Desire knows no bounds |
Sunday, May 29, 2011
طرحِ جامعِ گلام-زدایی
خیلی اتفاقی دو شبِ پیاپی راجع به یه موضوع مشترک با دو تا آدم متفاوت حرف زدم. شب اول گوشی تلفنو که گذاشتم، اونقدر حالم بد بود و ذهنم آشفته شده بود که اگه خیلی دیر نبود قطعن راه میافتادم میرفتم باشگاه، ورزش. شبش اصلن خوب نخوابیدم و تو سرم هزارجور امکان مختلف میچرخید که نهصد و هشتادتاشون امکانهای بد و بلایای غیر آسمانی بود. فرداشبش اما همون موضوع با یه آدم دیگه مطرح شد. اونقدر اپروچِ این آدم فرق داشت، اونقدر حتا لحن و تون صداش با آدمِ شبِ قبل فرق داشت و اونقدر همهچی رو ساده و سرخوشانه برگزار کرد که به کل تصویر هولناک شب قبل تو ذهنم ریخت پایین. با اولی سر از اوین درآورده بودم، با دومی سر از نیویورک. اینجوریا بود که شدم همون آدمِ سادهگیر خوشباشیمدورِهمای که بودم. حتمن یادم بمونه تو این دورهی دوم زندگی، آدمهایی رو برای معاشرت انتخاب کنم که فلسفهی زندگیشون «دور هم خوش بگذره» باشه و بس. آدمهای سهل و منعطف و ممتنع. یادم باشه من تابِ معاشرت با آدمای بدبین و سمتزریقکن رو ندارم، آدمایی که مدام توهم توطئه دارن و در مواجهه با هر موضوعی، اول از همه پیامدهای منفی احتمالی رو لیست میکنن واسه آدم. گلام بود تو گالیور؟ از همونا. زندگی خودش به اندازهی کافی بداخلاق هست، بخوای یه مشت گلام جمع کنی دور و برت که دیگه میشه خود جهنم که. حالا درسته یه وقتایی آدم با کله میره تو دیوار، بهخدا اما ما آدمهای سادهگیرِ خوشخیالِ خوشحال بهتر بلدیم به میزریهامون بخندیم هم. بهتر بلدیم دست و پامونو جمع کنیم و خودمونو از قعر منحنی بکشیم بالا و سوتیهامونو دست بندازیم. چهکاریه همهچی جدی، همهچی عصاقورتداده، همهچی بدجنسی و بدخواهی و خصومت؟ |
Saturday, May 28, 2011 |
...
من مو را اگر از ماست بکشم بیرون، میگذارمش یک گوشه. شاید کنج ذهنم بماند. بار بعد که پای آن سفره نشستم حواسم باشد ماستشان مو داشت. ولی برش نمیدارم داد و هوار کنم دور سفره بدوم نشان همه بدهم که هرکی هر چی خورده بالا بیاورد. من راحتم که آدمها همان چیزی را نشانم بدهند که دوست دارند باشند. اگر مضحک بود جدیشان نمیگیرم. اگر بد بود، آزارنده بود، میگذارم کنار، معاشرت نمیکنم. قسم نخوردهام همه آدمهای دنیا را به راه بیاورم. مجبور نمیکنم کسی را که خودش را بهم ثابت کند. با هر کسی دوستی نمیکنم ولی برای گواهی دوستی دادن به آدمها انگشت توی همه سوراخهایشان نمیکنم که ببینم اینطور که آخشان درمیآید مطابق میل من هست یا نه. اهل تخفیف دادن و آسان گرفتن نیستم ولی عجلهای هم برای پس زدن آدمها ندارم. من خیلی هنر کنم جای خودم را قاطی همین چهار تا آدم دور و برم بفهمم. به صف کردن آدمها و برچسب زدن و نقش دادن بهشان پیشکش. مطلب کامل [+] |
وقتی در وبلاگ حرف میزنیم از چه حرف میزنیم
