Desire knows no bounds |
Tuesday, May 30, 2017
خسته و گرسنه و پریود و بداخلاق، با سردرد و کوفتگی بدن و خبر بستریشدن اون یکی مامانبزرگم، میرسم خونه. ده شب. هیشکی خونه نیست. شامو آماده میکنم با ماست و سبزیخوردن میذارم رو میز. یه یادداشت میچسبونم رو تابلوی جلوی در ورودی که من سگم. بهم نزدیک نشین. با یه ظرف طالبی قاچکرده میام تو اتاق، درو میبندم، قرص میخورم، دوش میگیرم، گیلمور گرلز میبینم، طالبی میخورم و میخوابم. تو خواب و بیداری صدای آدمای خونه رو میشنوم که یکییکی میرسن. صدای کلید و صدای پمپ آب کولر و صدای در کابینت و قاشقچنگال و صدای پایین کشیدن پردهی پروجکشن و صدای حرفای فوتبالی آخر شب زرافه و سید و صدای موزیکهای متال اتاق دخترک تا دیروقت، چون ژوژمان داره این روزا. قرصا اثر میکنن کمکم. خسته و غمگین و بداخلاق خوابم میبره.
وسطای شب، میبینم تو بغل سیدم. با یه لیوان شیر و دوتا خرما، امامعلیطور، بالش برقی داغ و روغن با بوی کلیساهای فرانسه و ماساژ مطبوع. ماساژ طولانی و مطبوع. بعد از ماساژ دردم کمتره و اوقاتم بهتر. انقد بیدار میمونه تا خوابم ببره. صبح وقتی بیدار میشم که رفته. میرم تو آشپزخونه میبینم چای دم کرده و ساندویچ درست کرده برام گذاشته رو کانتر. غذاها و میوههای دیشب رو گذاشته تو یخچال. و یه iKnow honey, iKnew actually و ماچ و قلب زیر یادداشتی که توش اعلام کرده بودم من سگم، نزدیک نشوید. فک میکردم بعد از کار تو معدن، سختترین کار این باشه که با یه آدم دیگه زیر یه سقف زندگی کنی. حالا میبینم اما بنایی هنوز سختترین کاره و از قضا بودنِ سید، بودنِ آدمی که دوستش داری، همین دور و بر، زیر یه سقف، چه خوشاینده. ازون دست تجاربی که هنوز جذابیتشو برام از دست نداده. |
فک کن نشستی تو یه اتاق، داری ماکِت درست میکنی. کاری که احتیاج به تمرکز داره و دقت و ظرافت و زمان. بچهی پنجساله اومده پشت در میخواد بیاد تو. وسایل ماکتسازی واسه یه بچهی پنجساله خطرناکه. میخواد به همهچی دست بزنه و در مورد همهچی سوال کنه. تمرکزتو به هم میریزه و از کار اصلیت میمونی. فارغ ازینا، فکر میکنی اصن جای بچهی پنجساله تو اون اتاق نیست. براش توضیح میدی که نمیشه بیاد تو اتاق. معقول و منطقی. طبعن منطق تو رو نمیفهمه. دلایلت برای اون کار نمیکنه. اول اصرار میکنه اصرار میکنه اصرار میکنه بعد کمکم عصبانی میشه حرص میخوره بداخلاق میشه گریه میکنه جیغ میزنه، کافیه در اتاقو ببندی روش، شروع میکنه مشت کوبیدن به در و پرت کردن اشیای مختلف به در و دیوار و گریه و گریه و جیغ و داد و گریه. قاعدتن آخرش یه جایی خسته میشه خوابش میبره. فرداش؟ باز همین بساط. پسفرداش؟ باز همین بساط. بچههه، ولو پنجساله، اگه کمی هوش داشته باشه اما، از روز سوم به بعد شروع میکنه استراتژیشو عوض کردن. دیگه بیهوده با مشت به در بسته نمیکوبه. یا درک میکنه اون اتاق جاش نیست و از اصرار بیجا دست برمیداره، یا میگرده به یه طریق دیگه نرمت کنه و به خواستهش برسه.
بچهی پنجساله، بزرگتر که میشه، دیگه یاد میگیره کجاها اصرار کنه کجاها نه. یاد میگیره کجاها جاشه کجاها نیست. یاد میگیره عصبانیت و خشمش رو کنترل کنه و وسایل مختلفو پرت نکنه به در و دیوار. یاد میگیره بیوقفه و مدام گریه نکنه جیع نکشه داد نزنه. در واقع، بزرگتر که میشه، مهارتهای اجتماعی بیشتری کسب میکنه و رویکردش در مقایسه با اون بچهی پنجسالهای که پشت در مونده بود و مشت میکوبید به در، عوض میشه قاعدتن. غمگین کجاست؟ غمگین بچهی پنجاهسالهایه که از پنجسالگی تا حالا رویکردش عوض نشده. |
Monday, May 29, 2017
...
و در زمستانش ديگر درخت نمی داند كه آمد و رفته؟ پنجره نمی داند كه باز است يا بسته؟ و باد باد نمی داند بوزد، برود، وزيده است يا رفته؟ ... گهگاهی هم چنگ میزند بر سيمِ خارداری كه نوزد ديگر و بماند مثلِ يك تكه پارچهیِ ريشْريشْ و بالْبالْ بزند در بادِ ديگری اين باد... کامران بزرگنیا Labels: UnderlineD |
نیل برنن، نویسنده و کمدین، یک استندآپی دارد که در آن از افسردگی ۱۷ سالهاش حرف میزند.
یک جایی میگوید، افسردگی یعنی هجوم تمام افکار منفی جهان به مغز شما. یعنی تصور بدترین بدترینها. میگوید افسردگی انگار همیشه به تنتان یک جلیقه سنگین نجات بسته شده است. میگوید اینطور نیست که من اعتماد به نفسم کم باشد. من اصلا اعتماد به نفس ندارم. رد میشود. این دوره هم رد میشود. مثل همه دورههای گذشته که رد شدند و من جان سالم به در بردم. اما وقتی آدم تویش هست، سنگین است. همه جهان سنگین است. همه چیز دردناک است. همه تصورها و تصویرها منفیاست. شک، به خود آدم از همه بیشتر، نفس میبرد. میافتد روی دور خودآزاری و عزیزان آزارای. رد میشود. اما همیشه بخشی از جان آدم را هم همراه خودش میبرد. من نمیدانم افسردگی هیجوقت درمان میشود یا نه. اما احتمالا بعد از یک جایی مدیریتش را آدم یاد میگیرد و اگر دفعه بعد یادش بماند، حواسش را جمع میکند که تصمیم بزرگ نگیرد، حرف بیجا نزند، بداند که فکرهای توی سرش سیاهاند نه واقعیت و شاید هم مهمتر از همه اینکه یاد میگیرد از به دوستانش یا نزدیکانش بگوید و اگر کمک نمیخواهد- یا نمیتواند کسی کمکی کند- حداقل بدانند که حالش خوب نیست. |
Monday, May 22, 2017
چند هفتهى اخير، فرسايشى بود اوضاع. لااقل براى منى كه خودم را و اطرافيانم را و لايفاستايلم را جورى تنظيم كردهام كه آب توى دلم تكان نخورَد، اوضاعْ فرسايشى بود. حالا چند پيكِ تند و تيز را رد كردهام و كمى آرامترم. آخرىاش مرگ مامانبزرگ بود. با آنهمه بيمارىِ ماه آخر، آنقدر سر حال بود و آنقدر اميد داشت به زندگى، كه هيچكدام فكر نمىكرديم پنجشنبه عصر، آرام و خونسرد، چشمانش را ببندد و ديگر نفس نكشد. مرگ مامانبزرگ، اولين تجربهى مرگ يك آدم نزديك بود توى خانوادهى ما. تا حالا بدن بىجانِ عزيزى را توى خانهاش، روى تخت خودش نديده بودم، از نزديك. مامانبزرگ چشمهايش بسته بود و دهانش كمى باز بود و صورتش قشنگ بود و آرام خوابيده بود و ديگر درد نمىكشيد. آسوده بود. نگاهش مىكردم و با خودم فكر مىكردم تمام شد، درد نمىكشد ديگر. چه خوب. نشانى از غم غليظ، يا گريهاى طوفانى، در من نبود. در برابر مرگ، آرام شدهام و منطقى. علاقهام به آدمها هم، معقول است و كمرنگ. يكجور كرختى احساسى، ضدِ غليان، خونسرد و پذيرا. يكجورى كه انگار همين است كه هست. خودمانيم هم، همين است كه هست.
