Desire knows no bounds




Thursday, August 29, 2019

چه‌قدر از بی‌تفاوتی و خونسردی ژوئل اگلوف تو نثرش خوشم میاد. به عبارتی از ترجمه‌ی اصغر نوری هم. هم «منگی» رو خیلی دوست داشتم، هم «عوضی» رو که الان دارم می‌خونم. هر دو کتاب از همین نویسنده.

خوندن «عوضی» با حال الانم تقارن خنده‌داری داره. حکایت مردیه که با یه سری آدم دیگه مدام عوضی گرفته می‌شه. منم مدام دارم با چیزهایی که فکر می‌کنم نیستم عوضی گرفته می‌شم و به این فکر افتاده نکنه هستم؟ چرا اون چیزی که فکر می‌کنم هستم رو آدم‌ها نمی‌بینن یا آدم‌های خیلی کمی می‌بینن و از همه مهم‌تر چرا آدم‌هایی که برام مهم‌ن مدام تصویرهای عوضی منو می‌بینن؟

دارم «عوضی»* می‌شم:|

عوضی --- ژوئل اگلوف*
ترجمه‌ی اصغر نوری --- نشر افق
..
  




یادم نمیاد، آیا هزار سال پیش‌ها وقتایی که آقای ک بهم می‌گفت «تو آخر آخرش می‌زنی زیر میز و می‌ری» هم به اندازه‌ی الان همین‌قدر برآشفته می‌شدم آیا؟ تو این سال‌ها که حرفش آویزه‌ی گوشم بود و موند، خیلی سعی کردم خودم رو تغییر بدم، اما وقتی هنوز می‌بینم ته هر حرف و حدیثی همینو بهم می‌گن، وقتی می‌بینم تو تمام این سال‌ها تصویر بیرونی‌ آدم‌ها از من تغییر نکرده و من همونی‌ام که اگه چیزی باب میلم نباشه می‌زنم زیر میز و می‌رم، تسلیم این تصویره می‌شم. وقتی قرار نیست هیچ‌وقت این تصویره عوض شه، یا شاید وقتی وقعاً من دارم تغییر نمی‌کنم، چرا تمام این مدت ادای یه آدم دیگه رو در بیارم؟ حتی حوصله ندارم برم پیش تراپیست‌ام. حوصله ندارم با کسی حرف بزنم یا مشورت کنم یا از کسی کمک بخوام. صرفاً خسته‌م. از تصویری که آدما از من بهم نشون می‌دن خسته و سرخورده‌م. از این‌که کدوم واقعیه و از ناتوانی در تشخیص‌هام خسته‌م و سرخورده‌م. خسته‌م. و سرخورده‌م.

در مرز زدن زیر میز و رها کردن و رفتن‌ام. 
..
  



