Desire knows no bounds |
Saturday, July 30, 2022 نشسته بودم توی قاب پنجره، منتظر، تا خورشید فرو بریزد و نارنجیِ اتاقْ نَشت کند بیرون. فکر کردم کاش پایم را بگذارم آن طرفِ پنجره، عکس بگیرم. فکر کردم عجب نورِ محشری. یک توریِ نازک اما، میان من و جهانِ بیرونِ پنجره ایستاده بود، یک مرز مشبکِ نازکِ بیدرز، بیمَفصل، بیهیچ راهِ خلاص. بیرون، یک قدمیِ پشتِ پنجره، آنقدر رؤیا ریخته بود و بوی نمِ باران چسبیده بود به صورت چمنها و اشیا، که کافی بود دستت را دراز کنی تا برسی زیر آسمان، زیر باران، تا گره بخوری به تابلوی بیرون پنجره. توریِ سیمیِ مشبکِ نازک اما، بیمَفصل، بیهیچ درزی و بیهیچ کرنشی، انگار خودش را پیچانده باشد دور شبکیهی چشمانت، انگار خودش را دوختانده باشد به تنت. یک مشت رؤیا، مانده بود پشت آن حصارِ باریکِ بیدرز. فکر کردم اگر یک روز صبح چشمهایم را باز کنم ببینم پشت پلکهایم «توری» روییده، یک توری سیمی مشبک نازک، جهانم چه شکلی میشود؟ فکر کن یک روز صبح بیدار شوی ببینی چشمانت را زندان زده. فکر کن زندانت را همهجا حمل کنی با خودت. جهان را از پشت میلههای زندانت تماشا کنی. فکر کردم سلام آقای کافکا. خورشیدِ پشتِ پنجره کمکم ته کشید. نارنجیِ اتاق شروع کرد نشتکردن به بیرون. آمدی. نور ریخت تو. رؤیا پاشید روی ملافهها. |
Friday, July 15, 2022 از پریشب تا حالا بهش فکر نکردم. یعنی انگار عمداً از مغزم پاکش کردم. ولی میدونی چی شد؟ امروز صبح چشامو باز کردم و یادم اومد وقتی واسه خداحافظی بغلش کردم، بیشتر از همیشه تو بغلش نگهم داشت، خیلی بیشتر، منو فشار داد به خودش، محکم، و بوسیدم، طولانی. همو بوسیدیم. چند سال گذشته بود از آخرین بار؟ ده سال؟ دوازده سال؟ چند بار دیدیم همو و ساعتها حرف زدیم اما یکبار هم نبوسیدتم؟ چندبار دلم خواسته بود نگهم داره تو بغلش، عین قدیما؟ حالا چی شد که یه هو؟ بعد از اینهمه سال؟ نمیخوام به جواب سؤالام فکر کنم. به این فکر میکنم که منو نگه داشت تو بغلش و طولانی همو بوسیدیم. امنترین آدم زندگیمو. |
Monday, July 4, 2022 بابام از خونهی دروس زنگ زده بهم با صدای سرآسیمه که «گربههه نیست!» میگم یعنی چی نیست؟ در خونه رو که باز نذاشتی که؟ میگه نه، ولی نیست که نیست. حالا جریان چیه؟ فرزندانم سه روزه رفتهن سفر، کلید خونه رو دادهن دست بابام که بره به تامی(گربهشون) سر بزنه و غذا بده و قول گرفتهن یه ساعت هم باهاش بازی کنه. حالا بابام گربههه رو گم کرده. میگه چه جوری پیداش کنم؟ گفتم برو خشخش پاکت غذای خشکشو در آر، هر جای خونه باشه پیداش میشه. چند دقیقه بعد معلوم شد آقا تشریف بردهن در سرویس اختصاصی فرزندان، حالا اینکه چه جوری تونسته درو باز کنه بماند، بعد رفته بالای وان، شیر وان رو باز کرده و از شیرینکاریش خرسند و سرگرمه. حالا بابام گوشی به دست هر چی بهش میگفت بیا برو تو توالت خودت، گوش نمیکرد که. منم اینور پای تلفن، داشتم به وضعیت پدرجان میخندیدم. بالاخره موفق شد تامی رو از سرویس بچهها بیرون کنه و همونجور گوشی به دست دنبال طنابی چیزی میگشت که راههای ورودی تامی رو مسدود کنه. بهش گفتم بابا زود برنگردی خونهها، یه خرده بمون باهاش بازی کن. گفت نه بابا، یه ساعته دارم موشیموشیش میکنم. حالا اونم کی؟ بابای من که ماها یادمون نمیاد بغلمون کرده باشه در زندگی، هر روز بعد از کار پا میشه میره خونهی دروس گربه رو موشیموشی کنه. بهش گفتم فیلم بفرست مطمئن شم. یه تعداد عکس غذا مذا فرستاده ادای عکسای اینستاگرام منو درآورده. سپس یه تعداد فیلم بی سر و ته که نه خودش معلومه کجاست نه گربه. ولکن که من مردم واسه اون صدای مضطربش وقتی گربه رو گم کرده بود:))))) |
آن سال، بی که حواسم باشد، تابستانْ ناغافل خزیده بود زیر پوستِ تنم. بعد همهچیز آرامآرام رنگ باخته بود و رنگ گرفته بود، آنقدر که«فَلسهای تنم ریخته بود روی ملافهها».
