Desire knows no bounds |
Tuesday, July 30, 2013 دراز کشیده همین بغل، همین بغل من، لپتاپ رو پاش ورورور تایپ. دراز کشیدهم همین بغل، همین بغلش، لپتاپ رو پام، گاهی تایپ، گاهی اسکرول. هرازگاهی با نوک پاش میکشه رو ساق پام که یعنی هی، حواسم هست بهم. آینو. نیم ساعت دیگه هم باز گشنهمون میشه میریم پلو درست میکنیم با مرغ لابد، برمیگردیم همینجا باز، همین بغل، ورورور. یه جور صلح رو لبهای دارم باهاش که سالها بود یادم رفته بود. |
Sunday, July 21, 2013 وسطای حرفزدنهای گاهبهگاهمون، یه وقتایی چند خطیش هی به دل آدم میشینه. هی به دل آدم میشینه. بسکه فضا داره. بسکه این گپ و گفتها به زعم من نچرال و به دور از ادا و اطوارهای همیشگی زنانهست. لذا بخشی از ایمیل وارده: «برام نوشته زندگی کاری و جنسی و عشثیم رو مختل کردی جاکش. شده با فحش از دست بری؟ رفتم. آخخخ که چه ابیوزمه اصلن. ولی جدی بر سنگ قبرم بنویسید نامبرده بهکام از دنیا رفت. هیچی هیچی هیچی به خوبی این نیست که موبایل برنداری، نقشه برنداری، زمان و مکانت رو هیچکس ندونه جز یه نفر که دستت رو گرفته داره باهات رو سنگفرشهای خیس راه میره و سوت میزنه. جدی چی میخواد آدم دیگه.» |
Saturday, July 20, 2013 خانم هالووی گفت: گلها را خودم میخرم. ماست و سبزی و سالاد را هم. کیک خانگی هم بلدم درست کنم. پرسیدند: و؟ کمی فکر کرد، بیشتر فکر کرد، سپس پاسخ داد: همینا. اتاقی از آن دیگران --- ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
Thursday, July 18, 2013 تا حالا در زندگیم نشده بود ساقهطلایی رو اینجوری با این دقت و ظرافت بخورم، انگار که سوشی. سلام محسن. |
Wednesday, July 17, 2013
On the Road
چارشنبههای آخر هر ماه، روز جزاست. وزن داریم و دور کمر و دور باسن و دور ران و دور بازو و دور ساق و دور سایر موارد داریم و، و مهمتر از همه، یه لِوِل تموم میشه میریم لول بعدی.
یکم. همهی دورهام حداقل دو سه سانت کم شده بود، اما آقای وزن، تکون نخورده بود از هفتهی پیش، خیلی ثابت و پابرجا. بعد خب اصن از اولشم قرار نبود من وزن کم کنم که، قرار بود سایز کم کنم در حدی که خوشحال شم. اما مربیم تمام دورها رو بیخیال شد و گیر داد به همون یه قلم وزن، خیلی جدی و بیلبخند، و اعلام کرد اگه بازم میخوام برم شمال بهتره دور بدنسازی رو خط بکشم. من از روز اول هم نمیخواستم بدنساز یا قهرمان زیبایی اندام بشم که، فقط میخواستم اندازهی لباسای قدیمیم شم، همین. اصن نفهمیدم زندگی کی اینقدر جدی شد و همهچی سخت شد. کی شروع کردم اینقدر به خودم سختی دادن. منای که عمدهی فعالیتام تو تابستون استخر و آفتاب بود، حالا سبد خانوارم تغییر کرده به ورزش و کار و ریاضت. دور تمام تفریحات ناسالمم رو خط کشیدهم. تفریحات سالم هم که اصولن علاقهای در من برنمیانگیزه. که چی بشه اونوقت؟ که برسم به اون نقطهای که برای خودم تعیین کردهم. من آخه؟ آیا به نظرتون امکانش وجود داره من بین شمال و ورزش، ورزش رو انتخاب کنم؟ در کمال شرمندگی از خیانت به اصول جهانبینی قدیمیم، باید اعلام کنم بلی۲. آدمی هستم که بین شمال و بدنسازی در کمال شگفتی بدنسازی رو انتخاب میکنم چون به خودم قول دادهم امسال باید به نقطهی مورد نظر برسم و نیز امسال حق ندارم همچنان ملکهی کارهای ناتمام باشم.