يك جايى اما، اواخر شب، آمبولانس كه آمد، آقاى آمبولانسچى كه آمد توى خانهى مامانبزرگ، از ميان تمام فاميل و دخترها و نوهها كه عبور كرد رفت پاى تختْ برانكارد را كه گذاشت روى زمينْ زيپِ كيسهى برزنتىِ سياه را كه باز كرد با بابا و شوهرخالهها، مامانبزرگ را با همان لباسخواب گلدارش با همان ملافههاى تخت گلدارش كه بلند كردند گذاشتند توى كيسهْ زيپاش را كه بستند، تلخترين و بىرحمترين لحظهى آن شب بود. بدتر از آن، نيم ساعت بعد، بابا كه برگشت بالا، با پسرخالهها تشك و بالش تخت را كه برداشتند بردند توى اتاق، تختههاى كف تختخواب را كه برداشتند اريب بردند توى اتاق، و تاجِ تخت را و بدنهى تخت را كه پيچهايش را باز كردند جمع كردند بردند توى اتاق، سبدهاى دارو ميز داروها سرم و وسايل تزريق، همه و همه، و به همين سادگى، به همين سرعت، در كسرى از ساعت، بقاياى حضور مادربزرگ از توى سالن خانهاش جمع شده بود. يك جورِ برخورندهاى، جورِ ترسناكى، انگار كه طبيعىترين اتفاق دنياست كه اشيايى كه بر حضور مادربزرگ در آن خانه، در سالن خانهى خودش دلالت مىكرد، با همين سرعت جمعآورى شود تا خانه براى حضور پر تعدادِ فاميل، حضورِ دوستان و آشنايان و تسليتدهندگانِ زنده باز شود. تمامِ آن نيم ساعت، براى منى كه مرگ هيچ عزيزى را تا حالا اينهمه از نزديك نديده بودم، همهچيز شبيهِ يك مستندِ كوتاهِ تكاندهنده بود.
اين چند هفتهى آخر، فرسايشى بود اوضاع. لااقل براى منى كه عادت ندارم آب توى دلم تكان بخورد، همهچيز فرسايشى شده بود. انتخابات و استرس ناشى از آن هم مزيد بر علت.
از اسبابكشى گالرى تازه برگشته بودم خانه، كه دخترك زنگ زد. "مامانبزرگ فوت كرد." دوش گرفتم لباس پوشيدم موهايم را همانجور خيسْ خيسْ محكم بستم پشت سرم رفتم خانهى مامانبزرگ.
از مراسم مامانبزرگ تازه برگشته بودم خانه، كه سيد گفت يك چمدان مختصر براى هر دوىمان بستهام. امشب مىرويم پاريس. خوب است حال و هوايت كمى عوض شود.
حالا نشستهام لب پنجرهى هتل. پاريس. يك گيلاس شاردونى. كمى پنير. و چشماندازِ پُرْگلِ كوچه و ساختمان روبرويى. سيد گفت امروز مىرويم كن. فيلم جديد هانكه. هپى اِند. گفت شب يا فردا برمىگرديم پاريس.
پاريس اينبار آرامتر از قبل است. خيابانهايش بىوقفه صداى آژير نمىدهد. فضاى شهر آنقدرها ملتهب و امنيتى نيست. من اما همچنان در اين شهر، سومْشخصِ مفردم. با شهر تعامل شخصى برقرار نمىكنم. زيبايى و ابهتِ شهر، از آن جنسى نيست كه دوست داشته باشم. از لوور برگشتهايم. امشب مىرويم كن، به تماشاى جديدترين فيلم هانكه. در شهر، هرازگاهى صداى آژير شنيده مىشود. پليس. آتشنشانى. الخ. امشب مىرويم "هپى اِند" ببينيم. سيد برايم سنگ تمام گذاشته است. دوستاش دارم. در شهر و در دلم اما گاهى صداى آژير مىپيچد، بىوقفه، مدام.
|
Sunday, May 21, 2017 مامانبزرگ رفت. شيرينىِ پيروزى اما غمِ رفتنشو نَشُسْت ببره.
|
Wednesday, May 17, 2017
هنوز که هنوزه، این کار از مجموعهی «یخ»ِ علی-رامیار، میخکوبم میکنه. هنوز که هنوزه نتونستهم بزنمش رو دیوار خونهم. هنوز که هنوزه، با تماشای این مجموعه، مخصوصاً این عکس، تمام اون بهت و استیصال و ناباوری ۸۸، لحظهای که نتیجه اعلام شد، آوار میشه روی سرم.
این بار اما، این جمعه رو اگر به سلامت از سر بگذرونیم، مجموعهی «یخ» رو از توی انبار کارها درمیارم و میزنم روی دیوار خونه. به نظرم بتونم اینبار، بیبغض و بیخشم و بییأس نگاهشون کنم. که احساس کنم در حد بضاعتمون، قدم برداشتیم، تونستیم، و شد.
|
Tuesday, May 16, 2017
در کودکی نام پاریس برایم طنینی بود از دوردستی دستنیافتنی... پاریس پیوندی بود میان سه احساس ناهمگون: حریم ممنوعه، وسوسه، و زیبایی. حسی توأمان از جذبه و هیبت، آدم را فرا میخواند در عین آنکه پس میراند.*
دارم کتاب «در جستوجوی فضاهای گمشده» رو میخونم. رسیدم به بخشی که به پاریس اختصاص داده. یاد حس خودم افتادم از پاریس. از پاریسای که برای اولین بار دیدم و پاریسای که تو دفعات بعدی تجربهش کردم. پاریس به من حس هیلتون رو میده. یه سرهنگ اتوکشیدهی باابهتِ باوقارِ بازنشسته. کهنه و قدیمی و اصیل، با اخلاق و عادات ویژهی خودش. از دور آدمو مجذوب و مرعوب میکنه، از نزدیک اما سینهش خسخس میکنه و یه وقتایی دستاش میلرزه. موقع پیادهروی تو پاریس، موقع رانندگی تو شهر یا جاده، موقع خرید، موقع رستوران و کافه و موزه و گالری و الخ، هیچوقت اونقدرها دلم براش نرفت. انگار وظیفهی پاریسبودن رو داره به جا میاره. انگار بدیهیه که باشکوه و زیبا و کثیف و شلخته و کهنه باشه. اونهمه کتابهای هنری درجه یک رو، اونهمه مادرن آرت رو، اونهمه تنوع و خوشلباسی در پوشش مردم رو اگه تو پاریس نبینی، کجا قراره ببینی. عوضش یه شهری مث ورشو سورپرایزم کرد. اصن هنوز حالم با اروپای شرقی بهتره. آنِ خودشو داره. اینهمه آشنا و بدیهی و متفرعن نیست. بیادعا غافلگیرت میکنه. بهت مجال راه رفتن و کشف کردن میده. این وسط اما، یه جاهایی اما، یه جاهایی مث استانبول، مث رُم، مث بیروت، و مث فلورانس، همچنان نفسگیرن برام. کهنه و تکراری نمیشن. در مقایسه با زیباییهای پراگ و آمستردام و وین و حتا طبیعتهای بکری مث اون دِهِه تو اتریش یا سوییس، این چهارتا شهر هنوز یه حال دیگه دارن برام. یه حال شخصی که بخشیش طبعن به خاطرات و تجارب شخصیم از این شهرا و همسفرام برمیگرده، یه بخش دیگهش اما تو ذات خود شهره. تو ساختار سختافزاری شهر. که مثلن اگه پاریس، هیلتون باشه، اینا سوفیتلن. یوزرفرندلی و سرحال و کژوال-اِلِگَنت. والتر بنیامین میگوید: پاریس برای فرد پرسهزن (Flaneur) همان دورنماست. به عبارت دقیقتر، پرسهزن، شهر را به صورت دو قطب دیالکتیک میبیند. یعنی از یک سو شهر به سان دورنمایی در برابرش گشاده میشود، و از سوی دیگر مانند اتاقی در برش میگیرد.* در جستوجوی فضاهای گمشده --- داریوش شایگان |
طی یک اقدام هوشمندانه، برای حلاصی از این استرس فرسایشی انتخابات، تصمیم گرفتیم ساعاتی پس از انتخابات، کشور رو ترک کرده ۴ روز بعدش که همهچی معلوم شد برگردیم.
