Desire knows no bounds




Friday, April 30, 2021


چه می‌کنند آدم‌ها وقتی زندگی، روزمرگیِ زندگی، نفس‌شان را بند می‌آوَرَد؟ چه می‌کنند آدم‌ها وقتی ماندن، یک‌جا ماندن، زیر سقفی ماندن، نفس‌شان را بند می‌آوَرَد؟ چه می‌کنند آدم‌ها وقتی بودن، خودِ بودن، نفس‌شان را بند می‌آوَرَد؟ دست به کاری می‌زنند که سودایش را پیش از این در سر نپرورانده‌اند. از خانه بیرون می‌زنند و عطای سقف را به لقایش می‌بخشند. به دیگران خیره می‌شوند و خود را لحظه‌ای فراموش می‌کنند. چه می‌کنند این آدم‌ها؟ زندگی را ادامه می‌دهند، اما زندگی درست از لحظه‌ای که این چیزها به فکرشان رسیده، به چیزی تازه بدل می‌شود که ظاهرش همان زندگی‌ست اما درست همان چیزی نیست که پیش از این بوده.

محسن آزرم

Labels:

..
  





آیدا جون به نظرم اگه می‌خوای با هر بار ته‌دیگ درست کردن یا ماکارونی لازانیا پیتزا این‌جوری کولی‌بازی دربیاری که به نظرم جمع کن برگرد تو رابطه انقد خودت و ما رو هم مسخره نکن هانی.
ته‌دیگ؟ گریه؟؟ سیریسلی؟؟؟
..
  



Tuesday, April 27, 2021

امشب دریافتم اکثر اکس‌هام با دوست پیغمبرم مراوده و معاشرت دارن! این در حالیه که هر کدوم‌شون در زمان حالِ  اون دوره، سر همین آدم کلی حسادت و اصطکاک و ازین چیزا داشتن با من:|
..
  



Monday, April 26, 2021

مامان‌بزرگم نزدیک ۱۰۰ سالش بود که فوت کرد. همین چند ماه پیش. مدتی مریض بود، نه مریض زمین‌گیر، مریض مدل کهولت سن. سر پا بود و راه می‌رفت و کمی فراموشی، حافظه‌ی کوتاه‌مدتش. به جز پرستارش، بابا و عمه و عموم یه شب در میون پیشش بودن. هر بار با بابا به هر دلیلی تلفنی حرف می‌زدم، بدون استثنا می‌گفت به مامان‌بزرگ زنگ بزن. حالشو بپرس. ته ذوقش این بود من و بچه‌هام بریم خونه‌ی مامان‌بزرگ سر بزنیم بهش. این اواخر که مریض‌تر بود و کرونا و اینا، بابا هی هر بار می‌گفت و من هی هر بار جواب می‌دادم به خاطر کرونا صلاح نیست.

اون شبی که مامان‌بزرگ تو آی سی یو حاش خیلی بد بود دیگه و من رفته بودم بیمارستان، همون شبی که فردا صبحش مامان‌بزرگ تموم کرد، همون شب با بابا نشسته بودیم پشت در آی سی یو، بابا اشک تو چشماش بود و گفت دعا کن حالش بهتر شه یه خرده دیگه بتونم خدمت‌شو بکنم. باورم نمی‌شد برای مامان صدساله‌ش این‌همه غصه بخوره. یه جوری که انگار از یه سنی به بعد مرگ آدما بدیهیه دیگه.

امشب خونه‌ی مامانم اینا، داشتم محتویات موبایل بابا رو براش می‌ریختم رو کامپیوتر، پسورد لپ‌تاپ و ایمیلش هر دو اسم مامان‌بزرگم بود.
..
  



