Desire knows no bounds




Tuesday, August 28, 2018

بدتر از بحث و دعوای حضوری و رو در رو می‌دونی چیه؟ اون بحثا و دعواهایی که تو سرت اتفاق میفته، خودت رو محق می‌دونی ولی می‌دونی طرفت هم خودش رو محق می‌دونه، روزها و ساعت‌ها تو مغزت باهاش بحث می‌کنی اما نه تایپ می‌کنی نه تلفنو برمی‌داری بهش زنگ بزنی. گاهی این‌جور جر و بحث‌ها سال‌ها ادامه داره و تو هر روز زیر بارش داری پیرتر و فرسوده‌تر می‌شی فقط.

لعنت به پرونده‌های باز.
..
  



Sunday, August 26, 2018

ای خدا، چرا نقش من در این دنیا صرفاً دلقک سقوط‌کرده نیست؟ چرا باید دلقک سقوط‌کرده‌ای باشم که بقیه‌ی دلقک‌های سقوط‌کرده رویش سقوط می‌کنند؟ به عبارت دیگر چرا روی پیشانی‌ام نوشته هر پیرزنی که در سوپرمارکت لیز می‌خورد باید بازوی من را بگیرد؟

ریگ روان --- استیو تولتز

پ.ن. تقدیم به علیرضا

Labels:

..
  



Saturday, August 25, 2018

۱. یکی از عذاب وجدان‌های دائمی‌م به عنوان یه سینگل مام، این بود که فرصت حضور یه مرد رو به عنوان پدر، از بچه‌ها گرفته بودم. حالا تو پرانتز بماند که اگه منم نگرفته بودم، بچه‌ها حاضر نبودن/نیستن با پدرشون ده دقیقه هم تو یه خونه زندگی کنن، ولی به هر حال اون سال‌ها، سال‌هایی که من هر روز خودمو نشونده بودم رو صندلی گناهکار، همیشه ناراحت بودم ازین که یه رول مدل مرد ندارن و ممکنه خیلی رفتارها و مهارت‌ها رو تجربه نکنن تو زندگی‌شون.

۲. جوجه‌ها که بزرگ می‌شن، دغدغه‌هه تغییر شکل می‌ده به «اصولاً پارتنر داشتن یا نداشتن؟»، و در صورت گزینه‌ی اول، کیو انتخاب کنی که بچه‌ها هم اندازه‌ی تو دوستش داشته باشن. خب بعد از تجارب زیاد و بالا رفتن سن، به خودی خود، انتخاب کردن پارتنر قابل دفاع خودش کار سختی می‌شه، با وجود دو تا بچه، سختی‌ش می‌شه ضرب‌در ده، به زعم من.

۳. جوجه‌ها که بزرگ شدن، رفتارشون رو که در قبال پارتنرها یا دوست‌های پسرم دیدم، کمی خیالم راحت شد. فرهنگی که از من تو خونه دیده بودن به اضافه‌ی فرهنگی که تو سریال‌های خارجی دیده بودن، مخصوصاً فرندز، گاسیپ گرل، های اسکول میوزیکال و بزرگ‌تر که شدن گیلمور گرلز، خیلی زیرپوستی به این دو تا نوجوون کمک کرده بود بتونن بازتر از هم‌سن و سال‌هاشون با اتفاقات دور و برشون که خیلی هم عادی نبود، مواجه بشن. از دید اونا، من یه مامان جذاب بودم که هیچ بهم نمیومد بچه داشته باشم، کتاب‌خون و فیلم‌بین بودم و سلیقه و سوادمو قبول داشتن، دور و برم فقط دوستای پسرمو دیده بودن که چندین و چند سال با هم رفیق بودیم، مثل کامیار و نوید و کیوان و علیرضا، و عاشق اونا بودن، مهمونی‌های پر تعداد دیده‌بودن تو خونه با آدم‌های رنگ و وارنگ و سفر رفتن‌های رنگ و وارنگ و معاشرت‌های رنگ و وارنگ، و تمام این‌ها طبعاً یک ذهنیت و یک نُرمی براشون ایجاد کرده بود که ممکنه تو خیلی از خانواده‌های دور و برشون قابل هضم نباشه. وقتایی که با زرافه یا دخترک راجع به دوست‌هام حرف می‌زدیم، از اکواردترین و در عین حال جذاب‌ترین لحظه‌های زندگی‌م بود. در نقطه‌ی شروع مکالمه نمی‌دونستم قراره چی بشه، اما کامنت‌ها و رفتار بچه‌ها رو که می‌دیدم حین گپ و گفت‌ها، خیالم خیلی راحت می‌شد. نه لزوماً از بابت دوست‌‌هام؛ از بابت بچه‌ها. می‌دیدم چه خوب یاد گرفتن با اوضاع دیل کنن و منطقی به قضایا نگاه کنن. منطقی با دوز کنترل‌شده‌ای از احساسات.

