Desire knows no bounds |
Saturday, April 30, 2016
*a room which I had succeeded in filling with my own personality until I thought no more of it than of myself
از علائم آخرالزمان اینکه دارم پروست میخوانم، به انگلیسی، از اول. طی چند سال گذشته طی دو مرحله تلاش ناکام، یک جلد و نیم خواندم و ماند که ماند، به یمن دوست فیلسوفم اما این شبها یک جلد پروست و یک جلد دیکشنری لاتین بغل دستم پای تخت ورق میخورند. از علائم آخرالزمانتر اینکه پروست انگلیسی از فارسیاش خوشخوانتر است و یک جاهایی که آدم گیج میشود، میروم نسخهی فارسیاش را مطابقت میدهم میبینم مرحوم سحابی هم گیج شده. لذا هر شب دارم چند صفحه چیزی میخوانم که زیاد نمیفهمماش، اما دارد خوشم میآید از تجربهی خواندناش. دوست فیلسوفم به تکنولوژی علاقهی خاصی ندارد. از مظاهر تمدنْ ایمیل را میشناسد، ولاغیر. حالمان حال صندوق پستهای فلزی قرمزِ دمِ درِ خانههای ویلایی انگلیسیست. روز به روز دو بطری شیر شیشهای و یک روزنامه پای در و چند پاکت نامهی دستنویس توی صندوق دم پرچین. آرام و سرِ صبر و اولدفشن. به یمن مربی جدید ورزشم، مغزم در شرایطی قرار گرفته که تا دو هفته پیش خیالش را هم نمیکردم. از آن تجربهها که به جز دست تصادف، هیچ محرک دیگری نمیتوانست وادارم کند انجامش دهم. سخت و دشوارم. اما به ورزش جدید مغزم ادامه خواهم داد. آن سه روزِ سختِ کذایی که گذشت، از مطب تراپیستام که آمدم بیرون، دنیا کمی بهتر شد. گیرم همچنان بیهوده. درست به بیهودگیِ خواندن پروست و لاتین. شبیه چیزی از جنسِ ملالِ روزمرهی زندگیِ روزمره. از جنس «چهل و پنج سال». الفْ برنامه و بلیت تمام آرتفرهای دنیا را گذاشته جلوی رویم. من توی کیفم دنبال کلید خانه میگردم. و دنبال کلید ویلای روستای شمالی، کنار دریا. گاهی فکرمیکنم تنها چیزی که هنوز مرا به من متصل نگه داشته، شاید مادر بودنام باشد. دلیل قانعکنندهی دیگری سراغ ندارم. سید میگوید تو ذاتا شهوت زندگی داری. من فکر میکنم ذاتا اینرسی سکون دارم. تنها موتور محرکهام مسئولیت است شاید، و «دشواریِ وظیفه»؛ هاه! سید میگوید تو داری دنیای شخصیات را میسازی، گیرم برخلاف قواعد بازار. من دارم دنیای شخصیام را میسازم، گیرم بر خلاف قواعد بازار، و خب فضیلتی در این نمیبینم هم. راستترش اینکه فضیلت خاصی نمیبینم. از خانوادهی سهنفریمان و کار و سفر که بگذریم، تنها میماند آپارتمان استانبول یا ویلای کلاردشت. کلاردشت دریا ندارد حتا. توی ماگ لعابی قرمزم قهوه میریزم و کتاب به دست مینشینم روی تراس. ظهر کشدار شنبه. شنبهها تعطیلم بیکه بعدازظهرشْ بعدازظهرِ جمعه باشد برایم. با ماگ فلزی قرمز مینشینم روی تراس و حالم حالِ دامنهی آلپ است، لابد با یک گُرده نان و یک تکه پنیرِ ماندهی چدار. سید میخندد که تو شهوت زندگی داری. بیهوده ادای بیهودهها را درمیاوری. من؟ به گمانم قدری دلتنگ و قدریتر بیهودهام. و انگار تراس خانهام دامنهی آلپ است، با ماگ لعابی قرمز و قهوهی سیاه و قدری نان و تکهای پنیر سفت. *in Search of Lost Time, Swann's Way --- Marcel Proust |
Wednesday, April 27, 2016 ab ovo. |
