Desire knows no bounds




Saturday, May 25, 2019

یه سفر چند روزه رفتیم گیلان. رفتیم یکی ازین اکو-هتل‌های کوچیک و ترتمیزی که نه اینترنت داشت، نه موبایل آنتن می‌داد، همه با یه لا پیرهن و شلوارک می‌چرخیدن، روسری و مانتو هنوز اختراع نشده بود، لپ‌تاپ و موبایل هم، دوربین چرا، نه از آدمیزاد خبری بود، نه از هیاهو و سر و صدا، خیلی دِه‌طور و ته دنیا و خلوت و ازون مدل جاهایی که من دوست دارم. اگه استخر و درای مارتینی هم داشت که دیگه پرفکت بود، ولی پولانسکی خاطرنشان کرد همین‌جوریاست که لیست زیاده‌خواهی‌های آدمی را انتهایی نیست، فلذا من به چشم‌انداز سبز-آبی و ننوی قرمز جلوی اتاق‌مون و هوای خنک و تمیز و سکوت مطلق و کتاب و کباب و شراب و پیاده‌روی و جنگل و رودخونه و آتیش و ورق و فیلم رضایت دادم و استراحت مطلق کردم. 

حالا شب‌ها اکثراً موبایل رو یکی دو ساعت قبل از خواب می‌ذارم کنار. این شبا یه اپیزود ایلینیست می‌بینم. بعد یکی دو فصل از کتاب خویشاوندی‌های اجباری می‌خونم و می‌خوابم. این‌جوری گفت‌وگوهای مغزی‌م کمتر می‌شه. خوابم عمیق‌تر می‌شه، و صبح‌ها راحت و سبک بیدار می‌شم. 
..
  




تراپیستم واسه من قشنگ نقش خدا رو بازی می‌کنه. یه سری مسأله که دو سه ماه مدام داشت تو مغزم صدای اره‌برقی می‌داد رو با دو سه تا جا‌به‌جایی مختصر، در عرض نیم‌ساعت حل کرد، ته جلسه هم گفت خیلی اوضاعت خوبه، نمی‌خواد بیای، هر کاری داشتی ایمیل بزن، و زندگی به همین سادگی پنج درجه شفاف‌تر شد برام. پنج درجه نه، پنجاه درجه. رسماً سه تا مشکل مهم و بزرگ‌مو با سه تا حرکت ساده اما بنیادین حل کرد. و آخخخخ که من چه عاشق این‌جور آدم‌های مقتدر باهوش‌ام.

بعد؟ بعد مغز من بنده‌ی تلقین و بک‌آپه. چرا؟ چون همین‌که دکتر یه آپشنی در اختیارش گذاشت که با فلان دارو می‌تونی بخوابی، و به محض این‌که خیالش راحت شد فلان دارو توی کشوی داروها موجوده، بی‌ فلان دارو شروع کرد به خوابیدن، بدون این که حتی خورده باشمش! به درستی‌که ملکه‌ی کولی‌بازی‌ام من:| یعنی حاضر نیستم به بیماری فرصت بدم ظهور یابه، و حاضر نیستم به دارو فرصت بدم کارشو بکنه، و حاضر نیستم تو هیچی به «روند» اعتقاد داشته باشم. همه‌ش دنبال نتیجه‌های فوری‌فوتی‌ام. باباجان میگرن گرفتی، خب بپذیر. حالا یه مدت طول می‌کشه تا ببینی چی به چیه، قلق بیماری بیاد دستت، بتونی باهاش کنار بیای، بتونی کنترلش کنی. دیگه چرا روزگارو به خودت و اطرافیانت سیاه می‌کنی؟ دیگه چرا می‌رسی به ته زندگی؟ حالا دکترا تشخیص داده‌ن، دارو گرفتی، داروهه عارضه داره، دو روز صبر کن بدنت خودشو تطبیق بده، این‌همه کولی‌بازی نداره دیگه. اولین نفری نیستی که مریضی لاعلاج گرفتی که فرزندم. چرا همه رو گاز می‌گیری خب. دکتر بدبخت هم از روز اول گفت باید یه ماه طاقت بیاری تا داروهه کار خودشو بکنه بتونه بیماری رو کنترل کنه. اصن حاضر نیستی بپذیری که ممکنه ملت بیشتر از تو سرشون بشه. بعد حالا دو هفته نمی‌تونی بخوابی، باز دنیا به آخر رسیده. خب بابا اجازه بده، اینم درستش می‌کنیم. انقدر چرا کولی‌بازی درمیاری. 

یعنی می‌خوام بگم نصف ماجراهای دنیا، به جای این‌که اون بیرون اتفاق بیفتن، این‌تو تو مغزم میفتن. همه‌چی رو اگزجره می‌کنم، در حالی که اوضاع اون‌قدرها هم پیچیده و خطرناک و حاد نیست. زندگیه دیگه. بعد وقتی کنار یه آدمی مث پولانسکی قرار می‌گیرم، ضایع‌بودنم مشخص می‌شه، که جه‌قدر تو همه‌چی «حاد» و شدیدم من. کول داون بابا. 
..
  




یه حکایتی بود که پدره داشت می‌مرد، می‌خواست وصیت کنه فرزندانش رو جمع کرد گفت یه دسته چوب بیارید و اینا؟ یه بار یادم نمیاد طی چه وضعیتی، شروع کردم به دخترک وصیت کردن که فرزندم، از من به تو نصیحت سبک زندگی‌ت رو جوری تعریف کن که همیشه سه چیز رو در سرلوحه‌ی برنامه‌ی ماهانه‌ت قرار بدی، جوری که جزو لایف‌استایل‌ت بشه: تراپی، مانیکور پدیکور، و ماساژ؛ اون‌وقت خواهی دید که چگونه کیفیت زندگی‌ت چند درجه ارتقا خواهد یافت.