۴. علی‌رغم تمام کول بودن‌هام و کول بودن اوضاع خونه‌مون با بچه‌ها، سخت‌ترین سخت‌ترین سخت‌ترین قسمت زندگی‌م تا سال‌ها، دعوت کردن دوست‌های پسرم بود به خونه.

۵. یه مدت کوتاهی، یه دوره‌ی سختی رو سپری کردیم هر سه‌تامون. من و جوجه‌ها. به واسطه‌ی حضور یه آدم دیگه تو زندگیم. اون دوره پرتنش‌ترین بخش ماجرای دوست‌پسر داشتن بود به عنوان یه مادر، لذا تصمیم گرفتم دیگه دور این ماجرا رو خط بکشم و هرگز اون تجربه رو دیگه تکرار نکنم.

۶. یه روزی خیلی اتفاقی، ماجرا این‌جوری شد که من و بچه‌ها خونه‌هامون رو از هم جدا کنیم. ازون به بعد، با این که هندل کردن اوضاع برای من ساده‌تر شده بود، اما لایف استایل زندگی‌م تغییر نکرد. دیگه حوصله‌ی سر و کله زدن با یه آدم دیگه، وارد کردنش به زندگی‌م و دسترسی دادن بهش به دایره‌ی معاشرت‌هام رو نداشتم. از هندل کردن یه عالمه آدم خسته شده بودم و تنهایی رو به دردسرهای معاشرت‌های زیاد داشتن ترجیح می‌دادم، لیترالی.

۷. لایف‌استایل‌ت که بشه «تنهایی»، این‌قدر همه‌چیز ساده و جذاب و قائم به ذات می‌شه که دیگه عمراً حاضر باشی پاتو از سیف زون‌ت بذاری بیرون و دردسرهای معاشرت و رابطه رو به جون بخری. لذا تنهایی شد سرلوحه‌ی زندگی‌م. تو امپراتوری کوچیکم برای خودم فرمانروایی می‌کردم و بالاترین سطح رضایت از زندگی رو داشتم. برای اولین بار، تا حد ممکن، نخ تمام مسئولیت‌هام در قبال دیگران رو قیچی کرده بودم و عین یه بادکنک هلیومی، سبک و سرخوش بودم. در حدی که گاهی که بچه‌ها میومدن می‌خواستن بمونن پیشم، حس می‌کردم دیگه حوصله‌شون رو ندارم و کاش زودتر برگردن خونه‌شون. سپس از خودخواهی و مادر بد بودنم شرمنده می‌شدم اما همینی بود که بود. یا به جای این‌که به سکس‌پارتنرم بگم بیاد پیشم، ترجیحم این بود من برم خونه‌ش، چون این‌جوری روی ساعت رفت و آمد کنترل داشتم، به عنوان میزبان نمی‌تونستم به طرفم بگم الان دیگه می‌خوام تنها باشم برو خونه‌ت، خودم اما اگه می‌رفتم پیشش، می‌تونستم هر وقت دلم خواست برگردم تو غارم. در این حد. بله، به شدت می‌خواستم دو دیقه به حال خودم باشم. و بله، من آدم اکستریم‌ام اصولاً.

۸. پولانسکی، خیلی آروم خزید تو زندگی‌م. تو غارم.

کات.

