نیس که از زمین زده شدن میترسم. ابدا این جوری نیس. من اصلا به کسی اجازه نمیدم بیاد تو و چیزی رو دس بگیره حتی قبل ازینکه کسی بیاد و تلاشی کنه. من ازینکه اوضاع در کنترل خودم نباشه می ترسم. طرف میاد و میبینه یکی کنترل ریز ودرشت وقایع رو گرفته دستش. کرخ میشه. تمبل میشه. ناامید شاید. مرعوب شاید. ترسیده شاید. و من بیشتر و بیشتر فرو میرم زیر بار ریز و درشت. چون اون جوری اوضاع تو کنترل خودمه. کسی نمیتونه زمین بزنه. منم که تصمیم میگیرم کی شروع میکنم و کی تموم کنم. من بازی رو شروع نمیکنم که بخواد طرف زمین بزنه. همش خودمم . همیشه همه اش خودمم. . 4: باباهای من و شهرزاد نه سنتی بودن و نه مذهبی. فقط هیچ وقت نبودن. نبودن به معنی عدم حضور فیزیکی نبود. نبودن این جوری بود که در هیچ گوشه ای از تربیت ما نقشی نداشتن. نه تنبیهی، نه تشویقی، نه حضوری. پدر من تنها پروژه ای که به خوبی و با تاکید خاص خودش به سرانجام رسوند پروژه مرگ خودش بود که بعد 13 سال کار مداوم به نتیجه رسید. پدر من هیچ وخ نبود، هیچ گوشه ای از کار خونه رو انجام نمیداد. حتی کارهای مردونه رو هم انجام نمیداد. مامانم بود که ماشین رو می برد تعمیرگاه. چاه گرفته دستشویی رو باز میکرد. ما رو کلاس زبان میبرد. میآورد. مهمونی رفتنمونو، دوستامونو نظارت میکرد. بابام تو شرایط بحران خونگی پنیک میزد، در مدیریت امور خونه کاملا ناتوان و بیرون قضایا بود. تمام هدف همه این بودکه آروم بمونه که بتونه بیرون خونه به شغلش به خوبی برسه و عصبی تر نشه. بابای من تنها نقشش - که دستش درد نکنه- نریختن کرم در متدد امورشی مادرم بود. مادر من 95 درصد مسئولیت زندگی رو دوشش بود و بابام همون 5 درصد هم رو دوشش نبود. عجیب این که خانواده مون کاملا فاکشنال بود. این جوری شد که تصور من از تقسیم وظایف در خانواده نسبت 95 به 5 ای شد که طرف مقابل همون 5 رو هم به عهده نمیگیره. نیازی نبود به این کار. مامان من زن امروزی بود که از پس کارها بر میومد و رفته رفته مسئولیت ریز و درشت و بالا تا پایین همه چیزو به عهده گرف. این خوب نبود. اصلا خوب نبود. مامان من نتونس توازنی بین زن قوی و مستقل و زنی که همه چیزو تحت کنترل میگیره برقرار کنه. چرخ زندگیمون چرخید. بدم نشد. ولی قاعدتا مامان من در انتخاب بابام اشتباه کرده بود. آدم باید بتونه پنجاه گرم از وزنشو بندازه روکسی و مطمئن باشه یه جایی گرفته میشه. میخواد بدونه میتونه رو شعور یکی دیگه حساب کنه وقتی ذهن خودش وا میده. یکی واسته و بگه آروم باش. نه که جای خود آدم کارا رو بکنه. فقط اینکه قبل از آدم پنیک نزنه کافیه. آدم باید یاد بگیره بغل یکی دیگه آروم بگیره. آدم باید یاد بگیره کجا میتونه بغل یکی دیگه آروم بگیره و رم نکنه و تفاوت قائل شه بین اونی که میتونه بغل بگیره و اونی که نمیتونه. آدم باید یاد بگیره همون قدی که دوس میداره، دوس داشته هم بشه وتو دوس داشتن حواسش باشه که طرفش زندگی کاملا فانکشنال و مستقل داشته باشه. . 