ما اینو گفتیم و رفتیم. چند سال گذشت. تو این مدت هی یه وقتایی جسته گریخته میومدم دم صندوق پول مانیکورم رو حساب کنم یا برای ماساژورم پول بریزم، می‌دیدم باید دو برابر پول بدم، به اطلاعم می‌رسوندن دخترتون دیروز این‌جا بودن یا ماساژوره می‌گفت پریروز رفته بودم پیش دخترتون برای ماساژ، خب با خودم می‌گفتم حالا یه وقتاییه دیگه و مامانشم و صورت‌حساب اونم من پرداخت می‌کردم. تا این‌که بعد از مدت‌ها، تقریباً بعد از یک‌سال از تراپیستم دو تا وقت گرفتم دو روز پشت سر هم، برای خودم و دخترک. مدت‌ها بود نرفته بودم تراپی. قیمت‌ها دستم نبود. از جلسه‌ اومدم بیرون رفتم دم صندوق حساب کنم، ویزیت رو که گفت مغزم سوت کشید. می‌دونستم تراپیستم اصولاً جزو خیلی گروناست، ولی دیگه نه این‌قدر. پرسیدم دقیقه‌ای چه‌قدر می‌گیرن مگه آقای دکتر؟ منشیه گفت فلان قدر، ولی دیروز دخترتون هم این‌جا بودن، گفتن فردا مامانم میان، ویزیت منم ایشون حساب می‌کنن.

فرزندم، دلبندم، درسته که من گفتم اینا رو بذار جزو لایف‌استایلت، ولی نگفتم صورت‌حساباشو بذار جزو لایف‌استایل من که هانی!

نتیجه‌ی اخلاقی این‌که یا با دیتیل و جزئیاتْ وصیت کنین، یا تاریخ رو تو وصیت لحاظ کنین.
..
  



Friday, May 17, 2019

حداقلّی از همراهی، تا زمانی که طرزِ پوشش آزاد نیست 

آقا و خانمی در خیابان با هم راه می‌روند، در گرمای تابستانیِ ظهرِ رمضان. آقا پیراهنِ آستین‌کوتاه پوشیده، خانم مانتو. تا جایی که بر پایه‌ی ظواهر می‌شود حدس زد، خانم جورِ دیگری لباس می‌پوشید اگر آزاد بود.

من این تصویر را دوست ندارم. تصور می‌کنم که هم‌چنان دوست نمی‌داشتم حتی اگر مشخصاً با قوانینِ حجاب در جمهوری اسلامی مخالف نبودم، حتی اگر موردی سراغ داشتم که رسول‌الله در مدینه یا امیرالمؤمنین در کوفه به زنی تذکرِ حجاب داده باشند.*

حدسِ قویِ من این است که ماجرا قدیمی‌تر از این باشد؛ اما مشخصاً و به‌وضوح یادم هست که در تابستانِ‌ ۸۷ که به ایران برمی‌گشتم، قصد کرده بودم هیچ وقتی از سال در جاهای عمومی‌ای که قانونِ حجاب نافذ است—خیابان و کافه و دانشگاه و رستوران و پارک و اداره و سینما و غیره—هرگز پیراهنِ آستین‌کوتاه نپوشم، حتی اگر تنها رفته باشم. بیش از ده سال است به این تصمیم‌ام عمل کرده‌ام، و قصد دارم تا زمانی که حجابْ اجباری باشد هم‌چنان عمل کنم. این ابرازِ همدلی کاملاً حداقلّی است: از جهاتی مثلِ آقایی که دوست دارد در استادیوم فوتبال ببیند اما شخصاً نمی‌رود، تا زمانی که ورودِ خانم‌ها آزاد نباشد.

امیدوارم روشن باشد که این ربطی به کسانی ندارد که نانِ حرف‌هایشان درباره‌ی حجاب را می‌خورند و دقیقاً مزدبگیرِ خصم‌اند و برای تحریم کوشیده‌اند و برای جنگ تدارک می‌بینند.

*تصورِ من این است که قاعدتاً در آن دوره هم مواردی بوده که حجابِ اسلامی (آن‌گونه که امروز در جمهوری اسلامی تعریف و تبلیغ می‌شود) رعایت نمی‌شده، هم‌چنان که مواردِ رباخواری و زنا و شربِ خمر بوده. به فرض که مواردی از تذکرِ پیامبر یا امام یافت نشود، منطقاً راه‌های متعددی هست برای تبیینِ نبودنِ چنین گزارش‌هایی، از جمله: یا رعایتِ حجاب (با این شکلی که امروز می‌شناسیم) واجب شناخته نمی‌شده، یا همگان رعایت می‌کرده‌اند، یا حکومت رعایت‌اش را الزام نمی‌کرده.

Labels:

..
  



