Desire knows no bounds |
Friday, August 31, 2007
اگر آمدی و نبودم... نمان.
[+] |
|
Monday, August 27, 2007
از اونجايی که کل سیدیهای ماشين پدرجان رو يه آقای دزدی چند وقت پيشا برده بود، طفلی بچه مدتهای مديد در بیسیدیای به سر میبرد و هی به من میگفت، اما من درگير پاياننامه بودم و نمیرسيدم براش سیدی رايت کنم. تا اينکه يکی از همون شبا تو همون گير و دار پاياننامه، يه سیدی هولهولکی زدم براش که اولاش مثنویخوانی بود، چندتا ترک آخرش هم محسن نامجو. نه هر محسن نامجويی ها، چند تا از اون محترماشو. چون آقای پدرجان رو ليريک آهنگا خيلی زوم میکنه و حتما بايد شعر درست حسابی باشه و الخ. فقط اون آخرا يه جبر جغرافيايی هم چپونيفای کردم که همچين حال و هوای کار دستش بياد. بعد يادمه يکی از همون شبايی که هوای تهران زده بود به سرش و وسط تابستون هی رگبار میگرفت، آخر شب دوتايی داشتيم اتوباننوردی میکرديم که سیدیه از مثنویخوانیها رسيد به محسن نامجوها. پدرجان هم هنوز يه دور سیدیه رو گوش نکرده بود. اولش خوب همينجوری داشت گوش میداد طفلی، بعد يه چند ثانيه که گذشت و هی دقت کرد و هی به نتيجه نرسيد دقتهاش، پرسيد اين داره مولانا میخونه؟ گفتم آره بابا، خوشگله، نه؟ بعد ديدم يه مکثی کرد و يه نمه صدا رو بلندتر کرد (طفلکی فکر کرد داره اشتباه میشنوه)، بعد پرسيد اين کيه؟ سنتی میخونه؟ منم سريعا يکی از اون سخنرانیهامو در باب موج نوی موسيقی و استعدادهای نهفته و ژانرهای جديد و اينا شروع کردم و آهنگه هم داشت میخوند. بعد دوباره صدا رو بلندتر کرد پرسيد: اينايی که الان گفتی يعنی اين خيلی خوبه؟ گفتم آره بابا، اين الان آخرين پديدهست. رسيديم به ای ساربان و من شروع کردم قربون صدقه رفتن و هی ريپيت کردن، اونم هيچی نمیگفت و خوب گوش میکرد فقط. تا اينکه جبر جغرافيايی که رسيد، ديگه من ساکت شدم و گذاشتم موسيقی تأثير خودش رو بذاره!! پدرجان هم اولاش يه خورده گوش کرد، بعد گفت: اينم همون آقاهه داره میخونه؟ گفتم آره بابا، میبينين چهقد میتونه صداهای متفاوت از خودش دربياره؟ که گفت: آره، میبينم! بعد من داشتم درک میکردم که هی میخواد بگه اين مزخرفا چيه، ولی نه که طفلی فکر میکنه من خيلی آدم متفکر و بافرهنگی هستم، و نه که با مثنویخوانی و مولانا شروع کرده بودم سیدی رو، براش شده بود حکايت لباس پادشاه، روش نمیشد چيزی بگه!
چند وقت بعدترش يه شب داشتم لايف ايز ا ميرکل میديدم با صدای بلند، بعد پدرجان اومد نشست يه خورده از فيلمو ديد -دقيقا وسط ديوونهبازیهاشونم بود- بعد پرسيد: اين فيلمه رو هم همون رفيقت ساخته؟ گفتم کی؟ گفت: چی چی بود اسمش، مش حسن؟ همون که هوار میزد مولانا میخوند؟ ديشب هفت هشت تا سیدی براش رايت کرده بودم، اين دو سه تا شجريان جديد و عشق آمد گروه مولانا و دو تا ناظری و سه تا سلکشن ايرانی. بعد گفتم اون سلکشنها رو وقتی خانواده تو ماشينتونه گوش بدين، بقيهش رو وقتی خودتونين. (مامان من از موسيقی سنتی خوشش نمياد خوب!) بابا سیدیها رو يه ورقی زدن و اسمای روش رو خوندن و بعد پرسيدن: اون رفيقت مش حسن کار جديد نداده بيرون؟ يه سیدی کامل اونم بزن برام!! امروز صبح مامان بابام همهش بيرون بودن، بعد امروز بعد از ظهر مامان جان اولتيماتوم دادن که اين سیدیهايی که من رايت کردم رو پدرجان بهتره برن تو همون وانتهايی که خريدن گوش بدن، و اگر حتا يه ترک از مش حسن تو ماشين موجود باشه پاشون رو تو مسافرت نخواهند گذاشت! |
امروز با اينکه روز خوبی بود، اما با پیگيریهای مداوم آقای فوکو -که البته حدش از پیگيری گذشته بود و به شستوشوی مغزی رسيده بود- و در نهايت با تجويز قاطعانهی پزشک متخصص -که البته شک ندارم از روی لباس و چه بسا از پشت پارتيشن معاينه کرده، وگرنه با توجه به حال و هوای اين روزهای من به جای پروست، بامداد خمار يا نهايتا هریپاتری چيزی تجويز میکرد- طی يک اقدام انتحاری رفتم شهر کتاب و بدون يک لحظه مکث -چون هر لحظه ممکن بود پشيمون بشم- به آقای شهر کتابمون گفتم پروست میخوام! (همينجا عذرخواهی میکنم بابت جملهی به اين پاراگرافیای!)