وزیر تدبیر و راهکار |
Monday, May 15, 2017
آخراش، ولیعصرو که داشتیم میرفتیم پایین، فرنوش گفت حالا میخوای چیکار کنی. گفتم نمیدونم. باید وایستم ببینم وبلاگم چه تصمیمی میگیره. از اون روز، به زعم من، اتفاق خاصی نیفتاده و زندگیم روال همیشگیش رو داره. وبلاگم اما سکوت کرده. سکوت معنادار. و منتظر فرصته، منتظر گذر زمان. من؟ نمیدونم راستش. فقط میدونم که حالم مثل قبل نیست. خاطرم مکدر شده.
|
تو این هفته، هر روز از ۹ صبح تا ۹ شب که میرفتم سر کار، در واقع از در خونه که پامو میذاشتم بیرون، با مردم حرف میزدم، بابت انتخابات. این برای منی که واحد حرف زدنم با مردم غریبه فوقش ۱۰۰ کلمه در روز باشه، رکورد جهانی محسوب میشد. شبا اما، خسته و ناامید برمیگشتم. از پشت مونیتور که پا میشی، پات رو که از شبکههای اجتماعی میذاری بیرون، مردم رو میبینی که بیخیال و ناآگاه و منفعل، دارن زندگیشونو میکنن، نه امیدی دارن به تغییر، نه انگیزهای دارن برای تلاش، و نه حتا آگاهی به این که کی به کیه و چی به چیه. بیاغراق ۹۸درصد از جامعهی آدمای معمولیای رو که تو این یه هفته دیدم دچار فرهنگ مسلطِ «ای آقا» و «داییجان ناپلئونیسم» و «اینا همه بازی خودشونه»ن. مردم بیدغدغه و بیتفاوت و ناآگاهن، و رخوت و بیخیالی و غر زدنِ صِرف و انفعال، پررنگترین پارامترهاییه که دیدم دور و برم. از شمال شهر گرفته تا غرب تا مرکز. که تازه اینا خوباشونن. هیچوقت عاشورای ۸۸ رو یادم نمیره. به زعمِ ما، همهجا میدون جنگ بود، اما دو تا خیابون بالاتر یا پایینتر که میرفتی، زندگی به روال همیشه ادامه داشت و کسی حتا دغدغهش این نبود که دو تا میدون بالاتر چه خبره.
|
Sunday, May 14, 2017
از متن:
آقای ماندلا میفهمیده که مسمومترین ذهنیت جهان، ذهنیت قربانی است. از همه ما هم بیشتر حق داشته ادعای قربانی بودن کند. یعنی سیاهپوست زاده شدن در آفریقای جنوبیِ زمان آپارتاید مصداق مسلم قربانی بودن است. منتها آقای ماندلا میدانسته که با محکوم کردن در و دیوار و روزگار، نه زندگی خودش و نه هیچ قربانی دیگری تغییر نخواهد کرد.
پ.ن. به عنوان كسى كه دستكم ده سال خودم رو پشت واژهى محكمهپسمد "و ناتوانى اين دستهاى سيمانى" قايم كرده بودم، متن بالا رو تقديم مىكنم به تمام "خودقربانىپندار"هاى اين حوالى.
Labels: UnderlineD |
Saturday, May 13, 2017
خبرِ وارده:
زن جوانی که به اتهام رابطه شیطانی با مرد غریبه دستگیر شده بود، با حکم قضات شعبه پنجم دادگاه کیفری تهران به دو سال شستن مردهها در غسالخانهها و ۷۴ضربه شلاق محکوم شد. این زن ۲۷ بهمن پارسال با شکایت مرد جوانی که ادعا داشت همسرش با مرد غریبهای رابطه پنهانی دارد، دستگیر شد و تحت بازجویی قرار گرفت. مینا ۳۵ ساله در نخستین بازجویی منکر اتهامش شد اما در ادامه تحقیقات پلیس آگاهی، از این که فهمید شوهرش از راز رابطه او با مرد بیگانه باخبر بوده به شدت شوکه شد و با دیدن مدارکی که علیهاش وجود داشت ناگزیر به رابطه پنهانی اعتراف کرد. پس از اظهارات زن جوان، مرد غریبه نیز به صورت غیر علنی تحت محاکمه قرار گرفت و سپس قضات شعبه پنجم دادگاه کیفری رأی خود را درباره دو متهم صادر کردند. بر اساس حکم دادگاه، زن جوان به ۷۴ ضربه شلاق و دو سال کار در غسالخانه و شستوشوی زنان مرده محکوم شد. مرد غریبه نیز به ۹۹ ضربه شلاق و تبعید به یکی از شهرهای دورافتاده محکوم شد. پس از تأیید این رأی از سوی قضات دیوانعالی کشور حکم درباره این زن و مرد اجرا خواهد شد. منبع: عصرایران Labels: UnderlineD |
سید میگوید «فکرش را نکن، بسپار به من». فکرش را نمیکنم. فرمان را میسپارم به او و دنیا سبک میشود.
|
یادم نمیاد آخرین فیلمی که دوبار پشت سر هم دیدم چی بود یا کِی بود. مناظرهی امشب رو اما هم عصر و هم شب از صفر تا صد دیدم. نه فقط من، همهمون.
|
Wednesday, May 10, 2017
رویدادها شخصیت انسان را تعیین نمیکنند، بلکه آن را برملا میسازند.
میگن آدما رو تو سفر بشناس. سفر یه جورایی دموی رابطهست. تجربهی اشل کوچیک زیر یه سقف بودن با همسفرت. زیر سقف هواپیما، هتل، رستوران، بار، تاکسی، جاده، همهچی. تو سفر، عادات کوچیک و روزمرهی آدما دیده میشه. اینکه آدم چهجوری و با چه کیفیتی بیدار میشه. چهجوری روزشو شروع میکنه. از تخت، توالت یا حموم که بیرون میاد، پشت سرش که بری نگاه کنی با چه فضایی مواجه میشی. رفتارش با چمدونش، با وسایل شخصیش، و در مقابلْ با فضاهای مشترک بین همسفرا چهجوریه. چه عادات غذاییای داره. چه جوری تفریح میکنه، خوش میگذرونه، از چیا لذت میبره. چه جوری خرید میکنه. حتا نحوهی چِنج کردن و حمل کردن پول حین سفر خودش یکی از مهمترین وجوه شخصیتی آدما رو نشون میده به زعم من. شخصیتی که آدما تو تهران از خودشون نشون میدن، با آنچه در سفر میبینید به کل متفاوت است. یه آدمی رو هزارساله میشناسی و وقتی دو بار باهاش میری سفر، دیگه فرار رو بر قرار ترجیح میدی. یه آدمی رو هم اصلا حاضر نیستی تو تهران باهاش معاشرت کنی، اما چارتا سفر که باهاش میری تازه درمیابی که آب در کوزه و ما فیلان بوده اوضاع. یه روزی فرزندانمو صدا کردم، به جای اینکه چند دسته تَرکه بدم بهشون، گفتم هر وقت یکی براتون جدی شد تو زندگی، قبل از اینکه جدیتر بشه براتون تو زندگی، چندبار باهاش برین سفر داخلی و خارجی. بعد اگه بازم حاضر بودین باهاش باقی دنیا رو بگردین، اونوقت میتونه خیالتون راحت باشه که تا ۴۰درصد انتخاب درستی کردین. در این صحنه دخترک فرمود: هانی شما نصایحتون هم لاکچریه. ما فوقش تا لواسون بریم بیایم. زرافه هم افزود: اوهوم۲. انیوی، اتفاق مهمی که در سفر میفته، تماشای عمل/عکسالعمل آدماست در مواقع بحران. در مواجهه با اتفاقهای غیر قابل پیشبینی. این مشاهده، یکی از مهمترین قسمتهاییه که آدما رو میشه بر اساسش شناخت. بیشتر شناخت. از گم شدن کیف پول یا چمدون گرفته تا تغییر برنامهی ناگهانی سفر تا سه بار پشت سر هم از پرواز جا موندن تا مریض شدنِ سخت، حین سفر تا هزار و یک آیتم دیگه. که اصلا، مشاهدهی آدمها حینِ مواجهه با بحران، ادبیاتشون، نحوهی برخوردشون، نوع هندل کردن اتفاق و خاطرهای که بعد از اون بحران به جا میمونه، به زعم من، مهمترین ویژگی شخصیتی یک آدمه. و تو همین مواجهه، تماشای عمل/عکسالعملهای آدما حین بحرانهای مالی یا عاطفی، عمیقترین و تاثیرگزارترین و در عین حال پنهانترین ویژگیهای شخصیتی اون آدم رو برملا میکنه. از لفظ «برملا» با تمام بار منفیش استفاده میکنم، چون متأسفانه این مشاهده، اکثر اوقات مشاهدهی خوشایندی نیست. یه هو با شخصیتی مواجه میشی که حین معاشرت در تمام چند سال گذشته در مخیلهت هم نمیگنجیده. اون زاویهی پنهان، مهمترین ملاک قضاوت منه برای انتخاب کردن معاشر، دوست، رفیق. عزت نفس، مناعت طبع، روراستی، بخشندگی، و تواناییِ «عبور کردن» و «پشت سر گذاشتن» بحرانها و ماجراها. برآیند اینا برای من میشه بلوغ، میشه مچوریتی. میشه مهمترین فاکتور اعتماد به یه آدم دیگه. و هیچ جا به اندازهی سفر، این معیارها در شکل خالص و بیپیرایهی خودشون نمیزنه بیرون. لابد از همین روست که شاعر فرموده بسیار سفر باید. |
بزنگاههای حساسِ زندگیْ شخصیتِ آدمی را میسازند
گاردین — شما چگونه سرگذشت زندگیِ یک انسان را میفهمید؟ سادهترین رویکرد به زندگینامه این است که از زمان تولد فرد شروع کنیم، به نقطۀ مرگ وی برسیم و هرچه را هم بین این دو رویداد هست ثبت و ضبط کنیم. توجیه این رویکرد هم این است که طول زندگی یک ماجرای خطی است. اگر اینگونه زندگینامه به بهترین نحو نوشته شود، علاوهبر جامع و کامل بودن، بصیرتبخش و آگاهکننده هم خواهد بود؛ برای مثال، زندگینامههایی که بُسوِل برای ساموئل جانسون، سِر مارتین گیلبرت برای وینستون چرچیل، یا ژوزف فرانک برای داستایوفسکی نوشتهاند اینچنیناند.