Wednesday, May 15, 2019


یک رفیقی دارم که عاشق گل و گیاه و دار و درخت است. سه ماه پیش افتاده بود به جان گلدان‌های حیاط خانه‌اش. قلمه‌های رز را کرده بود توی خاک. خاک‌شان را عوض کرده بود. پیوند زده بود. تکثیر کرده بود. و خلاصه حیاتِ حیاط  را کن‌فیکون کرده بود. دم غروبی یک کاکتوس مکزیکی و یک شاخه یاس شیرازی مانده بود روی دستش. نگاه کرده و دیده که فقط یک گلدان برایش باقی مانده است. بعد هم حوصله‌اش نکشیده تا یک گلدان دیگر بخرد. به هر حال آدم‌های عاشق هم ممکن است یک وقت‌هایی خسته شوند. بعد زیر لب گفته به جهنم و هر دو تایشان را کاشته توی همان یک گلدان باقی‌مانده. یک یاس شیرازی و یک کاکتوس مکزیکی. سینه به سینه. ترکیب غریبی بوده. انگار که مثلا محمد‌علی کلی با پروین اعتصامی ازدواج کند. یک ماه که گذشته، حال هر دو تایشان خراب شده. یکی‌شان هفته‌ای یک روز آب می‌خواسته. آن یکی استسقاء داشته و دائم طلب آب می‌کرده. یکی‌شان آفتاب مستقیم می‌خواسته. آن یکی دائم ویار سایه داشته. کاکتوس دلش می‌خواسته پهن بشود و یله بدهد. یاس دلش می‌خواسته مثل میمون از دیوار حیاط بکشد بالا و ببیند آن‌جا چه خبر است. کاکتوس همش بهانه‌ی توی خانه را می‌گرفته. یاس دائم غرِ هوای آزاد را می‌زده. خلاصه این‌که بعد از یک ماه، رفیقِ ما دیده که هر دو نفرشان خموده شدند و حال و حوصله و رمق ندارند و رنگشان پریده. یک جورهایی بدن‌شان بوی » گند بزنند به این گلدون» گرفته است.

رفیق من هم فارسی بلد است، هم انگلیسی و از این دو تا بهتر، زبان نباتی. رفته یک گلدان جدید خریده و جدای‌شان کرده. هر کسی سیِ خودش.  یکی‌شان کنار دیوارِ آفتاب‌گیر و هفته‌ای هفت روز آب. آن یکی هم پشت پنجره و هفته‌ی یک بار یک جرعه آب. دیشب رفته بودیم خانه‌شان. حال هر دو نفرشان خوب بود. یاس و کاکتوس. یاس کشیده بود بالا. کاکتوس پت و پهن شده بود. سبز شده بودند و هزار شاخه‌ی جدید ازشان زده بود بیرون. در واقع درکِ بهار کرده بودند. بهتر از همه این‌که ترکیب جداگانه‌شان خانه را کرده بود بهشت مصور. یاس شیرازی خوشحال. کاکتوس مکزیکی خوشحال. خدای حیاط خوشحال‌تر. خلاصه این‌که چه خوب که محمد‌علی و پروین با هم ازدواج نکردند. وگرنه نه پروین شعرهای قشنگ می‌گفت و نه محمد‌علی می‌توانست با مشت، جلوبندیِ جو فریزر را پائین بیاورد. لزوما که ترکیب چیز‌های خوب، نتیجه‌ی خوب نمی‌دهد.

Labels:

..
  



Tuesday, May 14, 2019

بعد؟ بعد جالبه که با این آدم، در تمام لحظات خوش و ناخوش زندگی، از لذت گرفته تا غم، از سکس و مهمونی و سفر تا دلخوری و قهر، در تمام لحظه‌ها این‌همه دوستش دارم و این‌همه مناسب‌ترینه. از لحظه‌ای که باهاش آشنا شدم تا کنون، که عملاً از همون لحظه تا کنون بیشتر اوقات‌مون رو با هم سپری کردیم، هیچ‌وقت نشده دلم بخواد نبینم‌ش، نباشه، بره. عزیزترین‌مه و  این حسه هی با گذر زمان داره عمیق می‌شه، داره قوام پیدا می‌کنه، داره سر و شکل متفاوتی به خودش می‌گیره که هنوز بعد از دو سال برام عجیبه و برام تازگی داره.

این‌جور حس‌ها، یه وقتایی مث امروز که دچار غم و ناراحتی و اندوهی، بیشتر خودشونو نشون می‌دن. می‌بینی چه دلت نمی‌خواد آب تو دل طرف مقابلت تکون بخوره. چه دست و پا می‌زنی حواس‌شو پرت کنی از تموم اتفاق‌های تلخی که افتاده، علی‌رغم تمام حجم اندوهی که قلب خودت رو پر کرده. می‌بینی چه وجود آدم دیگه، به خودت پیشی می‌گیره و اون آدم برات از خودت مهم‌تر می‌شه. می‌شه مرکز جهان‌ت. می‌شه همه‌ی زندگی‌ت. می‌شه یکی از مهم‌ترین «جان من است او»های جهان هستی‌ت.
..
  




امروز یه اتفاق عجیب مشترک رو با هم تجربه کردیم، دوتایی، با پولانسکی. یه غم مشترک رو، یه فقدان رو. اتفاق، هنوز برام جدیده و هنوز عجیبه و هنوز دلم نمی‌خواد بنویسمش. اتفاق، دیشب افتاده و من؟ امروز خبردار شده‌م و امروز تجربه‌ی مواجه‌شدنِ دونفره‌مون رو باهاش داشتیم. اولین تجربه‌ی غم مشترک. نه که یکی‌‌مون یه غمی داشته باشه و دیگری بابت غم اون یکی هم‌دردی کنه، نه. انگار یه خواهر برادر باشیم مثلاً، که یکی از والدین‌شون رو از دست داده باشن، یه چنین چیزی. پولانسکی، ورِ منطقی و معقول منه. ورِ صبور و خونسرد من. در اکثر موارد. امروز هم در تمام مدتی که دچار غلیان اشک و احساسات بودم، و اون داشت آروم رانندگی می‌کرد، ته دلم فکر می‌کردم از قضا یکی ته دل منم هست که حاضره بپذیره تصمیم درست همین بوده که پولانسکی گرفته.

