Desire knows no bounds |
Monday, October 31, 2005
اين قضيه ی وورد وريفيکيشن بلاگر ديگه چی چی بيد اين جديدنا؟
کلی رو اعصابه که فکر کنم يه روش جلوگيری باشه جلوگيری از آپديت کردن های پاره خطی و نيم خطی و فرت فرتی و چرت پرتی |
به سلامتی کشف کرده شدم که هستند مشکلاتی در زندگانی که من اصلن جنبه ی هندل کردن که بماند، حتا ديل کردنشان را هم ندارم
يعنی در عالم کرگدنيت مطلق خودمان باگ هايی مشاهده فرموده ايم اساسی بعد از اين رو الردی در بی جنبگی و در عين حال خر در گل ماندگی و ايضن سردرگم کردگی حاد به سر می برم |
عشق را به روزه نشسته ام
روزه ی بی افطار |
Sunday, October 30, 2005
طی يک اقدام انتحاری فايل وُردی رو که اين يه هفته ی اخير روی دسک تاپ به سر می برد و داشت تبديل به طوماری می شد واسه خودش، به سطل آشغال واصل کردم و آشغالاشم بردم گذاشتم سر کوچه.
ای ميل، پَر |
اين آقای دکتر يک شنبه ها با اين که نظراتش کاملن در جهت عکس محورهای مختصات منه، اما نه که خيلی فِرم و مطلق صحبت می کنه، آدم يه هو همه حرفاشو باور می کنه.
کلی حرفاش دارن می رن تو کله م خلاصه! |
اين نمايشگاه جنبش هنر مدرن موزه هنرهای معاصر حتا واسه منی که قد شترمرغ از نقاشی سرم می شه هم کلی هيجان انگيز بود
چه برسه واسه اهلش خط کلی آدم معروف درست جلوی چشم آدم تازه يه اسکيس هم از ديگو ريورا بود که اون قدر ذوق زده م کرد که انگار اين ديگو جان پسرخاله مه! خلاصه که چسبيده شد مبسوط اما عوضش گزارش نوشتنش بايد کلی دردناک باشه |
Thursday, October 27, 2005
دل تنگمه
واسه چی و کی شم فقط خودم می دونم |
هه
خيلی شيک همه مون داريم سعی می کنيم همه چی معمولی به نظر بياد به سلامتی هيچ کدومشم از اساس معمولی نيست اما |
دلم يه آدم معمولی می خواد
يه آدم خوب مهربون معمولی همين |
می ايستيم
و ديوار بين ما قد می کشد |
حس خوبی بود
منو ياد دعا خوندنای اون گروه لبنانی مينداخت يادمه چه قدر هم صدا شدن باهاشون برام لذت بخش بود اولاش خجالت می کشيدم فکر می کردم با چه رويی بايد برم صداش کنم اصلن چه جوری روم می شه برم سراغش اما آروم آروم خجالتم ريخت اولين بار بود که اين جوری بی اختيار اشکام ميومدن پايين فکر کنم دلم سوخته بود چون خيلی سوخته بود |
به من چه اصلاً، نميتونم که دنبالت با يه فرقون(فرغون؟) آجر راه بيافتم پلا رو برات درست کنم. اصلاً برو اگه خواستی برگردی با هلکوپتر برگرد.
|
با تو
روزها يک خط ِ آبی کوتاه بی تو روزها يک خط ِ دراز ، سياه |
|
Wednesday, October 26, 2005
بگذريم از اين که هيچگاه دفترچهی خاطرات هم نداشتهام. اصلن هميشه از نوشتن خاطره بدم آمده. دستیدستی خودت را از يکی از بزرگترين مزيتهای انسان بیبهره میکنی. فراموشی. خاطره، مکتوب که نباشد، آرام آرام بخشهای زايدش فراموش میشود. تصويرها باقی میماند، احساسها.
