Desire knows no bounds |
Friday, May 31, 2013
.Nothing sorts out memories from ordinary moments
.Later on they do claim remembrance when they show their scars
La Jette, Chris Marker
|
برام نوشته بعد من هنوز تو کفم شماها چه جوری دارین هنوز گودر شر می کنین. چه بی سر و صدا هم البته. جواب دادم بابا خودم اسم شو روش گذاشتم. به این زودیا نمی ذارمش پشت در که. درسته که الان تو کماست و فقط با دستگاه زنده ست، اما تا آخری که هنوز بستریه، هستم بالا سرش. وقتی هم رفت، رفته دیگه. دتس د لایف.
|
Thursday, May 30, 2013
?What was the initial idea you had in creating Synecdoche, New York
Charlie Kaufman: Spike Jonze and I were approached by Sony to do a horror movie. We talked about things that we thought were really scary in the world, as opposed to horror movie conventions. We talked about things like mortality and illness and time passing and loneliness and regret. We kinda went in with that, and we got assigned to go off and write it, and I spent a couple years trying to explore those notions, and that's what the movie is.
|
In the process, we place the people in our lives into compartments and define how they should behave to our advantage. Because we cannot forcethem to follow our desires, we deal with projections of them created in our minds. But they will be contrary and have wills of their own. Eventually new projections of us are dealing with new projections of them. Sometimes versions of ourselves disagree. We succumb to temptation -- but, oh, father, what else was I gonna do? I feel like hell. I repent. I'll do it again.
|
بهرام که گور میگرفتی همه عمر..
یا چگونه به تکنولوژی بازتولید قضاوتهای کلیشه در واحد خانواده دست یافتم
زنگ زدم اسپا برای دوشنبه وقت بگیرم. حرفم که تموم شد، دیدم زرافه وایستاده تو چارچوب در داره یه جور خاصی نگام میکنه.
-هوم؟
-داشتی واسه خودت وقت میگرفتی؟؟؟
-آره. چطور؟
-میخوای بری سولاریوم؟؟؟؟
-آره. چطور؟!
-اه۳، با اینهمه ادعای روشنفکری، مانیکور و ماساژ و سولار! هفتهی پیش سه روز رفتی سفر آفتاب بگیری. لابد هفتهی آینده هم موهاتو طلایی میکنی...
بعد رفته تو اتاق دخترک، شروع کرده به تعریف کردن ماجرا. دیدم داره صدای غش۲ خندهشون میاد از تو اتاق. یه ربع بعد: مامان این پدیکور منو ندیدی؟ مامان سولاریومتو گذاشتم تو یخچال. مامان مانیکورم گیر کرده لای در. مامان فلان. مامان بیسار. غش۳.
از شوخیهاشون خندهم گرفت، اما کلن خوشم نیومد. از گزارهی «با اینهمه ادعای روشنفکری، فلان» خوشم نیومد. این ذهنیت چه محصول نگاه شخصی من و سرایتش به سایر اعضای خونه باشه، چه محصول درک و دریافت شخصی خودش از جامعهی دور و برش، در هر دو صورت اتفاق ناخوشایندیه. ناخوشایند و فراگیر.
|
Wednesday, May 29, 2013
چهار صفحه از دفترم پر شد از هزارتا کار کوچیک و بزرگ. ریزریز و تو-هم تو-هم. این یعنی یه روز مفید کاری. و بعد چندتا مهمون سرزده که علیرغم سردرد مرگبار روزمو ساخت. مث شب قبل. و حتا دوشب قبل تر. روزهای خوبیان این روزا. معاشرت با آدم های قدبلند همیشه حالمو خوب میکنه. اونقدر که الان، سهی نصف شب، دارم چارلی کافمن میخونم، خیلی جدی و سر حال.
هر کاری کردم یادم نیومد نیمفاصله رو با کدوم ترکیب تایپ میکردم تو آیپد. فردا نیمفاصلهها رو از سر کار درست میکنم. یعنی؟ یعنی رفتهم رو پلهی بعدی. کامپیوتر جدیده خوب جای خودشو باز کرده تو زندگیم. |
Sunday, May 26, 2013
تازگیا با خودم سینک نیستم. ته جملههام چند کلمه اضافه میارم. دیالوگ همون اوایل جمله تموم میشه، کلمههایی که باید به گوش مخاطب میرسیدن تو همون دو سوم اول مستقیم رفتهن تو گوش طرف اما جملهی من هنوز ادامه داره و کلمهها پرتاب میشن بیرون. تق تق تق. میریزن رو یقه یا لباسش. هر چی سعی میکنم ته جملههام درست جایی که باید، جمع نمیشه. همهش چشمم به یقهی طرفه جدیدنا، مخصوصن اگه پیرهنش سفید باشه.
|
Saturday, May 25, 2013
زنگ میزنم تولدشو تبریک بگم. به نظرم دلم هم براش تنگ شده. قصدم اینه
که نایس باشم. چند دقیقه که میگذره اما، سؤالهاش که از دو سه تا بیشتر
میشه، دوباره تاریخ با دور تند تکرار میشه. ظرف ده دقیقه یادم میاد برای
چی ازش جدا شدم. کجاها و چیهامون با هم فرق داشت که دیگه نمیشد همدیگه رو
تحمل کنیم. ظرف ده دقیقه تمام دلتنگی و نایسیم میپره و گوشی رو که میذارم با خودم فکر میکنم آخخخخ که جدا شدن از این آدم چه درستترین کار زندگیم
بوده.
