Desire knows no bounds |
Wednesday, February 27, 2013
ده سال وبلاگنویسی و معاشرت وبلاگی از من یک زامبی ساخته، بله. اینقدر عادت کردیم اول آدما رو بشناسیم، با نوشتهها و اونچه تو مغزشون میگذره آشنا شیم، معاشرینمون رو بر اساس سلیقهی فکریشون انتخاب کنیم و الخ، که من دیگه به کل یادم رفته با یه آدم غیر وبلاگی قبلنا چه جوری آشنا میشدیم، راجع به چیا حرف میزدیم، چه جوری اصن از هم خوشمون میومد.
"غریبه" اولین معاشر غیروبلاگی من بود. هرچند که خیلی از دوستای منو از روی وبلاگشون میشناخت، اما معاشرتش با من صرفاً حضوری بود و بعد از این که با هم دوست شدیم حتا دیگه وبلاگمو هم شروع کرد به نخوندن، معتقد بود خودم کافیام براش که بخواد بشناستم. معتقد بود ترجیح میده وبلاگمو نخونه. نخوند هم.
آقای چالدار دومین معاشر جدی غیر وبلاگیمه. برعکس ما آدمهای کلمه-آبسسد، که عات کردهیم به کنایه و مَجاز و غیر مُجاز و چلنجهای کلامی و پیچیدگیهای گفتاری و نوشتاری، این دوستمون موجودیست "آنگاه و برعکس". خیلی اکسپرسیو، رک و سرراست، بدون پیچ، خیلی هم مهربون و قربونصدقهرو. بعد؟ بعد من به عنوان یه زامبی که هزار سال داره لابهلای کلمهها و بدتر از اون بیتوین د لاینز زندگی میکنه، قشنگ در مواجهه با همچین آدمِ کول و اکسپرسیوی بلد نیست چیکار کنه.
یعنی میخوام بگم وبلاگ این بلاهه رو سر من آورده که - اصلن مایل نیستم ساختار جملهمو عوض کنم که فعل و فاعل و اینام مرتب بشینن سر جاهاشون، این وقت شبی- دیدی آدم چه نچرالی انتظار داره قبل از سکس فورپلی داشته باشه؟خیلی طولانی و سر فرصت و شراب و پنیرطور؟ وارد رابطه شدن هم اینجوری برای من جا افتاده طی این سالهای زندگی وبلاگی، که از لحاظ روانی احتیاج به فورپلی دارم، فورپلی کلمه- بیس. کلام نه، تکست، دقیقن تکست. از جنس پست وبلاگ و ایمیل و کامنت و استتوس و اساماس و الخ. احساس میکنم با آقای اکسپرسیو اما همهچی رو دور تنده، همهچی فست فوروارده، دارم سُر میخورم بس که همهچی قائل به حضور و قائل به کلامه. خبری از اون مکثهای بین دو ایمیل، بین پابلیش یه پست تا فیدبک و کامنت، بین یه استتوس برای مخاطب خاص تا بیاد و ببینه ولایک و الخ، خبری از این بازیهای دنیای متن نیست که نیست.
من؟ ده ساله که معتاد بازی شاید ناسالم اما جذاب و خانمانبرانداز متنام، بینوشته راه رفتنم یادم میره. در فواصل معاشرت احتیاج به مکث و مزهمزه دارم. آدم شراب و پنیرم. حالا؟ حالا اما انگار دارم با معدهی خالی شات میزنم.
|
سرگذشت شگفتانگیز اسفند نود و یک
|
فرمول من سادهست. کافیه جمع خیلی خودمونی و کمتر از انگشتای دو دست باشه، بساط درست دقیقهی نود چیده شده باشه بیقرارِ قبلی، خسته نشسته باشیم دور هم به شاتزنی، شات سوم به بعد زنگ بزنیم به سه تا دیگه از بچهها، دوتاشون ظرف ده دقیقه پشت پنجره باشن، خستهی خوب باشی و از روز پرکارِت راضی باشی و نیشت باز باشه ته دلت، همین. حالا شما دو سه جفت چال گونه و الخ هم اضافه کن به ماجرا.
