Desire knows no bounds |
Tuesday, September 30, 2008
نشخوار کنيد مرا
گاهی زندگی میشه مثه يه خونهی بعد از مهمونی. کثيف و بههمريخته با يه خروار ظرفای نشسته و کف جارو نکرده و مبلای کج و کوله شده و الخ. حالا يه وقتی آدم انرژی داره، برمیداره همون موقع که آخرين مهمون درو بست رفت، شروع میکنه به تميزکاری و جمع و جور، آخرشم خسته و کوفته با وجدانی آسوده میگيره میخوابه. يه وقتم میبينی اصن نه تنها حسش نيست، بلکه درستش اينه که بگردی يه ليوان تميز پيدا کنی و خرت و پرتای رو مبل رو همينجوری بريزی پايين و پانچوتو بپيچی دورت فانترين فيلم دم دست رو بذاری تو پلير، گور بابای بیظرفی و کثيفی و بههمريختهگی و مونيکای درون و الخ، حالا لابد فرداش يه فکری به حالشون میکنی ديگه. نه که اينجور وقتای زندگی -اينجور وقتاش که لم دادی وسط کلی کلاف درهم به فرندز-بينی- دنيا و مافيهاش فراموشت میشهها، نه؛ اما اون رخوت و لِت-ايت-بیای که دچارش میشی يهجور آسودگی مقطعی برات مياره که همچين بد هم نيست. که اصلن يه وقتايی خيلی هم خوبه. مثه تعويض روغن میمونه. که آدم لازمش داره تا دوباره موتورش جون بگيره. که بتونه دوباره سر پا وايسته. اصن يه وقتايی آدم خوبه آگاهانه کم بياره. بیخودی آويزون معجزه و آقای يونيورس و قوانين نيوتن و چه و چه نباشه. يه وقتايی نمیشه ديگه آقاجان، نمیشه، راه نداره! بد نيست آدم بشينه با دو تا چشم باز اينهمه بنبستبودهگی رو ببينه و بپذيره و «همينيه که هست» رو مثه آدم تجربه کنه. که هی وظيفهی شرعی و عرفی خودش ندونه قوی بودن رو و صبور بودن رو و اميدوار بودن رو؛ فاک دم آل. بعد اما خوب، بايد يه خورده با اين آدم روی مبل آندرستندينگ-لی برخورد کرد. بايد تا يه مقدار کمی -حالا يه خورده بيشتر هم شد، شد- بهش حق داد رفتارای عجيبغريب از خودش دربياره گاهی. که نشه پيشبينیش کرد، نشه هضمش کرد، نشه با يه من عسل هم قورتش داد حتا. طفلکی آدم است ديگر، گاهی وقتها مبلِ بههمريختهاش میگيرد. يه خورده که بهش فرصت بدی، خودش مثه بچهی آدم پا میشه همه چيو میکنه مثه روز اول. |
|
Saturday, September 27, 2008
چشم که میبندم
رنگينکمان جمع میشود پشت پلکهام تا صبح باريدهام انگار |
چهقدر به تو محتاجم
هنگامی که فصل گریه میرسد چهقدرها که باید پی دستانت بگردم در خیابانهای شلوغ خیس.. نزار قبانی |
Friday, September 26, 2008
نوبت من است که قصهام را بخوانم. برداشتهام ماجراهای من و آقای قهرمان قصه را کردهام يک قصه، کوچک و جمع و جور. نه که ماجرا کلن کوچک و جمع و جور باشد ها، نه. اما بس که سر ندارد و ته ندارد و حتا وسط هم ندارد، میتوانی هرجاش را که خواستی بچينی بچسبانی وسط دفتر مشقت.