سید میگوید فکرِ هیچچیز را نکن. استراحت کن، به سفرِ پیشِ رو فکر کن و مطمئن باش همهچیز درست میشود. سید میگوید دوست داری کجاها برویم. میگویم برنامهی سفر دربست در اختیار تو. میگوید بسپار به من. هزار سال است چیزی را دربست به کسی نسپردهام. دکتر برنارد میگوید همین خستهات کرده. من؟ هزار سال است فکر میکنم دارم یک ویترین را زندگی میکنم. باور نمیکنم تمام اینها منم. به دکتر برنارد میگویم دونکیشوتسنجِ درونم عقربهاش از هشتاد دارد نمیآید پایین. میگوید مثل آدم حرف بزن ببینم منظورت چیست. میگوید همین وبلاگ کذایی شماها را بیچاره کرده. من؟ من یکی را خوشبخت کرده. خوشحال و گیج و متناقض و دونکیشوت، اما خوشبخت. یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
زندگی سخت شده. امروز تراپیستم که هیچوقت نسخه نمیپیچه واسه آدم، متأسفانه برام یه نسخهای پیچید که یه عمر من واسه آدمای دور و برم میپیچیدم. خیلی متأثرکننده و تحقیرآمیز بود. متأسفانهتر اینکه همین امروز صبح موقع صبحانه داشتیم به شوخی حرف همین راهکارو میزدیم و حالا خیلی جدی تراپیستم بهش اشاره کرد، لذا خیلی غمگین و سرخورده از مطب اومدم بیرون آژانس گرفتم بیام خونه. تو آژانس یه هو توجهم جلب شد به اینکه جی.پی.آر.اس.ِ آژانسه داره به زبان ژاپنی حرف میزنه. اول فکر کردم توهمَمِه، سپس دیدم خیر، لیترالی داره میگه «سونو ساکی هیدارینی ماگاریمس»! خیلی با نگاهِ از بالا به پایین پرسیدم آقا به نظرتون چرا ماشینتون داره ژاپنی صحبت میکنه؟ پرسید مگه شما ژاپنی بلدین؟ جواب دادم اوهوم. شروع کرد بسیار فصیحتر و بلیغتر از من، به ژاپنی حرف زدن. نه تنها ژاپنیش خیلی خوب بود که حتا زنش ژاپنی بود و گرامرش درجه یک و الخ. فلذا ضایعتر و سرخوردهتر شده، دیکشنری کاغذی لاتینم رو که صبحْ خیلی سورپرایزطور هدیه گرفته بودم از کیفم درآوردم شروع کردم از صفحهی اولش به حفظ کردن لغت. دارم مراتب جدیدی از سوررئالیزم رو درمینوردم. |
Sunday, April 24, 2016
باید از مبارزهی دائمی دست بکشم.
|
با هر مرارتی بود، نوشته را تمام کردم و برای سردبیر فرستادم. باری سنگین از روی دوشم برداشته شد. حالا نمیدانم باقی روز را چگونه سپری کنم. دو یادداشت ویرایشنشده باقی مانده. برگِ گلدانها را خاک گرفته. و عصر قرار ملاقات دارم، با خانم موریل. طاقتِ این آخری را ندارم. سید قبل از رفتناش تاکید کرد قرار عصر را فراموش نکنم و بهانهای نتراشم. صبحم را تماما به نوشتن گذراندهام و با فکر کردن به الزا و ملاقات عصرمان، قادرم تمام باقیماندهی روز را به بطالت سپری کنم. طاقتِ معاشرت با آدمهای ضعیف و رِقَّتانگیز را ندارم. برایشان هیچ احترامی قائل نیستم. اِلْزا بُتِ تمامعیار رِقَّت است. عضلات صورتم با فکر کردن به او منقبض میشود. گلدانها را به تمامی خاک گرفته است و فکر میکنم این غبارروبی هرگز تمام نخواهد شد.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت
Labels: las comillas |
The Art of Losing, Elizabeth Bishop
Lose something every day. Accept the fluster
of lost door keys, the hour badly spent The art of losing isn't hard to master.
Then practice losing farther, losing faster:
places, and names, and where it was you meant to travel. None of these will bring disaster.
I lost my mother's watch. And look! My last, or
next-to-last, of three loved houses went. The art of losing isn't hard to master.
I lost two cities, lovely ones. And, vaster,
some realms I owned, two rivers, a continent. I miss them, but it wasn't a disaster.