|
(e)
نوتیفیکیشن اومد که «:(». فکر کردم من که چیزی نذاشتهم جایی که کامنت بگیره. اینستاگرام رو باز کردم و عکس سال ۲۰۱۷م رو دیدم که زیرش یه کامنت «:(» جدید اومده. عکس از آشپزخونهی کوچیکِ آپارتمانِ کوچیکش بود در صبح پاییزی. کرکرههای تاریکی که از پشت شیارهاش آبیِ بیجون ساعت شش بیرون زده؛ سقف کاذبی که پر از تزیینها و فرورفتگی-برآمدگیهای بیهودهی مستطیلی ه؛ یخچالی که فقط چراغ الئیدی قرمز روی درش نجاتش میده از گمشدن تو تاریکی صبحگاهی. فِر رومیزی -آخ که عزیزترین و مهمترین عضو اون آپارتمان- و جعبههای فلزی بیسکویت و پاکت مقوایی چایهای کیسهای هیجانانگیز و ظرف شفاف حاوی باقیموندهی کیک هویج و کاسههای شستهشدهی روی کانتر که منتظر خشک شدن ن رو تقریبن فقط با اتکا به حافظهم میتونم تشخیص بدم حالا که در سایهها فرو رفتهن. تک چراغِ هود تنها روشنایی عکس ه ولی. تو نورش میشه دید که کفگیرهای پراستفاده و دستگیرههای سبز نعناییِ بیحال بالای اجاق آویزون ن به گیرههای پلاستیکی. بطری روغن مایع و جعبهی دستمال کاغذی استفادهشده و دستکشهای صورتی لاستیکی روی شیر آب سینک با هالهی طلایی روشن شدهن؛ توستر هم. زیر عکس نوشتهم There is a light that never goes out. فکر میکردهم -فکر میکنم- «خونه».
مطمئن م اون سمت عکس جریان زندگی از نیم ساعت قبلتر شروع شده -- توی توستر دو قطعه نون جو ست که کمکم داغ و تُرد بشن، مطابق سلیقهش. مطمئن م نور آبی ماوراییِ کتری روشن ه؛ توی قوری دو قاشق چای خشک ریخته منتظر جوشیدن آب؛ لیوانهای شفاف بزرگ با طرح لیمو و سیبِ سبز از کشو اومدهن بیرون آمادهی چای. خونه اون ساعتها ساکت بود و نبود. اون در سکوت و من در غرولندِ بیصدا صبحانه میخوردیم. تا من مبل تختخوابشوی راهراه رو میبستم پتو و بالشم رو جمع میکردم میذاشتم سر جاش، اون صورتش رو میشست مسواک میزد از توالت میاومد بیرون تا من برم. تختش الردی آنکادر و مرتب. شارژرها و کتابها رو از گوشهی هال جمع میکردم میچپوندم تو کولهم که با دهنِ گشاد افتادهبود یه طرف. اون آرایش میکرد، من موهام رو میبافتم، مانتوی بلند منطقی و مقنعه میپوشیدیم کفش ساقدار پا میکردیم -حتا در اوج تابستون هم کفش ساقدار، به عنوان پیغمبرهای انکارِ وجودِ گرما- هدفون رو وصل میکردیم به تلفنمون و میزدیم بیرون. در آپارتمانش بدقلق بود -هست؟- و من نمیتونستم درست ببندمش. دکمهی آسانسور رو میزدم تا در رو میبنده و قفل میکنه. تا ایستگاه اتوبوس در سکوت. توی اتوبوس تا چهارراه ولیعصر و خداحافظی و روونه شدن سمت دانشگاههای مختلف در سکوت. صبحهای زود حرفمون نمیاومد. اصولن چیزی برای گفتن وجود نداشت درمورد صبحهای زود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن «:(»، که دیدنش بیاختیار چشمهام رو پر از اشک کرد. جواب دادم قلبم ریزریز میشه به اون موقع که فکر میکنم. چند ثانیه بعد نوتیفیکشن اومد من هم همینطور. شبی که از ایران رفت، واقعن و به قصد برنگشتن رفت، وسط هقهقهای بیپایان توی نوت تلفنم شروع کردم به نوشتن یه سری کلیدواژه و عبارت. چیزهایی که با اون آپارتمان -«خونه»- به یادم میاومد، فارغ از ترتیب زمانی ماجراها. میدونستم دیگه برنخواهمگشت اونجا، که بله دوستیمون تموم نمیشه و ما به مرزها و دوریها و خداحافظیهاغلبه خواهیمکرد، ولی تجربهی اون خونه دیگه تکرار نمیشه. میدونستم هم که حافظهم روز به روز افول میکنه و پیری الردی شروع شده. بعد