دوم. مربیم خیلی اخمدار و جدی منو به دستگاههای جدید معرفی کرد. و اگر شما فکر میکنید بعد از دو ماه تمرین، ماه سوم زندگی دلپذیرتر و کمدردتری پیش رو دارید، سخت در اشتباهید. به زعم خودم فکر کرده بودم دیگه بدنم تا حد خوبی برای اکثر حرکات آمادهست، در حالیکه هرگز چنین نبود. یعنی اصن انگار نه انگار. هر مرحله یه سری غولهای جدید داره که دوباره روز از نو روزی از نو. چه غلطی بود من با خودم کردم سپیده؟
سوم. مربی من خصوصیه. یعنی اینجوری نیست که برا خودم برم باشگاه و طبق برنامه کار کنم. خیر. مربی در تمام لحظات خیلی سفت و سخت بالای سر آدمه و حتا امروز در حالیکه یه حرکت رو به جای سیتا بیستوهشتتا زده بودم و اعلام کرده بودم تموم شد و شک نداشتم مربیم عمرن حواسش باشه، خیلی بیلبخند گفت درست شمردی آیدا؟ بیست و هشتتا زدی، سیتا نشد. و این چنین بود که مشمول یک ست اضافه شدم. به خاطر دوتا دونه حرکت یه ست کامل دیگه آخه بیانصاف؟ بلی، آدم باش دخترم. رسم روزگار چنین است.
چهارم. بچههای غیرخصوصی آدمای خوشحالتریان در زندگی. یه جورایی مستمعآزادن. یه برنامهی ماهیانه دستشونه و پرسه میزنن لابهلای دستگاهها. کسی مونیتورشون نمیکنه. مجبور نیستن همهی حواسشونو جمع کنن که حرکتارو درست انجام بدن. اون وسطا کم که میارن، میتونن بشینن استراحت کنن آب بخورن یا حتا ادامهی حرکتو بیخیال شن. مربی خصوصی اما یعنی پن دیقه هم نمیتونی به حال خودت باشی حتا. اجازه نداری استراحت بین حرکاتت از یه مقدار خاصی بیشتر باشه. نمیتونم و خستهم و پریودم و زورم نمیرسه و اینا نداریم. مربیه معتقده وقتی داری اینهمه هزینه میکنی و اونهمه وقت میذاره برات، باید حتمن نتیجه بگیری. نتیجهی نصفهنیمه هم نه، یه نتیجهی درستدرمونِ قابل دفاع و قابل پرزنت. برا همین یه لحظه هم چشم برنمیداره ازت. اون سر سالن هم که باشه، داد میزنه آیدا پای چپت. یعنی فرزندم، میدونم نقطه صعفت پای چپته و تا چشم ازت برمیدارم حرکتو به هم نزن. وایستا زور بزن عرق بریز درد بکش پای چپتو درست کن. اگه نمیتونی، بیخیال شو جمع کن برو شمال.
پنجم. تو همین دو ماه به قدر کافی آلودهی ورزش شدهم. وقتی اثراتش رو یه جاهای خیلی عجیبی میبینم تو زندگیم، اونقدر بهم انرژی میده که حاضرم پای همهی سختیهاش وایستم. یه وقتایی هم خب مث الان، مث امشب، که دارم از بدندرد میمیرم، هی غر میزنم که چهم بود آخه؟ برای چی باید اینقدر به خودم سختی و ریاضت بدم؟ خوش بودم با همون هفتهای سه روز اروبیک خودم. شاد و مسرور و سرحال. احساس میکردم خیلی هم ورزشکارم هم. بعد اما وقتی همهچی جدی شد، تازه فهمیدم تمام سالهای قبل دلم خوش بوده صرفن. هیچ کار جدی و اصولیای بیمرارت نمیشه. راه نداره. یه قانونه. یه همینیه که هست گندهست درواقع. غرمه الان. درد دارم. خستهم. گشنهمه. دلم میخواست برم مشاهیر استیک بخورم با پیاز سرخ کردهی مفصل و سیبزمینی و ودکا و ماست و خیار. بعدشم بشینیم فیلم ببینیم تا صبح. نداریم اما که. بدرود ملکهی کارهای ناتمام. غرمو میزنم، پنج بار در ثانیه. ولی بلدم خودمو. میدونم اونقدر جاهطلبم که تا تهش میرم. پای درد و هزینهش هم وای میستم.