علامت سرخوشیِ از ته دل من گاز و رقصه. رقص که چه عرض کنم، همون حرکات سماعطورِ قر و قاطیمون وقتی صداهامونو گذاشتیم رو سرمون و داریم با فولدر غم خوب همخوانی میکنیم. -سلام یزدانپرست-
بعد از خیلی وقت، مست واقعی بودم. خیلی مست و خیلی سرخوش.
|
Saturday, February 23, 2013
ساعت دوازده و نیم شب است. هنوز سرِ کارم. گمانم یکی دو ساعت دیگر هم کار داشته باشم همچنان. بالاخره موفق شدم چیزی بخورم به جای صبحانه و ناهار و شام امروز و صبحانه و ناهار دیروز. چی؟ دو تا تخممرغ همزده با شکر به اضافهی چند تکه نان جو که رویش تخمه و کنجد و اینها چسبانده شده؛ و ماست. تنها خوراکیهای موجود به ساعتِ دوازده و نیمِ شب. یادم نمیآید آخرین باری که ناهار خوردم به عنوان ناهار کی بوده. کار که دارم، اولین چیزی که از زندگیام حذف میشود خوردن است. آشامیدن جایش را میگیرد. پریروزها سارا و ندا میگفتند لاغر شدهام، لابد زندگی خصوصیام (!) بهبودیافته شده. هاه، زندگی خصوصی خانم آیِ با کلاه. همینجور که داشتم تخممرغها را با شکر هم میزدم توی کاسهی سفالی، بیهوا یاد او افتادم. گمانم حالا نِشسته باشد روی مبل جلوی تلویزیون، پاهایش را گذاشته باشد روی میز، لپتاپش روشن کنارش نیمهباز، فیلمی چیزی، و سیگار. وینستون میکشد یا مارلبورو؟ نمیدانم. شاید شام یکی از آن تُستهای معرکهاش را درست کرده باشد، که آن وقتها شرحشان را در اساماس با آب و تاب برایم میفرستاد وسوسهام کند بروم دوتایی شام بخوریم فیلم ببینیم. بلی، زندگی خصوصی خانم آیِ با کلاه. تا کرهی توی ماهیتابه آب شود فکر میکردم هنوز هم یادِ من میافتد لابد. وقتهای استیک مخصوصاً، و خورش بادمجان، و ماهی سفید. چه میدانم. حتا شاید هرازگاهی چیزی خریده باشد برایم گذاشته باشد کنار. تمامِ این سالها. عین یک صندوق گنج. عین همان فیلمی که اسمش یادم نیست و دخترک سرطان داشت و کیانو ریوز با یک خروار هدیه از راه میرسید، با یک اسب آبی گنده که از توی دهانش حباب میآمد بیرون. بلی. زندگی خیلی هم شبیه فیلمها نیست. اینجا فقط نان جو پیدا میشود و من لااقل دو ساعت دیگر کار دارم و هیچ هم غمگین نیستم و عاشق این کاغذها و دفترهای جلد چرمی سیاهم که نیمه بازند روی میز. آخخخخخ که کلن میمیرم برای این دفترهای سیاه.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Wednesday, February 20, 2013
سال شصتونه رو هیچوقت فراموش نمیکنم چون بابابزرگ مرداد شصتونه مرد.
سال هشتاد و سه رو فراموش نمیکنم چون سختترین سال زندگیم بود. چون عین آقاهه بودم تو فیلم take shelter. و چون شهریورش آبلهمرغون گرفتم.
سال نود و یک رو هم هرگز فراموش نخواهم کرد، بسکه تمام و کمال سالِ من بود. آلیس در سرزمین عجایب. از جاها و کارا و آدمایی سردرآوردم که تا سال نود حتا در مخیلهم هم نمیگنجید. اتفاقاتی افتاد که هرگز فکرش رو نمیکردم و اتفاقاتی نیفتاد که شک نداشتم پیش خواهند اومد. اما اگه بگن یه روز رو تو این سال عجیب نام ببر که از همه عجیبتر بوده برات، به درستیکه خواهم گفت یکم اسفند.
|
Monday, February 18, 2013
بعضیها ذاتاً آدمِ والساند. همهچیزشان روی حسابکتاب است. قدمهای خودشان را و تو را میشمرند. یک قدم برداری یک قدم برمیدارند. دو قدم پس بکشی چهار قدم پس میکشند. کُنشِ بدونِ گارانتی در بساطشان موجود نیست. آدمِ واکنش اند. حرکت بعدی و لایک بعدی و ایمیل بعدی و اساماسشان همه کنترلشده و منطق-بیس است. افسار احساساتشان دربست دست حسابدارشان است. به قول احد دلی نیستند هیچ.
بعضیها نه، گرم و نرماند. دو پیک سرشان گرم شود با هر ترانهای دست میاندازند دور کمرت، از آن تانگوهای مندرآوردی، که فقط تاب میخورید با هم، بسته به ترانه و نور محیطی و محاطی و الخ. یک وقتهایی هم خودشان را رها میکنند توی بغلت، به امانِ خدا؛ دلیطور.