اما همۀ لحظات زندگیْ با یکدیگر برابر نیستند. لحظههایی وجود دارند که ما در آنها متحول میشویم، همینطور اتفاقاتی احساسی میافتند که نهتنها مهماند، بلکه ما را بهکلی تغییر میدهند. زمانیکه باراک اوباما برای آخرین بار، در سمت ریاستجمهوری، کاخ سفید را ترک کرد، محال بود سخنرانی سیزده سال پیشش را به یاد نیاورد؛ سخنرانی هیجانانگیزی که توجه مردم را به وی جلب کرد. در آن موقع، جوانکی بیش نبود و، به قول خودش، «طفلی لاغرمردنی بود که اسمی خندهدار داشت و ایمانش بر این بود که امریکا برای او هم جای مناسبی دارد»، اما وی خیال یک ملت را اسیر خود کرد و آن لحظه نهفقط زندگی او را که حیات ما را نیز تغییر داد. به نظر من، لزوماً هیچ پیوندی در کار نیست بین رویدادهای آشکاری که به چشم میآیند و غرایز و محرکهای درونیِ شخصی -مخصوصاً در یک زندگی غیرعادی- که بهتنهایی هریک از ما را تعریف میکنند. رویدادها شخصیت انسان را تعیین نمیکنند، بلکه آن را برملا میکنند. بنابراین، هدف من در جهت فهم بهتر سوژهام این است که روی آن لحظات خاصی دست بگذارم که، به نظرم، روشنترین دید به درون او را به من خواهد داد. چیزی که مرا بیش از لحظات پیروزی یا رسوایی اجتماعی برمیانگیزد نمونههای دردسر و کشمکشهای بیسروصداییاند که فرد امکان پنهان کردن ضعفهایش را ندارد: مثل بیماریها و بیچارگیها و ترسها و درماندگیها که اغلب شاید در آشوب نوسانات زندگی گم شوند، اما آنها، بیش از هر چیز دیگری، میتوانند به ما کمک کنند تا ژرفنای شخصیت حقیقی یک فرد را کشف کنیم. ازآنجاکه همهمان آن لحظات را در زندگیهایمان خوب میشناسیم، آن لحظات برای ما پلی بسیار واقعی میسازند بهسمت شخصیتهایی که اگر فهم این لحظات نبود، شاید تنها از دور میبایست آن شخصیتها را نظاره میکردیم. تنها چندتای ما ممکن است یک ارتش را فرماندهی کند، مرز علم را جابهجا سازد، یا برای بالاترین مسئولیتهای دولتی در انتخابات پیروز شود. اما درک لحظات تردید و رنج، در یک آنی از آنات زندگی، خصیصۀ مشترک تمام زندگیهاست که میتوانیم، در آن لحظات بخصوص، انسانیت ذاتی افراد تاریخی را بشناسیم: افرادی که آنقدر سرشناس شدهاند که اگر این لحظات خاص نبود، شاید همچون اسطوره بدانها مینگریستیم. این اکتشافْ اولینبار وقتی مرا میخکوب کرد که داشتم روی اولین کتابم، رودخانۀ شک، کار میکردم. برای انجام تحقیق دربارۀ این داستان، سالها وقت گذاشتم. این داستان دربارۀ سفری است که طی آن تئودور روزولت، در سال ۱۹۱۴، عازم سفری اکتشافی در مسیر رود ناشناختهای در میان جنگل آمازون میشود. من به اسناد بایگانیشده مراجعه کردم و از اساتید این موضوع مشورت گرفتم. هفتهها در جنگلهای دراندشت و شهرهای ولنگووازِ برزیل وقت گذراندم و به این رودخانه سفر کردم که، در حال حاضر، رودخانۀ «ریو روزولت» نام دارد اما هنوز هم بهطور عجیبغریبی ناشناخته مانده است. وقتیکه داشتم آخرین نسخۀ پیشچاپ کتابم را بررسی میکردم، هشت ماه از بارداریام میگذشت که خبری وحشتناک و تکاندهنده به من رسید. پزشکان میگفتند بچهام در رحم به یک گونۀ نادر و مهلکی از سرطان دچار شده است. طی زایمان اضطراریاش و هفتهها، ماهها و سالهای ترس و ابهام که دخترم داشت برای زندگیاش میجنگید، احساس کردم که روزولت را درک میکنم و هر آنچه را در قارهای دیگر و قریب به یک قرن پیش برایش رخ داده است میفهمم. در نظر روزولت، موضوع فقط کشیدن نقشۀ یک رودخانۀ ناشناخته نبود؛ بهبودیافتن غرورش پس از کوشش ناکام وی برای دوباره رسیدن به ریاستجمهوری یا حتی نجات دادن زندگی خودش هم نبود. موضوع نجات دادن جان پسرش، کرمیت، بود. سه مرد طی این سفر مردند: یکیشان غرق شد، یکی هم توسط دیگری کشته شد و آن دیگری هم، در جنگل آمازون، به دستان مرگی محتوم سپرده شد. کسانی که نجات یافتند، ازجمله کرمیت، قایقشان را در تندابها از دست دادند، مورد حملۀ بومیان آن منطقه قرار گرفتند، و نزدیک بود که از گرسنگی جان بدهند. در نهایت، تمام همّ روزولت این بود که پسرش را زنده از آن مخمصه بیرون بکشد. وقتیکه نهایتاً درک کردم این سفر چه معنایی برای روزولت داشته، ربطش را به سوژۀ خودم فهمیدم. ربطی که در سالهایی که سعی میکردم وی را درک کنم در فهمش ناکام مانده بودم. اما، پس از ماجرای دوران بارداریام، داستان روزولت آنچنان برایم روشن شد که گویا بر آن نور تابیده است. اما این نور از بیرون سرچشمه نمیگرفت، بلکه از خورشید درون روزولت بود. پنج سال بعد، زمانیکه نوشتن قهرمان امپراتوری را شروع کرده بودم، شدیداً به یاد این ماجرا افتادم. قهرمان امپراتوری شخصیت وینستون چرچیل را در جنگ بوئر روایت میکرد. این کتابْ کاملاً داستان متفاوتی داشت: روزولت وقتیکه به رودخانۀ شک رفت، نهتنها اواخر دوران حیات سیاسیاش بود، بلکه کمکم داشت به پایان عمرش میرسید. اما وقتی هواپیمای چرچیل، اکتبر ۱۸۹۹، در آفریقای جنوبی فرود آمد، بیستوچهار سالش بیشتر نبود و عمری طولانی در پیش روی خود داشت. تشابه این دو از یکسو در موقعیتهای حادّشان نهفته بود که در آنها خودشان را یافتند و، از سوی دیگر، در وضوح تامّ و تمام در افشای شخصیتشان بود، آنهنگام که برای بقا دستوپا میزدند. چرچیل برای پوشش خبریِ قضایای جنگ، در کسوت روزنامهنگار، به کیپتاون رفت. تنها دو هفته پس از اینکه وی به آنجا رسید، بوئرها به قطار زرهپوشی که با آن سفر میکرد حمله کردند. دستگیر شد، بهعنوان اسیر جنگی به زندان رفت و نهایتاً توانست دستتنها فرار کند. حدود سیصد مایل از قلمرو دشمن پیش روی او قرار داشت: قلمروی که از پرتوریا شروع میشد و تا آفریقای شرقی که مستعمرۀ پرتغال بود، و حالا موزامبیک نام دارد، ادامه مییافت. او نه نقشهای داشت، نه قطبنمایی، نه سلاحی و نه غذایی. بوئرها نیز، با حالتی سرخورده و خشمگین، میخواستند او را گیر بیندازند و اگر این بار موفق میشدند، واقعاً این احتمال بود که او را بکشند. چرچیل، که بیچاره مانده بود و تنها کورسویی از امید داشت، هزاران مایل تا کشورش فاصله داشت. اما، در آن «لحظۀ» یأس و ناامیدی و ترس، همان جرئت، قاطعیت، خودکامگی و تهوری را از خود نشان داد که چهل سال بعد جایگاه وی را از دیگران متمایز کرد؛ چهل سال بعدی که کشورش به وی بسیار احتیاج داشت. بعد از اینکه فرار کرد به جنگ بازگشت، اما اینبار نهفقط در کسوت روزنامهنگار بلکه همچنین بهعنوان یک افسر نظامی. میخواست بجنگد و بهدنبال خونینترین میدانهای نبرد میگشت. حتی، پیش از آنکه به انگلستان بازگردد، قهرمانی ملی شده بود و مدتی نگذشت که اولین کرسیاش را در پارلمان به دست آورد. غیرممکن است که زندگی غیرعادی، طولانی و پیچیدۀ چرچیل را در این رویداد خاص خلاصه کنیم. او، پس از آن رویداد، ۶۵ سال دیگر، از پرآشوبترین سالهای تاریخ انسانی، را زندگی کرد. البته به همان اندازه غیرممکن است که ماجرای نقش وی را در جنگ بوئرها بخوانیم و نفهمیم که او که بوده است، و نفهمیم که او چرا و چگونه آن مردی شد که ما امروزه در ذهن داریم. در آنجا شخصیت چرچیل را بهروشنی میتوان دید، اگرچه هنوز کاملاً شکل نگرفته بود: آرامشی جسورانه با پسزمینهای غبارآلود از مرغزارهای آفریقای جنوبی. پینوشتها: * این مطلب در تاریخ ۲۸ ژانویه ۲۰۱۷ با عنوان From Churchill to Obama, the defining moments of a life aren't always the public ones در وبسایت گاردین منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۶ این مطلب را با عنوان «بزنگاههای حساسِ زندگیْ شخصیتِ آدمی را میسازند» ترجمه و منتشر کرده است. [۱] The River of Doubt [۲] Hero of the Empire Labels: UnderlineD |