آخر. به نظرم آدمای جاهطلب، برخلاف تصور شما، آدمای قابل اعتمادیان از قضا. حاضرن هر هزینهای بدن که به هدفشون برسن. خوشبختانه رو این یه قلم من میشه همچنان حساب کرد، حتا شما دوست عزیز:*
|
چشمم شور است..
|
شب تماشای «ساعتها» بود گمانم. کسی پرسیده بود از چراییِ ملال زنهای توی قصه. انفعال و بیقراری زنهای فیلم را بیمعنی میدید. آمده بودم چهار صفحهی آ-چهار جواب بدهم، حوصله نکرده بودم اما. حرفهام خیلی شخصیتر و بدیهیتر از آن بود که بخواهم بگویمشان. خیلی عمیق و خیلی جاافتاده و خیلی بدیهی. سکوت کردم.
در طول سفر، مرد را تماشا کرده بودم که چه بیحرف زوجهای جوان را در سکوت و با لبخند همراهی میکند. کباب میپزد. مشعل موتورخانه را تنظیم میکند. برایمان شات میریزد و ماستوخیار درست میکند. با برقکار ساعتها مینشینند جای کلیدپریزهای جدید را محاسبه میکنند. یک دسته ریحان میچیند از کنار ماها رد میشود مینشیند روی مبل، سرش را میکند توی کامپیوترش. من؟ عاشق مردهای میانسال کمحرفام که آشپزیشان حرف ندارد. تمام طول سفر مرد را تماشا کرده بودم تا یک شب، شب که نه، دمدمای غروب، وقتی هیچکس پایین نبود، کتابی که دست من بود، ذهن روسی در نظام شوروی، مرد را آورده بود نشانده بود روی مبل روبرو، سر حرف را باز کرده بود با من، از کارم پرسیده بود و حرف را ادامه داده بود ادامه داده بود تا یکی دو ساعت بعدتر. آدمها که بیدار شدند یکی یکی آمدند پایین، پاشد برگشت نشست پشت لپتاپش. که یعنی زندگی برایش جاافتادهتر و بدیهیتر از آن بود که حوصلهی حرفها و زوجها و دغدغهها و شوخیها و بحثها را داشته باشد.
بعضی حسها، بعضی تجربهها اتفاقها لحظهها، بدیهیتر از آنند که بشود توضیحشان داد. عمیق و شخصیاند گاهی، و سختباور، و دور از ذهناند، گاهی. کلمه کم میآورد آدم. بلد نیست دفاع کند از چیزی که اینجور نبوده، چیزی که آنهمه بدیهی. سکوت میکند و میگذرد، با دستهای بالا، که یعنی تسلیم، قبول، و میگذرد، بیحرف.
|
یه دونه ازون ستارههای کارتونای ژاپنی افتاده تو چشمام، بیرونم نمیره.
|
میگه چشمات میشی بودن اینهمه وقت؟
|
|
Saturday, July 13, 2013
آقايون دو دستهن: يا پايهى خريدن، يا نيستن.
متأسفانه اكثر مردهاى جذاب جزو دستهى دومن.
|
باران مىباريد. تند. هفت صبح. حياط سبز و بعدتر آن ورِ ديوار، دشتِ سبزتر و بعدتر درياى آبى آبى و حالا هم باران. هنوز خواب-ناخواب. بيدار شده بوديم هنوز خواب-ناخواب، تنهامان هنوز نمدار درياى نيمهشب تن زده بوديم به باران و به دريا. برهنه، تب دار.