بعضیها هم بلدند هزار چشم دور و بر را ندید بگیرند برای خودشان بچرخند آن وسط، با تو یا بی تو. فاز ترانه و محیط را میگیرند و دل میدهند به کار. قضاوت و حرف و حدیثِ آدمها را پشت سر گذاشتهاند دیگر. یاد گرفتهاند یک جاهایی حسابدارشان را بفرستند مرخصی. درجهدار شدهاند برای خودشان.
من؟ پشت کانتر نشستهام تماشا میکنم صرفاً؛ بهخخخدا.
|
در ستایشِ یقهاسکیستیزی
سکس و خنده شاید رابطهساز باشند برای من ولی سکوت رابطه نگهدارم است. هیچ رابطهای بیشتر از چندماه (ماه عسل جریان) دوام پیدا نمیکند اگر مدام مجبور به کار دوتایی کردن باشم. اگر مدام موظفم کنند برای تنویر افکار عمومی همه جا باهم برویم و همه عکسهایمان دوتایی/سهتایی باشد. که همه سفرها دوشادوش هم باشیم. که اگر یکی نخواست جایی برود دیگری هم نرود و بغ کند. من هرچقدر که پارتنر/دوست هایم از من فضای سکوت بخواهند بهشان میدهم. تمام تلاشم را میکنم که نشان بدهم عزیزند ولی حق دارند بروند هفته هفته . ساکت باشند. تنها سینما و بار بروند. که مجبور نیستند همهجا با من بیایند. همه جا باهم برویم. همیشه باهم باشیم. سکوت مهم است برای من. برای خیلیها نیست. حتی آزاردهنده است. دوام همه روابطم با آدمها/کار/پارتنر به سهم سکوتی که به من میدهند بستگی دارد. حتی بچهام هم این حق را برای من قائل شدهاست. همین الان که میآمدم کافه گفت کجا گفتم میرم کافه کتاب بخونم. نگفتم میروم دکتر مثلا. او هم نگفت من هم بیام. نگفت چرا من را نمیبری. گفت خب. خیلی عاشقشم که انقدر یقه اسکی نشده است در زندگی من. اصل نوشته را اینجا بخوانید، روزی سه بار. |
Sunday, February 17, 2013 |
Saturday, February 16, 2013
گجتهای هوشمند هم شدهاند بلای جان. اپپ میلباکس آیپد اینجوری کار میکند که آخرین آدمهایی را که بیشتر باهاشان معاشرت میلای میکنی را به رسمیت میشناسد صرفاً. یعنی کافیست یک تکحرف لاتین تایپ کنی آن بالا، خودش برمیدارد با نیش باز سطح معاشرت را، سطح رابطه را به رخات میکشد. بعد؟ بعد گاهی هم هست در زندگانی، یک تکحرف لاتین تایپ میکنی آن بالا، کلهاش را میخارانَد ابرویش را چروک میکند به علامت تفکر که کی؟ فلانی؟ به جا نمیارم.
|
Friday, February 15, 2013
چگونه حد وسط ندارم یا همه به خودشون سوزن میزنن من به خودم جوالدوز
در راستای قورباغهات را قورت بده و سوسکهایت را خودت بکش و چه و چه، آدمی هستم که طی هفتهی گذشت چند قورباغه و تعدادی سوسک را در میکسر ریخته، کاملاً هم زده، چند قطره آبلیمو به معجون مورد نظر افزوده، دماغم را گرفته و جام زهر را نوشیدهام.
به امید روزی که سوسکهایم را زنده زنده با دست گرفته و در کوچه رهایشان کنم.
|
منتظر پنجشنبه مانده بودم تمام آن چند روز. عین کودک مریضی که مانده باشد خانه تا خوب شود و جایزهاش رفتن به پارک باشد، همین پارکِ دمِ خانه. عصر اما، خواندن چند خط پیغام خوشیِ پارک را از کلهام پراند، مثل کودکی که مریض بوده و چند روز در خانه مانده و خوب شده و باز هم مانده در خانه. مارگزیدهای که منم، اینجور وقتها راه رفتنِ کلاغطورِ خودش را هم یادش میرود. دیگر نمیداند با دستها و پاها و نگاهِ گریزان و خندهی مصنوعیاش چه کند. اخمهایم رفته بود توی هم و با خودم فکر میکردم من از حاشیه برگشتهام، حاشیه از من اما دارد برنمیگردد انگار.
