Desire knows no bounds |
Saturday, September 24, 2011
Most men cheat on their wives to have mistresses. My father cheated on my mother to have a happy family. I felt sorry for him, and in one sense took it upon myself to fill the empty spaces in his life. I collected his poems, listened to his woes, and helped him choose appropriate gifts, first for my mother and then for the women he fell in love with. He later claimed that most of his relations with these other women were not sexual, that what he yearned for was the feeling they gave him of warmth and approval. Approval! My parents taught me how deadly that desire could be.
Things I've been silent about --- Azar Nafisi
|
Friday, September 23, 2011
4. اول دلم خواسته بود بنویسم "فاتح شدم.. و خود را به ثبت رساندم.."، بعد نه تنها دیدم چه کاریه، بلکه دیدم اونقدرا هم معنی نداره. درگیر جنگ نبودهم من تا حالا، هرچی که بوده همهش رایزنی بوده و مخزنی و نگوشیِت. همیشه با آدمایی مُچ انداختهم در زندگانی، که مطمئن بودهم اونقدر دوسم دارن یا عاشقمن که عمرن اذیتم کنن. که عمرن از همهی زورشون در برابر من استفاده کنن. بالاخره یه جایی نرم میشن. یه جایی کوتاه میان. همینم شد. وقتی اون روز صبح اونجوری بغلم کرد، اونجوری مهربون بوسیدتم، خیالم راحت شد که دوسم داره، که همهچی درست میشه. بعد یههو همهچی افتاد رو دور تند و همهچی درست شد و حالا زندگی من خلاصه شده تو یه توافقنامه که در سه صفحه و شش بند تنظیم گردیده و به امضای طرفین رسیده است.
3. اون شب ساعت یازده، مهمونام که رفتن، همهچی رو همونجوری ولو و بههمریخته ول کردم به امون خدا، چراغارو خاموش کردم و گیج و خسته پهن شدم رو تخت، بیکه خوشحال باشم یا ناراحت. فردا و پسفرداش اونقدر روزهای شلوغ و پرکاری بودن که اصلن فرصت حرف زدن یا فکر کردن نداشتم. جمعه، یه نیم ساعتی اون وسطها، دلم خواست به یکی بگم چهقدر خوشحالم. فونبوک موبایلم رو از بالا تا پایین مرور کردم و دیدم هیشکی نیست. بیخیال شدم.
2. دل تو دلم نبود. نمیدونستم چه مسائلی قراره تو جلسه مطرح شه و باید چه واکنشی نشون بدم. دلم میخواست با دوست پیغمبرم حرف بزنم یه خورده آروم شم. نمیشد. سرِ کار بود. نیم ساعت قبل از اینکه مهمونا بیان، خودش زنگ زد. حرف زدیم. یه خورده خیالمو راحت کرد. گفت نگران نباشم و همهچی داره طبق پیشبینیش جلو میره و ما برنده میشیم. ازین "ما"هه کیف کردم. بهتر شدم. گفت چه عجیب، اولین باره که بعد از اینهمه سال احساس میکنم واقعن تنهایی، واقعن هیشکی تو زندگیت نیست، تا حالا اینجوری ندیده بودمت. گفتم آره خب، نتیجهی انتخاب خودمه. یه لایفاستایلِ اینجوری که "من آدمِ رابطه نیستم" و "لطفن منو جدی نگیرید" و "من آدم تعهد و الخ نیستم"، یه همچین وقتایی یه همچین تبعاتی هم داره دیگه. خودکرده را جای غرزدن نیست. گفت ولی ته دلت قرصه که من هستم دیگه، ها؟ نگفتم همه همینو میگین. دیدم چه کاریه آخه. گفتم اوهوماوهوم.
1. همیشه ادای آدمای مستقل رو درآوردهم در زندگی. حالا نه که خیلی هم وابسته باشم، نه؛ اما راستش اینجوریه که همیشه -بدون استثنا همیشه- مردهایی بودهن در زندگیم، که ته دلم از داشتنشون و از حمایتشون قرص بوده، و همیشه با اتکا به این قرصبودنه راه افتادهم و با خیال راحت جفتک پروندهم. از بابابزرگ دوران بچهگیم بگیر تا بابا و دیگران. نمیدونم تو یه فضای غریبه، با یه سری آدم غریبه، بیکه ته دلم از داشتن مردای زندگیم قرص باشه، ممکنه چه جور آدمی باشم.