..... پيشتر نکتهای زجرم میداده است. (صبور باشيد آقا! تازه دارد خوشم میآيد از اين نوع نوشتن! قول میدهم بالاخره جمع و جورش کنم.) اين نکتهی دردناک که در تمام زندگی آدم متوسطی بودهام. به قول «راسکلنيکف»، يک «شپش». هميشه آرزوی قله را داشتهام و با اولين سنگی که از زير پايم در رفته، عطای قله را به لقايش بخشيدهام. چه آن زمانی که میخواستم دانشمند شوم، چه آن زمانی که میخواستم عارف شوم، و چه آن زمانی که میخواستم «داستايوسکی» تازهای شوم. تسکيندهندهی ماجرا اين است که تنها من «سودای رقابت با داستايوسکی» را نداشتهام. عين اين جمله را «هنری ميلر» در کتابش آورده است: «شيطان در بهشت». بگذريم که نتيجهی دردناکی هم گرفته است. ..... يکبار که با «ناصر» قدم میزديم، همين را گفتم. آرزوی خودم را. ناصر با تمام وجود قهقهه زد: «آقا رو... خوشخيال، چشماتو باز کن. عصر ما، عصر کوتولههاست. تموم شد داستايوسکی، تموم شد علی و مسيح... آخرين غول زنده «نيچه» بود که خودش خبر مرگ تمام غولها رو داد.» ..... يک اعتراف صادقانه: با کمال شرمندگی مجبورم از يکی ديگر از حماقتهای جوانیام پرده بردارم. از اين که يکی از دلايل انکارناشدنیام برای نوشتن جذب دخترها بوده است! اميدوار بودم زيبايی نوشتهها جای بیدست و پايی را بگيرد. و البته بديهی است چه اشتباهی میکردم! گمان نکنم هيچگاه در طول تاريخ بشری، دختری با خواندن محض نوشتههای پسری، جذب او شده باشد. تازه چنين «وصل»ی چه فرقی با «فصل» دارد؟يکی دو دختری هم که به اين خاطر جلو آمدند، ديگر مرا به چشم پسر نمیديدند. برای آنها فقط يک مغز بودم، انديشهی محض، يک کاغذ سياهکن برای لذتشان. واقعن که چه سعادتی، از انسان فرارفتن و به خدا رسيدن، به مقام انديشهی محض! اما اين تن لامذهب اين چيزها سرش نمیشد. همهاش حواس آن انديشهی محض را به چيزهای شرمآوری پرت میکرد. بايد يکبار هم که شده اين را جايی بنويسم، شايد بعد من به يادگار بماند (نتيجهی اخلاقی اين پاراگراف است، جناب!) که اگر اين جماعت هنرمند (يا به قول آن دلقک معروف «هاينريش بل»، هنرشناس) میدانستند که با راههای آسانتری از خلق اثر هنری يا صحبت دربارهی آن، میتوان جنس مخالف تور کرد، نصفشان کار هنری را ول میکردند و میرفتند سراغ کارهای ديگر (و شايد شرافتمندانهتر!). ..... بههر حال فکر کنم تنها دليلی که برای نوشتنام مانده بود، لذت شخصی بود و بس. خب چه مرضی است وقتی آدم از بازی کامپيوتری لذت بيشتری میبرد، بيايد وقت بگذارد برای نوشتن! خصوصن وقتی میبينی به دامنهی هيچ قلهای هم هنوز نرسيدهای... ..... ايدهی خيلی خوبی بود اگر میشد نام داستان را نيز مثل تيتراژ فيلم در پايان داستان بياوری. آنوقت پايان داستان مینوشتم: «تأملاتی دربارهی ننوشتن» ـ تقديم به ناصر و رفقا!... علی عسگری |
Sunday, October 23, 2005
داشتم فک می کردم تا ظهر که کلاسم شروع می شه قراره چی کار کنم
بعد يه هو دلم کلی پارک قيطريه خواست با شيرقهوه ی داغ و ام پی تری پليرم برم ببينم می رم يا نه!! |
Saturday, October 22, 2005
عشق را در پی ات راهی کرده ام و هنوز آواره است
|
نمی دونم چرا اين همه به شدت استعداد دارم که مرتکب کارهای احمقانه بشم!!
|
هوممم
اگه من يه مرد بودما گمونم عاشق اين خانومه می شدم کلی حرکاتش مدل حرف زدنش لباس پوشيدنش خنديدنش حتا عينکش هم يه مدل خاصيه از اون مدلا که من کلی دوست دارمشون يه جورايی حتا در عين کژواليت هم الگانته اين بشر ولی نه از اون الگانت های پر مدعا نه يه جور الگانت سبُک نچرالی که اصن حس می کنی ديفالت اين آدمه خلاصه که هی داره خوشم مياد ازش |
عشق در اوج اخلاصش
به ايثار رسيده است و در اوج ايثارش به قساوت دکتر شريعتی |
Friday, October 21, 2005 Soy prisoned en un lugar oscuro Pero 'Lo se Lejos lejos, el sol se esta levantando |
Thursday, October 20, 2005
کساني اينجا بوده اند
خيابان خالي يعني يا شهر مرده يا از رنجي همگاني، افسرده دل بي تاب يعني يا بي قراري براي قراري که خواهد آمد يا قراري که اي کاش مي گذاشتيم و ديگر گذشت لابد خيال مي کنيد سطر بعد خواهد بود «در خياباني خالي بي قرار ايستاده ام براي قراري که دلم مي خواست بگذاريم و گذشت» نه نه در خياباني خالي ام نه پاي هيچ قول و قراري پاي درختي ايستاده ام که اصلا کاري ندارد من کي ام فقط با برگهاي زردش يادم مي آورد که عشق هايم اينجا بوده اند روزي حالا رفته اند و گاهي دلتنگي مي کنند دلتنگي بعد از رفتن چه فايده دارد چقدر بگويم «داشتن مترادف بي تفاوتي است» ماه می |
يه هويی بوی مهر و ماه رمضون اومد!!