Monday, August 26, 2019


وسواس، وسواس، وسواس. گیرهای ذهنی کوچیکی که خواب و خوراک رو ازم گرفته‌ن. جزییات‌بازی‌ای که بار دیگر کار دستم داده، این بار البته که سواستفاده‌ی عاطفی نمی‌کنه ازم -تینیجر نیستم دیگه که، شکرِ خدا- ولی همچنان روان‌م رو ذره‌ذره خرد می‌کنه. منشِ «همه یا هیچ»ِ کوفتی. حالا که نمی‌تونی تمام فعالیت‌هات از کلاس اول دبستان تا الان -کلاس هیفدهم- رو بی‌نقص کنی هر چیزی که به آموزش عالی مربوط می‌شه رو ببوس و کنار بذار. چیزی ننویس و نقاشی نکن؛ ولی اگه به سرت زد و شروع کردی ذره‌ای نباید دست‌ت خط بخوره، وگرنه از اول. هیچ‌گونه پاک‌کنی نداریم. یا اکانت گودریدز نداشته‌باش یا از ازل تا ابد همه‌ی کتاب‌هایی که در زندگی‌ت اومده و رفته‌ن رو باید با تاریخ دقیق ثبت کنی، همون‌جور که ازمون خواسته‌ن. ثبت فیلم‌هایی که دیده‌یی (لترباکسد) و چیزهایی که شنیده‌یی (لست‌اف‌ام) و سریال‌هایی که دنبال می‌کنی (تی‌وی تایم) و جاهایی که می‌ری (سوارم) و فاکینگ دقیقه‌هایی که مدیتیشن می‌کنی (هِداسپیس) و وقتی اپلیکیشنی برای ثبت اپیزودهای پادکست‌هایی که شنیده‌یی وجود نداره بدن‌دردِ ناشی از اعتیاد بگیر. ثبت است بر جریده‌ی عالم دوامِ ما، بله، ولیک به خونِ جگر شود. جریده‌ی زهرماریِ عالم لبه‌ی تیزی داره، گوشه‌ی انگشت‌هات رو جوری می‌بُره که جای زخمی که بشه با چشم غیرمسلح دیدش معلوم نیست و وقتی متوجه‌ش می‌شی که خونِ انگشت‌ت به نصف زندگی‌ت کشیده شده و حالا همه رو باید سه بار بشوری و ضدعفونی کنی، وگرنه معلوم نیست چه بلایی به سرت می‌آد. گیاه -یا اصولن هیچ موجود زنده یا غیرزنده‌ی دیگه‌ای- وارد زندگی‌ت نکن مگه این که بتونی قول شرف بدی که هرگز زرد نمی‌شن و هیچ روزی نخواهداومد که برگ‌هاشون یه خرده خسته به نظر بیان و بخوان تو لاکِ خودشون باشن. تعهد کتبی بده که هر روز انگشت‌ت رو توی خاک‌شون فرو می‌کنی به امید احساس رطوبت. وسواس، وسواس، وسواس. تسبیح فیروزه‌ای که بابا از نیشابور خریده رو باید سه ماه هر شب توی آب بذاری تا سنگ‌هاش «فرم و رنگ خودشونو پیدا کنن». آقای فروشنده گفته، ظاهرن. این که چرا خودش قبل از تبدیل‌شون به تسبیح سه ماه نذاشته توی آب بمونن سوالی نیست که حق داشته‌باشی بپرسی. چشم؛ سه ماه تمام هر شب تسبیح رو بذار توی لیوانی که تا خرخره با آب سرد پر شده. تک‌تک برنامه‌های زندگی‌ت رو توی دفتر جلدسبز یادداشت کن، با ذکر ساعت و دقیقه. «عوض کردن ملافه‌ها» با دایره‌ی توخالی قبلش، «تموم کردن مرد بالشی تا قبل از خواب» با دایره‌ی توپُر. فردا صبح راس ساعت نَه باید یوگاکرده و آماده از خونه برم بیرون که میم رو ببینم: مربع توخالی. وسواس داره شیره‌ی جون‌م رو ازم بیرون می‌کشه. پنکیک‌های صبحانه‌م هم‌شکل و هم‌اندازه درنیومدن و داخلشون خمیر مونده‌بود. چه کنم؟ عصبانیت. پنکیک‌هات رو انقدر نخور تا سرد شن و از دهن بیفتن، سپس به عنوان مجازاتِ هدر دادن مواد اولیه. عضلات کمرت -که تا دیروز نمی‌دونستی وجود دارن، ولی هم‌اکنون به لطف یوگا- درد می‌کنن و دیگه بیش‌تر از این کِش نمی‌آن؟ چه بهتر. درد بکش، بیشتر و بیشتر. باید بیش‌تر از این کِش بیاری‌شون. هر بار که خانوم ایدرین می‌گه «پاشنه‌ی پات رو هُل بده به بیرون» سعی کن استخون بزرگ ساق‌ت رو حس کنی که از کف پات خارج می‌شه. خانوم ایدرین می‌دونه که همه‌ی ویدیوهاش رو ندیدی؟ اگه بدونه چه آبروریزی‌ای خواهدبود. تپه‌ی کتاب‌های خریده و نخونده‌ت اذیت‌ت نمی‌کنن؟ یوتیوبرهایی که تازگی دنبال‌شون می‌کنی و هنوز تمام سیصد ویدیوی نیم‌ساعته‌شون رو ندیده‌یی؟ درد بکش. به جای همه‌ی ناکافی‌بودن‌هات توی جلسه‌های نیم‌ساعته‌ی یوگای صبحگاهی درد بکش و سعی کن وقتی تبدیل به جنگنده‌ی ۱ می‌شی پای راست رو طولانی‌تر ستونِ تن بی‌مصرف‌ت کنی. یادم می‌آد اوایل نوجوانی از بزرگ‌ترین علاقه‌هام این بود که همه‌ی سی‌دی‌های خونه رو یونیفورم‌پوش کنم و با ماژیک سیاه نوک‌نمدی روی سطح سفیدشون اسم‌ها رو بنویسم. دست‌خط‌م هم که تعریفی نداره و خیر، هیچ شبیه حروف تایپ‌شده یک‌شکل و یک‌اندازه نیست. به چه دردی می‌خوری پس؟ وسواس، وسواس، وسواس. همه‌جا رو تمیز کن و برق بنداز و یک‌شکل و یک‌اندازه دربیار، چون کنترل جاهای دیگه‌ی زندگی‌ت از دست‌ت خارج شده. چون تنها چیزی که می‌تونی ذره‌ای شبیه‌ش کنی به استانداردهای ذهنی‌ت ظاهر محیط اطراف‌ت ه. که در همین هم ناکام و ناتوان، البته، خانم جوان.

Labels:

..
  