امروز جمعه است. گالریگردی را گذاشتم برای وسط هفته. پریدم رفتم نمایشگاه دکوراسیون، همین نزدیکی، و برگشتم خانه؛ بیکه سر از کافه و شام و شبنشینی درآورم. مثل تمام روزهای اخمدار، چند جور غذا پختم و کارهای مانده را با دور تند انجام دادم و آبپرتقال گرفتم و یکی دو تا مقاله خواندم. حالا هم نشستهام سر مشقهام. دلم میخواهد فاصله بگیرم به گمانم. یک حلقه هُلاهوپ بندازم دور کمرم کسی نزدیکتر نشود از فاصلهی نیممتری. راه دیگری بلد نیستم. Labels: Dear anonymous, یادداشتهای روزانه |
Thursday, February 14, 2013
بهدرستیکه شیوهی خورد و خوراکِ هر آدمی، نشان از طبقهی اجتماعیِ او دارد؛ پس وای بر اغماضکنندگان.
|
بعد؟
بعد روزی چشم باز میکنی با خودت میگویی چه دیگر نمیشناسم این صدا را، این لحنِ امروز را که با دیروزش هزار سال فاصله دارد انگار، این طرزِ قاشق به دست گرفتن را این جورِ شال به گردن بستن را این ادبیاتِ تازه را، چه دیگر نمیشناسم سر و ته جملاتی را که یک روز بلد بودم از بر بنویسمشان. چی میشود که آدمها اینطور ناگهانی؟ اینهمه بعید؟ اینجور انگار از یک سیارهی دیگر؟
|
Monday, February 11, 2013
آدمِ پروسهام من. لااقل تا حالا فکر میکردم آدمِ پروسهام. آدمِ خوردن غذای ژاپنی به شیوهی ژاپنیها، نه چلوکباب طور. اصلاً من شیفتهی فرهنگ ژاپن ماندهام، مخصوصاً آنجا که به نوشیدن و خوردن میرسد. فرهنگ چایشان را بگیر تعمیم بده به باقی قضایا. در ژاپن غذا خوردن هدفِ ماجرا نیست. هیچوقت ظرف یکربع غذا را نمیبلعی میز را ترک کنی بروی پی کارَت. غذا خوردن به آیین میماند در این سرزمین. دنگ و فنگ و ابزار و مخلفات مخصوص به خود دارد. میزهای غذاخوری ژاپنی برای سه چهار یاعت دور میز نشستن طراحی میشوند. ظرفها کوچک، خُرد خُرد، متعدد، متنوع، و طولانی. به هر چیز نُک میزنی، کمی از این کمی از آن. حوصله میکنی تا طعمها همنشین خودشان را پیدا کنند در دهانت. به ذائقهات فرصت میدهی آرام آرام خو بگیرد با ضیافتِ پیش رو. کمی از این، قدری از آن.
چلوکباب اما برعکس است. گرسنه و حریص ماندهای تا چلو و کباب و کره و گوجه بیاید سر میز. چلو را آغشته میکنی به کره، کمی هم آبِ کباب، گوجه را میلِهانی کنار چلوی توی بشقاب، نمک و کمی فلفل و لابد سماق، کباب را پهن میکنی روی همهی اینها و لقمه لقمه میروی تا ته. بیست دقیقه فوقش، بیست و هشت یا سی و نه دقیقه نهایتاً.
من؟ آدم پروسهام. لااقل تا حالا فکر میکردم آدم پروسهام. دوست دارم نُک زدن را، بازیبازی کردن دو قدم جلو آمدن یک قدم پس رفتن کمی از این قدری از آن، طولانی و آرام، تا قلقِ ذائقه دستت بیاید این وسط. هیجانِ یک لقمهی جدید، قاشقی سوپ رقیق، دو برگ کلم باریکخردشده، کمی ترشی، یک پر زنجفیل. یکجوری که طول بکشد نشستنات پشت میز، پای غذا، با نیشِ باز، سرخوش.
یک جایی همینتو هم نوشته بودم زمانی، آدمِ تانترا ام من. به مرز هیجان و هوسزدگی رسیدن تا سرحدِ مرگ، و نرسیدن، ول کردن. دوباره برگشتن، تشنه و هوسزده و سودایی. آخخخخخ از لذت نهایتاش اما، آخخخخخ.
