Desire knows no bounds |
Friday, June 30, 2017
انگار یه خونهی ییلاقی چوبی قدیمی و خوشگل، که تمام این سالها کمکم وسایل دلخواهتو خریدی براش. با سلیقه چیدیش. فلان مبلِ پشتبلندِ قدیمی، فلان پردهی حریرِ بینقش، فلان کارد چنگالِ دستهچوبی، فلان جامِ پایهدار شراب، همه و همه، بعد ببینی تمام این مدت، از زیر، از پایه، یه سری موریانه داشتهن پایههای خونههه رو میجوییدن. یههو متوجه شی کف بنیان اون خونه مدتها داشته میپوسیده، مدتها در حال اضمحلال بوده و همین روزاست که همهچی در هم فرو بریزه و از بین بره.
بعد فکر میکنی چیکار کنم؟ میبینی که هیچی. هیچکار. حالِ منِ این روزها. |
Wednesday, June 28, 2017 دستشوییهای شرکت ما را جوری ساختهاند که دیوارهای آن نیم متر بالاتر از زمین هستند. طوری که پاهای نفر بغلی تا نزدیک به زانو معلوم است. ده سال پیش که تازه مهاجرت کرده بودم، این ماجرا خیلی عجیب بود. بار اولی که رئیسم را توی دستشویی کناری دیدم که مشغول تقلا است و نفسش بالا نمیآید، بتش به کل شکسته شد. کلا دیگر جدیاش نمیگیرم. یک چیزهایی را نباید پابلیک کرد و همانجا باید بین آدم و خدای خودش برای همیشه مکتوم بماند. لابد این را میشود تعمیم داد به همهی رابطهها. رئیس و مرئوس و زن و شوهر و دوست پسر و دوست دختر و الخ. شروع رابطه، همه چیز مرموز و جذاب است. درست مثل آهنگهای انیگما. تا اینکه دانه به دانهی این مومنتهای خصوصی رو میشود و همین مومنتها مثل ابراهیم، با تبر میافتند به جان دو طرف رابطه. همیشه باید بخشی از وجود آدم بماند توی تاریکی. آدم وسوسهی کشف دارد و همین سرزمینهای تاریک درون، ضامن بقای ارتباط است. یک جایی وسط فیلم آبی، ژولیت بینوش برای دست به سر کردن مردی که او را دوست دارد، با او میخوابد. فردا صبحش به مرد میگوید که «دیدی من هم مثل همهی زنهام؟ عرق میکنم… سرفه میکنم… دندونهام پرکردگی داره… دلت برام تنگ نمیشه دیگه». بعد هم رفت. فکر کنم من و کیشلوفسکی سر این موضوع تفاهم داریم. همهی برگها را نباید رو کرد وگرنه بالاخره یک روزی میآید و دو طرف پشتشان را میکنند به هم و ترجیح میدهند سودوکوی توی مجله را حل کنند تا همدیگر را. قاعدتا این نظر من است و هیچ سندیتی هم ندارد. Labels: UnderlineD |
Tuesday, June 27, 2017
بدترین چیز اینه که کسی رو نداشته باشی که امیدوار باشی کمک کنه بهت.
|
دیوانهسازها تمام شادی و نشاط فضای اطرافشونو میبلعن.
... طبیعت دیوانهسازها طوریه که خواهش یا عذرخواهی رو درک نمیکنند. بنابراین به تکتک شما هشدار میدم، اگر میخواین از آسیب اونا در امان بمونین بهانهای به دستشون ندین. هری پاتر و زندانی آزکابان Labels: UnderlineD |
You know people. You know them for years. And then... suddenly they're like strangers in your kitchen.
Familiar can turn foreign on a dime.
House of Cards
Labels: UnderlineD |
Monday, June 26, 2017
دیروز سختترین روز زندگیم بود تو سال ۹۶، تا اینجا. سخت و پر تنش و طاقتفرسا. مدتها بود اینجوری سرخورده نشده بودم. اینجوری احساس ناتوانی و ناامیدی نکرده بودم. مدتها بود اینجوری خسته و دلزده نبودم از اوضاع. اوضاعی که بخش بزرگیش نتیجهی بیتعهدی آدماییه که رو حرفشون حساب کرده بودم.
طبق همیشهی آقای یونیورس، درست زمانی که خیال میکنی همهچی داره خوب پیش میره، میبینی در همون لحظه همهچی از درون در حال جویده شدن و ویرانی بوده. آوار همیشه رو سر آدم خراب نمیشه. گاهی ته دل آدمو سوراخ میکنه. یه تنهایی و سرخوردگی عمیق، استیصال مطلق، بیکه امیدی به کسی جایی چیزی.
|
Tuesday, June 20, 2017
حوصله ندارم حرف بزنم.
|
نشسته بودم تو آفتاب، رو تراس. داشتم کتاب میخوندم. دخترک خواب بود. دراز کشیده بود رو تختش، خواب بود، پتوش نصفهنیمه روش بود، و موبایلش تو بغلش بود. دقیقا تو بغلش، بین ساعد و پهلوش.