از اون شب هقهقآلود خداحافظی، که کتابهاش رو کارتن کردم توی اسنپ چیدم و وسط خیابون محکم بغلش کردم و دلم میخواست همونجا دنیا به آخر برسه که بیشتر از این رنج نکشم، دیگه هیچ کلمهای اضافه نکردم به نوت. سالاد کلماتم با «کارامل نمکی» شروع میشه و با «مکالمههای بین اتاق و هال بعد از خاموشی» تموم. تا ابد. قصد نداشتم حتا روزی دوباره بازش کنم بخونمش، فقط میخواستم یه تیکه از زمان رو حبس کنم توی یه شیشهی دهنگشاد و همین که میدونستم وجود داره و مهآلودگیِ روزافزونِ خاطرههام هیچ اثری روش نمیذاره برام کافی بود. تا امروز. تا اون نوتیفیکیشن. بعد از اون شب هقهقآلود فکر میکردم فقط من م که دلتنگی تقریبن داره تلفم میکنه. جهانِ آدمِ رفته ادامه داره، گسترش پیدا میکنه، تازه میشه. جهان من چی؟ همون همیشگی که در حالت عادی هم به زحمت و با پودرقند پاشیدن رو معدود چیزهای جالب تحملش میکردم، ولی تیکهپارهتر. عین پارچهای که با بیملاحظگی تمام از وسطش یه دایرهی کجوکوله قیچی کردهباشن و نه تنها همهی طرحهای جالبش با قیچی رفتهباشه، که هیچ تیکهی قابل استفادهای هم نموندهباشه ازش. همهش فقط «دَمْ قیچی»هایی با لبههای ریشریش که حتا به درد دستگیرهی آشپزخونه و چهلتیکه شدن هم نمیخورن. آدمِ رفته ولی دایرهش رو -دایرهم رو- برداشته که وسط یه پارچهی جدید بدوزه. فکر میکردم فقط من م که مدام برمیگردم به عکسهای قدیم، نوشتهها، مکالمههای گذرا و بیاهمیت. اون -نه فقط اون، همه- داره کلاژش رو کامل میکنه و من عین وزیر اعظمنشستهم بالای سرِ بازموندههای کفش شیشهای شکستهی سیندرلا و برای سرنوشت شومم اشکِ دراماتیک و اغراقشده میریزم. میدونستم هم که اینجور نیست، که لابد اون هم دلتنگِ خونه ست، شاید گاهی دلتنگِ من. عقلم هنوز تمام تلاشش رو میکرد که نذاره صبح تا شب و شب تا صبح -آخ، مخصوصن شب تا صبح- حس کنم انقدر دلتنگ چیزها و کَسها و جاها م که بهتره خودم رو بکُُشم.
بعد از دو سال، دلتنگیِ کشندهم کمکم تبدیل شد به حبس کردن خودم تو گوی بلورینِ همسترها. راه میرفتم و میدیدم و میشنیدم و حرف میزدم، ولی نمیتونستم لمس کنم. ضریب انکسار شیشه باعث میشد جهان رو گاهی با اعوجاج مسخرهای ببینم یا صداها رو نویزی و دور و گنگ بشنوم. خودم بودم و خودم و صدای کرکنندهی نفسهام و وسواسِ دائمِ این که خودم رو نگه دارم، قل بخورم، ادامه بدم، فرو نریزم. که پایاننامه رو بنویس، دفاع کن، فارغالتحصیل شو، کار پیدا کن و تمام روز به بچههات فکر کن که چقدر دوستداشتنی و چقدر غیرقابلتحمل ن، سریال و فیلم و کتاب و گروههای متعدد کتابخوانی و پروست و مسئولیتهای رندوم موقت و دوستهای جدید و جاهای جدید و کارهای جدید و عروسیهای غیرمنتظره و سفر، هرچی، مطلقن هرچی. فقط فرو نریز. تا امروز. امشب؟ یک لحظه نگاهم از اسکرین لپتاپ میافته به باقی اتاق که تاریکِ تاریک شده. گوشهی بالا سمت راست لپتاپ: نه و بیست دقیقهی شب. شام نخوردهم و ساعتهاست که زور میزنم خودم رو کلمه کنم. نوتیفیکیشن :( و من هم همینطور هنوز روی صفحهی قفلشدهی تلفنم موندهن. چهارزانو نشستهم رو صندلی، انگار میترسم پام به زمین برسه. انگار شکستههای گوی بلورین ریخته باشن پایین پام رو زمین و باید مراقب باشم جاییم نبُره. Somebody crowd me with love. Somebody force me to care. Somebody let me come through -- I'll always be there, as frightened as you, to help us survive being alive.