اول فکر کرد اشتباه شنيده، اما دوباره که تکرار کردم براش، پرسيد: برا خودت میخوای يا برا هديه؟ گفتم: نهخير، خودم میخوام بخونم. خيلی کول زد زير خنده که: گفتی پروست ديگه؟! خلاصه حتا نشد که آبرومندانه خريداری کنيم اين ست کتاب رو. کلی متلک شنيديم و کم مونده بود يه چندتا دانيل استيل هم اشانتيون دريافت کنيم بابت يه پروست خريدن! بابا مگه من جدی چِمِه!!! حالا اومدهم خونه و هی دارم ورقشون میزنم، اما خوب... کاش همون اشانتيونها رو هم گرفته بودم لااقل. مصيبتتر اينجاست که میخوام جلد اولشو فردا با خودم ببرم شمال! آخه آدم عاقل پا میشه با پروست بره شمال؟! لابد تو راه هم بايد موسيقی کلاسيک گوش بدم و اونجا هم عوض حکم، سودوکو حل کنم! هيچی ديگه، بربادرفته که نشديم، اما عوضش ازدسترفته شديم. |
Saturday, August 25, 2007
خبرت خرابتر کرد جراحت جدايی
لعنتی اين آهنگه خداست I should have kissed you when we were alone دارم گوشش میدم همين الان که داريم چت میکنيم همين الان که داری حرف میزنی و حرفات دردم ميارن همين الانی که داری چيزايی رو میگی که تو اينهمه سال نگفته بودی ?'What am I darlin ?your biggest mistake يادته همين آخريا ازت پرسيدم: هنوزم دوسم داری؟ گفتی: ديگه گذشته رو ريختهم دور میخوام فراموش کنم همهچی رو گفتم: منو هم حتا؟ گفتی: تو رو هم مخصوصا 'Cheers darlin Here's to you and your lover man 'Cheers darlin I just hang around and eat from a can حالا اومدی و حرف میزنی و من با حرفهات درد میکشم دردی اندازهی تمام سالهای دوستبودن و دوستموندنمون حالا که نه نيمساعت، که ساعتها ساعت بينمون فاصلهست حالا که همهچی به ته دنيا رسيده میگی: تو تنها دختری بودی که خودت رو بيشتر از تنت خواستم هيچکس رو اينقدر نمیخواستم میگم: چرا همون موقع نگفتی بهم؟ میگی: من مرد رقابت نيستم آدم خلوت خودمم And I lied, I should have kissed you میگم: هنوزم دوسم داری؟ میگی: هنوزم دارم اگه ببينمت ديگه نمیذارم به حرف برسه کلمهها ممکنه باز همهچيو خراب کنن کاش خواسته بودم بيای پيشم I should have kissed you عمری دگر ببايد بعد از وفات ما را کين عمر طی نموديم اندر اميدواری میبينيم باز همو بهت زنگ میزنم و بهانه نمياری قول میدی اگه يه روز زنگ زدم هيچی نگی فقط بيای و وقتی اومدی هيچی نگم و هيچی نگی انگار که قبلا همهچيو گفتيم قبول؟ میگم: قبول میخوام تصاحبت کنم اينبار به تمام معنی کلمه زمان گذشت تا من بتونم اينو بگم بتونم آدم تصاحب کردن تو باشم اما اينبار میدونم روزش از راه میرسه میخوام مال من بشی نه فقط بخشی از تو تمام روحت و تمام تنت واسه من مهم نيست با کی بودی و با کی هستی الان همين قرارمون باشه کافيه زمان من و تو رو عميقتر از هر ازدواجی به هم دوخته قرارمون يادت میمونه؟ ...I got years to wait میگم: يادم میمونه. |
اگر از حال ما خواسته باشی، توی قابلمهم اين روزها. زيرم کمه و دارم آروم آروم واسه خودم دم میکشم.
|
مطرود بودن فقط به معنای بيرون از جمع بودن نيست، تنها بودن در چاله هم هست: زندانی در زير آسمان باز؛ مسدود ِ مسدود.