چند شب پیشا اترنال سانشاین دیدیم. دوباره. دور هم. این بار فیلم عجیب بهم چسبید. یادمه همون بار اولی که فیلم رو دیده بودم هم، دوستش داشتم، زیاد. اینبار اما دوستتر داشتمش، به دلایلی متفاوتتر. اینبار سطح متفاوتی از روابط و بریکآپها رو تو کارنامهم داشتم و با لایهی جدیدی از فیلم ارتباط گرفتم.
اگر اون سالها قرار بود یه جمله دربارهی فیلم بگم، همانا در ستایش عشق بود لابد. اینکه نمیشه یه دوستداشتن چندین و چندساله رو بیخیال شد و برای همیشه از ذهن پاکش کرد. که چهطور اون آدم در لایهها و اشکال و اشیای مختلف جا باز کرده تو زندگیمون، و چه طور پاک کردنش، به کل پاک کردنش اینهمه سخت و ناممکنه. و چه حیفه. و چرا اصلن؟
اینبار اما، درستترین جای فیلم نوارهایی بود که از آدمها ضبط شده بود، وقتی تصمیم گرفته بودن عشق مورد علاقهشون رو به کل فراموش کنن. در اون لحظه، در اوج استیصال و غم و عصبانیت، ازشون خواسته میشد نقاط قوت و ضعف پارتنرشون رو نام ببرن. دلایل تصمیمشون رو با زبون خودشون بیان کنن. دلایل گاهی خیلی خندهدار بود. خیلی جزئی و خیلی خندهدار. اما خیلی درست و خیلی واقعی. و درستتر اینکه میبینی رابطهای اونهمه فانتزی، اونهمه پرشور، درست به همین دلایل کوچیک و معمولی از هم گسسته میشه، میپاشه تا جایی که تو تصمیم میگیری تمام جزئیات و حواشی رو فراموش کنی. که همهچیز رو، که یه عمر رابطه رو، یه عمر خاطره و یادگاری رو بریزی تو دو تا کیسه زباله و بخوای از همهچیز دور شی. کنده شی. پاک شی. خلاص.
یه صحنه بود توی رمان عشق سالهای وبا، که عشق زن به واسطهی ماندهی بقایای مدفوع همسرش روی لبههای کاسه توالت شروع میکرد به فروپاشی. همون. به نظرم این درستترین تعبیر از خردهجنایاتیه که رابطه رو از تو میخوره و روح رو نه در انزوا، که در ملأ عام میخراشه و نابود میکنه.
|
Monday, May 20, 2013
دیروقت بود. سرم گرم کتاب بود که پیغام داد مرغ سوخاری داریم که دوست داری، یه عالمه سیبزمینی سرخکرده، اسپرایت، و اپیزود جدید کلیفورنیکیشن. راه نه گفتن نذاشتهم برات. خندیدم. راه نه گفتن نذاشته بود برام. نیم ساعت بعد اونجا بودم. تا بساط شام رو بچینه و پیکها رو پر کنه، رفته بودم دوش بگیرم. حوله آورد برام با یه لیوان آبجوی تگری، به عنوان پیشنیاز. گفت چیزمیزات تو این کشوئهن، اگه لباس زیر خواستی. تا قبل از اون شب، نمیدونستم یه کشو دارم تو خونهش. اصن یادم نبود چیا جا گذاشتهم پیشش، چه برسه به یه کشو. کشوی دراورو باز کردم. چند تا تیکه لباس بود، دو تا کش سر و یه کیلیپس مال دوران قبل از کچل کردنم قاعدتن، یه اسپری، یه جفت جوراب حولهای گولهشده، دو تا انگشتر، یه مداد، یه مسواک، یه حوله هم که مال خودم نبود اما شده بود مال من، هاها، با یه بسته اسمارتیز. خل. اسمارتیزه رو هم گذاشته بود تو کشو.
از پشت مبل پریدم سر جام، با لیوان ترکیبی مورد علاقهم، و مرغ سوخاری با یه عالمه سیبزمینی سرخکرده. و کلیفورنیکیشن. از لیوان دوم به بعد همیشه حالم مناسبه و دماغم شروع میکنه به گزگز کردن. گزگز آشنا. اینجا از معدود گوشههای دوستداشتنی دنیاست که همهچیش سر جاشه. هیچچیش اضافه نیست. نه حرفی، نه سؤالی، نه جوابی.
جرأت داری بخواب!
خوابم میاد خب الاغ.
تا بره توالت و بیاد، لیوانمو برمیدارم با یه مشت مغز تخمه، جیم میشم رو تخت. تخت درست روبروی پردهست. اصن جای درستِ کَلیف دیدن همینجاست.
مطمئن بودم جیممیشی رو تخت.
:پی
زمان میگذره. زمان میگذره و کلیف برای خودش تموم میشه و یه موسیقی آروم شروع میکنه پخش شدن. تو این خونه میشه از رو تخت تمام فعالیتهای دیجیتال رو انجام داد بیکه کسی از جاش تکون بخوره. سرخوشم. سیگار روشن میکنه. غلت میزنم رو شکم، ساعدهامو گونیا میکنم رو تخت نیمخیز میشم نوک دماغشو ماچ میکنم. سیگارشو میده اون دستش شروع میکنه پشتمو نوازش کردن.