استاد میگويد رابطه را خوب از آب درآوردهام. ديالوگها را عالی نوشتهام. ساختار دارد قصهام. اما نمیداند چرا ماهايی که الردی دو ترم شاگرد استاديم، هی حرفهايش را يادمان میرود! نمیداند چرا يکهو افسار پرسوناژهایمان را رها میکنيم به امان خدا. میگويد رفتار آقای ق.ق. را درک نمیکند. میگويد رفتارش با شخصيتی که من ازش ساختهام در تناقض است. خوب راست هم میگويد. برايش توضيح میدهم واکنش اين آدم در عالم واقعيت همينیست که میبينيد، همينیست که من نوشتهام. يکی از آن مکثهای طولانی دايیجانی میکند که: واقعيت فقط تا جايی به درد ما میخورد که در خدمت ساختار قصهمان باشد. که ما را برساند به حقيقتی که میخواهيم فراتر از واقعيت نشان مخاطب بدهيم. باقیش را بريزيد دور. به درد قصهتان که نمیخورد هيچ، به درد زندگی واقعیتان هم نمیخورد. اين مشکل را ترم قبل هم داشتم با استاد. آن بار هم با اينکه گفته بود کمغلط و تصويری نوشتهام، اما نظرش اين بود که قصهام ته ندارد. نتيجهی درست و حسابی ندارد. گفته بودم منظور من هم همين بوده. میخواستهم بگويم ارتباط بیکلام، ارتباطی عقيم است. به هيچجا نمیرساند آدم را. استاد اما عقيده داشت قصههامان بايد آدمها را به يک جايی برسانند خلاصه. بايد تقدير را انداخت دور. اينبار درست همان ايراد را گرفت دوباره. گفت حالا که برداشتهای يک قصه نوشتهای با موضوعی که خلاف جريان رودخانه است، حالا که برداشتهای پرسوناژهات را جوری نوشتهای که توانايیِ رويابافی را دارند، بلدند فانتری يعنی چه، بلدند به قول خودت رنگکردنِ زندگی يعنی چه، چرا يکهو پرسوناژت را برمیداری میگذاری قاطی آدمهای معمولی. يعنی نسل شما دريمرز ندارد هيچ؟ میگويم دارد، بالقوه ولی. میگويد کار شماهای نويسنده بالفعل کردن اين آدمهاست. دايی جان است ديگر، هر قدر هر توضيح بدهم که اصلن میخواستهم همين به هيچجا نرسيدن آدمهای قصه را نشان بدهم-که اصلن خوشاند با اين نارابطههاشان- به خرجش نمیرود. میگويد آدمی که تو داری نشان من میدهی، آنقدر باهوش هست که بتواند فانتزیاش را زندگی کند، علیرغم زندگیاش. اگر نمیکند، به درد تو و قصهات نمیخورد. برای اين قصه مردی لازم داری که بلد باشد هم بازیاش را بکند هم زندگیاش را. ما زياد ديدهايم رابطههای خوب و خوش و معمولی و عاقبت به خير را. دست از سر اخلاق برداريد. اخلاقيات را وارد مقولهی هنر نکنيد. بگذاريد در حيطهی خودش باقی بماند. سينمای ما، ادبيات ما داستان اجتماعی و سياسی و اخلاقی تا دلتان بخواهد دارد. رويا ندارد اما، ماجرا ندارد، هيجان ندارد، جسارت ندارد. بنشينيد دريمرزهای نسل خودتان را بنويسيد آقا. يعنی میخواهيد بگوييد نسل شما هيچ خط قرمزی را رد نکرده؟ نمیخواهد رد کند؟ |
Thursday, September 25, 2008 آخه هيچ آدم عاقلی مياد رو يه آهنگِ ويرجينِ صفر کيلومتر دستی دستی خاطره بچسبونه؟ بعدم هر بار که گوشش بده مثه ابلها نيشش واسه خودش باز شه، قد يه درِ دو لنگه؟!
|
علیرغم بد و بیراههای دوستان گرامی منباب بازگشايی مدارس و روز اول مهر و باز آمد بوی ماه مدرسه و اينا، پس چرا من هنوز هر سال دلم کلی هوای مدرسه رفتنو میکنه و هر بار اول مهر کلی به مدرسه-روها حسودیم میشه و هنوز عاشق کتاب جلد کردنام و هنوزم دوران مدرسه از بهترين دوران زندگيمه؟
چیم خرابه يعنی؟! |
Wednesday, September 24, 2008
يکوقتی قرار بود يکی بردارد بنويسد اين آيينهای پنهانِ جاری در گودر-خوانیها و جیميل-بازیها را. که چههمه ترتيب و پسوپيش دارند برای خودشان، چههمه قانون و سر و ته دارند بیکه کسی گفته باشد، نوشته باشد، به روی خودش آورده باشدشان اصلن. قرار بود يکوقتی يکی بردارد بنويسد از رسمالخط بیکلامِ اين گودرستان -حالا تو بگير مجازستان کلن- که چههمه مثل رنگ رخساره خبر میدهد از سِر درون آدمها و الخ. يکوقتهايی هم به کل برمیدارد مخاطب را میفرستد ترکستان بسکه میشود بازی کرد با اين سی و دو حرف کذايی. بسکه میشد بازی کرد/داد با اين يک خورجين کلمه. حالا لابد پسفردا يک چند واحدی هم «مَجاز-شناسی» و »انسان-و-وبلاگهايش» و «بگو چه شر میکنی تا بگويم کيستی» اضافه میشود ته سيلابسهای درسی اين رفقای روانشناسمان بسکه جای بحث و تحليل و تجزيه ترکيب دارد و بسکه به طرز مطلقی نسبیست و خطاپذير و قضاوتناپذير و الخ.
