Desire knows no bounds




Wednesday, February 28, 2018

خانه که رسیدم، کتری را آب کردم گذاشتم جوش بیاید، دخترک قرار بود بیاید پیشم، لذا فیله‌های مرغ را از فریزر گذاشتم بیرون، زرشک را هم از توی یخچال، سه پیمانه برنج شستم با کمی نمک، خیساندم توی قابلمه، کمی زعفران ریختم توی هاون سنگی، ساییدم و ریختم توی استکان کوچک و آب جوش ریختم روش و درش را گذاشتم گذاشتم‌اش روی کتری تا دم بکشد و رنگ بیندازد، قوری را شستم چای خشک ریختم توش، خیار و گوجه و پیاز را از یخچال آوردم بیرون ریختم‌شان توی سینک شستم‌شان گذاشتم آب‌شان برود، و رفتم بیرون، توی سالن، که لباس‌هایم را عوض کنم و دوشی بگیرم و چیزی. دخترک زنگ زد که مامان دارم میام، و دارم می‌میرم از گشنگی. برم یه چیزی بخورم بعد بیام؟ جواب دادم نهههه، بیا، زرشک‌پلو درست کرده‌م برات. گفت سیریسلی؟؟؟ آماده‌ست؟ دارم از گشنگی می‌میرما. گفتم آماده‌ست، چیزی نخور، بیا. از دانشگاه دخترک تا خانه ده دقیقه راه بیشتر نیست. لباس‌ها را عوض نکرده و دوش را نگرفته، برگشتم توی آشپزخانه. زیر برنج را روشن کردم و یک قالب کره‌ی کوچک انداختم توش. باید از خیر ته‌دیگ نان یا سیب‌زمینی می‌گذشتم. تابه را از کابینت آوردم بیرون، کمی روغن و کمی کره، یه حبه سیر، پودر پیاز و نمک و فلفل، زیرش را کم کردم و فیله‌ها را انداختم توی تابه، سرخ و طلایی شوند آرام آرام. روغن داغ‌کن دسته‌دار کوچک را هم آوردم بیرون، کمی روغن، زیرش را روشن کردم، تا داغ شود زرشک‌ها را شستم، آب‌شان را گرفتم ریختم توی روغن، زعفران آب‌شده را اضافه کردم و چند قاشق شکر، چند ثانیه تفت دادم، چشیدم، شیرینی و ترشی‌ش همان قدری بود که دخترک همیشه دوست دارد. زیر زرشک‌ها را خاموش کردم. برنج جوش آمده بود، زیرش را کمی کم کردم. عطر کره و برنج مرغوب پیچید توی خانه. فیله‌ها را این رو آن رو کردم. زیرش را چک کردم شعله‌اش کم باشد. خیارها را پوست کندم تخته‌ی آشپزخانه را آوردم بیرون اول خیارها را و بعد گوجه‌های سفت قرمز را و آخر از همه پیاز را ریز و یک‌دست و نگینی خرد کردم ریختم توی کاسه‌ی سفالی سبز، کمی روغن زیتون و دو پاره لیموترش درشت چکاندم روش، نمک و فلفل سیاه و فلفل سفید، ظرف سالاد را گذاشتم توی یخچال. فیله‌ها داشتند طلایی می‌شدند. برنج آبش چفت شده بود. دور برنج را دادم بالا، کمی روغن ریختم دور تا دور قابلمه، به هوای ته‌دیگ برنجی طلایی، دو سه قاشق برنج ریختم توی قابلمه‌ی زرشک‌ها، که هم رنگ و مزه بگیرند، هم زرشک‌ها نچسبند به هم، دم‌کنی گذاشتم روی قابلمه‌ی برنج زیرش را کم کردم، فیله‌ها را دوباره آن رو کردم تا طرف دوم هم سرخ و طلایی شود، زیربشقابی‌ها و دستمال سفره‌ها را بردم توی سالن، کاغذها و کتاب‌ها و دفترها را از روی میز گرد جمع کردم زیربشقابی‌ها و دستمال سفره‌ها و قاشق و چنگال و لیوان را چیدم روی میز، که زنگ در را زدند. دخترک بود. با صورت سرد و نم‌دار و پر سر و صدا از پله‌ها آمد بالا و آمد توی بغلم و ماند همان‌جا. تا برنج دم بکشد و فیله‌ها آماده شوند ماند توی بغلم. دلم تنگ شده بود بیرون هوا چه عالیه و دارم از گشنگی می‌میرم و چه لاغر و کوچیک شدی قربونت برم من و جملاتی ازین دست بود که بی‌وقفه می‌گفت. من؟ دلم برایش یک ذره شده بود و دلم می‌خواست تا ابد همان‌جور بماند بغلم. آمده بود شب بماند خانه‌ی من و به قول خودش تا صبح بی‌وقفه حرف بزند و همه‌چیز را تعریف کند برایم. من؟ من اما دلم می‌خواست آرام تا کنم بگذارم‌ش توی شکم‌ام. هنوز چهره‌اش و صدایش و لحن‌اش کودک‌طور است و بشاش و معصومانه. کاش همین‌جوری بماند حالا حالاها.
..
  




دلم می‌خواهدآیک را توی پلاستیک بپیچم و نگهش دارم تا همیشه همین‌طور بماند. با همین شکل و شمایل. تهِ دلم، آیک هنوز نوزاد است، جسم نرمی‌ست که می‌توانم آرام تا کنم و توی شکمم بگذارم.. همین حالا هم می‌شود دید که چهره‌ی کودکانه‌اش دارد از معصومیت خالی می‌شود - روز به روز.

کیک عروسی و داستان‌های دیگر --- انتخاب و ترجمه‌ی مژده دقیقی

Labels:

..
  




مأمور ریشه‌کنی جانوران موذی به من گفت: جیرجیرک‌های شتری وقتی به شدت گرسنه هستن، ممکنه پاهای خودشونو بخورن، ولی دوباره پا در نمی‌آرن.
گفتم چه جالب!

کیک عروسی و داستان‌های دیگر --- انتخاب و ترجمه‌ی مژده دقیقی

پ.ن. سلام گلاره.
پ.ن.تر: کتاب رو تازه دست گرفته‌م. اما بعد از خوندن مقدمه‌ها و همین اواسط قصه‌ی اول، خوندن‌ش رو توصیه می‌کنم. اونم تو این قحطی کتاب خوب و خوش‌ترجمه.
..
  




این آخری‌ها شارژم زود به زود تمام می‌شود. یک بخشی‌ش لابد مال فشار کار جدید است و بخش دیگرش مال روال شلوغی همیشگی آخر سال، بخش مهم‌تر از همه‌ی این‌ها اما بی‌قراری‌ست، بی‌قراریِ مزمن‌ای که چند ماه اخیر دچارش شده‌ام و هنوز درمان نشده درست و حسابی.

از میان شارژرهای مختلف زندگی‌م، از شارژر موبایل گرفته تا شارژر پاور بانک تا شارژر مک‌بوک که آهنرباطور سوکت شارژر را می‌مکد درون خودش تا شارژر اپل واچ، مرد شارژر اپل واچ است برای من. عین یک بشقاب جادویی، بی‌سوکت و بی‌حرف و حدیث نزدیکش که می‌شوی می‌چسبی بهش و شارژت می‌کند. شارژ هم نه، «تأمین»ت می‌کند. آن فرم کم‌انحنای بشقابی شارژر، آن سطح مقطع گشاده‌دست و آن آهنربای ملایمی که هم هست و هم نیست، و آن‌جوری که پشت صفحه‌ی ساعت را در برمی‌گیرد، یک‌جورهایی مرا یاد تسلی دادن آدم‌های غم‌دیده می‌اندازد. آدم‌های غم‌دار، آن‌جوری که یک آشنا، پدر یا مادر، بزرگ‌تری مرهم رازی کسی، آن‌جوری که آدم‌های غم‌دار را در آغوش می‌کشندشان، بزرگ‌منشانه طور، یک دست‌شان را حلقه می‌کنند دورت و با دست دیگرشان پسِ کله‌ات را فشار می‌دهند روی گونه یا شانه‌شان، درست همان‌جور، شارژر اپل واچ هم همان‌جوری ساعت را شارژ می‌کند به زعم من. شارژ هم که نه، تأمین می‌کند. در پناه می‌گیرد و امن‌ت می‌کند. یک‌جوری که خیال می‌کنی این‌جا که هستی همه‌چیز درست می‌شود و از قضا بر خلاف همیشه، نجات‌دهنده‌ای در کار است. مرد، شارژر اپل‌ واچ این روزهای من است.
..
  