۲۰. رفته بودیم سفر. صبح زود بیدار شده بودم قهوه‌مو ریخته بودم تو لیوان، کتابمو برداشته بودم جوری که کسی بیدار نشه درو بسته بودم پشت سرم رفته بودم لب ساحل. دو سه ساعتی تو هوای عالی و نم ریز بارون، نشسته بودم زیر آلاچیق، به قهوه و کتاب و صدای دریا. وقتی برگشتم ویلا، نوید رفته بود سر کار، پولانسکی و جوجه‌ها نشسته بودن دور میز لب پنجره، با بساط نیمرو و صبحانه و داشتن قضایای دیشب رو تعریف می‌کردن و غش‌غش می‌خندیدن. منو که دیدن، پولانسکی با چشم‌های درخشان، انگار بدیهی‌ترین اتفاق عالم باشه، دست‌شو دراز کرد طرفم که یعنی برم پیش‌شون بشینم یه چایی بخورم باهاشون. من؟ بیست سال تمام ته ذهنم منتظر چنین صحنه‌ای بودم، بی‌که کسی بدونه. بیست سال تمام متظر این قابی بودم که جلوی چشمام بود. حال خوش و راحتِ بچه‌ها، میز گرد صبحانه، چشم‌های درخشان پولانسکی، منظره‌ی سبز پشت پنجره، بارون و مه صبح‌گاهی، و آغوشی که باز شده بود که منو تو اون جمع بپذیره. بی‌ سرزنش بی حرف و حدیث  بی حس گناه.
..
  




- می‌دونی این‌قدر خوشبینیم که حتا آرماگدون رو هم آخرِ کار نمی‌دونیم؟
+ منظورت چیه؟
- می‌گیم این پساآخرالزمانه، اون پسازامبی آخرالزمانه. مردم واقعاً دغدغه‌ی کارهایی رو دارن که می‌خوان بعد از آخرالزمان انجام بدن.
...
- و مردم ترسیدن از این که خیر و شر دیگه با هم سرِ جنگ ندارن و تو دو شیفتِ جداگانه کار می‌کنن.

ریگ روان --- استیو تولتز


Labels:

..
  



Monday, August 20, 2018

نمی‌دونم از کی بی‌خوابی برام تبدیل شده بود به یه کابوس. قاعدتاً بخشی‌ش به دوران زاناکس برمی‌گرده، و بخش دیگه‌ای‌ش به زمانی که حجم کارم زیاد بود و وابستگی کارم بهم، زیادتر؛ بی‌خوابی راندمانم رو می‌آورد پایین و پیش نرفتن کار عصبی‌م می‌کرد. الانا اما، تو این چند ماهی که دیگه زاناکس رو قطع کردم و شبا راحت می‌خوابم و با پولانسکی‌ام، بی‌خوابی شبانه اون‌قدرا برام ترسناک نیست. می‌دونم حالا اگه امشب خوابم نبرد، فردا می‌خوابم. می‌دونم خوابم به خاطر وابستگی به قرصا نیست و نگران نیستم که نکنه باید دوز مصرف قرص‌مو زیاد کنم. خیلی وقتا هم غلت می‌زنم تو بغل پولانسکی، منو می‌کشه تو بغلش که یعنی بیداره. پس یا با هم حرف می‌زنیم یا ادامه‌ی فلان اپیزودی که من وسطش خوابم برده رو می‌بینیم یا اصن پا می‌شیم می‌ریم اون‌ور تو سالن، موزیک گوش می‌دیم درینکی چیزی می‌ریزیم واسه خودمون و فیلم می‌بینیم گاهی. دیگه نخوابیدنای شبا ترسناک نیست برام. چون فرداش می‌تونم هروقت خواستم و خوابم میومد جبران کنم، چون شبا تنها نیستم و می تونم بدخوابی‌م رو با حضور پولانسکی تبدیل به تفریح کنم. و مهم‌تر از همه، نگران قرص و دارو و محرک خارجی برای خواب نیستم.

حالا شما بی‌خوابی رو تعمیم بده به باقی معضلات زندگی. قبلنا، تا همین چند وقت پیشا قادر بودم از هر کاهی، کوه بسازم و هر موقعیت ساده‌ای رو تبدیل کنم به یه بحران جدی. از بی‌پولی و ناکارآمدی نیروی انسانی و اشتباه در کار بگیر تا مادر بد بودن و مشکلاتی که واسه‌ی بچه‌ها پیش میومد و الخ. الانا  اما، به کمک تراپیستم و به یمن وجود پولانسکی، سر هر موقعیت سخت جدیدی بحران‌زده رفتار نمی‌کنم. خونسرد و معقول شدم و قبل از هر چیزی، بضاعتم رو در نظر می‌گیرم. آیا می‌تونم/می‌تونستم رفتار/عمل مناسب‌تری داشته باشم؟ اگر نه، پس در حد توانم تلاشمو کرده‌م و بیش ازین کاری از دستم برنمیاد. عیت آدمی‌ام که پاش شکسته اما ناراحته چرا مسابقه‌ی دو رو باخته. باید یاد بگیرم بضاعتم در حد همین پای شکسته‌مه، و هر وقت بهتر شدم، اون‌وقت می‌تونم انتظار بیشتری از خودم داشته باشم.