حالا اما، نمیدانم چی به سر پروسهپرستیام آمده. چه یکهو نتیجهگرا شدهام، چلوکبابطور. هی میخواهم همين اول بدانم تهش چی میشود، خیالم راحت باشد یا نه. نکند فلان؟ نکند بهمان؟ عین همین شبهای همفیلمبینی که بیست دقیقه مانده به ته فیلم از رضا بپرسم چی میشه آخرش، بخندد فقط. شدهام از این آدمها که برای تعطیلات یک خانه کرایه کنند، کلبهی کاونتریطور، رنگی و هيجانانگیز؛ بعد ساعتها پاي اینترنت بچرخند تمام عکسها و زوایای خانه را نگاه کنند ببینند قرار است کجا برسند، با چه فضایی مواجه شوند، از ملافهها گرفته تا منوی غذا و برنامهی گردش روز و همه چی. لذت ندانستن، مواجهه با هیجان جدید، خوب یا بد، را میگیرند از خودشان.
حالا منِ پروسهپرستِ ژاپنیپسند خیلی چلوکبابطور همین فصل اول کتاب هی میخواهم ورق بزنم صفحاتِ آخر را، بگردم دنبال یکی دو اسم ببینم تا ته ماجرا فلانی هست یا نه، این یکی چی، زنده میماند یا یک بلایی میآید سرش میانهی قصه. دارم دستی دستی لذت خواندن کتاب را میگیرم از خودم، فارغ از پایانبندی. چرا خب؟
به درستیکه گاهی وقتها در زندگانی باید چشید، باید برگشت پشت میزِ ژاپنی، بیدغدغه و سرخوش، با همین کاسهکاسههای کوچک و براقِ امروز. چنين گفت زرتشت.
Labels: Dear anonymous |
Sunday, February 10, 2013
آنگونه که مست میشود چشمانت..
دور میایستد مرد. به زعمِ من دور. انگار بخواهد بگوید دوستیم فقط، مثل بقیه. گاهی اما، مست که میشود چشمانش، میآید حلقه میشود دورم، انگار فرق داشته باشیم با بقیه. جدی نمیگیرماش. هستم و میروم و میچرخم و گاهی نوازشی چیزی، انگار که بقیه. دیرتر میشود شب. منگ و گیجم. دراز میکشم به روی شکم، روی قالی، نزدیک شعلهی آبی شومینه. سرم گیج میرود، مطبوع، چشمهایم را میبندم. رفقا میگویند و میخندند دور هم. بدن مرد میآید دراز میکشد روی تنم، سرش را میگذارد حوالی گردنم، دستهایم را میگیرد توی دستهاش، میماند همانجا. با خودم میگویم حالاهاست که بلند شود برود. نمیرود. سنگینتر میشود. انگار خوابش برده باشد. سنگین و داغ.
Labels: Dear anonymous |
Friday, February 8, 2013
پستِ وارده در ستایش آدمهای قدبلند:
از منظور دور نشوم. با اين كه معاشرت با آدمهاي كوتاهتر احساس رضايت از خودِ بيشتري به آدم ميدهد معاشرت با آدمهاي بلندتر را ترجيح ميدهم (حواسم به نگاهِ جاجمنتالِ پشت اين پست هست). معاشرت با آدمهاي قدبلند هميشه ياد شما مياندازد كه هنوز خيلي راه داريد، هنوز بايد بلندتر شويد، هنوز بايد بيشتر بخوانيد و بهتر ببينيد. معاشرت با قدبلندها قد شما را هم بلندتر ميكند. گولِ احساس خوبِ هم قد بودن يا بلندقدتر از معاشرينتان را نخوريد. با آدمهايي معاشرت كنيد كه قدتان را بلند كنند.
|
مرد گفت آنالیزور ده دوازده شرکت مهم است، پس از همان بدو ورود نشانههای موجود در فضا را خوب میگیرد و متوجه میشود با چگونه سیستمی طرف است. مثل دکترها یک سری سؤال پرسید از من، کوتاه و پشت سر هم. جوابهایم تکجملهای بود و سرراست. دادنِ بعضی جوابها چه برایم سخت بود حتا، درست مثل وقتی که روبروی تراپیستات نشستهای و سعی میکنی روراست باشی. یک ساعتی سؤال پرسید ازم، دهِ شب بود؛ بعد شروع کرد به تحلیل سیستم. تحلیل سیستم، نه تحلیلِ من؛ و نه حتا تعریف و تمجید از من. آنقدر پارامترهایش خلاصه و کوتاه بود و آنقدر دلایلی که برای هر پارامتر مطرح میکرد منطقی و بدیهی بود که جای شکی برایم نمیگذاشت که دارد بیغرض، بیدلداری و بیکه بخواهد امیدواریِ الکی بدهد به آدم، بر اساس دریافتهایش از سیستم نتیجهگیری میکند. دو ساعتی گذشته بود اما بیکه لحنش عوض شود یا بخواهد ته حرف را جمع کند یا سرسری بگذرد، مزایا و معایب سیستم را یکی یکی با ادبیاتی که من گارد نگیرم شمرد برایم، به انضمام تعدادی کامپلیمان که از کبابِ آخرِ شب خانهی پیاماینها واجبتر بود برام.
