Desire knows no bounds |
Saturday, September 27, 2014
هنوز از حیاط وارد سالن نشدهام که دستی میپیچد دور شانههایم. شبهای لواسان سرد شده. صدای موزیک مرا یاد سکانس افتتاحیهی «زیبایی بزرگ» میاندازد. میروم سرم را بچرخانم که زبری تهریشاش را میکِشد روی صورتم. قلبم کمی تند میزند. دو سالی میشود همدیگر را ندیدهایم. چشمهایم میخندند توی صورتش. تهماندهی شالم را از گردنم میکشد میپیچاند دور دستاش. میرویم تو.
میزبان زن شاد و شوخیست که خوب بلد است میهمانیهایی چنین شلوغ را اداره کند. میهمانی از میانه گذشته و صدا به صدا نمیرسد. مدام یاد زیبایی بزرگ میافتم. مردان جذاب و جاافتاده و خوشپوش با ادوکلنهای نفسگیر و زنهای بلند و باریک و شاتها و سیگارها و سیگاریها. یک سیگاری دیگر میپیچانَد برایم. توی صورتش میخندم. میرویم طبقهی بالا.
آخر شبهای اینجا مطبوع است. غریبهها میروند و من تنها غریبهی میان خودیها میمانم. میزبان زن گرم و مهربانیست که عاشق من است و محال است بگذارد به این زودی برگردم تهران، هربار. حالمان خوب است. با مزهها و سالادها و چندپر کباب بازیبازی میکنیم بیکه چیزی بخوریم. نشستهایم دور میز شام. بیوقفه حرف میزنیم و گاهی زبری تهریشش را میکشد روی سرشانههام و میخندم و میروم که پساش بزنم مچ دستم را آرام میپیچاند. میرویم روی تراس.
حالا هوا حسابی سرد شده. میزبان خوشسلیقهمان چند شمع روشن کرده و مبلها را گذاشته روی تراس و بساط کنیاک و سیگار و حرفهای خودمانی نیمهشب. نشاندهام روی پاهاش و پیشانیام را تکیه داده به گونههاش و به آرامی بحث را میپیچاند آنجا که دلش میخواهد. خندهام میدود توی صورتش. میرویم تهران.
عاشق این خنکای دم صبحام. باد از لای پردهها میوزد تو و من خودم را میپیچانم لای ملافهها. حرفها و خندههامان بند نمیآیند انگار. سیگاری روشن میکند برای هر دویمان. دو سه تا پسته با یکی دو جرعه آبجو. دستم را گونیا کردهام زیر سرم سرش را جا داده زیر بغلم باد میوزد سردمان میشود حرفی نمیزنیم و در سکوت سیگار را دست به دست میکنیم. دو سالی میشد ندیده بودماش. نذر کردهایم بیدار بمانیم تا کلهپاچهی صبح، تا آفتاب که بزند حرف بزنیم. چند ساعت بعد، ساکتْ جوری که بیدار نشود میروم خانه.
|
هر بار که به دخترکم میگویم جلوی مردهایی که توی خیابان متلک میگویند بایستد و داد بزند و گوینده را واردار کند به معذرتخواهی، هر بار که به دخترکم میگویم مقابل مزاحمتهای کلامی و غیرکلامیْ خاموش نماند و اعتراض کند، هر بار و دقیقا هر بار از همین میترسم؛ از همین میترسم که بالاخره روزی برسد که به دخترک بگویم سرت را بینداز پایین و بیحرف بگذر، به استرس و دردسرش نمیارزد.