کشوئه رو از کجا آوردی حالا؟
خسته شدم بسکه همهچیت مونده بود رو کانتر، میز، اینور اونور. پاشو بیا لااقل به کشوت سر بزن، مرتبش کن، چه میدونم.
جای من همیشه اینوره، این سر تخت. پتو نرمه هم وقتایی که اینجام میشه پتوی من. گاهی وقتا صب که پا میشم، بیکه مرد رو صدا کنم لباس میپوشم میرم. میدونم نیم ساعت سه ربع بعد اساماس میاد که اوی، صبونهی من چی شد پس؟ گاهی وقتا آخر شب یه روز پر کار، مسج میده بریم استیک بزنیم؟ بریم بزنیم.
حوصله ندارم برم خونه، بیام فیلم ببینیم.
بیا۲.
جای من همیشه معلومه تو زندگیش. جای اونم معلومه به نظرم. بره ده سال دیگه دوباره پیداش شه هم، باز هم همینقدر عزیزه. سؤال نداریم از هم. یه شب همون اولا، پرسید چهقدر آدم بیاد جلو رم میکنی؟ گفتم فلانقدر. صاف وایستاد پشت خط فلانقدر. ماهها و سالهای اول یه جاهایی بهم برمیخورد که وا، چرا هیچوقت بیشتر نمیخواد از این رابطه؟ حالا که چند سال گذشته استراتژیشو یاد گرفتهم دیگه. کرهبز به طرز خیلی زیرپوستیای به درستترین زبون ممکن با من تا میکنه. اصن فرصت رم کردن بهم نمیده. بزنم به تخته.
نه که خیلی هم تحویل میگیری. اگه تحویلت گرفته بودم که همون دو سال پیش گذاشته بودیم تو مرجوعیها که. از در فرودگاه اومدم بیرون که آژانس بگیرم، دیدم با نیش باز و یه دسته گل مضحک سبز شده جلوم: خانوم اجازه بدین برسونمتون. من؟ دو نقطه شاخ. ازین قرطیبازیا هیچوقت نداشتیم ما. فوقش سر مهمونی خارج از تهرانی چیزی بیاد دنبالم. وگرنه دریغ از یه خورده محبت اضافه و خارج از برنامه. همونجوری که دارم سوار ماشین میشم مواظبم شاخام گیر نکنن به سقف.
خسته شدم دیگه، تا کی میخوای بری بچرخی واسه خودت؟ بسه شیطنت، بیا زنم شو بابا.
امسال زوده هنوز، بذا این یه سال هم بچرخم واسه خودم، ایشالا سال دیگه.
کوفت، خب. بدو پس.
Labels: stranger |
Wednesday, May 15, 2013
آدمها اترنال سانشاین آو د اسپاتلس مایند دیده باشند، باز دم از فراموش کردن و پاک کردن خاطرهها و یادگاریها و ندیدنها و اینها بزنند؟ که مثلن آنفرند و آنسابسکرایب و آنالخ کردیم و همه چیز حل شد؟ بچه که نیستیم که. حل نمیشود. آن نوارها هم همیشه جایی ته کشوها، ته میلباکسها، ته دفترها و جزوهها و خوراکیا و کتابها و فیلمها باقی میماند. هرازگاهی باید نشست دوباره اترنال دید.
|
Monday, May 13, 2013
هدف از بازی که همیشه برد و باخت نیست که. من؟ بازی میکنم که خوش بگذرد. قرار نیست مچ بندازم با کسی. یا خودم را ثابت کنم. بازی میکنیم که کل۲ کنیم، که دور هم باشیم، که بخندیم.
انتظارِ زیاد، خستهام میکند. حوصلهی بازی با دور کند را ندارم من. طرف مقابل اگر بخواهد زیادی فکر کند روی برگهای دستش، ورقها را میریزم روی میز میروم جا. خمیازهام میگیرد. میروم پی کارم.
|
از پرستار خواستم برایم کاغذ و قلم بیاورد. باید نامهای به رییس بخش بنویسم و درخواست کنم مرا ممنوعالملاقات کند.
از ناخوشیها و روزها --- سیلویا پرینت
Labels: las comillas |
همه میدانند من چهقدر عاشق غذای بیمارستانام. سوپ رقیق، مرغ پختهشده با رب کمرنگ، سبزیجات آبپز، و جوجه. بیمارستان که باشم لازم نیست آشپزی کنم، جایی را مرتب کنم، یا به کسی سرویس بدهم. میشود به حال خودم باشم، از صبح تا شب، و برعکس. کتاب بخوانم. گاهی روی لپتاپ سریال ببینم. و بخوابم، تا دلممیخواهد بخوابم. پس مشکلم با بیمارستان چیست؟ ساعات ملاقات، و لباسهای متحدالشکل و بدرنگِ بیمارستان.
از ناخوشیها و روزها --- سیلویا پرینت
Labels: las comillas |
Sunday, May 12, 2013
ذات خوبی دارم، ذات من عاشق اسکی، تفرج، تفکر، غذاهای لذیذ، و رنگهای روشن است. روح پلیدم این ذات را با تقاضای انسان کامل بودن از او، میکشد و از بین میبرد، و میگوید اگر حتی یک ذره کمتر از انسان کامل باشی باید فرار کنی.
...
اگر امسال را به خوبی به پایان ببرم، هر وقت این روح پلید سر بلند کند، گردنش را میشکنم.