من؟ از «حرف نمیزنم»هام. حرفایی رو که تو وبلاگ میزنم حرفاییان که نمیزنمشون. حرفاییان که خیلی وقتا تو روال عادی معاشرتام به زبون نمیاد. تو وبلاگ اما، یکی نشسته تو مغز من، اون حسی که اونتو میگذره رو با صدای بلند اعلام میکنه. مثلن؟ مثلن من امروز تو رو میبینم. با هم سلامعلیک میکنیم و گپ میزنیم یکی دو ساعتی، بعد من میرم پی کارم و تو هم میری پی کارت. خوب و خوشیم با هم. شبش اما من تو وبلاگم مینویسم امروز که رفته بودم کافه، چههمه خمیازهم بود از معاشرتم. خوب ممکنه صد سال بگذره و تو هرگز نفهمی من چههمه کسل شده بودم از معاشرت با تو، اما وقتی فِرت میام تو وبلاگم مینویسم، تو یههو جا میخوری که وا! میخوام بگم درک میکنم که چه رفتار متناقضیهها، ولی ازونطرف هم یه چیزی داره که فارغ از خوب یا بد بودنش، من اعتقاد دارم بهش، معتادم بهش حتا. من یه آدمِ روزنگارم. من عاشق اینم که حسمو تو اون لحظه، برداشتمو از اون اتفاق بنویسم. با پیازداغ و همهچی. لزومن اما اون نوشته تو رابطهی من و تو تعیینکننده نیست. یعنی میخوام بگم تا وقتی خودم مستقیم بهت نگفتهم که من دیگه از معاشرت با تو کسل میشم و تمایلی به ادامهی این رابطه ندارم، تو نوشتههای منو ملاک قرار نده. نوشتههای من یه قورباغهست تو مغزم که داره با صدای بلند قورقور میکنه. تو هم داری این قورباغههه رو، همهمون داریم. همهمون یه وقتایی یه چیزایی تو مغزمون میگذره که نمیتونیم یا نمیخوایم با صدای بلند به زبون بیاریمشون. اما فرق من با تو اینه که تو وبلاگ نداری، من دارم. تو وبلاگت روزمرهنویسی نیست، مال من هست. تو از هر چیز معمولیِ دمِدستی نمینویسی، من مینویسم. تو نوشتههات همیشه اتوکشیده و جدیان برات، مال من نه. تو عادت داری هفتهای یه بار یه پست بنویسی و به تعداد بازدیدکنندهها و خونده شدن یا نشدنشون اهمیت میدی، من ممکنه تو یه روز ده تا پست پشت سر هم پابلیش کنم که صرفن مال اون لحظهمه و به مخاطب فکر نکنم هیچ. من دیگه بعد این همه سال یه جاهایی بلدم مخاطب رو فرامش کنم، تو نه. اینجوریاست که من هیچوقت نمیدونم تو مغز تو چی میگذره، تو اما میدونی. میدونم گاهی وقتا ممکنه آزاردهنده باشه برات، گاهی وقتا جا بخوری هی، اما ازونورم میتونی ازش استفاده کنی. میتونی منحنی سینوسی-حسیِ منو ببینی. این ازون امکانهاست که آدما به راحتی به هم نمیدن. به این راحتی جلوی همدیگه با صدای بلند فکر نمیکنن. ما آدما خیلی وقتا ملاحظهکاریم و محافظهکار، وبلاگ من اما نیست. خیلی جاها نیست. یه راویِ صِرفه. مخصوصن راویِ حرفهایی که قرار نیست هیچوقت زده بشه. با این تناقضه خودمم نمیدونم چیکار باید کرد. ازون بحثای «در خدمت و خیانت وبلاگنویسی»ئه. ولی میشه اینجوری حساب کرد که ملاک، رفتارِ حضوریِ منه. بذار قورباغههه واسه خودش ولو باشه اینتو، تو اگه سؤالی داری بیا از خودم بپرس. اون اخماتم وا کن لطفن. من دوسِت دارم هنوز.