|
Tuesday, September 23, 2008
- تولدت مبارک!
+ تولد تو هم مبارک! - مگه امسال اول زمستونه، بعد پاييز؟! + نه، هنوز اول پاييزه بعد زمستون. اما هنوز هم معلوم نيست قراره تا کجای زمستون زنده بمونم. - ها، راس میگی. مرسی پس. Labels: سه-دو-يک |
حالا درست توی همين گير و دار بايد پاييز هم از راه برسد يعنی؟
يک امسال را نمیشد نيايد؟ بماند همانجا که تا حالا بود؟ |
Monday, September 22, 2008
انگار افسردگی و دپرشن به من نيامده از اساس. هيچوقت بلد نيستند طول بکشند؛ دلتنگیهام چرا، افسردگیهام نه اما. يعنی هر بار هم که خيال میکنم «اين دفه مثکه جدی جدی افسردمه»، باز تقی به توقی میخورد و میپرد کلهم اجمعين. به قول امير بامداد، من حتا تا ته يک پست هم نمیتوانم افسردگیم را دوام بياورانم، چه برسد به کلن!
يک وقتهايی هم هست اما، که افسردهی درونِ آدم فعال میشود، فعال میماند. بیکه قيافهی بيرونیات به روی خودش بياورد. اينجور وقتها، برای منی که شعورم از قرصمرص محدود میشود به استامينوفن کدئين ولاغير -آنهم وقتهای سردرد و ديگر هيچ- چارهام يا رستوراننوردیهای پشت سر هم است، يا فرندز ديدنهای مثل اسب، يا يک وقتی مثل حالا که نه رستوران داريم نه فرندز -ساينفيلدتان هم کار نمیکند خب- رو میآورم به استخر رفتنهای پشت سر هم. اين استخر بدجوری حالم را خوب میکند. رسمن قورباغهی درونام ارضا میشود و بَر که میگردم، تا خود نوبت بعدی پر از انرژیام و خالی از غم روزگار و الخ. روی آب که میخوابم، ذهنم به کل قصهها و غصههاش را فراموش میکند میرود پی خيال-خواریهاش. اصلن اين غوطهور شدن فی نفسه خوب است، حالا در آب يا در خيال يا هر چه. بعد يک وقتهايی ميان همين استخر-درمانیها، هوس میکنم تنم را بیلباس رها کنم دستِ آب، برهنه. همآغوشی خُلصِ لاينقطع، يکجور لغزشِ مدام. يک همچين وقتهايی هی میگويم يادم باشد پام به خشکی که رسيد، چيزکی بنويسم ازين اروتيسمِ جاری در تنسپاری به آب، برهنه. بنويسم از حس زنانه -کاملن زنانه-ای که دارد. که آدم چههمه آن ورِ پنهانِ همجنسخواهاش گل میکند. اصلن از آن حسهاست که دلات میخواهد فقط با يک زن تجربهاش کنی، چه زن باشی چه مرد. حالا لابد يکبار که يادم بود، میشينم مینويسمشان، مفصل. |
Sunday, September 21, 2008 سلام آقا
آفتاب آفتابتر است و روز گرمتر و صبح صبحتر
وقتی اولش شما را دارد
|
سلام آقای ق.ق.