– Even losing you (the joking voice, a gesture
I love) I shan't have lied. It's evident the art of losing's not too hard to master though it may look like (Write it!) like disaster. Labels: UnderlineD |
The crisis is all there in the title. Is she "still Alice"? Despite all the agony, the fear and the indignity of Alzheimer's, is there some unbreachable core of identity that will remain? Or is Alice's self utterly eroded, reduced to a set of symptoms?
[+]
Labels: UnderlineD |
کارگر جدیدم یه خانومهست که اصالتا رشتیه. دستپختش خیلی خوبه و تمیزه و باسلیقهست. میاد چند مدل غذا درست میکنه خونه رو تر و تمیز میکنه میره. به منم کاری نداره. دیشب برگشتم خونه در یخچالو باز کردم دیدم شده عین یخچال خونهی مامانم. چندجور غذا و چند مدل سالاد و سبزیخوردن و آبمیوهی طبیعی و الخ. از فرط خوشبختی دیگه دلم نمیاد از خونه برم بیرون. فرطِ خوشبختیام از خودم.
|
Saturday, April 23, 2016 via اقلیما زمان همانقدر که مرهم است، شمشیر هم هست. تیز و دو لبه. ترمیم که میکند صبر دارد و حوصله. شاید جای زخم بماند اما درمان میکند. حتی بیش از سهمی که دارد. Labels: UnderlineD |
Friday, April 22, 2016 House: If we talk about nothing, nothing will change. Eve: It might. House: How? Eve: Time. Time changes everything. House: That's what people say, it's not true! Doing things changes things; not doing things... leaves things exactly as they were. Labels: UnderlineD |
Start over and over and over
بعضی آدما هستن در زندگانی، که مث آی او اس میمونن. سخت و گرونن، اما بعد از یه مدت که قلقشون بیاد دستت، دیگه با خیال راحت از بودنشون و از داشتنشون لذت میبری. هر مشکلی هم پیش بیاد، میدونی سیستم اونقدر مطمئنه که حتما یه راهحل معقولی پیشنهاد میکنه خودش. اعتماد و امنیت داری و طبعا قابل احترامه برات اون سیستم، اون آدم. با تمام کم و کاستیهای احتمالیش.
بعضی آدمام ویندوزن. یوزرفرندلی و راحت و کاربردی، اما در معرض ابتلا به هزارجور باگ و ویروس و دردسر. هرقدر هم باهاشون دستبهعصا بری جلو و به زعم خودت تدابیر امنیتی رو لحاظ کرده باشی، باز یه روز چشم باز میکنی میبینی اوه۲، سیستمت دیگه بالا نمیاد. دوباره باید ویندوز نصب کنی.
آخرین بار، همون چندسال پیش، وقتی لپتاپ وایوی سونیم و به تَبَعِ اون تمام هاردای اکسترنالم ویروسی شد، همهشونو درسته گذاشتم کنار. اطلاعاتم بازیافت شد، عکسا و فایلا و الخ، اما دیگه هیچوقت نرفتم سراغشون. همهشون موندن تو فولدر بکآپ. سختم بود، خیلی. یادگار سالهای خوش زندگیم بود. سختتر هم بود چون یه عمر با ویندوز کار کرده بودم و هیچی از آی او اس نمیدونستم. اما کاسهی صبرم لبریز شده بود و عزمم رو جزم کرده بودم برم سراغ سیستمی که فارغ از همهچی، در وهلهی اول قابل اطمینان باشه. که نتونه در کسری از زمان تمام اعتمادت به بشریت رو ببره زیر سوال. لذا طی یک اقدام انتحاری تمام متعلقات اون دوران رو گذاشتم کنار، رفتم یه مکبوک و یه آیمک و یه آیفون خریدم، و همهچیو از اول شروع کردم. سخت بود، خیلی، اما به امنیت و آرامش بعدش میارزید.