از صبح تا حالا، انگار که یک توفان رو از سر گذرونده باشم/باشیم، مدام سعی می‌کنم فکر نکنم به اتفاقی که افتاده. رفتیم و اومدیم و غذا سفارش دادیم و ودکای اسکرو درایور درست کردیم و فیلم دیدیم و شام خوردیم و حین تمام این‌ها دلم می‌خواست باور نکنم این اتفاق افتاده ضمن این‌که فکر می‌کنم درست‌تر این بود که بالاخره باید چنین اتفاقی می‌افتاد.

دقیقاً فرق من و پولانسکی همین‌جاست. من حاضر نیستم بپذیرم این نقطه‌هه رو. تعارف دارم با خودم. رودروایستی دارم. دلم می‌خواد واقعیت صریح و بی‌رحم رو بپیچونم لای هزارتا زرورق درحالی‌که حاضر نیستم ایگنورش کنم هم، و مدام بهش فکر می‌کنم. اون اما فکر نمی‌کنه فکر نمی‌کنه، تا این که عاقبت در یک نقطه‌ای از مدام زیر لب گفتن‌های من خسته می‌شه گزینه رو صاف و پوست‌کنده می‌ذاره روی میز زیر نور بی‌پرده‌ی جراحی دل و روده‌ی مسأله رو می‌ریزه بیرون و می‌پردازه بهش، و در این لحظه‌ست که من؟ بله، شوکه می‌شم.

هم‌اکنون؟ در شوک‌ام.
..
  



Sunday, May 12, 2019


رخداد 

- چرا هیچ سربازی به سمت دشمن حمله نمی‌کند؟ چرا همه بهت‌زده ایستاده‌اند؟
- چون ما این همه سال فقط برای جنگی آماده شدیم که قرار نبود رخ بدهد، قربان.

Labels:

..
  



Saturday, May 11, 2019

یه عینک قشنگ مطالعه خریده‌م لذا رفتم سه تا رمان قطور خریدم منتظرم شب شه آباژور بالا سر مبل بزرگه رو روشن کنم عینک‌مو بزنم بشینم رمان قطور بخونم.

سلام خرس.
..
  




اون روزای آفتابی که تو اوج دوران سانتی‌مانتالیسم و اینا واسه پارتنرای عزیزتر از جان تو همین وبلاگ مبلاگا می‌نوشتیم تو کوچه‌کوچه مرا بلدی و زبان تن مرا بلد است و ازین جور صحبتا، خبر نداشتیم که در عصر پساچهل‌سالگی همین مرثیه‌ها رو برای ماساژورها و مربی ورزش‌هامون می‌سراییم و لابد دو روز دیگه برای خدمه‌ی سرای سالمندان:|

غرض این که از وقتی تخت ماساژ گرفته‌م، یکی از نهرهای بهشت رو به خونه آورده‌م. از همین رو زنگ زدم به ماساژورم که بیاد برای ماساژ، دوش گرفتم و پرده‌ها رو کشیدم و پنجره‌ها رو بستم و نور رو کم کردم و نیکلاس جار رو گذاشتم پخش شه و حوله‌ها رو پهن کردم رو تخت ماساژ و موبایل رو گذاشتم رو فلایت مود تا ماساژورم بیاد، که درست در همون دقایق ملکوتی پریود شدم؛ اونم پریودی که الردی یه هفته عقب افتاده بود. هیچی دیگه، داشتم به عیش منغص‌ام می‌اندیشیدم و غصه می‌خوردم که ماساژوره اومد، شرح حالمو شنید، و گفت اصلاً جای غصه نیست، ماساژ مخصوص پریود می‌گیری امروز که تا حالا نگرفتی. و؟ ماساژی گرفتم که زندگی چند درصد رزلوشنش رفت بالا در برابر دیدگانم. گذشته از ماساژ مخصوص پریود اما، چون یک سال و نیم می‌شه که داره ماساژم می‌ده، دیگه تمام زیر و بم رگ‌ها و گره‌های تنم رو بلده. یه جوری هم دستش رو می‌لغزونه روی سطح بدن آدم، متصل و پیوسته، که آدم بین ماساژ و اروتیسم مدام سرگردونه. از معدود ماساژورهاییه توی ایران، که ماساژ پشت و روی بدن براش فرقی نداره. اکثر ماساژهایی این‌جا گرفته‌م من، روی بدن رو اسکیپ می‌زنن، مخصوصاً کشاله‌ها و سینه‌ها رو. این نه اما. وقتی ماساژ کل بدن رو می‌گیری باهاش، لیترالی کل بدن رو ماساژ می‌ده بدون این‌که اتصال دستش با بدنت لحظه‌ای قطع شه، و دستش رو بلند نمی‌کنه از روی بدن، می‌لغزونه روی سطح پوست، بافت پوست دستش هم یه جوریه که خودش یه ماساژ دوم محسوب می‌شه به جز فشار دست. خلاصه که به نظرم یکی از بهترین‌هاست تا جایی که من بلدم. بعد همین‌جور که داشتم ماساژ می‌گرفتم و حس‌هام اتوماتیک داشتن واسه خودشون تبدیل به کلمه می‌شدن، یه‌هو حواسم جمع شد که هاها، دقیقاً داره می‌شه شبیه پست‌های قدیمی دوران «تو کوچه کوچه فلان». با این آدم هیچ شیمی‌ای ندارم، ولی مغزم اتوماتیک شروع کرد اون حرکت دست روی بدنم رو تبدیل به این کلمه‌ها کرد. خب البته که یه بخشی‌ش تحت تأثیر هورمون و پریود و اینا بود، ولی خنده‌دار بود که اون سانتی‌مانتالیزم سال ۴۲ که مال معشوق بود و عشق خاص و یگانه و شاملوهایی در قلبم و اینا، هی سوژه‌ش تغییر کرده هی سوژه‌ش تغییر کرده این وسطا سکس‌پارتنر بوده فرند وید بنفیتز بوده دوست‌پسر بوده پارتنر بوده الخ بوده، حالا رسیده به ماساژور و پس‌فردا لابد بِهدار سرای سالمندان و آخریش آقای تو آمبولانس تو راه غسالخونه‌ی بهشت‌زهرا در حال آدرس پرسیدن، از اون طرف مغز من فرمان تایپ می‌ده «تو کوچه‌کوچه مرا»:|