.. کسی که آينده را فاقد هر چيز تازه ببيند کاملاً خود را در زندان احساس میکند. تعريف زندان همين است. مگر نيست؟ وقتی که چيز تازه ممکن نباشد. «پروست و من --- رولان بارت» |
Wednesday, August 22, 2007
دنيای بیکلمه
خيلی بده که تو يه رابطه، آدم زبون طرف مقابلش رو نفهمه و ندونه چه جوری باهاش رفتار کنه. در همين رابطه، احيانا اين حوالی کسی زبان لاکپشتی بلد نيست؟ يا از روحيات و علائق و خواستههای يک لاکپشت اطلاعی نداره؟ آخه ما يه لاکپشت داريم که اسمش لنیه. البته تو شناسنامهش لئوناردوه، ولی ما تو خونه لنی صداش میکنيم. اين لنی ما پنج سانتشه. نژادشم بلژيکيه. ولی تو خونهی ما، هيشکی بلژيکی يا لاکپشتی بلد نيست. هميشه تو يه ظرف پيرکس گندهی آب-دار نگهش میداريم. گاهی برا اينکه در زندگیش تنوعی حاصل بشه، ظرف مستطيل رو با گرد يا مربع عوض میکنيم. ولی به هر حال حتما فکر میکنه دنيا يه پيرکس آب-دار گندهست. خونهی پيرکسیش با چندتا سنگ رودخونهای کوچيک که مال ساحل خانهدرياست مبله شده. اولا تيلههای رنگی و گوشماهی هم گذاشتهبوديم براش. اما بسکه نصفهشبا خودشو زد به تيلهها و ما هی فکر کرديم دزده، ديگه بیخيال تيلهها شديم و گذاشتيم تو همون خونهی مينيمال ِ سه-قطعه-سنگیش خوش باشه. معمولا هر دو سه روز يه بار بايد آبش عوض شه. بعد وقتی میخوام آبشو عوض کنم، درش ميارم میگيرمش زير شير آب که دوش بگيره و جرمای روی لاکش شسته بشن. اونم هنوز که هنوزه درک نمیکنه بابا اين برای نظافت و تميزی و سلامتی خودش خوبه و هر بار گردنشو کلی پيچ و تاب میده برمیگرده دستمو گاز بگيره. دندونم که نداره طفلی. به خيال خودش فکر میکنه الان داره از خودش دفاع شخصی میکنه. خبر نداره من خودم استاد گازم. بعد از اينکه يه خورده زير شير آب تميز میشه، به جای اينکه بذارمش تو ظرف آب، میذارم يه خورده تو سينک قدم بزنه و راه بره؛ يادمه تو دبستان خونده بوديم لاکپشتا دوزيستن، بنابراين خطر خفگی تهديدشون نمیکنه. اما نمیدونم چرا وقتی میذارمش تو سينک، همهش بالبال میزنه که از ديوارهی سينک بره بالا. گمونم از دنيای آلومينيومی زياد خوشش نمياد. ولی خوب واقعا نمیتونم بفهمم که الان دلش میخواد همينجوری تو سينک بمونه، يا برگرده تو پيرکس. هی گردنشو تا جايی که کش مياد بالا مياره زل زل آدمو نگاه میکنه، اما يه کلمه حرف نمیزنه من بفهمم بايد چیکارش کنم. بعد امروز فک کردم بذارمش کف آشپزخونه يه خورده بره پيادهروی. اينم نه که درک درستی از راه و مسير و اينا نداشت، همه جا رو ول کرد رفت زير يخچالفريزر گندههه. اولش گفتم خوب حالا تا کلر آبش بپره، اينم اون زير يه دوری میزنه مياد بيرون؛ اما نيومد که! هر چی نشستم پای يخچال، ديدم نهخير، لنی جان ناپديدن از اساس. حالا نمیدونستم داره اون زير صفا میکنه، يا طفلی از تاريکی ترسيده راه برگشتو پيدا نمیکنه. يخچالفريزر به اون خرسی هم که قابل تکوندادن نبود. اينه که دست به دامن سيخ کباب شدم و با سلام صلوات که مبادا بره تو چشمی، دماغی، جايیش؛ اونقد تلاش کردم تا بالاخره برگردوندمش بيرون. اما واینمیستاد که، دوباره عين احمقا میخواست برگرده اون زير. حالا اگه میدونستم اون زير بهش خوش میگذره، از نظر من اشکالی نداشت بره، اما باز پيش خودم گفتم نکنه میخواد بره خودکشی کنه. تو