|
Friday, May 27, 2011 - 7 - پتو سبک بود. نرم از زیرش لغزیدم بیرون. دامنم همون پایینِ پام بود، رو زمین. باقیِ لباسام اما طرفِ اون بود، رو جالباسی. هیچوقت نفهمیدم کِی لباسا رو اینجوری مرتب میذاره رو جالباسی. بیصدا برداشتمشون اومدم تو هال. کیف و انگشتر و موبایل و کش سر و روپوش و شالمو از اینور اونور جمع کردم. نرم و سبک بودم. با دامن آبیه شده بودم شبیه ابر. سرک کشیدم تو اتاق نگاش کردم. خوابِ خواب بود. عین بچهمعصوما. آخخخخ که چه دوسش دارم ولی. بیصدا درو بستم زدم بیرون. بیخدافظی. بادِ اول صبح میومد. بوی نون بربری تازه. اوتوبان خلوت و خنک. نرفتن همیشه جوابِ درست نیست. بعضی وقتا باید بری و بمونی، تا بعد بتونی آروم بزنی بیرون. نرم و بیسروصدا. Labels: stranger |
Wednesday, May 25, 2011
یهجا هست تو سکس اند د سیتی، کَری مدام با هر چیز کوچیکی بهانهگیری میکنه و غر میزنه و قهر میکنه و واکنشهای اگزجره نشون میده، آقای بیگ طفلی مات و متحیر میمونه که وا، چرا خب؟ چرا سر یه چیزِ به این کماهمیتی باید شاهد همچین واکنشی باشه؟ کری انتظار داره آقای بیگ بره دنبالش، توجه ببینه ازش، اصرار و پافشاری ببینه، خواستن ببینه، خیالش راحت شه جاش امن شه بره پی کارش. آقای بیگ خنگه اما، صرفن کلهشو میخارونه و هی نمیفهمه این دختره چشه، این دخترا چشونه اصن! به همین سادگی، به همین تکراریای، به همین فاجعهگی.
Labels: stranger |
دوره
دلتنگم جفتک میندازم نزدیکه جفتک میندازم دلتنگمه پس خب این که نشد کار که
|
Tuesday, May 24, 2011
همینجوری داشت یهتِک واسه خودش حرف میزد و من دستمو زده بودم زیر چونهم محو حرفاش، با یه لبخند گل و گشاد جولیارابرتزوار. وقتی دستتو زده باشی زیر چونهت با این لبخنده، خیلی سخته وضعیتتو تغییر بدی. کش اومدم همینجوری برا خودم، یهعالموقت. حرفاش که تموم شد عضلات صورتم خواب رفته بود. بهش گفتم تو ازون آدمایی که هنوز تو دلشون یه عالمه مسافر ملایر دارن. نپرسید یعنی چی. لابد فک کرد ازون اصطلاحات مندرآوردیمه. لابد حدس زد نباس چیز بدی باشه. گفت ها.
|
از خواب بیدار شدم اسم خودم رو گذاشتم جاسم. بعد به خودم گفتم «جاسم! پاشو بریم دُمبال عموهای واقعیات بگردیم». و رفتیم. اما این آیا واقعا یه قصه است؟ نهخیلی. شرحی داره واسه خودش.
[+] |
Monday, May 23, 2011
یاد بعضی نفرات
ازون وقتای تراس و کیومرث وجدانی :D |
Saturday, May 21, 2011
آقای استاد به نحو چشمگیری پاکیزه حرف میزنه
جملاتش رسمن متین و سنگین و اتوکشیده، اما در عین حال غیررسمی و غیرعصاقورتدادهست یه جور خوبی کلمات پر طمطراقو میچینه لابهلای حرف زدنهای معمولی و خودمونیش که آدم ناخوداگاه مکث میکنه هی توجهش به جای نشستن کلمههه جلب میشه تو جمله آنچنان خوب بلده سیطره و شمایل و تمایز و معیار و قائل و تلاقی و رثا و غنا و رنج و سرخوشی رو یه جورِ هنرمندانهای ترکیب کنه با یه سری واژههای انگلیسی و جملاتش رو با چسب «لذا» بچسبونه به هم که من همهش به جای اینکه حواسم به درس باشه حواسم به چینش کلمات این آدمه کلمات قدبلند شیکپوش باوقار اصن یه وضعی
|
Friday, May 20, 2011
یا بُنَیَ
پالت و قلمموهایت را بهوسیلهی ماشین ظرفشویی مَنِشور و به خاطر داشته باش روز تعطیل هیچ قلمموفروشیای باز نیست |
اول نوشتم «باید ماکزیمم تا پنج سال دیگه»
بعد پنجشو خط زدم کردمش چار اوهوم آدم باید با خودش و با آقای یونیورس روراست باشه
|
رونوشت: آقای یونیورس |
Tuesday, May 17, 2011
جَز چیزی نیست که آدم مدام بخواهدش، بیوقفه. همیشه جایی هست، وقتِ بیوقتی هست که گوشِ آدم ملودی میطلبد. آشنا و غیر غیرمنتظره.