Sunday, February 25, 2018


هشت صبح روز تعطیل رفتم کلاس زبان و بعدش از خلوتی خیابان‌ برای رفتن به منیریه استفاده کردم چون مایو دوچرخه‌ای نازنینم پاره شده، وقتی خواستم کرایه تاکسی را حساب کنم فون پی هم بهم گفت امروز اول اسفند است، به خانم بغل دستی گفتم امروز سالگرد ازدواجم است او هم با لبخند تبریک گفت.
هوا بد نبود و شهر نسبتا تعطیل و خلوت بود و همه مغازه‌های منیریه بسته بودند، یک ساعت همان طرف‌ها چرخیدم و چند دقیقه لبه دیوارهای یک بنای پنهان نشستم. بعد برای رامین از تنها مغازه باز منیریه در ساعت ده و بیست دقیقه صبح، چوب‌هایی برای آتش روشن کردن خریدم، چوب‌های عجیبی که به گفته فروشنده فقط کافیست با نوک چاقو کمی از بدنه‌اش بتراشی و روی هیزم‌ بریزی تا با کوچک‌ترین جرقه آتش بزرگی بسازند. آخرین باری که تصمیم گرفته بودم از رامین جدا شوم روز سالگرد آشنایی‌مان بود، گوشت‌ها را به سیخ زده بودم با گوجه و فلفل توی سینی بزرگی چیده بودم و دم در ایستاده بودم تا بهناز با شاخه‌ بزرگ درختی که از برف شکسته شده بود از پله‌ها بالا بیاید و کلید را بگیرد و من هم بروم پشت بوم کنار آتش. پشت بوم هنوز از برف سفید بود و رامین گفت یک قندیل بزرگ افتاده توی آتش کباب و همه زغال‌ها خیس شده‌اند پس آتش حالا حالاها راه نمی‌افتد، طبق معمول از گشنگی و فکر کبابی که دیر آماده می‌شود داشتم دیوانه می‌شدم، از فکر میزی که چیده بودم، سالادی که درست کرده بودم، حتی کره و زعفران روی پلو را هم آماده کرده بودم و به بهناز گفته بودم با کباب برمیگردم. با بی‌حوصلگی برگشتم پایین و بغل بهناز گریه کردم و گفتم من اصلا می‌خواهم از رامین جدا شوم چون یک آتش هم بدون من نمی‌تواند درست کند، بهناز هم با حوصله و محبت بغلم کرد و بعد هم رفت پشت بوم پیش رامین و وقتی خیلی زود با کباب‌ها برگشتند و من هم قضیه جدایی را فراموش کرده بودم و فکر میکردم باید آتش روشن کردن را از نو به رامین یاد بدهم تا اینجور بدبختم نکند.
موقع برگشتن توی اتوبوس خالی ولیعصر که سال‌ها بود این حالش را ندیده بودم به روزهای متوالی عشق و تنفرم فکر می‌کردم و دلم می‌خواست داستان‌های گریه‌دار مغزم که حالا به نظرم خیلی خنده‌دار شده بودند را برای خانم روبرویی تعریف کنم اما فقط کاپشنم را کندم و گفتم خیلی گرمه، او هم تایید کرد و گفتم "امسال زمستون بیشتر از تابستون لباسامو شستم" و با هم خندیدیم. سر کوچه برای خودم به مناسبت سالگرد ازدواج‌مان پای آلبالو و سیب خریدم و وقتی رسیدم مایو و کلاه شنای جدیدم را پوشیدم و برای رامین ویدئوی تیپ جدید شنا کردنم را فرستادم و او هم ویدئویی از خودش فرستاد که داشت هشتصد کیلومتر دورتر در روز تعطیل میرفت دنبال پول درآوردنش و خیلی خوشحال بود. البته رامین هر روز تقریبا خوشحال است، بیشتر روزهایی که جنگ خاصی با هم نداریم رامین می‌گوید  خیلی از من و زندگی‌مان خوشش می‌آید و من تقریبا همیشه با خنده و دلقک‌بازی پی حرف را نمی‌گیرم و گاهی با عصبانیت میزنم توی ذوقش و می‌گویم "تو دیوانه‌ای، چطور می‌تونی هر روز به چیزی که توش فرو رفتی نگاه کنی و درباره‌اش حرف بزنی"، رامین اما راحت و بی‌خیال به نفهمی من نسبت به ابراز احساساتش همیشه آزادانه از این خوش آمدن حرف میزند. حتی اگر نگوید این رضایت و خوش آمدنش از تمام کارهایش معلوم است، از آرامشش موقع حرف زدن با آدم‌های زبان نفهم، محبت بی‌دریغش به باقی موجودات دور و برش، این که حتی اگر ده بار توی یک ساعت آب بخواهم و خودم تکان نخورم رامین هر ده بار برایم آب می‌آورد و حتی نمی‌پرسد چرا خودم را تکان نمی‌دهم، اگر تمام روز برایش با ژست فیلسوفان از فکرهای طولانی‌ام حرف بزنم و همه‌شان نظراتی دیوانه‌وار درباره همه چیز باشند رامین با تک‌تک‌شان درگیر میشود و درباره‌شان نظر می‌دهد و هرگز دنبال این نمی‌گردد که این ها را از کجا آورده‌ام چون مغزم را به عنوان یک فیلسوف دیوانه به رسمیت می‌شناسد، به تمام چیزهایی که با دستانم درست می‌کنم با عشق نگاه می‌کند و وقتی آواز نمی‌خوانم مدام می‌خواهد چیزی برایش زمزمه کنم، من از همه این‌ها می‌فهمم چقدر از من خوشش می‌آید اما روزهایی که خودم از خودم بدم می‌آید تحمل ندارم یکی دیگر ازم خوشش بیاید.
فکر کردم زرشک پلو درست کنم و به صبا هم بگویم ناهار بیاید و به عنوان جایزه برایش سیب‌زمینی سرخ کردم. بدون رامین ناهار سالگرد ازدواجم را با صبا خوردم و درباره برنامه‌های آینده‌ام چیزهایی کلی گفتم، حرف زدن از جزییات میل و انگیزه‌ام را کم می‌کند، دوست ندارم چیزی را به وضوح تصور کنم چون بعد از این کار انگار بهش رسیده‌ام و دیگر تمام کارها و تلاش‌های هر روزه‌ام برایم بی‌معنی می‌شوند. بعد هم گفتم با مارتی جز از کل هم نظرم که میگفت همه رویاها دزدی هستند و هیچ کس رویای شخصی ندارد، بقیه‌اش را هم از خودم گفتم که شاید آدم‌ها رویاهای بقیه را می‌دزدند چون هیچ وقت نیازی به رویا نداشته‌اند و در نتیجه وقتی را هم صرف ساختنش نکرده‌اند. همان موقع داشتم فکر می‎‌کردم  مدتی است نقاشی‌های موردعلاقه‌ام را نکشیده‌ام، رویایی هم نپرداخته‌ام و فقط مشغول طراحی کردن و زبان خواندن بودم، خطوطی نه چندان واضح توی سرم معلق بودن زندگی‌ام بین خوشبختی و بدبختی را به هم وصل میکرد.
هیچ چیز دردناکی توی دوری‌مان در روز سالگرد ازدواج نبود، همه چیز برایم آن قدر ادامه‌دار به نظر میرسد که میتوانم یک سالگرد وسط تمام این سالگردها را تنهایی بگذرانم و خوش باشم. دوست داشتم وسط ناهار بهش زنگ بزنم و بگویم قدر دوستی و رابطه‌‌مان را میدانم اما فکر کردم حتما خودش این را از همان سه سال پیش می‌داند. روز ازدواج دقیقا همین موقع‌های شب بود که با خستگی و بیخوابی توی ماشین وسط برف شدید به سمت اهواز میرفتم و من با قطعه‌‌ اول تابستانِ چهارفصل توی تاریکی جاده گریه بلند و هیجانی‌ای می‌کردم  او با آرامش فقط به روبرو نگاه میکرد و تمام حواسش به جاده بود. همان جا برایم واضح بود درونی‌تر از این اداها به او وصلم و هیچ مدلی از دوری نمی‌تواند ما را از هم بگیرد، او را از دوازده سالگی توی مغزم ساخته بودم با همین اسم و همین رنگ پوست و همین مو، با همین حال و همین عشق، حتی اعضای خانواده‌اش هم به رامین خیالی دوازده سالگی‌ام شبیه و نزدیک هستند. آن قدراز طرفش به خودم نامه عاشقانه با تغییر دست‌خط و امضایی ساختگی نوشتم که امضای واقعی‌ام در پانزده شانزده سال گذشته حروف اول اسم او بوده. شاید باورکردنی به نظر نرسد اما آدم‌هایی هستند که با داستان من و رامین از خیلی سال‌های دور آشنا هستند و می‌توانند این معجزه خیال‌پردازی‌هایم را تایید کنند.
حالا شش سال است بی وقفه با او زندگی می‌کنم و برای حرف زدن با هم تا پشت در دستشویی هم کش می‌آییم و آن قدر راز و هدف و تفریح مشترک داریم که چسبیده راحت‌تریم. برای من با این سابقه بالا و پایین شدن خلق، و رفت و آمد میان خوشبختی و بدبختی، وجود رامین مثل آب و غذاست است. دوست دارم کنار او پیر شوم و یک روز توی پیری با خیال راحت بدون نگرانی بابت رویاهای دزدی در آرامش خودمان هروئین مصرف کنیم.


Sent from my iPhone

Labels:

..
  