یعنی می‌خوام بگم ماهیت یه چیزایی با گذر زمان تو مغز آدم زیاد تغییر چندانی نمی‌کنه اون‌تو، اون بیرونه که اساین می‌شه به یه سری چیزای مختلفی. بعد بسته به این که خودت تو چه برهه و زاویه‌ای وایستاده باشی، بیننده تو چه برهه و زاویه‌ای وایستاده باشه، به نظر همدیگه سانتی‌مانتال/بی‌شعور میاین، وگرنه که با چند سال این‌ور اون‌ور بالاخره همه از سر می‌گذرونن این دوران رو.
..
  



Wednesday, May 8, 2019

دیشب در حالی که خیلی شاد و مست و سرخوش بودم متوجه شدم پارتنرم داره برای یکی از مهمونا تعریف می‌کنه وقتایی که من می‌خوام ازش تعریف کنم بهش کمپلیمان بدم و اینا، صرفاً یه جمله دارم اونم اینه که «وای، چقد تو شبیه منی». حتی در اون اوج مستی هم احساس تباهی کردم:|
..
  




امروز توی یکی از قرارهای کاری، حرف یکی از آدم‌های مشترکی شد که هر دو نفر داریم باهاش کار می‌کنیم. هر دو توجه‌مون جلب شده بود به اتفاق کوچیک به ظاهر بی‌اهمیتی که صبح افتاده بود، ولی تو جلسه متوجه شدیم از قضا اون اتفاق، اتفاق ساده‌ای نبوده، و اون آدم، آدم قابل اعتمادی نیست، متوجه شدیم راجع به بخش‌هایی از کار که طی قراری ناگفته باید بین اعضای تیم کاری باقی بمونه پیش دیگران حرف زده، فلذا تصمیم گرفتیم از سیستم حذفش کنیم. اون آدم مشترک، آدم کلیدی ما نبود، اما عملاً با دهن‌لقی و رفتار غیر حرفه‌ای و در نتیجهْ حذف‌شدنش از سیستم کاری ما دو نفر، از کار بی‌کار شد.

از حالا به بعد هم تا شعاع چند کیلومتری و تا مدت‌ها، هر کی بخواد با این آدم کار کنه اگر به من زنگ بزنه سراغش رو از من بگیره، که غالب آدم‌ها این کارو می‌کنن، خواهم گفت به نظر من آدم قابل اعتمادی نیست، بنابراین لااقل تو زمینه‌ای که داشت کار می‌کرد دیگه تو اون منطقه به این سادگی‌ها نمی‌تونه کار پیدا کنه.

امروز عصر با یکی از دوستان گالری‌دارم قرار داشتم. بین حرف‌هامون آمار کسی رو پرسید که سال‌ها قبل با من کار کرده بود. این‌جا هم باز ماجرای اعتماد بود ومن شگفت‌زده موندم که این آدم از کجا یادشه من چندسال پیش با فلانی کار کرده‌م. دوباره عیناً همون اتفاق بالا تکرار شد. این بار تو یه بیزینس کاملاً متفاوت، تو یه اشل مالی کاملاً متفاوت، عیناً همون ملاک‌ها و همون رفتار و همون تصمیم.

جالبه تو این دو مدل شغلی که دارم کار می‌کنم، ساختار هر دو، علی‌رغم ظاهر شیک و مدرن‌شون، به شدت سنتی و بدوی‌ه. هر دو اصول بسیار ساده، ناییو و جزمی دارن، آدم‌های اصول‌گرا، پولدار، سرسخت، بی‌ چون و چرا، رک، بی‌رحم، کسانی که بارها و بارها با هم دعوا می‌کنن اما در مقابل دشمن مشترک در لحظه با هم متحد می‌شن، گوشت هم رو می‌خورن اما استخون هم رو دور نمی‌ندازن، هزار جور شیوه‌ی بیزینس و دوز و کلک بلدن اما اصول بین خودشون رو زیر پا نمی‌ذارن. و؟ تو هر دوی این مدل‌ها، نسبت به اوت‌سایدر و زیردست، بی‌رحم‌ان، زیردست‌ای که دروغ‌گو و دزد و نمک‌نشناس باشه.

مهم‌ترین معیار این آدم‌ها امین‌بودنه. فارغ از هر معیار دیگه‌ای، در وهله‌ی اول با کسی کار می‌کنن که امین باشه، امین حریم‌ت. حالا می‌خواد این حریم، مال و اموال باشه، می‌خواد اطلاعات شخصی‌ت باشه، اطلاعات کاری‌ت باشه، هر چی. این امین‌بودن لزوماً رو کاغذ و نوشته و قرارداد هم نمیاد، یه کامِن‌سنسه، یه قرارداد نانوشته، یه شعور نهادینه‌ست، که یا کسی داره، یا نداره.