دخترک عاشق دوستپسرشه. چند ساله که با همن. سالهاست دارن با هم معاشرت میکنن و مهمونی و پیژامهی همدیگه رو بلدن. کوچیک و هپی و تعطیل. این اواخر اما، مدتیه همهش تو آن و آفن. هی با هم آشتی میکنن هی باز دعواشون میشه. هر دفعه هم داره یه الگوی مشخص تکرار میشه. گیر کردهن تو یه لوپ معیوب. پریروزا به قدری عصبانی بود که تا حالا کم شده بود اینقدر عصبانی ببینم دخترک رو. اومد اعلام کرد فلانی رو بلاک کردم. دوستپسرش رو میگفت. بعد مث بیشترِ آدمای تازهبرکآپ کرده اتاقشو ریخت بیرون مرتب کرد آشپزخونه و کابینتا رو مرتب کرد و رفت باشگاه بدنسازی ثبتنام کرد. دیروز نشستیم مفصل حرف زدیم با هم. دلش پر بود اما عاشق. میدونست دارن سر چیزای بیاهمیت لجبازی میکنن، اما نمیتونست از هرتشدنش صرفنظر کنه در عین حال. دو روز بود از هم خبری نداشتن. آخر حرفامون، با چشمای درشت پر از اشکش گفت مامان مسج میدی بهش؟
خیلی سختمه که پیغام بدم به پسره. از اینکه این اواخر اینقدر دخترک رو درگیر و عصبانی کرده از دستش عصبانیام و راستش از برکآپشون خوشحال میشم هم. دخترک اما، وقتی با چشمای درشت و خیسش اونجوری مستأصل بهم گفت مامان مسج میدی بهش، دلم مچاله شد. نصف روز طاقت آوردم که با پسره حرف نزنم. دخترک اما جوری چسبیده بود به موبایلش و جوری هی میومد سر حرفو باهام باز کنه که دیگه طاقت نیاوردم. به پسره پیغام دادم فلانیجان، باید با هم حرف بزنیم، فلان موقع بیا اینجا. دو سه تا جمله بینمون رد و بدل شد و واسه امروز با هم قرار گذاشتیم. پسره خیلی از من میترسه. خیلی هم مودبه. ترس از لابهلای تکتک جملاتش میرد بیرون. نصفشب پیغام داده بود میشه آشتی کنیم بعد بیام پیشتون؟ دخترک گفت هاها، به نظرم طفلی ترجیح داده با من آشتی کنه تا بیاد با تو حرف بزنه. تو آفتاب تراس نشسته بودم داشتم کتاب میخوندم. نگاهم افتاد به دخترک که خوابیده بود رو تخت، پتوش نصفهنیمه، و موبایلشو بغل کرده بود. میدونستم تمام این روزا چشمبهراه یه نشونهی کوچیک، یه پیغام کوچیک از پسرهست. وقتی بهش گفتم به پسره پیغام دادم و با هم قرار گذاشتیم، گل از گلش شکفت. یهجوری بغلم کرد که انگار رفیقیم. یهجوری گل از گلش شکفت که نه به خاطر این که ممکنه آشتی کنن با هم، به خاطر این که من، مامان مغرورش که واسه روابط خودش هم حاضر نیست پا پیش بذاره هرگز، به خاطر دخترکش پیغام داده. نه به خاطر پیغامه، به خاطر اینکه دخترک معتقده دتس وات فرندز دو. وقتی منم با پارتنرم برکآپ کرده بودم، تمام تلاشش رو کرد که ما رو به هم کانکت کنه دوباره. دخترک معتقده آدما وقتی تو رابطهن و قهر میکنن، عصبانیتر و جوزدهتر و بیمنطقتر از اونیان که بتونن در لحظه پا پیش بذارن برای ترمیم رابطه. معتقده این وسط یه کاتالیزور لازمه. یه دوست، که ادامهی اون رابطه و طرفینش براش مهم باشن، که حاضر باشه انرژی صرف کنه و رابطه رو از دستاندازی که دچارش شده دربیاره. وقتی به دخترک گفتم که به پسره پیغام دادم، گل از گلش شکفت، چون احساس کرد دوستشم، دوست واقعیشم. و احساس کرد یکی دیگه هم هست این وسط که بخواد برای ادامه و ترمیم این رابطه تلاش کنه. دخترک گل از گلش شکفت و یه چیزایی رو نگفته سپرد به من. |
Sunday, June 18, 2017 اواخر سال وبا بود. روبهروی آینه بودم و موهایم را جمع میکردم بالا و حواسم میرفت پی آن سفر جادهای که هنوز تصمیم نگرفته بودم در موردش. حواسم میرفت پی پانصدوپنجاه کیلومتر راه که میدانستم حرف نمیزنم. میدانستم صندلی را کمی میخوابانم به عقب و زل میزنم به سمت راست جاده و نهایتاش وقت چایخوردن که قند را سمتام میگیرد، میگویم نه. موهایم را جمع کردم بالا و رفتم، حرف نزدم و پانصدوپنجاه کیلومتر، چای را تلخ سر کشیدم. تمام موزیکهای جهان را گوش دادیم، همهی جاهای نرفته را گشتیم و تا توانستیم از درودیوار عکس گرفتیم. در بازگشت به تهران اما میدانستیم که تمام شده و اینچیزها زور برنمیدارد؛ نسیم داغ تهران شلاق میزد و ما کمدها را خلوت میکردیم؛ اواخر سال وبا بود و وبا واکسن نداشت. Labels: UnderlineD |
Wednesday, June 14, 2017
Lorelai: Did you mean all those things you said about marriage?
