Desire knows no bounds |
Sunday, April 30, 2017
«ماجرای خانه و لاکپشت»
لاکپشت شدهام. عضلات بدنم از فرط ورزش نکردن و حرکات نامناسب، سفت و خشک و بدقلق شده. آنقدر خشک و آنقدر بدقلق که تختِ پشتم دارد کمکم میشود مثل یک قطعه سنگ. سنگ سفت. دارد میشود مثل لاکِ لاکپشت. جوری سفت شده و جوری سنگین شده که هر روز، بردنش را با خودم، اینور و آنور، احساس میکنم. میشود گفت خانه به دوشم. به حال خودم رهایم کنند، دلم میخواهد سرم را فرو کنم توی لاک خودم، همین لاک سنگینی که روی پشتم در حال روییدن است، و همه چیز را رها کنم به امان خدا. نمیشود اما. لاکِ پشتم روز به روز دارد بزرگتر و سنگینتر میشود. بساط نرمش و کشش و یوگا و الخ دوباره به راه افتاده. پشتم گِزگِز میکند و گاهی با پوزخند به دوربین خیره میشود. من اما از خانه به دوشی و از لاکپشتی آنقدر چشمم ترسیده و آنقدر خسته و کلافهام که بیخیال پوزخندهای دنیا، قصد دارم از دست هر دوشان خلاص شوم. اراده و صبر ایوب میخواهد و کفش آهنین، که من ندارم، قبول. اما همینجور لنگانلنگان و کجکج هم که شده، پیاش را میگیرم، درست همینجوری که این روزها راه میروم. اینجا نوشتماش که حال و دردش را، که حال و دردم را، یادم باشد، یادم بماند. حالا هم لابد بلند میشوم قسمت بعدی سریال را میبینم و با خود میگویم «مگر چهقدر میتواند بد باشد». |
مگر چقدر میتواند بد باشد
لحظاتی در مسیر مصرف کردن سالهای زنده بودن هست که آدم به خودش میگوید دیگر نه، دیگر نمیتوانم. کامو (این شوهر ایدهآل ادب معاصر*) چنانکه احتمالا میدانید از تمثیل برده و شلاق استفاده میکند. برده میگوید نه دیگر تو نمیتوانی از این حد پارا فراتر بگذاری و شلاق را از ارباب میگیرد. شورش میکند. این تمثیل همیشه از نظر من مشکلی داشته است، ولی متوجه نمیشدم مشکلش چیست. امروز میتوانم مشکلش را به شما بگویم: چنین لحظهای با چنین قطعیتی وجود ندارد، سیر جان به لب رسیدن همیشه در مسیری اتفاق میافتد که در آن مرزهای شما عقبتر میرود. آن را صوریتر بیان میکنم: فرض کنید مرزِ فرضی شما روی ده است. یعنی اگر تحقیر و رنجِ شما از ده فراتر برود شورش میکنید. رنج امروزی شما پنج است. طبق تمثیل کامو وقتی پنج به ده برسد برده زنجیر را از ارباب میگیرد. اما مسئله اینجا است که وقتی رنج شما به هشت (مثلا) رسیده باشد آن مرز از روی ده آرام آرام حرکت کرده و بدون اینکه متوجه شده باشید ایستاده روی دوازده و به همین ترتیب وقتی این رنج و تحقیر به ده برسد، هنوز به نظر میرسد وقتِ شورش نیست، چون حالا مرز شما آرام آرام به پانزده رسیده است. در واقع بخشی از عوارضِ رنج و تحقیر، جابجایی مرزهای شورش آدم است. اینطور است که آدمها میمانند و اینطور است که ما همیشه متعجبایم چطور دوام میآورند. بنابراین درست است، لحظاتی در سیر مصرفِ سالهای زنده بودن هست که آدم به خودش میگوید دیگر نه، دیگرنمیتوانم، اما آن لحظات زودگذرند، بعدش بلند میشود قسمت بعدی سریال را میبیند و به خودش میگوید: «مگر چقدر میتواند بد باشد». *این تعبیر بامزه درباره کامو از سانتاگ است Labels: UnderlineD |
Friday, April 28, 2017
تو مهمونی امشب تگ سه تا کارو بستم که سه ماه بود بسته نمیشد. احساس میکنم مفیدم، در معیت شراب و ودکا.
|
اگه یه روزی بهم میگفتن از مهمونی رفتن پول در میاری عمرا باورم میشد، الان اما دو سوم درآمدم از کتاب خوندن و مهمونی رفتنه، یک سوم باقیش از سفر.
چیه آدمیزاد واقعن! |
Thursday, April 27, 2017
درحالیکه یه عمر به لقب منیپیولتیو ملقب بودم، دارم منیپیولیت کردنای دوست قشنگمو ریزریز از نزدیک میبینم و احساس میکنم مادر ترزام در مقام مقایسه.
|
دلم یه دیسیپلین پادگانی میخواد که مرتبم کنه دوباره. آشفتهم.
|
روایات نامعکوس - ۱۱
با آقای هومْ همهچیز روی یک طناب باریک و معلق، در جریان است. زندگی آن بالا روی طناب، در آن ارتفاع، نفسگیر و مهیج است. با این حال اما پای آدم روی زمین نیست. هیچ اطمینانی اما و هیچ ثباتی از این که هست، از این که خواهد بود، در کار نیست و همیشه، همهجا، هر اتفاقی، دقیقا هر اتفاقی میتواند به مثابه یک بمبِ دستساز، همهچیز را بترکاند و از بین ببرد. با آقای هوم که هستی، انگار با هیچکس نیستی. قدیمها، از بودن با آدمهایی اینهمه معلق، ناامن میشدم و برآشفته. حالا اما خونسردم. قائلم به بود بود، نبود هم نبود. دیگر یاد گرفتهام آدمْ تنهاست. گاهی وقتها کسی در این تنهایی، کنارِ آدم هست و گاهی هم هیچکس هیچجا نیست و آدم تنهاتر است؛ فقط همین. |
بعد از اینکه اینو گفتم همهمون ساکت و غمگین شدیم. تو سکوت، چیزی رو یادم اومد که هیچوقت به هیچکس نگفته بودم. یه بار قدم میزدیم. فقط سهتاییمون بودیم و من وسط بودم. یادم نمونده کجا داشتیم میرفتیم یا از کجا میومدیم. فقط یادمه بین اونا قدم میزدم و برای اولین بار احساس کردم به جایی تعلق دارم.
مزایای منزوی بودن --- استیون چباسکی Labels: UnderlineD |
Wednesday, April 26, 2017
امروز جلوی چشمانم یک کامیون لکنته از پشت کوبید به یک جاگوار مشکی. من عاشق جاگوار مشکیام. نصف راست ماشین جر خورد و چراغ نرگساش مثل زبان یک سگ تشنه و نزار آویزان شد. سمت چپش اما سالم مانده بود. مثل روز اول. هر چی بیشتر به سمت راستِ قر شدهی ماشین نگاه میکردم، بیشتر عاشق سمت چپش میشدم. یک جوری تضاد خوبی بود. یک مقایسهی عینی بین خوب و بد. یک جورهایی گردهمایی خیر و شر بود لامصب. کلا تضاد و کانتراست خوب است. آدم را قدردان میکند. هیچکس به اندازهی یک بچه یتیم، قدر لبخند یک زن مهربان را نمیفهمد. آدم تا دچار تضاد نشود، قدر عافیت را نمیداند. همین است که من به غیر از جاگوار سیاه، عاشق عکسهای سیاه و سفیدم. عکسهای سیاه و سفید به سادگی کانتراست را به خورد آدم میدهد. از کف سیاهی تا سقف سفیدی. عمق زندگی در همین کانتراستهاست. بدون تضاد آدم قدردان هیچ چیزی نمیشود.