کتاب دبستانمون هم ننوشته بودن هر مدل زيست يک جانور دوزيست تا چند روز کار میکنه، اينه که مجبور شدم علیرغم ميلم خودم به جاش تصميم بگيرم و برش گردونم تو پيرکس. اما فک کنم غمگينه از اون موقع تا حالا. چون لب به غذاش نزده و اصلنم ديگه به من محل نمیذاره، حتا نگامم نمیکنه. شايدم از وقتی رفته زير يخچال و فهميده دنيا بزرگتر از اونيه که خيال میکرده، هوايی شده و ديگه پيرکسشو دوست نداره. آخه من از کجا بدونم تو دلش داره چیمیگذره؟ حالا واسه همين اين دور و برا کسی زبان لاکپشتی بلد نيست؟ |
|
مرا توقيف نکنيد. من هميشه با مردان خوابيدهام.
[+] |
Tuesday, August 21, 2007
به نظرت من فردا دارم میرم شهر کتاب پروست بخرم يعنی؟
واقعا اينجوری فکر میکنی در مورد من؟! |
اَلکَبابُ سُنَّتی!
|
.F*ck pride .Pride only hurts .It never helps . . . "Pulp Fiction"
|
Monday, August 20, 2007
اندر ماتم در يک فايل نگنجيدن خدا و خرما
اين «وجدان حرفهای» دقیقا تعريقش چيه اونوقت؟ راستش اينه که تعريف بديهیش فقط مال تو کتاباست. تعريف پرکتيکالش اينه که وجدان حرفهای با پارامترهايی از قبيل شعور و سليقهی کارفرما، زمان لازم برای طراحی و شارت يا غير شارت بودن کار، باوجدان يا بیوجدان بودن کارفرما، باوجدان يا بیوجدان بودن پيمانکار مربوطه، باوجدان يا بیوجدان بودن آقای نجار، آقای امدیافکار، آقای رنگکار، آقای يراقآلات، آقای جهاننور، آقای نصاب و هزار آقای ديگر تعريف میشه و برايندش میشه اينی که داريم میبينيم. بنابراين نتيجه میگيريم که خوب تقصير ما نيست که آقاهه خودش طرح ايرادداره رو انتخاب کرد و بازم تقصير ما نيست که دوباره کافیشاپش بورينگ و معمولی از آب دربياد. خودش جرأت ريسک کردن رو اون يکی طرحا رو نداشت خوب! ××× ما آخرشم نفهميديم اين چه حکايتيه که آقايون اينهمه تو محيط کار وقت تلفشده دارن، خانوما هيچی!! آقای ايکس میگه بيا رو فلان پروژه کار کن. بعد واسه يه توضيح نيمساعته، يه هو میبينی سه ساعت داره گپ میزنه و آسمون ريسمون میبافه. اما طرفت اگه خانوم ايگرگ باشه، بعد از يه حال و احوال صاف میره سر اصل مطلب و در عرض يه ربع کارو توضيح میده و قرار روز و ساعت تحويلش رو هم همون لحظه میذاره و مدارک پروژه رو هم مرتب و آماده میده دستت. اگه قرار باشه يه آقايی يه کاری رو بهت تحويل بده، اولا بايد يه n باری يادآوری کنی و کانفرم و پساکانفرم، تازه بازم شک نداری که همون لحظهای که داره میگه «خيالت راحت، فردا کار رو ميزته» عمرا يه خط هم کشيده باشه. بعدم که موبايلش خاموش میشه يههو و سيمکارتش ايراد پيدا میکنه و مسائل مشابه. اما اگه طرفت خانوم باشه، خيالت راحته که کار به موقع به دستت میرسه، اگرم مشکلی پيش بياد دو روز قبل بهت خبر میده که قرارت با کارفرما رو بندازی عقب. ××× اين قسمت به دليل مسائل امنيتی و کمی آيندهنگری حذف شد! |
If I ask you about women, you'll probably give me a syllabus of your personal favorites. You may have even been laid a few times. But you can't tell me what it feels like to wake up next to a woman and feel truly happy. *** - 'Cause you'll have bad times, but that'll always wake you up to the good stuff you weren't paying attention to.