برای خود من این‌جوریه که وقتی کسی یه بار این قرارداد نانوشته رو نقض کنه، عملاً مهم‌ترین خط قرمز منو نقض کرده و امکان نداره بهش شانس دوباره بدم. ممکنه در لحظه هیچ واکنشی نشون ندم. ممکنه شامل مروز زمان شه و معلوم نشه دارم به چی واکنش نشون می‌دم، اما کافیه بفهمم کسی که باهاش سر و کار دارم این شعور نهادینه رو نداره، که چی رو باید بگه چی رو نباید بگه، از نظر من پرونده‌ی اون رابطه، کاری یا غیر کاری، بسته‌ست، باقی‌ش دیگه فقط شامل مرور زمان شدنه. از معدود جاهاییه که صفر و یک‌ام.
..
  





ظاهراً من از عهده‌ی توضیح چرایی این مطلب که نمی‌خواهم دیگر با ن. همخانه باشم عاجزم. از روزی که این تصمیم را گرفتم هر کسی ازم پرسید خب چرا دیگر نمی‌خواهی همخانه‌ی او باشی؟ من نتوانستم توضیح درخوری ارائه کنم. همیشه یک سری غُر همیشگی توی آستینم داشتم که یعنی فلانی بی‌مسئولیت‌ است یا ریخت‌وپاشش زیاد است و این آخری‌ها هم همین‌ها را به کار می‌بردم ولی واقعاً برای خودم هم سوال شده که چرا حالا دیگر به همه می‌گویم کارد به استخوانم رسیده و «دیگه نمی‌تونم». یک زمانی من خودم جزو آدم‌هایی بودم که به همه می‌گفتم با هم گفتگو کنید. ما آدم‌ها همین یک راه چاره برایمان باقی مانده و اینقدر اطلاع از منویات درونی هم را به حدس و شهود واگذار نکنید و سعی کنید به کمک هم موانع زبان را از پیش پای هم بردارید. که گفتگو اغلب مشکلات را حل می‌کند و فقط کافیست امتحانش کنید. هنوز هم اغلب اوقات همین‌ها را می‌گویم ولی این بار دیدم که حتا علاقه‌ای به حرف‌زدن هم ندارم. من و ن. شده‌ایم مثل آدم‌ها توی روابط به بن‌بست رسیده که فقط همدیگر را تحمل می‌کنند و دیگر حتا کشش جروبحث با هم را دارند. شبیه کسانی که روزها با هم مماشات می‌کنند و وانمود می‌کنند همه‌چیز روبراه است تا شب بروند بنشینند پیش رفقاشان و پشت سر دیگری حرف بزنند و با حرف‌های تکراری و توجیهات عبث اطرافیانشان را هم کلافه کنند. البته این بیشتر مشکل من است. می دانم او هنوز می‌خواهد حرف بزند. ولی حرف راجع به چی؟ گفتگو برای چه هدفی؟ ما ده‌ها بلکه صدها بار راجع به چیزهایی که برای هرکداممان تحمل‌ناپذیر بوده است صحبت کرده‌ایم (بیشتر این من بودم که زبان به شکایت گشودم)، به توافقات جدیدی بینمان رسیدیم ولی باز به دو روز نرسیده دوباره همان آش و همان کاسه.