Luke: What things?
Lorelai: You really want me to repeat them to you?
Luke: No I mean, I guess, for some people, marriage isn't the worst thing in the world. I mean it's probably better than being hobbled or something like that.
Lorelai: And people can evolve together don't you think?
Luke: Maybe.
Lorelai: Yoko and John Lennon did. They got closer and closer as the years went by. At the end they even had the same face.
Luke: It got a little spooky.
Lorelai: But cool
Luke: Yeah, they were lucky. I guess if you can find that one person, you know, who's willing to put up with all your crap and doesn't want to change you or dress you, or you know, make you eat French food, then marriage can be all right...but that's only if you find that person.
Lorelai: Yeah, if you find that person.
Gilmore Girls
Labels: UnderlineD |
خسته و آرومم. تهنشین شدهم. انگار که بعد از دو سه روز دست و پا زدن وسط دریا، بیکه خط ساحل معلوم باشه، حالا تازه آب آورده باشدم ساحل. خیس و خسته و از تهِ زندگی برگشته، زیر آفتاب، به شکم خوابیده باشم رو شنهای لب دریا. رسیده باشم به خشکی بالاخره. کوفته. منگ. امن. گرم. به چه قیمتی اما؟ از کدوم حادثه از کدوم ماجرا اما؟
|
Sunday, June 11, 2017 از متن: مریلین میداند که بشر گرسنه است، بیش از نان و سکس، گرسنه شعف راستین است، شعفی ژرف، همآهنگ با راز گلها، آسمان، ملائک. ما بهشت را میجوییم. هرگز خیلی دور از آن نیستیم. شعف حقیقی، نه حسابدار: چگونه حتی یک لحظه بدون آن به سر بریم، بدون یاریاش، حداقل بدون نوستالژیاش؟ Labels: UnderlineD |
کمی از جشنواره کن گزارش بدهیم. نه ما اهل کن نیستیم وآنجا هم حضور نداریم و از آن و این ادا و اطوارها دوری میجوییم. به قول ژان لوک گدار که سه سال پیش برای فیلمش خداحافظ زبان، میخواستند جایزهاش دهند و دعوتش کرده بودند نامهای به رئیس جشنواره و رفیق قدیمی نوشت که : من آنجایی نیستم که شما هنوز، فکر میکنید که هنوز هستم. چیدمان این جمله گدار نادرستی نگارش من نیست. دقیقا کلام اوست. پارسال بعد از درگذشت کیارستمی، لیلی تلفن کرد و گفت: گذاشتم بعد از گریهها و زاریها تلفن کنم. به او گفتم گدار هنوز زنده است. گدار از مقدسات من است. قبلا هم گفتهام مثل این است که در مقابل زیبایی نشسته باشم. زیبایی هم نیست به قول مولوی چیز دیگر است. من که مدتی ست دچار دردهای مفصلی هستم و گاهی شمال که بودم می رفتم نزد آقای گی و بیست و پنج یورو میدادم- اقای گی دیپلم و مدرک و سند وقباله و اینها نداشت. جسم همان تن را میشناخت. می گفت اول با تن حیوانات، اسب شروع کرده. اینکه بشر بتواند باعث آرامش حیوان بشود خیلی خوب است. سین که بچه بود در آن خانه بزرگ، گربه داشت. من با دست بردن در طبیعت مخالف بودم و گربه آزاد بود و ما هم در آبادی زندگی میکردیم. گربه شبها میرفت بیرون. میگویند زمانی که گربه هوس بیرون رفتن میکند دو بار در بیست و چهار ساعت است. یک بار زمان نماز صبح است و یک بار زمان نماز مغرب. تقریبا. میگویند که این دو زمان، ساعت شکار اجدادش بوده است. خدایا ما چرا از وقت اینقدر جدا شدیم؟ کیارستمی خدایش بیامرزد گفته بود: صبح به موقع سر زد، خروس به موقع خواند و من بیموقع خوابیدم. گربه سین نامش نوگا بود که همان نوقا است و همان گز است. جنوب فرانسه نوقایش نوگاست. باسفیده تخممرغ و عسل و گاهی پسته و گاهی بادام. یک بار نوگا رفته بود بیرون و دیر کرده بود. گاهی پیش میآمد. اوائل خیلی ناراحت میشدیم. سین بیتابی میکرد. حتی خانم ف ما را به نذر کردن فرامیخواند. خانم ف یک خویش اهل صرع داشتند به نام محمد که همیشه به او نذر میکردند. آقای محمد در حسابش مقداری یورو همیشه ذخیره داشت. و تمام اطرافیان خانم ف به ایشان مقروض بودند. نوگا یک بار دو شب نیامد. گاهی زخمی و خونین میآمد. یک بار هم آمد اما با حالی خراب. صدایش در نمیآمد. یا میآمد اما دلخراش. دلش میخواست چیزی را تف کند اما نمیتوانست و دل و رودهاش بالا میآمد. چوبی در گلویش گرفتار شده بود. سین نوگا را به دامپزشکی آبادی برد. دام پزشک نوگا را شب تا صبح نگاه داشت و بیهوشش کرد و چوب را از گلویش خارج کرد و سین ۱۲۵ یورو از جیب خودش خرج بیمارستان نوگا کرد. به سین گفته بودیم که خرج نوگا با خودش است. یک روز هم در ماه سپتامبری رفت و نیامد. همان روزهایی بود که من زیاد از خانه میرفتم. سین ماهها غصه خورد و بر وب در سایتهای حیوانات مادر مرده و گمشده و پیدا شده به دنبال نوگا گشت. مثل مادرم که به دنبال پسر گمشدهاش که در زندان شاه یافتش. آن وقتها وب و سایت و اینها نبود و مادرم به روشهای دیگری دنبال برادر گمشدهام میگشت. گاهی صدای فغان سین بلند میشد. گاهی گمان میکرد که گربهای پیدا شده نوگاست. من میگفتم بزرگ میشود. الان هم همین را میگویم: همینها بزرگت میکند. آقای گی بیست و پنج یورو می گرفت و به قول خودش ایجاد فاصله میکرد. میگویند داوینچی شبها و روزها جسم و جسد تشریح میکرد. از پوست آغاز میکرد. میخواست بداند کجا چیزی از چیزی جدا میشود. فاصله کجاست. اگر فاصله هست چه چیزی باعث وصل است. دردها از روی هم افتادن مهرهها یا مفصلها و غیره ناشی میشود. کش و واکش گربه وقتی با گردهاش طاق میسازد ایجاد فاصله کردن است. پزشک میگوید هر روزاز چیزی آویزان شوید تا ایجاد فاصله کنید. اجداد ما لابد از درخت آویزان میشدند. آقای گی به من میگفت وقتی دراز کشیدهای پاهایت را به دیوار فشار بده مثل اینکه بخواهی دیوار را پس برانی. دوران قبل از زایمان به زائو نفس کشیدن را میآموختند که باعث ایجاد فاصله میشود. ایجاد فاصله همان گشایش است. میگفتند کمرتان را به دیوار بچسبانید و بادکنکی به دستمان میدادند تا بادش کنیم. ماما معتقد بود که زانوانمان را خم کرده و پاهایمان را در زمین فرو ببریم. بعد از مدتی ما خیال می کردیم پاهامان واقعا در زمین فرو میرود و احساس ریشه دوانیدن میکردیم. خدایا ما کی از ریشه کنده شدیم؟ تماشای گدار برای من ایجاد فاصله است. ناگهان احساس میکنم که درد آرام گرفته و نسیمی میان سلولهایم میوزد. گدار روح اروپا هم هست. اروپایی که من به آن آلودهام. شما هم لابد. بالاخره هرکسی رمانی، داستانی روسی خوانده است و موزارت شنیده است و با فلسفه یونان و آلمان و ادبیات یکی از این خاکنشینهای اروپایی، مثلا بالزاک آشنایی به هم رسانده است. در یکی از فیلمهای گدارکسی میآید و میگوید: آنجا غرب است. گدار فاصله غرب را با شرق نشان میدهد. عدهای گمان میکنند غرب امریکاست. یا امریکا و اروپا یکیست. گدار فاصله گذاری میکند. اروپای گدار به اتحادیه اروپا ربطی ندارد. زمانی داستایوفسکی سوار قطار میشد و از این سوی اروپا به آن سویش میرفت. حالا اروپا تمایل به امریکا دارد و روسیه را از خود میراند. در جشنواره امسال کن یکی آمده و خواسته از گدار تقدسزدایی بکند. نتوانسته. بت نیست که بشکند. Labels: UnderlineD |
Saturday, June 10, 2017
مث این میمونه که اسباببازیشو داده باشه بهت، نه واسه اینکه دوسِت داشته، نه برای اینکه دلش میخواسته اسباببازیشو بده بهت، برای اینکه در ازاش توقع داشته بازیش بدی. بعد که دیده راش نمیدی تو بازی، وایستاده مشتزنان به در که اسباببازیمو پس بده.