Sunday, April 25, 2021

خوراک را ریختم توی قابلمه و زیرش را روشن کردم. قلقلی‌های کوچک با سیب‌زمینی و هویج و لوبیا سبز و آلو. نان را از فریزر گذاشتم بیرون یخش باز شود. رفتم توی اتاق‌خواب، توی دست‌شویی، صورتم را با فوم پاک‌کننده شستم و تونر زدم و کرم شب. دست‌هایم را با کرم آرگان مفصل به هم مالیدم. برگشتم توی آشپزخانه. زیر قابلمه‌ی نیم‌گرم را خاموش کردم. کتری را روشن کردم و تا آب جوش بیاید رفتم سراغ یخچال. پنیر نداریم. کره و مربای به را درآوردم گذاشتم توی سینی. و نان‌ها را. توی یک ماگ بزرگ یک تی‌بگ ارل گری انداختم رویش آب جوش ریختم دکمه‌ی کتری را زدم خاموش شود. گذاشتم تی‌بگ نیم دقیقه‌ای توی لیوان بماند. دیدم حوصله ندارم. کم‌ رنگ و رو تی‌بگ را درآوردم انداختم توی سطل. روی چای خط‌های کف موازی درست شد. عین خط‌هایی که بعد از حاملگی روی ران‌هایم افتاده. با سینی صبحانه رفتم توی تخت. ساعت ده‌ شب. یک لورازپام ۲ خوردم لپ‌تاپ را باز کردم هم‌زمان با چای و کره و مربای به دو اپیزود باقی‌مانده‌ی سریال اسپلیت را ببینم، سیزن ۲. یادم افتاد یادم رفته قابلمه‌ی خوراک را برگردانم توی یخچال.فکر کردم خب کف قابلمه داغ بود و ممکن بود طبقه‌ی یخچال ترک بخورد. فکر کردم شاید وسط سریال خوابم ببرد. خوراک تا فردا خراب می‌شود. فکر کردم اگر وسط سریال خوابم گرفت سینی صبحانه را می‌گذارم همین پایین تخت تا خواب از سرم نپرد. کره چی؟ تا صبح آب می‌شود. فکر کردم ولش کن. حوصله‌شان را ندارم.
..
  



Friday, April 23, 2021

علیرضا برام نوشته:
می‌گم، تو هر رابطه‌ای حتی روابط دایل آپ با پهنای باند پایین (I.e this one) یه تعدادی مرحله هست. مثلاً من فکر می‌کردم الان ما تو مرحله‌ی صحبت از آرتروز و پیرچشمی و ایناییم. ولی دیشب فکر کردم این مرحله‌ی گپ‌زدن درباره‌ی حیوانات اهلی رو پیش‌بینی نکرده بودم. می‌فرماد هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است...


..
  



Thursday, April 22, 2021


چیزه؛ کاش آب پرتقال طبیعی هم می‌فْرستاد.
..
  




تازه صبح هم برام تست آووکادو تخم‌مرغ فرستاد. یعنی داد لطیف بیاره بذاره رو میز آشپزخونه. منم فکر کردم دستارم فرستاده و اندکی تعجب کردم. خلاصه که «وضعیت».
..
  




الان دلم می‌خواد یه نفر بیاد همین‌جوری راحت و بی‌ زرق و برق که دراز کشیده‌م رو تخت، بغلم دراز بکشه سر راش اون اسپلیت رو هم روشن کنه یه کاسه گوجه‌سبز هم بیاره با هم The Split ببینیم. اون یه نفر می‌تونست همون پارتنرم باشه، که مع‌الأسف‌ چنان‌ اوفتاد که دانی.
..
  



Tuesday, April 20, 2021

نامه‌ی اسکاتلندی وارده:

آیدا
اونطرف - اینستاگرام- نوشتن رو بلد نبودم. از صبح که نوشتی برام یک حال عجیبی شدم و از اینکه حالم عجیبه متعجبم. انگار قرار من با خودم بود که بعد هر جدایی به خودم بگم خب بلند می‌شه آدم از جاش. می‌تکونه خودش رو و می‌ره دنبال زندگی. گیرم اولش یک کم پاهاش رو روی زمین می‌کشه ولی بعد دوباره زندگی شروع می‌شه. ریختن دل و خلوت و ملافه‌هایی که فقط بوی خودت رو می‌دن شروع می‌شه. اومدم همه این حرفها رو بزنم ولی راستش این جمله رو که نوشتم برام از معنی خالی بود. از دلم بالا نیومد و فقط روی زبونم بود. مثل این ورق نعناها که آب می‌شن روی زبون.
نمی‌دونم آیدا، عوارض سن بالارفتنه یا خستگی ماسیده روی روح و روان یا هیچکدام و صرفا کیفیت آدمی که کنار تو بود و آدمی که کنارش بودی نمی‌گذاره این رو به راحتی بگم. یک جدایی‌هایی هم هست که انگار یکی مرده. روت نمی‌شه به سادگی بگی بلند می‌شی و فلان و ... کیفیت چنان بوده که انگار چیزی مرده و خب لازمه بابتش گریه کرد. برای همین فقط دلم می‌خواست نزدیکتر بودم. یا شش تا آبجو می‌اومدم پیشت. هیچی نمی‌گفتم. هیچی که از من بعیده ولی کم حرف می‌زدم. باد ما رو با خود خواهد برد رو گوش می‌کردیم و در سکوت بین ترانه ها به صدای مردن کف‌های روی آبجوها دقت می‌کردیم. تو برام حرف می‌زدی. می‌گفتی که همه چیز به همون قشنگی و درستی عکسها بوده و حتی بیشتر. خیلی دورم و این اولین بار نیست که دوری می‌خوره تو صورتم. یک آبجو با رفیقی مثل تو چیه که میسر نیست. 
می‌دونم آسون نیست. می‌دونم خودت می‌دونی که می‌گذره ولی خب گذشتن فعلی نیست که ما فاعلش باشیم برای همین فعل ارزشمندی نیست. صرفا نگاهش می‌کنیم که بگذره و خب این از دردش کم نمی‌کنه. مواظب خودت باش و یک روزی در آینده دوباره خوب باش. 