صبح زود برای شنا کردن زدم بیرون، این شهر فقط صبح خیلی زود جای من است و من هم چون همیشه سحرخیزم حتی برای خرید کردن هم صبح زود بیرون میروم و آن قدر توی خیابان‌های خالی بالا و پایین میکنم تا مغازه‌ها باز شوند. روزهای تعطیل و نیمه تعطیل هم در آن ساعت صبح فقط من هستم و کارگران روزمزد و پیرزن پیرمردها و گربه‌های گرسنه. توی ایستگاه یک ربع منتظر اتوبوس بودم و همان موقع پیرمردی آمد نشست کنارم و سیگارش را روشن کرد من هم بلند شدم رفتم دورتر که دود سیگارش بهم نخورد، از وقتی سیگار را به روش خودم ترک کرده‌ام دیگر تحمل دود سیگار بقیه را ندارم. باران نم‌نم شروع شده بود و من هم که به هوای بهار شدن کت نازکی پوشیده بودم کمی خیس شدم و بعد سردم شد، چند بار توی سرم تکرار کردم "برو بیرون ایستگاه سیگار بکش تا منم بارون نخورم" ولی صدایی از دهانم خارج نشد، فکر میکردم شاید سیگار نکشیدن توی ایستگاه اتوبوس قانونی داشته باشد ولی در آن لحظه من نه می‌خواستم پیرمرد را با قانون آشنا کنم و نه می‌خواستم به یک آدم هفتاد هشتاد ساله چیز یاد بدهم پس همان طور خفه ماندم تا پیرمرد در آرامش سیگارش را توی ایستگاه اتوبوس بکشد و من هم در آرامش نادیده گرفته شدن زیر باران خیس شوم.
قبلا که بیشتر وقتم را به جنگیدن می‌گذراندم فاصله جمله‌ای که توی سرم به اعتراض می‌گفتم تا باز شدن دهانم به همان جمله آن قدر کوتاه بود که حتی وقت نمی‌کردم نفس بگیرم و بعد جمله را کامل بگویم. تصویرم توی خانه‌‌‌ی پدر و مادرم وقتی هر روز داستانی درست میکردم و یکی روبرویم در فاصله کمی می‌ایستاد و با هم توی صورت هم جیغ می‌کشیدیم، مثل بومرنگ مدام و بی‌صدا تکرار می‌شود. جنگ‌های بی‌پایانم توی آن خانه را تقریبا از شش سالگی شروع کردم و تا چهارده پانزده سالگی بی‌وقفه و هرروز پیگیری‌شان کردم، و در سایه آن جنگ‌ها آن‌قدر منفور و اعصاب‌خوردکن شدم که خانواده‌ام ندیدن و نشنیدن من را به عنوان راه حل غایی و نهایی برای خودشان انتخاب کردند. موضوعات آن جنگ و دعواها هم گسترده و بی‌پایان بودند اما موضوع مشترک اغلب‌شان تعیین قلمرو و حد و مرز بود، یا ما گربه‌هایی بودیم که به ناچار کنار هم مجبور به زندگی بودیم و به قول آنها من یکی تویشان نخاله شده بودم.
مثلا این که من وسط مهمانی دستانم را از آستین بولیزی که برعکس پوشیده‌ بودم بیرون کشیدم و همان جا بولیز را دور سرم چرخاندم و همه قهقهه زدند جرقه یکی از اولین جنگ‌هایم بر سر مفهوم "دختر" با مادرم بود، کاری که مادرم تنها به واسطه دختر بودنم آن را غلط می‌دانست توی نه یا ده سالگی آن قدر برایم سنگین بود که مدت‌ها به خاطرش با او حرف نزدم. یا جواب آدم گنده‌ای را توی جمع دادن که شوخی بی‌موردی با من میکرد و من حوصله‌اش را نداشتم داستان دعوا کردنم با پدرم میشد، پدرم معتقد بود هرکسی که با ما قهر می‌کند به خاطر نسترن و حرف‌های گنده‌تر از دهانش است پس همان بهتر که این بچه دیوانه را ول کنیم برای خودش توی خانه بماند. یا با برادرهایم دعوا میکردم چون گشاد نشستنم با خشتک پاره و گوزیدن با صدای بلند را ادای "پسرها" می‌دانستند که من درمیاورم و همه جا آبرویشان را میبردم برای همین دوست‌هایشان را از من مخفی کردند و بازی کردن با من را هم از یک جایی به بعد متوقف کردند. تابستان‌ها هم که جنگ و دعواها موضوعات مشخصی داشتند، "نسترن با دامن تو کوچه دوچرخه سواری میکرد و نصف کونش بیرون بود" و بعد دعواهای هر روزه برای حفظ سنگر دوچرخه‌سواری توی کوچه با تغییر دامن به شلوارک و تعیین محدوده دوچرخه‌سواری. این جنگ‌ها همه‌شان به یک نتیجه می‌رسیدند، نسترن مقصر است و راهش چیست؟ نادیده گرفتنش.
البته این نادیده گرفته شدن دلایل دیگری هم داشت، مثلا من هرگز برای خودم یار ثابتی در آن خانه نداشتم، در مواقعی که منتظر من نبودند دوست‌شان بودم و گاهی هم که هیچ فکرش را نمی‌کردند من بهشان معترض می‌شدم، در واقع من ور ثابت و قابل پیش‌بینی‌ای نداشتم و این بلاتکلیفی آنها در مواجه شدن با من بهشان این اجازه را داد که از یک جایی به بعد خودشان را خلاص کنند و من را در تمام موقعیت‌ها تنها بگذارند، موقع مریضی، شکست عشقی، ازدواج و هر کوفت دیگری که از سر گذراندم هیچ کدام از اعضای خانواده‌ام آنقدر که برای هم دیگر خانواده بودند برای من نبودند و دلیل‌شان هم این بود که تو خودت اینجوری راحت‌تری. گاهی که به سودشان بودم خوب خرم می‌کردند، بهم می‌گفتند تو شجاعی و زیر بار حرف زور نمیروی، تو مستقلی و ما هیچ نگرانی‌ای بابت آینده تو نداریم، پدرم با افتخار همه جا میگفت نسترن از صدتا مرد هم مردتره و من مثل چشمام بهش اعتماد دارم، یا مادرم وقتی دیگر من افتاده بودم به پسربازی کاملا از من کشیده بود بیرون چون می‌گفت تو از همه دخترا عاقل‌تری، با همین حرف‌ها کوچک‌ترین حمایت‌های خانوادگی را از من دریغ کردند و آن قدر من را تنها رها کردند که واقعا دیگر هیچ وابستگی‌ای بهشان ندارم.
یک زمان‌هایی هم همه‌شان علیه من دست به دست هم دادند، مثلا برادرم به مادرم یواشکی می‌گفت این تا کی می‌خواد مانتو و روسری نپوشه تو خیابون، یا خواهرم یواشکی به مادرم میگفت این باید سوتین بپوشه چون نوک سینه‌هاش تو مهمونی دیشب معلوم بود، این‌ها موضوعات داغ جنگی من در یک دوره زمانی بود و هم زمان دلیل اصلی فرار من از جمع‌ها. آخرهای راهنمایی پستان‌هایم شروع کردند بزرگ شدن، من هم با فکر این که این‌ها اگر دربیایند دیگر مجبورم مانتو و روسری بپوشم با وحشت توی اتاقم پستان‌هایم را محکم فشار میدادم تا بیشتر بیرون نیایند، واقعا از فکر پوشیدن چیزی که آن موقع اسمش کرست بود چندشم میشد، همان موقع فکر کردم راه حل قطعی را یافتم، موهایم را از ته زدم و شروع کردم به پوشیدن لباس‌های گشاد مردانه، بعد که پستان‌هایم حسابی درآمدند و یک روز مادربزرگم صورت از اشک خیسم را در آغوش گرفت و دوتا پستان بند نخی کوچک و نرم  به رنگ‌های صورتی و سبز روشن از گوشه کمدش بیرون کشید و بهم گفت این‌ها برای اینه که سینه‌هات مثل من شل و ول و زشت نشن فهمیدم مقاومت بی‌فایده است، اما فکر آبروی رفته‌ام از پوشیدن آنها و مسخره کردن برادرها و نگاه باقی پسرها به من که دیگر کرست میپوشم آن قدر دیوانه‌ام کرد که یک‌هو تصمیم گرفتم محجبه و تارک دنیا بشوم.
خواهرم و باقی دخترهای اطراف که از من بزرگتربودند و مدام دنبال قر و فرهای دخترانه بودند در نفرتم به کرست و آرایش کردن و لباس‌های زنانه و برداشتن موی دست و پا و در نهایت انتخاب حجاب خیلی موثر بودند، فکر کردم حالا که راهی نیست و این چیزهای زنانه به من چسبیده‌اند بهترین راه همان حجاب است. محجبه شدم و بعدش دیگر نه توی هیچ مهمانی‌ای شرکت کردم نه برای هیچ کاری جز مدرسه رفتن از خانه خارج شدم، نه به پارک و سینما و تفریح و خرید میرفتم نه به مسافرت‌های خانوادگی، هیچ کلاس فوق برنامه‌ای نبود که بخواهم به خاطرش از خانه خارج شوم، کلاس زبان را نصفه نیمه رها کردم، ورزش کردن را هم همین‌طور، تمام وقت توی اتاقم نخ‌هایی را که از سقف آویزان کرده بودم به هم می‌بافتم تا تور ماهیگیری بسازم و تنها تفریحم گشتن توی حیاط خانه‌ لابه‌لای باغچه‌ها و درختان بود یا سر زدن به مادربزرگم و وراجی کردن برای او، در اوج تنهایی که هیچ دوست و رفیقی جز مادربزرگم نداشتم شروع کردم به شعر و داستان نوشتن و فرستادن برای هفته‌نامه‌های کودک و نوجوان، هر هفته با انتظار چاپ شدن نوشته‌ام توی روزنامه خودم را به هفته بعد می‌رساندم یا عکس کهکشان و سیارات را از روزنامه‌ها و مجلات می‌بریدم و به در و دیوار اتاقم می‌چسباندم و رویای فرار از سیاره را هر شب توی مغزم مرور میکردم، اینها همه قبل از رسیدن اینترنت به خانه ما بود.
به جز این‌ها عقده معصومیت هم بود که توی این تارک دنیا بودن و بی‌خیال جنگ شدن در آن دوره فشارم می‌داد، من همیشه وحشی و معترض بودم، همه را خسته کرده بودم، خانواده‌، معلمان و همکلاسی‌ها، همه و همه من را آدم پلیدی می‌دانستند که فقط دنبال دعوا میگردد و به همه چیز اعتراض دارد و مدام میخواهد همه چیز را تغییر دهد، همه بی‌توجه به حرف‌ها و فکرهایم با تمسخر و نادیده گرفتن از کنارم می‌گذشتند تا یک وقت کسی فکر نکند ما با همیم، این بود که دلم می‌خواست  دور افتاده و گم و گور از ذهن همه پاک شوم و بعد از آن دیگر من هم آدم "معصوم" و "مظلومی" به نظرم برسم که احتیاج به همراهی و دوستی دارد. البته هرگز من آدم معصوم و مظلومی نشدم اما آن قدر توی تنهایی و نادیده گرفته شدن حرفه‌ای شده‌ام که دیگر منتظر هیچ چیزی بیرون از خودم نبودم و به آدم‌های تنها و بی‌کس آموزش دوستی با خود می‌دادم. سال‌های زیادی تنها دوستانم آدم‌های مطرود و بیچاره بودند، نقص عضوی‌ها و بیماران اعصاب و روان که به زور از مدرسه‌های استثنایی فرار کرده بودند به مدرسه عادی یا بچه‌هایی که خانواده‌‌های عجیب داشتند همیشه بهترین دوستانم بودند. برای چند سال بهترین دوستم دختر لاغر و بی‌صدایی بود که مادر زیبارویش همان سال آشنایی ما خودش را کشته بود و همه مدرسه داستان‌هایی باورنکردنی درباره‌ش می‌گفتند، از این که مادرش با مردان دیگری رابطه داشته و آدم کثیفی بوده تا داستان‌هایی درباره دیوانگی زن مرده. اما من حتی یکی بار هم درباره مرگ مادرش از او سوالی نپرسیدم، همیشه یک گوشه از حیاط مدرسه راهنمایی به هم می‌چسبیدیم و من با هیجان برایش از فکرها و خیالاتم میگفتم که هیچ شنونده‌ای نداشت او هم با ذوق و علاقه و خنده‌هایی که هیچ جای دیگر بروزشان نمیداد به داستان‌های من گوش میکرد و میخندید.
از همان موقعی که در اعتراض به مستقل نبودن و آزاد نبودن تمام وقتم را صرف خدا و دوست‌پسر خیالی کردم وجود نداشتن خدا توی آن تنهایی مطلق خانه‌مان برایم از هر چیزی بدیهی‌تر بود اما چیزهای خیالی و موهوم را بیشتر می‌خواستم، از یک جایی به بعد دیگر از در اتاقم هم بیرون نمی‌رفتم و حتی غذا هم با خانواده‌ام نمی‌خوردم، دیگر خدایی نداشتم که دلم بهش خوش باشد اما اینترنت داشتم و دنیایی شخصی که همان‌ها برایم کافی بودند. من که سال‌ها مثل ارواح توی آن خانه زندگی کرده بودم با رسیدن به اینترنت دیگر واقعا با ارواح فرقی نداشتم، شب‌ها توی تاریکی خانه تردد میکردم، غذا میخوردم، لباس عوض میکردم، اتاقم را مرتب میکردم، دیگر حوصله دیدن اعضای خانواده و حرف‌های تکراری و داستان‌های همیشگی‌شان را نداشتم، همه‌شان را از حفظ بودم آن‌قدر سال‌های پیاپی برای خودم لابه‌لای کمدهای و نوشته‌ها و کتاب‌هایشان دنبال رازها گشته بودم که هیچ داستانی از زندگی‌شان نبود که من ازش بی‌خبر باشم، آن قدر در این کار مهارت پیدا کرده بودم که هیچ نامه‌ای از گذشته نبود که من نخوانده باشم، حتی تاریخ نامه‌ها را با بعضی عکس‌ها مطابقت می‌دادم و به داستان‌های گم شده‌ای می‌رسیدم که قبل از به دنیا آمدن من اتفاق افتاده بودند. از وقتی هفت هشت ساله بوم تا همان هفده هجده سالگی به جرات می‌توانم بگویم هیچ چیزی توی آن خانه از نظرم پنهان نمانده بود. وقتی خواهرم نصفه‌های شب دوست‌پسرهایش را یواشکی توی حیاط خانه می‌بوسید من می‌دیدم، وقتی مادرم درباره نفرتش از پدرم چیزهایی می‌نوشت من می‌خواندم، وقتی برادرم خانه را برای سکس خالی گیر می‌آورد همین که پایم را می‌گذاشتم توی خانه از بوی خانه همه چیز را می‌فهمیدم، وقتی پدرم به مادرم دروغ می‌گفت و برای قمار به خانه دوستانش میرفت من می‌فهمیدم، وقتی مادرم درباره چیزی نگران و پریشان بود من هم دلایل نگرانی‌هایش را می‌دانستم هم درمانش را، در واقع نادیده گرفته شدن آن‌قدر امکان جالبی بود که می‌شد توی سایه‌اش همه جا بود و همه کار کرد و به همه چیز تسلط داشت فراتر از روابط انسانی.
پدرم خاطره‌ای بامزه از این زندگی ارواح‌گونه‌ام در آن خانه دارد که بارها برایم تعریف کرده، یک شب توی هفت هشت سالگی که طبق معمول خیلی زود خوابم برده بود نیم ساعت دنبال سوییچ ماشینش گشت و وقتی پیدایش نکرد به پیشنهاد مادرم من را بیدار کردند و ازم پرسیدند سوییچ بابا کجاست و من با انگشت جای سوییچ را توی خواب نشان دادم و دوباره خوابم برد.