|
Friday, June 9, 2017 محلهی ما سه تا آهو دارد. حتما قبلا تعدادشان بیشتر بوده. اینقدر توی شهر ما درخت بریدند و شهروندان متمدن، جنگلها را مثل موریانه بلعیدند که تعدادشان کم شد. امروز که پیچیدم توی خیابان، جسد یکیشان را دیدم که افتاده بود روی پیادهرو. حالا شدند دو تا آهو. ماشین زده بود بهش. زبانش افتاده بود بود بیرون و یک نقش مبهم قرمز از زیر سرش پخش شده بود روی آسفالت سیاه. چشمهایش باز بود و هنوز داشت تماشا میکرد. لابد اینقدر با سرعت و عجله مرده بود که حتی فرصت نکرده بود چشمهایش را ببندد. تمام هیکلش شده بود پارتی مگسها. آهوی بینوا. این سه تا آهو مایهی نشاط خانهی ما بودند. هر از چند گاهی سر و کلهشان توی حیاط خانهمان پیدا میشد. مخصوصا زمستانها که غذا گیر نمیآورند. میآیند و برگهای زمخت آزالیاها را میخوردند. گاهی وقتها هم علف میمونهایی را که کاشتهام هرس میکنند. ما هم کاری به کارشان نداریم. به هر حال مهمان حبیب خداست و این برنامهها. پارسال پسرک میخواست برایشان اسم بگذارد. از همان اسمهای عجیب و غریبی که به درد جک و جانورها نمیخورد. اسم گربهی ولگرد آپارتمان قبلی را گذاشته بود جعفر. ژن معیوب این طور اسم گذاشتنها را از خودم گرفته. بچه که بودم اسم تمام ماهیهای نوروز را میگذاشتم «محمدرضا» و صدایشان میکردم مَمرضا. حالا پسرک میخواست برای آهوها اسم بگذارد. لابد مثلا جاسم و قاسم و عبود. اما نگذاشتم کار به آنجا بکشد. منصرفش کردم. من از یک جایی به بعد توی زندگیام فهمیدهام که اسم گذاشتن روی هر چیزی، به آن بار و معنی و وزن و ارزش بیشتر میدهد. گربهی علاف سر کوچهمان تا وقتی که اسم نداشت، بود و نبودش فرقی نداشت. تا یک جایی که اسمش شد جعفر. دو بار صدایش کردیم جعفر. توی دهن خوب میچرخید. از حالت نکره تبدیل شد به معرفه. عزیز شد. با وجود دک و پوز زخمی و چشمهای تراخمیام. جعفرمان بود دیگر. دوستش داشتیم. حالا فکر کن برای این آهوی بینوا اسم میگذاشتیم. مثلا عبود. دادن خبر مردن یک آهوی نکره به مراتب آسانتر از دادن خبر مردن عبود است. مثل آدمها. تحمل اندوه رفتن معرفههایشان خیلی سهمگینتر از اندوه مردن نکرههاست. اسم به همه چیز وزن میدهد. کاش هیچ چیزی توی این دنیا اسم نداشت. همه ستارههایی مجهول توی آسمان تاریک بودند تا هر وقت دلشان میخواست دیگر نتابند، در همان بینامی و گمنامی خاموش شوند. این عکس را چند ماه پیش گرفتم. یکی از همان سه نفر است. نمیدانم کدامشان. جاسم. قاسم. عبود. Labels: UnderlineD |
Thursday, June 8, 2017
آقای ایگرگ یکی از آدماییه که ازش چیزای زیادی یاد گرفتهم. مهمترین چیزایی که یادم داده اما، تو معاشرتهای دونفرهمون نبوده. تو معاشرتای دستهجمعی بوده یا تو جلسات مختلف کاری. بیشترین لرنینگها دقیقا زمانی بوده که من نشستهم کنار دستش، و دارم مکالمه و رایزنیش با آدمای دیگه رو تماشا میکنم.
امروز حین سه تا جلسه با سه سری آدم مختلف، هر چند دقیقه یکبار تو دلم میگفتم چرا این حرف یا فلان رویکرد به ذهن من نرسیده بود. در واقع بیشتر ازینکه ازش مطلب یاد بگیرم، مهارت یاد میگیرم.
بعضی آدما هم هستن در زندگانی، در نقطهی مقابل، که تا وقتی تو معاشرت دونفرهای باهاشون، خوب و معقولن. آخ اما از وقتی که شاهد رفتارشون توی معاشرتای دستهجمعی یا طی معاشرتشون با دیگران باشی. در کسری از ثانیه مراتب سقوط رو طی میکنن.
|
Tuesday, June 6, 2017
راستش برای اینکه در سرزمین گَل و گشاد نسبیّت و رواداری گم نشم، عموما دو نکته رو مد نظر قرار میدم. یکم اینکه «هر آنچه بر خود نمیپسندی، برای دیگران نیز مپسند». دوم و مهمتر اینکه قانون «دکمه قرمزه» رو رعایت میکنم در زندگیم. مخصوصا اگه رابطهای برام مهم باشه. «سوالی که ممکن است به هر دلیل شنیدن جوابش برایت خوشایند نباشد را مپرس».