Labels: UnderlineD |
Sunday, July 3, 2022 ازینکه میتونستیم با هم ۴۸ ساعت بیوقفه تو تخت باشیم خوشم میومد. ازینکه ساعت خواب و غذامون ربطی به دنیای بیرون نداشت. به خودمون ربط داشت. ازین که بلد بود یه کاری کنه منِ بدخواب ساعتها تو بغلش خوابم ببره خوشم میومد. آخه چه جوری میتونستی اونهمه سبک و خوشخواب و خوشخنده و خوشاخلاق باشی لعنتی. یه بار نشد غلت بزنم طرفت، با لبخند نکشیم طرف خودت. یه بار نشد رومو کنم اونور بخوام بخوابم، بازوی راستتو از زیر سرم رد نکنی نکشیم تو بغلت. دستت درد میگیره بابا. با لبخند و صدای بم یواشت قاطعانه میگفتی نمیگیره. دقیقاً هر بار. بعد من یواشیواش یاد گرفتم باهات خوشخواب بشم. دیگه قرصای خوابم ترک شد که شد. باورت میشه؟ یاد گرفتم باهات خوشاخلاق بشم. قهر و ادا اصولام ترک شد که شد. یاد گرفتی ازم که حرف بزنی جای اینکه نگه داری تو دلت. کیف دو عالمو کردیم با هم، با حرفزدن. با اون اولین شبی که «حضوری» باهام حرف زدی. که یاد گرفتی یادم بگیری. کیف دو عالمو کردم از باهوشیت از کِر کردنت از براتمهمبودنم. یواشیواش باهات با خودم خوب شدم. باهام آشتی کردم. شروع کردم از خودمبودن باهات ابایی نداشتن. با تنم آشتی کردم. باورت میشه منی که «تن» اینقد برام حلشده بود، با تو شروع کردم با تنم با تنت با ملافهها با ساعتها غلتیدن و تماشاکردن و تماشاشدن و گرهخوردن لای همدیگه آشتی کردن؟ باورت میشه اون روز از فرط لذتی که برده بودم نمیتونستم بطری آبو تو دستم نگه دارم؟ یادته آب ریختی تو مشتت گرفتی جلوی دهنم آب بخورم مث گربه از تو دستت، که از تشنگی تلف نشم؟ باورت میشه هر بار بیدار شدیم یه وقت دیگه از روز بود، یه جهان دیگهای از شب؟ برا من که به زعمِ خودم همهچیو تا ته تجربه کرده بودم، این مدل بودنم با تو، این بیپیرایه و بیاغراق و بیبزک بودنمون با هم اولین بارم بود. اولین بارم بود اینجوری خودخواسته خودم رو کامل در اختیار دیگری قرار میدادم. اولین بارم بود دیگری رو اینجوری کامل، ذره به ذره در نهایت لذت میچشیدم. لیترالی شروع کردم به چشیدنت. فکر کنم اونی که با هم داشتیم ساعتها و روزها، اسمش سکس نبود، عشقبازی هم نبود حتا، چشیدن دیگری بود، به نیش کشیدن، به چشم کشیدن، نوشیدن، یه چیزی شبیه اینا بود، نمیدونم. باید یه واژهای باشه که با همآغوشیهای دیگه فرق داشته باشه اسمش. یه چیزی شبیه حس اون ثانیههایی که زاناکس یا زولپیدم روت اثر میکنن. دقیقاً همون. همون میشد حال من با تن تو. بیقید. بیبند. بیمرز. بیحساب. بیزمان. بیمکان. یه بار که تازه یاد گرفته بودی حرف بزنی، گفتی اینجا با تو نه تنها آرومترینم، که امنم. که جام امنه. که خیالم امنه. همهمون بلدیم ازین حرفا بزنیما، میدونم. ولی تو بلد نبودی. یاد گرفتی واقعی بگی. بلد نبودی حرفای قشنگ بزنی به آدم، چه برسه به الکی. بعد برای اولین بار باورم شد دوسم داری. باورم شد تو هم به اندازهی من داره بهت خوش میگذره. همهش نگران بودم نکنه با این دختره که انگار از یه سیارهی دیگه نازل شده تا آخر بخوای مث یه موجود فضایی رفتار کنی. ولی اون روز، اون روز و شب قبلش، موجود فضاییه رو یه جوری بغل کردی یه جوری بوسیدیش که انگار باورش کردی. که انگار به رسمیت شناختی بودنشو تو زندگیت. میخوام بگم وقتی به این سه تا فنجون شیاردار کاپوچینو نگاه میکنم، قرمز و سفید و سرمهای، مال اون مغازههه توی تنکابن، دلم غنج میره برات. برای اینهمه قشنگبودنت، باهوشبودنت، زبونمو یاد گرفتنت، ابایی ازینکه که بلد نباشی اما یاد بگیری و اجراش کنی نداشتنت. همزمان هم شجاعت میخواد هم ظرافت، هم یه ایگوی نرم و منعطف که نمیزنه آدمو له کنه به هر قیمتی. کاش بیدار نمیشدم ازین خواب قشنگمون. دیدی که چقد میتونیم بیوقفه بخوابیم با هم؟ همون. |