Sent from my iPhone

Labels:

..
  





من القدر؟ و أنا خائفٌ أیضاً… 

داستان «آخر هفته در زویدکوت» روبر مرل که ابولحسن نجفی با عنوان «شنبه و یکشنبه در کنار دریا» ترجمه کرده، درباره‌ی آخرالزمانی‌ترین روزهای جنگ جهانی دوم است و روایت سرباز(مرد)جوانی که در آن اوضاع تراژیک گرفتار شده. نیمه‌های داستان سرباز با زن جوانی آشنا می‌شود – در واقع زن را از دست دو سرباز دیگر که می‌خواستند به اون تجاوز کنند نجات می‌دهد- که در میان جنگ و بمباران حاضر نیست خانه‌اش را ترک کند چون معتقد است تا وقتی در آن خانه بماند بمبی رویش نمی‌افتد.
از تمام این داستان- که فکر کنم بیش از ‌پانزده سال پیش خواندمش- آنجایی در ذهنم حک شده، که سرباز و زن در زیرزمین خانه از حملات پناه گرفته‌اند. زیرزمین جایی‌ست که خانواده‌ی زن پیش از جنگ آنجا سوسیس درست می‌کردند. سرباز و زن همدیگر را بغل کرده‌اند. لرزش‌های بمب‌باران ریسه‌های سوسیس آویزان از سقف را بر سر و صورت سرباز می‌کوبد. زن هم این وسط سرش را بالاآورده و حرف می‌زند ولی بین سروصدای بمب‌باران صدایش به سرباز نمی‌رسد و انگار مثل ماهی لب می‌زند.
واقعیت این است که ما هم این روزها در همان زیرزمین هستیم. با ریسه‌های سوسیس آویزان که هی می‌خورد توی سر و صورت‌مان. درست است که وضعیت آخرالزمانی را فعلاً چشم انتظاریم ولی صدای تیر و تخته‌های خانه را می‌شنویم و همدیگر را بغل کرده و مثل ماهی لب می‌زنیم.
من هم معتقدم تا وقتی بمانیم بمب رویش نمی‌افتد.



Sent from my iPhone

Labels:

..
  



Saturday, February 24, 2018

 با مالک یه مجموعه‌ی بزرگ فرهنگی تجاری نشسته بودیم به چای و گپ و گفت. یه کلکتور با یه کالکشن مفصل، که یه طبقه از اون «مال» رو اختصاص داده بود به نمایش مجموعه‌ش، مجموعه‌ی پرتعدادی از کانتمپورری آرت ایران. وسط صحبتا، نظرمو پرسید راجع به سر و شکل و چیدمان گالری‌/موزه‌ش. گفتم به نظرم حیف کردین این فضا رو. کارا رو انباشته و بی‌منطق چیدین کنار هم، انگار که فقط می‌خواستین آثاری که دارین رو به رخ بکشین. گفت دقیقاً همین‌طوره. کیوریتور ندارم و فرصت هم ندارم. تا جایی که خودم بلد بودم چیده‌م، اما می‌دونم که پر از اشکاله. حرف‌ش خیلی به دلم نشست. سعی نکرد کانسپت بچسبونه به کارش. خیلی آنست و دل‌نشین گفت من تا همین‌جا بلد بودم، مشاور و کیوریتور هم نداشتم، ایراد کار خودمم می‌دونم. یه کامنت دیگه هم دادم. بهش گفتم به عنوان مالک یه مجموعه‌ی به این بزرگی، و تو فضای گالری، چرا این‌قدر هی از واژه‌ی «دست نزنید» استفاده کردین؟ سه برابر کارها «دست نزنید» چسبونده بودن دور و بر آثار، جوری که نه تنها به زیبایی‌شناسی بصری آسیب می‌زد، که اصلاً دافعه ایجاد می‌کرد. گفت چون آدما خیلی شیک میان و تازه با این همه «دست نزنید» دور و بر کارا، باز انگشت‌شونو می‌کنن توی اثر، یا مجسمه‌هه رو از جاش برمی‌دارن باهاش ور می‌رن. گفتم مگه می‌شه؟! همه می‌دونن که تو آرت گالری نباید به آثار دست زد. گفت نه، هیچ‌کس نمی‌دونه از قضا. و تازه از هر ده نفری که این کارو می‌کنن هر ده‌تاشون هم خانوم‌ن. گفتم چه سکسیستی حرف می‌زنین که همراه‌م گفت هانی، داره بر اساس تجربه‌ی زیسته و آماری که به چشم دیده حرف می‌زنه دیگه. آقای مالک ادامه داد نمی‌فهمم هم چرا، شاید واسه اینه که خانوما عادت دارن هر چیزی رو لمس کنن، به محض این‌که به پارچه یا مبل یا هر چیزی می‌رسن بهش دست می‌زنن که جنس‌ش رو ببینن چه جوریه. و غش‌غش خندید. ازون‌جایی که داشت خیلی بی‌غل و غش و بر اساس دیده‌هاش حرف می‌زد، جای بحث باقی نمی‌ذاشت. طبعاً به زعم خودش داشت درست می‌گفت. فکر کردم از اون‌جایی که اون «مال» و اون گالری عظیم لوکیشن‌ش تو «شمال»ه، لابد مردم اون خطه، فرهنگ و تربیتِ مواجهه با اثر هنری رو ندارن. با مجسمه همون‌ جوری رفتار می‌کنن که با لوازم آشپزخونه.

آقالطیف سال‌هاست پیش من کار می‌کنه. کارگر خونوادگی‌مونه و عملاً عضوی از خانواده‌ست. با این‌ وجود، بارها شده به‌ش گفته‌م آقالطیف فلان چیزو تمیز کن، رفته‌م و اومده‌م و می‌بینم هنوز لک داره. به‌ش می‌گم تمیز نکردی که، می‌گه دو بار دستمال کشیده‌م. من اما تو نور از زاویه‌های مختلف که نگاه می‌کنم می‌بینم که درست تمیز نشده. تعریف تمیزی تو فرهنگ لغت آقالطیف یه چیزه، تو فرهنگ لغت من یه چیز دیگه. تعریف مرتب‌کردن تو دیکشنری اون یعنی چپوندن و از جلوی چشم برداشتن، تو دیکشنری من یعنی چیدن و طبقه‌بندی کردن و جادادن.