Saturday, August 24, 2019


اولین بار با شعر مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش روی دیوار سلولم مواجه شدم. چقدر در اون لحظه آرامش‌بخش بود و کسی که نوشته بود حتما می‌خواست به چون منی امید بده. من هم روی دیوار سلول دیگه‌ای نوشتمش. و تحمل هم کردم. هم زندان رو هم هر ناملایمتی بعد از اون رو. حالا بعد از این چند سال امروز صبح فکر کردم چه حرف چرت و بزدلانه‌ای. کدام مرغ توی دام تحمل کرده؟ چرا باید تحمل کرد؟ بطور غریزی آدم توی سختی صداش درمیاد. اگه کله‌ات رو با چرندیات پر نکرده باشن و طبیعی زندگی کنی نباید تحمل کنی. اتفاقا اونایی که تحمل نکردن اونایی که صداشون درومده و اونایی که خودشون رو به در و دیوار قفس کوبوندن باعث تغییر شدن. و باعث شدن یه روزی درها باز بشه و اون تحمل‌کنندگان آزاد بشن. این چند روز همش به این فکر می‌کردم که خشمی که تو من مونده کی قراره بیرون بزنه؟ ازش می‌ترسم که انقدر داره دیر بیرون میاد. شاید خشم بی‌مصرف ویرانگری بشه. فقط چون تو لحظاتی که باید بروزش می‌دادم ترسیدم یا فکر کردم درستش این نیست. ده سال پیش همین روزها که داشتن ما رو با مینی‌بوس از اوین می‌بردن ارک یا هر جایی که یادم نیست و محل دادگاه‌های فرمایشی بود، دست‌هامون بسته بود و پرده‌های مینی بوس کشیده بود و چند تا ماشین پلیس ما رو همراهی می‌کردن و من که دو ماه بود از بیرون خبر نداشتم با هر بدبختی بود از لای پرده بیرون رو نگاه کردم و یادم نمیره چشمام از تعجب باز مونده بود که مردم صبح دارن میرن سر کار. هی به خودم می‌گفتم مگه میشه بعد از اون همه اتفاق باز بری سر کار؟ مگه کارناوال بود که تموم شد؟ حالا ولی خودم توی اجتماعم و تعجب نمی‌کنم که زندگی ادامه داره و مردم میرن سر کار. زنها حجاب دارن و مردم مثل من از خبر آدم‌هایی که تحمل نکردن و دارن می‌میرن رد میشن که روزشون خراب نشه. راستش منم نمی‌دونم باید چکار کرد و چطوری و چقدر خشم رو بروز داد و منم عاقل این قوم نیستم ولی فقط امروز صبح فهمیدم که تحمل کردن فضیلت نیست وقتی داره بت ظلم میشه. برای سلامت روانت هم که شده باید داد بزنی.

Labels:

..
  



Friday, August 23, 2019

چندماه پیش دوستی اومد پیشم، هم‌سن و سال من، نشستیم به گپ و گفت و حرف رسید به سن و سال و شغل و امنیت شغلی و امنیت مالی و آینده. گفت می‌خواد بره خیاطی یاد بگیره. گفتم چه حوصله‌ای داری، اونم تو این سن و سال، خیلی اعصاب می‌خواد. گفت همه‌ش دارم به این فکر می‌کنم که اگه دو روز دیگه به هر دلیلی از سر کارم بیام بیرون، و دیگه نتونم کار پیدا کنم به خاطر سنم، دیگه کسی یه زن چهل و دو ساله رو استخدام نکنه تو فلان حوزه، وقتی این همه نیروی جوون و مستعد وجود داره، اون‌وقت برای امرار معاش و هزینه‌هام باید چی‌کار کنم. به این فکر کرده بود که یه مهارت شخصی پیدا کنه، که اگه به هر دلیلی دیگه نتونست کار پیدا کنه، لااقل بتونه هزینه‌های زندگی‌ش رو بده. گفت تو بیزینس خودت رو داری، شاید تا حالا مواجه نشده باشی با پارامترهایی که تو استخدام‌شدن آدما باهاش مواجه می‌شن. راست هم می‌گفت. هیچ‌وقت بهش فکر نکرده بودم. من تا حالا جایی استخدام نشده‌م. تا حالا برای کسی کار نکرده‌م. تا حالا حتی از این زاویه به زندگی نگاه نکرده بودم که با بالا رفتن سن، یه سری جاها دیگه آدم رو استخدام نمی‌کنن، یه سری فرصت‌های شغلی رو دیگه آدم نداره. برعکس تو کارهایی که من بودم، بالا رفتن سن توشون مزیت محسوب می‌شه. تو هر کار مدیریتی، سن و تجربه خودش مزیته. همین الان هم پیشنهادهای مختلفی که بهم می‌شه، به نسبت سال‌های قبل داره هی متنوع‌تر و جذاب‌تر می‌شه. بیرون از این حیطه اما، وقتی با آدما برای کارهای مختلف مصاحبه می‌کنم و مهارت‌ها و سن‌هاشونو می‌بینم و رزومه‌هاشونو می‌خونم، و حرف‌های دوست‌ها و اطرافیانم رو که می‌ذارم کنار این‌ها، به عینه می‌بینم که بازار کار، در عین تنوع چه قدر سخت و پیچیده‌ست، و چه پیدا کردن کاری که دوستش داشته باشی و در عین حال بتونی توش پیشرفت کنی و دو قدم بالا بری یا توانایی‌هات رو ارتقا بدی چه‌قدر کمه. مهم‌تر از اون، پیدا کردن آدم‌های توانمند و مهم‌تر از همه پیداکردن آدم‌هایی که به درجه‌ی توانمندی خودشون واقف باشن و دچار توهم نباشن چه‌قدر کار سختیه. نوشتن رزومه‌ی پرطمطراق کار ساده‌ایه، ولی وقتی دو هفته با طرف کار می‌کنی، می‌بینی در بدیهی‌ترین الفبای کاری ناتوانه و باید از ابتدا براش دوره‌های کارآموزی بذاری. این بیشتر از هر چیزی از آدم انرژی می‌گیره، کار کردن با کسی که به سطح توانایی خودش آگاه نیست و صرفاً دچار توهمه.