حالا؟ حالا مث این میمونه که روی مکبوکم یه ویندوز هم نصب کرده باشم واسه برنامههایی مث کَد و تریدی و الخ. ممکنه به دردم بخوره، ممکنه زندگی رو سادهتر و هپیتر کرده باشه، اما به این نمیارزه که فعالیتهای روزانهم رو تحتالشعاع قرار بده و یه سری از قابلیتهامو مختل کنه. لذا چارهای نمیمونه جز اینکه اون ویندوز کذایی و حواشی دور و برش رو آناینستال کنی و به فکر راههای جایگزین باشی. سخته، زمان میبره هم؛ اما ایت ایز وات ایت ایز.
|
Wednesday, April 20, 2016
آدمي در مهاجرت پير نميشود ، ميپوسد. پير شدن گذر زمان ميخواهد و اينجا زمان نميگذرد. پوسيدن فقط خاكي ميخواهد، با ريشه ناسازگار. اگر ريشه اي مانده باشد.
[+] Labels: UnderlineD |
Tuesday, April 19, 2016
از متن:
و بهترين نمونه بتيناست، که ريلکه دربارهاش نوشت:
آن بتينای شگفتانگيز، از رهگذرِ همهی نامههايش، فضايی را آفريد، يکی فضا که به جهانی با بُعدهای بزرگترـشده میمانَد. او از آغاز بر همهچيز دل نهاد مانا که ديگر از مرگ پيشی گرفته بوده باشد. هرکجا که او ژرفانه در هستی آرام گرفت، پارهيی از آن شد، و هرچيز که برايش پيش آمد برای هميشه در طبيعت در بر گرفته میشد...
و، پارادَخشانه [paradoxically]، اين ياداَنگيزی که چنين نيکو زيبندهی بتيناست میتوانست بيش يا کم تا اين حدِ دقيق زيبندهی همهی زنانِ رمانتيسم باشد که هيچيک از آنان زور نمیزنند تا باشند: آنان هستند. و آنان بیگناهانه، گستاخانه، ديوانگانه، رسوايانه، تراژيکانه، اما همواره، همواره، شکوهمندانه هستند.
و فراتر از همه به اين معناست که آنان سراپا از نقشِ دُوُمينی که در ماجراجوييهای روشنفکرانهی جورواجور معمولانه برای زنان کنار گذاشته میشود، و بويژه خواهد شد، میگريزند. آنان به همان شيوه دلِ و در دلِ رمانتيسماند که دوستانشان، عاشقانشان، برادرانشان... در رويدادنامهی پرهياهو و نوميدکنندهی رهايشِ زنان، پيکرهای ديگری را نمیبينم که چنين آزادانه حرکت کنند. کمی به اين میماند که بیوزنیيی سرشتنمای اين زنان باشد که تنها از پیِ آزادی میتوانست آمد. بیوزنیيی که شمِ مشترک [common sense]بزودی آن را به شکلکِ سُستی درآورد. ما کليشهی زنِ رمانتيکِ جوان، اثيری، ناپايدار، را میشناسيم—ضدِ چيزی که اين زنانِ جوان بودند. زيرا اين بیوزنی بیوزنیی فزونیست، بیوزنیی بازیی کرده تا نقطهی مرگ، بیوزنیی دَرتَنويی [intensity]ی لحظه، بیوزنیی بیشکيبی برای زيستن... بیوزنیی زندگیست بازگشته به خويش، برهنه از آنچه جلويش را میگيرد، آنچه جدا میکند. بتينا اگر بود میگفت، «به اين میماند که به درونِ هرچه بر آن مینگرم پرتاب شوم».
.....
زنانِ رمانتيسم میدانستند چگونه آزادیشان را اختراع کنند.
.....
و از اين روست که زنانِ رمانتيسم شايستگیی اين امتياز را دارند که، به رغمِ همهچيز و عليهِ همهچيز، عشق را از نو اختراع کردهاند زيرا آنان در جستوجوی چيزی بوده بودند که زنان هرگز پيش از آن در جستوجويش نبوده بودند: عشقی که شناخت میشود و شناختی که عشق میشود.