یک متافور هم بگویم و بروم ردِ کارم. در فتوشاپ وقتی کانتراست عکس را تا بینهایت ببرید بالا، از عکستان فقط سیاهیهای مطلق میماند و سفیدیهای مطلق. همهی پیکسلهای خاکستری میمیرند و فقط اعتقادات راسخ باقی میمانند. بر خلاف دنیای آدمها که اکثریت را خاکستریها تشکیل میدهد که هم سیاه دارند و هم سفید. همین سوار شدن آدمها روی طیف است که پیچیدهشان میکند. پیچیدهایم ما. Labels: UnderlineD |
|
Tuesday, April 25, 2017
سختتر از بریکآپِ خودِ آدم، بریکآپِ بچهی آدمه. دخترک بریکآپ کرده و حسابی غمگینه در حدی که به سیبزمینی سرخکرده هم هیچ وقعی ننهاد. بعد از پنج شیش ساعت از تو اتاقش زرافه رو صدا کرد که میای با هم بشینیم هری پاتر ببینیم؟ هری پاتر کنجِ امنشه. برای هضم هر اتفاقی به هری پاتر روی میاره. هری پاتر، فرندز دهه هفتادیاست. زرافه هم از تو اتاق خودش جواب داد نه، دارم دیپارتِد میبینم؛ اگه میخوای بیا با من ببین. رفتم تو اتاق زرافه با صدای یواش بهش گفتم برو بشین باهاش هری پاتر ببین، بریکآپ کرده، گناه داره؛ میدونی که من از هری پاتر هیچی نمیفهمم. با همون صدای یواش جواب داد خودت برو باهاش بشین ببین مادرم، بلکه اون پسره باعث شه هر دوتون رستگار شین.
آبویسلی زرافه از دوستپسر دخترک خوشش نمیاد. |
Monday, April 24, 2017 از متن: او مینویسد. نوشتن برایش لذتی روزانهست .کناره میگیرد از همه: «دائما با دیگران بودن به همان بدی زندان انفرادی است.» توجیهش برای نوشتن خود زندگیست. تلاش میکند با کلمه شکل تازهای از بودن را تجربه کند. میخواهد با این کار از قدرت آسیبرسانی اتفاقات ناگوار زندگی بکاهد، و رنج را کنار بزند. Labels: UnderlineD |
Friday, April 21, 2017
عکسی که توی آن رو به دوربین نگاه نمیکند، دست به دست میشود با پانوشت «نوشدارو بعد از مرگ سهراب». فکر میکنی تلوزیون خانهی بنبست اختر روشن بوده این وقت شب؟
بیستم خرداد هشتاد و هشت خیابان آزادی دریای آدمیزاد بود، یک عده روبروی شریف فریاد میزدند«جوونیمون حروم شد، چارسال تو تموم شد»، تمام نشده بود اما، چیزهای بیشتری حیف و حرام شد. هنوز هم تمام نشده. این میان فقط پرهزینهترین تاخیر هشت سالهی دنیا گذشت. خب ما هم همین را میگفتیم. نوشتیم روی برگه انداختیم توی صندوق. آنهایی که یک شبه اسم مهاجرتشان شد تبعید، بهای نشمردن برگهها را خوب میدانند. سالنهای ملاقات شاهدند. سنگ آن چند گور یکطوری سنگینی میکند که بابت نوشتن این چند خط این وقت شب از خودت بدت میآید، مچ خودت را میگیری که، اَه، چه وقت بازی با کلمه است؟ ...یک حال غریبی نیش میزند اما. نمیشود ردش اینجا نماند. از آن شبهاست که سبکیِ غریبی سنگینی میکند، طوری که له میشوی. Labels: UnderlineD |
قورباغهی لب مرداب. از سفر برگشتهام و از دنیا به دورم و معاشرتهایم را به صفر رساندهام و عضلاتم را زدهام ترکاندهام و کتابخانهام را زدهام ترکاندهام و هزار و یک کتاب نیمخوانده و یادداشتِ نیمنوشته و کار نیمکرده و ناخنهای درستنکرده و اضافه وزن دارم و مدام، دقیقا مدام خوابم میآید به طوری که قادرم تا پایان بهار بخوابم. عین یک قورباغهی لب مرداب.
اگر بپرسید مگر قورباغهی لب مرداب این خصوصیات را دارد و تا پایان بهار میخوابد، باید بگویم بیخبرم. یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
یکی از ظریفترین و سختترین و بیقاعدهترین مراحل زندگی عبارت است از: تعامل پارتنر و فرزندان، و برعکس.
هماکنون من در تخت دارم کتاب میخونم و سید در حالی که داشت میومد بخوابه، با زرافه نشسته فوتبال نگاه میکنه. نوبل سیاست در تعامل باید بهش بدن کمکم. |
۱۲ نوامبر ۱۹۹۱
دوست عزیز من عاشق نونخامهایام، اینو دارم میگم چون همهی ما باید به دلیلی برای زندگی کردن فکر کنیم. تو کلاس علوم، آقای اس. در مورد آزمایشی بهمون گفت که یه موش خونگی یا موش صحرایی رو یه طرف قفس گذاشتن، و طرف دیگهی قفس هم یه کم غذا. موش میتونست بره سمت غذا و اونو بخوره. بعد موش صحرایی یا خونگی رو گذاشتن جای اصلیش و این بار به کلِ کف جایی که موش باید قدم میذاشت تا به غذا برسه برق وصل کردن. این کار رو یه مدتی انجام دادن و موش بعد از ولتاژ خاصی دیگه نمیرفت سمت غذا. بعد آزمایش رو تکرار کردن، ولی غذا رو با چیزی عوض کردن که به موش صحرایی یا خونگی لذت زیادی میداد. نمیدونم چی بود که بهشون خیلی لذت میداد، ولی حدس میزنم یه جور مشروب موشی بوده لابد. به هر حال دانشمندها فهمیدن که موش صحرایی یا خونگی برای این لذت، ولتاژ خیلی بالاتری رو تحمل میکنه. نمیدونم مقصود از این کار چی بود، ولی به نظرم خیلی جالب اومد. دوستدار همیشگی چارلی مزایای منزوی بودن --- استیون چباسکی (نسخهی مدرن ناطور دشت، گاردین) Labels: UnderlineD |
Thursday, April 20, 2017
روایات نامعکوس - ۱۰
آقای هوم داخل یک باجهی شیشهای زندگی میکند. باجهای که درِ ورودی ندارد. از همه طرف پِرِس شده است. آقای هوم در این باجه زندگی میکند. در این باجه میخوابد. در این باجه بیدار میشود. در این باجه میرود سر کار. در این باجه میآید خانه، مینشیند پای لپتاپ، مینشیند پای فوتبال، پای والیبال، پای بسکتبال، و الخ. آقای هوم غذایش را در این باجه میخورد. چای و شراب و کنیاکش را در این باجه مینوشد. در همین باجه میرود سفر. مینشیند توی هواپیما. مینشیند توی کافه. دراز میکشد روی تخت هتل. میرود توالت. نوتهایش را در همین باجه مینویسد. کتابش را هم در همین باجه میخواند. شیشههای این باجه نازک است، بسیار نازک. و نرم و قابل انعطاف است، بسیار نرم و قابل انعطاف. آنقدر که گاهی فکر میکنی از جنس نایلونهای روکش غذاست و با انگشت سوراخ میشود. که فکر میکنی میشود روکش را با انگشت سوراخ کنی بروی تو. باجهی شیشهایِ آقای هوم اما از همه طرف پِرِس شده است. از همه طرف. و برخلاف ظاهرش به سادگی با انگشت سوراخ نمیشود. اصلا به سادگی با انگشت سوراخ نمیشود. و جنسش یکجوریست که نمیشود بروی تو. اصلا نمیشود بروی تو. فقط گاهی، به ندرت گاهی، آقای هوم از درزی که معلوم نیست کجای باجه است میخزد بیرون، برای مدت کوتاهی. و تو فکر میکنی آخر آمد بیرون، بالاخره. چند ساعت بعد اما، بیدار که میشوی، چشم که باز میکنی، میبینی آقای هوم باز توی باجهی شیشهایست. یکجوری که انگار هرگز آن بیرون نبوده. آدم با آقای هوم همیشه تنهاست، از آنجور تنهاها که خیال میکند تنها نیست؛ اما تنهاست. |
Wednesday, April 19, 2017
مخالفانْ هرگز به اندازهی متحدانِ سابقْ موردِ تنفر نیستند.
زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم --- دوریس لسینگ Labels: UnderlineD |
"My life was hurrying, racing tragically toward its end. And yet at the same time it was dripping so slowly, so very slowly now, hour by hour, minute by minute. One always has to wait until the sugar melts, the memory dies, the wound scars over, the sun sets, the unhappiness lifts and fades away."
Simone de Beauvoir --- from The Woman Destroyed
Labels: UnderlineD |
Sunday, April 16, 2017
جانِ منْ استْ او
هميشه ته اوقات سرخوشى و مستى، هر جاى دنيا كه بوديم، "اون دو تا مست چشااات" رو كه مىخونديم، به شوخى مىگفتيم بريم كنسرت اِبى؟ و بعد مىخنديديم، سرخوش و مست. اين بار، ميل باكسم رو كه باز كردم، ديدم برنامهى سفر يه ماههمونو فرستاده. يه هو چشمم افتاد به ازمير و آنتاليا، كه تو برنامهمون نبود. و چشمم افتاد به بليت كنسرت ابى، كه تو برنامهمون نبودتر. چند روز بعد، ماشينو پارك كرد دم سالن كنسرت، نشست تا علفمو بكشم، و سرخوش و اون دو تا مست چشاااات خوانان رفتيم كنسرت ابى. انگار نه انگار كه يه شوخى قديمى بوده.
قرار بود بره يه مدت استانبول. اسم آلاچته رو كه از من شنيد، گفت مىخواى بريم اونجا عوض استانبول؟ گفتم اوهوم. اول رفتيم استانبول. هيلتون. ويوى هميشگىمون، بسفر. گفت مىريم مادو، صبحانه مىخوريم بعد راه ميفتيم، كه به كمرت فشار نياد. تو مادو، حَسَن طبق روال هر بار به جاى صورتحساب اصلى، يه حساب دستنويس يه ميليون ليرى آورد برامون و غش كرد از خنده. صبحانه خورديم، همون املت هميشگىِ گوشت قورمه و تخممرغ؛ و راه افتاديم سمت ده. به آسياباى بادى كه رسيديم، ابى گذاشت و سياوش قميشى و نامجو. گردنمو با دست گرفت كشيد طرف خودش موهامو بوسيد.
تو ميلباكسم، رزرو آلاچته اومده بود. يه خونهى ويلايى دو طبقهى استخردار، با يه حياط كوچيك و ماشين چمنزنى و صندلىهاى حصيرى رو به آفتاب. گفت از همونا كه دوست دارى. شبش رفتيم تو كافهى محبوب من، شراب خورديم و گوشت و پنير. اومديم خونه، شومينه رو روشن كرد و آركايو گذاشت. اون شب هيچوقت تموم نشد.
تو ميلباكسم، رزرو يه كلبهى چوبى اومده بود، هالشتات، رو به درياچه. پرسيده بودم سيريسلى؟؟؟
چند ماه قبل، مانا تو اينستاگرامش، چند تا عكس گذاشت از يه ده رويايى كه انگار ته دنيا بود. لوكيشن نذاشته بود. و خوشش نيومده بود كه ملت هى ازش پرسيده بودن اينجا كجاست. متأسفانه دير فهميدم خوشش نمياد ملت بپرسن اونجا كجاست، چون منم تو دايركت ازش پرسيده بودم و از قضا با خوشرويى جوابمو داده بود: يه دهى تو اتريش، به اسم هالشتات. اون موقع، بارها و بارها عكساى آلاچته و هالشتات رو نگاه مىكردم و نگاه مىكردم و با خودم مىگفتم آخخخخ كه بالاخره يه وقتى مىرم اينجا. حالا تو ميلباكسم، اول كنسرت ابى بود و بعد آلاچته و بعد هالشتات. تو رزرو هالشتات برام نوشته بود هانى خداييش اينجاها رو از كجاى خورجينت درميارى؟ با چشم غيرمسلح نمىشه پيداشون كرد رو نقشه. من؟ روزها و روزها عكساشونو نگاه كرده بودم و بهشون فكر كرده بودم. جاش و كِى و چهجورىش مهم نبود. فكرشم نمىكردم محقق بشه.
شب اول، در حالى كه من تمام راه غر زده بودم چرا اين وقت شب با اين همه خستگى بايد بكوبيم بريم سالزبورگ هى هيچى نگفته بود هى هيچى نگفته بود تا آخر وسط يه پسكوچهاى جلوى رستوران آنكل ون پيادهم كرد. عذاى ويتنامىِ درجه يك. "از همونا كه دوست دارى". بعد رفتيم بار. يه بار فنسى اونور سالزبورگ. لانگ آيلند سفارش داديم. اسم باره "كارپه ديم" بود. از فرط شرمندگى تا فرداش يك كلمه غر نزدم ديگه.
تو موندسى، خوابيده بودم زير آفتاب، روى هرهى پنجره، و كافى بود غلت بزنم روى شيروونى و غلت بزنم رو سقف شيشهاى استخر و غلت بزنم توى درياچه. درياچهى آبىِ آبى. اومد سراغم كه پاشو ببرمت يه جايى. گفتم اينجا تهِ جاييه كه دلم مىخواد باشم. يه گيلاس شراب و يه برش كيتكت داد دستم و گفت پاشو. از كنار گاوا رد شديم و پشت اصطبل سوار ماشين شديم و رونديم طرف جنگل. موزيك بابِل داشت پخش مىشد تو ماشين. جاده فرو مىرفت تو دل جنگل و باريك و باريكتر مىشد. موزيك و مه و شراب. رسيديم به يه كورهراهى و پيچيديم توش. يه اسكلهى كوچيك بود با دو تا تاب و يه نيمكت، لب درياچه. سكوت و بهت و عظمت و توهم مطلق. نشستم رو نيمكت، محو توهم و جادوى روبروم. سيد لب درياچه راه مىرفت، سنگاى صاف رو پيدا مىكرد به موازات سطح آب پرتشون مىكرد تو درياچه. چند بار رو سطح آب پله پله مىپريدن و بعد از يه عالمه دايرهى هممركز، فرو مىرفتن تو آب. گفت اگه مى خواى بنويسى، بيا بشين اينجا كتابتو بنويس.
تو راه هالشتات، وایستادیم بنزین بزنیم. یه تلهکابین اون کنار بود که میرفت بالای آلپ. گفتم بریم بالا آشرشته بخوریم؟ گفت بریم. رفتیم سوار شدیم، با یه زوج کرهای که پلیس بودن و خیلی اصرار داشتن باهامون معاشرت کنن. رفتیم اون بالا. تو برفا راه رفتیم. گولاش داغ خوردیم با نون گِرد سنگی، و آبجوی سیاه؛ عین دهکدهی روسینیر. گفت الان خوشحالی دیگه؟ گفتم اوهوم.
تو ميلباكسم، يه هتلى تو پاريس بهم ولكام گفته بود. زيرش سيد برام نوشته بود ايشالا كه آرتفر رو مىرى ديگه، ها؟
كلى تو فرودگاه معطل شده بوديم و وقتى ازش پرسيدم چرا، جواب خاصى نداد، طبق معمول. تو قسمت رنتال كار، يه ماشين قرمز آلبالويى تحويلمون دادن. گفتم سيريسلى؟؟ گفت رفتم تو دفترشون، گفتم يه ماشين قرمز مىخوام، گفتن وااات؟؟
گفت نمىشد تو پاريس ماشينت قرمز نباشه كه، مىشد؟
فرداش رفتيم ايست ماما، سكسىترين سالاد گوشت خام و پيتزاى اون محل رو خورديم با شاردونى مرغوب، سرخوش و مست قدمزنان برگشتيم تو اتاق قشنگمون تو هتل و اون روز عصر هرگز تموم نشد.