حرف اون دوستم خیلی به دلم نشست راستش. خیلی صادقانه گفت می‌خوام برم خیاطی یاد بگیرم چون ممکنه از هیچ‌کدوم از توانایی‌هایی که دارم دیگه نتونم پول دربیارم و باید از حالا به بعد یه جوری امرار معاش کنم. این سطح از واقع‌بینی اون چیزیه که خیلی از ماها لازم داریم. یه آینه‌ی ساده لازم داریم یه وقتایی، که بذاریم جلومون، خود واقعی‌مون رو، بضاعت و داشته‌هامون رو ببینیم، یه دو دوتا چهارتا کنیم، و بر اساس اون، برای آینده برنامه‌ریزی کنیم، تا دیر نشده. وگرنه حرفای گنده و عناوین دهن‌پرکن رو که همه بلدیم.
..
  





دو خاطره‌ی ماندگار دارم که مثل خورشید تابان الصاق شده‌اند به آسمان ذهنم. یکی‌شان برمی‌گردد به روزی که نتیجه‌ی کنکور آمده بود. رفتم خیابان نادری و روزنامه خریدم. مثل جاجیم پهنش کردم کف پیاده‌رو و چمباتمه زدم روی آن. با انگشت اشاره از روی اسم‌ها رد شدم تا رسیدم به اسم خودم. بعد خون مثل چاه نفت پاشید توی جمجمه‌ام. از فرط شادی وسط خیابان نعره زدم و کوبیدم روی پیشخوان و به روزنامه فروش گفتم قبول شدم. حتی دلم خواست بغلش کنم و شادی‌ام را تقسیم کنم باهاش. اما دستش را مثل دیلم حائل کرد و با غیظ گفت: «هو، ولک پَ چته؟ دانشگاه قبول شدی، ناسا که نرفتی». گند زد به عیشم.

خاطره‌ی دوم هم بر‌می‌گردد به روزی که از کارگاه دورود زنگ زدم خانه تا حال‌شان را بپرسم. بهم گفتند که پدربزرگم تمام کرده است. بی‌نهایت دوستش داشتم. مثل ماست سابیده شده به دیوار، سُر خوردم و نشستم زمین. به رئیس‌کارگاه گفتم ماجرا را. شانه انداخت بالا و گفت: «آخی، همه می‌میرن. خدا رحمتش کنه». و با بیل رفت سر وقت اوستا نعمت.  حجم غم را سه برابر کرد.

دیروز افتاده بودم به خاطره گفتن برای تیام. این دو تا را هم تعریف کردم. چهار تا فحش هم دادم به روزنامه‌فروش و رئیس‌کارگاه. اما تیام سر تفنگ را برگرداند سمت خودم. معتقد بود که شادی، حس جمع‌پذیری دارد و اشتراک‌گذاری‌اش با آدم‌های دیگر باعث می‌شود که حجمش مثل چس‌فیلِ توی قابلمه زیاد شود. از آن طرف هم غم، ماهیت تقسیم‌پذیری دارد و اشتراک‌گذاری‌اش باعث می‌شود هر کسی بخشی از آن را حمل کند و وزنش کمتر شود. اما غم و شادی را با هر کسی که نمی‌شود به اشتراک گذاشت. فقط باید با آدم‌هایی شریک شد که فاصله‌شان با آن غم یا شادی به اندازه‌ی ما باشد. نه دورتر و نه نزدیک‌تر. درست مثل عینک. فقط با کسی می‌شود عینک را به اشتراک گذاشت که نمره‌ی چشم‌مان یکی باشد.

همیشه همین بلا را سرم می‌آورد و موقع بحث فتیله‌پیچم می‌کند. دو تا هم مثال ‌زد که حکم میخ آخر تابوت را داشت. مثلا می‌گفت دی‌جی فسنقری که توی مراسم عروسی دارد خودش را جر می‌دهد، آدم مناسبی نیست که داماد بخواهد خوشحالی‌اش را با او تقسیم کند. یا مثلا نوحه‌خوان سر گور، صلاحیت ندارد که غم از دست دادن کسی را با او تقسیم کنیم. با این‌که هر دو نفر آن‌ها ظاهر شاد یا غمگینی مثل ما دارند. اما فاصله‌شان با غم و شادی‌مان یکی نیست. آخرش هم گفت اشتراک‌گذاری با آدمِ اشتباه، می‌شاشد به کل قوانین ریاضیات. غم‌ها جمع‌پذیر می‌شوند. شادی‌ها هم کسرپذیر می‌شوند و بخش از آن را به راحتی از تو می‌دزدند. در هر دو حالت می‌رسیم به حس تنهایی.

گمانم راست می‌گفت. حس تنهایی، بزرگ‌ترین حسی بود که در لحظه‌ی اوج شادی و غم حس می‌کردم. در واقع آدم‌هایی که در آن ثانیه کنارم بودند، فاصله‌شان اصلا شبیه به فاصله‌‌ی من تا آن غم و شادی نبود. روزنامه‌فروش بخشی از شادی من را دزدید و رئیس‌کارگاه و بیلش، حجم ملالم را بیشتر کردند. شاید تقسیم‌نکردن عاقلانه‌ترین کار ممکن بود. اما خب، آن‌وقت‌ها که تیام نداشتم تا این‌ها را بهم بگوید. حتی آن را تعمیم بدهد به خیلی از حس‌های دیگر. به این‌که فقط آدم‌های معدودی هستند که روی مدار آدم سوار می‌شوند و فاصله‌شان تا هسته‌ی علاقه‌مندی‌هایش یکی است. فقط این‌ها رافع تنهایی‌اند. باقی انسان‌ها اگر همه‌شان سوار شاتل بشوند و بروند تا روی مریخ زندگی کنند، آب از آب تکان نمی‌خورد.