Labels: UnderlineD |
Sunday, April 17, 2016 تمام این روزها را به کتاب خواندن میگذرانم. ترکیبی از رمان و مجله و کتابهای تئوری مربوط به کارم. امروز معلم داشتم. دوباره لاتینخواندنام را از سر گرفتهام. حالم با یوگا و لاتین و پیادهرویهای شبانه بهتر است. یا لااقل خیال میکنم بهترم. بیوقفه کتاب میخوانم. اینجوری مغزم از حرکت بازمیایستد و در دنیای دیگری به جز دنیای خودم غرق میشوم. جنون غرقشدن دارم من. «دختری در قطار» را تمام کردم و «بوته بر بوته» را آرامآرام میخوانم. «درآمدی بر فلسفهی هنر معاصر» و «نقاشی و سینما» پایین تختم نیمخواندهاند. دلم رُمانخواندن میخواهد. «مادام بوآری» را برمیدارم و بعد «طرف خانهی سوآن» را. هر دو را کمی ورق میزنم و باز میگذارم سر جایشان. میروم سراغ ردیف پایین. حوصلهی کتابهای جدید را ندارم اما. دلم بازخوانی میخواهد. نثر تمیز و شستهرفته. دلم چیزی را میخواهد که بلد باشماش. برمیگردم ردیف بالا، ردیف قدیمیها. «تربیت احساسات». فلوبر همیشه مناسب حالِ منِ اینوقتهاست. هنوز هیچچیز به قدر ادبیات مرا غرق نمیکند. یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
انگار به جای زیستنِ زندگی، با زندگیِ واقعی بازیبازی میکنم. دختری در قطار --- پائولا هاوکینز Labels: UnderlineD |
دلم میخواهد بنویسم «من غلام خانههای روشنم». خانه برق میزند. پرنور و سرحال و درخشان. بوی پلوگُلی میدهد و آش رشته و کوکوی سبزی. از کار برگشتهام. هنوز هوا روشن است. مینشینم روی زمین، مقابل پنجره ی بیپردهی رو به حیاط. کتابها و دفترها و مدادها و قلمها و یک لیوان چای سبز دارچین و خرما و مویز شاهی، و کمی موسیقی. غمگینم. به غایت غمگینم. و به غایت دلتنگ. دلم میخواهد بنویسم «من غلام خانههای روشنم»، یکشنبهام آبیست اما. نمیدانم لجبازیست یا آستانهی حساسیتام آمده پایین یا عاشقم یا چی. جریحهدارم. نمیتوانم خودم را تحلیل کنم. حس میکنم غرورم جریحهدار شده عزت نفسم خدشهدار شده. این بازیْ بازیِ من نبود، بازی من نیست هم. دارم خودم را نمیفهمم. از رفتار و از احساساتم در شگفتم. به خودم قول دادهام اما که با خودم روراست باشم و این، این یکشنبهی آبیِ عمیقِ غمگینْ همان حالِ روراستِ من است با من. فردا با تراپیستم حرف خواهم زد. به گمانم بعد از سالها، این بار چیز جدیدی دارم که برایش تعریف کنم. به گمانم او بتواند تحلیلم کند. بهگمانمتر میگوید دیگر توی این سالها یاد گرفتهام خودم را در معرض آسیب قرار ندهم. که رفتار ابیوسیو را از رفتار خشن یا آزاردهنده یا توهینآمیز تشخیص دهم. لابد مصادیق خشونتهای خانگی و رفتارهای ابیوسیو را برایم دوره میکند. لابد میگوید رفتنام درست بوده. لابد میگوید تو هیچوقت نمیتوانی جایی که «جای تو» نیست بمانی. ماندهای تا حالا؟ من غلام خانههای روشنم، روشن و بیپرده و آرام. این روزها آبیِ عمیقِ غمگینام اما. |
Friday, April 15, 2016
بر خلاف قرن نوزدهم که سرسپردهی پروژهها و آرمانهای یوتوپیایی -طرحهایی برای آینده- بود، قرن بیستم عزم نجات دادن خود چیز را داشت، عزم تحقق مستقیم نظم نوینی که همه در اشتیاقاش میسوختند. سویهی غایی و تشخصبخشی قرن بیستم عبارت بود از تجربهی مستقیم امر واقعی به مثابه چیزی در تقابل با واقعیت اجتماعی روزمره، امر واقعی با تمام خشونتاش، به مثابه بهایی که باید به خاطر کندن و دور انداختن لایههای غلطانداز واقعیت پرداخت شود.
به برهوت حقیقت خوش آمدید --- اسلاوی ژیژک
پ.ن. تعمیم میدهم، پس هستم.