از خاطرات سیلویا پلات
|
یک دورههای خوبی، یک دورههایی که افتادهام روی مدار منظمنویسی، چشم باز میکنم میبینم خاطرات سیلویا پلات و یادداشتهای روزانهی ویرجینیا ولف را آوردهام گذاشتهام کنار دستم، همینجا روی تخت. این شبها هم باز از همان دورههاست انگار.
باران میبارد. پنجره را باز گذاشتهام. صدای گاهبهگاه عبور ماشین میپیچد لای پردهها. زهرا خانم ملافهها را عوض کرده. اتاق بوی نرمکنندهی لباس میدهد، هالهی لیمویی. کتانیهای سبزم جفت ماندهاند پای تخت. روپوش کوتاه سفید، شلوار ورزشی خاکستری، و یک شال بلند سبزآبی. مدارک را گذاشتهام روی مبل. ساعت را کوک کردهام برای هشت صبح. هشت صبح فردا. مرد، انرژیِ خوبی تزریق میکند توی زندگی این روزهام. پرانرژیام.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Friday, May 10, 2013
ویرجینیا ولف کمک میکند. رمانهای او رمان مرا ممکن میکند.
از خاطرات سیلویا پلات |
ویزززز زززز زز ززززز
ویززز ز زززز ززز ز ویززز ویز زززززززز زز ز ززز زززززززززززززز |
خط باریک قرمزی وجود دارد در هر جمعی، در هر قبیلهای، آنقدر باریک و آنقدر محو که اگر نور کم باشد یا راهرو تنگ، به سادگی پایت گیر خواهد کرد به آن خط، به آن مرز باریک، که متمایز میکند خودی را از بیخودی، رفیق را از نارفیق.
|
Thursday, May 9, 2013
...
دیروز با غزل یک پیراهن خریدم که لابد ده گرم است. دارم به زمان اثاثکشیام فکر میکنم که باید برای جبران این ده گرم یک چیز ده گرمی را بریزم دور. به حرف آسان است. شاید آدم به داشتن چیزی خو میگیرد و پس از مدتی نمیتواند آن را دور بریزد حتی اگر دیگر مورد استفادهش نباشد. آدم گاهی لازم است به دست خودش، خودش را به استاندارد پرواز نزدیک کند. دست بردارد؛ حالا از کاغذ است یا آدم است یا عقیده است یا عملکرد عرفی است یا هرچیز. خصوصاً آخری را نگهداشتهایم چون مدتهاست نگهداشتهایم. حضور و موجودیتی که توی وسایل یا اندیشه یا زندگی ما جا اشغال کرده، لزوماً به درد نمیخورد.
|
Wednesday, May 8, 2013
از سری شوخیهای آقای یونیورس اینکه آدمی چون من، که در حال حاضر قائل به اوپن ریلیشنشیپه، با آدمی معاشرت کنه که قائل به اوپن نانریلیشنشیپه. چه بسا Nothingness of Being. یعنی در زمینهی رابطه-ناپذیری و تعهد-گریزی آدمهایی فراتر از من هم وجود دارن در زندگانی.
|
Monday, May 6, 2013
صغرا خانوم خوب میدانست بهترین تهدید برای ما بچههای تنها رها شده از ده صبح تا ده شب، این است که چادر مشکیاش را از توی کمد بردارد، بازش کند، بیاندازد سرش و بگوید من رفتم. همین کافی بود که ما به گریه بیافتیم، گوشهی چادرش را بگیریم که تورو خدا نرو. بعد فرق نمیکرد کدام یکیمان چادرش را گرفته بود، آن یکی میدوید میرفت سراغ کفشهاش. کفشهای صغرا خانوم روزی چند بار قایم میشد. زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا که قفلش خراب بود. حالا محال بود ما را بگذارد برود. ولی همین که برای چند لحظه باورمان میشد رفتنیست و همین که نمیرفت و کفشها را از زیر بالشت میکشید بیرون و قربان صدقهمان میرفت، داستان گریهدارِ خوشپایان ما بود. فکر میکردیم ما نگهش داشتیم. فکر میکردیم کفشها ما را نجات داده.
بعدها خیلی پیش آمد که کفشهای مهمان محبوبمان را قایم کردیم. کفش آدمهایی که دوست داشتیم بمانند. آدمهایی که یک بار و دو بار مهربان میپرسیدند کفشها کجاست، آدمهایی که قول میدادند زود برگردند، آدمهایی که به بابا اصرار میکردند که نه، نه، خودش میدهد، دختر بزرگ عاقلیست، خودش الان میرود کفشها را میآورد. بعد وقتی کفشها را آرام از پشت در میکشیدیم بیرون کسی مهربان نبود. کسی قربان ما نمیرفت. کسی از رفتن پشیمان نمیشد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که صغرا خانوم رفتنی نیست. خودش رفتنی نیست. کفشها هیچکارهاند. از یک روزی به بعد که تاریخش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هر کس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیشدستی کردیم. وسط جملهاش گفتیم خداحافظ و کفشها را جلوی پایاش جفت کردیم. در را که بستیم بعد اگر گریهمان گرفته بود گریه کردیم. یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم. خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتنش، اما دست به کفشها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم، بعد رفتن در را بستیم و رفتیم سراغ ظرفها، از توی آشپزخانه داد زدیم هرچی ظرف هست بیار.