|
Sunday, August 19, 2007
همچنين خيلی مايلم بدونم اونیکه به طور مرتب man gholame ghamaram رو سرچ میکنه مياد اينجا، واقعا نمیتونه يه represar به اين سادگی رو به خاطر بسپاره يعنی؟
|
خيلی مايلم بدونم اين «جای گرم» دقيقا کجاست، که همهی کائنات معتقدن نفس من داره از اونجا در مياد؟؟
|
ها، نه، مثکه پيدا شد!
|
Saturday, August 18, 2007
به نظرم فردا گم شده!
|
ای بابا.. چرا من هی خودمو موظف میدونم اَ اِ اُ بذارم؟!
نه جدی چرا؟؟ |
در اين شب عزيز به شدت دلم يه فيلم جوليا رابرتزدار میخواد اصن.. حالا اگه جورج کلونی و تام هنکس هم داشته باشه توش که فَبِها!
|
اَاَاَاَاَ.. از ديشب تا حالا هنوز شنبهست که!
|
وقتی چلهی به اين تابستونی و ساعت به اين نصفهشبی داره بارون مياد، ديگه از من چه انتظاری میشه داشت اونوقت؟
|
اگه شما هم هی تو امتحانای مختلف اسپانيش يا تاريخ هنر مجبور بودين در مورد «گويا» و کاراش بنويسين، يحتمل مثه من با اين فيلمه کلی فاميل از آب درميومدين.
|
من ِ رنگناپذير را چه به آغشتهگیِ قرمز تيرهی مُدام؟!
بر همگان واضح و مبرهن است که رنگهای مورد علاقهی من والورهای مختلف سبز و زيتونی هستن با توناليتهی خاکی و سربازی. بنابراين اکثر لباسها و کفش و کيف و ساير متعلقات مربوطه همه تو مايههای بژ روشن و اکر و سدری و خاکی ماکی و اينان. البته آبی و سورمهای هم که حکايت جدای خودشونو دارن. اما جديدنا به شکل کاملا ناخوداگاهی قرمز تيره به جعبهی رنگهام اضافه شده. امروز طرحامو گذاشته بودم قاطی کاغذای ديگه روی ميز، همکار جان همينطور که داشت کارارو میديد پرسيد اين طرحا رو تو زدی ديگه، نه؟ گفتم آره خوب، از کجا فهميدين؟ گفت از قرمزاش. تو همه کارات اين قرمزه هست! دقت کردم ديدم راست میگه. جديدنا تو همه چیم اين قرمزه نفوذ کرده. بعد خوب من اصولا آدم قرمزی نيستم. يعنی در واقع اصلن آدم رنگیای نيستم، نوترَم. حالا اين جناب قرمز تيره چه جوری تونستن خودشونو به اين تابلويی چِپونيفای کنن تو رنگهای فيوريت من، لابد حکمتی داره که هنوز زوده من بفهمم. |
فک میکردم درسم تموم شه آدم میشم ديگه همهچی رو نمیذارم واسه دقيقه نود. ولی چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود. حالا باز منم و شب تحويل پروژه و بيدارخوابی و بد و بيراه به اين طلسم شب امتحان، با يه تفاوت کوچيک؛ تو پروژههای دانشجويی فوقش کلاس رو به کل بیخيال میشديم و نمره نمیگرفتيم، اما اينجا تنبلی يعنی يه چند ميليونی پَر و اعتبار کاری زير محور ايکسها و آبرو بر باد و جواب کارفرما و استاد گرامی و آقای چوبکار و آقا سراميکی و هزار درد بیدرمون ديگه!
همينجوری میشه که آدم به موبايل خاموشکردن رو مياره ديگه! طبيعی هم هست که به جاش مياد میشينه وسط ميدون اصلی اينترنت و از جاش تکونم نمیخوره! پروردگارا تو فقط آدمم کن، بقيهش با من! |
Friday, August 17, 2007
داشتم ميومدم بالا که ديدم يه وانت سر جای ما پارک شده. همينجور که مشغول تعجب بودم، کاشف به عمل اومد که مال پدرجانه!