هنوزم عاشق روز اول مهر و ربنا و سفره ی افطار مونده م که |
هووممم
هر چه قد اون Cad خشک و منطقی و خط کشيه و هر چه قد صاف و صوف و تر و تميزه و بايد همه حساب کتابات باهاش روشن باشن عوضش اين 3D ه کلی جيگره احساس خلق کردگی می ده به آدم انگار داری خميربازی می کنی |
چيز زيادی نمونده که بخوام ديگه
دارم يکی يکی روياهامو زندگی می کنم زندگی واقعنی قرار نيست عمر روياها اندازه ی هرروزه گی باشه که اگه اون جوری بود که ديگه اسمشو خيال نمی ذاشتن اسمشو رويا نمی ذاشتن شايد اگه کش ميمومد اصن زشت می شد يا حوصله سر بر يا معمولی اين جوريا آدم ديگه زياد دچار حس خود-بستانکار-بينی از زندگی نمی شه اين جوری آدم به خودش مقروض نمی مونه اين جوری آدم لبخندش می شه از اون لبخندا که کسی نمی دونه واسه چی لبخندته فقط خودت می دونی و خودت و خودت |
te quiero
|
صدای قلم درشت می دم دوباره
بوی چوب و مرکب و دوات و ليقه و چاقوی قلم تراش بعد کلی نوستالوژيمه |
Tuesday, October 18, 2005
دست هات آبياريم می کنند
در آغوشت جوانه می زنم |
Monday, October 17, 2005
بعضيا رو که می بينيا
فک می کنی طرف موتور ژيانه اما يه هو ناغافل می بينی که نه بابا، انگاری کلی موتور بنز بوده و خبر نداشتی مثه ويندوز اکس پی ای که کرنلش لينوکس باشه |
طبق تعاريف امروز آقای دکتره
من يک مستبد عاطفی محسوب می شم! يعنی تمام مشخصاتی که از يه ديکتاتور عاطفانه می داد کاملن با من مچ بود بعد چاره ش هم اينه که تو چارت الگوهای رفتاری، يه پله بيام پايين و دچار الگوی مشورتی بشم بعد اما باز طبق پيش بينی هاش، تو همين الگوی مشورتی هم يک مستبد مخفی خواهم بود که باز از اون مستبد عاطفی قابل تحمل تره |
Friday, October 14, 2005
بعد من الان هی دلم کاپشنمو می خواد که
|
راس می گن که انسان (؟! ) موجود بی جنبه ی زياده خواهيه
چون هنوز هيچی نشده باز دلم خواسته تت که دلم خواسته که باز تازه از زير دوش اومده باشی بيرون و من همون جوری که آب چکونی بيام توی حوله ت ... تا وقتی که خشک شی که باز بعد از شام بخوابيم رو اون مبله و من کاپشن تو تنم باشه که توش بوی تو رو می ده و تام هنکس ببينيم که تو هی مزه ی شراب و سيگار بدی و من هی هوست کنم و هی مزه ت کنم ... دوست دارم وقتايی رو که مهم نيست ساعت چند می شه که مهم نيست کی صبح می شه کی دير می شه ... دوست دارم وقتايی رو که موقع خواب، به هيچی فکر نکنم هيچی نباشه که خيالش کنم، که دلم بخوادش چون خودش هست، خودش کنارته و تو خوبی و آرومی و پُری و لبخندته ... دوست دارم وقتايی رو که ديگه هيچ صدايی نمياد بازوت زير سرمه گرمه امنه بعد تو آرروم آروم حرف بزنی و ريشات بخورن پشت گردنم و گوشم بعد من قلقلکم بشه و يه چيزی ته دلم آب شه ... دوست دارم وقتايی رو که خوابت عميقه چشمات بسته ست بعدل من انگشتامو بلغزونم روی پوستت و هی نگات کنم و نگات کنم و نگات کنم ... دوست دارم وقتايی رو که يه دستتو گذاشتی زير سرت و داری حرف می زنی بعد من برم زير بغلت اون تو که تاريکه جا بيفتم و گرم شم و صداتو از تو قفسه ی سينه ت بشنوم دوست دارم گوشمو بذارم رو صدای قلبت بعد وسطايی که داری با موهام بازی می کنی خوابم ببره يه هو خواب واقعنی ... دوست دارم وقتايی رو که چشامو باز می کنم و دستات هنوز دورم حلقه ن که داری نگام می کنی که هستی که خوبی که دردت نيست که فقط خودمونيم تو و من ... دوست دارم وقتايی رو که داری مديرعاملانه با تلفن حرف می زنی بعد من پشت گردنتو گاز بگيرم بوت کنم بعد هی قيافه ت با حرفای آدم حسابيانه ت کلی فرق کنن و خنده دار شی ... کلا از اين صبحای تنبل آروم که صدای صبحانه درست کردنتو می دن خوشم مياد از اين که عوض صبحانه خوردن هی حواسم پرت تو باشه خوشم مياد هم از اين که ميز صبحانه تا يه عالم وقت بعدش همون جور پخش و پلا باقی بمونه خوشم تر مياد هم ... |