Labels:

..
  



Wednesday, August 14, 2019

با دیدن فیلم Parasite، بونگ جون هو به ضرس قاطع رفت جزو لیست کارگردان‌های مورد علاقه‌م. تا قبل از این فقط سه فیلم ازش دیده‌ بودم، باید سر فرصت بشینم باقی فیلم‌هاش رو هم ببینم.

خطر اسپویل:

یکی از صحنه‌های نفس‌گیر فیلم، اون‌جاییه که پدر، دختر و پسر زیر میز سالن گیر افتاده‌ن، به موازات هم دراز کشیده‌ن، و در دو قدمی‌شون، مرد و زن صاحبخونه، روی مبل، طی یک گفتگوی معمولی، دارن راجع به بوی بدن پدر صحبت می‌کنن. خیلی صحنه‌ی اکواردیه. مرد صاحبخونه می‌گه چه بوی بدی میاد، بوی بدن آقای کیمه، و شروع می‌کنه با زنش راجع به بوی بدی که همیشه آقای کیم می‌ده حرف زدن، در حالی که آقای کیم، پدر، با دختر و پسرش، زیر میز، دراز کشیده، و همه می‌دونیم که بوی بدی می‌ده. تو اون سکانس، تعلیق خود قصه یه طرف، ولی این مکالمه بارها و بارها سنگینی می‌کنه به اون تعلیق. دوربین هم خیلی آروم فقط صورت پدر رو و بعد صورت فرزندانش رو نشون می‌ده. همین.

من حتی فکر می‌کنم تو حادثه‌ای که بعد اتفاق می‌افته تو فیلم، اون صحنه‌ای که پدر سیخ باربیکیو رو فرو می‌کنه تو سینه‌ی آقای صابخونه، تریگرش همین جمله‌ای بود که زیر میز شنید ازش.

حالا اینو تعریف کردم که اصلاً به یه بی‌راهه برم. یه جاهایی هست در زندگانی، یه آدمایی هستن دور و برمون مث همین آقای کیم، که بو می‌دن، لیترالی بو می‌دن، دست خودشونم نیست، یا هست، نمی‌دونم. بعد واقعاً آدم نمی‌دونه باهاشون چی‌کار کنه. چه جوری بهشون بگه که بو می‌دی دوست عزیز. طرف لیترالی با بوی بد بدن میاد سر کار. گاهی با موی چرب. یه وقتایی با کفش اشتباه. ولی بوی بد بدن همیشگیه و هیچ کاریش نمی‌شه کرد جز این‌که در سکوت ازش دور شی. تو هیچ پوزیشنی هم نمی‌تونی قرارش بدی که مردم باهاش در ارتباط باشن، چون بوی بدی که ازش ساطع می‌شه رسماً آزاردهنده‌ست و ایجاد دافعه می‌کنه. این ازون موقعیت‌هاست که مدت‌هاست مغز منو درگیر کرده. آیا باید مستقیم بهش بگی، یا بی‌حرف عبور کنی؟

حالا یکی بدنش بو می‌ده، یه وقتایی یه آدمایی هستن که میان می‌شن جزو نزدیکانت، یا اصلاً یکی از اعضای خانواده‌ت هستن، دوستن، رفیقن، آشنان، و هر کدوم یک ویژگی فیزیکی این چنینی دارن. ویژگی‌ای که به لحاظ بصری یا لامسه برای آدم غیرقابل تحمله. مثلاً همین بوی بد و ناخوشایند بدن. یا طی معاشرت روزانه، یا سکس، متوجه می‌شی طرف مدام عرق می‌کنه و ازش عرق می‌چکه. یا لقمه‌هایی که حین غذاخوردن برمی‌داره سه برابر بزرگ‌تر از حجم عادیه و بسیار زشته دیدنش از بیرون. یا بزاق دهانش حین حرف زدن می‌پاشه بیرون. یا موقع غذاخوردن بادگلو می‌زنه همیشه. یا شکمش توی لباس جوریه که خوشایند نیست. در مواجهه با چنین شرایطی دو راه داری دیگه، یا بی‌حرف رابطه‌ت رو قطع کنی، یا دلیل واقعی‌ت رو بهش بگی. اون قسمت دومه که خیلی اکوارده و معمولاً طرف برمی‌آشوبه و واکنش عجیب‌غریب نشون می‌ده. لااقل من خودم هربار گفتم چنین نتیجه‌ای گرفته‌م. طرف مقابلم بسیار ناراحت شد و به قول خودش اعتماد به نفسش له شد و برآشفت. لذا آدم می‌مونه که رفتار درست کدومه. شفاف بودن و واقعیت رو گفتن، یا پشت مجموعه‌ای از دلایل دیگه پنهان شدن.
..
  