Labels: UnderlineD |
هر دفه صحبت فیلما و کتابای فانتری و تخیلی میشه، یه دیالوگ ثابتِ من و دخترک اینه که من بهش میگم «داستان بیپایان» نخوندی و این مایهی شرمساریه، اونم میگه «هری پاتر» ندیدی و این مایهی سرافکندگیه. لذا چنین شد که دیروز بعد از ظهر بالاخره نشستیم به هریپاتر-بینی. از فیلم که بگذریم، همفیلمبینی با بچهها همیشه اتفاق جذاب و بانمکیه برای من. با هم وارد دیالوگ میشن و کلکل میکنن و برداشتها و تفسیرهاشونو میگن و هر بار من شگفتزده میشم کِی این دو تا اینقد بزرگ شدن، از کِی داره اینقد چیز سرشون میشه. فیلم اما منو پرت کرد به سالهای سخت جوونی. اون وقتا که یه سینگل مام بودم با دو تا بچهی کوچیک، تازه برگشته بودم ایران، میونهم با خونوادهم خوب نبود هم، زندگیم خلاصه شده بود تو درس خوندن تو چندتا رشتهی مختلف، با ده جور فعالیت و معاشرت و کتاب و فیلم و الخ. به جای مامان بودن، یه ناظم مدرسهی سختگیر و خشک بودم تو خونه. ادب و درس و انضباط، ولاغیر. اونوقتا هری پاترای اول رو ویاچاس بود و بعدتر روی ویسیدی با رنگ و رو و کیفیتِ بد. یادمه بچهها رو کاناپهی جلوی تلویزیون فیلم میدیدن و من به عنوان یه سوم شخص مفرد گاهی از پشت کانتر آشپزخونه و گاهی از توی کتابخونه یه نگاهی به صفحهی تلویزیون مینداختم، هیچی نمیدیدم، فقط صداها رو میشنیدم، انگار اون زندگی بیرون از اتاق کتابخونه هیچ زندگی من نبود. فقط تو اون خونه حضورِ فیزیکی داشتم، مدیر اون خونه بودم، بیکه تعلق خاطری. حالا بعد از دوازده سیزده سال داشتیم فیلمو اچدی میدیدیم، با رنگای شفاف و صدا و تصویر عالی. بچهها غرق فیلم بودن، موزیک فیلم اما به طرز غریبی دلهرهی اون سالها رو میریخت تو دل من. دخترک دیالوگا و اصطلاحای هریپاترو هم مث فرندز حفظ بود. حین تماشای فیلم چشای درشتش رسما برق میزد. با خودم فک کردم ایول، چه شاد و سرخوش و بیگِرِهه این بچه. چه با خودش خوبه تو دنیای خودش. یه جاهایی از فیلم از تجربهی اولین باری که فیلمو دیده بود حرف میزد و با زرافه دوتایی یاد ایام قدیم میکردن و غشغش میخندیدن. دیالوگاشون عالی بود. من اما با اون موزیک یه دلهرهی قدیمی خفیف داشتم از یه زخم هزارساله و توأمان یه شادیِ عمیقِ غمگین. سهتایی نشسته بودیم فرنچتست میخوردیم با چای و توتفرنگی و نوتلا، هریپاتر میدیدیم و بچهها غرق خاطرات کودکیشون بودن و همچنان مجذوب جهانِ فیلم، و من؟ من داشتم همین وقتای فروردین چهار سال پیش رو به خاطر میآوردم. اون موقع که دنیا تموم شده بود و هیچ حوصلهی زندگی نداشتم. یادمه همین وقتای سال بود، فروردین ۹۱، یه روز اومدم خونه دیدم دخترک داره از فرط خشم میلرزه پای تلفن. رنگ صورتش مث گچ سفید شده بود. صدای کذایی پشت تلفن اونقد بلند بود که حتا منم میشنیدم. دخترک همونجور که گوشی تلفن دستش بود از فرط خشم میلرزید و چشای درشتش غرق اشک شده بود و زرافه با چشای مضطرب به من و خواهرش نگاه میکرد. اون لحظه با خودم فکر کردم بسه دیگه. باید تکون بخورم از جام. باید بجنگم. به خاطر این دوتام که شده باید بجنگم. آدم جنگیدن نبودم