از متن: «...نوشتم که من می دانم ما نمی توانیم این کشور را تغییر دهیم، اما می ترسم حتی نتوانیم فضای دفتر خودمان را هم کنترل کنیم. که روزی بالاخره همه ی ما تن دهیم به شرایط و به دل آرا بگویم: لطفن ساعت چهار و نیم برو خانه، چون به دردسر جنگیدن با مردهای این دفتر/یا حتی بقیه ی زنها، نمی ارزد.» مطلب کامل را اینجا بخوانید. Labels: las comillas |
|
Friday, September 26, 2014 بعضی آدما هم هستن در زندگانی، که ساخته شدن واسه فوقش چهار پنج ساعت در هفته. بیشترش فقط میشه اصطکاک. اصطکاک و غلظت و تنگی نفس الکی. رابطههه قرچ قرچ صدا میده و آلارم میزنه و چراغ زرد و نارنجی و چه و چه. نکنیم آقایان خب، نکنیم. |
خسته و خوبم. به قدر دو هفته کار کردم توی این دو روز. کاری که هزار سال از زیر انجام دادنش در میرفتم رو بالاخره دارم انجام میدم و یکی از ناتمامترین کارای زندگیم بالاخره ظرف یکی دو ماه آینده تگش بسته میشه. یعنی چه تگش بسته بشه چه نشه به هر حال آی دید مای بست. یکی تو اینستاگرام برام کامنت گذاشته بود تو از اون ملکهیکارهایناتمامبودگی چهجوری به این نظم و ترتیب رسیدی؟ جوابش رو اگه اینقدر خسته نبودم الان مینوشتم. اما بمونه واسه یه پست دیگه. عجالتا موفق شدهم پروسهی خارش مغزی تا تصمیم تا اجرا رو به دو روز تقلیل بدم و جای تقدیر دارم. جوجهها چشاشون داره برق میزنه. خسته و خوب و راضیام. |
Thursday, September 25, 2014
Kill Bill
یک روزهایی هم هست در زندگانی، که دو جفت چشم درشت و براق به تو خیره میمانند و از تو یک مادهگرگ میسازند. دارم دندانهایم را تیز میکنم چنگالهایم را سوهان میکشم میروم بایستم پشت سر آن دو جفت چشم درشت و براق. گاهی نایس بودن و محترم بودن و شریف بودن جواب نمیدهد. گاهی آدم یاد میگیرد فراتر از تمام اینها، مهمْ ایستادنْ پشت سر آنهاییست که دوستشان داری، حمایتگر بودن است و به خاطرشان جنگیدن و حق را گرفتن، حق را پس گرفتن.
این روزها یاد گرفتهام ساپورتیو بودن و بودن پشت سر کسی، ماندن پای کسی، با کنترل از راه دور نمیشود. تلفن و ایمیل و جملات قشنگ و عاشقانه به کار نمیآید. باید باشی با گوشت و پوست. باید بداند که آمدهای که باشی، که بمانی، که آستین بالا بزنی و کمک کنی. هیچ چیز به قدر گرمای تَنِ آدمی که آمده و آستینهایش را بالا زده، قوت قلب نیست.
دارم یاد میگیرم حمایتگر باشم؛ نه روی کاغذ، روی زمین. دارم دندانهایم را تیز میکنم چنگالهایم را سوهان میکشم بروم بایستم پشت سر آن دو جفت چشم درشت و براق.