Sunday, August 11, 2019


پدر حسام دیابت گرفت و درمان را آن‌قدر پشت گوش انداخت تا بالاخره زد به پای راستش. دکتر بهش گفت پایش را باید قطع کند. و قطع کرد. پدر حسام یک مثنوی هفتاد من از ده دقیقه قبل از بی‌هوشی‌اش خاطره دارد. در واقع از خداحافظی‌ با پای راستش. بعد خوابید و بیدار شد و دید پایش نیست. رفتیم عیادتش. مثنوی هفتاد من را ریخت روی دایره. متافورطور وصلش کرد به عشق دوران جوانی‌اش. این‌که  عاشق یک زن ابرو کمان بوده و حجم عشقش رسیده به مرز جنون و از آن رد شده. آن‌قدر مجنون بوده و بی‌حواسی کرده که از عشق فقط آزارش نصیب‌شان شده. مثل پای راستش که به جای سرپا نگه داشتنش، شده بساط تکدر خاطر و درد. صرفا بابت بی‌حواسی‌ و بی‌دقتی. بعد هم گفت که یک روز وسط تابستان، زن ابرو کمان، برایش ده دقیقه از مثنوی هفتاد من را خوانده و ترکش کرده است. درست مثل پای راست پدر حسام. بعد هم رو به ما گفت چایی‌تون یخ کرد، میوه‌ هم بخورید.

حواس ما ماند پیش پای راست پدر حسام. سرِ بی‌حواسی‌اش، گندیده است. چایی خوردیم و فکر کردیم که بدترین شکل گندیدن و ترک کردن وقتی است که از فرط جنون و بی‌حواسی باشد. این‌که خودِ عشق باعث مرگ عشق باشد. این‌که خودِ آدم با دست خودش، پای راستش را قطع کند. پیچیده‌ترین شکلِ دیگر نبودن.

Labels:

..
  



Saturday, August 10, 2019

خوندن پست‌های وبلاگ توی فیدخوان یه مشکل اساسی داره، مخصوصاً پست‌های وبلاگ‌ آدمایی مثل من که اول پست رو پابلیش می‌کنن، بعد ویرایش. مشکل اینه که یه نسخه‌ای از پست می‌ره تو فید، که با نسخه‌‌ی ویرایش‌شده به کل متفاوته! مثلاً؟ مثلاً همین پست قبل، و اغلب پست‌های قبل‌تر. تازه توجهم به این نکته جلب شد:|
..
  




دیشب تو مهمونی، بعد از مدت‌ها همون دوست‌مو دیدم که به خاطر پرگویی‌هاش رابطه‌مو باهاش قطع کرده بودم. این دوستم(چه من خوشم بیاد ازش چه نیاد) یکی از توانمندترین آدم‌هاییه که می‌شناسم، و بسیار قابل اعتماد. از قضا تو پروژه‌ی جدیدی که داریم شروع می‌کنیم می‌تونه خیلی برامون مفید باشه. ولی نکته این‌جاست که تیپ شخصیتی‌ش رو اعصاب منه. و جالب این‌جاست به همین دلیل که رو اعصابمه، تا دیشب که تو مهمونی ببینمش، مغزم تو سرچ‌ها کنار گذاشته بودش به کل، و وقتی داشتم دنبال فلان آدم می‌گشتم برای پروژه، حتی یه لحظه هم یاد این دوستم نیفتاده بودم.

بعد با خودم فکر کردم این آدم دوست قدیمی چندین و چندساله‌ی منه. تو دوره‌ای از زندگی رفت رو اعصاب من، اونم به خاطر «پرگویی»، که من تازه دچار دردهای میگرنی شده بودم که اون موقع نمی‌دونستم میگرنه، مدام سردرد داشتم، زندگی‌م مختل شده بود، کاملاً عصبی بودم، مضحک‌تر از همه این‌که چون به واسطه‌ی سردرد هیچ کار مفیدی نمی‌تونستم بکنم دوباره شروع کرده بودم گیلمور گرلز دیدن، تو اون سریال همه دارن فقط بی‌وقفه حرف می‌زنن حرف می‌زنن حرف می‌زنن و یحتمل این هم مزید بر علت شده بود، اگرشن من رو بالا برده بود، لذا یه حجمی از خشونت و عصبانیت داشتم نسبت به تمام آدمای دور و برم در اون چند ماه، که یکی‌ش همین آدم بود که بعد از چند سال دوباره سر و کله‌ش تو بد موقعی پیدا شده بود، رانگ تایم رانگ پِلِیس کذایی. منم تو همون دوره محاکمه‌ش کرده بودم پرونده‌شو بسته بودم گذاشته بودم کنار. که آقا من دیگه نمی‌خوام با این آدم معاشرت کنم.

بعد؟ بعد حالا که چند ماه گذشته، علت سردردهام شناخته شده‌ن و تا حدی کنترل شده‌ن و اوضاع آروم‌تره و همه‌چی معقول‌تر به نظر میاد و منم دیگه دارم گیلمور گرلز نمی‌بینم و پرگویی آدم‌های نمی‌ره روی اعصابم، دیشب که دوست‌مو دیدم، فکر کردم یه خرده بی‌رحمانه نذاشتمش کنار؟ یه بخشی‌ش به خاطر حال و روز خودم نبود آیا؟ به خاطر شرایط روحی و جسمی خودم تو اون دوره؟

حالا این ماجرا یه روی دیگر سکه هم داره‌ها. از اون طرف برای منی که آدم غریزی‌ام معمولاً، این‌جوریه که غریزه‌م معمولاً اشتباه نمی‌کنه. وقتی غریزه‌م می‌گه آبم با این آدم تو یه جوب نمی‌ره، نمی‌ره. حالا بخوام بهش زمان بدم تا با دلیل و مدرک بهم ثابت شه، مثلاً اونم توی یه پروژه‌ی کاری، اشتباه استراتژیکه به زعم خودم. ولی خب، آدمه دیگه، یه وقتایی هم مثل امروز صبح، دو دل می‌مونم بین تشخیص سره از ناسره.
..
  