اين پدرجان ما ممکنه بتونه بدون اکسيژن زندگی کنه، اما بدون ماشين نه! بعيد میدونم حداقل در بيست سال گذشته سوار تاکسیای چيزی شده باشه تو عمرش، يعنی اصن بلد نيست. اتوبوس و مترو و اينا که ديگه جای خود. حتا فرهنگ آژانس هم نداره، هر جا که مجبور باشه با آژانس بره، آژانسه تمام مدت بايد وايسته برش گردونه. يه ماشين داره واسه روزای زوج، يکی هم واسه روزای فرد. خلاصه که بدون ماشين نمیتونه نفس بکشه. حالا هی اين آقاهای مملکتدار ما بشينن فسفر بسوزونن سهميهبندی کنن؛ از اونطرف هی پدرجانهای ما هر جا دوتا و نصفی کارت سوخت کفافشون رو نداد برن وانت بخرن! گمونم همينجوری اگه پيش بره تا آخر سال يه ده تايی وانت تو پارکينگمون پارک شده باشه! |
Thursday, August 16, 2007
مرا دوست بدار
آنچنان که هستم «لحظهای گريزپا» غادةالسمان |
چه فيلم سختی بود اين "رولور"!
|
از جيگريت آقای باند جديد که بگذريم، اون عنوانبندی ابتدای "کازينو رويال" همچين بفهمی نفهمی ما رو کشت!
××× اين اواخر تصادفا هی با آقايونی صحبت میکنم که يه جورايی با عکس و عکاسی مرتبطن. حالا يا عکاسن، يا آماتوری عکس میگيرن و عکاسی رو دوست دارن. بعد يه چيزی تو حرفای همهشون مشترک بود. يعنی در واقع اين هفتمين آقايی بود که میگفت: که خوب طبيعتا ارادت خاصی به عکاسی در حيطهی اروتيسم دارن. بعد جدا از ديدن اروتيک فوتوز، علاقهی خاصی هم دارن به عکاسی کردن تو اين زمينه. اما از بخت بد يه ايراد کوچيک وجود داره، و اونم اينکه به ندرت زنی حاضر میشه مدل بشه، يا به عبارتی از اساس کسی حاضر نيست مدل بشه، حتا اگه بدونه که صورتش توی عکسها نشون داده نمیشه! خوب راست هم میگن. مثلا همين خانومايی که ميان اينجا رو میخونن، کدومتون حاضرين مدل بشين برای اروتيک فوتوز؟ من خودم شخصا از اين هفت نفر، فقط ممکنه يکیشونو قبول داشته باشم و حاضر باشم مدلش بشم. تازه نه که نسبت يک به هفت باشه ها، نه؛ اگه بيست نفر هم بودن، بازم فقط همون يه نفر رو انتخاب میکردم. ها، ولی يه چيزی، اگه عکاس زن باشه چی؟! |
Wednesday, August 15, 2007
اين ارتباط يکطرفهی مداوم هم نوبرهها! تمام حال و احوال و اتفاقات زندگی بنده -حالا گيرم کد شده- مياد رو دايرهی اين وبلاگ و رفقا به سلامتی همه از احوال ما آگاه، اما هيچکدومشون ديگه دست به بلاگر نمیزنن و ما بیخبر از دنيا!
از حال و هوای اين روزهام پرسيده بودی.. صبحها "ساقيا"ی شجريان گوش میدم و باقی روز آلبومهای قديمیش رو، به خصوص تصنيفها. روی پاتختیم "پروست و من"ه، توی کيفم "دوست بازيافته"، شبی دو سه صفحه ورق میخورن جفتشون. "هنر سير و سفر" هم نور بالا میزنه بیاونکه کسی بهش محل بذاره.. رو ميزم کاتالوگهای رنگ و وارنگ بازه و ليست قيمت و نويفرت و ابعاد انسانی.. تو درايورهام آرکمدلز تریدیه و تکستچر و لايتينگ.. رو دسکتاپم هميشهی خدا کدی، تریدیای چيزی بای ديفالت بازه و جیميلی و خيلی کمتا هم وبلاگی.. اين روزها با رواننويس آبی مینويسم، قبليه سر پاياننامه تموم شد.. دفتر يادداشت سياهه هم تموم شده و الان دارم با خواهرزادهش کار میکنم که چندسالی کوچيکتره به نظرم.. هوووممم.. هنوزم شهر کتاب رفتن يه تفريح محسوب میشه و هنوزم دست خالی بيرون