ما اینطور آدمهایی شدیم بهناز، خیلی سال پیش این درسها را خواندیم. برنگردی از الفبا شروع کنی.
|
خوب میدانست بهترین تهدید برای ما این است که چادر مشکی ِ عزیز را از توی کمد بردارد، بازش کند، بیاندازد سرش و بگوید من رفتم. همین کافی بود که ما به گریه بیافتیم، گوشهی چادرش را بگیریم که تورو خدا نرو. بعد فرق نمیکرد کدام یکیمان چادرش را گرفته بود، آن یکی میدوید میرفت سراغ کفشهاش. کفشهای مامان گاهی روزی چند بار قایم میشد. زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا که قفلش خراب بود. حالا محال بود ما را بگذارد برود. ولی همین که برای چند لحظه باورمان میشد رفتنیست و همین که نمیرفت و کفشها را از زیر بالشت میکشید بیرون و قربان صدقهمان میرفت، داستان گریهدارِ خوشپایان ما بود. فکر میکردیم ما نگهش داشتیم. فکر میکردیم کفشها ما را نجات داده.
بعدها خیلی پیش آمد که کفشهای آدمهای محبوبمان را قایم کردیم. کفش آدمهایی که دوست داشتیم بمانند. آدمهایی که یک بار و دو بار مهربان میپرسیدند کفشها کجاست، آدمهایی که قول میدادند زود برگردند، آدمهایی که به مامان اصرار میکردند که نه، نه، خودش میدهد، بچه خوبی ست، خودش الان میرود کفشها را میآورد. بعد وقتی کفشها را آرام از پشت در میکشیدیم بیرون کسی مهربان نبود. کسی از رفتن پشیمان نمیشد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که مامان رفتنی نیست. خودش رفتنی نیست. کفشها هیچکارهاند. از یک روزی به بعد که تاریخش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هر کس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیشدستی کردیم. وسط جملهاش گفتیم خداحافظ و کفشها را جلوی پایاش جفت کردیم. یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم. خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتنش، اما دست به کفشها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم، گوشهای ایستادیم و تنها رفتناش را نگاه کردیم بیخداحافظی حتی!
[+]
|
حرف میزنیم. خونسرد و آرام. میگوید «یادته که بهت گفتم نترس، من رفاقت بلدم»، یادم مانده. راست میگوید. رفیق است. نمیترسم.
Labels: Dear anonymous |
...
یک روز فکر میکردم که میخواهمت. میخواهم کنار هم باشیم، یک روز جد میکردم که نخیر نمیخواهم کنارت باشم. حالا اما تکلیفم روشن است. گفتنش سخت است، اما تصمیم را گرفتهام و نمیخواهم کنار هم باشیم. دوستت میدارم بیآنکه بخواهمت.. [+] |
Sunday, May 5, 2013
گاردنر تأثیر عمیقی بر شیوهی کار و سبک کارور گذاشت: «به من میگفت موقع بیان هر چیز، خیلی مهم است که کلمات درست به کار ببرم. هیچ ابهامی در کار نباشد. مدام در مغزم فرو میکرد که کاربرد زبان رایج، زبان محاوره که با آن صحبت میکنیم، چهقدر اهمیت دارد. کمکم کرد بفهمم چهقدر مهم است که دقیقاً همان چیزی را بگویم که میخواهم و نه چیز دیگر...»
از مقدمهی وقتی از عشق حرف میزنیم --- ریموند کارور
|
Saturday, May 4, 2013
...
فیلمها موجوداتی ارگانیکاند. پیچیدهاند هم در ترکیبِ انداموارِ درونِ خود، هم در ریشههایی که در خاکِ معینی میپرورانند و هم در هوایی که تنفس میکنند - پیچیدهاند هم در ساختارشان، هم در سنتی که از آن سربرمیآورند و هم در شکلِ رابطهای که با مخاطبِ خود در زمانِ و مکانِ دیگری میسازند. پیچیدگیِ این رابطه با مخاطب است که تعدادِ پاسخهای ممکن به اثر را افزون میکند. به زبانِ ریاضی پیرامونِ هر فیلمی فضایی با n بُعد بسط مییابد که در هر کدامشان امکانِ شکلگیریِ یک رابطهی مشخص با اثر نهفته است. با نویسندهای چون هوبرمن شما فیلم را در آن بُعدی تجربه میکنید که چیزی به نامِ فرم در پیوندش با سیاست معنا پیدا میکند، در حالی که با نویسندهای همچون بوردول این تجربه از اساس به شکلِ دیگری معنا مییابد. بگذارید نقد را به ضرورتِ این نوشته تلاشِ منسجم و منظمی تعریف کنیم برای به بیان درآوردنِ چنین رابطهی مشخصی با اثر هنری (اینجا فیلم) - نقد یکسره این کنشِ بیان است. نقدها نه فقط از خود که از موضعِی که برخاستهاند نیز چیزی به ما میگویند.
...