5: بعد از مدت هاس که آروم میگیرم. بعد از مدت هاس که به آروم شدن میتونم فک کنم. اول نیس. اولش خیلی سال پیش بود. وقتی که جمله های سپهر خود قطعیت بود. نه چون من قبولش داشتم. چون بلد بود واسته و اونجایی که باید جمع کنه. دراز که کشیدم کنارش دستاشو که انداخ دورم، آروم بودم. آروم بودن رو مدت ها بود یادم رفته بود. آروم باشی، شفاف ببینی، بخوای بهتر از چیزی که الان هستی باشی و بتونی بهتر از چیزی که بودی بشی وکسی ببیندت و بت بگه کجای کاری و کجا داری میری... چیزی بود که بعد مدت ها تجربه میکردم. دوس دارم چیزی که مامانم بلد نبود رو یاد بگیرم. این که کنار آدمی وای نستم که 95 درصد مسئولیتو بندازه رو دوش من و 5 درصد رو هم نباشه هیچ وخ. دوس دارم هرچی که بلدم رو درست کنم و خوب شم. دوس دارم وقتی دوس داشته میشم آرومم بشم، همزمان جلو رم ببینم و دنبال سایه های گذشته و آینده دور نگردم. دوس دارم نق نزنم که طرفم بلدم نیس. دوس دارم طرفم هم کنترل اوضاع رو به دست بگیره و اونجا که لازمه واسته و سیلی رو محکم بکوبه تو صورتم. دوس دارم کنار کسایی باشم که انقد حضور داشته یاشن که برا بچشون فیلم تولد "وان یکاد دار" بگیرن و وقتی گوشه خیابون مستاصل و گریه دار ایستادی بیان واستن و بگن "خودتو جمع کن دختر، مستاصل بودن بت نمیاد." بات همفکری کنن و یه دسمال کاغذی بدن دستت فین کنی. واستن تا بدونن میتونی جمع کنی. نه که قبل از تو فرار کرده باشن و تو مغلوستان خارجی مدفون شده باشن. الان، تو این لحظه، بعد مدتها اینجام. میشه کسی بغلت بکنه و زمین نندازدت و لازم نیس که تو کنترل همه چی رو دس بگیری. Labels: UnderlineD |
ساعت پنج بعدازظهر پنجشنبه بود. خستهترین ساعت کاری هفته. هفتهای که واسه من از پنجشنبهی قبلش شروع شده بود و توفانیترین هفتهی ممکن رو رقم زده بود و ساعت پنج بعدازظهر این یکی پنجشنبه، تمام توفانها و اتفاقها بستگی داشت به مذاکرهی من. دیشب بچهها رو فرستادم خونهی مامانم. هر دو مریض بودن و احتیاج به مراقبت داشتن، من خسته بودم و احتیاج به مراقبت داشتم، مامانم لااقل میتونست مراقب خوبی واسه اونا باشه، به روال سالهای اخیر اما کسی نبود مراقب من باشه. بچهها رو فرستادم خونهی مامانم و بیکه لباسمو عوض کنم خوابم برد. هر دوشون جداجدا پیغام دادن بهم که خوب باش مامان. فردا صبحش پیغاماشونو دیدم. الف به وقت آمریکا نوشته بود روی کمک من حساب کن. چندتا ایمیل و کامنت و اسمس و پیغام توی تلگرام و دایرکت توی اینستاگرام هم داشتم که مضمونشون همین بود: خوب باش آیدا. بعد از چهارده سال وبلاگنویسی هنوز و هربار تکتک این پیغامهای آشنا و غریبه بهم دلگرمی میده. تا ظهر کارامو انجام دادم، با هدفون و صدای بلند موزیک توی گوشم. حوالی میرداماد بودم. تو راه برگشت به خونه ناخوداگاه جلوی شهر کتاب آرین پیاده شدم. همیشه که حالم مغشوشه، آرین تنها جوابه. بعد از مدتها رفتم اونجا و بعد از کلی خوشوبش و