Saturday, July 2, 2022
کند و کاو با عشق ونکبت
داستانی که هیچوقت اینجا ننوشتم بس که شرم میکردم این اتفاق برای من افتاده، ماجرای رفتن همون شخصیه که اینجا ازش به اسم بلتوبیا و خیلی اسمای دیگه، یاد میکردم. اسمش رو گذاشته بودم بلتوبیا چون کمربند ماشین رو نمیبست و من بهش میگفتم میترسی از کمربند؟ از این مردای قدیمی بود که با کمربند خفه میشد. خیلی آدم بدقلق و سختی بود اما من می مردم براش. برامون.
اون سالهایی که باهم بودیم، مثل بقیه، او هم فکر رفتن از ایران بود. دو سه سال با هم بودیم و بعد از ایران رفت. من بیست و سه چهار سالم بود. از ایران رفتن همان و ناپدید شدن همان. یکهو آدمی که صبح تا شب و شب تا صبح با من بود، دود شد رفت هوا.
نه تلفن جواب داد.
نه نامه جواب داد.
نه خبری داد.
هیچی.
مطلقن هیچی.
.
من جوابی برای این سوالم که چرا ناپدید شد بعد از رفتن، نداشتم. کاملن آچمز شده بودم. اصلن به مخیلهم خطور نمیکرد که اینطور چیزها دلایل ساده دارند. مثلن اولویت. فکر میکردم مدام که «ما» یه چیز دیگهایم و بر همهچیز مقدمیم و همه چی حتمن یه دلیل بهتری داره و امکان نداره او من رو ترک کرده باشه. الان که فکر میکنم میبینم امید.
خیلی روزهای سختی بود. جوابی برای اون سکوت بیرحمانهای که باهام کرده بود، نداشتم. بیجوابیش خیلی اذیتم میکرد. خیلی پریشان بودم. تمام اون آشفتگی و پریشانی رو با تمام قوا پس میزدم. امکان نداشت.
امکان داشت.
گذشت اون روزها و زمان مرهمی شد به اون رنج.
.
هفت سال بعد از رفتنش، زنی باهام تماس گرفت و ازم پرسید که بلتوبیا رو میشناسم یا نه. گفتم میشناسم اما سالها پیش. گفت همسرشه. من تازه با قلی همخانه شده بودم. چهار پنج سالی بود که وین زندگی میکردم. بعد از این همه سال و آدمهایی که آمده و رفته بودند از زندگی خودم، سختم بود فکر اینکه یک آدم دیگری جز من، کنار او باشه. اما یه نگاه به زندگی خودم کردم و نهیب زدم به خودم که او هم مثل من زندگی جدیدی داره.
.
نهیبم خیلی دوام نیاورد. اون زن گفت هفت ساله با بلتوبیا ازدواج کرده. هفت سال مثل یک تشت آب سرد بر سر من ریخت. هفت سال پیش من رفتم دنبال بلتوبیا، سوار ماشینم شد و بردمش فرودگاه.
ورژن کوتاه داستان اصلی اینطور بود که من بردمش فرودگاه و بوسیدمش و سوار هواپیما شد که اونور دنیا یکی که من نبودم، مشتاق پیاده شدنش باشه.
خیلی سختم شد. بعد از شنیدنش از خشم نمیدونستم چهکار کنم.
باورم نمیشد که برای من چنین اتفاقی افتاده. مگه من وسط یه ملودرام درجه سه بودم؟ احساس سخیفی میکردم. اصلن باورم نمیشد. اصلن. اصلن. این اتفاقها مال مردم بود. مال من و بلتوبیا نبود. کنار خشم، حیرت بود. حیرت از تاریکی که من رو ماهرانه توش نگه داشته بود. هفت سال نفهمیده بودم. به هرکی رسیدم که بلتوبیا رو میشناخت، گفتم. باقی هم به حیرت سرتکون دادند. دلم میخواست یکی بگه من میدونستم. بگه معلوم بود. بگه مگه تو نمیدونستی؟ هیچکس خبر نداشت.