خواستم بِهِتان بگويم از وقتی استادم اديتتان کرد روی چند جایتان خط کشيد و زير چند جای ديگرتان دوستترتان دارم يک جورِ زيادی دوستترتان دارم -آ Labels: کناره-نويسها |
شنیدار یکم:
فکر می کند:چشمان سگی آبی رنگ را خواندهای حتما. با تو لازم نیست چیزها را مدام توضیح داد. شاید بابت همین آرام بود و سکوت چیز وحشت آوری نبود... باید مثل زن قصه، همه جا بنویسد ... باید بنویسد : برگرد به واقعیت...و دارد این کار را می کند. دارد روی دیوار اتاق می نویسد ، روی در یخچال، توی صفحه ی اول موبایل، روی گجت کامپیوتر، روی آیینه ی دستشویی، کف دستش...باید سعی کند کمتر جاهایی برود که نمی تواند این یادداشت را بنویسد...بایدچیزها را در واقعیت قبول کند. آنطور که هستند. باید قبول کند این دنیای کوچک، هیچوقت جای آن دنیای گسترده ی عظیم را نمی گیرد. باید از اشانتیون چیزها دست بردارد . و بپذیرد گذشتهای دارد که نگذشته؛ و هنوز هست ؛ و ریشه است؛ و با اینکه گاهی خیلی می ترساندش و خیلی حساسش می کند و روانش را آنقدر تحریک می کند که سه روز فلج می شود به سادگی؛ اما خیلی خوب است که هست. و دست خودش را باید بگیرد، و درٍ این دنیای کوچک، این زندان را باز کند. خودش را همراهی کند، در راهٍ جایی که دوست دارد، که تعلق دارد... شنیدار دویم: هی خبرت دهم... وارد قصهی زندگی ما شدهاید... یکی دو فصل را هم که شامل شوید، باز بخشی از داستانید ... هستید، حتی اگر برای همیشه رفته باشید... خواسته یا نخواسته... [+] |
Saturday, September 20, 2008
وقتهايی هست در زندگانی، که اين جیميل ما خودش میشه يه پا استامينوفن کدئين، تو بگو Gmailophen اصلن. بسکه میچسبه ميلهای گاه و بیگاهش و بسکه هر دفعه که آدم مياد سراغش، کلی تنوع و هيجان داره توش. مخصوصن وقتايی که صبح تا شب بيرونی و شب که جیميلت رو باز میکنی، کلیتا ميل داری که حسابی خوشاخلاقت میکنن. نه ازين ميل فوروارديای به درد نخور و سند تو آل ها، نه. ازون ميلا که فقطِ فقط مالِ خودتن و بس. يه وقتايی يه نيم خط، يه وقتايی يک کيلومتر.
حالا خود همين جیميل هم روزای خوب و بد داره. معمولن اگه وبلاگنويس باشی و خانوم هم باشی (خوب آقايون مثکه سيستمشون يه نمه فرق داره، هرمس هم استثناست لابد به خاطر همون زنانيت نهفته و الخ!) به طور متوسط روزی پونزده تا بيستتا ميل داری (نه نازلییی؟). ازين بيستتا هفت هشتتاشون کامنتان و فوروارد، سه چارتاشون معمولیان و وب نازی داری و اينا، يکیشون تیآیه (ميلای تیآی همهشون يه ميل محسوب میشن در واحد جیميل!)، بقيهشون اما مال خودِ خودِ آدمن. ميلای جیميل خيلی آندرستندينگ و باشعورن. هر کدوم يه لبخند گَل و گشاد جوليارابرتزوار اتچ شده بهشون بی هيچ ادعا و سر و صدايی. ميلای جیميل خونگرمن، بسکه گشتن و پرسه زدن توشون آسونه و باهاشون به آدم خوش میگذره. محجوبان، ميان بی سر و صدا جمع میشن تو پرانتز تا يه وقتی چشمت بهشون بيفته بری سراغشون. حواسپرتان اما، خيلی حواسپرت. داشتم میگفتم جیميل هم اما روزای خوب و بد داره. بدِ بد که نه، اما يه وقتايی سرما میخوره. سرما که بخوره، همهچیش مثه هميشهست جز يه چيز. که وقتی نباشه، انگار مزهی بقيهی ميلا رو هم نمیفهمی. عطر و بوشون رو نمیتونی درست حسابی تشخيص بدی. که وقتی نباشه، انگار دماغِ جیميلت گرفتهست اصلن. يههو میبينی ده دوازده روز گرفتهست اصلن. میخوام بگم تو دماغِ جیميلِ منی. |
Friday, September 19, 2008
آدم است ديگر
گاهی وقتها ايرمای درونش گير میکند |
هر آدمی در زندگی بايد عليرضای خودش را داشته باشد.