نقد میخوانیم چون دوست داریم وارد آن فرآیندِ ذهنیای شویم که کسی دیگر با آن فیلم را دیده، دوست داشته یا نداشته است. اینجا اهمیت نه در قضاوتِ او که در آن شبکهای از رابطههاست که او چیده، و نه حتا در صرفِ درستیِ آنچه که چیده که در چشماندازهایی که میتواند به روی اثر بگشاید. از همینجا میتوان معیاری سردستی برای نقادی پیش گذاشت. نقدِ خوب آن است که چنین گشودگیای را ممکن میکند، نقدِ بد آن است که تنها میگوید با من همراه شوید چون من این را پسندیدهام یا نپسندیدهام. بهترین نقدهای رزنبام آنهایی نیستند که صرفِ واکنشِ او را به این فیلم یا آن منتقد نشان میدهند، بلکه آنهاییاند که او ما را همراه میکند در مسیری که طی میکند. و برای اینکه مثالی انتقادی از منتقدانِ محبوبم آورده باشم، وقتی کنت جونز در دفاع از واپسین فیلمِ فیلیپ گرل، نوشتهی کوتاهِ نه چندان قانعکنندهاش را با نقلِ عبارتی از گدار، «وقتی فیلمی تا این حد نزدیک به زیباییِ طبیعی میسازید که دندانها به لب، …»، پایان میبَرد، حس میکنیم که منتقد، همراه کردنِ ما با موضعش را فدای صرفِ خواستِ پذیرش میکند.
مطلب کامل را اینجا بخوانید.
|
...
وقتی که مگس حجرهداری عنکبوت میکند، و عنکبوت در لذت مجسمه شدن تمام میشود.
و حجرهدار، همیشه در عقب صحنهی اتاق گریم است، وقت میگذراند، لانهی کرم حشرات را مائده میکند، و در کوچههای آینه، درخت درخت ریش را به جاهای نامربوط میکارد. و از ارکستر جلوی صحنه حتی نفسی نمیگیرد.
هلاک عقل به وقت اندیشیدن --- یدالله رؤیایی
|
- تازه چه داری، از لحظههایت راضی هستی؟
- اینجا چیز مهمی در زندگی من نیست، جز گاهی گناهی که وقتی سر میرسد در ارتکابش شک نمیکنم.
هلاک عقل به وقت اندیشیدن --- یدالله رؤیایی
|
Wednesday, May 1, 2013
باید یکی از همین روزهای خوشآبوهوای اردیبهشت، تا هوا خیلی گرم نشده، دعوتشان کنم برای ناهار. تراس را آب و جارو کنیم، چند رقم غذای گیلکی سفارش بدهیم، از حسن رشتی، یکی دو جور هم شربت خنک، نان و پنیر و سبزی و گردو، و سکنجبین خیار. یادم باشد بگویم جعبهای را که توش برایم سبزیخوردن کاشته را هم بیاورد. بغل دستمان باشد، پای میز. یکی دو ساعتی با هم غذا بخوریم، گپ بزنیم، چای و سیگار و تارت آلبالوی نوبل، عصرتر هم قهوه، با موهای جوگندمی و صورتهای دوستداشتنی، تماشایشان کنم برای خودم، زنانی را که دوستشان میدارم.
شمردمشان. پنج نفرند.
Labels: یادداشتهای روزانه |
تلفن زنگ زد یه نفر گفت از کلانتری تهرانسر زنگ میزنم تشریف بیارید برادرتون بازداشت شدند. گفتم برای چی؟ گفت اتوبان کرجُ بسته بوده و وسط اتوبان داشته سینه میزده. گفتم مطمئنید؟ اسمشو چک کرد. خودش بود. زمستان شش هفت سال پیش بود. اون موقع ما تهرانسر مینشستیم. خیلی ترسیده بودم. تلفن انگار خبر قطعی دیوونگیاش رو بم میداد. رفتم کلانتری و با دستبند اومد و یه لبخند تلخی میزد و میگفت چیزی نیست چیزی نیست. داشت برادر بزرگش رو دلداری میداد. هر کاری کردم نتونستم بیارمش بیرون. گفتن باید شب بمونه و صبح بره دادسرا. تا خونه، تا شب، تا صبح گریه کردم. بغض چند سالهام ترکیده بود. تمام چند سالی که خودم هم مثل اون بودم و حالا اون مثل من شده بود و تمام مدت میدیدم و نمیتونستم کاری بکنم. مامانم میگفت تحت تأثیر تو افسرده شده. فردا صبحش رفتیم دادسرا و آزادش کردیم و رفتیم بیمارستان روانی 506 ارتش. تو راه انگار فهمیده بود کجا میبریمش دیوونه شد. همه رو می زد. زورم دیگه بش نمیرسید. گریههای مامانم جلوشو گرفت. تمام مدتی که بیمارستان بود کنار تختش روی زمین میخوابیدم. کم کم حسم به بیمارستان خوب شد. مامانم میگفت تو هم باید بمونی اون تو. فکر کردم بیمارستان روانی برخلاف قصد اولیه سازندگانش واسه حفاظت از بیمارها در مقابل جامعه درست شده. دیگه دلش نمیخواست بیاد بیرون. از آدمهای بیرون میترسید. منم میترسیدم. همین که اومد بیرون اولین فیلمم رو ساختم که خودش هم بازی کرد. یک دقیقه بود. دوربین از بالای دیوار یه خیابون شلوع رو نشون میداد که توش یه دعوا شده و همه به جون هم افتادن، بعد آروم پن میکرد از روی دیوار می گذشت و این طرف دیوار یه بیمارستان روانی بود که همه آروم راه میرفتن و با هم حرف میزدن. دوستم فیلمو فرستاد جشنواره فیلمهای صد ثانیهای و اونها تو بخش طنز جایزه اول رو بش دادن. هنوزم نفهمیدم کجای فیلم طنز بود؟