انقد از هتل بيرون نرفتيم و انقد دونت ديسترب بوديم كه آخر يه روز منيجر هتل اومد يادداشت گذاشت زير در كه خوبين هانيا؟! گفتم اه، اين پاريس خيلى كوتاه بود. همهش به آرتفر و كار و هتل گذشت. گفت خب.
تو ميلباكسم، يه نقشه فرستاده بود. نوشته بود از اون شهرى كه توش قرار دارى، ليل، تا بروژ ٤٠ دقيقه راهه. مىخواى بعدش بريم بروژ شكلات بخريم؟ جواب دادم تو ديووونهاى. گفت آى نو. رفتيم مؤسسهى فرسنوى، نزديك ليل، و بعدش رفتيم سمت بروژ. يه جا كه اينترنتمون قطع شد گفت خب فك كنم الان تو بلژيكايم. پرچمهاى اتحاديهى اروپا زياد شده بودن و زبون تابلوها ناخواناتر شده بود. بعدتر، نشسته بوديم به خوردن صدف و سالمون و شراب، لب رودخونه، و بعد شكلات. يه چمدون شكلات دستساز بلژيكى خريديم.
گفتم مىشه بعد از چك اوت يه راست بريم فرودگاه؟ چون موفق شده بوديم اومدنى تو وين از پرواز پاريس جا بمونيم. گفت نه. گفتم من هيچ جا نمياما. گفت خب. بعد از چك اوت، ديدم داره نمىره طرف فرودگاه. اومدم غر بزنم كه ديدم دم فروشگاه COS نگه داشت. رو ويترين زده بود لباساى نيو سيزن. گفت خب؟ من در سكوت سنگين خبرى پياده شده و در فروشگاه غرق شدم. يه دور زدم و دو سه دست لباس برداشتم رفتم طرف اتاق پرو، كه ديدم دوستمون با پنجاه دست لباس الردى اونتوئه. گفتم سيريسلى؟؟ گفتم تو همونى نبودى كه منو مسخره مىكردى اينهمه پول مىدم پاى اين گونىها؟؟؟ گفت اوهوم.
بعد از سه ساعت، به زور از تو فروشگاه كشيدمش بيرون، كه هانى جا مىمونيم دوبارههااااا. و گس وات؟ ده دقيقه دير رسيديم و گيت بسته شده بود ما موفق شده بوديم دوباره از پرواز جا بمونيم. در حالى كه من مهرانمديرىطور به دوربين خيره شده بودم، رفيقمون خونسرد گفت مگه نمىخواستى بيشتر بمونى پاريس، بى قرارِ كارى؟ گفتم تو ديوووونهاى. گفت آى نو.
هتل دومىمون تو پاريس، دم ايفل بود. گفت پياده بريم لوور. گفتم پياده؟؟؟ گفت اوهوم. وسطاى راه كه خسته و گرسنه بودم ديدم يه بوهاى آشنايى مياد. تو يه كوچههاى عجيبى تو محلهى ژاپنيا بوديم و رفتيم نشستيم تو يه رستوران. گفتم اوه، شت، اينجا اودن واقعى داره!! گفت هانى، اين معروفترين اودنفروشى شهره. سه سرى غذا خورديم اون وعده. اوريجينالترين مزهى ژاپنى كه تا حالا بيرون از ژاپن تجربه كرده بودم. از توكيو به اينور، بعد از ١٥ سال. گارسونه اومد گفت چيزى لازم ندارين؟ به ژاپنى جوابشو دادم. گفت اوه، باورم نمىشه. گفتم اوهوم، واتاشى مو شنجيرانه ناى.
تو ميل باكسم، رزرو هيلتون اومده بود، بسفروس، استانبول. گفتم سيريسلى؟؟ يه راست بريم ايران بابا. گفت نه، خسته مىشى. گفتم پس نريم تو شهر. همون شرايتونِ فرودگاهو بگيريم صبحش بريم تهران. گفت يعنى نريم رو تراس هيلتون؟ استراحت كنيم؟ مادو؟ آنگوس؟ دنده كباب؟ كيك ماهوتى مصطفا؟ سيتيز؟ كولهى طوسى كيپلينگ؟ و بدين صورت، با يه كولهى جديد گوريلدار، با يك هفته تأخير، برگشتيم خونه.
تازه بعد از ده بار ماشين لباسشويى روشن كردن، لباساى كثيفمون تموم شده بود، از جلسه اومده بودم بيرون داشتم مىرفتم سر كار، كه ديدم تو ميلباكسم باز بليت اومده برام. شك نداشتم اين بار ديگه سر كاريه. اما ديدم ظهر دارم مىرم مشهد. نوشته بود بيا، مىريم شانديز و پسران كريم، فرداش برمىگرديم با هم، قول. پى نوشت اضافه كرده بود ازون هواپيما نوها برات گرفتهم، حالشو ببر؛)
از گيت بازرسى كه اومدم بيرون، ديدم نشسته تو سالن فرودگاه. غش غش زد زير خنده و پا شد اومد طرفم. بغلم كه كرد، از سر تفقد زد پشتم كه سيريسلى هانى؟؟ فك نمىكردم بياى. گفتم آى نو.
سفر هرگز تموم نشد. |
Find what you love and let it kill you*
با هم زندگی کردن یکی از آسانترین و سختترین کارهای دنیاست. وقتی بهش فکر میکنی که خب من فلانی را دوست دارم. فلانی من را دوست دارد. ما خسته شدیم از بس خانهی هم بودیم و هی باید همیشه فکر کنیم صبح چی ببریم که قراره شب را خونهی هم بخوابیم. اصلن خانهی کی بخوابیم امشب؟، خیلی تصمیم آسانی بهنظر میرسد و هست. یک جایی آدم خسته میشود از آواره بودن. از این همه فضایی که امروز و فردا و شاید پسفردا چی بپوشم، توی مغز اشغال میکند. که همه را با خود ببرد. تقریبن اینطوری میشود که آدم تصمیم میگیرد با هم زندگی کند. بله من صبحها دوست دارم اولین چیزی که میبینم صورت خوابالوی تو باشد هم هست. بله رومانتیش هم هست اما زندگی روزمره هم هست و مهم است. با هم زندگی کردن خیلی محاسن زیادی دارد. اما آدم به با هم زندگی کردن، فقط در ظاهر فکر میکند وقتی هنوز تجربهش نکرده. آگوست امسال میشود دو سال که ما با هم زندگی میکنیم و آخر هفته گذشته من بالاخره وسایل مهمم را با وسایل مهم قلی «قاتی کردم» و همه را توی یک کمد جدیدی گذاشتیم که با هم خالی کرده بودیم. همهی آدمها کیف، کمد، کشوی یا گاوصندوق «مدارک مهم» دارند و آدم دلش میخواهد خیلی جای خوبی باشد. خودش بهش هر موقع خواست دسترسی داشته باشد و بداند دقیقن آن تو چی هست. جایش امن باشد. من هم همینطورم. رولی هم همینطور است. بعد هم مسئله وسایل را قاتی کردن است. من حتی اوایل که قاشق چنگالها و کابلهامان را با هم قاتی میکردیم سختم بود. فکر میکردم حالا چطوری من کابلهای خودم را پیدا کنم. چطوری اون چاقو خوبهی مورد علاقهم را سریع وردارم حالا که با همه چی «قاتیشدهاست». برای من اوایل حتی سخت بود شریک شدن اتاق خواب. شریک شدن کمد لباس و حوله. چون من حولهها را فلانجور تا میکنم و او نه. من ملافهها را با فلان شوینده هفته به هفته میشورم. یک چیزهای خیلی کوچکی هست. باید بهتان بگویم که همهشان سخت است. اینکه پرده خریدن تا قبلش این است که میروی بیرون یک پرده میخری میآیی خانه، اما بعدش، باید با هم وقت پیدا کنید و نظرتان در مورد پرده هم لزومن مثل هم نیست. بعد از با هم زندگی کردم، پرده خریدن هم کار سختی میشود. شریک شدن کلن خیلی کار سختیست. تمرین احتیاج دارد. آدم باید مدام با هم تصمیم بگیرد. یکی از مهمترین چیزهایی که آدم از دست میدهد این است که همیشه تا گذاشتن یگ قرار دو تلفن فاصله دارد. خوبی تجربهای که من کردم این بود که کسی هولم نداد که سریع باشم. این شد که آخر هفته یک کمد را خالی کردیم و مدارک مهم را بعد از دو سال از توی سوراخهای خودمان درآوردیم و گذاشتیم توش. عصرش یک موزیک اپیکی توی سرم برای خودم پخش میکردم که بالاخره توانستم با هم همه چی را قاتی کنم. اگر یکی بهتان گفت با هم زندگی کردن و قاتی شدن و بودن آسان است، یا دروغگوست یا بیتجربه. برای آن دسته آدم جالبا که خیلی آسان و طبیعی با هم زندگی را شروع کردند، گزینهی خرشانس هم هست. با هم زندگی کردن وقتی کسی را دوست داریم ناگزیر است. آدم یک جایی از نظر عاطفی، عملی بودن، عشقی و مالی ناچار میشود با هم زندگی کند. چه خوب که خودمان را هول ندهیم و هر سرعتی که داریم بهش وفادار بمانیم. اگرم بعضیها سریع هستند خب آفرین! ولی زور نزنید. عرق نریزید. خودش میآید. *Charles Bukowski Labels: UnderlineD |