معاشرت با بچهها چرخیدم تو کتابا. هنوز همهچی سر جاش بود. آقای ت که قیافهمو دید، رنگ و روی سوختهم رو و لباسای گل و گشادم رو و موهای پریشونم رو، گفت مثکه تعطیلات حسابی بهت خوش گذشته. تعطیلات حسابی بهم خوش گذشته بود. چارزانو نشسته بودم کف زمین داشتم کتاب دروازهغار مسجدجامعی رو ورق میزدم که یکی بالای سرم ایستاد. شیده بود. شیده روز قبلش پای آخرین عکس اینستام کامنت گذاشته بود که خوابت رو دیدم تو پاریس. شیده یکی از اوناییه که بخشی از بودنِ اینجامو مدیونشم. دیدن تصادفیش تو آرین، بعد از خواب شب قبلش و قبل از جلسهی ساعت پنجام یهجور تصادف معنادار بود انگار. حالمو خوب کرد. کلی گپ زدیم و با هم کتاب انتخاب کردیم و پرسید چیکارا میکنم و گفت پاییز اوپنینگ داره و رفت. قبلش گفت از عکسای اینستات و از رنگ و روت معلومه که حالت خوبه. معلومه که حالم خوبه. میمِ شهر کتاب با یه عالمه کتاب تو بغلش اومد گفت بیا اینا رو ببر. میم گفت آخرین سالی که شلوار پات کردی کی بوده؟ خندیدم گفتم یادم نمیاد. باز همون پیرهن سیاهه تنم بود. پیرهن سیاهه برای من یه موناده. همونجوری که سانتورینی یه موناده. برخلاف تصور خیلیا، برخلاف تصور بنفشه مثلا، وقتی مینویسم سانتورینی، قصد ندارم از خودم تعریف کنم. دارم خودمو تعریف میکنم. سانتورینی برای من صرفا سفر به یه جزیرهی رویایی تو یونان نیست. سانتورینی مصداق تحقق یه رویای دستنیافتنیه برام، که محققش کردهم. مصداق یک قدم فیلی بزرگه، پشت سر گذاشتن یه مرحله به سمت بلوغ. وقتی از آدمها و مکانها و اشیاء نام میبرم، دارم از خودم تعریف نمیکنم، دارم خودم رو، همینی که هستم رو تعریف میکنم. دارم تمام کوچهها و راههایی که برای رسیدن به اون مقاصد رو طی کردهم تعریف میکنم. شاید ده نفر آدمای نزدیک دور و برم بفهمن وقتی دارم از سانتورینی حرف میزنم از چی حرف میزنم. و شایدتر نود درصد بقیه مثل بنفشه فکر کنن که خبالا. وبلاگ من اما سالهاست که روزمرهی منه، با تمام اسمها و آدمها و جاها و خیالها و رویاها. جلسهی ساعت پنجام که تموم شد، به علیرضا پیغام دادم فرصت داری ظرف یکی دو روز آینده بیای راجع به فضای جدید نظر بدی؟ جواب داد حتما، همین فردا هماهنگ میکنم. علیرضا هم مثل سانتورینی برای من یه موناده. چکیدهی تجسم چیزی از چیز دیگه. چیزی که برای داشتنش تلاش کردهم. چیزی فراتر از یه سفر تفریحی، فراتر از یه رفاقت ساده. واسه همین ازش اسم میبرم. شاید مثلا فقط نوید باشه این وسطا که بفهمه وقتی دارم از علیرضا حرف میزنم دارم از چی حرف میزنم. ولی دلم میخواد درست همین پنجشنبه از علیرضا اسم ببرم چون نقش مهمی داشته تو این پنجشنبهی حیاتی من. گیرم یه نقش نمادین. همونجور که پیرهن سیاهه. داشتم میگفتم، ساعت پنج، بعد از یک توفان عظیم یکهفتهای، اومد نشست رو مبل قرمزهی توی دفترم. گفت دارم از پیش آقای دکتر میام. گفت آخیش، چه اینجا احساس آرامش میکنه آدم. تمام دو ساعت بعدش، تمام حرفهایی که زدیم، تمام