بووس
آ.
..
  




تو اون مرحله‌ای از بریک‌آپم که غذا نمی‌خورم. زنگ نمی‌زنم از بیرون غذا بیارن چون دلم نمی‌خواد و اشتها هم ندارم. هفته‌ای دو سه وعده غذای واقعی. شبا فیلم و کتاب، روزا کار. دور و بری‌ها هم هیچ‌کدوم جدایی‌مون رو جدی نمی‌گیرن و معتقدن برمی‌گردیم با هم. حوصله‌ی خاصی هم ندارم. همین‌جوری هستم واسه خودم.
..
  



Sunday, April 18, 2021

رفتیم توی سال دوم قرنطینه. دو سال سوا زندگی کردن از جامعه کار سختی است. لااقل برای من سخت بود و هست. من بر خلاف ظاهرم، آدم متکی به جامعه و بشر و بغل و بوس و لیس و لمسی هستم (بودم). همین که هفته‌ای یکی از رفیق‌هایم را می‌دیدم و صبح‌ها به همکارهای نچسبم صبح‌بخیر می‌گفتم و 25 سنت می‌گذاشتم کف دست گدای نیمه‌دیوانه‌ی سرِ خیابان چهاردهم، سوخت موتور اجتماعی‌ام تامین می‌شد. تا این‌که این مرض آمد و همه را انداخت توی سلول انفرادی. شرط می‌بندم رابینسون کروزوئه هم وقتی که کشتی‌شان پکید و رفت توی آن جزیره، حس و حال من را داشت. به نظرش تنها بودن در این جزیره یک جوک لوس و موقت است. این‌که خیلی زود یک کشتی می‌آید و او را برمی‌گرداند به دل جامعه.  که خب نیامد. کشتی ما هم نیامد.

دو ماه اول حبس که گذشت و توهم رهایی سریع که ته‌نشین شد، بزرگ‌ترین فکری که توی سرم می‌چرخید همین وابستگی‌ام به غیر بود. این‌که منِ تنها چطور زندگی کنم؟ خیلی سال پیش، یک روز زنگ زدم به شیدا، دوست‌دختر هدایت کاف. یک سال بود که هدایت خودش را کشته بود و شیدا برگشته بود هند و توی همان خانه‌ای که با هم هم‌خانگی کرده بودند زندگی می‌کرد. از حال و روزش پرسیدم. حرف زیادی نداشت که بگوید. فقط گفت دارد عادت می‌کند که بدون هدایت در آن خانه زنده بماند و زندگی کند. که خب، هنر زنده ماندن (زندگی کردن) به تنهایی چیز کمی نبود. این همان چیزی است که یاد گرفتن‌اش از واجبات است. درست مثل برداشتن چرخ‌های کمکی دوچرخه‌ی یک بچه‌ی پنج ساله.

این مرض عالم‌گیر در کنار همه‌ی گرفتاری‌هایش، یک خوبی هم داشت. این‌که فهمیدم تمرین تنها زنده ماندن چقدر مهم است. همان کاری که شیدا کرد و یاد گرفت و زنده ماند. همان چیزی که من و رابینسون بلد نبودیم. موقعیت‌اش پیش نیامده بود تا یاد بگیریم. کشتی‌ای شکسته نشده بود. که خب، حالا شکست و باید یاد بگیرم چطور زنده بمانم. 

گمان کنم آدم‌های زیادی حتی قبل از  کرونا، دچار این حبس شده‌اند و خودشان خبر ندارند. مثلا آدمی که عزیزی را که همه‌ی عمر بهش متکی بوده‌ را از دست داده‌ باشد. یک روز صبح بیدار می‌شود و می‌بیند کشتی‌‌اش شکسته و تنهاست. یا مرد و زنی که بچه‌های شلوغ دیروز‌شان را سر و سامان داده‌اند و خلاص. حالا علی مانده و حوض‌اش و چهار تا عکس یادگاری روی میز گوشه‌ی اتاق. یک روز بیدار می‌شوند و می‌بینند هیاهو تمام شده است و تنها هستند. وای به حال‌شان که اگر تنها زندگی کردن را بلد نباشند. یا حتی آدمی که چهل سال کار کرده و فردای روز بازنشستگی‌اش، مثل روح سرگردان دور شهر می‌گردد و نمی‌داند از ساعت هشت صبح تا پنج عصر را انسان‌ چطور باید زندگی کند. 