بارها شده آدما اومده‌ن خونه‌م، و پرسیده‌ن تازه اسباب‌کشی کردی؟ از نظر اونا خونه یعنی یه حجمی که پر از اشیا و اسبابه، من اما عادت به کم‌بودن و مینیمال‌بودن و خلوت‌بودن دارم و فضایی که از نظر من خونه‌ست، از نظر دیگری یه خونه‌ی لُخت و خالیه. به همون نسبت وقتی می‌رم تو یه خونه‌ای که یه وجب جای خالی نداره و پر از تیر و تخته‌ست، به من احساس خفگی دست می‌ده و شلختگی بصری، به صاحب‌خونه اما لابد حس هوم سويیت هوم. مواجهه‌ی آدما با اثر هنری هم همین‌جور. اونم تربیت و ذائقه‌ی خودش رو داره. سال‌ها باید زمان بذاره آدم، تاریخ هنر بخونه کتاب بخونه کار ببینه گالری و موزه ببینه تا کم‌کم سلیقه‌ش رو تربیت بده و ارتقا بده و بتونه آرت‌وورک رو هضم کنه و با تمسخر نپرسه «الان این یعنی آرته؟». کسی که عادت کرده به شلوغی و به درهم‌بودگی و به باروک و به گل و بته و به لباسای جیغ و تنگ و زرقی‌برقی و پفکی، در مواجهه با یه استایل مینیمال یه آرت‌وورک غیرمتعارف یه چیدمان خلوت یه‌هو دچار سکته‌ی خفیف می‌شه. چون چشمش عادت نداره. چون با اون کانتکست با اون سلیقه تربیت نشده. چون به صورت ناخودآگاه، در برابر هر چیز جدید و ناشناخته عادت کرده گارد بگیره بی‌که به ذهن‌ش فرصت مواجهه با رویکرد جدید رو بده.

یکی از راه‌های فرهنگ‌سازی و ترویج یه سلیقه‌ی جدید، در معرض چشمْ قرار دادنِ اونه. و عمل کردن بهش. و زندگی کردن‌ش. و بد و بیراه‌های مخاطب ناآشنا و مخاطب عام رو بای دیفالت پذیرفتن. کم‌کم اما، در طولانی‌مدت، با زندگی‌کردنِ اون شیوه، آدما رو ولو به قدر ۵ سانت می‌شه تغییر داد. آدمایی که تا یه سال پیش در مخیله‌م نمی‌گنجید که بتونم روشون تأثیر بذارم. من؟ من یه تغییر-یافته‌م خودم، تحت تأثیر ادبیات و سینما و وبلاگ و ژاپن و آرت و دوستای آدم‌حسابی‌ای که سر راهم بوده‌ن و آپ‌گریدم کرده‌ن. و؟ و یه دون کیشوت باورمند به اصلاحات تدریجی، باورمند و خستگی‌ناپذیر.
..
  




آدمایی که می‌زنن زیر قول و قرارشون، مث‌که به سرعت اکت غیرمسؤولانه‌ی خودشون رو فراموش می‌کنن و ازون‌جا به بعد صرفاً در قبال رفتارات واکنش نشون می‌دن. باید یکی مدام به‌شون یادآوری کنه هانی، اونی که اولین قدم نادرست رو برداشت و زد زیر قولش خودِ تو بودی، همین خود «تو»یی که الان «طلبکار»ی.
..
  



Friday, February 23, 2018

سید یک دسته‌گل فرستاد برایم. عصر روز افتتاحیه. بی‌خبر. لیلیوم سفید و مریم. مثل همیشه. با خودم فکر کردم؟ فکر نکردم. بی‌که فکر خاصی، کاغذ دور گل‌ها را باز کردم، گلدان مسی خاکستری را از آب سرد پر کردم، آب سرد و یک مشت قند، گل‌‌ها را یکی یکی گذاشتم توی گلدان، گلدان را بردم گذاشتم طبقه‌ی پایین، توی سالن، برگشتم بالا.

گذر زمان آدم را بی‌حس می‌کند. و خسته. و بی‌کنش.
فقدان هم.
..
  




هر چی بچه‌ها بزرگ‌تر شده‌ن، دردسرشون کمتر شده و عذاب وجدان‌های من بیشتر:|
 ترومای «مادر بد» بودن حالا حالاها دست از سر من برنمی‌داره انگار. هر لحظه‌ای هر حال خوشی که دارم واسه خودم سپری می‌کنم، ته‌ش یه تلخی عمیق دارم ته ذهن‌م. حق خودم نمی‌دونم. حق خودم می‌دونم و نمی‌دونم. و مدام، مدام مدام مدام دارم خودم رو برای ماجرای تابستون سرزنش می‌کنم. هنوز و مدام:|
..
  




همیشه دلم می‌خواد کل اسفند رو برم تو لونه‌م، تو غار، تا ۲۰ فروردین. منفی‌تر از جو و حال و هوای اسفند داریم هم؟
..
  




همه‌چی روی گسل‌ه. همه‌چی روی گسل بنا می‌شه. همه‌چی روی گسل ادامه پیدا می‌کنه. اگه اینو باور کنم زندگی آسون می‌شه.
..
  



Tuesday, February 20, 2018

مرد بغل دستم دراز کشیده روی تخت، طاق‌باز، با آرامش همیشگی‌ش، و خوابیده. یا خودش رو به خواب زده. نمی‌دونم. بین‌مون یه سینی چای و چند قطعه شکلات، فاصله ست. بین‌مون یه سینی چای و چند قطعه شکلات فاصله افتاده و شکافی کم‌عرض، به عرض پنج‌سانت، اما عمیق، نسبتا عمیق، ایجاد شده. باید سینی چای رو بردارم شکلات‌ها رو بردارم در لپ‌تاپ رو ببندم آباژور کنار تخت رو خاموش کنم بخزم تو بغل مرد. عرض دره‌ی بین‌مون رو کم کنم فاصله‌هه روکم کنم برم بشینم کنار مرد، تو غارش. عصر خوبی نداشتم و مرد که اومد، کم‌توجه و بی‌حوصله و نامهربون بودم. سرم تو لاک خودم بود. تو رابطه که می‌ری، زیاد فرصت نداری سرت تو لاک خودت بره. اگرم بره، برای طرف مقابل سوء تفاهم ایجاد می‌کنه به نظرم. برای طرف مقابل سوء تفاهم ایجاد کرده‌م به نظرم:|
..
  




نشانه‌های اَگْرِشِن و بدخلقی و کنترل نداشتن روی خشم و ضعف‌های مدیریتی در وضعیت‌های بحرانی، به سرعت منو در برابر طرف مقابل‌م ناامن می‌کنه و با سرعتی هر چه تمام‌تر پناه می‌برم به غارم. فاصله می‌گیرم و دچار ماخولیاهای قدیمی‌م می‌شم.
..
  




دلم نمی‌خواد آدما رو با پیژامه ببینم. دلم نمی‌خواد روی تخت بیمارستان ببینم‌شون. توی توالت. فردا صبح بعد از یک شب مستی طولانی، با سردرد و موها و ریش‌های نامرتب و هنگ‌اور. دلم می‌خواد آدما به تصویر روز اول‌شون ادامه بدن. نمی‌شه. نشدنیه. از اون‌ور اما تصویر پیژامه‌پوش آدما، یه جورایی اون فرست ایمپرشن اولیه‌م ازشون رو مخدوش می‌کنه. دلم می‌خواد تو قالب دربسته‌ی خودم نگه‌شون دارم. می‌دونم هم که شدنی نیست.
..
  




از همون روز دختران خیابان انقلاب تا امروز، شال سرم نکرده‌م. با یه کاپشن شلوار ساده و موی کوتاه تردد می‌کنم. روزی ده بار مردم بهم آفرین و ایول می‌گن و از شجاعت‌م تعریف می‌کنن. تو محل خودمون گمونم کم‌کم عادی شده بشه قیافه‌م برای هم‌محلی‌ها. داشتم فکر می‌کردم منی که به هزار و یک دلیل نمی‌خوام برم رو پست برق وایستم و شال‌مو بزنم سر چوب، این کارو که می‌تونم بکنم. و کرده‌م هم. داشتم فکر می‌کردم اگه همه‌مون، همه‌ی ما زنا، تصمیم بگیریم روسری رو سرمون نباشه وقتی بیرونیم، چی می‌شه؟ بی‌که لزوما بریم رو پست برق وایستیم، می‌تونیم کم‌خطر و کم‌هزینه شال‌مون رو سرمون نباشه. خیلی عادی و معمولی. حتا می‌تونیم همه‌مون موهامونو از ته بزنیم و دیگه هیچ گیری هم نتونن بهمون بدن. کافیه تعدادمون زیاد شه و هزینه‌ کم شه و عادی و معمولی باشه. نه هیاهویی نه جنجالی نه بگیر و ببندی. این‌جوری اول از همه مردم عادی عادت می‌کنه چشماشون، می‌بینن زمین به آسمون نمیاد و اتفاق عجیبی نمیفته، سپس هم گشت ارشاد با تعدد و فراگیر شدنش ناچار دست و پاشو گم می‌کنه و گره می‌خوره تو خودش، چون مجبور می‌شه از اتوبوس و مترو استفاده کنه برای بگیر و ببندهاش. که یعنی به نظرم می‌شه خیلی بی‌صدا و کم‌هزینه و معمولی و حتا شوخی‌شوخی، اما فراگیر و گسترده و پر تعداد، روسیری‌ها و شال‌ها رو سر نکرد.
..
  