ژیل دلوز در کتاب مذاکراتْ تاسف‌بارترین روابط را آنهایی می‌داند که در آن زن یا مرد نمی‌توانند لحظه‌ای مشغول و یا خسته باشند بی آنکه با جملاتی همچون «اتفاقی افتاده؟» یا «چیزی بگو» و امثالهم مواجه نشوند. رابطه‌ی من و ن. هم یک مدت زیادی است که چنین کیفیتی پیدا کرده. من از روابطی که طرفین مجبور باشند سیر تا پیاز همه چیز را برای هم توضیح دهند بیزارم. فکر می‌کنم چیزی به اسم عقل سلیم میان تمام انسان‌ها قرار داده شده و آدم‌ها می‌توانند دست‌کم بدیهیات را با توسل به آن دریابند و دیگری را در موضع بازجویی بابت هر چیز کوچکی قرار ندهند. این ماه‌های اخیر از طرف دیگر من همواره احساس می‌کردم که شده‌ام مادر ن. که او همان انتظاراتی را (البته به‌زبان‌نیامدنی و نه‌چندان عیان) از من دارد که از والدینش. که همان حمایتی را طلب می‌کند که فی‌المثل مادرش به او می‌دهد و تاب‌آوری این مساله برای من بسیار دشوار و بغرنج بود. حتا چندبار به رویش هم آوردم و سعی کردم به شوخی و جدی به او بفهمانم که اگر کاری برای زندگی مشترکمان انجام می‌دهم نیاز به تشکر (مامان مرسی) ندارم و آن چه مرا خوشحال می‌کند این است که او هم گوشه‌ای از بار مسئولیت‌ها و وظایف را به دوش کشد.
واقعیت این است که کل ماجرای با هم زندگی کردن و همخانه داشتن، غالب اوقات یک سری ماجرای معمولی و پیش‌پاافتاده‌ست که از فرط پیش‌پاافتادگی گاهی به ابتذال تنه می‌زند. همزیستی مسالمت‌آمیز که دینامیسم درونی و ضرباهنگ خود را حتا با وجود مشکلات و دعواها حفظ می‌کند آن شکلی از زندگی است که دربرابر این امور پیش‌پاافتاده با ادراکی مشترک روبرو می‌شود. قرارداد نانوشته‌ای وجود دارد که شما را مجاب می‌کند برای حفظ و ارتقای کیفیت زندگی مشترکتان از چیزهایی که موجب رنجش خاطر همدیگر می‌شود اجتناب کنید یا آن را در خفا برگزار کنید. هر دو نفر آدمی که با زندگی با هم خو گرفته باشند درست و دقیق از این موارد باخبراند، دیگر درباره‌اش صحبت نمی‌کنند و وجوه روزمره‌ و اجباری زندگیشان را به سکوت و مدارا برگزار می‌کنند. ن. اما اینطور نیست و ما گویی همواره باید راجع به مبتذل‌ترین و کم‌مایه‌ترین بخش‌های زیست روزانه‌مان هم با هم «بحث» کنیم و وای که من متنفرم از یادآوری دوباره و چندباره‌ی اینکه فی‌المثل وظیفه‌ی من نیست همواره کثافت توی دستشویی را تمیز کنم. 
آن شب حدود ساعت ۱۱ آمد روبرویم نشست. پرسید با من سیگار می‌کشی؟‌ گفتم نه (جوابی که اغلب بهش می‌دهم چون واقعاً کم سیگار می‌کشم و قصد دارم کمترش هم کنم). گفت «تو هم قصد داری با من بدفاز باشی؟» من نمی‌خواستم جوابی بدهم و گفتم «دارم فیلم می‌بینم، لطفاً بعداً راجع بهش صحبت کنیم». و بعد بغض کرد و از مادر یکی از اقوامش گفت که در بیمارستان بستری است و حال خوشی ندارد. من عامدانه و با سردی و بی‌اعتنایی گفتم فکر نمی‌کنم امشب بتوانم با او همدردی کنم و پای درددلش بنشینم. و واقعاً هم نمی‌توانستم در میانه‌ی آن جنگ سرد باب مصالحه را بگشایم و بنشینم و شنونده‌ی حرف‌هایش باشم و واکنش همدلانه‌ای نشان دهم. ن. بعد از این گفتگو لباس پوشید و از خانه زد بیرون. من ماندم و فیلم ناتمام و اعصاب به‌هم‌ریخته و آغاز سردرد. من فقط می‌خواستم بینمان سکوت برقرار باشد ولی همخانه‌ام این را نمی‌فهمید. یکی از اساتید ما یک بار به بچه‌ها گفته بود شما علوم‌اجتماعی‌خوانده‌ها در روابط عاطفیتان نه پارادایم‌های جامعه‌شناختی را بلدید استفاده کنید و نه روان‌شناختی و به همین خاطر هم مدام خراب می‌کنید و گاف می‌دهید. من واقعاً نمی‌دانم باید با این وضعیت پیش‌آمده در زندگی‌ام چه کار کنم و چه رویکردی در پیش بگیرم که متهم به بی‌عاطفگی و بی‌ملاحظگی نشوم.   
فرانسس ‌ها[1] -یکی از فیلم‌های مورد علاقه‌ام راجع به دو دختری که همخانه‌ی هم‌اند ولی بعد به دلایلی جدا می‌شوند- صحنه‌ای دارد که در آن گرتا گرویگ (فرانسس) همخانه‌اش سوفی را بعد از مدت‌ها دیده و بعد رو به او می‌گوید «با من مث دوستی که فقط یه قرار سه‌ساعته‌ی برانچ باهاش می‌ذاری رفتار نکن». من نمی‌خواهم -فقط- رفیق/همخانه‌ی شب‌های فاصله‌گرفتن از خانواده برای دیدن دوست و آشناها و مهمانی‌گرفتن و سیگار کشیدن باشم. نمی‌خواهم با من طوری رفتار شود انگار صاحبخانه منم و او مهمان من است که فقط چند شب در هفته در این خانه اقامت کوتاهی دارد و می‌رود. من نمی‌خواهم از گفتگو بگریزم چرا که کماکان  به اثر معجزه‌آسای آن ایمان دارم اما هر چه بیشتر می‌گذرد، بدبینی‌ام به کسانی که حماسه‌ای از امر روزمره می‌سازند و یا تصویر نجات‌بخشی از صحبت درباره‌ی آن ارائه می‌دهند، بیشتر می‌شود. رابطه‌ی ایدئال من آن ارتباطی خواهد بود که دو طرف بی‌نیاز از صحبت  و کشمکش بر سر امور عرفی و تکراری زندگی، به یکدیگر فضا بدهند و تنها زمانی باب گفتگو را بگشایند که باور داشته باشند قادرند معنایی نو را جستجو کنند. که قرار نیست حرف‌های تکراری را برای هزارمین بار برای هم هجی کنند و پرونده‌ی دعواهای بی‌سرانجام قدیمی را از اساس بگشایند تا نقاط ضعف یکدیگر را کین‌توزانه به هم یادآوری کنند و بی‌پروا با کلماتشان به صورت هم پنجه بکشند. قلّت زمان اینطور بی‌رحمانه مقابل ماست و ای کاش ای کاش همخانه‌ی آدم می‌توانست عوض شود.  

[1]Frances Ha

Labels:

..
  