|
Saturday, September 20, 2014
سینما-نقاشی»، نقاشی میوه ممنوعه سینما» هستند کسانی که احساس میکنند فیلم به تاریخ هنر تعلق ندارد، اما راست این است که فیلمسازان در اغلب موارد از آثار نقاشی برای شکلدادن یا غنابخشیدن به معنای کارهای خویش بهره میگیرند. بدین اعتبار تاریخ هنر در فیلمهای سینمایی حضور دارد هرچند نقاشی در حکم میوه ممنوعه میل سینما بوده است چرا که نقاشی بر خلاف سینما بیشتر با خلاقیت و هنر متعالی پیوند دارد تا با تکنولوژی و فرهنگ تودهای و عامهپسند. این رابطه عشق و نفرت میان سینما و نقاشی پیچیدهتر هم میشود زیرا تاریخ هنر گرایش دارد ورای مرزهای یک متن یا مقاصد و نیات یک فیلمساز قرار گیرد. برای روشنکردن زیبایی مواجهه میان سینما و نقاشی، مطالعه سرچشمههای الهام یک فیلم اصلاً تکافو نمیکند: باید تمامی مؤلفههای ممکن فرهنگ بصری را تخیل کرد که یک فیلم به لطف گردش در همه عرصههای آن فرهنگ قدرت دارد آنها را به درون مدار متن خویش جذب کند. باید درهای فیلمپژوهی و مطالعات سینمایی را به روی تاریخ هنر باز کرد. رشتهی علمی تاریخ هنر دیگر نمیتواند فیلمپژوهی را نادیده بگیرد چرا که ظهور سینما معنای واژه «هنر» را برای همیشه تغییر داده است و همچنین معنای واژه «تاریخ» را. از مقدمه کتاب سینما و نقاشی، نوشته آنجلا داله واچه |
Thursday, September 18, 2014 داشتم فکر میکردم که هاه، آدمهایی هم هستن در زندگی که «خونهی پدری» ندارن. که تجربهشون از «خونهی پدری» چههمه متفاوته با اون نوستالژی شیرینی که همهی ماها عادت داریم بهش. داشتم فکر میکردم چه پووووف.. |
یه وقتایی هست در زندگانی، که از صبح تا شب مشغولی و وقت سرخاروندن نداری و خوبی و نمیرسی پاتو بذاری تو وبلاگ. اینجور روزا خیلی واقعیان؛ از اون دست واقعیها که هنوز تازگی دارن برام. یه وقتهایی هم هست که چیزی ته دلت مچاله میشه شبیه دلتنگی و همهچی رو پاز میکنی میای سراغ وبلاگ. اینجور وقتا همهچی مث قدیماست. |
رفتم تو اتاق. دو تا عروسکای بالینی دخترک جا مونده بودن رو تخت. عکس گرفتم ازشون، گذاشتم تو اینستاگرام. کپشن زدم «شی دازِنت لیو هیِر اِنیمور..». اومدم تبهای اضافی گوگلکروم رو ببندم، تبِ انتخاب واحد زرافه باز بود روی دسکتاپم. اسمش و شماره دانشچوییش رو سیو کردم. همین روزاست که مدرسهها و دانشگاهها باز شن. دخترک پرسیده بود میشه این روپوش و کتونی و شالتو ببرم؟ گفته بودم نهخیرم. شال و روپوش مث آیینهی دق آویزونن چلو چشمم. به زرافه گفتم آیپدمو بیاره از خونه. یادش رفته بود. دخترک عکس دوتاییشونو وایبر میکنه از وسط مهمونی. خندون و خوشتیپ. دو تا نقطه و ستاره هم میفرسته برام. چراغ اتاقو خاموش میکنم. دیگه کسی نمونده چراغا رو خاموش کنه. |
Friday, September 12, 2014 «قولِ مشهوریست که داستانهای خوب را نمیشود به سینما تبدیل کرد و اصلاً داستانِ خوب داستانیست که به فیلم درنیاید، امّا سالهاست که سینما داستانهای خوب را از ادبیات گرفته و به فیلمهای دیدنی بدل کرده؛ فیلمهایی که دقیقاً همان داستانِ روی کاغذ نیستند و گاهی هم داستانی را به ادبیات هدیه داده؛ داستانی که دقیقاً همان فیلم روی پرده نیست. اینبار ۱ + ۱۰ فیلم را میبینیم و داستانشان را میخوانیم.» |
Tuesday, September 9, 2014
دنیای مدرنِ معاصر، مُدام ابزارهای خود را به-روز-رسانی میکند و مدامتر تغییرات به-روز-رسانیاش را به رُخ مصرفکننده میکشد، لکن این تغییرات و این به-روز-رسانیها در زمینهی آداب و آیین و قوانیناش اتفاق نمیافتد. دنیای معاصر در حرکتی پر شتاب، انسان معاصر را در معرض دنیای دیجیتال و شبکههای اجتماعیِ مجازی قرار میدهد بیکه دستورالعملی برای استفاده از این «شبکههای مجازی» در شبکههای «حقیقی» به مخاطب ارائه کند. از این رو شاهدیم بسترهای معاشرت حقیقیمان چگونه در سایهی بسترهای معاشرت مجازی رنگ میسپارند و شاهدیمتر که چگونه شبکههای مجازی به درون شبکههای حقیقی نفوذ میکنند و جان میگیرند و چگونه برای بقا جان از تنِ شبکههای حقیقی میستانند.