|
Thursday, September 18, 2008
بيا و قبل از مردنات
هنوز که هوا خوب است هنوز که همه چيز خوب است برايم عاشقانه بنويس يک عاشقانهی جديد با تاريخ و امضا، يادگاری Labels: سه-دو-يک |
Wednesday, September 17, 2008
انگار تنم را با خط بريل نوشته باشند،
چشمهايش را بست و مرا خط به خط خواند. |
فکر کنم وبلاگنويسی را ساخته باشند برای روزهای معمولی.. روزهای خوبِ معمولی، روزهای بدِ معمولی.. اما روزهای خيلی خوب يا خيلی بد را نمیشود نوشت.. خيلی معمولیها را هم.. برای وبلاگنويسی بايد معمولیِ کاملن معمولی باشی.. يک معمولیِ متوسط نسبی..
حالا بعد از يکعالم موجسواری، انگار دارم دوباره آرام میگيرم.. معمولی میشوم.. پ.ن. هيچ حواست هست پايت که به نوشتههای من باز میشود، هی دونقطهام میگيرد؟ |
Wednesday, September 10, 2008
کچل کچل کلاچه
بد هيبتی دارد اين «مرگ». حتا «مردن» اينقدر بد نيست که «مرگ». شايد اصلن تمام ابهتش به خاطر همين گافِ دو-سرکجداریست که مرگ دارد. شايد اگر گاف فارسی يک شکل ديگری داشت، کمی از هيبت مرگ هم کم میشد. حالا که اما ندارد. نمیشود. داشتم میگفتم، بد هيبتی دارد لامصب. شوخی سرش نمیشود. آدم هوس میکند هی خودش را بزند به آن راه، به نفهميدن، به ندانستن. اما لو که برود، به زبان که بيايد، درز میکند لای تمام حرفها و فکرها و کردهها و نکردههات. ديگر خلاصی نداری از دستش، مثل روغن آغشتهات میکند. اولها فکر میکردم بايد از دست مرگ در رفت، قايم شد. حالا اما خيال میکنم مرگ را بايد از رو برد. بايد سربهسرش گذاشت، ازش حرف زد، به زباناش آورد. بايد آنقدر لوليد لای دست و پاش که از ابهت بيفتد. که لااقل يکی از سرکجهاش لق شود، کنده شود. آدمها خوب است نزديکِ هم باشند. حالا اگر نشد خيلی نزديک باشند هم، لااقل زير سقف يک آسمان باشند، يک شهر، يک کشور. اگر آنقدر هم نشد، نشد. لااقل زير سقف باشند، زير سقف آسمان، کلن. مرگ اما اين قناعتها را سرش نمیشود. دست خودش نيست. اگر من و تو هم دو تا سرکج داشتيم لابد اين چيزها سرمان نمیشد. حالا که چی؟ قرار نيست بشينيم حرفهايمان را از هم بدزديم که يعنی داريم نمیبينيم آن يکیمان دارد میميرد که، هست؟ قرار نيست من يکهو بشوم مادر ترزا، يا چه میدانم، تو بشوی دون خوان د مارکو، يا هرچه. نه. عوضش میتوانيم روی کلهی تراشيدهات امضا کنيم. با طومار آزمايشهايت فال حافظ بگيريم. يا بشينيم بگرديم از وسط آنهمه اصطلاحات پزشکی و غيرپزشکی برای دخترمان اسم پيدا کنيم. از آن اسمها که لنگهاش توی قوطی هيچ عطار ديگری پيدا نمیشود هيچ جای ديگر دنيا. اوی خره، امروز چی؟ يک امروز را که زندهای، ها؟ Labels: سه-دو-يک |
حرف حرف حرف زديم.. يک ساعت و چهل و هشت دقيقه.. به تو که میرسم چههمه حرفزدن/نزدنام میگيرد.. دونقطهام میگيرد.. با تو هميشه دونقطهام میگيرد.. حرف حرف حرف میزنيم و من فکر میکنم چههمه هنوز خودِ هميشگیتی.. چههمه دوست دارم شنيدنات را.. محض صدات را.. لعنتی.. از آن چارشنبهی تعطيل میگويی، از طرقبه، ازينکه خيال کردهبودی منهم همان حوالی باشم.. مثل هربار درست خيال کرده بودی.. حرف حرف حرف میزنيم.. فکر میکنم چی شده که بعد از اينهمه سال، برگشتهای حرف بزنی با من.. میپرسم.. جواب میدهیم.. مثل خيلی بارها درست خيال نکرده بودم.. کاش اين دو سال قدر يک جواب هم که شده عوض شده بودی.. و من فکر میکنم چههمه هنوز همان خودِ هميشگیتی..