من. هیچوقت کسی برای من نجنگیده بود که یاد بگیرم. دوران نوجوونی و جوونیم پر از گره بود و اون گرهها تو اون سالهای اخیر تبدیل شده بودن به تروماهای درمانناپذیر. از دست خودم کاری برنمیومد و و مامانم نه تنها کاری به من نداشت، که تا سالها خودش یکی از دشمنان متحد من به شمار میرفت. اون لحظه اما تصمیمم رو گرفتم: به هر قیمتی شده اون تلفن رو قطع میکنم. اون تلفن یه بند ناف هزارساله بود که دور گردن من و بچهها پیچیده بود. با اون و بیاون نمیتونستیم زندگی کنیم. بلد نبودیم. من اما فکر کردم الان دیگه باید این بند ناف رو قطع کرد. ۱۹ اردیبهشت همون سال، بند ناف کذایی رو قطع کردم. قرارم با خودم این بود که دیگه توی اون چشای درشت اشک جمع نشه. که کسی نتونه دل صاحبای اون دو جفت چشم غمگین و مضطرب رو بلرزونه. حالا چهارسال از اون روز گذشته و دخترک یکی از شادترین و کمگرهترین تینایجرهاییه که دور و برم دیدهم. تو این چار سال هزار بار دل من لرزید، اما آخرش این شد که امروز بعد از ظهر نشستیم تو اتاق زرافه، هری پاتر دیدیم و من تمام مدت فیلم که قلبم داشت با اون موزیک کذایی تند میزد، به طرز غمگینی از سرخوشی بچهها مغرور و سربلند بودم. معجزه رو با دستای خودم ساخته بودم. امشب؟ امشب لابد فوتبال که تموم شه برمیگردیم خونه، زنگ میزنیم پیتزا بیارن میشینیم قسمت دوم هری پاترو میبینیم. |
داستان کوتاه: از اروپا برگشتیم، خونه میگیریم تو استانبول. (16.4.14/01:00) پ.ن. اگه درگیر نبودیم و قهرم نبودیم، وای نات. (16.4.14/01:01) داستان بلند: قهر. (16.4.14/22:53) |
Saturday, April 9, 2016 "روايت گذرانِ خالىِ روز، يكى از پربسامدترين روايتهاى مَجازى شمال است... چگونه كاملاًكارىنكردن را كامل انجام دهيم." نشريهى روايت--- شمارهى ششم |
Thursday, April 7, 2016 «هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود.» |
Monday, April 4, 2016
گفت بیا شام میریم استیک میزنیم. گفتم خب. گفت یه سری اطلاعات مفید هم راجع به دزدای دریایی بهت میدم که خواستم ببرمت با کِشتی، به دردت بخوره. گفتم خب.
بعد؟ بعد لابد شام میرویم استیک میخوریم و بعدتَرَش قدمزنان میرویم تا خانه. لابد هنوز نورهای خانهاش نارنجی است و لابد هنوز کاناپه را برنگردانده روبروی پرده. لابد مینشینیم چند پیک ودکا میزنیم و حرفهایمان راجع به کار و نمایشگاههای اخیر و راجع به دزدان دریایی را ادامه میدهیم و کمی دیرتر یکی از فیلمهای جدید که «صامتِ هنریِ آیداپسند» و «متعلق به سوراخسنبههای جنوب شرقی آسیا یا اروپای قبل از رنسانس و لطفا از کیمکیدوک نباشد» را میبینیم و باز لابد من روی کاناپه آنقدر خوابم میبرد که نصفهشب بگوید پاشو بیا سر جات بخواب دختر و لابدتر فردا صبح که هنوز خواب است میزنم بیرون، سر راه کافه رئیس قهوهای صبحانهای چیزی میخورم، از دستفروش زیر پل کریمخان دو دسته گل میخرم میروم سر کار. بعد؟ بعد تمام روز را فرصت دارم به فاجعه فکر کنم. |
اقلیما نوشته بود آخ که چه فاجعه به آدمیزاد نزدیک است. دلم لرزید. داشت یادم میرفت. یادم رفته بود.