لذا دیگه یاد گرفته‌م از بی‌خوابی، از ناکارآمدی، و از نتونستن‌ها نشدن‌های مقطعی نترسم. خودمو با ترس‌هام زیر پتو قایم نکنم. غلت بزنم تو بغل پولانسکی، بذارم آدما کمک‌م کنن و از تهدیدها، فرصت بسازم، ولو در حد یه مارتینی خنک با زیتون و آنا کارنینای ۱۹۴۸ با شرکت ویوین لی.
..
  




دوست قشنگم فنجون قهوه‌ی صبح‌مو آورد تو تخت نشست کنارم که بخورم. یه نگاهی به روبرو کرد گفت کیف لوازم آرایشت کو؟ شب قبل، فک کرده بودم چه میزتوالت خونه‌شو با وسایلم اشغال کرده‌م، لذا کیف لوازم آرایش‌مو برداشته بودم گذاشته بودم تو کمد. گفتم دیدم شلوغ شده این‌جا، گذاشتمش تو کمد. پاشد کیفه رو برداشت آورد گذاشت رو میز توالت، سر جاش. گفت دوست ندارم جای نشونه‌های بودنت تو این خونه عوض شه.
..
  



Saturday, August 18, 2018

تعمیرگاهِ سحرجون و خانوم اُ

اون‌قدر وضع وخیم شد که هی منتظر بودم پام برسه تهران برم پیش سحر، تعمیرم کنه. در کمال تأسف و ناباوری اما جمعه رسیدم، و جمعه نه سحرجونی در کاره، نه خانم اُیی. لذا چون یه گیفت‌کارد داشتم، رفتم «حس خوب زندگی» برای ماساژ، و بدترین و شلخته‌ترین ماساژ هات‌استون تمام زندگی‌مو گرفتم.

به عنوان یه کابر دائمیِ ماساژ، آدم از مدلی که ماسوس روش حوله می‌ندازه دستش میاد با چه نوع ماساژی طرفه. این‌جا اما، علی‌رغم تمام ظاهر آراسته‌ش، یه اتاق ماساژ داشت شبیه اتاق اپیلاسیون، نمور و بی‌پنجره، با دکور بد، بدون بوی مطبوع و بدون موزیک مناسب. سطل آشغال در بدو ورود وسط راه بود و هیشکی راهنمایی‌ نکرد لباساتو چی‌کار کن حوله از کجا بردار چی بپوش. شلختگی‌شون اون‌جا تو چشمم زد که وسایل پرسنل توی فضای انتظار، پخش و پلا بود. آمادگی نداشتن و نمی‌دونستن چه ماساژی رزرو کرده‌م. و حتا چون آمادگی نداشتن، وقت دو تا آیتم ماساژ و اسکراب رو کنسل کردن به زور یه هات‌استون دادن بهم. ماسوس، نه تنها ریزه‌میزه و کم‌زور بود، که ناخناش رو هم نگرفته بود. با سنگا به جای ماساژ یه قل دو قل بازی می‌کرد و کل یک ساعت و نیم رو درگیر چیدن سنگا روی من و نیفتادن‌شون بود. ناپیوسته‌ترین و بیهوده‌ترین ماساژ زندگی‌م. لیترالی.

رفتم پایین تو کافه، و تا سفارش‌مو بیارن یه وقت اورژانس گرفتم از سحر. داشتم از درد کمر می‌مردم و همه‌ش می‌ترسیدم برگشته باشم به دوران دیسک. سحر که وقت‌مو کانفرم کرد، برگشتم مستقیم رفتم تو تخت و دیگه از جام تکون نخوردم.