چنین گفت خارپشت Labels: las comillas |
برای اینکه در سرزمین گَل و گشاد نسبیّت گم نشم، یه اشل ساده رو مد نظر قرار میدم. «هر آنچه بر خود نمیپسندی، برای دیگران نیز مپسند». یه اشل سادهی انسانی. معمولا در غالب موارد جواب میده. یه جاهایی اما اینم کار نمیکنه.
تو برنامهی «مومنتس آو تروث»، یه قسمتی بود که مجریه از اول اعلام کرد این قسمت حتا برای منِ مجری هم توو ماچه. مومنتس آو تروث یه برنامهی تلویزیونیه با جایزهی نیممیلیون دلاری؛ به شرط اینکه راست بگی. در حضور خانواده و دوست و آشنا و آدمای عزیزت و دشمنات و کل مردم آمریکا و چه بسا دنیا بتونی راست بگی. تا اینجاش به نظر ساده و بدیهی میاد. این که یه آدم تصمیم میگیره فارغ از اعمالی که انجام داده، و فارغ از پیامدهایی که ممکنه براش داشته باشه، به هر قیمتی راستشو بگه. حالا به خاطر پول، به خاطر هیجان، به خاطر تطهیر نفس یا هر دلیل دیگه. تو انتخاب میکنی که نو متر وات راستشو بگی. دتس ایت. یه جایی اما، یه سوالایی، از راستگفتن و دروغ گفتن فراتر میره. مرزهای جدیدی رو رد میکنه. تو همین قسمتی که دارم میگم، یه دختره شرکت کرده بود به همراه پدر و مادر و خواهر و برادر و همسرش. دختره منیجر یه بیوتی سالن بود. تو سوالای اول، که سوالای آسون برنامهست مجری حین گپ خودمونی ازش پرسید به نظرت آدم درستکاری هستی؟ دختره جواب داد آره. بلافاصله سوال برنامه رو مطرح کرد که این بود: آیا از جایی که مسئولیتش به عهدهی تو بوده پول دزدیدی؟ دختره جواب داد آره. خب دختره جواب برنامه رو درست داد، اما پارادوکسه هم بود دیگه. طی سوالای بعدی، معلوم شد دختره ته دلش همسرش رو (که یه پلیس بود) سرزنش میکنه که باعث شده معاشرتهاشون محدود شه. معلوم شد روز ازدواجشون هنوز عاشق دوستپسر قبلیش بوده. معلوم شد بعد از ازدواج، با مرد دیگهای به جز همسرش خوابیده و حتا از دوستپسر سابقش دعوت کرده بودن بیاد تو برنامه با این سوال که «اگه الان ازت بخوام همسرت رو ترک کنی و بیای دوباره با من باشی آیا حاضری اینکارو بکنی؟»، که در جواب این سوال، خواهر دختره «دکمهی قرمز» رو فشار داد. دکمهی قرمز مال وقتیه که یکی از دوستات یا بستگانت صلاح میدونه تو به اون سوال جواب ندی و به زعم خودشْ تو رو از اون مخمصه و عواقب احتمالی بعدیش نجات میده. دکمههه رو اما فقط یه دفعه میشه فشار داد و بعد از اون باید به تمام سوالا جواب بدی وگرنه پولی که بردی رو میبازی. سوال بعدی این بود که آیا بعد از ازدواج با کسی به جز همسرت خوابیدی؟ دوربین میره روی صورت شوهرش، پدر، مادر، خواهر، برادر، خود دختره. و دختره جواب میده آره. مجری از شوهره میپرسه چه حسی داری؟ به نظرت وقتش نیست مسابقه رو ترک کنه؟ پسره میگه نه، دیگه حرفی نمونده واسه زدن. حرفی نمونده واسه نگفتن. سوال بعدی اینه: آیا به نظر خودت آدم خوبی هستی؟ دختره جواب میده آره. ولی مسابقه جوابش رو دروغ اعلام میکنه. اینجا همون پاشنهی آشیل آدماست. آدم به زعم خودش بزرگ میشه و عوض میشه و مسئولیت اعمال و رفتارش رو به عهده میگیره و الخ، پای همهی عواقب کاراشم وای میسته؛ یه جاهایی اما، یه گوشههای پنهانی ته دلش، اگه ازش بپرسن آیا آدم خوبی هستی یا نه، پاسخ درست رو بلد نیست. یا فکر میکنه که بلده، اما میبینه داره خودشو گول میزنه. اونجاهایی که میگم ممکنه حتا اینم کار نکنه همین جاهاست. همین جاهایی که دیگه پای اکت در میون نیست. پای احساسات در میونه. احساسات و عواطف انسانی. با تمام پیچیدگیها و پنهانکاریها و زوایای عجیب و مختلفش. لذا در بهترین حالت، من فوقش بتونم بهت بگم کاری رو که حدس میزنم ممکنه ناراحتت کنه انجام نمیدم. در حالی که نه قطعیتی وجود داره تو واقعا ناراحت میشی یا نه. نه قطعیتی وجود داره که حدس من درسته یا نه. و نه حتا قطعیتی وجود داره که آیا من به شعار خودم وفادار میمونم یا نه. آیا به وفاداریم در اون لحظه اعتقاد دارم یا نه. و آیا اعتقادم واقعیه یا فیکه؟ اگه دستگاه دروغسنج بهش وصل کنن بوق میزنه یا به خیر میگذره؟ |