من از آن آدمهام که معمولاً نظر خودم در نهایت حرف آخر را میزند. خودرأی و متکی به نقطهنظرهای شخصیِ خودمم و سعی میکنم حواشی را تا جایی که میشنود نبینم، نشنوم. تأثیر منفی هم نمیگیرم زیاد از حواشیِ قصد و غرضدار. یکوقتهایی اما، همین منِ خودرأی، جا میماند ته چاه و حتا نمیخواهد تلاشی کند ببیند دستش میرسد به لبهای چیزی جایی. اینجور وقتها آدم شکننده میشود، شکننده و حاشیهبین. بعد کافیست کسی یک سؤال بیربط بپرسد ازت، یک کامنت سهوی اما نابهجا، یک دلداری مهربان اما غلط حتا، که تو چارزانو بشینی ته چاه و تکیه بدهی به دیوار و از جات تکان نخوری هیچ، حتا یک سانت. اینجور وقتها، نجاتدهنده کسی است که بلد باشد به یک چارزانو نشستهی ته چاه باید چه گفت. کسی که تجربه و سواد و موقعیت اجتماعی و ادبیاتش بتواند اعتماد تو را جلب کند، وادارت کند به فکر، به حرکت. این یک قلم جنس را من همواره مديون مردهای زندگیام بودهام. مردهایی که لزوماً آبمان با هم توی یک جوب نمیرفته هیچ، از جمله همسر سابق، اما آنقدر زندگیکرده و دنیادیده بودهاند و آنقدر کار کردهاند و روی پای خودشان ایستادهاند در زندگانی، که با همان دو جملهی اول میتوانند اعتمادت را جلب کنند، دربست. بد و بیراه گفتنهاشان هم باعث حرکتت میشود، نه ناامیدی. راست میگوید آقای ایگرگ، باید معاشرین و معتمدینات را از آدمهایی انتخاب کنی که از تو قدبلندترند. که قدرت این را دارند با چند جمله برت گردانند همانجا که بودی، چه بسا دو پله بالاتر.
یک بطری آبجوی خنک، به سلامتیِ تمامِ آدمهای قدبلند.
|
Thursday, February 7, 2013
ای انسانهای برتر، هرگز تخممرغهای خود را در یک سبد نگذارید.
سه سبد، ات لیست. چنین نگفت زرتشت Labels: las comillas |
به درستیکه یکی از مصادیق بارزِ «یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم»ام. همیشهم همین بوده که قدرِ چیزایی که داشتهم رو ندونستهم. تمام اون چیزی که تو این مدت احتیاج داشتم اینقدر در دسترس بود و من تو آسمونها دنبالش میگشتم. از دیشب تا حالا پر از انرژیام.
|
Wednesday, February 6, 2013
"I always tell the truth; not the whole truth, because we are not capable of telling it all. Telling it all is materially impossible."