خلاصه، همین فکر‌ها مثل بختک یک سال تمام است که افتاده‌ روی وجودم. هر کدام از این سناریوها از رگ گردن به آدم نزدیک‌تر است. تا الان گول زندگی اجتماعی را طوری خوردم که تنها زنده ماندن را تمرین نکرده‌ام. این بزرگ‌ترین درس کرونا به من بود. تمرین تنها زنده ماندن و زندگی کردن.

از وبلاگ فهیم عطار

Labels:

..
  



Friday, April 16, 2021

اما؟ اما هنوز تو دیدن‌های گاه و بی‌گاه پولانسکی، تو رد شدن از کنارش تو نشستن روبروش تو نزدیک به هم مونیتور رو یا کاغذی رو نگاه کردن، جریان الکتریسیته از تنم عبور می‌کنه.
..
  




مغز و تنم هنوز تو رابطه‌ن. نمی‌تونم هیچ نزدیکی، چه فیزیکی چه شیمیایی رو تحمل کنم. پریشبا که یه جمع خودمونی خونه‌م بودن، یه دورهمی کوچیک که اون‌قدر عجیب و عمیق شده بود که همه‌مون شگفت‌زده شده بودیم، وقتی تحت تأثیر دراگ‌هایی بودیم که جهان رو سبک و زیبا می‌کنن، وقتی بعد از مدت‌ها سکس‌پارتنر گاه‌‌به‌گاه قدیمی‌م رو بغل کردم، منی که همیشه یکی از بیشترین شیمی‌ها رو داشتم با این آدم حین بوسیدن، دیدم اصلاً نمی‌تونم حتا یه بوسه‌ی ساده رو هندل کنم. مغزم تنمو می‌کشید عقب. لباشو پس می‌زد. برام عجیب بود این که هورمون‌هام دسته‌جمعی می‌گفتن نه. نه خط‌کشی‌ای تو مغزم بود نه مرزی نه نقشه‌ای نه پیش‌فرضی. هیچی هیچی. هورمون‌ها اما همگی عقب‌نشینی کرده بودن بی‌که من در جریان باشم. هر کدوم از آدمای مهمونی، به هر دلیلی فاصله‌ی فیزیکی‌شون باهام کم می‌شد، مغزم تنمو می‌کشید عقب. آدمه رو پس می‌زد. اولین بارم بود همچین اتفاقی، همچین حسی.
دیدم واسه همینه اخیراً دلم نمی‌خواد آدما رو دعوت کنم خونه‌م. همه‌ش ناخودآگاه طفره می‌رم چون دلم نمی‌خواد با آدما معاشرت کنم، تنها باشم باهاشون، مرکز توجه باشم. تنم پس می‌زنتشون. حتا تصور این‌که تو رستورانی کافه‌ای جایی، کسی بخواد دستمو بگیره یا‌ موهامو نوازش کنه یا از سر سیمپتی بغلم کنه (بی هیچ اروتیسمی حتا) حالمو بد می‌کنه.
..
  




تو اینستاگرام یه هایلایت دارم به اسم «توکیو استوری». استوری‌هایی که توش سیو کرده‌م قشنگ سیر زندگی‌م رو موجز و مختصر نشون می‌ده. رفتم یه دور همه‌شونو از اول نگاه کردم. از ته رابطه‌ی قبلیم شروع شده بود تا رسید به ته این رابطه‌م. اینستاگرام گفت دیگه این هایلایت جا نداره، نمی‌تونی بهش استوری اضافه کنی. خنده‌م گرفت از این آیرونی. اسم هایلایت جدید رو می‌ذارم «توی استوری».  :/
..
  




لانا با خود فکر کرد شاید آن‌چه اسمش را رابطه گذاشته‌اند، ترس آدم‌ها از غروب‌هایی‌ست که باید تنها سپری کنند. ترس از تنهایی‌ست به وقت بیماری. ترس از نداشتن یک لیوان آب پرتقال و یک ظرف کوچک عسل، کنار تخت، وقتی از شدت ضعف نمی‌توانی از جایت بلند شوی. ترس از تنها رفتن به میهمانی و ترس از تنها خوابیدن حین سفر، وقتی تمام اتاق‌های کناری را زوج‌هایی خوشبخت و هیجان‌زده رزرو کرده‌اند. لانا فکر کرد همین‌ ترس‌هاست که رابطه را برایش رقت‌انگیز می‌کند. بین عاشق بودن، دوست داشتن، عادت کردن، حمایت شدن، و تنها نماندن نمی‌شد خط کشید. انگار همه را ریخته باشی در یک مخلوط‌کن، دو قاشق از این پنج قاشق از آن، و اسمش را گذاشته باشی رابطه. یوهان هر چه بود، عاشق نبود. «عادت» برای بودنش توصیف بهتری بود. لانا با خود اندیشید: چه غمناک.
..
  