[+] |
یا هوا زیادی خوبه
یا من حالم خیلی خوبه یا رفقا خیلی خوبن هر چی که هست ازون وقتامه که راضیام ازم با این دوستام قدیم و جدید دیگه شدهن آدمای خودت شاخ و برگای اضافی ریخته حرف و حدیثا تموم شده شدیم یه مشت آدمِ ندار با یه سری قابلیتهای جدید و عجیب اما به شدت دوستداشتنی و کمیاب به قول شهره یه مشت رفیقِ فرندز-طور علیرغم خیلی چیزا علیرغم همهچی ازون چیزاست که باید حتمن زمان بگذره تا بهدست بیاریش خیلی زمان
|
Monday, May 16, 2011
میدانم که مونش زیباترین تابلوهایش را بین سالهای بیست تا چهل زندگیاش کشیده است. پس از آن اقدام به خودکشی کرد، در آسایشگاه روانی بستری شد، پس از درمان و بیرون آمدن از آنجا، سالهای سال به زندگی خود ادامه داد (و در پیری مُرد). اما تابلوهای ابلهانهای کشید، زیرا اضطراب تنها منبع الهامش بود و همین که اضطرابش سرکوب شد، عظمت خلاقه در وجودش رنگ باخت...
مونش در مقام نقاش مدتهاست که مرده؛ آنچه از او باقی مانده یک پیرمرد تروتمیز و افتاده است که تابلوهای زشتی میکشد و شاید سلامت را در بلاهت یافته است. اصلا اهمیتی ندارد، بههرحال نقاش بسیار بزرگی بوده. تابلوهای بد یا رمانهای بدی که کسی کار کرده دخلی به تابلوها یا آثار بزرگی که در گذشته از خود به جا گذاشته ندارد و حتا به گرد آنها هم نمیرسد. تا وقتی که یکی زنده است دوستان و مخاطبانش ممکن است از آثار جدید بدش ناراحت شوند و از خود بپرسند چهطور ممکن است چنین اتفاق غمانگیزی افتاده باشد، چنین شیرجهای در خلأ بلاهت. اما پس از مرگش، میفهمیم که اهمیتی ندارد. آثار ابلهانه با یک نفس هنرمند نقش بر زمین میشوند، چرا که در حقیقت چیزی نبودند، تنها روشی بودند تصادفی برای گذران سالها، همچون وقتگذرانی با حل جدول کلمات متقاطع یا بافتنیای که گوشهی مبل راحتی رهایش میکنی. از نوشتهی «جیغ»، کتاب «هرگز از من مپرس» --- ناتالیا گینزبورگ پ.ن. منو چههمه یاد مهرجویی انداخت که. |
Sunday, May 15, 2011 دفتر سپید vs. دفتر فیلی بدینترتیب من بعد از سالها دوباره شدم «همون دختره که دوست علیرضائه». حالا هر قدر من بیام قسم و آیه بخورم ای کسانی که به علیرضا ایمان آورده بودید، بدانید و آگاه باشید که آدم گاهی وقتا بهتر است یک علیرضای دیگر داشته باشد هم، یا گذشت آن زمانی که آنسان گذشت، هیچکس باور نمیکنه که. بعد هنوز من همون دخترهم که اعتبارشو داره از علیرضا میگیره. اسبا. حالا اون سالها باز یه چیزی، اما الان آخه؟! هی اومدم واسه این رفیقمون توضیح بدم چهجوری سرنوشت ممکنه خودبهخود انتقام بگیره از آدما، و هی اومدم ورسیون جدید علیرضا رو آشکاره کنم، دیدم راه نداره. اولن هیشکی تا به چشم نبینه باور نمیکنه، دومن به قول علیرضا ما دیگه تو سنی نیستیم که حوصلهی آدم جدید و رزومهی جدید داشته باشیم که، پس بهتره همین چارتا و نصفی نقاط درخشان رزومهمون رو خراب نکنیم و احساس کنیم هیستوریِ باشکوهی داشتیم. خب، راست میگفت، منم قبول کردم. اما از رزومه که بگذریم، دنیا اینجوری