برگشتنا، جاى پاهاى ماسه-چمنىمان گيج خورده بود تا بالاى پلهها، تا روى ملافهها. قاطى صداى دريا و صداى جيرجيركهاى هنوز خواب-ناخواب.
خاطرات خانهى قشلاقى --- سيلويا پرينت
Labels: las comillas |
Friday, July 12, 2013
Heaven
|
Thursday, July 11, 2013
در جريان التيام آهسته و آرام جراحتهاى ١٩٣٨، سالهايى تهى از خلاقيت هنرى و نقد و بحث بود، و صدايى برنمىخاست جز صداى سكوت.
ذهن روسى در نظام شوروى --- آيزايا برلين
Labels: UnderlineD |
شاعر داشت مىفرمود درياى خزر گردم، خواهى تو اگر جونم... گفتم مىخواممىخوام. با آفتاب و شنا و جت اسكى و موخيتوى واقعنى تو دريا، مختلط، با بيكينى.
سپس؟ الان در حال آفتاب و شنا و جت اسكى و موخيتو تو درياى خزريم، مخلوط، با بيكينى.
تو ايران كار نشد نداره.
|
Tuesday, July 9, 2013 هنوز حالم بده. امروز از نه صبح رفتم باشگاه تا یک بعد از ظهر. سنگین. مربیم گفت بسه دیگه آیدا، ورزش تعطیل. مربیم گفت فردا ورزش نداریم. میریم استخر آفتاب میگیریم. زنا حال همو بو میکشن گمونم. حالم بده رسمن. دلم میخواد تا چند روز آدم نبینم. دیشب یارده اینا رسیدم خونه. زنگ زدم به پسرک. پسرک گفتن به یه نوجوون هیژدهساله که همقد زرافهست یه خورده خندهداره، اما بچهها تو مغز مامانا بزرگ نمیشن که. فقط گاهی به اقتضای شرایط ادای بزرگ شدنشونو درمیاریم. تعجب کرده بود اون وقت شب. گفت چیزی شده؟ گفتم نه، فقط دلم تنگ شده بود برات زنگ زدم حرف بزنم باهات. دختره هم دلش تنگ شده براش. گفت وا، چه عجیب. ببوسش از طرف من. دختره گفت وا، غش۲ خندید. نباید فیلمو میدیدم دیگه. اشتباه کردم. یه کابوس قدیمی رو دوباره آوردم رو. کابوس هم نیست حتا؟ یه چیز بدتریه. میتونم بنویسمش یا از مغزم بندازمش بیرون بیکه اشکام نیان پایین. گرمای تابستون. قبرستون. قبر تازه کندهشده. ازدحام آدما. فقط دارم تکرار میکنم پسرک قدش خیلی بلندتره. تو این قبر جا نمیشه لعنتیا. چرا هیشکی حواسش نیست. |
Sunday, July 7, 2013
Negar Jahanbakhsh, "Boundary" From the "Gone" Series, 2012
Acrylic on Canvas, 150.100 cm
آقاغفور تقریبن از همون روزای اول گالری داره پیش من کار میکنه. و تقریبنتر تو همهی نمایشگاهها حضور داشته. دیشب بعد از اوپنینگ، اومده میگه خانوم جان، این دفه یه کار حسابی بود تو نمایشگاه؛ خیلی خوشم اومد. اگه پول داشتم میخریدمش.
بعد از چهار سال نگار جهانبخش موفق شد آقاغفور رو با دنیای هنر آشتی بده!