Friday, April 14, 2017 یک مبحث قشنگی در علم مقاومت مصالح وجود دارد به اسم نقطهی تسلیم. خلاصهاش این است که مواد و مصالح زیر بار فشار وارده تا حدی خاصیت الاستیک دارند. یعنی خم میشوند اما بعد از برداشتن بار، دوباره برمیگردند به حالت اولشان. اما وقتی فشار از آن حد معین گذشت، مصالح رفتارشان پلاستیک میشود. در واقع تسلیم فشار میشوند و حتی بعد از برداشتن بار، دیگر به حالت و شکل و شمایل اول برنمیگردند. حالت رقتباری به خودشان میگیرند. درست مثل آدمها که نقطهی تسلیم دارند. تا یک جایی راحت میشود بارگذاریشان کرد. آخ نمیگویند و بعد برمیگردند به شکل اول. اما وقتی رسیدند به نقطهی تسلیمشان، رفتارشان عوض میشود. رقتبار میشوند. مثل آدمی که افتاده توی باتلاق و دست و پا نمیزند و راحت میشود سانت به سانت فرو رفتنش در لجن را تماشا کرد. نکتهی جذاب ماجرا این است که آدمها هم مثل مس و فولاد و حلبی، رفتارشان قابل پیشبینی است و میشود برد روی نمودار. خیلی هم راحت میشود فهمید نقطهی تسلیمشان کجاست. میشود فهمید تا کجا باید بار گذاشت و کجا باید کشید بیرون و طرف را ول کرد به حال خودش تا پلاستیک و تسلیم نشود. به نظرم دو واحد اجباری مقاومت مصالح باید گذاشت تنگ وصایا و تنظیم خانواده و جفتگیری و اخلاق یک و دو و الخ. برای همهی رشتهها. حتی کسانی که مترجمی سواحیلی میخوانند. تلفات روحی جامعه کم میشود. آدمها یاد میگیرند چطور با هم رفتار کنند. چقدر فشار بیاورند. کی فشار ندهند. کجا فشار بدهند تا آدمهای دیگر الاستیک باقی بمانند و دوباره بتوانند به نهاد خودشان برگردند. Labels: UnderlineD |
امروز رفتم خرید. از یک فروشگاه بزرگ که از شیر مرغ دارد تا جان آدمیزاد. سمبل سرمایهداری. صف طویلی جلوی صندوق بود. هر کس یک چرخ پر از آت و آشغال داشت و همه منتظر بودند تا با طیب خاطر پولهایشان را بریزند توی شکم عمو سام. از اگزوز خاور و لوانتور بگیر تا شیر پستهی کم چربِ ارگانیکِ بز. نفر جلویی من یک پیرزن بود. مثلا صد ساله. صورتش از فرط پیری شبیه انگوری بود که کشمش شده باشد. پر از چروک. توی چرخ دستیاش فقط یک بطری شراب شیراز بود و یک کتابی که اسمش را نمیدیدم و یک بستهی بزرگ کیتکت. این پیرزن وصلهی ناجوری بود برای آنجا. بهش گفتم: «که با این چیزهایی که خریدی، هر مردی میتونه عاشقت بشه.» پیرزن ریسه رفت. بازویم را گرفت و خسخس کرد و گفت میدونم. بعد هم رفت. پیام اخلاقی هم ندارم. فقط شرح واقعهی امروز را گفتم تا خدای نکرده لال از دنیا نروم. حالا هم من ماندم و یاد آن پیرزن و مصالح اصلی زندگی که دین و علم پزشکی همهاش را ممنوع کرده. Labels: UnderlineD |
دراز کشیده ام روی تخت و چشم هایم را بسته ام و خواب نیستم ، اما یک جورِ کرختی ام که نمی توانم تکان بخورم . تلفنم زنگ می زند اما نمی روم سمتش . چه کسی با من کار دارد ؟ لیست آخرین تماس هایم را اگر نگاه کنم چیزی شبیه این خواهد بود : مامان ، مامان ، بابا ، مامان ، کسری ، بابا ، کسری . تکلیف مامان و بابای آدم که معلوم است . هیچ وقت دست از سر آدم بر نمی دارند . کسری برای این که بگوید می توانم چهار شنبه به جای راحیل بروم سر کار چون راحیل پریود است ؟ خوب باشد . من پریود نمی شوم ؟ اما آیا من برای پریدوم مرخصی می گیرم ؟ آدم هایی که برای پریود شان مرخصی می گیرند یک مرگیشان هست . راحیل هم یک مرگیش هست . من می دانم . اما به من چه ؟ آدم بهتر است به جای این که بگوید پریود است و سرش درد می کند و حالش خوب نیست و آخ و اوخ ، مشکلاتش را با کلمه حل کند . اما راحیل از آن دسته از آدم های لوس است که به اخم و تخم متوسل می شوند تا آدم ها حدس بزنند چه مرگشان شده و زودتر مرگشان را برطرف کنند . چون آدم ها بی کارند و کار مهم تری ندارند غیر از این که بنشینند و حدس بزنند راحیل چرا این همه پریود و بد اخلاق است ؟ توی تلگفرام هم اگر عضو چند تا گروه خانوادگی و فلان نبودم کسی کاری با من نداشت . گاهی یاسمن حالم را می پرسد . یاسمن نا امیدکننده ترین است . اگر می خواهید از ایران بروید ، به هر دلیلی که به خودتان مربوط است و نه دیگران با یاسمن دوست نشوید . من از وقتی یاسمن را می شناسم می خواسته از ایران برود . اگر پیاده رفته بود الان وسط آلمان بود . حتی دورتر . پیش خرس های قطبی . کدام دور تر است ؟ پیش سرخپوست ها . می خواهم مزاح کنم . بس که آدم مزاحویی هستم . بهر حال هر جایی غیر از اول پاسداران . خوبی ؟ خوبم . رفتی ؟ نه هنوز . ها ها . مکالمهء من و یاسمن به همین چند تا جمله محدود می شود . حالا شاید مثلا می گوییم دلم برایت تنگ شده که نشده . یا قبل از رفتنت ببینمت که نخواهیم دید . عضو یک گروه موسیقی هم هستم که هر شب یک آهنگ کلاسیک می گذارد و من یک روزی قرار است خیلی با شعور و ثروتمند شوم و دراز بکشم توی وان پر از کف و شمع روشن کنم و شراب بنوشم و آهنگ کلاسیک گوش کنم ، چون این تنها چیزی خواهد بود که حالم را جا خواهد آورد . اما چون فعلا پولی ندارم و وقتی می روم خانه و لب تاپم را باز می کنم و پیام های تلگرامم را می بینم خیلی خسته ام و حوصله ندارم ، آهنگ هایش را گوش نمی دهم . منتظر پیام مهم تری هستم ؟ نه . لب تاپم را می بندم و می خزم زیر لحاف . با کتابم و گربهء شَلَم و زندگی کوچکم . Labels: UnderlineD |
اولین قدمِ نابودی، ترسیدنه.
|
نوشته شوارتز توضیح میدهد که این نوع رایج از تنهایی آنقدر پنهان است که اکثر افراد هرگز به خودشان هم اعتراف نمیکنند که گرفتار این نوع تنهایی و انزوایند. اصلا گاه به خیالت هم نمیرسد تنهایی. متاهلی و شریک زندگی داری، بچه داری و از وقت گذرانی با بچهات لذت میبری، تعطیلات در محیط خانواده و میان پدر و مادرتان هستید، اما دوست و رفاقتی ندارید. چیزی خارج از دایرهی روزمرهی تکرارشونده نیست. فضایی از آن خود، گپ و گفتی از آن خود و خارج از جاری روزمره درکار نیست.