ـ اين چيه؟ ساعت؟ ـ اين كورنومتره. ـ براي چي. ـ لحظات خوش زندگيمو باهاش اندازه ميگيرم. ـ تا حالا چقدر شده؟ ××××× ـ يادم ميآد گفتي 19 ساعت و اگه 21 ساعت ديگه اضافه بشه، ميشه 40 ساعت عاشقي. اونوقت سالي يك ساعت خوشبخت بودم. راستي امروز 40 ساله شدي! تولدت مبارك! ـ تشكر. چهل سالمه، اما چهل ساعت بيشتر زندگي نكردم. يادم ميآد پرسيدي براي چي با كورنومتر تايم ميگيرم. يادم ميآد بهت گفتم عمر مفيدمرو اندازه ميگيرم. ××××× ـ يافتي؟ ـ هنوز نه. ميدوني عمر پروانهها فقط يه روزه. توي همون يه روز به دنيا ميآن، عاشق ميشن، بچهدار ميشن، به هيچ چيز فكر نميكنند تنها پرواز ميكنند و گلهاي خود را بوسه ميزنند. پروانهها در اون يك روز از ما بيشتر عمر مفيد دارند. من در اين چهل سال حتي به اندازة عمر يك روزة يك پروانه نزيستم. تو چي؟ ـ من؟ ـ منظورم اينه كه حجم زماني خاطرات عاشقانه تو چقدره؟ ـ كورنومتر را پيدا كردي؟ توي دستت بود. ـ هنوز نه. هيچ وقت عاشق شدي؟ ـ نه. ـ شايد به خاطر اين كه در هواپيما طبق مقررات مهماندارها بايد قلبشون از سنگ باشه. ـ راستش فقط يك بار عاشق شدم. اوندفعهرم خودم نفهميدم. مادرم فهميد. يادم ميآد بچگيام وقتي ميرفتم به كوچه يه پسريرو ميديدم اون هميشه منو نگاه ميكرد، همچون گربهاي كه بخواد كبوتري رو بگيره. من ازش ميترسيدم و قلبم تاپ تاپ ميكرد. از اون خيلي ميترسيدم. به مادرم گفتم من از اين پسر ميترسم، هروقت اونو ميبينم قلبم تاپ تاپ ميكنه. مادرم گفت تاپ تاپ قلب علامت ترس نيست، علامت عشقه. تو عاشق شدي دختركم! سکس و فلسفه |
اوهوومممم
فک کنم دقيقن همين جوريا می شه که آدما تصميم می گيرن که با هم ازدواج کنن ديگه همين جوری که بخوان هميشه باشی روز شب روزمره غير روزمره همين جوريا می شه |
Thursday, October 13, 2005
دوست دارم اين شبای پياده اومدنامونو از خونه ی شما تا خونه ی ما
اين جوری خيابونمون بوی تو رو می گيره پ.ن: علی رغم اتوبوس جهانگردی که عوض اصفهان مونده بود تهران! پ.ن.2: و مخصوصن که دو ساعت بعدشم دوباره همون راهو برگردم! |
Wednesday, October 12, 2005
تلفنه رو ها
کلی لازم داشتم حتا اون لکچر چهل و پنج دقيقه ايت رو هر چند که خودمو زدم به شترمرغيَت اما کلی بهتر شدم می دونی شنيدن اين مدل حرفات لازمم بود کلی تا لازم من هی يادم می ره چون که خودمو جای آدمای ديگه هم بذارم که هی همه چی رو از ديد خودم فقط نگاه نکنم که زياد سوررئال با مسائل برخورد نکنم که موقعيت و شرايط خودمو هم هی يادم بياد شتر مرغی نيستا اين حرف جدی جدی لازمم بود بعدم که خوب من هيچ وقت فکر نمی کردم معتاد شم که اونم معتاد يه آدم خطرناک تر از هروئين که ديگه غير قابل اجتنابه بعد واسه همين پذيرفتنش يه نمه سخته هنوز بعدترم اين که آره چه لزومی داره همه چی سخت تر و پيچيده تر بشه از اينی که هست چرا لااقل قدر همين الانو که اين جاست ندونيم يه وقتايی حد اقل همون يه وقتای کمی که می شه بايد زندگی رو دور زد و تاوان آن هر چه باشد باشد |
Sunday, October 9, 2005 Abrazame
in tanha raheshe |
بعد از اصطلاح کابردی Institutionalized يه اصطلاح کاربردی ديگه يافته م: fockerized
که البته برای درکش بايد Meet the Fockers رو ديده باشين ولی خوب، کار سختيه خدائيش |
Saturday, October 8, 2005
کسی اين حوالی فيلم BARAKA رو نداره؟
|
Thursday, October 6, 2005 |
ترجمه ی کتابه خوب نبود اما
|
وقتايی که کلاس اسپانيش عزيزمو هم حتا نمی رمش و همه ش تو خونه م و مثه تراکتور کتاب می خونم و فيلم می بينم و شبا ساعت نه خواب نيستم و تا چار صبح بيدارم و خيره می شم به چراغ چشمک زن بنفشه و اينا