میچرخه که نه من بامداد خمار باقی میمونم، نه علیرضا عموداستایوفسکی. بعله. علیرضا یه زمانی علیرضای دفتر سپید بود. منم اون زمانا جوون و ذوب در ولایت، کشتهمردهی نثر و طنز این آدم (هنوزم هستم، عین احمقا)، اینه که اوهوم، تنها آقای وبلاگیای بود تو زندگیم که آگاهانه سعی کردم مُخشو بزنم. حالا بماند که ته ماجرا به کجا کشید:دی اما، هماکنون، به عنوان یک «اون دختره دوست علیرضا»ی سابق، از دست سرنوشت بسیار راضی شاد و مفرحم و توجه تمام عشاق قدیم و جدید ایشون رو به دست سرنوشت جلب میکنم:دی
|
Thursday, May 12, 2011
Hanoozoholic
زنگ زد پاشو بیا اینجا شام، تنها نمون خونه. یه چیزی میزنیم خوب میشی. میگم بچهها هم بیان. گفتم خب. میدونستم بچهها یعنی آیدین و مهرداد، تنها دایناسورهای ایرانباقیمونده از دوران جوونی. اون موقعها سه تا فنچ تازه از راهرسیده بودن و حالا هر کدوم غولی شدهن واسه خودشون، سه تفنگدار. شروع کردیم بساط بال و شیشلیک و تکیلا رو بردن تو تراس، پای منقل. گفتم اوه2، چههمه بزرگ شدهن این درختچهها. کلی روفگاردن شده واسه خودش اینجا که. گفت بسکه دیر به دیر میای. دفعهی بعد که بیای دیگه شده حیاط. هنوز کبابها رو سیخ نکرده دماغم شروع کرده بود به بیحس شدن. چارتایی نشسته بودیم به گپ و خنده و تیکه و الخ. این تراس از معدود جاهاییه که توش میتونم با خیال راحت در کسری از ساعت برسم به فاز مستی و سرخوشی. امنه. اعتراف: معتقدم بخش بزرگی از امنیت این جمع مال اینه که پای زن دیگهای وسط نیست. اعترافتر میکنم عقیدهی فاشیستیایه ولی خلافش بهم ثابت نشده تا حالا. مستیِ این جمع با مستیِ ماها خیلی فرق داره. مستیشون مردونهست. شوخیهاشون سنگینه. انگار که پوکر. معمولن میرم تو صندلیم فرو و همینجوری تو حال خوش خودم باهاشون حال میکنم. یه مشت مدیرن با شوخیهای کلانِ مدیریتی. بیسشون کامپیوتره و من اصولن آبم با کامپیوتریها تو یه جوب نمیره. از دور عاشقشون میشم، عاشق ساختار سفت و سختشون و عاشق اصولگراییشون، از نزدیک اما میخورم به دیوار. آدمیام غیرِ اصولگرا و اینهمه قانونمندی به مذاقم سازگار نیست. باهاشون حال میکنم اما، دورادور، تو کنج خودم. یههو رگبار میگیره، درشت و پرآب. یه تاپ تنمه. میگم یه چی بده بپوشم. پای منقله، میگه تیشرتت تو کمد آویزونه، برو بردار. در کمدو که باز میکنم بوش میزنه بیرون. بوی همیشگیش. لای لباسا تیشرت منم آویزونه. هنوز. اولین باری که این تیشرته شد تیشرت من، وقتی بود که یه گیلاس شراب برگشت رو لباسم. هزار سال پیش. تیشرتو تنم میکنم دراز میکشم رو تخت. تا بوی کباب بلند شه وقت دارم. گاوم گوشهی تخته، هنوز. یادم باشه رفتم توالت مسواکمو هم چک کنم. خندهم میگیره. ناخوداگاه دارم هنوز-کاوی میکنم تو خونهش. دارم دنبال رد پام میگردم تو زندگی روزمرهش. لابهلای همین رفاقت بعد از عاشقی. اعتراف شمارهی دو: این «هنوز»ها اندازهی همین تکیلا حالمو خوب میکنن. |
Tuesday, May 10, 2011
مشترک مورد نظر، در دسترس همه میباشد.