Friday, May 5, 2017
پارسال روز تولدم از صبح تا عصر روی چمنها پیک نیک کردیم. هوا بینظیر بود و فضا سبز و بزرگ و خلوت. از نظر خودم تولد کاملی بود. مخصوصن که سه نفر از دوستهای پاریسم اینجا بودند و هیچ چیز بیشتر از این نمیتوانست در روز تولدم خوشحالم کند. درست یک ماه بعدش زمین خوردم و زندگیمان کن فیکن شد. سی و یک سالگیم سخت بود. پر از درد و اشک و ناامیدی. دو ماه بیمارستان و سه تا عمل جراحی و توانبخشی و افسردگی. ده ماه طول کشید تا به زندگی برگردم. هیچ چیز مثل برگشتن به کار به روحیهام کمک نکرد. هم غم انگیز است که تا چه حد برده کارم، هم خوشحال کنندهاست که چقدر کارم را دوست دارم یا به اصطلاح بهم میسازد.
دو روز دیگر سی و دو ساله میشوم و میتوانم بگویم هرچند یک سال از برنامههای کاری و زندگی و سفر عقب ماندم، هرچند که دستم کامل خوب نشد و نمیشود، اما من امروز رعنای کاملتری هستم. انگار یک نفر چهارطرف وجودم را کشیده باشد، بزرگ شدهام. قد کشیدهام. دنیا را از آن بالا میبینم. قانون نانوشتهی جاودانگی زندگی اصالتش را برایم از دست داده و این حقیقت دمای وجودم را پایین آورده. نمیدانم چطور بگویم که شبیه افسردگی نباشد. اعتمادم را به همه چیز از دست دادهام. به زندگی. به عشق. به کار. میدانم که همه چیز در یک لحظه میتواند از دست برود. همه چیز. و شگفت آور اینجاست که حال امروزم را بیشتر دوست دارم. نمیخواهم به قبلش برگردم.
هر سال روز تولدم خوشحالترین و خوشبختترین بودم و زندگی جاودانهام را از صمیم قلب جشن میگرفتم. امسال این حس هم مثل قبل نیست. تولدم بیشتر شبیه یک خبر است، یک اتفاق خوب کوچک. خبری که در لیست اخبار میخوانی و یک لبخند گوشه لبت مینشاند. لبخندی که بعد از چند ثانیه محو میشود. اگر از من بپرسید این برازندهترین راهِ جشن گرفتن زندگی است.
.
*حافظ
Labels: UnderlineD |
Thursday, May 4, 2017 . دارم به این ترکیب غریب گوش میدهم، و فکر میکنم به فراق. به دوری. یادم میآید سهچهار سال پیش، بچه را دو سه هفته پشت هم ندیدم. بعد از آن وقفه، وقتی همدیگر را دیدیم، چندبار اشتباه صدایم کرد و ذهن و زبانش یکسر از خاطرهی دیگران، پر بود. آنقدر که غمگین شدم، ترسیدم. دیدم اگر مدام نباشم، یادم به خاطرش نمیماند. امشب یادم افتاد باز دو هفته است که ندیدمش، اما انگار اینبار ته دلم اطمینانی هست، که کنار هم بزرگ شدهایم این چندسال، و جایم در دل و جانش دیگر آنقدرها متزلزل نیست. و راستش، بعدش فکر کردم به مرزهای این اطمینان. به دوریهایی که چشیدهام. به توانایی بیرحم فراق، به عادت و فراموشی. به نقابی که دوری از دوستداشتنها برمیافکند، به غبار عادتی که بر مشقتهای هجران مینشاند. این آقا، با این لحن بیغش و آرام میخواند «وقت است که باز آیی» و یادم میآورد که این «وقت» بازآمدن، رسیدن، میتواند بگذرد، «دل بیتو به جان» میآید و بعد باز زنده میشوی و دیگر، اگر باز آید، اشتباه صدایش میکنی و ذهن و زبانت، پر است از یاد کسان دگر. این صدا یادم میآورد که سالها با این جنگیدهام. با این «وقت»، دائم عقبش انداختهام. یادم میآورد که چه دنکیشوت خستهای هستم. Labels: UnderlineD |
اول فک کردم برسم خونه چه غمگین خواهم بود. بعد اما دیدم حیاط انقد سبز و خوشبوئه و خونه انقد مرتب و دلبازه که راه نداره. مت خوشرنگ یوگا رو آوردم روبروی پنجرهی قدی پهن کردم، رو به حیاط، یه لیوان شیر خوردم با یه کپسول مولتیویتامین* که قد دمپایی بود و نزدیک بود مجاری تنفسیم رو به کل مسدود کنه، یه ایمیل زدم به کاوه و شروع کردم ورزش.
حالا کمی بهترم. *محبتهای آقای پدر که قبلاً در قالب نون تافتون داغ ارائه میشد اخیراً به شکل برگههای آزمایش و چکآپ و قرصهای تقویتی در اومده و این محبت جدیدش واقعاً بزرگ بود. یه جور مولتیویتامین مخصوص تمساحها. |
جانِ منْ استْ او
دو سه روزه تو «آیفوتوز»م. باید یه سری عکس برای گالری جدا کنم بنابراین دارم تو آرشیو میچرخم. از سال ۴۲ تا الان. و آخ، آخخخخ که چه باورم نمیشد روزی برسه که آدمی رو اینهمه واقعی، اینهمه از صفر، اینهمه عمیق، و اینهمه علیرغمِ همهچی دوست داشته باشم. عکساشو که میبینم، رو عکسا که وای میستم که شروع کنن به پخش شدن، به فیلم شدن، به حرکت کردن، هر بار، و دقیقا هر بار قلبم فشرده میشه اشک تو چشام جمع میشه ته دلم مچاله میشه از فرط دوستداشتنش. یه زاناکس میخورم و میرم پی ادامهی کارم. |
آدمی رو به بحشندگی و بزرگواریِ بابا ندیدهم تا حالا. روحِ بزرگی داره ال بخشندگی، که به مامانش رفته، به کل خاندان پدری. من اما؟ با اینکه فیزیکم اینهمه شبیه بابامه، نمیدونم چرا این ژن رو ازش به ارث نبردهم. به جاش دچار گازگیری مزمنم که مستقیم و تمام و کمال از خانوادهی مادری به ارث بردهم.
|
امروز، رأس ساعت مقرر پریود شدم. متأسفانه اما با همین دقت و شدت، تمام سه روز گذشته مشغول سردرد و اختلالات هورمونی و انهدام آدمای عزیز زندگیم بودم و متأسفانهتر موفق شدم. خواهرکوچیکه طفلی چه گناهی داشت این وسط حالا آخه:| مدتها بود اینهمه هارش و وحشی نشده بودم در انظار عمومی. حالا؟ کمی آرومتر و به غایت بدترم.
|
تن غمین است افسوس
بارها، و بارها، این شعر مالارمه را خواندهام، هنوز هم میخوانم، حکایتِ حالِ من است. فکر کردن به اینکه مرز باریکی وجود دارد بین حالِ خوب و حالِ بد؛ و با اینهمه من اکنون حالِ بدی دارم. خوب نیستم؛ آگاهم به جزئیاتِ دردم. نمیتوانم از این مرز باریک عبور کنم. برای عبور باید «بیتفاوت» بود، من نیستم. نمیتوانم بیتفاوت باشم. قدرتش را ندارم. بیخیالیْ خیالِ من نیست. من به آکندگی و انباشتگی و فشار حافظه و خاطره عادت دارم. سیر میکنم در اندوهم. اندوه مرا به «او» نزدیکتر میکند. پیوند دارند باهم: ملالی که امیدهای بیرحم غمینش کردهاند.