امروز رفتم پیش سحر. خیالم راحته که دکتره و خیالم راحته که تمام هیستوری‌مو می‌دونه و بر اساس فیزیک‌م باهام تمرین می‌کنه. تمام جلسه‌ی امروز رو درمانی کار کردیم و آخر جلسه، دیگه کانال سیاتیک‌م به شکل عجیب و غریب تیر نمی‌کشید و دردش ساکت شده بود. همون موقع یه وقت اورژانس هم از خانم اُ گرفتم. خوبی خانم اُ هم دقیقاً همینه که هیستوری‌مو از طریق سحر می‌دونه، و بر اساس نوع درد یا خستگی‌ای که دارم، با روغن‌های مختلف ماساژ می‌ده. انقدر قشنگ ازت سوال می‌پرسه و با چند حرکت، درد و گرفتگی‌هات رو رصد می‌کنه، که آدم در جا نصف خستگی‌ش از بین می‌ره. برعکس ماسوس دیروزی که اصلاً نپرسید واسه چی ماساژ می‌خوای.

سحر، خانم اُ، عکاسم تو هیتو، تراپیستم، فرزانه و نازنین و اطلس، از جمله آدمایی‌ان که دربست بهشون اعتماد دارم. خیالم راحته و کامل خودمو می‌سپارم بهشون. سید می‌گه تو همیشه از آدما مشورت می‌خوای و نظر می‌پرسی، اما در نهایت کار خودتو می‌کنی. دقیقاً همینم. صرفاً نظرهای آدمای مختلف رو می‌شنوم، اما هیچ الزامی نمی‌بینم بر اساس اونا تصمیم بگیرم. هنوز حرف اول رو تو سیستم مدیریتی‌م، شهود و غریزه‌ی خودم می‌زنه. دو سه باری هم که پیشنهاد مشاورام رو علی‌رغم میل باطنی‌م اجرا کردم، چنان نتیجه‌ی بدی گرفتم که دیدم بهتره به همون شهود خودم اعتماد کنم و کارا رو بر اساس درک و دریافت خودم پیش ببرم. حرفای مشاورام بهم چشم‌انداز خوبی می‌ده طبعاً، اما در نهایت اِشرافی که خودم به کارم دارم رو هیچ‌کدوم از اون‌ها ندارن. و همیشه یه قسمت‌های ناگفته‌ای هست که معادلات رو عوض می‌کنه. کل گودر رو هم که نمی‌شه برای آدما توضیح داد.

یه معدود جاهایی اما، به یه معدود آدمایی از دربست اعتماد می‌کنم. این‌جور وقتا، به عنوان یه آدمِ کنترُلِر که به ندرت فرمونو می‌ده دست کسی، خیلی کیف می‌کنم از قضا. این‌که بشینم یه جا و مطمئن باشم همه‌چی درست پیش می‌ره، بی‌که بخوام اظهار نظر کنم، آرزوی دیرینه‌مه. این‌که یکی با متر و معیارای من، بر اساس شناختی که از آناتومی و فیزیک و شیمی من داره بتونه جام تصمیم بگیره یکی از جذاب‌ترین اتفاقای زندگی‌مه. از معدود جاهاییه که احساس خوش‌حالی می‌کنم، عمیق.

با مرد، احساس خوش‌حالی می‌کنم، عمیق. با این که هنوز رابطه‌مون خیلی نوپاست، اما ادبیات منو خوب یاد گرفته، و بلده تیمارم کنه. بلده یه جاهایی اداره‌م کنه و خودم خوب می‌دونم خوب خوب خوب می‌دونم که سر و کله زدن با یه آدم کنترلر چه کار سختیه. ساده‌ترین راه اینه که گیو آپ کنی و همه‌ی تصمیما رو واگذار کنی به اون آدمه. من اما، یه جاهایی اصلاً دلم نمی‌خواد تصمیم‌گیرنده باشم. دلم نمی‌خواد «سپیده‌»ی برنامه‌ها و سفرها و بیرون‌رفتن‌ها باشم. دلم می‌خواد یه وقتایی منم یه آدمی باشم که صرفاً در معرض اتفاق‌ها و برنامه‌ها قرار بگیرم، اما به خاطر خلق و خوم کم پیش میاد. این‌که اما مرد، با تمام سخت بودنم، داره یه جاهایی منو هندل می‌کنه و فرمونو می‌گیره دستش و می‌تونم با خیال راحت چشامو ببندم و اقتدا کنم بهش، یکی از پررنگ‌ترین وجوهیه که تو این آدم دوست دارم. این‌که باهاش لازم نیست اوضاعو کنترل کنم. لازم نیست حواسم به همه‌چیز باشه. اما، اما، اما، لازمه حواسم به همه‌چیز باشه. می‌بینم که همین آدم، با تمام بلوغ و پختگی‌ش، چه یه جاهایی اینسکیور می‌شه از رفتار من، و چه در اون لحظه‌ها احتیاج داره که مطمئن شه هستم، مطمئن شه می‌مونم باهاش.