|
با حالی ملتهب و مریض رفتیم امیریت مال، ظرف یه ربع من کاپشن شلوار و تیشرت و کتونی و جوراب خریدم رفتم تنم کردم، از حالت پیرهن کوتاه و صندل و یخزدگی دراومدم، گرم و نرم و پیژامهطور رفتیم سینما، به همراه دوجین بچهی قد و نیمقد نشستیم زوتوپیا دیدیم. امکان نداشت با هیچ شیوهی دیگهای من با اون تب و لرز اونهمه بخندم. به این رفیقمونم که عکسش این بالاست باید اسکار بدن به نظرم. |
Sunday, April 3, 2016
سید میگوید دقیقا چی میخواهی که نداری؟ میگوید یک نگاهی به خودت و اطرافیانت بنداز، خوشحالترینشان نیستی؟ راست میگوید. راست نمیگوید. نمیدانم. مدام خیال میکنم دارم نقش دیگری را بازی میکنم. همهی اتفاقات دور و برم برایم بازیست. انگار تمامشان به واسطهی یک شوخی اتفاق افتادهاند. میگوید یک نگاهی به کارنامهی سال گذشتهات بکنی فرق شوخی و جدی را میفهمی. من؟ انگار که تا حالا خودم را جدی نگرفته باشم، یکجور بازی و طنز و سرخوشی میبینم توی کارنامهام، ولاغیر. آدمهای دور و برم پُرند از جلسات هفت ساعته و تایملاینهای عبوس و فشرده و فایلهای اکسل رنگارنگ و بودجه و حسابرسی مالیاتی و چه و چه، قرارهای من اما توی فلان هتل و فلان سفر و فلان مهمانی و فلان رستوران، بیکه. سید میگوید باید کارمند باشی تا فکر کنی زندگیات جدی شده؟ نمیدانم. شاید باید کارمند باشم تا خیال کنم زندگیام جدی شده. راستترش میشود اینکه خیال میکنم شایستگی اینجایی که هستم را ندارم. انگار از وسط یک بازی، از وسط یک نمیدانم کجا افتاده باشم اینجا. الف میگوید من تا حالا مدیری را به اندازهی تو واجد شرایط ندیدهام دور و برم. الف میگوید تو ذاتا مناسب این شغلی. من؟ میخندم و راستش نمیتوانم جدی بگیرماش. سید میگوید همینها که داری زندگیشان میکنی جدیست. من؟ باور نمیکنم. ته دلم خیال میکنم با ارفاق رسیدهام اینجا. الف میگوید توی شغل ما هیچ کسی با ارفاق پول خرج نمیکند. راست میگوید. من اما با پای خودم میروم توی پرانتز و در پرانتز را روی خودم میبندم. دلم میخواهد سید را زودتر ببینم، از نزدیک، هر جا که شد، اروپا، دوبی، استانبول حتا. فکر میکنم شاید او تنها آدمی باشد که بتواند راستش را به من بگوید. دلم میخواهد کسی باشد که وسط شوخیهای زندگی من نباشد و راستش را به من بگوید. اصلا بعد از معاشرت با تراپیستم، زندگیام که رفت تحت لیسانس زاناکس، همهچیز برایم سبک شد. سرخوش و سبک. تراپیستم میگوید این یعنی درست، یعنی که بلدی زندگی کنی. من میگویم این یعنی که بلدم هر چیزی را شخصیسازی کنم، به ابتذال بکشانم. سید و الف و تراپیستم متفقالقول میگویند هیچکس پای ابتذال پول نمیدهد. من؟ جوابی ندارم، پس میروم توی پرانتز.
|
دخترک اومده میگه مامان تو چل سالته، گالری داری، بچهی بزرگ داری، دخترت کنکوریه امسال، پسرت سال دوم دانشگاست. میگم خب؟ میگه این شلوارک گوسفند-دارِتو بده من به نظرم.
|
پیغام داد رسیدم، بیا. نیم ساعت بعد رفتم دنبالش، رفتیم نشستیم یه چیزی خوردیم برگشتیم خونه. هزار ساعت نخوابیده بود. اومد تو بغلم. پنج ثانیه بعد خوابش برده بود. همونجوری که تو بغلم خوابیده بود شروع کردم کتاب خوندن. هزار ساعت خوابید و هزار ساعت کتاب خوندم. فکر کردم چه حالا دیگه چیزایی که میخوام اونهمه دور از دسترس و عجیب غریب نیستن دیگه. چه همینجان، همین کنار، تو بغلم. فکر کردم چه خوب. فکر کردم چه دلم میخواد پاشم براش صبحانه درست کنم. فکر کردم چند ساله این حسو نداشتهم من؟ چند سال بود همهش اداشو درمیاوردم؟ الف پیغام داد فرم ویزا رو پر کردی؟ جواب دادم نه هنوز، پر میکنم. فکر کردم دریم نوز نو باوندز.
|