Saturday, February 17, 2018


به س. گفتم وظیفه داره که هر روز صبح بهم بگه اورتینک نکنم. هر روز صبح،‌ راس ساعت هفت‌ونیم. گفتم در ازاش یه لیوان قهوه مهمونِ من. درجا قبول کرد. صبح با تکستش بیدار شدم که ‌«Do NOT overthink it.» با یه چشم نیمه‌باز و صورت مچاله خنده‌م گرفت. لحاف رو زدم کنار،‌ عینک زدم و روزم شروع شد.
گفته‌بود اورتینک نکنم. انرژی‌ای که فکر کردن ازم می‌گرفت رو باید جایی،‌ جایِ خوب و مفیدی، خرج می‌کردم و چی بهتر از تمیزکاری؟ از هشت صبح تا هشت شب یه نفس کار کردم. کشوها رو دونه به دونه ریختم بیرون،‌ یک‌سوم وسایلش رو خالی کردم توی کیسه‌ی زباله‌ی زرد، یک‌سوم رو گذاشتم تو کیسه‌ی سفید و آبیِ اهدا،‌ باقی رو با دقت و نظم و وسواس چیدم سر جاشون. همه‌ی سطوح رو دستمال کشیدم، همه‌ی سطوح رو جارو کشیدم،‌ همه‌ی لکه‌های جهان رو با شوینده‌های مخصوص تمیز کردم و حتا یک لحظه به چیزی فکر نکردم. نه شب که تمیز و -به خیال خودم- قشنگ و خوش‌بو وارد تاریکی اتاق شدم تهِ دلم یه لبخند بزرگ بود.
درست نمی‌شه تشخیص داد که اثر قرص‌های نصفه‌ی کوچیک سبز ه یا احساسات متناقض ناخواسته‌ی ناشی از مصرف‌گرایی یا حتا -خیلی ساده و روراست- تلقین،‌ ولی روزهای آروم و معمولی و بی‌آزار از پیِ هم می‌گذرن و هیچ‌چیزی نیست که خرابش کنه. بعد از مدت‌ها، آروم و معمولی و بی‌آزار شده‌م و عین گربه‌ها خرخر می‌کنم.

Labels:

..
  



Friday, February 16, 2018

چرا خواندن ادبیات داستانی ایرانی به دردمان می‌خورد؟ 

در میان دوستان و اطرافیانم بسیار شنیده‌ام که گفته‌اند داستان و رمان ایرانی نمی‌خوانند. در میان دلایلی که شنیده‌ام بیشتر از همه این دلیل تکرار شده است که ادبیات داستانی ایران ضعیف، خسته کننده و بی‌هیجان است. به عنوان نویسنده‌ای که زیاد هم می‌خواند چنین دلیلی را بی‌ربط نمی‌دانم. با این‌حال معتقدم هم در ادبیات ایران آثار خواندی کم نیست- به شرطی که «خواندن» اثر ادبی را بلد باشیم- هم معتقدم همان آثار به ظاهر خسته‌کننده را هم باید خواند چراکه یکی از بهترین و کارآمدترین ابزارهای ما برای شناخت خودمان هستند.

به گمانم هر خواننده‌ای حق دارد بپرسد چرا آثار ایرانی بی‌هیجان و ملال‌آورند و حق دارد از نویسنده‌اش بخواهد برایش آثاری، مشابه همان‌هایی که ترجمه‌شده‌اش را می‌خواند خلق کند. من به عنوان نویسنده می‌پذیرم که مسئولیت بخشی از ضعف داستان‌سرایی ما بر دوش نویسنده است. نویسنده مشاهده‌گر و در پاره‌ای موارد درمانگر دردهای فرهنگی‌ست. نویسنده وظیفه‌اش مشاهده دقیق و موشکافانه جامعه‌است. نویسنده باید روح زمانه‌اش را بشناسد، دردهای جامعه‌اش را تشخیص دهد، علت آنها را جستجو کند و نتیجه تفکرش را در قالب داستانی خلاقانه به خواننده‌اش ارائه دهد. هیچ‌چیز، سانسور و فقر و ترس توجیه این کم‌مایگی نیست. نویسنده باید چنان خوب جامعه‌‌اش را ببیند که بتواند گاهی آینده پیش رو را سالها قبل از وقوع در داستانش به تصویر بکشد و باید چنان درمانگر باشد که بداند در کدام زمان از کدام گره بگوید. اما واقعیت اینست که قصه‌های خالی از بن‌مایه‌های فکری فقط هم ناشی از کم‌توانی نویسنده نیستند. گاهی این جامعه ا‌ست که چنان کم‌مایه ظاهر می‌شود که زمینه خلق اثری درخشان را فراهم نمی‌آورد. اگر انتظار داریم نویسنده در داستانش دیالوگی تفکربرانگیز و موشکافانه بیافریند باید این سوال را هم بپرسیم که در زندگی ما به عنوان دستمایه‌های یک نویسنده برای خلق اثر داستانی چقدر چنین دیالوگ‌هایی وجود خارجی دارد. چقدر ما به عنوان یک شخصیت داستانی ایرانی اصلا حرفی برای گفتن داریم.

اینجاست که به گمان من خواندن آثار ایرانی اهمیت پیدا می کند. نویسنده مشاهده‌گر جامعه است. بنابراین اگر متوسط داستان‌هایمان در طول یک قرن پر غصه، ملال‌آور، دلسردکننده و بی‌ حرف و اندیشه‌اند باید در کنار ضعف نویسنده این احتمال را هم قوت بخشید که متوسط جامعه ایران در طول صد سال کمتر چیزی جز ملال و مماشات و تن‌پروری و بی‌فکری را تجربه کرده است. این حرف‌ها نه گفتنش ساده‌ است و نه شنیدنش اما باید جایی با این حقیقت روبه‌رو شویم که ما سالهاست در رویای اروپایی و آمریکایی شدن دست و پا می‌زنیم و سال‌هاست با حسرت و بغض و خشم از این می‌گوییم که همیشه صاحبان قدرت مانع رسیدنمان به آرمان پیشرفت و ترقی بوده‌اند. اما ادبیات ما به عنوان آیینه‌ای که تصویری از ما به ما می‌دهد، به ما می گوید مسئولیت بخشی از این ناکامی ( و نه تمام آن) به عهده همین مردمی‌ست که ما از دیدنشان در قصه‌ها حالمان به هم می‌خورد. آدم‌های بی‌حال و بی‌حوصله با زندگی‌های بی‌حادثه و ذهن‌های خاموش. ادبیات ما به ما می‌گوید ما کیستیم. جواب ما کیستیم را در ادبیات هیچ کجای دیگری نمی‌توانیم پیدا کنیم. خواندن ادبیات جهان به ما کمک می‌کند ببینیم دیگران چگونه جهان هستی را می‌فهمند و با مشکلاتی مشابه مشکلات ما چه می‌کنند اما ادبیات جهان‌های دیگر چیزی از جهان ما به ما نمی‌گوید. چیزی از اینکه ما در طول قرن گذشته با چه معضلاتی دست و پنجه نرم کرده‌ایم. کدام‌ها را حل کرده‌ایم و کدام‌ها را حل نکرده‌ایم. و وادارمان می‌کند فکر کنیم که چرا نتوانسته‌ایم مشکلاتی اساسی را حل کنیم.

وقتی داستانی از صد سال پیش این سرزمین می‌خوانی و می‌بینی هنوز همان مشکل ساده و پیش‌پا افتاده با همان شکل و شمایل، با همان دلایل و توجیهات برپاست با خودت می‌گویی چه می‌شود که ما نمی‌توانیم بعد از صد سال، بعد از پشت سر گذاشتن دو انقلاب و دو کودتا و تجربه انواع نظام‌های حکومتی مشکلات ساده رفتار اجتماعی‌مان را حل کنیم. به گمانم اگر قرار است به سمت خواسته و آرمانی حرکت کنیم، مسیرمان از ادبیات خودمان می‌گذرد. از این آیینه‌ای که اگرچه تمام حقیقت را نمی‌گوید، اما آنچه که می‌گوید دروغ نیست. بخشی از حقیقیتی‌ست که در طول صد و بیست سال گذشته آن را زیسته‌ایم. صد و بیست‌ سالی که از شاهش گرفته تا زاغه‌نشینش رویای پیشرفت و تعالی کشور را داشته‌است.

Labels:

..
  



Thursday, February 15, 2018


آیا منطقیه به خاطر رفتاری که امشب مرد با کرفس‌ها و کاهوها داشت و واکنشی که به بسته‌ی ماکارونی‌ نشون داد، عاشقش بشم؟
..
  



Wednesday, February 14, 2018


"یعنی افتتاحِ ایستگاهِ متروی تجریش این‌قدر برایت مهم بوده که الآن یادت هست که بهمنِ فلان سال بوده؟"
"نه. اما آن روزها دوستِ خیلی عزیزِ خیلی نزدیکی در حبس بود، و من هر روز برایش نامه می‌نوشتم—از جمله از اتفاق‌های روزانه." 

Labels:

..
  



Monday, February 12, 2018


وقتی تو اولین تماس تلفنی یا اولین ملاقات، مخصوصاً تماس کاری، استایل گفتاری و دِرِس‌کُد کلامی رو رعایت نمی‌کنین و بی‌دلیل یه‌هو صمیمی می‌شین و به جای «شما» می‌گین «تو» و فعل‌ها رو مفرد استفاده می‌کنین، آدم حتا دیگه رزومه‌تون رو هم نگاه نمی‌کنه. لذا نکنید آقایان.
..
  




پولانسکی

کار زیاد خسته‌م کرده بود. بعدْ این کار جدیده این‌جوریه که تا وقتی تهران باشی و توی دفترت باشی و پای کامپیوتر باشی، روز و شب و وقت و بی‌وقت نمی‌شناسه. کرم‌ش که باشه، مدام‌ سرِ کاری. لذا مدام سر کار بودم این چند ماه. حالا نوزاد رو بزرگ کرده‌م و به زعم خودم رسونده‌مش به مرحله‌ی مهدکودک. به مرحله‌ی شو-روم. 
(راستی، به یه آدم علاقمند به هیتو نیازمندیم برای شو-روم. اگه مایلید وارد خانواده‌ی هیتو بشین، ای‌میل بزنین بهم: carpediem1@gmail.com)

داشتم می‌گفتم، نوزاد رو به دنیا آوردم بی‌که وقت داشته باشم دوران استراحت و نقاهت بعد از زایمان رو‌ طی کنم. خسته بودم از کار زیاد و‌ تازه چیدمان و دکور شوروم هیتو تموم شده بود و چارزانو نشسته بودم کف زمین، می‌چرخیدم تو اینستاگرام. استوری دوست‌مونو لایک کردم، شراب بود و اسپاگتی و دریا و بارون. نوشتم براش خوشششش‌به‌حال‌تون. زنگ زد بهم که آب دستته‌ بذار زمین بیا چالوس. گفتم سیریسلی؟؟ گفت بی‌شک. آب دستم بود گذاشتم زمین و به پولانسکی پیغام دادم ظهر می‌ریم شمال به نظرت؟ جواب داد اوهوم. تا یه ساعت بعد حین چیدمان هیتو داشتم قرارای تا آخر هفته و اول هفته‌ی بعدم رو جابه‌جا می‌کردم. رفتم بالا دو دست کاپشن‌شلوار ورزشی گرم و نرم و دو تا تی‌شرت برداشتم گذاشتم تو کوله، با دو سه تا دفتر و یه کتاب، و یه ساعت بعدش تو جاده بودیم، اول جاده‌ی چالوس. 