Wednesday, April 14, 2021


صبحای زود طبق رسم همیشگیش اسمس ورودش به بانک صادرات که میاد، یا وقتایی که اسمس واریزی به حساب من میاد خنجره می‌پیچه ‌تو قلبم. امروز که رسماً با اسمس بانک اشکام اومد پایین.

عوضش از اون‌ور صبحای زود که طبق رسم همیشگیش اسمس ورودش به بانک صادرات میاد، یه چیزی ته دلم گرم می‌شه قرص می‌شه که هست، که خوبه.
..
  



Monday, April 12, 2021

هی میان می‌گن آخه امکان نداره، شما که امریکن دریم بودین! تصویر مجسمِ یه خونواده‌ی خوشبخت. یه زوج خوش‌تیپ که به هم میان، با یه دختر و پسر و یه سگ و گربه و اوضاع به سامان. چی شد یه‌هو؟!
یه‌هو که نه، ولی این‌جوری شد که فشارا از چند ماه پیش شروع شد ترک خوردن شروع شد سه ماه اخیر بیشتر شد تَرَکه بزرگ‌تر شد هفته‌ی آخر دیگه آیس ایج شد؛ ترکید که ترکید. می‌دونی از چی دلم می‌سوزه؟ از این که بعد از این‌همه وقت، تازه سه روز پیش نشستیم واسه اولین بار حرف زدیم. اولش با تنش و بعد کم‌کم آروم. اولین بار رسماً. باید چند بار دیگه هم حرف می‌زدیم. باید قبل‌تر، خیلی قبل‌تر حرف می‌زدیم.
می‌خوام بگم زیادی به تصویره غره شده بودم، غره شده بودیم. حالا ته دلم می‌دونم برمی‌گرده‌ها، شک ندارم؛ غصه‌ی بزرگم اما این‌جاست که ته دلم نمی‌خوام برگردم، لااقل نه به شکل قبل. بعد؟ بعد از غصه می‌میرم چون برای اولین بار تو زندگیم آروم بودم و تکلیفم با خودم و جهانم روشن بود. اما انگار روشن نبوده. انگار اون جهانِ آرام فقط تو مغز من بوده و بیرون داشته چیزی تَرَک می‌خورده. می‌دونی چی شد؟ این شد که تو مغزم هی می‌گفتم وقتی «من»ی که هیچ‌وقت هیچ‌جا تا حالا آروم نگرفته بودم، دیگه «اون» که جای خود داره. دیگه معلومه که رابطه‌هه کار می‌کنه. نگو باز همه‌چیز رو حول محور خودم دیده بودم فقط. همون ماجرای غم‌انگیزِ خود-مرکزِ-جهان-بینی. همون «خودخواه» و «فرصت‌طلب» و «جاه‌طلب» همیشگی. ولی من هیچ‌کدوم اینا نبودم به خدا، نیستم. فقط آروم بودم و دنیا به کامم خوش بود. تو حباب قشنگِ خودم بودم. چی شد چرا باز شدم خودخواه و فرصت‌طلب و جاه‌طلب؟
..
  




امروز نشستم در عرض دو ساعت یه بخشی از یه قورباغه‌ی بزرگ رو قورت دادم. چرا؟ چون گشتم دنبال یه راه حل غیر پیچیده و پرکتیکال، که بتونم ظرف دو هفته کل قورباغه رو بجوم هضم کنم بذارم کنار. راه حله جلوی چشمم بود این‌ همه وقت و من عوضش رفته بودم سراغ پیچیده‌ترین و وسواسی‌ترین و وقت‌گیرترین‌ ساز و کار. مع‌الأسف همیشه اون پیچیده‌هه‌م تا وقتی سرم بخوره به سنگ و غم بزرگ رو تبدیل کنم به قورباغه‌ی قورت‌داده‌شده‌ی بزرگ.
..
  




شبا فیلم می‌بینم یا رئالیتی شو یا اخیراً یانگ شلدون. می‌گذره. ولی روزا تا با هر کی، با خودش، با هر کی می‌رم حرف بزنم‌ گریه‌م می‌گیره. امروز اومدم دو کلمه با دخترک حرف بزنم، وسط هر کلمه یه ربع اشک ریختم. حالا همین اناق بغلیه ها، ولی خب:|
..
  



Sunday, April 11, 2021

دنیا وفا ندارد
ای نور هر دو دیده

..
  




چرا دیگه نمی‌فهممت؟ :(
..
  




خنجر می‌پیچانند در قلبم، هر بار؛ شرحه شرحه.

دورت بگردم آخر جان من این چه کاری بود با ما، با خودت، با من کردی. آخ که دورت بگردم جان دلم.


..
  