یادداشتهایی که برداشتیم، و جلوی تمام قسمتهایی که نوشت «آیدا»، همهشون برای من تجسم یک رویا بود. همهش دستاورد تمام ریسککردنها و دلبهدریازدنها و برخلاف جهت آب شناکردنهام بود. میم برام نوشت از شلوغیِ دورِ میزِ غولت بگیر تا این خلوتهای افسونِ غربی، مدام تصویر و ایدهای که از خودت داری رو شکستی، خراب کردی و دوباره از نو ساختی. نوشت برای متعهد بودن به خودت، مدام روی خودت پا گذاشتی. تو شهر کتاب شیده گفت راستی از پیام چه خبر؟ پیام رو همین چند شب پیشا تصادفا دم ایگرگپریم دیدم. روی بالکن خونهش که مشرف به پنجرهی گالریه وایستاده بود. تلفن زدم که هی، برو لباس تنت کن مردک. غشغش خندید که پاشو بیا اینجا ویسکی بزنیم و کباب. نصفههای شب گفت میبینی آیدا، اینهمه آدم وسط من و تو اومدن رفتن، اون جماعت دور و برت، اونهمه حرف و حدیث، آخرش اما امشب بعد از اینهمه سال بازم من نشستهم اینجا و تو. همینه که تو رو با بقیه متفاوت میکنه. به کاراکترت اصالت میده. ماها ذات لذت بردن رو بلدیم. قدرت تشخیص داریم، تشخیص اصالت لذت و زیبایی رو. میم نوشت همون اول گفتی «بچهها میخواستن فیلم ببینن زدم بیرون»، بعدش ولی معلوم شد بیرونزدنت بیدلیل نبوده. اصن تو بیرون زدنات بیشتر دلیل داره. راست میگه. همیشه بیرونزدنام دلیلتر داره.
|
Thursday, August 18, 2016
گفتم چرا من اونوقت؟
گفت چون تو این جماعت، تو تنها کسی هستی که سواد و جربزه و جسارتش رو توأمان داری. گفتم اگه نتونم چی؟ گفت مهم نیست. مهم اینه که تو با نتونستن ناامید نمیشی. صرفا تحریک میشی ولو با چنگ و دندون یه راهی پیدا کنی که به هدفت برسی. گفتم بابا من که اینهمه میترسم، اینهمه میرم تو غار خودم. گفت نه هانی، شک نکن که تو افسرده نمیشی و جا نمیزنی. با اون ابراز ترسها و تو غار رفتنها فقط واسه خودت تایم میخری که یه راه حلی برای رسیدن به هدفت پیدا کنی. گفت من چهار ساله دارم مونیتورت میکنم ات لیست. گفتم دیگه حرفی ندارم لذا. گفت کانسیدر ایت دان؟ گفتم کانسیدر ایت دان. |
Wednesday, August 17, 2016
از متن:
بعد از مدتی بدجور سرد میشوی. بدجوری در خودت فرو میروی... آنقدر که دیگر حتی همهی آن رفیقها بیایند و دورت را بگیرند برایت فرقی نمیکند... بهترین تفسیر همین است. دیگر برایم فرقی نمیکند، خیلی راحت میتوانم آدمها را فراموش کنم برای چند روز دستهایم را مشت کنم، گوشی موبایلم را نگاه کنم، چند تا کافهی جدید پیدا کنم برای زمانهای تنهاتر شدن، خیابانها را پیاده بروم و کوله پشتیم را از این شانه به آن شانه کنم. خیلی راحت میتوانم جایگاهشان را ازشان بگیرم و فراموششان کنم انگار که نبودهاند هیچوقت... و میدانید؟ خیلی دیر این اتفاق در من میافتد. آنقدر دیر که گاهی همهی چیزهایم را از دست دادهام... خیلی دیر اقدام میکنم همیشه. میگذارم کارد به استخوانم برسد... مثل همین دنداندرد چندینماهه که تازه به فکرش افتادهام و حالا فقط دردش برایم مانده. حالا فقط دردش...