پل ویریلیو می‌گوید: پنجره ابعاد غیرمادی دارد، مذهبی. می‌گذاریم  آسمان از آن عبور کند.

Labels:

..
  



Friday, August 9, 2019


فکر می‌کنم النی کارایندرو دقیقا می‌داند ویرانی یک قوم را چگونه با موسیقی نشان دهد. هربار که موسیقی متن فیلم «دشت گریان» را گوش می‌دهم، نقطه‌ای هست در بین سکوت‌ها و صدای بام‌بام طبل‌ها و کشیده شدن آرشه ویولن‌سل‌ها که می‌توان تصویر بزرگ را دید توی تاریکی. هزاران هزار آدمی که دارند سرزمین خود را ترک می‌کنند. کوله بر پشت، بقچه به دست، بچه به بغل. آخرالزمانی ماتریالیستی. قلبی که می‌ایستد و نمی‌ایستد.

Labels:

..
  




می‌تونم روایت زمان و مکان رو به هم بزنم. می‌تونم الان یه برش کوکوی لوبیا، یه برش ضخیم و برشته و داغ بکشم برای خودم، با چند پر جعفری کنارش، با یه کاسه سالاد شیرازی با آبغوره‌ی سیاه جوشونده‌ی خونگی فرد اعلا، بیارم تو تخت، با مثلا فیلم Never Look Away، و وانمود کنم این یک پیپ نیست. باقی‌ش رو باید توی مشق امشبم بنویسم. آخ که عاشق این جور روایت‌ها و بازی‌هام من.
..
  




دوستی که زیاد هم‌دیگه رو نمی‌شناسیم، اما وبلاگم رو سال‌هاست می‌خونه، مدت‌هاست برام نامه می‌نویسه. نامه‌هاش یه جوریه که انگار داره وبلاگ می‌نویسه. یا نه، انگار نشستیم تو یه کافه، داره تعریف می‌کنه امروز رفتم فلان جا، فلان کارو کردم، هفته‌ی پیش فلان اتفاق افتاد، راستی گفتم برات فلان چیز چی شد؟ همین قدر راحت و خودمونی و از همه چی، از در و دیوار. تو این سال‌هایی که داره برام نامه می‌نویسه، دیگه کم‌کم یه سرگذشتی می‌دونم ازش. یه مختصری از زندگی روزمره‌ش رو بلدم. گه‌گاهی جاهای دیگه هم می‌بینمش، تو اوپنینگی، کافه‌ای، مهمونی‌ای، جایی. گاهی هم تو استوری‌های اینستاگرام‌ش. گاهی تو عکساش. دخترک سن و سالی نداره. خیلی جوونه. شخصیتش به نظرم خیلی اوریجیناله. همین‌جوری که از دور نگاش می‌کنم، از روی نوشته‌هاش، از روی عکسا و استوری‌هاش، بی‌قیدی و راحتی و سبکی‌ش عجیب منو یاد مادام بوآری می‌ندازه. اصن انگار متعلق به این دوران نیست. باید دویست سیصد سال پیش، یا حتا خیلی قبل‌تر زندگی می‌کرد. تو یه جامعه‌ی اروپایی، رها، آزاد. یا نه، از یه جهت دیگه ویکتورینه به نظرم. نمی‌دونم. خلاصه تو یه عبارت اگه بخوام توصیفش کنم یه جور مادام بوآری معاصره. به نظرم قادره همون‌قدر خود ویرانگر باشه، اما انتخاب می‌کنه که عجالتاً عاقل باشه. مصممه، در عین حال آزاده. سبکه، اما جسوره. از این حالش با این سنش خیلی خوشم میاد. یاد خودم می‌افتم که چه از همه چیز می‌ترسیدم، وابسته بودم، نادان بودم. چه دنیام توی جهان Take Shelter می‌گذشت. همیشه خودم رو این‌جوری دلداری می‌دم که اوضاع دنیا اون زمان فرق می‌کرد. اینترنتی در کار نبود. کسی نبود که بهم جرأت و جسارت بده. کسی نبود ساپورتم کنه. با این حال دلیل نمی‌شه هر از گاهی دچار خودزنی‌های فصلی نشم و خودم رو بابت فرصت‌هایی که از دست داده‌م به صلیب نکشم. مادام بوآری‌های معاصر اما، سبک و لغزان و رقصان، بی‌ادعا و بی‌افاده دارن زندگی‌شونو می‌کنن و علی‌رغم تمام کاستی‌ها و نشدن‌ها، سهم خودشون رو از دنیا می‌گیرن. به نظرم دنیا اون‌قدری که به کام ما تلخ بود به کام این‌ها تلخ نیست. لااقل ازین‌جا که من می‌بینم‌شو به چشم نمیاد. هست آیا؟ تازه من آدمی‌ام که به قول رفیق‌مون یکی و نصفی دستاورد داشته‌م تو زندگی، الان وضعم بدی هم نیست. زندگی‌مو دارم، کارمو دارم، بچه‌هامو دارم، تکلیفم دیگه با خودم و زندگی‌م مشخص شده. منتها تلخی «اون‌چه می‌شد به سادگی داشته باشیم، اما نداشتیم» به این آسونی‌ها فراموشم نمی‌شه انگار.
..
  