نميام و هنوز هم داره ستون کتابهای نخوندهم از نمايشگاه به اينور قد میکشه.. کافه عکس میرم و الکافه و چپدست، اين روزها هم که بيشتر به در و ديواراشون نگاه میکنم تا چيزای ديگهش.. سينما رو به کل حذف کردهم، نمیدونم ديگه چرا دست و دلم به تنهايی سينما رفتن نمیره.. عوضش گاهی شبا فيلم میبينم، خيلی کم، اونم فيلمای من-پسند بینام و نشون.. ها، راستی، گمونم دو ماهی میشه که مجله نخريدهم؛ يعنی که فيلم و هفت و معمار و الخ همگی تعطيل.. اين روزا، روزای شال قرمزهن و روپوش زيتونيه و کتونی خاکیها و کيف خاکیه.. استخرم زياد شده. شنا که میکنم، تمام روز رو سرحال و شارژم. خستگیهام به کل تبخير میشن.. معاشرينم محدود شده به همکاران گرامی و کارفرمايان خسيس، ولاغير.. مسافرت میرم، متعدد و کوتاه.. ها راستی، خط کشيدن با اين فاينپنهای سبز شيکمگندهی فابر به شدت خوشاخلاقم میکنه. به ساير خطکشندگان عزيز هم توصيه میکنم روانشون رو با اين رواننويسها شستشو بدن.. ديگه اينکه دارم سعی میکنم احساسات غير واقعی نشون بدم از خودم در زندگانی، اما کار طاقتفرساييه و به شدت بیحوصلهم میکنه. هنوز مجبورم دمم رو بندازم رو کولم که کسی پا نذاره روش، و اين داره هی تنگی نفسمو زياد و زيادتر میکنه.. زيادی حرف زدم.. با همون دو خط اول میتونستی بفهمی تو چه مودیام.. ولی همينجوری دلم خواست پرحرفی کنم.. دلم يه چيز ديگه هم میخواد: قد نصف روز هم که شده، اکسيژن سرشار و خالص.. میدونی يه نصف روز اکسيژندار يعنی چی که، هان؟ |
Thursday, August 9, 2007
ديدی يه روزايی جیميلتو باز میکنی، بعد يه عالمه ميل داری. بعد وقتی میخوای بخونیشون، اول به فرستندهها نگاه میکنی و بعدم به سابجکت ایميل، تا انتخاب کنی کدوما رو اول بخونی.
بعد امشب که برگشتم خونه، جیميلمو که باز کردم، يه عالمه ميل داشتم. نشستم بخونمشون، اول به فرستندهها نگاه کردم، ديگه حتا سابجکتها رو هم نگاه نکردم، ديگه حتا بقيه رو هم نخوندم. ميلتو خوندم و يه چيز گنده ته قلبم فشرده شد. ميلباکسمو بستم اومدم بيرون. خواستم همون موقع جوابتو بنويسم، اما نتونستم. يه بغض بزرگ تو جیميلم گير کرده بود. لابد میخندی که هه، تو و بغض؟ آره خره، من و بغض. حرفامو اينجا نمینويسم، برا خودت تو ميل مینويسم. اينو فقط واسه اين گذاشتم اينجا که ليست تکميل خريتهام جلو چشمم باشه و خدای نکرده چيزی از قلم نيفته. تهران بیعليرضا به همين سادگيا هم نيست.. |
من زان توأم مرا به من باز مده
من زان توأم مرا به من باز مده من زان توأم مرا به من باز مده من زان توأم مرا به من باز مده من زان توأم مرا به من باز مده من زان توأم مرا به من باز مده من زان توأم مرا به من باز مده |
Tuesday, August 7, 2007
دروغ چرا، هنوز هم چشمانم پی چيزی میگردد. پی خيال گمشدهای، تصويری، يادآهنگی. فکر میکنم به تمام فصلهايی که در زندگیم تمام شدند و جایشان را به هيچ جانشينی ندادند. مینشينم و خيره میشوم به تمام جاهای خالیمانده. خيال پر کردنشان را ندارم. کيسهای نمانده که از آن خرج کنم برای دوبارهسازی تمام آنچه که بود. که اگر دوباره ساخته شود هم، ارزش آن ديگری را به سادگی نفی میکند. آدم ويرانکردن هستم، دوبارهساختن اما نه.