و چند سطر بعدْ ادامه داده این کلیشه غلط در ذهن مردم باید اصلاح شود که تنهایی= تنها زندگی کردن، نداشتن شریک زندگی، دوستان انگشتشمار است. نه...اتفاقا خیلی از موارد دقیقا چیزی شبیه به ماجرای بیکر است. آدمها در ظاهر کلی هم دوست و معاشر و همکار و همسایه و زن و شوهر و بچه دارند و باز تنهایند. احساس تنهایی، پیچیدهتر از فرمولهای کلیشه است. «تنها بودن» یک چیز است، «حس تنهایی کردن» چیز دیگر و دومی خطرناکتر و پیچیدهتر است. این متن را که خواندم یاد میم افتادم. یاد او و آن قسمتی از زندگیش که با آن شناخته بودماش. راستش میم را آدمی «تنها» میدانم. تنها و منزوی. میم را و کمی که فکر میکنم میتوانم از میمهایی که میشناسم یک لیست درست کنم. میم آدم موفقیست. در نگاه اول یعنی، از نگاه شخص ثالث، آدم موفقیست. آدمی محترم، جاافتاده، با جایگاه اجتماعی و اقتصادی معقول و قابل اعتنا، خانواده، کار، سفر، و الخ. میم اما، آن میمای که من میشناسم، مردیست تنها، تنها و کمی غمگین و به زعم من حتا ناموفق. ناموفق در خلق حلقهای از آنِ خود. میم «حلقه»ای، «بستر»ی «جهان»ی از آنِ خود ندارد. دنیای درونیِ بزرگی ندارد. دنیای درونی ندارد اصلاً. اصلاًتر برای همین است که در زندگی بیرونی، آدم موفقیست. دنیای درونی، دنیای درونی بزرگ، انرژی زیادی از آدم میگیرد و به محض اینکه حواست نباشد، از زندگی واقعی و روزمره جا میمانی. میم اما، یا آدمهایی شبیه میم، این دنیای درونی را ندارند. مواد خام مورد نیازشان برای سرگرمی را از بیرون، از اطرافیان و از اتفاقات روزانه تأمین میکنند. میم و امثال میمها، بدون معاشرت احساس تنگی نفس میکنند؛ با این وجود اما معاشرینی از آنِ خود ندارند. به زعم من ذاتاً «میزبان» نیستند. درون خود چیزی ندارند که بشود با آن دیگران را در شعاع نزدیک نگه داشت. مولٌد و برگزارکنندهی معاشرت و دورهمی نیستند هم. مصرفکنندهاند. بیشتر دلشان میخواهد آدمی داشته باشند که با «او» و به واسطهی او با معاشرین و دوستان«ش» معاشرت کنند، با او در برنامههای مختلف شرکت کنند و از در معرضِ «او» بودن اوقات فراغت/تنهاییشان را پر کنند. میمها غالباً آدمهایی کمحوصله و ناراضیاند. مدام در اطراف خودْ دنبال چیزی، کسی میگردند که بودنشان در آن لحظه را با آن، با او تعریف کنند. مثلاً؟ مثلاً اگر مجبور باشند به تنهایی در کافه یا رستوران وقت بگذرانند، عموماً در حال اسکرول کردناند. کم دیدهام کتابی همراهشان باشد برای خواندن یا دفتری برای نوشتن. حتا کمتر دیدهام علیرغم ساعتها اسکرول کردن موبایل، صفحهی اجتماعی اکتیو و پرطرفداری داشته باشند. عموماًتر فالوئر شبکههای اجتماعیاند، بیکه به شخصه محتوای قابل اعتنایی تولید کنند. میخواهم بگویم اینجور آدمها، مصرفکنندهی خالصاند. به جای انتخاب کردن فیلم، مینشینند پای تلویزیون یا ماهواره. به جای انتخاب کردن کتاب یا فیدهای مورد علاقه برای خواندن، مینشینند پای اسکرول کردن فیسبوک یا روزنامه یا توییتر. به صفحات شخصیشان هم که سر بزنی، عموماً حرفی برای زدن ندارند. یا لایک میکنند یا به حرف کسی دیگر واکنش نشان میدهند یا صرفا خوانندهی خاموشاند. که اصلاً جهانی شخصی و از آن خود ندارند که بخواهند آن را در معرض دید عموم بگذارند یا کسی را با آن سرگرم کنند. میم را اگر از شغلش جدا کنند، تعریفکردنش سخت میشود. یک میم به محض بیدار شدن از تخت میزند بیرون. دوش و فنجانی قهوه، عموما در کافهای سر راه. میم مدام در حال بیرون رفتن است. از تخت، از اتاق، از خانه. آن بیرون چیزی هست که او را سرگرم میکند. اگر «او» در تخت، در اتاق یا در خانه نباشد، میم میزند بیرون و دنبال بهانهای برای سرگرمی، برای رفع تنهایی، برای زندگی میگردد. گاهی میمهای دور و برم را وقتهای تنهاییشان تصور میکنم. لباسهای کَندهشده، نیمپشتورو، جورابهای استفاده شده، جا به جا روی پشتی مبل و صندلیها و گاهی کف زمین، دم در اتاق. کیف دستی پر و سنگین، نیمهباز و شکمداده، جلوی در ورودی خانه. زیرسیگاریهای نیمهپر، اینجا و آنجا. کتابی که از وسط باز شده به شکم رها شده روی دستهی مبل. چند کنترل مختلف، تلویزیون و ریسیور و ایرکاندیشن و سیستم صوتی، جلوی نشیمنی که تشکاش گود افتاده، کنارش روی زمین پتوی نازک سفری، مچاله شده. سینک پر از ظرفهای چند روز مانده و توی یخچال یک بسته نان تست کپکزده و شیر تاریخ مصرف گذشته و چند تکه گوشت خوابانده شده در پیاز، ماسیده. نگاهی غمگین و نگاهی سرزنشگر، سر تکان دادنی از سر تحقیر و افسوس، برای دیگرانی که الکی خوشاند و میانمایهاند و قدر میمها را نمیدانند. شوارتز توضیح میدهد که این نوع رایج از تنهایی آنقدر پنهان است که اکثر افراد هرگز به خودشان هم اعتراف نمیکنند که گرفتار این نوع تنهایی و انزوایند. اصلا گاه به خیالت هم نمیرسد تنهایی. متاهلی و شریک زندگی داری، بچه داری و از وقت گذرانی با بچهات لذت میبری، تعطیلات در محیط خانواده و میان پدر و مادرتان هستید، اما دوست و رفاقتی ندارید. چیزی خارج از دایرهی روزمرهی تکرارشونده نیست. فضایی از آن خود، گپ و گفتی از آن خود و خارج از جاری روزمره درکار نیست. |
Thursday, April 13, 2017
رفیق قدیمی پیغام داد که یادته یه زمانی فلان چیزو برات ایمیل کرده بودم؟ خودم پیداش نکردم. میتونی یه نگاه بندازی ببینی تو داریش تو ایمیلات یا نه. رفتم تو جیمیل. و اوه. چشمم به ایمیلایی افتاد که حتا الان یادم نمیاد اون کارا رو من کرده باشم و اون ایمیلا رو من زده باشم:|
|
امن برای من یعنی وقتی بگم بیا، بیاد. وقتی بگم نرو، بمون؛ نره، بمونه. امن برای من یعنی وقتی بگم بیا، بدونم میاد. وقتی بگم نره، بمونه، بدونم نمیره، میمونه.