و تازه حتا شايد بشينم تلويزيونم ببينم همه از علائم افسردگی حاد مقطعی اين جانب می باشد برای اين افسردگی مقطعی هنوز هيچ درمان قطعی ای تشخيص داده نشده است درمان های نسبی هم که يکی شان مريض است و آن يکی هم که به دليل ماه رمضان کلُهُم اجمعين تعطيل همه ی اين ها يعنی که عجالتن اميدی به بهبودی نيست مجددن شماره گيری نفرمائيد |
فکرشو بکن
مثلن عوض اين که بای ديفالت بره سراغ سوشی، همون اول بسم الله دست گذاشته روی سوکی ياکی که من می ميرم براش يا مثلن تر، پاچينکو تمپورا هومممم ای ول |
wow
با اين که هنوز يک سوم اول کتابم، اما کلی هيجان زده مه بالاخره يکی پيدا شد به اون چيزايی که من در مورد زبان و غذای ژاپنی می گم توجه کرده باشه و اونا رو فهميده باشه تو اين چند ساله که به هر کی گفتم، کلی عاقل اندر سفيهانه باهام برخورد کرد اما اين آقاهه هم دقيقن همون نکته ها رو گرفته، همون ريزه کاری ها براش جالب بوده ن عجالتن که کلی خوشمان آمده تا ببينيم دو سوم بقيه ش چی می شه امپراتوری نشانه ها رولان بارت |
از بی خبر گذاشته شدن بدم مياد هی
بعد الان بدمه |
دوباره همه جا رو بائوباب پر کرده که
همه جای همه جا رو ): |
زيرگذر
ديوار سکوت بين ما کوتاه بود. مدتها بود که مرتب يکی از بالای آن سرک می کشيد توی حياط ديگری. از وقتی آن بالا چند لايه حرف خاردار کشيده ايم خيلی بهتر شده است. هر کدام دو سه بار جر خورديم و حالا هر کسی زخم و زيلی و خونیين و مالين در سمت خودش در سايهء سنگين ديوار نشسته است. امان از اين دل؛ کُلنگِ من کو؟ دلتنگستان |
از ميان فيلم ديدن های تراکتوروارانه ی چند شبانه روز گذشته، از ديدن Simone لذت برده شديم، مبسوووووط
اصن جديدنا من با هر چيز fake ی ارتباط عاطفی برقرار می کنم هی! |
نی لبک سحرآميزت را به کمر آويخته ای
و به خواب رفته ای دل تنگی هايم گَله گَله سرگردان مانده اند بی چوپان بی نی |
کم کم که میبینی نمیفهمه و عوضی میفهمه
کم کم همونجوری دیگه هیچی نمیگی کم کم همونجوری میشی فقط مال خودت خودت و همهی حرفات و همهی قصهها و رویاها و خیالها و فکرهات، همهشون میشن مال خودت یه جایی وسطای دلت همهتون با هم قایم میشید فرار میکنید |
Wednesday, October 5, 2005
دور می روم
آهسته آهسته دور می روم شايد عاقبت به دور شدن برسم به دورتر شدن دورتر شدن کسی چه می داند |
انگار درد، ادامه ی بی ترديد هر لذت است
لذت درد و درد و درد |
دوباره دارم هر شب خواب می بينم
خواب های زنجيره ای کابوس های هميشگی دوباره موج های بلند برگشته ن هنوزم تهديدم می کنن هنوزم ازشون نمی ترسم ازشون به خاطر خودم نمی ترسم به خاطر اطرافيانم می ترسم که شنا بلد نيستن و می دونم که آب می برتشون ديشبيه خيلی پررنگ بود اما موج آخريه که داشت ميومد، مطمئن بودم شيشه ها رو خورد می کنه و همه مون رو می بره به تو نگاه کردم که لب استخر خوابيده بودی و پتو روت بود می دونستم حالت بده. يه لحظه مردد موندم که بمونم پيش اينا يا بيام سراغ تو. شالمو باز کردم دادم بهشون که خودشونو ببندن، انگار که خيالم راحت شده باشه يه کم، بدون مکث شيرجه زدم تو حمله ی موج و خورده شيشه ها. می فهميدم که پوستم داره با شيشه خورده ها جر می خوره اما می دونستم که بايد بيام از اون وسط نجاتت بدم ... کابوس هام پررنگن اون قدر پر رنگ که وقتی از خواب می پرم، کلی بايد بگذره تا باورم بشه بيدارم کابوس هام تو ايران نيستن ياد قرارداد ده ميليونيه ميفتم سعی می کنم بهش فکر نکنم فکر نکنم فکر نکنم سعی می کنم باور نکنم که فقط يک سال ديگه مونده يک سال ديگه و بعد ممکنه همه چی تموم شه دور شه بد شه کابوس هام دوباره برگشته ن حالا حتا از خوابيدن هم می ترسم |
Que no te vendan amor sin espinas ...