Thursday, August 8, 2019

یه چند روز دیگه سرم خلوت شه آدرس‌مو تغییر می‌دم به aydacarpediem.blogspot.com.
..
  




انقدر این چند روزه هی حرف از کارپه دیم شده که هوس کرده‌م آدرس وبلاگم رو هم برگردونم به دوران کارپه. برم ببینم اویلبله یا نه.
..
  



Monday, August 5, 2019

هر بار می‌رم یونان، با این که زیاد توقفی تو آتن ندارم، حتماً یه سری به بوتیک مورد علاقه‌م می‌زنم و می‌رم پیش خانومه که الهام‌بخش‌م بود تو کارم. هر بار می‌ریم می‌شینیم تو یکی از پاب‌های دم بوتیک‌ش به نوشیدن و گپ زدن. از این ادای دین‌ه خوشم میاد. داره به یه ریچوال تبدیل می‌شه برام. تو گپ و گفت‌هامون از تجربه‌هاش می‌گه، از جوونی‌هاش. از این‌که از کجا شروع کرده چی کارا کرده از نقاط عطفی که تو کارش تو زندگی‌ش براش اتفاق افتاده از تهدیدهایی که تبدیل‌شون کرده به فرصت، از بچه‌هاش برام می‌گه عکس مدل‌های قد بلند جدیدی که پیدا کرده رو نشونم می‌ده پارچه‌هایی که قراره برام بفرسته رو با هم مرور می‌کنیم و خلاصه گاهی تو همون توقف چند ساعته که تو آتن‌ام صرفاً به خاطر حضور این زن کلی بهم خوش می‌گذره.

دو استاپ بدیهی دیگه‌ی آتن، فروزن یوگورت‌ه و صندل‌فروشی محبوبم، ولو این‌که مثل این‌بار در حال جا موندن از کشتی‌م باشم. اصلاً باید از اول تعریف می‌کردم. دیگه معمولا بیشتر از یه شب تو آتن نمی‌مونم. شب اول به چرخیدن تو داون‌تاون و محله‌ی پلاکا می‌گذره. از راه که می‌رسم، چک این می‌کنم و دوش می‌گیرم و می‌زنم بیرون. می‌رم کافه و یه چیزی می‌خورم و سپس می‌رم می‌چرخم. خرید و تماشای مردم و خوراکی‌های خوشمزه و یه درینک این‌جا یه آبجو اون‌جا و عکس گرفتن از در و دیوار. آتن شهر قشنگی نیست. به جز کوچه پس‌کوچه‌های محله‌های توریستی‌ش، منو یاد تهران می‌ندازه. هارشه. شهر تنها چرخیدن نیست. هر بار دلم می‌خواد زودتر از دستش خلاص شم زودتر برم مقصد بعدی‌م، برم سانتورینی یا هر جزیره‌ای که قراره برم. صبح روز بعد، پس از صبحانه همیشه اول می‌رم صندل‌فروشی، به هوای پیرهنی که پوشیده‌م یه صندل انتخاب می‌کنم می‌دم اندازه‌ی پام کنه، همون‌جا پام می‌کنم میام بیرون. سپس می‌رم پیش خانومه. می‌شینیم صحبتامونو می‌کنیم قرار مدارای کاری‌مونو فیکس می‌کنیم اگه خرید زیادی داشته باشم می‌فرستم هتل، بعد میایم بیرون می‌شینیم درینکی چیزی با هم می‌زنیم و معاشرت می‌کنیم و تماشای مردم. یکی دو ساعت بعد پا می‌شم راه میفتم به سمت هتل. تو راه می‌رسم به مغازه‌ی یوگولیشِس. می‌رم تو، یه ظرف متوسط برمی‌دارم. تا نصفه فروزن یوگورت پر می‌کنم از دستگاه، تاپینگ‌های مورد علاقه‌م رو انتخاب می‌کنم، تبدیل می‌شه به یه طرف هیجان‌انگیز که خودش یه جور ناهاره. میام بیرون. می‌شینم رو یکی از نیمکت‌های سنگی کنار پیاده‌رو. تو آفتاب. تو سایه‌آفتاب. یه پیرهن رکابی لینن تنمه. بژ. خنک و گشاد. کوتاه و راحت. یه کیف کتون بژ و سرمه‌ای هم دستمه. یه جفت صندل نوی چرم قهوه‌ای روشن خوشگل هم پامه. کفشامو گذاشته‌م تو کیفم. کاسه‌ی ماست یخ‌زده‌م دستمه و تو آفتاب نشسته‌م تو پیاده رو مردم رو تماشا می‌کنم. دو ساعت دیگه کشتی‌م قراره راه بیفته به مقصد میکونوس. می‌رم چهار پنج روز فقط خوش بگذرونم و آفتاب بگیرم و کتاب بخونم و شنا کنم و به هیچی فکر نکنم. وقتی برگردم همه‌چی یه جور دیگه می‌شه.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025