5. سبُکم. سبک و خوشحال و راضی. یه دورهی جدید شروع شده تو زندگیم که مدتهاست منتظرش بودهم. با چنگ و دندون رسیدهم اینجا و هزینهی زیادی بابتش پرداخت کردهم اما راضیام. میدونم راه آسونی نیست و پرماجرا و پردردسر خواهد بود، اما نمیترسم از ماجرا و دردسر. مهم اینه که پر از انرژیام و جای درستی از زندگی وایستادهم و ایمان دارم بالاخره یهجوری از پس همهچی برمیام.
پ.ن. به طرز خرافیگونهای اول مهره حتا.
|
Thursday, September 15, 2011
almost done
پ.ن. خوبم.. خیلی.. |
Tuesday, September 13, 2011
مایلم تو وبلاگم کولیبازی دربیارم بابت فردا
اما حوصله ندارم چه کنم؟ |
Monday, September 12, 2011
مرد دارد حرف میزند. گهگداری، یکی دوجملهای میگوید. تو بگیر «رانی»ِ «سالی دیگر». کمحرف بودنِ مرد را پذیرفتهام. کمحرف بودن مرد را دوست دارم. با این دنیای پرحرفِ دوروبر من کنتراست دلچسبی دارد. سخت و دلچسب.
Labels: stranger |
Sunday, September 11, 2011
لابهلای گفتگومان، حرفم را قطع کرد و گفت: همیشه تو آن یکی بودی که «رفته»..
راست میگفت. من ترک نشدهام و قواعد ترکشدن را بلد نیستم. شاید همین است که از همهچیز تعجب میکنم این روزها. شاید همین است که نمیدانم چه میگذرد بر آنی که دارد ترک میشود..
ایستادهام روی یک پلهی بلند. همین روزها باید بپرم. میپرم. نمیدانم پایم پیچ بخورد یا نه، زخمی بشوم یا نه، پایم به زمین برسد یا نه. همینقدر میدانم که خواهم پرید. من؟ همیشه از بلندی ترسیدهام، از جاکن شدن و از پریدن نیز.
|
Friday, September 9, 2011
بلد نیستم بنویسمش. یک چیزی دارد، یک چیز بیاسمی، از جنس مهربانی مثلن، یکجور مهربانیِ غلیظِ عسلطور، که وقتی گردنم را میبوسد تزریق میشود زیر پوست آدم. هرقدر بدخلق باشم و مراقب باشم و روکش محافظ غذا کشیده باشم رویم، باز این تماس لعنتی خلع سلاح میکند مرا. انگار تمام آن حرفهاش پدرسوختهبازی باشد و این یکی، همین یک حرکت فقط، واقعی باشد و از ته دل.
هیچ حرف و حدیث عاشقانه، بوسه و هماغوشی عاشقانه، جای این موهایم کنار زدنها و گردنم بوسیدنها را نمیگیرد لعنتی. مقاومت نمیکنم. دل میدهم به همان چند ثانیهی کوتاه و میدانم که میگذرد و خیال میکنم که واقعیست. همانقدر واقعی که منِ این روزها.
|
تا مرغا سرخ شن
شروع کردم کابینت قابلامهها رو ریختن بیرون و مرتب کردن که بتونم این تابه جدیده رو یهجوری توش جا بدم چشمم افتاد به اون دو تا بشقاب روحی یکی تخت یکی گود خریده بودیم واسه نیمرو و املتِ غیرِ تفلونی قشنگ یه بازهی چندماهه رو آورد جلو چشمام خیلی دونفره بودیم خیلی گره خورده بودیم زندگی کرده بودیم تو جادهها بعد؟ گرهه شل شده بود و برگشته بودیم شهر اون بشقابا هم یه جایی تهِ کابینتِ قابلامهها تک افتاده بودن |
Tuesday, September 6, 2011
امید مهرگان اول کتابه نوشته
«یادداشتهایی برای بهارهام که بر خلق نکردن تواناست» |
Monday, September 5, 2011
بعد فردا
اول باید قرار مانیکورمو کنسل کنم بعد قرار چاپخونهمو بعد برم ناهار رستوران لاکان بهخدا اگه دروغ بگم پسفردام لابد یه سرایدار جدید میاد برامون اسمش لاکانه از روزی که غر لاکانو زدم، روزی سه وعده در زندگیم داره مطرح میشه مشق دفعه بعدمم حتا لاکانه بعد برم یه ربع فیلمبرداری این یکی دیگه خیلی به موقع بود تو این هیر و ویری لباس چی بپوشمش بماند بعد برم آقای باند صدا بیاد اون مونوهه رو بکنه استریو بعد شیش ماه بالاخره بعد قرار نذاشتهمو با پسرخواندهم به هم بزنم سینما هم نرم برگردم خونه کمی به حالِ خرابم بپردازم کمی شام درست کنم کبابتابهای کمی سریال دوزاری ببینم یا حتا کتاب سخت بخونم مغزم از کار وایسته و بعد، یه نطق سرنوشتساز آیا فرداشب قادر خواهیم بود سرنوشتمو عوض کنیم؟ |