|
? love or lust
|
Original Sin رو ديدم آخرش بعد از يه قرن
همممم نو کامنت ... no matter the price you cannot walk away from love
|
Tuesday, October 4, 2005
بابامم حتا ديگه يادش رفت منو آخرش..
|
بوی نازنينو می دم جديدنا
بعد هر بار که از جلوی روسری و روپوش و مقنعه اينام رد می شم، هی خيال می کنم خودشه الان که بعد هی دلم براش تنگ می شه تند تند |
در نکوهش دیوانگی (یا خطابه ی ارتجاع)
1 زمانی که اراسموس "در ستایش دیوانگی"، یکی از زیباترین و بیشک برجستهترین آثار عصر رنسانس، را مینوشت "دیوانگی" هنوز مفهومی مذموم و نگاهی بهشدت نکوهیده نبود؛ دیوانگی هنوز نسبتی با فرزانگی داشت و دیوانه در ردیف انسانی در جامعه میزیست. با ظهور علوم "انسانی" بود که ضرورت حصر و حبس دیوانگی و دیوانگان احساس شد و بهموازات آن جدال جنبش "روشنگری" با نمایندگان "رمانتیسم" بر سر این مفهوم و حاملان آن در گرفت، جدالی که در نهایت باید به نفع روشنگران ختم میشد تا زمینه برای ظهور اراسموسی از نوع دیگر مهیا شود: فوکو که با "تاریخ جنون" اش هالهی مقدس دیوانگی را بار دیگر به آن برگرداند، دیوانگان را از تاریکای طولانیشان در آورد و روشنایی رمانتیک به آنها بخشید.به نظر میرسد که جنون "غرب"، از اراسموس تا فوکو، مسیر مقدر خود را در چرخهیی کامل طی کرده، از ستایش به نکوهش و از نکوهش به ستایش گراییده. اما پایان کار فوکو بازگشت به نقطهی آغاز اراسموس نبود: بهعکس اراسموس، کار فوکو سخنسرایی نبود، فوکو میخواست سخن ناب دیوانگی را به زبان معقول و التقاطی امروز برگرداند، که البته ناممکن بود (این اساس انتقاد دریدا از او است). از این منظر، امروز روز هم که به خواندن آثار اراسموس و فوکو مشغول میشویم، "در ستایش دیوانگی" را بارها انگیزاننده تر از "تاریخ جنون" مییابیم، اولی همچنان اثر ادبی فرزانهواری است دربارهی دیوانگی و دومی اثری تاریخی که ادعای کشف حقیقت جنون را دارد. فوکو در ستایش دیوانگان دستآوردی برتر از این ادعا نداشت که هرکه دیوانه نیست لاجرم اسیر عقلانیت "جامعهی زندانگون" است و تنها مجنونان – تخطیکنندگان از نظم معقول مدرن – اند که شایستهی ستایش محسوب میشوند. و این مهمترین میراث او برای ما جوانان شرقی شد که تاریخ جنون را چنان که در غرب تجربه شد درک نکردهایم ..... جوان روشنفکر ایرانی: کسی که کتاب میخواند، اغلب کتابهای سطح بالا میخواند، فیلمهای روشنفکرانه میبیند، احتمالن فلسفه میداند، با موسیقی مبتذل میانهیی ندارد، عاشق موسیقی آلترناتیو است، عاشق عتیقهجات سنتی است، با مخدرات هم میانهیی دارد، یا اصلن ندارد، قطعن عاشق انحراف است، انحراف از هر نوعی، از تحقیر دیگران لذت میبرد، تواضع را تمسخر میکند، از همهچیز دیگران حالاش به هم میخورد، و با همهچیز خودش حال میکند، بیخیالی و بیزاری بچگانهاش از همهکس بههماندازهی اشتیاق و احتیاجی است که به جلب توجه همهکس دارد، و ...، در نتیجه در برابر آدمهای عاقل، او یک آدم دیوانه است، او با آدمهای عاقل فرق دارد، در یک کلام، او یک آدم "متفاوت" است، متفاوت با هرآنچه هنجاری است که برایاش مسئولیت میآورد. بیهوده است به او بگویید اینهمه هیچ ربطی به باور داشتن هنجارها ندارد، که اینها دلیلی برای رعایت نکردن حقوق دیگران نیست: تفاوت داشتن از نظر او نه یک حق که یک ارزش است، ارزشی که او را به هر بیمسئولیتی مجاب میکند، هرگونه بیاخلاقی را برایاش مجاز میسازد. پس هم شکل زندگی دیگران را تحقیر میکند و هم به شکل زندگی خود میبالد و آن را فوق سایر اشکال میگذارد. با این همه، نمیداند که دوام شکل زندگی "متفاوت" اش تا چه حد بسته به استمرار دیگر اشکال زندگی است. اغلب باور دارد که با شکل زندگیاش دارد به عرصهی عمومی و به هنجارهای اجتماعی اعتراض میکند، غافل از این که این مسئولیتگریزیها در قبال اطرافیان و هنجارشکنیها در برابر اجتماع که در لفاف پرخاشجوییهای کودکانه و جهانسومی نمود مییابد تنها در خدمت محق جلوه دادن نظم مستقر در تنظیم و تحدید آزادیهای فردی است. 4 جوان روشنفکر ایرانی دیوانگیاش از بلاهت نیست، برعکس، بسیار هم باهوش است. و دقیقن همین هوشمندی است که او را در کشف انواع روشهای ایجاد "تفاوت" یاری میکند. در برابر هر "چرا" یی، میگوید که من همین ام، من دیوانه ام، اما با هوشاش برای هر "چرا" یی "چون" ی دارد، که فقط خودش آن را میداند. بخت هم یار او است که در جامعهیی واپسمانده، جنون فضیلتی فوکویی و فراتر از هر مسئولیتی است.از دید او عقبماندگی، ارتجاع این است که، در برابر وقاحت بچهباهوشها، بلاهت به خرج دهی، همچون اراسموس، باور کنی که: در برابر دجالگی رجالگان، میشود ابله بود اما مسیح وارتر زندگی کرد. فرانکولا |