مطلب كامل [+]
Labels: UnderlineD |
Tuesday, August 16, 2016
ای معجزهی خاموش
برام نوشته تو سقف آسمونت رو جابهجا میکنی. نوشته یه دستهای اصن به سقف فکر نمیکنن که بخوان جابهجاش کنن، یه دستهی دیگه هم منتظر میشینن ببینن با کی برن زیر چه سقفی، تو اما بیسیکلی خودت سقفسازی. نوشته تو همهچیز رو روشن نگه میداری تو تا تهِ همهچی میری همهچی رو به جون میخری تو همونی که هر روز میسازی و هر روز خراب میکنی و جهان رو پر از آوازی اندوهبار میکنی تو در لحظه بهشتی.. و جهنمی نوشته تو آسمون نداری آیدا فقط بال میزنی. تا فردا صبح ساعت ده وقت دارم ارتفاع سقف جدیدمو تعیین کنم. ارتفاعی که لااقل امشب از تصورم خارجه. هیچ ایدهای ندارم تصمیم فردام چه خواهد بود. این سه روز به شدت فرسایشی بود. رنگپریده و خستهم. سرجمع تو این چند شبانهروز شاید ده ساعت خوابیده باشم، اونم به زور. دلم میخواد از آسمون یه امداد غیبی نازل شه. میدونم میتونم درستترین کار زندگیمو بکنم اما از توان شخصیم خارجه. الان فقط دلم میخواد بخوابم. به هیچی فکر نکنم و بخوابم. فردا ده صبح ارتفاع سقف جدیدم معلوم میشه. به معجزهْ دیگه باور ندارم راستش. سرنوشت آدم رو خیلی وقتا به جز خودش، بستر و بکگراندی که توش بوده میسازه. چیزایی که ارادهی من توش دخیل نبوده. به الف گفتم این بازی جدید، بازی من نیست، بازی بزرگانه. گفت شک نکن که از عهدهش برمیای. شک ندارم که از عهدهش برمیام اگر امداد غیبی میرسید. معجزه اما یه شوخیه و یه وقتایی مث امشب و فردا ده صبح، تواناییهام ارتفاع سقفم رو تعیین نمیکنه. ناتوانیهام برندهی بازی میشه. منصفانه نیست. ولی همینیه که هست. میتونستم فردا به یکی از بزرگترین رویاهام برسم. زورم نمیرسه اما. تنهایی زورم نمیرسه. سهشبانهروزه که نخوابیدهم و رنگپریده و خستهم. به غایت خستهم. به دخترک گفتم فک میکنین بتونین بدون من زندگی کنین؟ گفت باز فازت چیه مامیجان، به نظرم برو تو اتاقت بخواب. مادربودن همچنان سنگینترین وزنهایه که ممکنه به پای آدم بسته شه. گریزی نیست. نجاتدهندهای هم نیست. عمیقن غمگینم. |
دخترک تا دید دستهچکمو برداشتم، اومد گفت مامان میشه با غریزه و احساست تصمیم نگیری؟ گفتم با چی تصمیم بگیرم پس؟ گفت با عقلت. یه مکثی کرد ادامه داد میشه با عقلت هم تصمیم نگیری؟ میشه بگی کیوان یا علیرضا جات تصمیم بگیرن؟
صادقانهترین تعبیریه که فرزندم ازم داره. |
Monday, August 15, 2016