|
Tuesday, September 9, 2008
تازگيا طفره میرم هی
با تی دو نقطه يه جورِ يواشی که هيشکی حاليش نشه |
Sunday, September 7, 2008
ندارم آقاجان! ندارم!
به همين ريشای جوگندمی جورج کلونی قسم هنوز اين وبلاگ آخرين وبلاگمه؛ وبلاگ مبلاگ مخفی هم ندارم! |
Wednesday, September 3, 2008
آمده بودم بنويسم
آدمخوارها گونههای مختلفی دارند بعضیهاشان گوشت و پوست آدم را میخورند بعضیهاشان روح و روان آدم را .. نيمخوردهام يا نه، شايد میخواستم بنويسم کارد که به استخوان برسد، از استخوان که بگذرد، ديگر آنقدرها درد ندارد. انگار که آوار اينهمه درد، بیحسات میکند. در رگ و پیات ريشه میدواند. تو را به خود اهلی میکند. حالا دوباره و هرباره که کارد به استخوانات برسد، ديگر درد شُره نمیکند روی جانات، روی دلات. حالا درد را آموختهای، به درد آغشتهای. عشق هم از جنس درد است. بار اولاش تو را میرساند به ته دنيا. تمام شدناش بيزارت میکند از تمام دنيا. بعدترش اما ديگر ياد میگيری زنده بمانی زير آوار لذتهاش، خوشیهاش، ناخوشیهاش و دردهاش. دوباره و چندبارهات که باشد، راحت تن میدهی به سرخوشی عشق، بیکه هراس داشته باشی از ويرانیهاش. زنده ماندهای، زنده میمانی هم. میخواستم بنويسم چههمه دوست دارم اين غوطهخوردنهام را ميان حسهای گاه و بیگاه. اين دلخواستنهام و دلتنگیهام و دلدلکردنهام و همه را. که چه رنگ میکند روزهام را و چه بیرنگاند روزها وقتی نيستی. آمده بودم هزار حرف ديگر بزنم، اما.. اما تو باد شدی وزيدی تمام کاغذها و يادداشتها و مدادهام را که تمام اين سالها يکیيکی چيده بودمشان آشفتی به هم. نفس عميق میکشم و به محضِ صدايی فکر میکنم که محتوای آن هيچ اهميتی ندارد. Labels: سه-دو-يک, کناره-نويسها |
Tuesday, September 2, 2008 تو ماشين ساسی مانکن داشت میخوند که اساماسه رسيد.. سلام، میتونی يه زنگ به من بزنی؟ ممنون.. نمیدونستم کيه.. شماره اما آشنا بود، زياد.. با يکی اشتباهش گرفتم.. زنگ زدم.. صدات که اومد، جا خوردم.. حسابی جا خوردم.. نه تنها انتظار نداشتم تو باشی، بلکه شمارهت رو هم نشناخته بودم.. هه، دتس می.. صدا قطع و وصل میشد.. قرار شد پام که به زمين رسيد بهت زنگ بزنم.. رسيد، زنگ زدم، حرف زدی.. شيمیدرمانی.. نشستم رو سکوی جلوی خونههه.. حرف زدی، حرف زدی، حرف زدی..
و من به هيچ چيز فکر نکردم جز اينکه هنوز چههمه دوستت دارم..
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
بپرس حال من آخر چو بگذری روزی که چون همیگذرد روزگار مسکینم
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به شب فراق منه شمع پیش بالینم
|
...
لاغر: ؟! نمیگيرم بابا! سولمازتو يه مين خاموش کن ببينم چی میگی! |