وقتايی که می ترسی
يعنی که مطمئن نيستی می ترسم |
دير آمدی ری را
دير آمدی باد آمد و همه ی روياها را با خود برد |
می دونی
تا وقتی نداشتن يه چيزيو از نزديک ِ نزديک تجربه نکرده باشی قدرشو نمی دونی که اما هميشه وقتی قدرشو می فهمی که ديگه نداری ش و ديگه نمی تونی داشته باشی ش، يا ديگه برای داشتنش ديره بعد هی هربار با خودت عهد می بندی که يادم باشه دفعه ی بعد، قدر وقتامو بدونم فرصت هايی که واقعنی متعلق به خودمه رو بی خودی از دست ندم بی خودی ِ مغرورانه يادم باشه لحظه هامو با چنگ و دندون نگر دارم سِيوشون کنم اما... |
می دانی؟
ميان تعلق تا تعليق فاصله به قدر يک حرف است. گاه به قدر يک کلمه، به قدر يک جمله. به همين سادگی از تعلق که نهايت آرامش خاطر است و اطمينان و امنيت، سُر می خوری به قعر تعليق که آخر ناآرامی ست و آشفتگی و بی مکانی. گاه تنها يک جمله ی کوتاه کافی ست تا چندباره و هزار باره رها شوی ميان جزيره ی سرگردانی، بی آن که پايت بر زمين باشد و گم شدنت را سرانجامی. متعلق که باشی، هميشه جايی هست که حتا پس از هزار توفان بتوان ردت را آن جا جست، نشانت را يافت. معلق که باشی اما، هر توفان با خود می بردت تا هر جا، تا دهليزهای تودرتوی بی روزن بی سرانجام. بی آن که ردی، نشانی، يا پاره ی پيراهنی حتا بر خارهای راه به جای مانده باشد. می بينی؟ معلق که باشی جامانده هايت را هم باد به تاراج می برد. |
ایمان... ایمان...
بگذار رسول عشق، ایمان به خود را جایگزین ایمان به تقدیر کند و ایمان به او را جای نشین درد... درد... که ایمان، شادمانی ابدی را به ارمغانت خواهد آورد و لذت جاودانی را... آرام...آآرام.... ماندنی ترین خاطره ها را هنوز نساخته ایم. نساخته اند ستایشگران فروتن تقدیر، چه ارمغانی جز رخوت تسلیم شدگی می آورند؟ لحظه، متعلق به من است و لحظه متعلق به توست، و به مایی که نه من است و نه تو، که همان اوست که در او تجربه بی وزنی را آغازیدیم و حالا دیگر غریق افسون افسانه ها نیستیم. افسوس، لحظه را می میراند، باز نمی گرداند و حالا، ما آموخته ایم که خود باشیم و او. راه میان بیگانگی و یگانگی، همانقدر که خاطره انگیز است، پر مخاطره است، از توی تو آغاز می شود و در توی او امتداد می یابد و دیگرش هیچ پایانی نیست و همین است که مقدس است و همین است که به نماز شکرش باید ایستاد... آی!آشنای ناشناس ! شراب بیاورمان تا که وضو بسازیم و بایستیم به نماز... از آن نمازها که مست مست می خوانند و عریان... که قبله اش همه جاست و سجودش، ساییدن مهر خواستن ماست بر آنچه که پیشانی نوشت می خوانندش... که تسبیح آفرینش ماست در او و او شدن ماست، بی او و پاکی آنچه است که در اندرون ما نهاد... آرام... آرام... |
Monday, October 3, 2005
اسمشو گذاشتم نو ورد سلکشن تو
گريه می ندازتم |
wow
تا حالا نشده بود يه سلکشن هديه بگيرم که هيچ آهنگی شو نزنم بره جلو دقيقن دقيقن هيچ آهنگی شو بعدشم با يه عالمه مشترکات با سلکشن آخريه ی خودم بعدم با همون حسه که خودم داشتم سلکشنه رو می زدم و بعدم لابد با همون حسه که سلکشن خودمو براش رايت کردم بهش دادم کاسه های سفالی با گل های کوچيک آبی و چشم هايی که می دونستم برا چی يه وقتايی نم اشک می شينه توشون . . . خدايا عاشقان را غم مده شکرانه اش با من |
Sunday, October 2, 2005
به ضريح دست کشيدم
حاجتی نبود تنها تو را دعا کردم مامهر |
اينم يادم رفته بود:
"She is the best of the million-dollar club" yeah it works
|
?Have I ever told you I love you
.No .I do ?Still .Always |
در راستای بازبينی فيلم های ايام جوانی، Indecent Proposal رو به تماشا نشسته شدم!