|
Monday, May 9, 2011
آدمها از آنچه در وبلاگشان مینمایند، سالمترند
بهخدا |
|
Saturday, May 7, 2011
شربت بهارنارنج میذاره جلوم. وقتایی که قراره حرف جدی بزنیم خبری از درینک نیست. مگه قراره حرف جدی بزنیم؟ نگاش میکنم. میگه میای با من بریم سفر؟
شروع میکنم وررفتن با یخای توی لیوان. همینقد که بلافاصله جواب ندادهم، چشام برق نزده و هیجانزده نشدهم، حتمن خودش تا ته ماجرا رو خونده. حالا هرچی هم بخوام بگم، یه مشت توجیه محکمهپسنده لابد. اونی که باید بفهمه رو فهمیده. میتونم چارتا جملهی خوشایند پیدا کنم، اما دست و پا زدنِ بیهودهست. لااقل جلوی آدمی که اینهمه منو میشناسه دست و پا زدن بیهودهست. با خودم فکر میکنم یعنی الان با وررفتن به یخای توی لیوان دیگه به کل رابطه رو نابود کردم؟ نمیدونم کِی، اما میدونم یه روزی رسید که شروع کردم هر آدمی رو واسه یه چیزی دوست داشتن. با یکی دوست داشتم برم کنسرت و سینما، با اون یکی میشد حرفای روشنفکرانه زد و چیز یاد گرفت، با اون یکی میشد رفت مهمونی خوش گذروند، یکی دیگه رفیق خوبی بود و همهجوره با هم اوکی بودیم، اما دلم نمیخواست باهاش بخوابم. کمکم آدما برام جا افتادن تو یه شابلون خاص. از اون طرف اما من شروع میکردم کمکم همهی زندگیِ اون آدمه شدن. اون آدمه میخواست همهی وقتشو با من بگذرونه. من اما کارهای مختلفم آدمای مختلف داشت. از یه جایی به بعد گیرها شروع میشد دیگه. رابطههه کار نمیکرد. نمیشد همهچی رو در حد جاست فرندز نگه داشت. میشد، اما به سختی. جدیدنا خیال کرده بودم دیگه گذشته اون دوران. دیگه آدم شدهم. سعی کردهم تا جایی که میتونم تعادل برقرار کنم تو رفاقتها و رابطهها، خیر سرم. بعد درست همین وسط، همین الانی که دارم تلاش میکنم برای یه مدت هم شده محض رضای خدا بیرون رابطه بمونم، یه نفسی تازه کنم، میاد یه همچین پیشنهادی میده. اونم کی، آقای ایگرگای که میدونه من چهجوری شیفته و مریدشم.