پارادوکسی که این چند روز ذهنمو به خودش مشغول کرده بود:
باید به قوانین پایبند باشم و رفتارمو بر اساس اون تنظیم کنم، یا به غریزهم؟ پاردوکس بعدی: کدوم قوانین؟ کدوم اصول، هانی؟ آر وی استیل تاکینگ اباوت سکس؟ دستاورد اخیرْ این که کشف کردم هنوزم هرازگاهی گول میخورم و تو دام قانون و عرف و اخلاق و مردمچیمیگن میفتم. تو بی آنست؟ قانون و اخلاق راه خطرناکیه برای من، چون تقریبا به هیچی اعتقاد خاصی ندارم. بنابراین اگه بخوام بر اساس اعتقاداتم رفتار کنم همهچی به نظرم مباحه. این چند روز خیلی فکر کردم. اما نه تنها نمیتونستم تشخیص بدم کدوم کار درسته یا غلط، که حتا به درستی یا غلطیِ تشخیصم هم اعتمادی نداشتم. اگه همین اتفاقها پنج ماه پیش افتاده بود، موضعم صریح و قاطع معلوم بود. هماکنون اما متوجه شدهم که با تغییر شرایطم، مواضع تند و جزمی قبلیم نه تنها تحتالشعاع قرار گرفته که در پارهای از موارد تغییر هم کرده حتا. لذا ارجاع به عقل و منطق و دودوتا چارتای اخلاقیات فایدهای نداشت. ازینرو تصمیم گرفتم گیر ندم به موقعیت، زمان بدم به خودم و ببینم چی پیش میاد. درستترین کاری که میتونستم بکنم هم همین بود. در زمانهای که همهچیز نسبیه و در زمانهای که من نسبت به اون نسبیت، نسبیترم حتا، پرداختن به اصول و قواعد بیهودهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم. موضوع رو که از سر-فصل آبسشنهای ذهنیم گذاشتم کنار، کمی که فاصله گرفتم، خودبهخود گفتوگوهای ذهنیم ساکت شد. مغزم آروم شد. و عبور کردم از مرحلهای که گیر کرده بودم توش. من آدم غریزهم. اصولا بهتره بیش از تعقل، توکل کنم. یکی از همین روزا، حوالی عصر، غریزهم اومد نشست رو مبل، پاهاشو انداخت رو هم، صاف تو چشام نگاه کرد گفت هانی، بیا دست ازین ادا اطوارا برداریم روراست باشیم. خب؟ گفتم خب. گفت لذا به نظرم مهم نیست عقل و منطق و اخلاق چی حکم میکنه. مهمه؟ گفتم نه. گفت ایول. دمت گرم. پس مهم چیه؟ مهم اینه که تو الان با داشتههات خوشحالی و از نداشتنِ نداشتههات نه تنها ناراحت نیستی، که ته دلت یه آخیشی هم داری میگی حتا. غیر از اینه؟ گفتم نه. گفتم ضایع نیست آخه؟ گفت نه الاغ، ضایع کجا بود؟ درستش همین اصن. ملت کلی میزنن تو سر خودشون و شرینکشون که بتونن برسن به این استیجی که الان تو هستی. گفت تو الان درست جایی هستی که همیشه دلت میخواسته. قدری ازین، یه کم ازون، یه کم همینی که هست، کمی دور هم. ته دل؟ خوشحال. غیر از اینه؟ گفتم نه. همینه. گفت پس چرا نشستی فکر میکنی باید اعلام موضع کنی چون دتس وات پیپل دو؟ چرا فقط صرفا چون گزارهی پ اتفاق افتاده، بای دیفالت احساس میکنی باید گزارهی کیو رو اجرا کنی؟ بیخیال بابا. خودت باش. خودت باش و به غریزهت اعتماد کن. تا جایی که حال میکنی بمون. هر وقت حال نکردی برو. دتس ایت. راه درست همینه. اگه غیر ازین بود ساز و کار مغزت، میرفتی مهندس میشدی عوض هنر. گفتم همین؟ گفت همین. بهخدا که فقط همین. سپس از جا برخاست، کیفشو برداشت، از در خونه رفت بیرون درم پشت سرش بست. تق. |
She hides, in other words, even when she is presenting herself.