|
Wednesday, April 12, 2017
به سید گفتم شب میای؟ گفت آره، قراره با زرافه فوتبال ببینیم. ظهر که بیدار شدم هم، گفت دیشب تا ساعت سه بیدار بودم، داشتیم با زرافه گپ میزدیم. من منگ قرصها خواب بودم که دیدم سر شب اومده خونه، پروچکشن پرتابل خودشو آورده با ریسیور و کابل و الخ، یه ساعتی وقت صرف کردن که سیستم رو راه بندازن، بعد از بیرون، از برگرلند غذا سفارش دادن و سهتایی نشستن پای فوتبال. بایرن و رئال. از سر و صداشون بیدار شدم لپتاپ به دست رفتم نشستم تو سالن. بساط شام هنوز رو میز بود. دخترک پای فوتبال داشت لاک میزد. زرافه داشت از فوتبال استوری میذاشت تو اینستا و سید داشت کنیاک میخورد.
دلم خواست این صحنه رو، مث یه اسنپشات، بذارم اینجا. |
Sunday, April 9, 2017
فرناز سیفی توی فیسبوکش نوشته:
بیش از یک ماه از انتشار این یادداشت صادقانه و مهم بیلی بیکر، خبرنگار «بوستون گلوب» گذشته است و هنوز بحث و گفتوگو دربارهی مسالهی مهم پنهانی که او به آن اشاره کرده، ادامه دارد. بیلی بیکر چهلوچندساله است، سالهاست در «بوستونگلوب» کار میکند، ازدواج کرده و دو بچهی کوچک دارد. بچهها که بهدنیا آمدند به محلهای در حاشیهی شهر اسبابکشی کردند تا بتوانند خانهای بزرگتر با حیاط بخرند تا بچهها بتوانند در فضایی بزرگتر و میان دارودرخت بزرگ شوند. او کار میکند، ماشین بزرگی دارد(کلیشهی خانوادهی آمریکایی که خارج از شهر زندگی میکنند) روزها مسیر طولانی را تا روزنامه میراند، صبحها سعی میکند قبل کار به باشگاه ورزش برود یا بدود. شبها حتما قبل از خواب بچهها، یک ساعت وقت برای بازی و خنده با آنها بگذارد، آخرهفتهها بیشتر وقت را با زن و بچههایش بگذراند، سالی یکی دوبار تعطیلات بروند و ...همه چیز یک کلیشهی بسیار عادی و رایج زندگی خانوادگی طبقهی متوسط و متوسط رو به بالا در آمریکا است. چندوقت پیش روزی سردبیرش او را به اتاق صدا کرد و گفت یک سوژه عالی دارد که راست کار اوست. سردبیر به آمار دهها سال بررسی دولت فدرال اشاره کرد: مردم در آمریکا بیشتر از اینکه از چاقی مفرط و دیابت و سیگار کشیدن بمیرند، از «تنهایی» و حس عمیق بیکسی میمیرند. آدمیزاد(بهویژه مردان میانسال) تنهایند، اغلب اوقات هم در حال انکار این وضعیت و تنهایی مدتهاست یک عامل جدی مرگومیر و بهخطرانداختن سلامت است و کسی دربارهاش حرفی هم نمیزند. حالا سردبیر از بیکر میخواست برود تحقیق و دربارهی این موضوع یک مطلب مفصل بنویسد. بیکر بهش برخورد، چرا سردبیر فکر کرده او آدم مناسبی است که این سوژه را دنبال کند؟ اونکه یک دوجین رفیق صمیمی و معاشر دارد. مثلا همین دوست قدیمیاش مارک، همکلاسی دوران دبیرستان بودند و هنوز باهم حرف میزنند و بیرون میروند. صبر کن ببینم...سالی چندبار هم را میبینند؟ چهار یا حداکثر پنجبار... روری چی؟ روری هم دوست صمیمی قدیمیاش است. آخرینبار کی روری را دید؟ بیشتر از یک سال از آخرین قرارشان گذشته... خب این همه همکارانش سرکار هستند که باهم ناهار میخورند و قهوه صبح و گپ میزنند....کی را گول میزنیم؟ چرا میخواهیم به خودمان بقبولانیم همکارانی که هر روز چندساعت میبینیم و گاه گپی میزنیم «دوست و رفیق» ما هستند آخه؟ بیلی بیکر هی فهرست دوستاناش را ردیف کرد و وقتی پشت میزش برگشت، واقعیت عین پتک بر سرش فرود آمد: بله، او «لوزر» است و تنها و فکر میکند کلی دوست و رفیق دارد. دکتر ریچارد شوارتز، محققی که اصلا دربارهی این معضل فراگیر تنهایی آدمیزاد در قرن ۲۱ کتابی نوشته است، از شنیدن ماجرای زندگی روزمرهی بیکر هیچ تعجب نکرد. گفت ماجرای کلیشه و تکراری تنهایی همین است. درگیر و گرفتار زندگی خانوادگی و کار و مشغلهای، وقتی اگر باقی بماند ترجیح میدی یا باید صرف رسیدگی به امورات بچهها و خانه و زندگی خانوادگی کنی، بقیه دوستانات هم همیناند و بهسادگی و بدون اینکه حتا متوجه بشوید میبینید دیگر مدتهاست باهم حرف نزدید یا نشده یک قرار دورهمی بگذارید. تنهایی آوار میشود و جاری روزمره میشود. تحقیق آنها نشان داده شانس مرگ زودهنگام افرادی که با چنین تنهایی مواجهاند، ۲۶ تا ۳۲ درصد بیشتر از سایر افراد است و این نوع انزوای رایج که حتا به چشم نمیاد، گاه از کشیدن سیگار کشندهتر است. شوارتز توضیح میدهد که این نوع رایج از تنهایی آنقدر پنهان است که اکثر افراد هرگز به خودشان هم اعتراف نمیکنند که گرفتار این نوع تنهایی و انزوایند. اصلا گاه به خیالت هم نمیرسد تنهایی. متاهلی و شریک زندگی داری، بچه داری و از وقت گذرانی با بچهات لذت میبری، تعطیلات در محیط خانواده و میان پدر و مادرتان هستید، اما دوست و رفاقتی ندارید. چیزی خارج از دایرهی روزمرهی تکرارشونده نیست. فضایی از آن خود، گپ و گفتی از آن خود و خارج از جاری روزمره درکار نیست. نتیجه تحقیق شوارتز هم نشان داده که این وضعیت میان مردان میانسال بیشتر و جدیتر از زنان میانسال است و زنان بهطورکلی در دوستیابی موفقترند. نتیجهی تحقیقی در دانشگاه آکسفورد جالب بود: مردها برای اینکه دوست پیدا کنند، نیاز به یک فعالیت مشترک مداوم دارند. مثل عضویت در یک تیم ورزشی، مثل اینکه باهم بروند بدوند. فعالیتی که مداوم و بابرنامه باشد. هر هفته سر ساعت معینی تکرار بشود. از اینکه گاهی گذری بشینند دورمیز و آبجو بخورند، معمولا دوستی واقعی و جدی بیرون نمیاد. شوارتز میگوید محققان در بررسی عکسها و فیلمهای گروههای دوستی زنان و مردان به یک تفاوت جالب پی بردند. زنها در وقتگذرانی با دوستان وقتی باهم حرف میزنند، چهره به چهره گپ میزنند و به صورت هم نگاه میکنند. مردها اما معمولا کنار هم میایستند، هر دو به نقطه نامعلومی در افق روبرو نگاه میکنند و باهم بدون اینکه به صورت هم نگاه کنند، گپ میزنند... چندسال قبل یکی از مردان در کلاسی که بیکر میرفت، ایدهای داشت:«چهارشنبه شب»...