- Jacques Lacan
غمگین نیستم راستش. الان که فکرش را میکنم میبینم واقعاً غمگین نیستم، افسرده هم. پست پایین را که مینوشتم، داشتم هاتداگ میخوردم با پنیر گودا و سیبزمینی سرخکرده. میشد بروم خانه، اما ماندم سر کار چون دوست دارم تنها بچرخم برای خودم اینجا. مشقها و درسها و کارها را آورده بودم که اصلاً تا دیروقت بمانم اینجا، با موسیقی خوب و یک دسته داوودیِ تازه و کیک بیسکوئیتی نوبل. بعد از سه ساعت حرفهای دیشب، امروز خوبم. با معلمم کلی گپ زدیم امروز. دارد ازش خوشم میآید کمکم. بر خلاف ظاهرش آدم دقیق و نکتهسنجیست. بعد زنگ زدم غذا بیاورند. میشد بروم خانه، دلم خواست بمانم اینجا اما، تا شب، تا دیروقت، و تمام کارهای نصفهنیمهی این مدت را برسانم به یک سرانجامی. اینجا که هستم خوشاخلاقم. خانه و پیژامه آدم را مجبور به استراحت میکنند، به بطالت، حتا اگر قبلش هزار ساعت خوابیده باشی. الان باید بشینم این کتابها و سیدیها را جا بدهم، بعد روی میز گِرد را خالی کنم دفترها را پخش کنم جلوی روم، و فکر کنم به اسمها و تاریخها و آدمها. اینها یعنی افسردهام نیست، زیر پتو نیستم، با لباس رسمی نشستهام به کار و حتا قرار امروزم را هم نپیچاندهام. بعد وقتی داشتم هاتداگ میخوردم سه تا ایمیل حاوی بوس و محبت و قربانصدقه خواندم که با هاتداگ و دماغ آغشته به سس خردلم کنتراست بالایی داشت راستش. کمی سیر شدم، مقداری هم شرمنده. نمیدانم زنی که مچاله شده توی پست پایین دقیقاً از کجا میآید. گاهی حتا نمیدانم چرا در بند پنجم آن یکی پست آزردهخاطرم یا از چی دلزده. نوشتههای من گاهی خودِ منند، گاهی هم اما راه خودشان را میروند، گرسنه و ژولیده و بداخلاق، در حالیکه من با دامن و ژاکت و بوت ساقبلند قهوهای نشستهام پشت میز و سیبزمینی میخورم و شال نارنجی خوشرنگم را از دست سسها نجات میدهم به سختی.
Labels: یادداشتهای روزانه |
آن سال زمستان، خانواده و دوستانم هر روز با شبحی که تصویرِ من بود معاشرت میکردند. اسکی، بساط پیکنیک روزهای تعطیل، آبجوخوریهای شبانه پای شومینهی زغالی. خوش می گذراندیم، میخندیدیم. کسی زنی که در من مچاله شده بود را نمیدید.
برفِ کور --- ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
Tuesday, February 5, 2013
این که کسی هست، کسی جایی هست که دوباره میدانی هست، که دلت گرم است که هست و تمام این چند روز خوشحال بودهای تهِ ذهنت از دوباره بودنش، به تنهایی اتفاق بزرگیست.
برای من اما، بودنِ آدمی در زندگیم که اینجوری دربست قبولش داشته باشم - فارغ از تمام اختلاف سلیقههامان- اتفاق نادریست، خیلی نادر. امشب، امشب تهِ یکی از بدترین دورههای سال نود و یک، تنها چیزی که میخواستم حرف زدن با او بود. «او» برای من یعنی مرجع. یعنی اگر میگوید درست است، درست است. «او» یعنی در زندگی باید کسی باشد که تهِ یکی از بدترین دورهها حرفهایش بتواند تو را بکشاند بیرون، از کُما، از همین ورطهی عجیبی که نمیدانم اسمش چیست و نمیدانم یکهو از کجا پیدایش شد و نمیدانم چه کرد با من این بیست روز را که اینطور عمیق.
فردا؟ فردا حتماً روزِ دیگریست.
|
"Everyone has a box. Mainly It's just a shoe box. There are interesting things in it. Personal things like snapshots, letters,little trinkets from Christmas. Envelopes, photo, calling cards, notes. Sort of an unconscious collection, a display. Each thing tells something very intimate about the people. Its like a diary.... But actually they want someone to see it."
- Following
یکم. در جعبهام گیر افتادهام، بیست روزی میشود.
دوم. سه فیلم، با آن که روزهاست از دیدنشان میگذرد، دست از سرم برنداشتهاند هنوز. از آن جورها که یکی باید بردارد بنویسدشان. "The Squid and The Whale", "Take Shelter", و "Everyone Else".
سوم. با بیماری جدیدی دست به گریبانم این روزها. انگار جایی میانهی راه، یک پا روی هوا یک پا روی زمین، دست کسی جایی خورده باشد روی دکمهی پاز. متوقفم، موقت، برای مدتی نامعلوم.
چهارم. از تلفن بدم آمده. از جواب دادن. از تلفن را برداشتن و به کسی زنگ زدن. از شروع مکالمه گریزانم. شروعگریزی گرفتهام. کاش بعضی چیزها از وسط ادامه پیدا میکرد بیکه شروع داشته باشد.