شما ممکنه بگید لاله توی عصر سوشال مدیا یعنی هیچجا ندیدی؟ هیچ فضای آنلاینی نبود چشم تو چشم بشین؟ من میگم نبود. خودش رو از من با مهارت عجیبی پنهان کرد. من هم بعد از چند سال از گشتن دنبالش دست شستم. بعد هم مهاجرت کردم و زندگیم سوالهای دیگهای گذاشت پیش روم.
هنوز هم بعد از چهارده سال که از اون بوسه توی فرودگاه میگذره، کماکان حیرت میکنم چطور هفت سال به مغزم هم نرسیده بود که چی ممکنه شده بوده باشه. اصلن به فکرم نمیرسید ممکنه چنین کاری با من کرده باشه یکی. نه هرکسی. بلتوبیا. هنوز هم که اینجا به قصد عمومی کردنش مینویسم، سر تکون میدم از ناباوری و گاهی از خشم و دست آخر از شرم نادانیم. هی فکر میکنم نه بابا. نمیدونی لاله اون توی چه شرایطی بوده که اینکار رو کرده. اما میدونم. اونچه میدونم رنجم میده.
.
برگردم به داستان.
اون زن با رنج و خشم و قساوت برام تعریف کرد که میان او و بلتوبیا چه بوده و چطور با هم ازدواج کردند و بعد از هفت سال زندگی مشترک، اون زن فهمیده بود که یک لالهای هم یک جایی بوده و قصد کرده بود من رو پیدا کنه که بفهمه بین خودش و بلتوبیا چی شده. شاید جز بدترین روزهای عمرم بود روزهایی که با اون زن حرف زدم. خیلی احساس حماقت میکردم. خودم رو سرزنش میکردم. اما حیرتم از سرزنش خیلی بزرگتر بود. مدتی بعد، نامهی بیرحمانهی کوتاهی برای بلتوبیا نوشتم که با ویزات صحبت کردم و خانم محترمی بود و شرم بهت و الی آخر. او هم جواب نداد. چه جوابی بده؟
ناتوانی من از پیدا کردن جواب، سکوت وقیحانهی او و زندگی خوشی که کنار قلی داشتم، دست به دست هم داد و من بهترین راه رو در این دیدم که رها کنم.
رها کردم.
برای من به خیال خودم چند ماه بعد همهچیز تمام شد. خشمم فروکش کرد. جاش رنج و بعد هم فراموشی نشست. بلتوبیا تمام شد. نه ازش با کسی حرف زدم دیگه و نه حتی فکر کردم که وجود داشته یه روزی.
.
دو سه سال پیش یه دفعه داشتم یه اپیزودی از پادکست کرون رو گوش میکردم و سوژه یه آهنگی از داریوش بود. اولش به عادت همیشگی آمدم گوش ندم اما نمیدونم چرا. گوش دادم.
داریوش برای من یه معنی داشت، بلتوبیا. من به خاطر بلتوبیا قبول کردم که داریوش گوش بدم، بعد هم که جدا شدیم، دیگه گوش ندادم چون من رو یاد او میانداخت و تحملش رو نداشتم.
با شنیدن آهنگ یادش افتادم و یادش باعث شد که بعد از سالها گوگلش کنم. دیدم یه هنرمند خوبی شده و یه گوشهی امریکا تدریس میکنه. یادمه که یه مصاحبهی یه مجله درپیتی بود باهاش که خوندم. انگار که هنوز دنبال بیشتر دونستن میگشتم. من مورخ و منتقد هنر معاصر و او هنرمند. کارهاش رو که دیدم بیزار شدم که چقد برام کارهاش آشناس. فکراش برام آشنا بود. از آشناییش کلافه شدم. یادم اومد کی بود. سرشار از روزگار سپری شدهی مردم سالنخورده شدم.
اینها رو که دیدم، بی اینکه خیلی طولانی فکر کنم، توییت کردم که داریوش گوش دادم و یاد تلخی یه جدایی افتادم اما صدای داریوش شیرین بود یا همچه چیزی. چند ساعت بعد یه ایمیل داد که منم یاد تو هستم.
خیلی جا خوردم اول. فکر کردم او هم حتمن تصادفی جوری که من گوگلش کردم من رو گوگل کرده و رسیده به این و گفته ببینه چی میشه اگر یه چیزی بگه؟ بعد پارانوید شدم که از توی تاریکی تماشام میکنه و بعد عصبانی شدم. احساس کردم سر میکشه تو زندگیم اما من نمیبینمش. انگار با یه سایه بجنگی.