Labels: ماجراهای آرت و آقاغفور |
Saturday, July 6, 2013 میخواستم کل امروزو فقط فیلم ببینم. نشد اما. نذاشتن یعنی. وسطای فیلم دوم معدهم خیلی منطقی شروع کرد به گفتمان، بنابراین فیلم نصفه موند رو هوا و من رفتم تو آشپزخونه به آشپزی. خوراک چاینیز و تاسکباب و سوپ نارنجی و سبزیپلو با مرغ و املت لوبیاسبز. این آخری رو از خودم درآوردم چون یه عالمه لوبیاسبز اضافه اومده بود. خوشمزه هم شد. البته الان که فکر میکنم میبینم کوکوئه بیشتر تا املت. حتا سر شب رفتم آلبالو خریدم و سبزی خوردن و فلفلسبز و گیلاسهای به چه درشتی. تاسکباب بدون سبزیخوردن جنایت بشریه. آشپزخونه شده بود عین قدیمایی که مامان میخواست بره سفر و ده جور غذا درست میکرد میذاشت تو یخچال و فریزر. من؟ بچهها رفتهن سفر و منم دیگه حالم از غذای بیرون، حتا غذاهای خونگی بیرون بد شده و دلم دستپخت خودم و مامانمو میخواست. الان یخچال شده عین یخچال خونهی ماماناینا. چند جور غذا و سالاد و سبزی و ماست و شیر و میوههای شستهشده تو ظرفای سفالی دردار. یکی دوجور هم نون گردهی سبوسدار و سبوسندار و نمیدونم چی. کلن میمیرم برای آشپزخونه و یخچالِ زندهی چاق سرحال. |
تماشای رابطههه این حسو بهم میداد که این دو تا آدم، رابطهشون مث یه آقاههست که سگشو آورده گردش، منتها این سگهست که قلادهشو انداخته دور مچ آقاهه و داره راه میبرتش. |
...
اینها همه مقدمه بود و تجدید خاطره. حرفم این بود که یک بار از من – نوهی مثلنیاش – پرسید چه کار میکنم. طبعن به آذری. اگر میگفتم کاسبم و دکان دارم یا در بازار «آل – ور» میکنم – همان داد و ستد فارسی – یا پشت رل تریلی مینشینم یا سر زمین بیل میزنم یا در بانک پول میشمارم یا مهندس کارخانهام یا همچین چیزهایی که در عمرش به چشم دیده بود یا دست کم اسمشان را شنیده بود، مشکلی پیش نمیآمد. من اما راستش را گفتم که با کامپیوتر کار میکنم. آن روزها که شاید شما یادتان نیاید «با کامپیوتر کار کردن» خودش یکجور کار بود واقعن. چشمهای درشتش از پشت عینک تهاستکانی درشتتر شد و خیره به من، دست از خرد کردن سبزیهای آشِ ظهر کشید و گفت «کامپوتر!؟ کامپوتر نمنهدی!؟». یک لحظه جا خوردم، اما زود به جا آوردم که رو به رویم آدمی از دو سه نسل قدیمتر نشسته و بدیهی است نداند کامپیوتر چیست. با اعتماد به نفس کامل و اندکی افه و باد غبغب جا به جا شدم تا سخنرانی غرایی با عنوان «کامپیوتر چیست، کسی که با کامپیوتر کار میکند کیست؟» برایش ایراد کنم؛ اما دهانم را که باز کردم دیدم هیچ کلمهای برای شرح دادن این مفهوم بدیهی ندارم! هیچ مقدمهای، مثالی، تصویری، استدلالی، استقرایی، قیاسی برای این که به آدم کامپیوترندیده شرح دهم چه چیزی را ندیده و درک نکرده، در ذهنم نداشتم. باید از چرتکه شروع میکردم و سیر تکامل دستگاههای شمارشگر تا ماشینحساب آنالوگ و دستگاه پانچ و لامپ خلاء و نسل ترانزیستورها را شرح میدادم تا برسم به کامپیوتری که شغلم بود!؟ کدام مادربزرگی صبر میکرد در جواب سوالش که قاعدتن یک جمله جواب داشت، سه واحد آشنایی با مبانی کامپیوتر تحویل بگیرد؟! باری، گذشت. آبا آن روز را به من تخفیف داد – به هر دو معنای ایهامگونهاش – و بیخیال جوابش شد. از قیافهاش وقتی کاسهس سبزیهای خردشده را به آشپزخانه میبرد معلوم بود که مجموعن برداشتش این است که من کار به خصوصی ندارم و علافم. (برداشتی که زمان ثابت کرد درست بوده، اتفاقن!) اما ناخواسته اولین تلنگر جدی را به من زد که در مواجهه با آدمها، مفروضات خودم را فرض نگیرم و نقطهی صفر مخاطبم را همانجایی که خودم هستم قرار ندهم. آن پرسش سادهی آبا – که چندباری دیگر هم تکرارش کرد و هربار به همان اندازه مرا توی مخمصه انداخت – یادم داد که زبان شنونده با زبان تویِ گوینده یکی نیست؛ و این مسوولیت توست که زبان او را یاد بگیری. که اگر نتوانستی، شنونده احمق و نادان و کماطلاع و از مرحله پرت نیست، تویی که بلد نیستی دانستههایت را سامان بدهی و دیالوگ را برقرار کنی. مطلب کامل |
یک تناقضی هست که این چند مدت گذشته زیاد دارم میبینماش. مثالهایش زیاد هستند، با جابهجا کردن آدمها توی موقعیتهای مختلف میشود انواع مختلف آن را ساخت یا دید یا حتی یکی از پرسوناهایش، یکی از بازیگرهایش بود. الگوی اصلی این شکلی است که یک نفر با یک پروتوکل مشخص (کلمهی فارسی که معنی پروتوکل را برساند پیدا نمیکنم) وارد یک رابطه، یک سیستم، یک جمع یا هرچه میشود و روزی هم که دارد وارد میشود تمام شرایط را به روشنی میداند و اگرچه نه خیلی واضح و در ملأ عام، اما تلویحن و مهمتر از آن، عملن با آن شرایط موافقت میکند، اما بعد از مدتی وقتی همان پرتوکل با همان شرایط و ضوابط و ریزه کاریهای قبلی منافع شخصی او را تهدید کرد صدایاش بلند میشود که قرارمان این نبود. انگار نه انگار که اگر آن پروتوکل دربارهی او اجرا نشدهبود حالا اصلا اینجا نبود که بتواند شکایتی هم داشتهباشد. مثالی هم که این روزها زیاد دیدهام آدمهایی هستند که وارد یک رابطهی اصالتن غیراخلاقی میشوند و بعد انتظار دارند که دقیقن همان جنس بیاخلاقی توی همان رابطه و برای خودشان اتفاق نیفتد.
[+] |
بعد از مرحوم گودر، من شیفت کردم روی NewsBlur. از فیدلی خوشتیپتره، گزینههای متنوعتری داره، اپپهاش روی آیفون و آیپد عالیان. و بهتر از همهش اینه که یه گزینه داره که وبلاگها رو با تمپلیتشون میاره و از حالت لباسهای متحدالشکل کرهی شمالی-وار خارجشون میکنه. برای من که رسمن هیجانانگیزه، چرا که بعضی وبلاگها رو اصن تا حالا در زندگانی ندیده بودم چه شکلیان. و خب به نظرم تمپلیت وبلاگ مث کفش آدم میمونه. نشان از شخصیت صاحبوبلاگ داره به شدت. فقط یه مساله میمونه، اونم اینه که نسخهی پریمیومش سالی ۲۴ دلاره، و پروسهی پرداختش یه کم پیچیدهست واسه بعضی از ماهایی که تو ایرانیم. من دارم نسخهی پریمیومش رو استفاده میکنم و کلن راضیام. حالا؟ از اتاق فرمان بهم اطلاعرسانی کردهن که اگه یه آدم نیکوکار پیدا شه که این محصول رو نصب کنه روی هوستش، میتونه به بچههای داخل ایران سرویس بده. چرا که این محصول اوپن سورس و کاملن مجانیه. لذا اگر آدم نیکوکاری این دور و بر بود، یه گوشهی چشمی هم به آقای NewsBlur داشته باشه. همینا. |
Friday, July 5, 2013 Have u ever seen a picture of yourself, taken when you didn't know you were been photographed, from an angle that you don't usually see when you look in a mirror, and you think: "That's me... that's ALSO me." Do you know what I'm talking about? Stoker, by Park Chan-wook Labels: UnderlineD |