ازین رو انسان معاصر همچنان به سان انسان نخستین به کافه میرود و به مهمانی میرود و به شبنشینی میرود، اما بر خلاف انسان نخستین، در فواصل کوتاه چای و قهوه و سالاد و دو پیک نوشیدنی و چند کلمه گپ و گفت، دائما سرش توی موبایل و توی اینستاگرام و توی فیسبوک و توی توییتر و توی الخ گیج میرود و گاهی هم از هوشْ می؛ صرفا. بیادبی در دنیای معاصر، تعریفی جدید پیدا کرده بیکه کسی آن را باز تعریف کرده باشد یا رعایت کند یا اصلا تمایلی به تعریف و رعایت داشته باشد. اگر ادبِ انسان نخستین، در میانِ جمعْ آروغ نزدن و غذا را با سر و صدا نجویدن و در حضور بزرگتران پا را دراز نکردن و با دهان پر حرف نزدن بود، امروز بیادبیِ انسانِ معاصر، در مدام سرشتوموبایلاشبودن است وقتی دعوتتان کرده به کافه یا میهمانتان کرده در خانهاش. لذا از این روست که گاهی بهتر است آدمی از هوش بِ؛ رسما. در بابِ اربابِ ادبْ و اربابْ اینستا --- لقمان حکیم، ترجمهی بابک احمدی Labels: las comillas |
Thursday, September 4, 2014 Simulacra Phobia «بازتولید-هراسی» گرفتهام. از کوچکترین ریسمان سیاه و سفیدی که مرا یاد بعضی چرخههای بیمار گذشتهام میاندازد با سرعت نور فرار میکنم. گاهی به خودم دلداری میدهم که حق دارم بیمار-طور بترسم و رَم کنم، گاهیترها نه. گاهی مثل امشب که دوباره تسلیم یک حملهی بازتولید-هراسی شدم و واکنشای نشان دادم که دو دقیقه بعد مادر بودنام را پیش خودم برد زیر سؤال. نمیدانم چهجوری میشود از روی صندلی مادر بد بودن بلند شوم یک روزی. نمیدانمتر چهجوری از روی صندلی بازتولید-هراسی هم بلند شوم و نمیدانم چهجوری میشود هی خودم را و اطرافیانم را به گذشته و به آدمهای گذشتهام ارجاع ندهم، مقایسه نکنم؛ صرفا مواجه شوم، بیکه بگردم دنبال الگوهای مشابه قبلی و بیکه بگردم دنبال شباهتها و بیکهتر بشینم به پیشبینی خردهجنایتها. نمیدانم چهجوری میشود یک بازتولیدِ بیمار را با دست خودم تولید نکنم. گاهی فکر میکنم ترسهای من دیگر هرگز تمام نمیشوند، فقط از صورتای تبدیل میشوند به صورتای دیگر. گاهی فکر میکنم بیهوده دارم از ترسیدن میترسم. ترسیدن هم چیزیست مانند ناتوان بودن، خسته بودن، زورو نبودن. ترسیدن هم مانند توانا بودن یا زورو نبودن صفتایست انسانی و آنقدرها هم فاجعه نیست. بعد فکر میکنم دارم مغلطه میکنم. بعد فکر میکنم لطفا یک روزی از دیتکت کردن نشانههای گذشته در رفتارهای زمان حال دست بردارم و خودم را در معرض بیطرفانهی آدمها و اتفاقها قرار دهم. میترسم اما. |