.
در کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» سوان صورت اودت را میان دستانش، اندکی دور از خود، قرار میدهد. پیش نیامده او را ببوسد. میخواهد در چند ثانیهای که به بوسیدن مانده به اندیشهاش فرصت دهد خود را به آن لحظه برساند و شاهد برآوردن رویایی باشد که مدتها به آن مشغول بود. خیره میشود به او، با همان نگاهی که: «در روز رفتن به سفر دلمان میخواهد با آن چشماندازی را که برای همیشه پشتسر میگذاریم از آن خود کنیم و ببریم.»
.
تصویر: از کتاب «نوشتن، همین و تمام». آخرین یادداشتهای مارگریت دوراس. زیستن در مرز؛ با «یان». حالْ نه خوب است و نه بد. عشاق در مرزاند؛ همیشه خوب، همیشه بد. پناهگاه کوچکی است این کتاب، برای آنها که هنوز «به آخرین وداع دستمالها باور دارند.». میشود از آن دلدادگی را یاد گرفت. فهمید «تن» صدا دارد، وقتی دو قلب بههم میرسند. مینویسد دوراس: «تو نوشته شدهای، با همین جسمی که داری. من این مطلب را همینجا درز میگیرم تا مطلب دیگری را دربارهات از سر گیرم، دربارهی تو، بهجای تو.» از «او» نمیشود نوشت. چند سطر که بنویسی نیرویی ناشناخته صفحه را ورق میزند! کلمهها از او جا میمانند. صفحات سیاه میشوند؛ ورق میخورند؛ انگار بخواهند هر چه زودتر به او برسند. یادداشتهای عاشقانه ناتماماند. مثل خود معشوق که بیانتهاست. بخشیش تا ابد در هاله میماند.
زاهد بارخدا
Labels: UnderlineD |
من اگر به جای اهواز، اردبیل به دنیا آمده بودم و مادربزرگم هم یکی مثل ویرجینیا وولف بود، حتما قبل از مرگش لااقل یک بار وقتی که برف میآمد دستم را میگرفت و میبرد برای قدم زدن. بعد یک جایی میایستاد و خیره میشد به ابرهای سیاه و برفهای سفید. خیلی ویرجینیا طور سرش را کج میکرد و میگفت که: «بذار یه نصیحت بهت بکنم بچه. اتفاقهای خوب دنیا مثل دونههای برف میمونن. عمرشون هم قدِ عمر برفِ کف دست، کوتاهه. باید قدرشون رو بدونی. وقتی نشستن کف دستت باید شش دانگ حواست رو بدی بهشون. اگر همون لحظه درکشون نکنی، بیات میشن و بلاه بلاه بلاه.» اما خب! نه اردبیل زندگی کردم و نه مادربزرگم ویرجینا بود و نه حتی تا هجده سالگی یک دانه برف دیدم. همین شد که خیلی دیر این موضوع حیاتی را فهمیدم. خیلی سال بعد یک فیلم بندتنبانی دیدم که یک جایی از آن یک دختر و پسری میخواستند برای اولین بار بعد از هزار سال رفاقتشان، همدیگر را ببوسند. هر دو نفرشان پاتیل بودند و نصف شب بود و تب کرده بودند برای بوس و لیس و غیره. لبشان هنوز به هم نرسیده بود که پسرک از فرط پاتیل بودن رفت توی کما. چند ساعت بعد بیدار شد و آمد دخترک را ببوسد. اما دختر عقب کشید و گفت «ساری، دِ مومنت ایز گان». همان حرف مامان ویرجینیای من را زد دقیقا. همان ویرجینایی که هیچ وقت مادربزرگم نشد. من مرید این جملهی «the moment is gone» هستم. این جمله مثل فرشتهی مرگ بالای سر تک تک اتفاقات خوب زندگی است. امانش بدهم، زده توی گوش مومنت و بیاتش میکند و باخودش میبرد. حالا تا کی باید که دوباره تاس آدم جفت شش بیاورد. Labels: UnderlineD |
مردم یک جامعه وقتی کتاب میخوانند، چهرهی آن جامعه را عوض میکنند، یعنی به جامعهشان چهره میدهند. یک جامعهی بیچهره را میشود در میان مردمی کشف کرد که در اتوبوس، در صف اتوبوس، و در اتاقهای انتظار، و در انتظارهای بیاتاق، منتظرند و بههم نگاه میکنند و از نگاه کردن بههم نه چیزی میگیرند و نه چیزی میدهند. جامعهای که گروه منتظرانش بههم نگاه میکنند جامعهی بیچهرهایست. و جامعهای که گروه منتظرانش لحظههای انتظارش را در میان کتاب بگذراند، خطی از یک چهرهی دلخواه میسازد. یدالله رویایی. از سکوی سرخ *** تصویر: توطئه؛ اثر جیمز انسور. نقاشیهای انسور مرا میترساند. جامعهای که آدمهایش دارند سیمای انسانیشان را از دست میدهند. انگار کنار هم گرد آمدهاند تا در یک فرصت مناسب یکدیگر را ببلعند. آدمهایی گرفتار در یک میهمانی بالماسکه که زندگیاش مینامیم. آنها صورت حقیقیشان را زیر آن نقابها دفن کردهاند؛ میدانند حقیقتِ وجودشان خیلی زشتتر، و وحشتناکتر از آن نقابهاست. مردمی که به صورتکهایشان عادت کرده؛ بخشی از وجود آنها شده؛ چیزی در سر دارند. لبخندهای مضحک صورتکها نوید حادثهای ناگوار میدهد. *** این نقاشی که به درست روی طرح جلد ترجمهی فارسی کتاب «شیاطین» داستایفسکی آمده، میتواند بازنمودی از روح اثر باشد. داستان ملتی که به جان هم افتادهاند و به جای کمک به یکدیگر در راه جنون جمعی و هلاک هم گام برمیدارند. Labels: UnderlineD |
دربارهی «لذت خیانت»
و اگر برای عقل چیزی باقی مانده باشد که هنوز ارزشِ حفظکردن داشته باشد، این چیز یک ناـچیز، یک حفره است: انسان نگهبانِ زخمِ خود است. تئوریپراکسیس یکی از نامهای بسیارِ این زخم است. *** ترجمه میتواند افترا بزند، میتواند به تهمت و متعاقباً به شکایت دامن بزند. ممکن است ترجمه با نوستالژی برای تمامیتی از دست رفته درآمیزد و در نتیجه با معضل درد و رنج همراه شود. ترجمه میتواند از صورت آرمانی دادن به گذشته سر باز زند و بدین ترتیب بهواسطهی زدودن صورتِ آرمانی گذشته، حال را به گسترهای برای بازی مبدل کند؛ میتواند لذت دلبخواهیبودنِ زبان را تحقق بخشد و بدین ترتیب از وضعیت تأثرآوری طفره رود که میخواهد آدمی را به اصالتی گریزپا و فریبکار متعهد کند. ترجمه همچنین پای مسائلی نظیر تألم و لطمه را به میان میکشد: [همواره مترجم از خود میپرسد] آیا امید جبران مافات هست؟ آیا اصلاً باید در پی جبران مافات بود یا نه؟ Labels: UnderlineD |
Wednesday, May 3, 2017
بخشی از متن:
کافه، با کیفیتی که برای خودم تعریف میشه، ارومم میکنه. ذهنمو تمیز میکنه. حتی دوس پسرم که در نوع خودش روون ترین آدم روی زمین برای معاشرته رو هم ترجیح میدم کافه هامو نیاد باهام. ترجیح میدم دوس پسرمو بیشتر تو تختخواب یا تو دامان طبیعت ببینم. به نظرم کارکرد دوس پسر، اتاق خوابه. و بهترین آدم روی زمینم نمیتونه منو از نیاز تنها کافه رفتن خودم بی نیاز کنه. وقتایی که تهرانم، بساطمو جمع میکنم و میرم تو وی یا سم یا مثلا سپنج اگه خیلی سر حال باشم. مثلا اون روز یه اشتباهی کردم و رفتم این کافه حیاط 63. چیز بدی نبود. حتی دقیقا نمیدونم چطور میتونم توصیفش کنم که درست باشه. این جوری بود که فضای کافه بر مبنای صمیمیت طراحی شده بود. اگه منو قیمت نداره، اشکال نداره: عوضش صمیمی هستیم. اگه میزها در حد چسبوندن دو تا تخته ان به هم، باز مهم نیس: عوضش رنگی هستیم. نکته دیگه اینه که تو فضاهای صمیمی عملا ادمو بیشتر تیغ میزنن. مثلا کافه سام که به گرونی معروفه، در عمل با توجه به کیفیتی که ارائه میده قیمتش اصلا بیشتر از کافه های دور و بر هفت تیر نمیشه. چون بعد خوردن جنس متوسط قیمت کافه های صمیمی، باید چیز دیگه ای خورده بشه که اون چیز متوسط قبلی رو "بشوره ببره". اصا مشکلم با حیطه هفت تیر دقیقا همینه. جنس فضا جوریه که القا میکنه با وول خوردن تو فرهنگ و هنر، فرهنگ و هنر به آدم تزریق میشه. مثلا همین کافه نزدیک. برای لاته قیمت خون پدرشو میگیره. انگار که قهوه رو به خود استارباکس تو نیویورک سفارش دادیم و اونم همون لحظه با احتساب هزینه گمرک قیمت قهوه رو باهامون حساب کرده. از انصاف نگذریم چیزکیکش خوبه چون سارا می پزدش و چون من خودی محسوب میشم برا من به قیمت آشناها حساب میکنن. اما غیر اون موضوع، "صمیمیت" موجود تو فضا حال منو میگیره. چون این صمیمیت وجود خارجی نداره. باسمه ای و زور چپونه و از هیفده تومن قیمت یه لیوان لاته، هف تومنش راحت قیمت صمیمیتشه. یا مثلا اون روز رفتم کافه تهرون. چون گشنه بودم، نزدیک دانشگا بود و من داشتم هلاک میشدم. محیط، حرف نداش. حیاطی داش که تک تکمون خونه هامونو که کوبیده بودیم و اپارتمان کرده بودیم و در نتیجه حیاطی که نداشتیمو بهمون عرضه میکرد. غیر ازون، چیزی که برای خوردن میداد، به غایت گرون و به غایت تر غیر اورجینال بود. اصا نمیدونم لفظ واضحی در توضیح کافه های صمیمی هس یا نه. ژانر کافه هایی که من توشون راحتم شولوغن. فضا تا حد زیادی ماشینیه ولی چیزی که میدن خوش کیفیت و با قیمت بالای متوسطه. متن کامل Labels: UnderlineD |
بوی باران نمنم صبحگاهی بیدار و شیدایم کرده بود. پتوی سبک بر شانه، یله ایستادم کنار پنجره و میناهای ریزی را تماشا کردم که تکقطرهها تکانشان میداد. یکلیوان شیر سرد را مزهمزه کردم تا راه نفس باز شود. تمام دیشب باریده بود و باریده بودم. گفته بود من این سکوتکردن تو را از حفظام که تا ابد ادامهاش میدهی. نالیده بودم که گفتنی نیست. گاهی قصه اینقدر پیچوتاب میخورد، گره برمیدارد و حفرهدار میشود که دیگر حتی نمیدانی از که مکدری، از که سبکتر و از که بریده. چشم باز میکنی و میبینی راوی سوم شخصی شدهای که مجبوری جز آن سکوت، حق حاکمیت بر آن ماهیچهی ضرباندار سمت چپ سینه را هم حفظ کنی.
بهنوازش گفته بود فراموش کن دیوانهجان. نهیب زده بودم که سعی خواهم کرد. اردیبهشت، ماه فراموشکردنهاست و فراموشی، سخت فریبا و طناز است؛ سخت «دروغوعده و قتالوضع و رنگآمیز». + Labels: UnderlineD |
از متن: و ما زنهایی بودیم که میخواستیم عاشقمان شوند مثل همه زنها، همه آدمها. برای این عاشقیت به جای میز آرایش و زیبایی چهره، میز کار داشتیم و کلمههایمان را زیبا میکردیم و در رویاهایمان به جای سوارکار ورزیده اسب سپید، مردانی خمیدهپشت با عینکهای تهاستکانی و موهای آشفته خاکستری اول خوانندهمان و بعد قهرمانمان بودند. نقطه اوج قصههای ما آنجا بود که مرد اثیریمان نوشتهای از ما میخواند و ذکاوت و بکارت نوشته مشتاقش میکرد و شهر به شهر و کوی به کوی دنبال نشانی از ما میگشت. پیدایمان میکرد و بیآنکه قد و هیکلمان را براندازد، سیبل کلماتمان را نشانه میگرفت و سر صحبت را از کلمه باز میکرد و دلش میخواست گرمای دستمان را هم درک کند. ... من دیگر آن زن نیستم. زن یکجانشینی که بنویسد و بنویسد تا یک روزی انسان دیگری کشفش کند و بخواهد برای کلماتش با او باشد. من حالا زنی هستم که دنبال راه خودم، تنها خودم هستم. راهی به مرکز طبیعت به تپش حیات و حیوان. راهی برای حرف زدن با مرغ دریایی و گم شدن توی نقرهی آبها. زیاد نمیدانم فقط میدانم من دیگر آن زن نیستم. حتا دیگر زن نیستم یعنی مهم نیست دیگر. خیلی چیزها حالا دیگر مهم نیست. Labels: UnderlineD |
شاید این سخن گزاف نباشد که محبتآمیزترین، عاقلانهترین آرزوی ما برای جوانها در این زمانهی پُرخشونت باید این باشد که «امیدواریم دورهی غرق شدن شما در جنون جمعی، در خودبرحقبینیِ جمعی، با دورهای از تاریخ کشورتان مصادف نشود که در آن بتوانید عقاید بیرحمانه و ابلهانهی خود را به مرحلهی عمل درآورید.»
«اگر بخت یارتان باشد، به واسطهی تجربهتان در زمینهی قابلیتهای مرتبط با خشکمغزی و عدم رواداری، بسیار پختهتر از این دوره بیرون خواهید آمد. مسلماً درک خواهید کرد که انسانهای عاقل، در دورههای جنون عمومی، چگونه میتوانند بکُشند، نابود کنند، دروغ بگویند، و قسم بخورند که سیاهْ سفید است.» زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم --- دوریس لسینگ Labels: UnderlineD |
متأسفانه همهی ما، تکتکِ ما تسلیم خواهیم شد، مگر آنکه به انواع خاصی از اسکیزوفرنی مبتلا باشیم. هرچه عاقلتر باشیم، احتمال تغییر عقیدهمان بیشتر است.
زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم --- دوریس لسینگ Labels: UnderlineD |
روز به روز بیشتر به این نتیجه میرسم که ما تحت تأثیر امواج احساسات عمومی هستیم، و تا زمانی که این امواج وجود داشته باشند، طرح پرسشهای معقول و جدی ممکن نیست. فقط باید ساکت بود و منتظر ماند، همهچیز میگذرد... ولی در این فاصله، همین پرسشهای معقول و جدی و پاسخهای معقول و جدی و بیطرفانه به آنها میتواند ما را نجات دهد.