To Melania, protection means hiding.
Labels: UnderlineD |
Monday, June 5, 2017
از چیزایی که این روزا ذهنمو به خودشون مشغول میکنن و دغدغه ی جدیم شدن سخت در شگفتم. باورم نمی شد یه روزی برسه که مغزم پر بشه ازین دست افکار بیهوده.
|
Sunday, June 4, 2017
به سلامتی اینقد همه از هم خوششون نمیاد و حسادت و مُچاندازی پنهان و الخ، که به جای اینکه یه مهمونی بگیرم پنجاه نفرو دعوت کنم باید ده تا مهمونی بگیرم مهمونیای پنج نفر، اونم تازه با سلام صلوات.
مملکته داریم؟ |
روایات نامعکوس - ۱۲
وقتی حرف نمیزنم، ناامن میشم. و ناامن که میشم، میرم تو غار. مکانیسم دفاعیم دور شدنه. قایم میشم تو خودم تا از خودم در برابر ناامنی دفاع کنم. تنهایی اذیتم نمیکنه ناامنی اما چرا. اینکه یه سیف-ساید نداشته باشم برای حرف زدن، هر حرفی زدن، چرا. آقای هومْ اما فضای امنِ حرف زدن رو از من میگیره و منو با پچپچهها تنها میذاره. |
مطمئن نیستم خواب بودم یا بیدار. تلفنو که قطع کرد، تکست داد دم خونهتونم. درو زدم اومد بالا. تو خواب و بیداری بودم قطعا. قرص خورده بودم و چشمام جایی رو نمیدید. اومد بالا ازم مَد مِن بگیره. تا تو اون هپروت پیدا کنم مد من رو کدوم هارده، یه دوری تو خونه زد گفت چه همهجا تمیزه. پرسید این ملافهها موجیه؟ گفت دو هفتهست دیگه لاک نمیزنی. به خاطر مامانبزرگت؟ یه ظرف زردآلو و انگور روی میز بود. رو میز پر هارد و کامپیوتر بود. ظرفو گذاشتم بینمون، رو مبل. گفتم مشروب میخوای؟ گفت نه. گفت تصمیممو گرفتم. اگه بخوایم الان بریم، به جای رم میریم فلورانس. گفتم امشب؟ گفت فرداشب. گفت بیچمدون. هر چی بخوایم همونجا میخریم. گفت فقط فرداشب باید سر راه برم پاسپورتمو بردارم. مطمئن نیستم خواب بودم یا بیدار. قرصه عین قرص بیهوشیه. چیز زیادی یادم نمیاد. حالا امشب معلوم میشه.
|
Saturday, June 3, 2017
پارسال این موقع طی عجیبترین سفر زندگیم، رُم بودیم و زندگیْ دیگر شد. دو آدم از دو دنیای متفاوت، بدون برنامهریزی خاصی. بریم رم؟ بریم رم. رفتیم رم. از همون کافهی پایین دم هتل دو گیلاس شراب قرمز درای زدیم و جهانْ دیگر شد. یکی از اولینها و سختترین سفرها بود برای من. هیچ مارجین اطمینانی نداشتم. خودم بودم و آقای الف و شهر رم. آقای الف اما با تمام هوش غریزیش و تدبیر و سیاستورزیش شهر رم رو برامون خاطره کرد. یه خاطرهی خوش و درخشان و به یاد موندنی.
شب تولدشه. زنگ زده حرف بزنیم و تلفنو قطع نمیکنه. حالا روزی ده بار همو داریم میبینیما، میگه اما این تلفنای آخر شب یه چیز دیگهست. میگه تو خوشاخلاقترین و خوشسفرترین و اسکلترین دختری هستی که تا حالا باهاش رفتهم سفر. میگه با تو همهچی کُمِدی و هپی و سَبُکه. خوشگل و خوشخوراک و خوشپوش و خوشبو و خوشگذران و بسیاااار ولخرج. میگه تمام سفر پارسال رو با جزئیات یادم مونده. میگه حتا پرهای توی اون کفشه رو هم نگه داشتم. میگه نریم رو پشت بوم زوما سوشی بخوریم دیگه؟ تولدشو تو بار/رستوران زوما گرفتم براش. با یه جفت کفش چرم دستساز ایتالیایی. میگه عیب نداره، عوضش امسال کارا رو که رو روال آوردیم، برای تمدید قوا میریم سواحل اسپانیا، قول. یا نه، یونان که دیگه همین بغله دیگه. خوشاخلاقترین و سیاستمدارترین و زبونبازترین دوست دنیا بالاخره شب تولدش گوشیو قطع میکنه تا بره بلیتا و هتلای اسپانیا رو چک کنه. بهش تکست میزنم دوست قشنگم تولدت مبارک. میگه تولد فقط رُم. |