می‌گن آدما رو تو‌ سفر بشناس. غالبا آدما رو تو سفر می‌شناسم. تو سفر و تو سکس و تو سکس حین سفر. اگه همون روزای اول آشنایی، آدما برن سفر و بخوابن با هم، دیگه این‌همه انرژی بیهوده مصرف نمی‌شه. این‌همه بیخودی واسه خودمون ماکت‌های مقوایی نمی‌سازیم. همون اول راه دستت میاد با کی و با چی طرفی. می‌فهمی آدمه رو می‌خوای، خواهی خواست، یا نه. حالا، همین حالا که دارم اینا رو می‌نویسم، یاد اون سفر عید میفتم، سفری که قبلش، قبل از این‌که سوار شیم بریم سمت فرودگاه، داشتیم کنسل‌ش می‌کردیم و سال‌تحویل‌ای که تو جاده‌ی قم به سمت فرودگاه در سکوت و بداخلاقی سر کردیم و من‌ای که دم گیت پرواز، به مامور کنترل بلیت گفتم می‌تونم چمدون‌مو پس بگیرم؟ گفت برای چی؟ گفتم دلم نمی‌خواد برم این سفرو. گفت کجا داری می‌ری؟ گفتم اتریش. با چشمان متعجب جوری نگام کرد که یعنی خوشی زده زیر دلت‌ها. بعدتر، چند روز بعد، وقتی لب اون رودخونه‌ی زیبا و بی‌نظیر داشتم چمدون می‌بستم و مطمئن نبودم کی و با چه پروازی برمی‌گردم ایران، باید یاد این جمله میفتادم که آدما رو تو سفر بشناس. رفتار آدما حین سفر دموی کوچیکی از رفتارشون در طول زندگیه و این‌که کی چه وقتی و کجا و به چه بهانه‌ای پشتت رو یه‌هو خالی می‌کنه و نظرش رو ۱۸۰درجه عوض می‌کنه رو می‌شه تو همون سفرهای اول فهمید. دوباره؟ یاد سفر آتن میفتم و آدمی که همون روز اول نظرش رو ۱۸۰درجه عوض کرد و دو روز بعد دوباره با یه نظر عوض‌شده‌ی دیگه اومد سانتورینی ملحق شد بهم. آدم‌های نابالغ‌ای که به زعم خودشون سال‌ها زندگی کرده بودن بی‌که پخته و بزرگ شده باشن.

یادمه همون اوایل، چند ماه پیش، مرد بهم پیغام داده بود شب چی‌کاره‌ای؟ جواب داده بودم دارم می‌رم پاریس، پرواز دارم. پرسیده بود پروازت ساعت چنده؟ جواب داده بودم دوی‌صبح. جواب‌تر داده بود یازده میام دنبال‌ت برسونم‌ت فرودگاه. دو سه جمله با هم حرف زده بودیم و لحن‌ش و اپروچ‌ش به‌قدری طبیعی و صمیمی و دنیادیده بود که همون‌جا با خودم فکر کرده بودم دتس هیم. فکر کرده بودم کاش باهاش دوست می‌شدم و اون شب حتا در مخیله‌م هم نمی‌گنجید که الان با همون آدم رفته باشم تو رابطه.

مرد، آروم و خونسرد و نرم و مهربونه. ساپورتیوه. کاری به کارم نداره و حضورش سبُکه، درست همون‌قدر که باید. اسباب سفرش یه ترولی کوچیکه و یه کیف دوربین. رانندگی‌ش معقوله و وقت‌های سرعت، جسور و مطمئن و بااعتمادبه‌نفس می‌رونه و تمام وسایل لازم جهت سفرهای یه‌هویی رو تو ماشین آماده داره؛ پخته. پای مقصد که میاد وسط، برای رسیدن عجله‌ی خاصی نداره و طی تمام ترافیک‌های جهان معتقده «گپ می‌زنیم عوضش». 

اولین بار گفته بود میای عکس بگیرم ازت؟ موی کوتاه نقره‌ای می‌خوام. جواب داده بودم «پایه». تعجب کرده بود و حال کرده بود از سرعت و مدل جواب دادنم به یه غریبه. غریبه بود اون‌وقتا. نمی‌شناختم‌ش هیچ. فقط در حد اینستاگرام. بعد از یه ماه قرارمونو هی جابه‌جا کردن، بالاخره رفته بودم پیشش عکس بگیره ازم، بعدنا گفت برام که چه از همون ده دقیقه‌ی اول گرفتار شده بود. حالا داشتیم می‌رفتیم چالوس با هم، کاری که تا حالا با هیچ‌کدوم از پارتنرهام نکرده‌م، که ببرم‌شون مهمونی، تو یه محفل آرت-بیس، اونم سفر-طور و به یه شهر دیگه، اونم با خیال راحت بی‌که دغدغه‌ی حواشی رو داشته باشم. پیغام دادم می‌ریم شمال به نظرت؟ جواب داد اوهوم. با «پایه»ترین و شبیه‌ترین آدم به خودم تو جاده بودم لذا. بی‌که دغدغه‌ی خاصی. 

فکر کردم چه مهم‌ترین ویژگی مرد همین بی‌حاشیه بودن‌شه. همین که با خیال راحت می‌تونم همه‌جا ببرم‌ش و هرجایی باهاش برم و خیالم راحت باشه که مچوره و رفتارش معقوله و لازم نیست نگران باشم. لازم نیست حواسم باشه. حواسش بهم هست. با مرد نگران نیستم. نگران هیچی نیستم و حتا حضورش باعث شده نگرانی‌های قبلی‌م هم از بین بره. حاشیه نداره و حرف و حدیث نداره و اینسکیور نیست و دنبال تفسیر حرفا و رفتارهای من نیست. به همینی که هستم و بهش گفته‌م اکتفا کرده و اقتدا کرده و براش بس‌ام. لازم نیست چیزی رو بهش ثابت کنم. پخته.

مهمونی‌بازی‌ها و گالری‌گردی‌های چالوس که تموم شد، زدیم بیرون و روندیم به سمت رشت. گفتم رشت؟! گفت از تهران اومدیم بیرون اخلاقت بهترشده، لذا برنمی‌گردیم. گفت می‌خوام ببرم‌ت تو مه. گفتم خب. مرد، خوش‌حاله از این‌که من نرم و آرومم، پایه و خوش‌سفر و خوش‌اخلاقم، بدغذا و بداخلاق و بدقلق نیستم و همه‌چیز با من آسونه. من؟ خوش‌حال‌م ازین‌که مرد آروم و نرم و پایه و خوش‌سفر و خوش‌اخلاق و خوش‌قلق و بی‌اداست، همینیه که هست، امن و آنست و آدمْ‌بزرگ؛ پخته.

هوا تاریک شده بود که تو سربالاییِ یه جنگل تاریک، رسیدیم به یه کلبه‌ی چوبی. یه کلبه‌ی چوبی کوچیک دوطبقه. تو تاریکی شب، چیزی از طبیعت دور و بر معلوم نبود. کلبه‌هه اما تمیز و گرم و نقلی بود. یه طرف ویوی دشت داشت، یه طرف ویوی جنگل. مرد گفت صبح که چشماتو باز کنی، ابرا موازی دماغ‌ت از پنجره‌ی اتاق‌خواب معلومن. اگه بلند شی از جات، انگار رو ابرا وایستادی. لبخند زدم. یاد اولین صبحی افتادم که تو موندسی از خواب بیدار شدم؛ تو اون اتاق‌خواب بزرگ و چوبی و رویایی، لب دریاچه و ابرا موازی دماغ‌م، تنها.

با صدای غازها و خروس‌ها بیدار شدم. غلت زدم به پهلو. ابرا موازی دماغ‌م بودن. به همین پایینی. موازی تخت، لب پنجره. مرد داشت صبحانه درست ‌می‌کرد. نیمرو با کره، سرشیر و عسل و پنیر محلی و مربا و نون‌بربری داغ و چای تازه‌دم. سرشو از تو تراس کرد تو و صدام زد. یه جوری صدام زد که همیشه الفی رو صدا می‌کنه. یه جوری مواظب‌مه که همیشه مواظب الفی‌ه. مرد گربه داره و مراقب بودن بلده و آدم‌بزرگ بودن بلده. دلم نمی‌خواد برگردم شهر. باهاش رو ابرام.


..
  