قرارای امروزمو کنسل کردم. یه پیرهن بلند مشکی پوشیدم که از آتن خریدهم، پیرهن مورد علاقهم با یه ردای نازک بلند مشکی، روش. زنی که پیرهنه رو بهم فروخت یکی از خوشتیپترین و بهترین فروشندههایی بود که تو عمرم دیدهم. بعد از چند دقیقه معاشرت، چند تا لباس از بین رگالها انتخاب کرد آورد دم اتاق پرو، گفت اینا همه مدل توأن. به نظرم اگه اینا رو بخری تا آخر تابستون دیگه به هیچ لباسی احتیاج نداری. تا الان به جز اون لباسا هیچ لباس دیگهای نپوشیدهم. یه گردنبند بلند مشکی انداختم گردنم که یه دایرهی پلاتین بزرگ داره وسطش، یه دایرهی توخالی. بست دیزاین اون بوتیکه بود که پارسال با الف رفته بودیم. ترکیب گردنبنده با پیرهن و ردا و شال بلند مشکیم خیلی خوب میشه. عین حال روز اولِ سانتورینی. اطلس یه لاک دودی خوشرنگ زد ایندفعه برام. یه چیزی تو مایههای دودی و بنفش تیره و اینا. گفت ترکیبش با همین صندلای که پاتونه خیلی خوب میشه. خانوم فروشندههه پرسید خودت لاک زدی؟ گفتم نه. گفت از کدوم کشور میای؟ گفتم ایران. گفت چه جالب، کار پدیکوریستت عالیه، حجاب مگه اجباری نیست تو ایران؟ اطلس رفت یه لاک جدید آورد گفت ایندفه اینو بزنم براتون؟ ترکیبش با پوست تیره و این صندله خیلی خوب میشه. صندلام یه صندل قهوهای چرم دستدوزه که از آتن خریدهم. آقاهه اندازهی پام برید و دوباره دوختش. سبکترین و راحتترین صندل دنیاست. تو تریپادوایزر خونده بودم اگه رفتین آتن، اصلا این مغازه رو از دست ندین. طرف اونقدر تو کارش حرفهای بود که امکان نداشت بیصندل از کارگاهش بیای بیرون. دو جفت خریدم ازش، واسه خودم و خواهرکوچیکه. قرارای امروزمو کنسل کردم. اون پیرهن مشکی بلنده رو پوشیدم با یه روپوش نازک بلند مشکی روش، با یه شال مشکی نازک بلند، با اون گردنبند مشکی بلنده، با صندل چرم قهوهای روشن و کیف بزرگ قهوهای روشن، با دفترسیاهه و کتاب و هدفون. پوست تنم اونقدر تیره شده که هیچ اکسسوریای بهش نمیاد جز اون دو تا انگشتر نقرهای که از اون میدون دم آکروپولیس خریدم، همون روز اول. یه فروزنیوگورت فوقالعاده خوشمزه خورده بودم و حالم به غایت خوش بود. از ماستفروشی که اومدم بیرون انگشترا رو بغل مغازههه دیدم، تو بساط یه دستفروش. گرون بود. پسره گفت ولی اصله و اصلا سیاه نمیشه. راست میگفت. اصلا سیاه نشده. بافت و رنگ ماتش به پوست تیرهی دستم و پیرهن بلند مشکیم خیلی میاد. خیلی باهاشون حال میکنم. عین اون دو روز اول آتن و اون دو روز اول سانتورینی که تنها بودم. یه تجربهی عجیب و ناب. حال امروزم عجیبه هم. قرارامو کنسل کردم. با خودم گفتم حوالی ظهر صبحانه میخورم میرم موزه. میرم موزه تا شب. تا شب که نه، تا ساعت هفت. علی اساماس داد امروز روز آخر نمایشگاهه، موزه تا هفت شب بازه، خودمم هستم، بیا. گفتم میام سر میزنم بهت حتما. حوصله ندارم موهامو صاف کنم. موس زدم بهشون همینجوری کِرو شن تاب بخورن بیان بالا. خیلی وقته دیگه موهامو صاف نمیکنم. اینجوری عین کولیها میشم و به حال و روز این روزام بیشتر میام. هدفونمو میذارم تو گوشم با یه حال خوب و رها و معلق میرم موزه تا ساعت هفت شه. بعدش نمیدونم چی میشه. دل تو دلم نیست. معلقم. ته دلم روشنه هم.