سخته. باز دست من خالی. باز من طرف عیان داستان و اون طرف پنهان. تمام فالوئرهام رو زیر و رو کردم که بفهمم کدومه. یه سری آدمهای همنامش رو بلاک کردم. جوابش رو هم ندادم. اما خوندن اون سه خطی که نوشته بود، تکونم داد. انگار کن که یکی از تابوتی که براش ساختی سر و مر و گنده بیاد بیرون. حرف بزنه راه بره. زنده باشه. بعد هم خشم امان نمیداد. یکی اونجوری ترک کنه آدم رو که اون کرد و هیچوقت توضیحی نده و بیاد بگه من هم به یاد تو هستم. اون یاد رو معذرت میخام...
خشم.
خشمی که تجربه کردم با هیچی مقایسه نمیشد. اصلن مشابهش رو هیچجای زندگیم نشناخته بودم. خشم و ناتوانی.
.
آخرین تابستون قبل از پندمی، یعنی یازده سال بعد از رفتنش، یه روز نشسته بودم توی کتابخونه یه پیام ازش اومد که اگر وقتت اجازه میده، آخر هفته من وینم همو ببینیم. آیمسج بود و ایمیلش اسم مستعارش بود که سالهای سال ندیده بودم و نخونده بودم جایی. دلم خالی شد. فکر کردم پیدام کرده توی اون کتابخونهای که هستم؟ پاشدم ایستادم دور و برم رو نگاه کردم. ندیدمش. از پنجره پایین رو نگاه کردم نبود. زانوهام شروع کرد لرزیدن و مجبور شدم بشینم. بعد فکر کردم بابا شاید اشتباه شده. شاید یکی دیگهس که میخاد منو ببینه؟ نوشتم فلانی؟ نوشت سلام. فکر کردم سلام و درد. نوشتم سلام.
خیلی از خودم میپرسم که چرا جوابش رو دادم؟ بهترین جوابی که براش دارم اینه که سوال داشتم ازش. وقتی سالها بخای از یه نفر یه سوالی رو بپرسی و هیچوقت بهت اجازه نده اون سوال رو بپرسی، اگر فرصتی دست بده، میپری روی فرصت. میخواستم بپرسم چرا رفتی؟ نه دقیقتر بگم، میخواستم بپرسم چرا به اون طرز فجیع بیرحمانه رفتی و چرا نگفتی داری چهکار میکنی با من؟ اون انقدر آدم وقیحی بود که ظهر به من مسج داده بود و توقع داشت شبش ببینمش اما گفتم نمیتونم. گفتم کار دارم. کار نداشتم. نه اینکه کار نداشتم اما کاری نبود که نشه عقب انداخت. گفتم فردا میبینمت چون میخواستم فکر کنم. میخواستم بین خودم و اون و دیدنش فاصله بیاندازم. میخواستم یه کنترلی روی شرایطی که برام ایجاد کرده بود به دست بیارم.
یه چیز دیگه هم هست. دلم براش خیلی تنگ شده بود. علیرغم اون خشم. علیرغم رنج و دلشکستگی و خسرانی که بودنش تو زندگیم بهم داده بود، بلتوبیا یکی از قشنگترین عشقهای زندگی من بود. وقتی خوب بود خیلی خوب بود و وقتی بد بود خیلی بد بود. خودش هم فکر میکنم انتظار نداشت من ببینمش. اما من میدونستم که باید ببینمش.
نمیدونم چرا اما خیلی اصرار داشت که با ماشین برم داره. فکر کردم از تصور کنارش نشستن هم احساس خفگی بهم دست میده. بعد تصور اینکه او رانندگی کنه و کنترل دست او باشه، حالم رو خراب میکرد. نگفتم حالم خراب میشه از فکر نشستن کنار تو. گفتم توی وین آخه کی با ماشین میره جایی؟ گفت باشه هرچی تو بگی. هه. هرچی من بگم.
یک جایی بین موزهها قرار گذاشتیم. یک شوی بزرگ مارک روتکو برقرار بود اون سال و من تا اون موقع این همه روتکو کنار هم ندیده بودم. ته دلم دوست داشتم او رو هم ببرم روتکوها رو ببینه. دست آخر تمام اون سالهایی که با هم بودیم کپیهاش رو تماشا کرده بودیم.
.