اون موقع ما تهرانسر مینشستیم و خونهمون برای اولین بار بیشتر از شصت متر بود. دو تا اتاق داشت و مامانم معتقد بود همین خونه بزرگ باعث شد داداشم حالش بد شه. خونه قبلی پنجاه متر بود و در همه ساعات شبانه روز از حال هم خبر داشتیم ولی اینجا هر کس میرفت تو اتاق خودش. خونههای پنجاه متری مثل دستگاه رادیولوژیان، هیچ چیزی توشون پنهان نمیمونه. برگشتیم به یه خونه کوچیکتر ولی حالش نوسان داشت. هیچ لحظه ای ازش چشم برنمی داشتم. پرخاشگر شده بود و اگه میخواست میتونست هر کاری بکنه. اون نگرانی بدون وقفه، بدون استراحت، وحشتناک بود. انگار دردی داشته باشی که هیچ وقت کم نشه. تا یه روز در اتاقش بسته شد. دویدم و تا درو بشکنم اون شیشه اتاقش رو شکونده بود. درو باز کردم دیدم شیشه ها روی زمین و تمام دستهاش از بالا تا پایین جر خورده. دو تا دستاشو که توشون شیشه بود محکم گرفته بودم. شیشه ها توی دست من فرو رفته بود و مثل یه غول زورش زیاد بود. صدای گریه از بقیه خونه میاومد. کم کم شیشهها رو ول کرد. آروم شد. بردمش بیمارستان و بعدش باز بیمارستان روانی. قرص ها زیاد میشدند. چاق میشد. تحملش سخت سخت و سختتر. به جایی رسیده بودم که دوست داشتم بمیره. جنون مثل ویروس تو هوا پخش میشد.
ما از یه سنی به بعد شبیه هم شده بودیم. هر کدوم به تنهایی میتونست برای دیگری لباس بخره. هر چیزی که دوست داشت من دوست داشتم. هر دو به چیزهای مشابه و مثل هم فکر میکردیم. ولی خودمو ازش کمتر میدیدم. بهش بعنوان یه هنرمند اعتقاد داشتم و منتظر بودم بقیه هم اونو بشناسن. انگار تو سفینهای بودیم به مقصد زمین و به محض پیاده شدن همه می فهمیدن چه آرتیستی همراه من بوده. تنها جایی که راه ما از هم جدا شد وقت دیوانگی بود. من منقبض میشدم و اون منبسط. من ساکت میشدم و اون زمین و زمان رو به هم میدوخت. من به لاک خودم می رفتم و اون باز میشد و طبیعیه که اون آسیب پذیرتر از من میشد. تا همهی این اتفاقها افتاد. مامانم کشف کرد که این کفاره گناهانیه که ما کردیم. ما غافل شده بودیم. ازم جداش کرد و هر شب به گوشش خوند. مثل آیات الهی برش فرود میاومد و از آیندهای بدتر میترسوندش. کاری از من برنیومد. داروها و ترسها کم کم اون غول منبسط رو مهار کرد، مثل گالیور که با نخهای کوچیک مردم کوچیک لیلیپوت بسته شد.
من به لاک خودم رفتم و بعد به زندان رفتم و وقتی برگشتم دیگه با یه خانواده خیلی مذهبی طرف بودم. دیوارهای خونه پر از نشانههای مذهبی شده بود و وقتی من اعتراض کردم مامانم گفت اینها بهش آرامش میده، چیزی که تو نداری و نمیتونی به کسی بدی. راست میگفت. من کنار کشیدم. دورتر شدم. من مطمئن نبودم آرامش هدف خوبیه واسه زندگی. چه برسه به اینکه هدف وسیلهاش رو هم توجیه کنه. من کلن مطمئن نبودم. انگار از بازی تعویض شده بودم. از حالا به بعد تماشاچی بودم. تیم داشت بدون من میبُرد، از راهی که قبولش نداشتم. موقع ناهاری که به مناسبت عقدش دادیم به مسئول رستوران گفت همه کوکاکولاها رو از روی میزها جمع کنند چون اسرائیلیان. من دیگه تماشاگرنما شده بودم.
امشب عروسیشه. با یه خانواده خیلی مذهبی تو قم وصلت کرده. آدمهای خوبیان. یه خونه هم تو قم گرفته. قراره امشب هیچ بزن و برقصی نباشه و از یه قاری قرآن معروف دعوت کردند که نمیدونم چکار کنه. من موهامو رنگ کردم و با پاپیون قراره بشینم تو مجلس. حالا اونها یه اکثریت قدرتمند شدن که من توشون به چشم میام. تو هیچ قسمتی از مسیر ازدواجش کارهای نبودم. مثل بقیه از اخبار مطلع میشدم و دعوت میشدم. عنوانم بعد از این سالها از جانشین پدر مرحومم تو خونه به برادر بزرگتر و حالا به یه مقام تشریفاتی تنزل پیدا کرده. دیروز رفتم خونه و دنبال ساعت بابام گشتم. میخواستم بصورت نمادین هم شده یه چیزی از بابام تو عروسی باشه. واقعن قاطی کرده بودم. پیداش نکردم. حتی بصورت نمادین هم نتونستم کاری بکنم. ساعتش از موقع تصادفی که توش مُرد از کار افتاده بود. بقیه چیزها هم.