خب؟ خب اینکه بله، من شیفته و مریدشم، اما نمیخوام باهاش وارد رابطه بشم. اصن از اول گذاشتهمش تو فولدر آدمهایی که نباید بهشون دست زد. همیشه خیال کردهم به این آدما اگه زیاد نزدیک شی، پودر میشن. شکوه و ابهتشون فرو میریزه. دلم میخواست یکی باشه که همینجوری از دور عاشقش باشم، واسه خودم. بیکه رابطهی عاشقانهای شکل بگیره اون وسط. همینجوری شاگرد-استاد باقی بمونیم، مث مهندس غین، گیرم به سختی. حالا درست تو همین هیر و ویر، نشسته رو مبل، روبروی من، میگه میای با من بریم سفر؟ تا دماغ رفتهم تو لیوان و دارم با یخا بازی میکنم. خفه شدهم رسمن. هیچ حرفی به ذهنم نمیرسه. اما مغزم اون وسط داره به شکل احمقانهای پردازش میکنه که خب الاغ، شاید بخواد دو تا اتاق بگیرین. بعد ازونور رفیقمون میگه اصن گیرم سه تا اتاق بگیرین، منظورت اینه که اصلن نمیخوای در طول سفر شبا بری بار، امکان نداره مست برگردی هتل، استخر و لب دریا و اینام که نداریم دیگه. اصلنم که تو این مدت شیفته و والهی آقای ایگرگ نبودی و مدام قربونصدقهش نرفتی تو دلت و هیچی. یکی دیگه میگه خب دردت چیه پس؟ من؟ از کجا بدونم دردم چیه. فقط میدونم ازونام که بعضی وقتا یه عمر عاشق یه آدمیام که مطمئنم هیچ اتفاقی نمیتونه بینمون بیفته، بعد اما به محض اینکه علائم وقوع اتفاق میره که ظاهر بشه آدمی میشم «اوه2، غلط کردم». معتادم به این که از پشت ویترین عاشق بعضی آدما باشم. بخرنش بدن دستم مزهش میریزه. من؟ عمرن بدونم دردم چیه. اما میدونم که نمیخوام بیش از اینی که هست به این آدم نزدیک بشم. این رابطه همینقدش برای من همیشه کافی بوده. چرا برای اون نیست؟ بعد دیدی یه آدمی که خیلی مهمه برات، یه آدمی که خیلی رفیقه، خیلی حق داره به گردنت، چهجوری میمونی تو رودروایستی که بخوای پیشنهادشو رد کنی؟ اصن به طرز احمقانهای احساس وظیفه میکنی حتا که باهاش بری سفر، باهاش بری هرجا، هرچی. عجالتن نمیدونم پیشنهادش رو قبول میکنم یا رد. میدونم که با حرف زدن راجع بهش ممکنه خیلی چیزا تو صورت مسأله عوض شه. میدونم که باید حرف بزنیم. دلم نمیخواد اما و صرفن معتقدم آقای ایگرگ نباید پیشنهاد سفر میداد (این اسمش اعتقاد نیست البته، آی نو) و احساس میکنم همینکه به جای جواب با دماغ رفتم تو لیوان یخدار یعنی که کل رابطه رو فیلان. |
Friday, May 6, 2011
هیچی
اینجا یه پست بود که اشتباهی پابلیش شده بود |
از سری خردهعقدههایآدمبرهبهکیبگهآخه
این مدل جدید زندگیم باعث شده بعد از سالها در زندگانی تعطیلات آخر هفته واسهم معنی پیدا کنن باهاشون حال کنم منتظرشون بمونم حتا میدونم قبلنم نوشته بودم اما هنوز هربار ذوقزدهم میکنه این اتفاق هنوز عادی نشده برام در این حد که حتا میمیرم واسه عصر جمعه اصن یه وضعی |
دِ
مرا به او بخواهانید شخصا مرا نمیخواهد |
Thursday, May 5, 2011
من یه وقتایی بلد نیستم خودمو از کف منحنی جمع کنم. یعنی یه بحرانایی هستن در زندگانی، یه بحرانای خیلی کم و مشخصی، که جزو نقاط ضعف من محسوب میشن. اتفاق که میافتن، ذهن من شروع میکنه از من یه هیولا ساختن. شروع میکنه همهی تقصیرا رو به گردن گرفتن و هی خودمقصربینی هی خودمقصربینی بعد کمکم شروع میکنه به خودلوزربینی و یههو چشم باز میکنی میبینی چارزانو نشستی کف منحنی سینوسیت، داری قلیون میکشی و داریوش گوش میدی و اصن یه بساطی.