Thursday, April 8, 2021

علیه یادها و خاطره‌ها 

دلم می‌خواد وقتی مُردم انقدر بی‌آبرو و بی‌حیثیت باشم که هیچکس روش نشه بگه منو می‌شناخته. حتی برای حفظ آبروش دو تا فحش هم به قبر من نثار کنه. نمی‌دونم چجوری این همه سال تو ریا و دروغ جمعی سهیم بودم. نعمت می‌گفت بابای یکی از دوستاش که خیلی آدم محترمی بوده آخر عمری دیوونه شده میره تو پارک‌ها از مردم پول می‌گیره براشون ساک می‌زنه. نعمت می‌گفت تو رو خدا نذار من پیر شدم به این روزها بیفتم اگه دیوونه شدم منو بکش. گفتم بابا آبروتو می‌خوای ببری زیر خاک چکار؟ بشاش توش.

..
  




روضه‌ی آخرم بخونم برم. هی یاد اون آدمای غریبه‌ای میفتم که تو کافه رستوران و خیابون و این‌ور اون‌ور ما رو می‌دیدن بهمون می‌گفتن چه زوج خوش‌تیپی، چه‌قد به هم میاین.
بای
..
  





اُسکار «دیدنِ نیمه‌ی پرِ لیوان» هم می‌رسه به آقا لطیف که همچنان که من اشک می‌ریختم و اون داشت مشت‌مشت پشم‌های سگ و گربه رو از روی فرش می‌روبید گفت عوضش بهت قول می‌دم تا دو سه هفته دیگه یه تار مو رو این مبلا و فرشا پیدا نمی‌کنی.

..
  




امشب برنامه‌م اینه برم رو ودکا-زاناکس-زولپیدم. فردا هم تو تخت بمونم با چندتا فیلمی که الان گذاشتم دانلود شن.
از شنبه خودم رو جمع‌آوری کنم.
..
  



Wednesday, April 7, 2021

به‌به؛
الان این اپه پیغام داد دخترم چار روز مونده تا پریودت، می‌خوای یه کم دندون رو جگر بذاری کلا با کسی حرف نزنی؟
امضا: هاپ هاپ
..
  




آخی
خیلی وقت بود بریک‌آپ نکرده بودم صد تا پست تو یه شب واسه‌تون نذاشته بودما. این وسط هم هی تعریف ماجراهای لانا و یوهان به تعویق میفته. تازه تصمیم گرفته بودم شبی یه ماجراشونو بنویسما، نمی‌شه اما مث‌که.
..
  




کاش موهام یه خرده بلندتر بود محکم از سمت پیشونی و شقیقه‌ها می‌کشیدمشون بالا، بالای سرم با یه کش یا یه مداد می‌بستمشون محکم لااقل یه خرده از حرصم خالی می‌شد، موهام اما کوتاهه واسه این درمان، مع‌الأسف.
..
  




یک ربع بعد: با هم تلفنی سر حسابدار دعوا کردیم یادمون اومد چمونه با هم.
این آدم از این‌که بگن فلان قسمت کارت اشتباهه بیا درستش کنیم بدش میاد. اگه بگم بیا از دوستای مشاور من استفاده کنیم بدش میادتر. منم یه جاهایی رویه‌هاشو قبول ندارم. شدیم سوهان روح همدیگه. اصلنم گریه‌م نمیاد دیگه. بای.
..
  