Sometimes you need to do something bad, to stop you from doing something worse. Stoker, by Park Chan-wook Labels: UnderlineD |
Monday, July 1, 2013 بهخاطر یکی و نصفی سیکسپک زندگی مث بدنسازی میمونه. فکر میکنی به تهش که برسی، چه مانکنی بشی. اما تهای وجود نداره. اول باید چربیها رو تبدیل به ماهیچه کنی. بعد رو ماهیچهها کار کنی تا جا بیفتن. بعد شروع کنی بتراشیشون و اضافیهاشونو سمباده بزنی. بعد؟ تموم نمیشه که. بعد باید زحمت بکشی نگرشون داری که از دست نرن. دوباره تبدیل به چربی نشن. گوشهکنار اضافه در نیارن. زندگی مث بدنسازی میمونه. اولش با ذوق و شوق میری باشگاه، فک میکنی به۲. شب که بدن درد میاد سراغت اما، بیچاره میشی. همه بهت میگن تحمل کن، همین یه هفتهست. عادت میکنی. میگی خب. یه هفته تحمل میکنی. متوکاربامول. کلسیم-زینک. هفتهی دوم فکر میکنی راست میگفتنا. عادت کردم. به۲. بیخبر از اینکه از هفتهی سوم هر هفته تمرینات عوض میشن. هی سنگینتر میشن. بنابراین هر هفته بدن درد داری. تا برسی به آخر هفته و عادت کنی، دوباره تمرینای جدید. دوباره عضلههای جدید و دردای جدید. یه دردایی تو یه عضلههایی یه گوشهکنارایی از تنت که حتا نمیدونستی وجود خارجی دارن تا دو روز پیش. بنابراین به درده عادت نمیکنی. به درد کشیدنه عادت میکنی. دیگه روت نمیشه غر بزنی. بیخیال بابا. درد داره دیگه. بپذیر فرزندم. زندگی مث بدنسازی میمونه. به عنوان یه آدم رژیمستیز، هزار بار به مربیت میگی من آدم رژیم نیستمها. میگه باشه فرزندم. تو که نمیخوای لاغر شی. میخوای متناسب شی. رژیم نداری. نترس. بعد روز اول، تا بدنت هنوز داغه و دردا شروع نشدهن، یه برگه بهت میده. این چیه؟ رژیم. دِ؟ رژیم پرخوریه بابا. نترس. دو هفتهی اول هایپروتئین. دو هفتهی دوم هایویتامین. دو هفتهی سوم هایفیلان. دو هفتهی چهارم هایبیسار. بابا رژیم رژیمه دیگه. چه زورکی مجبور باشی بخوری، چه مجبور باشی نخوری جفتش اجباره. عزیزم میخوای متناسب بشی یا نه؟ بله میخوام. پس در نظر بگیر همینیه که هست. باشه. زندگی مث بدنسازی میمونه. مربیت بهت میگه با فلان وزنه کار کن، سه تا ست هشتتایی، بین هر کدوم ۴۵ ثانیه استراحت. اولیو که میزنی فک میکنی غولی و این که کاری نداشت و بقیه رو بیوقفه ادامه میدی و هفتهشتتا هم بیشتر میزنی و خیلی هم مسروری. مربیت اما اینو تو مغزت جا میندازه که فقط هشتتا، با مکث، با استراحت طولانی بین هر ست. وگرنه به جای اینکه ماهیچه دربیاری ماهیچههای نصفهنیمهت رو هم میسوزونی. یادت میده که اگه وقفهها رو دست کم بگیری و به عضلاتت زمان ندی، کلن حرکتت یه حرکت سوختهست. یاد میگیری قائل به پروسه باشی. آهسته و پیوسته. کمیت زیاد تو بازهی کم لزومن نتیجهی مثبتی نیست، چه بسا نتیجهی عکس میده هم. زندگی مث بدنسازی میمونه. فکر میکنی حالا همهش دو سه ماهه. تموم میشه دیگه. بعد اما میبینی سه ماه گذشته و دیگه نمیتونی بذاریش کنار. مزهش رفته زیر دندونت. آلودهش شدی. پای همهچیشم حاضری وایستی. صبا زود پاشی، شبا زود بخوابی، الکل و خورش بادمجون نخوری، سفیدهی تخممرغ بخوری، سالم زندگی کنی. سالم بمیری. خیلی هلثی و هیوغطور. The Gym Way of Living, by Sylvia Print |