دوباره ازون شب سختاست که مدتها بود نداشتمشون
در این حد که بابتش نوستالوژیم عود کرده اصن به وضعی بدیش اینجاست که آدمِ کندن هم نیستم من طاقتِ ول کردن و رفتن ندارم همهش مایلم چیزهارو برسونم به یه سرانجامی بعد بذارم برم این «سرانجام» کذایی اما یه آدامس کشدار منعطف طولانیه که هزار کیلومتر کش میاد بیکه جایی پاره بشه بعد الان مشکلم اینه که دل بدم به حال خرابم یا بپردازم به این نوستالوژیه |
Sunday, September 4, 2011
قبلنا که کارت عابربانک نبود من هنوزم اینهمه پول خرج میکردم آیا؟
|
خسته و مونده و بیحوصله و اخلاقندار، آشپزخونه رو تعطیل کردم خونه رو خاموش کردم به خیال خودم
اومدم ولو شدم رو تخت پای کامپیوتر هنوز نرسیده خوابم برد دوازده شب اس ام اس داده که ا، دوباره گشنمه که دارم از گشنگی میمیرم تو که اینقد ماهی میری برام نون پنیر خیار بیاری؟ چراغها را من خاموش میکنم کلن |
تهِ دلم خالیه مث چی
صدا اکو میشه توش سردردمه از دستش هیچ امیدی نیست نجاتدهنده هم که به کل تهران نیست این بود حکایت دیشب و امروز و تا اطلاع ثانوی ما |
Saturday, September 3, 2011
جدیدنا یه نیمهی گمشده پیدا کردهم
گاهی از پشت ویترین تماشا میکنمش هی عین کوزت که اون عروسکه رو بعد امروز وایستاده بودم پشت ویترین کلهم الکی تو آیجان - سلام شیدهجون - که یعنی من حواسم به شماها نیست بعد نیمه گمشدههه داشت یه چیزایی رو واسه دختره توضیح میداد آرت و مارت و فلسفه و اینا من همینجور محو حرفاش محو صداش آخه آدم اینهمه بابِ میل؟ اینهمه درست، بهجا، بهقاعده؟ خلاصه که اصن یه وضعی |
Friday, September 2, 2011 اسطورهی «نظر شخصی» آیا هر کس واقعا «نظر شخصی خودش» را دارد؟ وقتی میگویند نظرِ «هر» کس برای خودش محترم است، درواقع تلویحا این واقعیت را بیان میکنند که نظر هر شخص چیزی بیشتر از «محترم» نیست، و وقتی قرار باشد نظرها هیچ تأثیری نداشته باشند، چه اشکال دارد فقط کمی «محترم» باشند؟ حالا چرا هیچ چیز دیگری اینقدر محترم نیست و بر اهمیتاش تأکید نمیگذارند که «نظر»؟ درست به خاطر سترونبودن و بیاهمیتی آن. معمولا بحثهای ایرانیان با این پایانبندیِ ملالآور خاتمه مییابد: «خُب، نظر شما این است، هر کس نظری دارد». اصلا نظر شخصی یعنی چه؟ نظر شخص چه اهمیتی دارد؟ درست به دلیل ستایش ریاکارانه از «نظر شخصی» و بهاصطلاح تکثر عقاید است که نقد هم عملا اتفاق نمیافتد. این یکی از اسطورههای دموکراسی است. معلوم است که باید در تقابل با عقلستیزان شبهفاشیست، از این تکثر و تنوع، حتی در امیال عادی و پست، دفاع کرد، اما مسأله این است که تأکید افراطی بر صِرف «نظر داشتن»، آن هم از نوع شخصیِ آن، در نهایت دقیقا نفسِ اعتقاد را زیر سؤال میبرد و آن را سترون میسازد. از چیزهای بیمصرف --- امید مهرگان پ.ن. رونوشت: خودم |
Thursday, September 1, 2011
وقتی یک ستارهی سنگین سوختش تموم میشه، به خاطر نیروی جاذبهی شدید تو خودش فشرده میشه و مرکزش مثل یک چاله فرو میریزه. اونوقت همهچیزو میکشه تو خودش... میتونی تصور کنی؟ سیاهچاله با سرعت نور میچرخه، مرکزش از هستهی اتم هم کوچیکتره و اونوقت همهچیزو، حتا یک کهکشانو میکشه تو خودش.