|
نرو، بمان
آخر شب، اومدم از ماشین پیاده شم که دستمو گرفت گفت نرو، بمون یه خورده حرف بزنیم. خندیدم که تمام امروزو داریم حرف میزنیم که. گفت میدونم. نرو ولی، بمون. آدما معمولا وقتی بهشون میگی باید برم، دارم میرم، یا میخوام برم، جواب میدن اوکی، برو. کم پیش میاد بلد باشن به وقتش بگن نرو، بمون. همینجا تفاوت آدما با هم مشخص میشه. الف گفت وقتشه بری پلهی بعدی. کلا در زندگانی تا میام نفس بکشم و یه خورده از جایی که هستم لذت ببرم، باید برم پلهی بعدی. که یعنی دوباره فشار زیاد کاری و مالی و الخ. گفتم میدونم خودمم، ولی نمیتونم بابا، زورم همین قده. گفت واسه همین من اینجام. لیاقت تو بیشتر از ایناست. منم اینجام که کمکت کنم. همیشه بعد از یه مدت معاشرت، تونستهم بفهمم کی واسه چی کجاست. با الف اما، بعد از دو سال، هنوز هیچی نمیدونم. هیچ نمیتونم بفهمم واسه چی اینجاست. واسه چی میاد. واسه چی میمونه. واسه چی نمیره. همین جذابش میکنه، قبول. در عین حال باعث میشه هیچ برآورد منطقیای نداشته باشم و احساس ناامنی کنم. راستش اما، ته دلم، با الف احساس ناامنی نمیکنم. صبحِ دیر بود. قرار داشتیم. خواب بود. پشت گردنشو بوسیدم که دیره، باید پاشیم کمکم. گفت پردههای هتل واسه همینن که نفهمی کی صبحه، کی شب. گفت قرارو ری-ست میکنم واسه فردا. گفتم آرتفر قبلی رأس هشت بیدار بودی که. گفت حالا اولویتهام عوض شده. سر شب بود تازه. تو آب بودیم هنوز. مخلوطی از استخر و دریا و آفتاب و لانگآیلند و شورت آیلند و الخ. تکیه داده بودیم به جدارهی داخلی استخر، دراز کشیده بودیم روی آب، روبرومون غروب آفتاب و دریا، موزیک مطبوع، و هنوز تمام آخر هفته رو پیش رو داشتیم. گفت تو آرومترین همسفر دنیایی، به قول خودت یواشترین. من؟ معلقترین همسفر دنیا بودم، رویآبترین. خونههه رویایی بود. یه عمارت جمعوجور قدیمی. پلکان چوبی وسط سالن که میرفت بالا طبقهی اتاقها. پرنور با تراس بزرگ و دلباز. صاحبخونه داشت گلای حیاطو آب میداد. یه استاد دانشگاه قدبلند چشم آبی با موها و تهریش جوگندمی. درست مث اون صاحبخونهای که واسه خونهی فرمانیه تصورش کرده بودم، ته بنبست مهر. اون خونههه هم یه عمارت بود. کوچه عریض و ساکت و دلباز بود. فکر کردم اوه، دتس ایت. شب گفت برسونمت خونه؟ گفتم نه، میرم «هنوز». دلم میخواد دور و بر کتابا بپلکم و فکر کنم. گفت میدونم. بعد از دیدن اون خونه دیگه آروم و قرار نداری. خندیدم که اوهوم. وایستاد جلوی کافهکتابِ هنوز، زیر پل کریمخان. گفتم میای تو هم؟ گفت نه، برو حالشو ببر. گفت فردا شب ساعت هفت دم کلیسا میبینمت. گفتم فردا شب ساعت هفت دم کلیسا. گفت قبلش بریم موزه، یه قهوهای چیزی بخوریم. گفتم آره موزههه رو که باید بریم. ولی کلا که فردا شب ساعت هفت دم کلیسا. خندید که جاهطلبی داره از چشات میزنه بیرون. خندیدم که برم بشینم فکر کنم. به دوست پیغمبرم زنگ زدم که «هنوز»م، میای؟ گفت چیزی شده؟ گفتم اوهوم. گفت الان میام. گفت ده دقیقهی دیگه اونجام. «ظهور ژاپن مدرن»، «تراژدی تنهایی»، «کینتوزی»، «هنر امر متعالی مبتذل»، و «صادقیه در بیات اصفهان». یه چایی ریختم برام نشستم کف زمین به ورق زدن. داشت «وی آر د فاکد آپ جنریشن» پخش میشد. زنگ زدم به دخترک، گوشیو گرفتم جلوی باند موزیک، گفتم از دست این موزیکای شما خلاصی ندارم. با صدای سرماخوردهی تودماغیش غشغش خندید. گفت مث اینکه امشبم نمیای برامون سوپ درست کنی. گفتم زنگ بزن پارسا سوپ و جوجه بفرستن براتون. ویتامین ثهاتون رو هم بخورین حتما. به دخترهی پشت صندوق گفتم میشه آرکایو بذارین؟ گفت بله که میشه. دوست پیغمبرم پرسید مطمئنی؟ گفتم مطمئنم. گفت حواست هست تو این سال اخیر چه عوض شدی. گفت شک نکن که تصمیمت درسته. گفت آیم پراود آو یو. دل تو دلم نیست. ته دلم روشنه و دل تو دلم نیست. امشب ساعت هفت جلوی کلیسا. |