یادم نمیاد کی یه وعده غذای درست‌حسابی خوردم. فک کنم قبل مریضی‌ش بود. قبل از اون سه روزی که مریض بود فک کردیم ممکنه کرونا باشه و من شروع کردم به دق‌کردن. وقتی تست داد، تا دو نیمِ شب بیدار نشستم هی سایتو ریفرش کردم هی سایتو ریفرش کردم جوابش بیاد. هی شصت و پنج بار تب و اکسیژن خونشو چک کردم. هی کووید و هارت کاندیشن خوندم. جوابش اومد. منفی بود. اسکرین شات گرفتم فرستادم واسه خودش و واسه دخترکم که اونم داشت دق می‌کرد. بعد دو تا قرص خوردم خوابیدم. فرداش؟ فرداش بریک‌آپ کردیم. یعنی می‌بینی آدم چه سریع مرگ یادش می‌ره دق یادش می‌ره کوفت و زهرمار یادش می‌ره؟ اصن موندم. عصر سر کار گفت دیدی شب می‌خوابی صب پا می‌شی حرفت عوض می‌شه؟ حالا دوتامون داشتیم یه حرفو می‌زدیما، ولی اصن حرف منو حاضر نیست گوش بده. ذهنش بایاس شده نسبت به من. به جای این‌که به حرفم گوش بده شروع می‌کنه به زعم خودش افکارمو خوندن و دفاع کردن از خودش. بابا منو از کی گذاشتی تو تیم دشمن؟ شیش ماهه. شیش ماهه منو گذاشته تو تیم دشمن. این دو ماه آخر بیشتر. این یکی دو هفته‌ی آخر خیلی خیلی بیشتر. هر روز می‌دیدم انگار یکی داره آب بدنشو داره تمام انرژی‌شو با سرنگ می‌کشه بیرونا. هر روز می‌دیدم. ولی هر کاری می‌کردم عصبانی‌ترش می‌کرد. عصبانی‌تر می‌شدم. دو تا خرما گذاشتم کنار تخت نشستم به پیکی بلایندرز دیدن. اونم چی، پیکی بلایندرز! نه که فک کنی رفتم انتخاب کردم چی ببینما، نه. فقط چون رو دسک‌تاپ بود پلی کردم. بهم استرس هم می‌داد هم‌زمان، ولی می‌ترسیدم خاموشش کنم. داشتم می‌گفتم. گفت دیدی شب می‌خوابی صب پا می‌شی حرفت عوض می‌شه؟ حالا دوتامون داشتیم یه حرفو می‌زدیما، ولی اصن حرف منو حاضر نبود گوش بده. شبش اومد گفت من تصمیممو گرفتم. امشب آخرین شبی‌ه که اینجام. فردا وسایلم و سگ و گربه رو برمی‌دارم می‌رم. عصبانی بودم. یعنی عصبانی‌ای بودما. فکر کنم صورتم شد مجسمه، سرد و بی‌روح. گفتم خب. فک نمی‌کرد دیگه هیچ حرفی نزنم. هیچ حرفی نزدم. فک کردم مرگ یه بار شیون یه بار دیگه. چه قد داری در مورد من منفی فک می‌کنی آخه. من تازه فک می‌کردم یه بارِ بزرگو از رو دوشت برداشته‌م. بعد همون لحظه منو کردی دشمن شماره یک؟ هیچی دیگه. گفتم خب. یه خرما و یه زاناکس و یه لورازپام از کنار تخت برداشتم خوردم خوابیدم. در اتاقو هم بستم سگ و گربه واسه غذا و جیش نیان‌ سراغم. صب هم که پا شدم رفته بود. منم شروع کردم گریه گریه گریه و سگ و گربه رو بغل کردن و تیپیکال روزای اول بریک‌آپ. حالا خودم گفته بودم سگ و گربه رو ببرا. ولی خب دلیل نمی‌شد گریه نکنم. دستمال کاغذی و لپ‌تاپو آوردم تو تخت، نشون به اون نشون که درشو باز کنم. گشنه‌م بود ولی اشتها نداشتم. رفتم سروقت یخچال یه چیزی بخورم که بتونم بعدش قرص بخورم. خوراک مورد علاقه‌ش که دیروز براش درست کرده بودم تو یخچال بود. حتا سمتش هم نرفتم. هنوزم تو یخچاله. لب نزدم بهش. دیروز یه موز خوردم فقط. امشبم تازه الان‌ اومدم خونه، یه خرده گریه مریه کردم رفتم سراغ یخچال یه موز برداشتم یه لیوان بزرگو پر یخ کردم و کوکا، یه زاناکس و یه لورازپام، اومدم تو تخت. سگ و گربه هم غذا جیش‌شون رو کرده‌ن و سیر و راضی‌ان. فردا داوود رو می‌فرسته بیاد ببرتشون. گفت وسایل و ظرف و غذاهاشونم بده بیاره. یه خرده هم گوشیو که قطع کردم گریه کردم. حالا گربه که کاری نداره، ولی چه جوری می‌خوای سگو نگه داری آخه؟ گفت می‌خوای تدی بمونه؟ گفتم اصلا. فک کردم این بند ناف کذایی باید یه جا بریده شه. حالا فکرم نکنم بریده شه‌ها. خیلی به‌هم وابسته‌ایم. ولی خیلی‌تر بی‌اعتماد و خسته و عصبانی‌ایم. خلاصه که اینا. آها، راستی امروزم گفت ببین، از امروز که هیژدهمه تا هیژدهم اردیبهشت جدا باشیم از هم، ببینیم چی می‌شه. گفتم من آدم تعلیق و کش دادن نیستم. می‌خوای زمان بدی بده، ولی من تصمیمو گرفته‌م. بعد خنده‌م گرفت گفتم مث راس و ریچل. فک کنم حواسش رفت به «وی ور آن ا بریک»، چون گفت تو این یه ماه بذار هیچی عوض نشه، هیچ تصمیمی نگیر، هیچ کاری نکن، شاید آروم شدیم. فک کردم یعنی داره می‌گه نرو با کسی بخواب؟ راس و ریچل بد مثالی بود گمونم. گفتم چی می‌خواد مثلا عوض شه؟ گفت همین که به همه اعلام کردی دیگه. گفتم من؟ گفت پست اینستات تابلو بود دیگه. آخه کی‌ می‌خواد بفهمه منظور من چیه. فک کرده ولی دارم اعلام می‌کنم آیم بک تو د مارکت! حالا در همون لحظه هم دو تا از دوستام رو هوا زدن مارکتو، یعنی راست می‌گفت یه جورایی هم. ولی خب اومدی خودت بریک‌آپ کردی، حالام داری اعلام می‌کنی یه ماه دیگه شاید برگشتم. ضمنی و سوسکی هم می‌گی نری با کسی دیگه‌ها. حالا من که فعلا دارم گریه و اینا می‌کنم همه‌ش. اون لحظه اما دلم سوخت و غصه‌م گرفت. قربونت برم آخه، تو که می‌دونی من این‌همه دوسِت دارم. واسه چی باید برم سراغ یکی دیگه اگه می‌موندی. بعد یه جورایی تلویحی هم گفت وقتی اعلام کرده می‌خواد بره من هیچ واکنش تو رو خدا نرویی از خودم نشون ندادم. حالا ده هزار بار قبل همیشه نشون داده بودما، این بار اما دیگه تصمیم گرفتم تمومش کنم. بهش برخورده بود قبول کردم. تازه الانم زنگ زد نمی‌دونم چی‌کار داشت، داشتم گریه می‌کردم، گفتم بهش نمی‌تونم حرف بزنم. فک کنم ناراحت شد گفت بای قطع کرد. حالا یا دلش تنگ شده، یا چون سگه رو نمی‌دونه چی‌کار کنه زنگ زده. منم رو اون دنده‌م که بفرما، بیا مسئولیت و عواقب حرفا و کاراتو بپذیر ببین چه مزه‌ای داره. ازون‌ورم هی باید به خودم افسار بزنم که مامان رابطه نشو آیداجان، مامان سگ و گربه هم نشو، احساساتی و سانتی‌منتال و فرداش باز بگی عجب غلطی کردم نشو. مث آدم تو موقعیت واقعی جدایی قرار بگیر تجربه‌ش کن، بعد ببین چه غلطی می‌خوای بکنی. بعد دیدم همین مامان بودن و دل‌رحم بودن و مواظبت کردنو شاید می‌گه کنترل‌گر. چه می‌دونم والا. حالام یه خرده دیگه گریه کنم قرصام اثر می‌کنن و یخا تو نوشابه نرم می‌شن می‌تونم لااقل هفت هشت‌تا یخ بخورم. سطح هدف‌مندی و رضایت ما رو توروخدا!
..
  