اصرار و سماجت میکرد که هر چهارشنبه شب مردانی که در این کلاس بودند دورهم جایی جمع بشوند، چیزی بنوشند و از همهچیز گپ بزنند و دوستی رقم بزنند. سماجت میکرد که برنامه را باید منظم هر چهارشنبه شب تکرار کرد تا روتین و رویه و بخشی از زندگی شلوغ همگی شود. از قرار، او درست میگفت و حالا بیکر در آخر مطلباش از مردان خواسته بلند شوند چهارشنبه شبها یک برنامهی دورهمی بگذارند، هر چهارشنبه شب، باهم کاری کنند تا به جنگ این انزوای خاموش مرگبار بروند که بلای جان همهشان شده. «آتلانتیک» بعد از این نوشته صادقانه بیکر، به سراغ جان کسیوپو، روانشناسی رفت که سالهاست دربارهی انزوا و تنهایی آدمیزاد در هیاهوی جمع تحقیق میکند و با او مصاحبه کرد. کسیوپو توضیح میدهد که این کلیشه غلط در ذهن مردم باید اصلاح شود که تنهایی= تنها زندگی کردن، نداشتن شریک زندگی، دوستان انگشتشمار است. نه...اتفاقا خیلی از موارد دقیقا چیزی شبیه به ماجرای بیکر است. آدمها در ظاهر کلی هم دوست و معاشر و همکار و همسایه و زن و شوهر و بچه دارند و باز تنهایند. احساس تنهایی، پیچیدهتر از فرمولهای کلیشه است. «تنها بودن» یک چیز است، «حس تنهایی کردن» چیز دیگر و دومی خطرناکتر و پیچیدهتر است. این روانشناس میگوید تحقیق و آمار نشان میدهد آدمهای متاهل بهواقع کمتر تنهایند و کمتر احساس تنهایی میکنند،ولی کماکان شمار افراد متاهلی که احساس تنهایی عمیق میکنند، چشمگیر و فراوان است. کسیوپو میگوید تقریبا همهی باور و برداشت ما از تنهایی غلط است. فکر میکنیم آدمی که تنها زندگی میکند و زیاد اهل معاشرت نیست، لزوما تنهاست که از بیخ غلط است. فکر میکنیم همین که برویم با دیگران وقت بگذرانیم، حس تنهایی را چاره است و مشکل حل میشود که این یکی غلط اندر غلط است. خیال میکنیم آدمهایی که در روابط اجتماعی و مهارتهای ارتباطی ضعیفترند، لاجرم تنهاترند که این هم نادرست است و اتفاقا بسیاری از آنها که عمیقا احساس تنهایی شدید میکنند، آدمهاییاند خوشمشرب و بگووبخند و با مهارتهای ارتباطی بالا. این روانشناس برای افرادی که درگیر حس عمیق تنهاییاند،چند توصیه دارد: یک کار داوطلبانه در یک گروه خیریه یا کمکرسانی را شروع کنید. این واقعیت را بپذیرید که برقراری روابط اجتماعی معنادار سخت است و زمانبر. یک راه خیلی موثر این است که مدام دربارهی خودتان حرف نزنید، از آدمها دربارهی آنها و زندگی و علایق و کارها و نگرانیهایشان سوال بپرسید و بگذارید دربارهی این چیزها حرف بزنند. این یکی از بهترین راهکارهایی است که از دلش، دوستی بیرون میاد. و همیشه دنبال آدمهایی باشید که با آنها اشتراکات و سلایق مشابه دارید. همیشه خوب است با این افراد یک قراری بگذارید و گپی بزنید. خیلی وقتها از دل حتا یک علاقه مشترک، دوستی جوانه میزند. اشتراکات مهم است، همان یک نقطه مشترک را بچسبید و رها نکنید. Labels: UnderlineD |
خوبیِ بداههنوشتن این است که آدم را خالی میکند از لحظه، از موضوعی که مدام توی مغزش چرخ خورده و خودش را به در و دیوار زده که بیاید بیرون، که بشود محل عبور، بشود معبر. بدی بداههنوشتن اما این است که وقتی بنویسی و بپَرد، دیگر رفته. دیگر موضوع را در لحظه نوشتهای و از موضوع عبور کردهای و رفته؛ فارغ از اینکه رد پایش جایی ثبت شده باشد یا نه. برای امثال منای که فقط بلدند در لحظه بنویسند و لاغیر، بازنویسی پستهایی که گم میشوند، دشوارترین نوع نوشتن است.
|
Saturday, April 8, 2017
حضورش، هنوز، بیمارم میکنه؛ لیترالی.
|
به این نتیجهی خردمندانه رسیدم که رفتار و خلق و خوی ما در تمام دهها و شهرهای جهان یکسانه، فقط زبون آسانسوراست که تغییر میکنه.
چنین گفت خارپشت Labels: las comillas |
به نظرم همهچی باید از ورزش شروع شه. اونم نه همینجور بیحسابکتاب، توی زمان مشخص با بهرهوری مشخص. اگه شد که شد، اگه نه دیگه راهی نداره. بزرگترین محک اراده واسه من، همچنان ورزشه.
|
از دستم خسته شدهم. در واقع نمیدونم چه جوری از دست خودم خلاص شم. و؟ مامان که باشی، بچه که داشته باشی هیشکی به اندازهی بچههات نمیتونن بهت عذاب وجدان غلیظ منتقل کنن. پاشنهی آشیل در مقیاس ابدی و ازلی.
|
یه پستِ کیلومتری نوشته بودم تو هواپیما، که هر چی میگردم نیست:(
|
Friday, April 7, 2017
تمام روز را، استانبول و پاریس، گوش از صدای آژیرها سرسام میگیرد. استانبول کمتر، پاریس بیشتر. هر دو شهر، همچنان زیبا و مغرور، اما تبدار و ملتهباند. فضا به شدت امنیتیست. اضطرابی مدام، زیر پوست شهر جریان دارد.
|
Thursday, April 6, 2017
آی لاو یو توو
من؟ عاشق «جیب»م. در واقع عاشق ارگانایز کردنم و جیب باعث میشه احساس ارگانایز بودن کنم. باعث میشه مونیکای درونم راضی و خشنود باشه. کیپلینگ؟ خدای جیبه. خدای جیب و سبکی و کژوالتی و مختصری هم خلخلیسم و بلاهت که در گوریلش نهفتهست، لذا پر واضحه که سو مای تایپ و پر واضحهتر که هر جا میبینم قربونصدقهش میرم و هر چند تا محصول مختلفشو داشته باشم باز کممه. سید؟ یه آدم شستهرفتهست/بود که چیزای ساده و صاف و مستقیم میپوشه و از هر گونه بلاهت بدوره/بود. من؟ عاشق موزه/گالریگردیام و طبعا وقتی میرم سفر اگه به امان خودم ولم کنن مدام سر از موزه و گالری درمیارم. سید؟ معتقده هیچی از آرت سر درنمیاره و طبعا آخرین جایی که حین سفر دوست داره بره موزه و گالریه. تو پاریس، تو گیفت شاپ موزهی هنر و مد، دیدم یه جعبه کبریت بزرگ برام خریده که روش نوشته «ایف». پرسیدم هوم؟ گفت اینو واسه تو خریدم. گفتم واسه من؟ چرا؟ گفت اوهوم. همینطوری. بر که گشتیم هتل، داشتم جعبههه رو از تو بستهش درمیاوردم که دیدم پشتش نوشته رودیار کیپلینگ---> سو؟---> کیپلینگ---> همچنان سو؟ ---> که یعنی کیپلینگ-کیپلینگ---> و؟---> و من---> و؟؟؟---> و ابراز محبت و توجه و علاقه---> آر یو شور؟---> لابد. خواستم بگم به این سطح تخصص از خوانش بین خطوط و دیکُدینگ و الخ رسیدهم حینِ رابطه با این دوستمون:| |
Labels: UnderlineD |