|
بیبی؛ مادربزرگام همیشه یکی دوتا قابلمهی بزرگ، دو تا دبهی بیست لیتری و اگر دستاش برسد و کسی سرش غر نزدند چند تا سطل و کاسه و تُنگ را پر از آب میکند و توی کابینتها یا هرجای دیگری که بتواند قایم میکند که اگر یک وقت بیخبر آب رفت و دستاش به جایی بند نبود از این ذخیره استفاده کند. با این که سالهای سال است -بگیر از بچهگیام- که من ندیدهام شرایط بیآبی ناگهانی پیش بیاید اما ترس از بیآب ماندن چنان ردپایی در روح بیبی باقیگذاشته که هیچجور نمیشود به او قبولاند که آب نمیرود، اگر هم برود بیایان که نیست میرویم آب معدنی میخریم مثلا. بیبی در این مورد بجز ترساش به هیچکس اعتماد نمیکند. بابا از گرد و خاک، از بوی سوختگی، از بوی سرخکردنی، از بوی لاک ناخن و عطر یا هر چیز دیگری که ممکن باشد مشاماش را آزار بدهد میترسد. غذایی که توی خانه سرخ میشود از قبل از شروع تا بعد از پایان بیوقفه بالا و پایین میپرد، پنجرهها را باز و بازتر میکند، غر میزند و بیشتر از غذای توی ماهیتابه جلز و ولز میکند تا کار تمام شود و نفسی به راحتی بکشد، تا بار بعد. بیشتر وقتها هود با هر دو موتورش کار میکند، پنجرهی آشپزخانه تا ته باز است و حتی ما که چند متر آنطرف تر نشستهایم بویی حس نمیکنیم اما صرف دانستن این که چیزی دارد سرخ میشود بابا را نا آرام میکند. بابا از بوها میترسد.
اما ترس من در مقایسه با ترس بیبی و بابا ترس فراگیرتری است، ترسی جامع و کامل. ترسی که هر بار شکل و شمایل جدیدی دارد، هر جا و در هر شرایطی میتواند گریبانگیرم بشود و چنبرهبزند روی آرامشم. من از "کمبود" میترسم.
بچه که بودم یکی از ترسناکترین کارهای دنیا برایم پهن کردن لباسهای شستهشده بود. آنقدر که حاضر بودم هر کار دیگری را به جای آن انجام بدهم. از وقتی که لباسها را از ماشین درمیآوردم و توی سبد میریختم تا وقتی هنهنکنان سبد را به حیاط میکشاندم تا لحظهای که آخرین گیره را به آخرین لباس میزدم برایم به اندازهی یک عمر میگذشت. ترس از این که جا برای پهن کردن آن همه لباس نباشد و چند تکهشان اضافه بیایند، ترس از این که لباسهای خودم جای بد بندرخت بیفتند و چروک بشوند، ترس از این که ناچار بشوم به نفع لباسهای خودم پارتی بازی بکنم و مال دیگران را جای بد بگذارم یا برعکس، فداکارانه طرف لباسهای دیگران را بگیرم، ترس از این که لباسی که لازماش دارم به موقع خشک نشود، ترس از این که یکیشان از دستم بیفتد و خاکی شود و بالاخره شاهِ ترسها، بزرگترین و جدیترین ترس روی زمین، "ترس از کم آمدن گیرهها". این که چند تکه از لباسها بیگیره بمانند و بعد من ناچار شوم تصمیم بگیرم که کدامها میتوانند بیگیره بمانند و کدامها حتما باید گیره داشته باشند. کشمکش بیپایان من با گیرههای لباس، تلاشم برای روی هم گذاشتن لبهی دو تکه لباس جوری که یک گیره بتواند هر دوشان را نگه دارد و گیره به همهی لباسها برسد و اضطراب و دلهرهام تا لحظهی پهن شدن و گیرهدار شدن تمام لباسها از "لباس پهن کردن" برای من یک شکنجهی واقعی ساخته بود. اما چارهای نداشتم، لباس پهن کردن هم مثل همهی کارهای دیگر نوبتی بود و من آنقدر بدقلق و گوشت تلخ که نمیتوانستم سر عوض کردن آن با کارهای دیگر با برادرم به هیچ نوع توافقی برسم.
از همان سالها به بعد گیرهی لباس برای من به "نماد کمبود" تبدیل شده. چیزهای کوچک بیارزشی که اگر تعدادشان بیشتر از دو برابر تعداد لباسهای خیس باشد یعنی من خوشبختام و اگر حتی یکی کمتر باشد یعنی یک پای زندگی بدجور میلنگد. اما گیره فقط یک نماد است، تجسم خارجی یک ترس بزرگتر، در واقع من از هر نوع کمبود میترسم. از این که غذای مهمانی کم بیاید، پس خیلی بیشتر از چیزی که لازم است غذا میپزم، از این که شورت و سوتین کافی نداشته باشم، پس از هر کدام که خوب بود دو تا میخرم و یکی را برای روز مبادا نگه میدارم، ترس از این که یک وقت کتابهای دنیا تمام شوند، یک وقت بیپول بمانم، یک وقت چاه زلمزیمبو خشک شود، یک وقت دیگر هیچ کفش یا مانتو یا روسری یا شلواری در دنیا دوختهنشود یا یک روز هیچکس را نداشتهباشم که واقعا دوستم داشتهباشد.
|