شبیه عطری در نسیم --- رضیه انصاری بیشتر از چند شب طول نکشید. همین پریشبا بود که با خودم فکر کرده بودم «فاینالی». فکر کرده بودم چه خوب که رسیدیم اینجایی که هستیم. میتونیم بگیم و بخندیم و خودمونو دست بندازیم و راجع به چیزهایی که تمام این سالها آزارمون داده، اینهمه راحت و آدمبزرگانه حرف بزنیم. با خودم فکر کرده بودم آیا مغز من جدیدنا به صورت اوتوماتیک نُه شب به بعد الکل ترشح میکنه، یا همهچی واقعنی همینقدر کول و ساده و راحت شده. از اون شبایی بود که با خودم فکر کرده بودم چه خوب که اینهمه سال طول کشیدیم، جا نزدیم، موندیم. همین پریشبترها اما، فهمیدم که «هه». هیچچیز به همان سادگی نیست که مینماید. اشتباهه فکر کنی زمان که بگذره، همهچی آروم میشه و تهنشین میشه و آدما راه خودشونو وسط انبوه اتفاقای بیدروپیکر پیدا میکنن و از راهی که پیدا کردهن راضیان و میتونی به رفتار رضایتمندانهشون اعتماد کنی و با خودت فکر کنی «همینطوره که داره میگه، همینطوره که هست». نشسته بود با خودش به حساب و کتاب، رفتار سرخوشانهی من رو تجزیهتحلیل کرده بود و با شابلونهای آیداسنجِ همیشگی(و البته قدیمی)ش سنجیده بود و با دوستش گپی هم زده بودن و خندهای هم کرده بودن و به این نتیجه رسیده بودن که «تیپیکالی آیدا». امشب همینجوری که داشتم «زنی از گذشته» رو میدیدم، با خودم گفتم نکنه دارن راست میگن اینا. نکنه آش به همین شوری و غلیظیه و من حواسم نیست. انگار از یه جایی به بعد، یه روزی رسید که زندگی من تبدیل شد به بازی، و ازون روز تا حالا هر کسی منو بیش از یه بازی جدی گرفته تعجبم هی برانگیخته شده، هی برانگیخته شده. غافل از اینکه اون طرف همهچیز همینقدر جدی و غلیظ و شور بوده. مدل جدید زندگیم، النگوی درونم رو اکسپوز کرده و منجر به یهجور ولنگاریِ کلامی شده که تو این سالها برای من بیسابقه بوده. دیگه توی مه زندگی نمیکنم، توی مه حرف نمیزنم. ازون ساختار پیچیده و متناقض رفتاریم دارم فاصله میگیرم. دارم سعی میکنم که فاصله بگیرم. دارم تلاش میکنم همانی رو بنمایانم که هستم. دارم از پشت دیوار معذوریت و دستهای سیمانیم میام بیرون. نشستهم روی مبل روبروت، و سعی میکنم خیلی ساده و روراست و بیتکلف، بهت بگم کجا ایستادهم الان. گذشته اما، مث یه سیاهچاله تمام ماههای اخیر زندگی من رو میکشه تو خودش. تو با منطق تمام سالهای قبل شروع میکنی به حرف زدن و قضاوت کردن و محکوم کردن من به چیزهایی که ماههاست دارم برای عوض کردنشون تمرین میکنم. همون چند شب پیشها همهی این چیزها رو برات توضیح داده بودم و تو نشسته بودی کنارم و خندیده بودی که ای پدرسوخته و من خیال کرده بودم خودم رو تونستهم توضیح بدم و خیال کرده بودم باورم میکنی. اون شب اما نشستی روی مبل روبرو، با شابلون آیداسنجِ قدیمیت، بیکه ردی از خوشبینی باشه ته حرفات. دارم بهت میگم آدمِ بازی نیستم انیمور، و تو شک نداری این بازی جدیدمه. خندهداره، اما انگار فرق زیادی بینِ روراستی و هنرپیشگی نیست. باید از تمام لوکیشنهایی که منو تبدیل میکنه به «زنی از گذشته» فاصله بگیرم. کسی حوصلهی بازبینی و بازنویسی نداره. این سیاهچالهی عمیق بههرحال همهچیز رو میخوره. |
نمایش «زنی از گذشته» به کارگردانی محمد عاقبتی و با بازی پانتهآ بهرام، رامبد جوان، سعید چنگیزیان، سحر دولتشاهی و الهام کردا سالن شماره یک تماشاخانه ایرانشهر در حال اجراست. [+]
|
خیلی از ماها به خورشید خانوم وبلاگستان مدیونیم و همهمون به هودر.
|