پنجم. آزرده خاطرم راستش. کمی هم دلزده.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Monday, February 4, 2013
داشتم «خانهی لب دریا» میخوندم، نوشتهی ناتالیا گینزبورگ، ترجمهی م. طاهرنوکنده، نشر آوانوشت. داشتم ته دلم غر میزدم چهقدر ویرگول! بابا بهخدا مام بلدیم کتاب بخونیم، بلدیم سر جایی که باید، مکث کنیم. چرا هر نیم سانت یه ویرگول آخه؟ همینجور غرزنان داشتم کتابو میخوندم که رسیدم به «غوتهور». نه یک بار، نه دو بار، همهی غوطهورها رو غوتهور نوشته بود. گفتم نکنه اینم جزو نهضت جدیده، گشتم دیدم باقی جاها از ط استفاده کرده، اینجا اما غوتهوره. بعد از کشف غوتهور، دیگه تحمل اون حجم ویرگول رو نداشتم. دو سه تا غلط تایپی و چندتا غلط فاحش گرامری هم پیدا کردم حتا. تا قبل از غوتهور یحتمل با اغماض رد میشدم ازشون، بعدش اما دیگه امکان نداشت. کتاب به کل از چشمم افتاده بود. فکر میکردم یه کتاب حق نداره غلط دیکته داشته باشه. گیرم وبلاگ و روزنامه و مجله غلط داشته باشن، کتاب اما نه. بستم گذاشتمش کنار.
دیدی بعضی آدما کتابن واسه آدم؟ یه جورایی مرجع معتبر محسوب میشن در زندگانی؟ بهشون اعتماد داری و قبولشون داری و الخ؟ دیدی یه وقتایی که زیادی از ویرگول استفاده میکنن، به جای معاندت مینویسن معاضدت، به جای درون مینویسن در درون، با دیدهی اغماض رد میشی؟ گیر نمیدی سعی میکنی خودت رو مجاب کنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟ دیدی اما غوتهور که میشن یههو تمام اون ویرگولهای اضافه و غلطهای تایپی و گرامری بولد میشن همزمان میخورن تو صورتت؟
یه جایی هست در زندگانی، یه جایی یه کلمهای یه رفتاری، که میشه نقطهی حساس ماجرا، میشه «غوتهور»، که رابطه تقسیم میشه به قبل و بعد از اون. تو رابطهی غوتهور، همهی خردهجنایتها تبدیل میشن به معضلات بزرگ جامعهی بشری. دیگه طاقت یه ویرگول اضافه رو هم نداری حتا، گیرم سهوی. اونقدر که علیرغم ارادتت به ناتالیا گینزبورگ، یه وقتی کتابو میبندی میذاری کنار.
|
Sunday, February 3, 2013
اتصال به منابع لایزال اطلاعات و قدرت، لاجرم به خودفروشی میانجامد. امروز روحم را به شیطان فروختم، دو بار.
Labels: las comillas |
تمام منابع و ذخایر انرژی جنبشیام را در ماههای اول سال تمام و کمال به مصرف رسانیده، در این دو ماه آخر سوخت کم آوردهام. دچار اینرسی سکونام از نوع مفرط، چه کنم؟
|
Saturday, February 2, 2013
شما ای انسانهای والاتر، بیاموزید «ممتنع» و «دائمالموافق» را به رفاقت و صمیمیتِ مدام برنگزینید. آنکه هیچ نظر راسخی ندارد و در بینظریِ مدام به سر میبرد، همواره از دشمنتراشی و مخالفخوانی میهراسد. بر آن است که همیشه موافق و رام و نایس باشد و هیچ بحث و جدل و اختلاف نظری برنیانگیزد. آن که هیچ دشمنی ندارد، آنکه توانِ مخالفت و ایستادگی ندارد اصول محکم و قابل دفاعی نیز ندارد، پس بهدرستیکه رفیقی ساپورتیو و قابل اعتماد نخواهد بود.
چنین نگفت زرتشت
Labels: las comillas |
You see what happens when you fall in love?
Before you know it, you're quoting Marguerite Duras.
Love lasts three years --- Frederic Beigbeder
|
موقع خداحافظی مرد خندید که «نترس، من آدمِ رفیقنگهداریام». واقعی و مهربون بود لحنش، خیلی.
دروغ چرا، من اما میترسم هنوز. Labels: Dear anonymous |
Friday, February 1, 2013
بعضی دیالوگها، بعضی نقلقولها هستن در زندگی، که اونقدر اوریجینالان اونقدر بلدیشون اونقدر میگنجن تو کانتکست، که هنوز نمیتونم نیشمو ببندم از خنده، از ای جان، از اوهوم۲ بودن ماجرا.
مثلن؟
مثلن دیالوگ فروغ و کامیار و بلیت پاریس.
|