زودتر از من رسیده بود. من هی سعی میکردم راهم رو طولانی کنم. از یک طرف دیگهی ایستگاه مترو رفتم بالا که یه هوایی به سرم بخوره قبل از اینکه ببینمش. نگاه کردم و کسی اونجایی که قرار بود او ایستاده باشه، نبود. فکر کردم نکنه اصلن اینجا نیست. احساس احمقی کردم. از اینکه صبح از دست موهای سفیدم دلخور بودم و تو آینه ور رفته بودم باهاش که طوری به نظر بیاد که انگار ور نرفتم باهاش ولی سفیدا پیدا نباشه، احساس بیزاری کردم از خودم.
بعد دیدمش. اونجا ایستاده بود. سراپا سیاه. همونجوری. قدش کوتاهتر اون چیزی بود که توی خیالم بود اما صورتش قشنگتر از اونی بود که توی خاطرم بود. بغلش کردم. اصلن نمیتونستم حرف بزنم. گفت تکون نخوردی که. با خنده. من هی فکر کردم تو هم یک چیزی بگو لاله. چیزی به فکرم نمیرسید. تکون خورده بود. چشماش دودو میزد. برق چشماش همون بود اما صورت و تنش تکیدهتر بود از قبل. موهاش که علیرغم کلاه پیدا بود، سیاه بود. گفتم بابا چرا تکون خوردم. موهام سفید شده. تو چقدر موهات سیاهه. بی که از من اجازه بگیره گردنم رو بوسید.
.
خیلی توی سر و کلهی هم میزدیم وقتی با هم بودیم. خیلی حرف میزدیم. خیلی میخندیدیم. یک زبان مشترکی داشتیم که بعد از رفتنش اون رو هم از زندگیم ناپدید کردم بس که بی اون رنجآور بود اون زبان. با دیدنش انگار که دست بکشم به یک شی کهنهی خاکگرفته اما عزیز. یک بخشهایی انگار که همونجور که رها کرده بودم، مونده بود و یک چیزهایی به طرز فجیع و رقتآوری شکسته بود. انگار راه بری توی یک ویرانهای که یک روز خانهت بوده و دست بکشی بهش. همون غم. همون شادی لحظهای. همون سرخوردگی و دلشکستگی. حیرت کردم که چه احساساتی این همه سال دستنخورده باقی مونده.
.
چند ساعتی با هم بودیم. روتکو رو تماشا کردیم. روتکو رو که تماشا میکرد من تماشاش کردم و بعد خداحافظی کردیم و رفت. باز رفت. باز غم رفتنش یادم اومد.
.
الان که سه سال گذشته از دیدن دوبارهش، میدونم که همیشه یک جایی در قلب من داره. یک جای سرخورده و شکستهای که من هرجایی که باشم، هر کاری که بکنم، هست. گاهی فکر میکنم کاش میشد اون رنج رو از روش پاک کنم و فقط صمیمیتش و مهربانیش و یاد عشق سالهای دور رو نگه دارم اما نمیتونم. بعد از چهارده سال هنوز جای رفتنش درد میکنه.
Labels: UnderlineD |
دکتر برام تجویز کرده تا میتونی تهران نمون و برو سفر. بهم گفت اوضاعت نزدیک به بحرانیه و تنها نسخهای که حدس میزنم رعایت کنی همینه. این مدت اخیر رو اغلب در سفر سپری کردم. وقتایی که تهران نیستم حالم بهتره. یهجورایی وقت نمیشه غرق شم توی بحرانها، گیر کنم لای خردهبدبختیهای روزمره. هرازگاهی پیغامها رو میبینم، خردهتماسهایی باهام گرفته میشه و گاهی اکانتهای مربوط به فیلم و سینما و سگها و رسپی غذاهای خوشآبورنگ اینستاگرام را اسکرول میکنم و به ندرت، خیلی به ندرت توییتر رو باز میکنم. و بعد؟ بعد بعد در کسری از ساعت همهی اپها رو میبندم و سرمو مثل کبک میکنم زیر پتو. فعلاً لازمه برای زندهموندن، برای جنگیدن، سالم باشم. |
Friday, July 1, 2022
انقدر نبودم و ننوشتهم که انگار یه بخشی از حافظهمو کنده باشم انداخته باشم دور. که انگار خودم رو زندانی کرده باشم در سفرهایپشت سر هم و آدمهای مدام. خلوتم رو با شلوغی پر کردهم، سکوتم رو با حرفزدن با حرفزدن با حرفزدن با صدا. یهجور تندادنِخودخواسته. عوضش جورِ خودمترینم این روزها. شبیهترین ورژنم به خودم. و این خوبه. این که تونستم بگم به دَرَک و مدل خودم اتفاقهارو از سر بگذرونم، مدل جدید خودم، خودش یه دستاورد بزرگه.
میخوام از امروز، از ۱۰ تیر، اول جولای، هر روز ولو به قدر چند خط هم که شده بنویسم. بنویسم که یادم بمونه این روزا رو. یا شایدمبنویسم که فراموششون کنم.
|