اینجور وقتا آقای دوستم مث یه زورو از راه میرسه. خیلی خونسرد چندتا سؤال کوتاه میپرسه، جوابای منو میذاره تو فرمول و شروع میکنه آروم و شمرده، یهجوری که بره تو مغزم، توضیح میده که دارم کولیبازی درمیارم و این چیزا اقتضای این دورهست و باید آمادهی بدتر از اینها هم باشم و بعد شروع میکنه به اینکه تمام اینایی که داشته منو سکته میداده طبیعیه و ما مردا چنین و چنان و بعد قاطعانه میکنه تو کلهم که دارم زیادی شلوغش میکنم، اصن نگران نباشم و خودمو نبازم و تا همین جاش هم آی دید مای بست، هر کاری هم میکنم بکنم فقط لطفن کلکل نکنم. من؟ خب طبعن خیالم راحت میشه چون آقای دوستم یه پیغمبره و وقتی اون منو تایید کنه یعنی همهچی مرتبه و یه خورده خیالم راحت میشه و شروع میکنم به ورزش سنگین، آشپزی و مرتب کردن کتابخونه. انتقامِ ثابت و همیشگیِ من از کولیبازیهام. حالا اینا رو گفتم که بگم دقیقن، دقیقن و دقیقن تو همین مورد خاص، هربار همین فرمول عینن تکرار میشه، حداقل تو این سه باری که برام اتفاق افتاده، و من هربار احساس میکنم دنیا به آخر رسیده، و هر بار، دقیقن هربار باید همین روند بالا دوباره طی بشه تا من آروم بگیرم، بتونم یه خورده فاصله بگیرم و بعد که کمی آروم شدم به خودم بخندم که خاک بر سرت، اینبار هم شد مث همون دفعه که. بدیش اینجاست که هیچبار موقع وقوع اتفاق، نمیتونم تشخیص بدم ایندفعه هم یکی از همون دفعههاست. حالا میدونم که این نقطه ضعف، بزرگترین و لعنتیترین نقطهی شکستن منه. تنها جاییه در زندگیم، که هیچ انعطافی برام قائل نمیشم، هیچرقمه نمیتونم خودمو توجیه کنم، خودم به ضرس قاطع خودمو محکوم میکنم و سه سوت نابود. آدم چرا آدم نمیشه؟ حالا آرومم کمی، آرومتر حتا. هنوز بوی فروپاشی تو دماغمه اما.
|
Tuesday, May 3, 2011
زندگیِ ایدهآل میشد این که باشی اینجا، همینجور بیاعصاب و پیژامهپوش یه پانچو بپیچم دورم بپرم تو آژانس بیام پیشت
شات و دوغ چارزانو بشینم رو صندلی اینوریه بال مرغخوران برات تعریف کنم چی شده و چه اتفاق احمقانهای افتاده و اصن من غلط کردم رفتم تو سکشن آدم بزرگا و مرخصی استعلاجیمه و هی غر بزنم هی غر بزنم هی غر بزنم تو همونجوری میوت نگام کنی دور چشات یه خندهای باشه ازین بامحبتا که داری میفهمیم که اوکی قبول من همینجوری نگات کنم واسه خودم تنهایی شروع کنم به خوب شدن همین بهخدا |
گاهی پرفکشنیزم آدمی سر از چاه فاضلاب در میآره
بیکموکاست تو سرم صدای سیفونه همهش
|
میاد شروع میکنه به حرف زدن. از تمام چیزایی که تو این مدت از من تو دلش مونده بوده. طاقت شنیدن حرفاشو ندارم. حواسم هست که بخشی از حرفاش اگزجرهست و الان در قعر منحنیه و داره سیاهنمایی میکنه و دو دیقه دیگه تمام اینا از سرش میپرهها، حواسم هست؛ اما مث مردن میمونه برام. فقط همین وقتاست که به مرگ فکر میکنم. مثل هر دفعهی این وقتا فرومیپاشم از هم.
|