وقتی زندگیام را، که اکنون شصتوشش سال از آن میگذرد، مرور میکنم، آنچه میبینم توالی ویدادهای عمومی مهم، جوشش احساسات، شور و هیجان بیمحابای جانبدارانه است که میگذرد، ولی تا وقتی هست تنها کاری که از ما برمیآید این است که فکر کنیم: «این شعرها، یا این اتهامها، این ادعاها، این عربدهها، خیلی زود به نظر همه مسخره و حتا شرمآور میشوند.» در این فاصله، بیان چنین چیزی ممکن نیست. تولد من نتیجه ی جنگ جهانی اول بود، که بر کودکیام سایه انداخت. جنگی بود که احساسات ملی در طول آن، ابتدایی، شرماور و چنان ابلهانه بود که اکنون جوانها میپرسند: «آخر چطور میتوانستند به چنین چیزی بتور داشته باشند؟ چرا میجنگیدند؟» وقوع جنگ جهانی دوم بر شکلگیری شخصیتم تأثیر گذاشت، و دو ازدواجم نتیجهی این جنگ بود، که ابلهِ عربدهجو و یاوهگویی به راه انداخته بود. ... چیزی به عنوان برحق بودنِ من، برحق بودنِ جناحِ من وجود ندارد، چون طرز تفکر امروز من قطعاً بعد از یک یا دو نسل قدری مضحک به نظر میرسد؛ شاید تحولِ جدید آن را کاملاً کهنه کرده باشد. و شاید، در بهترین حالت، بعد از فرو نشستن همهی هیجانها، به بخش کوچکی از یک روند بزرگ، یک تحولْ تبدیل شده است. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم --- دوریس لسینگ Labels: UnderlineD |
Tuesday, May 2, 2017
«لذت خیانت»*
تو کافه نشسته بودیم، من و الف، مشغول کار. پشتم به آدما بود و روم به شیشهی تمام قد کافه، رو به خیابون. چهقد تهران عوض شده. چه کافههای خوبی باز شده این پایینا. چهقد توریست زیاد شده تو شهر. اردیبهشت بود. هوا عالی. پشتم به آدما بود و روم به شیشهی تمامقد کافه، رو به خیابون. الف بلند شد با یکی دست داد روبوسی کرد. سین بود. با خودم گفتم ا، چه زود رسید. سلام کردیم نشست بغل من، رو به خیابون. هنوز همون بلوز آستینبلند سیاهه تنش بود. بوی موندگی میداد. الف بهش گفت گربه داری؟ چهقد موی گربه بهت چسبیده. رو به خیابون گفتم دیشب با چندتا پرشین کت بوده. الف گفت جداً؟ گفتم اوهوم. گفتم چه دم کرده هوا. *عنوان کتابیست دربارهی ترجمه، با مقالاتی از بلانشو، دومان و باتلر |
Monday, May 1, 2017 در انتخاباتِ ریاستجمهوریِ سالِ ۹۲ و انتخاباتِ مجلس شورای اسلامی در سالهای ۹۰ و ۹۴، وقتی به اطرافِ خودم نگاه میکردم کسانِ زیادی را میدیدم که یا رأیدادن در نظامِ جمهوری اسلامی را نوعی ذنبِ لایغفر تلقی میکردند (و/یا سفیدبودنِ صفحهی مهرهای انتخابات را نوعی فضلیت)، یا اینکه معتقد بودند رأی مردم تقریباً هیچ اثری ندارد—مثلاً خوانده بودم که شخصی که الآن یادم نیست که بود نوشته بود که احتمالِ اینکه مشارکتِ مردم در انتخاباتِ ۹۲ بتواند مانع از انتخابِ آقای سعید جلیلی بشود کمتر از یکصدمِ درصد است. خوشحالام که، بدونِ اینکه تغییرِ عمدهای در ترکیبِ دوستانام ایجاد شده باشد، بهنظر میرسد که در بینِ دوستانام و دوستانِ دوستانام کمتر اثری از این دو گروه میبینم—بهنظرم میرسد که، دستکم در بینِ کسانی که در دیدرسِ من هستند (و امیدوارم نزدیکبینتر نشده باشم)، درصدِ کسانی که شرکت در انتخابات را بد یا بیفایده میدانند به طرزِ معتنابهی کمتر شده است. خودِ این امر (اگر که برداشتِ من درست باشد و بشود به کلّ جامعه تعمیماش داد) اتفاقِ مبارکی است. مثلِ خیلی چیزهای دیگری، داشتن یا نداشتنِ دموکراسی هم موضوعی سیاه-و-سفید یا صفر-و-یک نیست: اینطور نیست که یا دموکراسیِ کاملِ بیوعیبونقصی داریم یا اصلاً دموکراسی نداریم، و اینطور بهنظرم میرسد که یکی از لوازمِ دموکراتیکترکردنِ نظامها همین است که شهروندانِ بیشتر و بیشتری متقاعد شوند که رأیشان مؤثر است—و تأثیرگذاربودن و تأثیرگذارنبودن هم موضوعی سیاه-و-سفید نیست، که روشن است. اینوبلاگنویس دچارِ این توّهم نیست که نوشتههایش بُرد یا نفوذِ زیاد دارد؛ اما گاهی در بعضی مسائل احتمال داده است که بتواند در متقاعدکردنِ برخی شهروندان به مشارکتِ سیاسی مؤثر باشد، و به این دلیل گاهی چیزهایی نوشته است. حالا در موردِ انتخاباتِ اواخرِ اردیبهشت، گمان میکنم (بر پایهی برونیابیِ شاید ناقصی از آنچه میبینم) که مشارکتِ مدنی کم نباشد، و لذا قصد ندارم خوانندگانِ معدودم را به شرکت در انتخابات ترغیب کنم. چیزی که میخواهم بگویم این است که گرچه، از میانِ کاندیداهای موجود، ترجیحِ مشخصی دارم که چه کسی انتخاب بشود (آقای روحانی) و کسانی هم هستند که انتخابشدنشان مرا متأسف خواهد کرد، اما همهی کاندیداهای موجود را کمابیش افرادِ ریشهداری میدانم—و ریشهداربودن هم البته امری است مدرّج. دورانِ ریاستِ آقای میرسلیم بر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را البته که بهخوبی یادم هست: لازم نبود ایشان کمی بعد از جنابِ آقای سیّدمحمدخاتمی بوده باشند تا قاطعانه نظر بدهم که، تا جایی که به انتشارِ هنر و اندیشه مربوط میشود، دورانِ بسیار بدی بوده است (و لابد، تا اینجای این متن را اگر خوانده باشید چندان تعجب نخواهید کرد اگر بگویم که، به نظرِ این وبلاگنویس، آزادیِ انتشارِ محصولاتِ تخیل و تفکر هم موضوعی است که درجات دارد و صفر-و-یک نیست)؛ اما، با این حال، آقای میرسلیم نه فقط عضوِ یکی از باسابقهترین تشکلهای موجودِ ایران است، بلکه سالها در مناصبِ مختلف بوده است—آقای میرسلیم کسی نیست که همین پارسال در صحنه ظاهر شده باشد. همین آقای شهردارِ تهران هم که نحوهی صحبتکردنشان را به هیچ روی نمیپسندم و حرفهایشان گاهی به گوشِ من طنینِ عوامفریبانه دارد، موجودی خلقالساعه نیست و کارنامهای دارد که میشود بررسی کرد و سنجید. و آقایانِ دیگر نیز هم. (به گمانِ من حتی، در زمانِ فعلی، آقای محمود احمدینژاد هم فردی است که ریشهای دارد—گرچه این ریشه (هر چه که هست) برای ایران هزینهی گزافی دربر داشته است.)* چه میخواهم بگویم؟ میخواهم بگویم که برای دموکراتیکترکردنِ جامعه، بعد از باور به اینکه رأیِ ما مؤثر است، گامِ بعدی این است که چهرهای که از حریف تصویر میکنیم چهرهی دیوِ مخوفی نباشد که هیچ انسانی با حداقلی از اخلاق و عقل و ذوق حاضر نیست به او رأی بدهد. دیوسازی از حریف دستکم دو نتیجهی بد میتواند داشته باشد. اول اینکه اگر حریف برنده شد آنچه خواهیم دید این است که یک دیو را برنده اعلام کردهاند، دیوی که هیچ شخصِ شریفِ عاقلی نمیتوانسته به او رأی داده باشد؛ نتیجه خواهیم گرفت که، پس، لابد تقلب شده است. خطرِ دوم این است که اگر برندهی انتخابات را دیو بدانیم زندگی و کار و سیاستورزی را شدیداً دشوار خواهیم یافت، اگر که اصلاً برایمان ممکن باشد. و اگر همهی طرفها حریفشان را چونان شرّ مطلق تصویر کنند، لاجرم بعد از انتخابات دستکم یک گروه هست که شاید در معرضِ این دو خطر باشد. خطرها را زیاد نکنیم. کسی که چهار سال پیش از آقای روحانی حمایت کرده و به سهمِ دلخواهاش نرسیده گوشی شنوا شاید نداشته باشد برای این موعظه، و همچنین است حقوقبگیرِ تبلیغاتیِ دوازده سال پیشِآقای قالیباف که حقالمشاورهاش قطع شده؛ اما ما شهروندانِ عادی میتوانیم این کار را نکنیم که کاندیداهای دیگر را ابله و شیّاد و جانی تصویر کنیم. در دموکراسیِ تثبیتشدهی فرانسه و ایالاتِ متحدهی امریکا هم دیوسازی از رقیب میتواند آسیبهای زیادی داشته باشد. دموکراسیِ روبهرشدِ ما مراقبتِ بیشتری لازم دارد. کسی که امروز بر ضدش تبلیغ میکنیم و رأی میدهیم شاید فردا رئیسجمهور باشد؛ زندگی را در آن فردای محتمل سخت نکنیم. —— * این پاراگراف البته حاشیهروی است: من گمان میکنم کاندیدای بیریشهی برآمده از محفلی خلقالساعه را هم نباید چونان دیو تصویر کرد (کاندیدای ریشهدار را که بطریقِ اولیٰ نباید). دلیلام همان دو خطری است که در ادامه برشمردهام. Labels: UnderlineD |