هه جالبه ها چه قد برداشت آدم از فيلم ها و کتاب هايی که می خونه، تو هر دوره ی سنی و روحی متفاوته I think the mistake I made in Vegas I was thinking that I could forget what we did I thought we were invincible but now I know that the things the people in love do to each other, they remember but if they stay together it's not because they forget it's because they forgive
|
Saturday, October 1, 2005
يکی از چيزايی که من هميشه کم داشته م در زندگانی
يه منتقد باانصاف بوده که بتونه رک و راحت بدی ها و نقطه ضعفامو بهم بگه بدون اين که نگران خوشامد يا بدآمد من باشه همچين آدمی کم پيدا شده دور و برم کم شده باور کنم که طرفم داره بدون قصد و غرض، بدون اين که بخواد ديگری رو خراب کنه و از چشمم بندازه يا بدون اين بخواد تحريکم کنه داره اين حرفا رو بهم می زنه اما اون وقتايی که باور کرده م اون وقتايی که به درستی گوينده ايمان داشته م کلی برام خوب بوده کلی تا قدر اين جور دوستامو می دونم به خدا می دونم فقط خوب قدرشناسی بلد نيستم بی معرفت هم هستم اينم می دونم |
به خاطر لکچرم نشستم دوباره فريدا رو ديدم
چه قد به نظرم فرق داشت اين بار با چند سال پيش اون جا که هنرپيشه هه به فريدا می گه: چه جوری کنار ميای با اين عادت شوهرت؟ (عادت زن باره بودنش) فريدا می گه: Look, Diego's how he is and that's how I love him I cannot love him for what he is not اون جا که فريدا می فهمه ديگو با خواهرش رابطه داشته و بهش می گه: there have been two big accident in my life, Diego the trolley and You you are by far the worst اون جا که زن تروتسکی می فهمه که فريدا با تروتسکی رابطه دارن و از تروتسکی می خواد خونه ی فريدا رو ترک کنن، اون هم قبول می کنه و از اون جا می ره. بعد فريدا در جواب سوال و تعجب و ناباوری ديگو بهش می گه: I'm talking about somebody willing to sacrifice a little of their own pleasure rather than go on hurting the woman who loves him دوست داشتمش هنوزم
|
اومدی قلب منو شيکستی ی ی ی ی ی ی ی ی
گفتی دروغه حرفام به خدا قس س س س س س س م تو دنيای منی تويی اميد فردام تويی تويی تويی تويی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی تو و و و و و و و يی هر چی می گم دوست دارم فک می کنی دروغه دلم می خواد خودت بگی تقصير من چی بوده همه ش می گی چند روز پيش تو رو ديده م (ديده ن؟) با يکی اگه تو راس می گی بگو اون يه نفر کی بوده ( با تون صدای مناسب و رِنگ مورد نظر خوانده شود:) قسم به اون کسی که می پرستی اميد من تو زندگی تو هستی ... من می دونم هرچی می گی دروغه تازگيا خيلی سرت شلوغه ... دی ری ريم دی ری ريم دی ری ری ری ريم ريم |
چشمانم را هنوز يادت هست؟
پس هنوز همه چيز را می دانی . . . |
"در زندگی جدا از زخم هايی که آهسته و در انزوا روح را می خورند، نکات فان ی هم هست که جلوی خورده شدن و فروپاشی روح را می گيرند: بسا دگر آن را به حماقت می کشند!
ديشب اومدم خونه تون نبودی -- راستشو بگو کجا رفته بودی آآآآآآه يادته قول دادی قالم نذاری -- هی واسه م عذر و بهونه نياری راستشو بگو کجا رفته بودی ؟؟؟؟؟؟؟؟ به خدا رفته بودم سقاخونه دعا کنم -- شمعی که نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم دروغ نگو دروغ نگو دروغ نگو تو رو به خدا گولم نزن بهم می گن پشت سرت از مرد و زن تو رو با رقيب من ديده ان تو جاجرود که با او گرم سخن نشسته بودی لب رود ... دارارام دام دارارام دام دارارام لالالای لای لالالای لای لالالای ..... معنی تنهايی واقعی رو وقتی می فهمی که بتونی بی هيچ دغدغه ای با خيال راحت سس سيردار بخوری بی دغدغه ی بوی دهان و الخ تنهايی سس سيردار، تلخه خيلی تلخ" |