دروغ چرا، هنوز هم دلم پر میکشد به هوای يکی از آن تکلحظهها. چشمانم دودو میزند پی بارقهای، کورسويی، نشانهای. اما اينجا که نشستهام، حياطخلوت زندگیست. کمعابر و بیصدا و کمحادثه. دلم اما هنوز هم تنگ میشود برای آن لب بام راهرفتنها و از بند مويی آويزانبودنها. خطر کم نکردهام، که حالا دچار اين استراحت طولانیام. دروغ چرا؛ عشق که نباشد، سطلهای رنگ روی ديوارهی زندگی میماسند بیآنکه برقشان نگاهت را بگيراند. |
آقا يه سؤال از جماعت کافیشاپنوردان حرفهای: |
Monday, August 6, 2007
میدونی دردش کجاست؟ اونجا که تا چشم کار میکنه سکوته و سکوت. انگار که از اول چيزی نبوده. با خودت فکر میکنی «يعنی همه رو از ياد برده؟»
دردش اينجاست که به خودت میگی: «آره، گمونم همه رو از ياد برده. درست جوری که انگار از اول چيزی نبوده.» |
نه که پستهای من روزنويسن و تاريخ مصرفشون کاملا وابسته به حسيه که تو همون روز بوده، اينه که کلی اتقاق ريز و درشت ونسبتا درشت تو اين مدت افتاده که ديگه حس نوشتنشون نيست. و خوب کلی هم حيف البته!
يه زمانی ادريس يحيی رو مسخره میکردم که آخه مگه میشه آدم اينقد عين اسب کار کنه که حتا فرصت دو کلمه وبلاگنويسی هم نداشته باشه؟ يا اينکه مگه مجبوری به نثر حسنک وزير بنويسی که بعد از يه مدت کم بياری و وبلاگبند بشی؟! بعد ديدم دور از جون شما، بعله که میشه، حتا با ادبيات دانيل استيلی ما! اما خوب هر قدر هم تاريخ مصرف گذشته باشه، نمیتونم ميزان شگفتی و تعجب و جاخوردگی خودم رو ابراز نکنم از بابت کشفی که کردم، اونهم در يک نيمروز تابستانی در رستوران کوهپايهی دربند، به شيوهی کاملا غيرمنتظره و تصادفی از نوع زمين به شدت گرد و کوچيکه و اينا؛ اونوقت در مورد کی؟ ميم. غين. فقيد! هيچی ديگه، اون بتی که ازش ساخته بودم همچين بفهمی نفهمی ترک خورد، تَرَکی اساسی! البته هنوز شيشه ترکداره تو فريمش مونده و پايين نريختهها، اما تو ذوقمان خورد، مبسوط! حالا با تمام کشفيات تابستونیم در کف اينم که چطور سلسله گفتگوهای من و ميم.غين. به معبد سکوت منجر شد! چون با تفاصيلی که من ازشون آگاه شدم بايد نتيجهش خانهی عفافی، چيزی تو اين مايهها از آب درميومد! ولی راستش اينه که هنوزم شيشههه تو فريمش مونده! |
مقادير قابل توجهی مواد خام اوليهی يک کارخانهی رؤياسازی که خط توليدش ديگه از کار افتاده، واگذار میشه!
|
Sunday, August 5, 2007
اصنا
اين «کار کردن» خيلی کار سختيه قسمتای جالب و هيجانانگيز و ايناشم خيلی کمه اولاش فکر میکردم کلی شيکهها ولی الان میبينم بيشترش بازاريه تا هنری يعنی وارد جريان روزمره و واقعنیش که بشی بايد بازاری بشی تا دوام بياری مجبوری طرحتو بياری همقد پول کارفرمات کنی يا قد شعور اون خط بکشی يا خيلی جاهاشو سرهمبندی کنی بره بعد من هی داره خوشم نمياد همهش تازه فک کنم بيش از اونکه آدم کار کردن باشم آدم درس خوندنم نمیدونم چرا يه رشته نداريم به اسم ز گهواره تا گور درس خوندن اگه داشتيم من تا الان دکتراشو گرفته بودم حتما خيلی ضايعست آدم کار نکنه به جاش زبان سواحيلیای، يونانیای، چيزی بخونه مثلا؟ |
جهت اطلاع پرسندگان محترم: عليرضا زندهست، اما ديگه ايران نيست.
|
Thursday, August 2, 2007
تهران ديگر عليرضا ندارد.
|
Wednesday, August 1, 2007
دستهايت بر آستانهی تنم میايستند
هه بايد استاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد يادت هست که؟ |
بیعشق
در پسکوچههای زندگی گم میشوم گم میمانم |
به سان اقيانوس که آبها بدان روی میآورند، -و همچنان که پر میشود، تعادل را بی کم و کاست نگاه میدارد،- چنين است آن کس که همهی آرزوها بدو روی میآورند بیآنکه آرزو بر او چيره گردد: اين کس فرمانروای آرامش است...
جانشيفته --- رومن رولان |