سید می‌گه بودن با تو این‌جوریه که آدم خوشبخت‌ترین مرد دنیاست باهات، اما درست در همون لحظه می‌تونه تصور کنه که قادری ولش کنی و بری. این‌که همیشه آمادگی داری بزنی زیر میز و واسه نگه داشتن کسی اصرار نکنی، خیلی آدمو ناامن می‌کنه. به چشمای سید نگاه می‌کنم. به چشمای سید، سید عزیز و دوست‌داشتنی‌م نگاه می‌کنم وقتی داره اینا رو می‌گه و اشک تو چشام جمع شه. چه جوری بهش ثابت کنم ترکش نمی‌کنم؟ چه تضمینی وجود داره ترکش نکنم؟

سید می‌گه تو همیشه تو روابطت تو موضع قدرتی. یه جوری با آدما رفتار می‌کنی که انگار کفشن. اگه پاتو بزنن و نتونی باهاشون بسازی، خیلی منطقی و راحت می‌ذاری‌شون کنار. راحت می‌ذارم‌شون کنار؟ نمی‌دونم. به نظرم راست می‌گه. ولی تا زمانی که مطمئن نشم آدمه داره پامو می‌زنه که نمی‌ذارمش کنار. بعدم مگه بقیه چی‌کار می‌کنن؟ مگه می‌شه یه عمر با کفشی سر کنی که پاتو می‌زنه؟

سید می‌گه تو با این قابلیتت، با این ساده کنار گذاشتن آدما، احساس قدرت می‌کنی. همیشه برگ برنده رو داری. بنابراین همیشه ازین بازی لذت می‌بری و آدم وقتی بشناستت می‌فهمه صِرفِ لذت بردن از بازی می‌تونه تو رو وادار کنه بزنی زیر میز. تو جایی که ضعیف باشی، نمی‌مونی. جایی که قوی باشی هم، همیشه طرف مقابلت رو اینسکیور نگه می‌داری.

به چشمای مرد نگاه می‌کنم و اشک تو چشام جمع می‌شه از فرط دوست داشتنش. از فرط این‌که عمراً بخوام ولش کنم یا آزارش بدم. دارم می‌بینم اما که این آدم هم، مثل تمام مردای زندگی‌م، علی‌رغم تمام جایگاه ویژه‌ای که تو زندگی‌م بهش داده‌م، بازم ناامنه. بازم دلش ازم قرص نیست. دلم می‌خواد بهم اعتماد کنه. خیالش از داشتنم راحت باشه. اما می‌دونم نیست. می‌بینم نیست. و متأسفانه بلد نیستم چه جوری امنیت بدم بهش.
..
  



Saturday, August 11, 2018

انقد عزیز و دوست‌داشتنیه که هی مُدام می‌میرم براش. در این حد که گاهی که بهش فکر می‌کنم، اشک جمع می‌شه تو چشمام. آدم فک می‌کنه از یه سنی به بعد دیگه عاشق نمی‌شه. اما می‌شه. خیلی منطقی و معقول و کم‌کم هم عاشق می‌شه.

#پولانسکی
..
  



Monday, August 6, 2018

یکی از سخت‌ترین قسمت‌های استایلیست‌بودن، نوشتنِ سناریوی عکاسیه واسه‌ی فوتو-شوت. وقتی داری ادعا می‌کنی که می‌خوای مخاطبت رو از دغدغه‌ی «چی بپوشم» خلاص کنی، خودت مجبوری تمام آپشن‌ها و آلترناتیوهای موجود رو برای پرزنت هر آیتم، در نظر داشته باشی: حضور ذهن، سرعت عمل و قدرت تصمیم‌گیری.