پای کسی ایستادن شاید سنگین‌ترین وزنه‌ی هر رابطه است، جدی‌ترین محک هم، مهم‌ترین خاطره‌ی هر رابطه هم شاید. اما راستی پای کسی ایستادن یعنی چه؟ در روزگاری که هر کس وقتی با کسی گذرانده حتما می‌شمرد این پای دیگری ایستادن را. می‌شود آیا که همه پای هم ایستاده باشند؟
زندگی به من یاد داده، با درد و تاوان و تلخی البته، برای پای کسی ایستادن اول باید از جای خودت تکان بخوری. آن هم نه کمی و اندکی. اگر کسی آمده و سر به دامانت گذاشته، اگر خاکی بوده‌ای که نهالی در دلت کاشته‌اند، اگر برجی بوده‌ای که کبوتری پناهت آورده، و خلاصه که اگر پیش و پس از واقعه‌ی یکی شدن، تو همان جا هستی که بوده‌ای، راستش این است که تو جای خودت ایستاده‌ای، نه پای کسی. حتی اگر ابی ترانه برایش خوانده باشد.
دوم که گمانم این جابه‌جا شدن باید با خواست و اراده بوده باشد. باید تو که پای این وطن ایستاده یا نشسته‌ای، انتخاب یا انتخاب‌هایی داشتی برای رفتن، او که پای اعتقادش ایستاده، چیزی غیر اعتقادش را باید بلد یا دست‌کم فهمیده باشد، یا من که ایستاده‌ام پای تصمیمم، غیر تصمیمم چاره‌ای هم داشته باشم که تصمیم باشد نه ناچاری. وگرنه روغن ریخته و نذر امام‌زاده را که همه بلدیم و همه اما به روی خودمان و هم معمولا نمی‌آوریم.
سوم هم زمان است. اگر جایت را تکان داده‌ای به جای سخت‌تری و اگر انتخاب کرده‌ای این جابجا شدن را و مختار بوده‌ای به‌ جابه‌جا نشدن، باید مدید و بادوام باشی تا بیارزد اسمش را گذاشت ای کسی ایستادن. با یک تکان و چند روز و چند بار تحمل و بعد بریدن، می‌شود گفت پای کسی ایستاده‌ایم. همان قدر که می‌شود بباورشششش نکنیم، حتی خودمان.
اما راستی، سخت‌ترین و بایسته‌ترین و شایسته‌ترین کسی که نمی‌شود پایش نایستی را می‌شناسی؟ توی آینه نگاه کن، پیدایش می‌کنی. کسی که پای خودش نمی‌ایستد، اگر دیدی که پای تو ایستاده حق داری که بترسی و بپرسی که چرا. آن که ایستاده پای تو، اگر می‌داند زیر پای خودش را خالی کرده، پس می‌داند که دارد از خودش فرار می‌کند. این که تو هم بدانی یا ندانی را من نمی‌دانم. فقط می‌دانم که عاقبت می‌فهمی. دیر یا زودش را هم‌ خودت خواهی فهمید. با سوخت یا سوزش.
روی پای خودت بایست رفیق. وگرنه تا آخر عمر روی پای دیگران ایستاده‌ای، نه پای هیچ کسی.

Labels:

..
  





یک حس منحصر به فرد هست در دیدن کسی که یک روز دوستش داشتی. شبیه شکوه راه رفتن روی خرابه‌های رم باستان است وقتی با خودت فکر می‌کنی آهای آدم‌هایی که این کاخ‌ها برایتان ستون‌های جهان بود، کجایید که ببینید من روی خرابه‌هایش نفس می‌کشم بی‌که آب در دلم تکان بخورد. تناقض با شکوه زندگی روی خرابی‌های بوی نا گرفته، از این شکوه حرف می‌زنم. 
یکجور بی‌پردگی تلخ هست بین شما و آدمی که همراهش هم دلباختن را یاد گرفته‌اید هم دل کندن را. نقش بازی نمی‌کنی. تظاهر به خوبی و خیرخواهی نمی‌کنی. قول و قراری نمی‌گذاری. اگرم گذاشتی نگهش نمی‌داری. ترسناک هم هست. شاید برای همین آدمها از دیدن عشق‌های قدیمی طفره می‌روند. از دیدن کسی که یک روز آنقدر نزدیک بوده که همه حس‌های زندگی را همراهش تجربه کردند و امروز حتی از دایره روزمره‌های هم پرتاب شده‌اند بیرون.  
حس منحصر به فردی هست در حرف زدن با کسی که می‌شناسدت، نزدیک است، اما دلبسته و وابسته نیست. وجود آن آدم، حتی اگر هیچ حرفی نزند و فقط تماشایتان کند مرهم است بر زخم‌های بی درمان زندگی. مرهمی نیست که دردی را دوا کند. مرهم است چون خودش یک داستان تمام شده است. چون یادت می آورد که چطور آن همه عشق گذشت، آن همه غم گذشت، آن همه خشم گذشت، چطور برای هم تمام شدید و حالا روی خرابه‌هایش قدم می‌زنید و در چشم‌های هم نگاه می‌کنید.
دیدن کسی که یک روز دوستش داشتی، آشتی با از دست دادن است. 

Labels:

..
  



Friday, February 2, 2018

اون سال‌های اولی که محل کارمو آورده بودم مرکز شهر، هنوز زیاد گالری نبود تو منطقه شیش و هنوز اهالی محله و مغازه‌دارها به لباس‌پوشیدنِ به قول خودشون «شما هنری‌ها» عادت نداشتن. اولا لباسای بلند و گشاد و آزاد رنگی می‌پوشیدم. اهالی محل چپ‌چپ نگام می‌کردن. یاد مالنا میفتادم همه‌ش. عادت نداشتن به چیزی به جز مانتو شلوار و روسری. بعدتر موهامو از ته زدم و استایل‌م شد شلوار شیش‌جیب و یقه‌اسکی و اورکت و کلاه. طی دو سالی که موهامو از ته می‌زدم یه بار هم شال سرم نکردم حتا. آقای شیرینی‌فروشی نوبل هر بار بهم می‌گفت ایول، هنوز تو رو نگرفته‌ن؟ هنوز و تا حالا منو نگرفته بودن. بعد از اون هم تمام اوقات طی سفرهای داخلی، تو شهر از خونه تا سوپر و تا سر کوچه، تو ماشین، و تمام اوقاتی که سر کارم چیزی سرم نمی‌کنم.

ماجرای دختران خیابان انقلاب رو که دیدم اما، مثل این بود که شجاع‌تر شده باشم. الان موهام کوتاهه و طوسی-نقره‌ای. قرار بود صبح بریم لاله‌زار و سپس منوچهری و ظهیرالاسلام و الخ. کلی کار داشتیم پایین شهر. یه شلوار شیش‌جیب مشکی پوشیدم با یه کتونی و یه یقه‌اسکی مشکی و یه کاپشن مشکی گرم و کوتاه. کوتاه که یعنی معمولی. معمولی یعنی در ارتفاع طبیعی کاپشن، در ارتفاعی که به هیچ شکلی نمی‌شد جای مانتو قالب‌ش کرد. یه شال مشکی هم بستم دور گردن‌م و وایستادم دم در. پولانسکی گفت با اسنپ می‌ریم؟ گفتم با تاکسی بریم. گفت با تاکسی می‌ریم. اومدیم تو ایرانشهر سوار تاکسی شدیم راه افتادیم. فردوسی پیاده شدیم و تا بره از اون طرف خیابون از بانک پول بگیره، من وایستادم لب جوب، بَرِ انقلاب. مردم نگاهم می‌کردن، اما نه با تعجب. دو سه نفر هم عکس گرفتن ازم. پولانسکی اومد راه افتادیم پیاده سمت لاله‌زار. سر راه سمبوسه خریدیم و نون خرمایی. پول رو که دادم به آقای پیراشکی‌فروش، خیلی گرم و مهربون و بالبخند گفت دم‌تون گرم. ما رو نمی‌گفت طبعا. دختران خیابان انقلاب رو می‌گفت. گفتم دم شمام گرم. پولانسکی گفت بریم مینیون یه قهوه بخوریم بعد بریم؟ گفتم بریم. تو راه مینیون بر خیابون دو تا دختر از روبرو داشتن میومدن، با انگشت بهم ایول نشون دادن. به‌شون چشمک زدم وقتی داشتیم از کنار هم رد می‌شدیم. تو کافه، نشستیم پشت کانتر. دو تا اسپرسو سفارش دادیم با دو تا مارسپان. هیشکی بهم نگفت لطفا شال‌تونو سرتون کنین. قهوه خوردیم با مارسپان و راه افتادیم سمت منوچهری. چندتا مغازه و پاساژ قدیمی و ژاندارک و بوم و قلم و رنگ. بعضیا ته پاساژ قدیمیا بر و بر نگام می‌کردن. تو خیابون اما خیلی نه. مث همیشه بود نگاه‌ها. پیچیدیم تو لاله‌زار. تو مغازه‌های مختلف رفتم و خریدامو کردم. یه نفر هم حتا تذکر حجاب نداد. طبق روال همیشه، سر راه رفتیم تو کلاه‌فروشیه، چند مدل کلاه امتحان کردیم، اومدیم بیرون. گشنه‌م بود. رفتیم دو قدم پایین‌تر ساندویچ‌فروشیه، سوپ خوردیم و همبرگر با نون دراز و سوسیس‌پنیر و نوشابه شیشه‌ای قدیمی. آدمای مختلف نشسته بودن بعضیاشون سوپ می‌خوردن، بعضیاشون نون و لوبیا، بعضیام ساندویچ. هیشکی معذب نشد از بودن من اون‌جا. یه عده بهم لبخند زدن. آقای مغازه‌ای هم هیچ تذکری بهم نداد. نشستیم غذا خوردیم برگشتیم ژاندارک بوم‌ها و رنگامون رو گرفتیم یه آژانس گرفتیم برگشتیم خونه. پیاده شدیم آقای آژانس هم پیاده شد کمک‌مون کرد بوم‌ها رو پیاده کنیم در خونه رو باز کردیم رفتیم تو. درو پشت سرم بستم قیافه‌مو تو شیشه‌ی رفلکس در برانداز کردم. یه خرده موهامو مرتب کردم پشت سر پولانسکی که خریدا دست‌ش بود بوم به دست از پله‌ها رفتم بالا. پولانسکی یه کلمه هم حرف نزده بود که آیا داری به هوای ماجرای دختران خیابان انقلاب شال‌تو سرت نمی‌کنی؟ از صبح ساعت ده رفته بودم بیرون، تا چهار بعد از ظهر، مرکز شهر، با یه کاپشن شلوار و یه کتونی و یه شال گردن دور گردن‌م، هیشکی واکنش عجیبی بهم نشون نداده بود و برگشته بودم خونه و احساس می‌کردم دنیا رو فتح کرده‌م. از معدود وقتاییه بعد از راهپیمایی سکوتِ ۲۵ خرداد، که خیال می‌کنم می‌شه دنیا رو عوض کرد. ولو به قدر چند سانت.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025