Tuesday, April 6, 2021

با این‌که آدمایی که در محیط کار رفتارشون احساس-بیس و بچگانه و مهدکودکیه رو بسیار نقد می‌کنم و شاکیم ازشون، مع‌الأسف خودم تمایل مهارنشدنی‌ای دارم رفتارای اکستریم مهدکودکی از خودم نشون بدم، مهار نشدنی مثل یخ‌خوردن این روزام، مخصوصا همین روزا.

افسارتو ببند به درخت آیداجان.
..
  




لانا با خودش گفت این‌جا دیگر چیزی نمانده. این‌جا با یوهان دیگر چیزی نمانده. حالا دیگر پیش او برهنه و عریانم.احساساتم را می‌شناسد، برایش تکراری شده. نیازهایم را می‌داند و دیگر رغبتی به شنیدنشان ندارد. حالا می‌داند من آن تصویر مستقلی نیستم که از خود به نمایش گذاشته‌ام. می‌داند موجودی بی‌دفاع، ضعیف، ترسیده و آسیب‌پذیرم. می‌داند این جدایی، این تنهایی مرا از پا در می‌آورد. مرا نابود می‌کند. 
لانا با خودش فکر کرد چه غمگینم. با خودش فکر کرد خاکستر می‌شوم. با خودش فکر کرد دوباره از خاکستر بلند می‌شوم جان می‌گیرم بال می‌زنم. با خودش گفت مثل ققنوس.

اتاق مونیکا --- هانا تورنت
..
  





تمام این مدتی که تو دفترم می‌نوشتم چه همه‌چی فرق داشت با وبلاگ، با امروز.
..
  





دراز کشیده بود رو مبل، نیم متر اون‌طرف‌تر از من. گربه اومد طرفش، گربه رو بغل کرد گذاشت رو سینه‌ش. گفت می‌دونی پنج ساله با همیم؟ گفت یه بوس بده لااقل.
..
  




هی تو‌ سرم تکرار می‌شه «بی‌خیال حرفایی که تو دلم جا مونده...»
هی اشکام میان پایین. 
هی تو آشپزخونه یا هر اتاقی می‌رم الفی و تدی میان پایین پام دراز می‌کشن.
قرار نبود این‌جوری بشه؛ بود؟
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025