عملاً شبِ عکاسی، یه چیزیه تو مایه‌های شب ژوژمان. سرِ فوتو-شوت، دیگه وقت نداری بشینی فکر کنی. باید فکراتو قبلاً کرده باشی تصمیماتو قبلاً گرفته باشی، و موقع عکاسی صرفاً بسته به چیزی که روی مانیتور می‌بینی، کرکسیون کنی کارو. در واقع تمام تلاش‌های شبانه‌روزیِ یه تیم، وابسته می‌شه به سلیقه و انتخاب و تصمیم‌های تو. تمام سرنوشت یه محصول رو تعیین می‌کنی. بنابراین کوچک‌ترین بی‌توجهی یا اشتباه، یه هزینه‌ی بزرگ می‌ذاره رو دستِ سیستم.

من؟ با این‌که عاشق این کارم، و با این‌که خیلی غریزی بلدمش و مدام انجامش می‌دم، اما هر بار، سر هر کاتالوگ جدیدی از هیتو، رسماً یه هفته تمام فضای مغزم داره واسه خودش سناریو می‌نویسه. پر دردسرترین قسمت‌ِ کار هیتوه و بعدش مغزم می‌ره تو اُوِرهال انقد که انرژی مصرف کرده. و کاتالوگ شیله -کاتالوگ جدید تابستون-، تا این‌جا سخت‌ترین کاتالوگ بوده برای عکاسی.

امشب؟ امشب تست‌های عکاسی رو زدیم و فردا فوتو-شوت داریم:|
..
  




دلم نمی‌خواد تغییر کنم، اما باز یه تغییر دیگه تو راهه. نه که دلم نخواد، دلم می‌خواد، ولی حوصله ندارم. اکچولی دو تا تغییر تو راهه، و هر کدوم یه لود بزرگِ کار. الان از وضعیتی که دارم خوبه حالم. با کار و با پولانسکی و با جوجه‌ها مرتبم و از همه‌شون لذت می‌برم و غر خاصی ندارم. دلم می‌خواست آدم دیگه‌ای باشم؟ نه. دلم می‌خواست جای دیگه‌ای باشم؟ نه. لذا جدی نمی‌فهمم چرا نمی‌تونم یه ذره آروم بگیرم. تا یه مرحله رو خوب و درست انجام می‌دم، بای دیفالت می‌خوام برم مرحله‌ی بعد. در حالی که می‌تونم از وضعیت کنونی و استبیلیتی نسبی‌م لذت ببرم، به هر پیشنهاد جدیدی پاسخ مثبت می‌دم و دوباره برای خودم تعهد و افق ناشناخته و ریسک کاری می‌تراشم.

دور و بری‌هام تشویقم می‌کنن و می‌گن آفرین، خودمم موافقم؛ ته مغزم اما فکر می‌کنم بسه دیگه آیداجان، بشین یه دیقه.
..
  




مورد عجیبِ رانگ تایم-رانگ پِلِیس

دیشب از وسط کنسرت نامجو پیغام داد که هنوز که هنوزه نشده «ای ساربان» نامجو رو بشنوم و به تو فکر نکنم. نوشت هم‌چنان عزیزترینمی. هیچ‌کس رو نمی‌تونم این‌قدر دوست داشته باشم که تو. هیچ‌کس این‌جوری بهترین نبوده که تو. نوشت هروقت بخوای من هستم، نو متر وات، هنوز، هم‌چنان.

با خودم فکر می‌کنم کاش می‌شد با اون آدم، که بی‌اغراق یکی از عزیزترین آدمای زندگی‌مه هنوز، بریم سفر. معاشرت کنیم. سبک و بی‌دردسر. قدیم، همه‌ش من در وضعیت «برهه‌ی حساس کنونی» بودم و همیشه در وضعیت رانگ تایم-رانگ پلیس. اون، آدم مچور و آندرستندینگِ رابطه بود که من همیشه انتظار داشتم موقعیت‌م رو درک کنه که می‌کرد هم، که کرد هم. فکر کردم الانم باز دوباره تو یکی از اون موقعیت‌هام حتا. گیرم این بار به خواسته و میل خودم. با این آدم اما، کاش می‌شد یه ماه بریم توی پرانتز، فارغ از مناسبات زندگی‌های شخصی‌مون، چند صباحی رو با هم وقت می‌گذروندیم. همیشه فکر می‌کنم آی او هیم ذیس، آی او هیم اِ لات.
..
  



Friday, August 3, 2018


جانوران بت نمی‌پرستند، قلدر نمی‌تراشند و به کثافت‌کاری‌های خودشان نمی‌بالند، برای همین تاریخ ندارند.
توپ مرواری ـ صادق هدایت

Labels:

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025