Monday, May 6, 2019

یه پیاز قرمز متوسط برداشتم چهارقاچ  کردم یه خرده روغن ریختم تو یه قابلمه‌ی متوسط زیرشو روشن کردم پیازا رو ریختم تو قابلمه، تا یه کم تفت بخورن دو تا سیب‌زمینی متوسط پوست کندم شستم نصف کردم هر تیکه رو چهارقاچ کردم ریختم تو قابلمه، دو تا حبه سیر پوست کندم شستم چهارقاچ کردم ریختم تو قابلمه، دو تا گوجه‌ی کوچیک درآوردم از تو یخچال شستم چهارقاچ کردم ریختم تو قابلمه محتویات‌ش رو با قاشق چوبی بزرگه یه همِ مختصری زدم رفتم سراغ ردیف ادویه‌ها که الان فعلاً چیده‌م‌شون تو یه سینی چوبی گذاشته‌مشون رو ماشین لباس‌شویی زیرا بعد از خودکشی کابینتا هنوز کابینت نداریم، نمک و فلفل و زردچوبه و کاری برداشتم، کاری رو گذاشتم سر جاش، نمک و فلفل و زردچوبه رو به قابلمه‌ی چهارقاچ‌ها افزودم با قاشق چوبی بزرگه همه‌چیو مجدد هم زدم رفتم سراغ فریزر از توی کشوی دوم یه مشت غوره درآوردم افزودم به ماجرا سپس برگشتم سراغ یخچال رفتم سراغ طبقه‌ی اول قوطی رب رو درآوردم دو قاشق مختصر رب اضافه کردم به محتویات قابلمه و نهایتاً سه لیوان آب و همه‌چیو هم زدم و در قابلمه رو بستم و زیرشو کم کردم. همه‌ی اینا که گفتم یک پاراگراف و هفت دقیقه طول کشید. برم سر مشقام تا حاضر شه.

سلام یتیمچه.
..
  



Sunday, May 5, 2019

دیدی یه آدمایی هستن در زندگانی، هنوز و همچنان، که شفاهی یا کتبی بهت پیغام می‌دن «حیف که پارتنر داری، وگرنه فلان»، با این مضامین که حیف که پارتنر داری وگرنه حتماً باهات دوست می‌شدم یا حیف که پارتنر داری وگرنه حتماً باهات می‌خوابیدم؟ خب در اکثر موارد پاسخ من اینه که دوست عزیز، بنده حتی اگه پارتنر هم نداشتم یا از فرط بی‌پارتنری در حال احتضار بودم باز هم انتخابم برای سکس یا پارتنرشیپ یا هر چیز دیگه‌ای تو نبودی. یه جاهایی اما، یه جاهای بسیار محدودی اما متأسفانه «اقتضای شرایط» دست و پای آدم رو می‌بنده و نمی‌تونی صاف برگردی تو صورت طرف بگی هانی‌جان، مسأله پارتنرداشتن من نیست، مسأله «خود» تویی و از روش رد شی. و آخخخخ که چه دلم می‌خواست می‌شد اون موارد خاص رو هم بگم، که اما نمی‌شه و به اجبار لیوان به دست عبور می‌کنم مع‌الأسف، و صرفاً انگشت حیرت می‌گزم ازین حجم اعتماد به نفس.
..
  




سردردهای میگرنی‌م به لطف داروی جدید تا حد مقبولی کنترل شده‌ن. عارضه‌های داروهه اما زیاده و بزرگ‌ترین‌ش بی‌خوابیه. شبی دو سه ساعت می‌خوابم و باقی شب رو بیدارم. امشب دیگه بلند شدم آشپزخونه رو مرتب کردم، بعد فایل‌هایی که فردا باید بدم به بچه‌ها رو آماده کردم، سپس چند صفحه کتاب درسی خوندم، سپس حوصله‌م سر رفت اومدم سراغ وبلاگ.

دکترم گفته یک‌ماه اوضاع رو تحمل کنم تا موعد چک‌آپ. لذا دارم یک ماه اوضاع رو تحمل می‌کنم تا موعد چک‌آپ.

چند روزه مدام دارم به این فکر می‌کنم که مغزم باز شروع کرده به نافرمانی مدنی. باز یادش می‌ره دستاوردهای کنونی‌م رو ببینه و باز صرفاً داره غر می‌زنه، این در حالیه که لااقل من و شما خوب می‌دونیم که لایف‌استایل کنونی من چیزیه که می‌تونه سقف آرزوی خیلی‌ها، از جمله خود چند سال قبل‌ام باشه. همین پریشبا توجهم به این نکته جلب شد، زمانی که صبح داشتم از غم بی‌خانمانی داد سخن می‌دادم، تو فاصله‌ی عصر تا شب سه مهمون پیاپی اومدن پیشم، یکی پایین و دوتاشون بالا، خونه‌م، که هر کدوم آرتیست خوش‌سلیقه و مهمی بودن واسه خودشون. حالتی که داشتن در مواجهه با چیدمان جدید هیتو، یا چیدمان خونه‌م، اون‌جوری که اومدن تو فضای خونه، تعریف کردن، کامپلیمان دادن، در حالی که هر کدوم خودشون خونه‌های فوق‌العاده قشنگ و باسلیقه‌ای دارن، یه‌هو حواسم جمع شد که چه داشته‌هام از جلوی چشم‌هام محو می‌شن انگار، عادی می‌شن برام، و تا چیزی رو از دست ندم، سلام کابینت ماگ‌ها و لیوان‌ها، متوجه نمی‌شم که همین داشته‌های به زعم خودم ناچیز، چه دارایی‌های مطبوع و جذابی محسوب می‌شن. از یه جایی به بعد چشمام نمی‌بینه چیزایی رو که با هزار زحمت می‌سازم پیرامون خودم، یادم می‌ره به چه قیمتی اینا رو دونه دونه درست کردم، و باز هی یه پله‌ی جدید می‌خوام، یه پله‌ی بالاتر، در حالی که همین هم قشنگه، همین هم آرامشم رو تأمین می‌کنه و همین هم تا یه جاهایی معقول و کافیه.

چند ماهی می‌شه نرفته‌م پیش تراپیستم. آخرین بار بهم گفته بود خوبی فعلاً، نمی‌خواد به این زودی‌ها بیای، ولی فکر کنم مغزم وسواس‌هاش عود کرده و هی نشسته واسه خودش اضافه بر برنامه فکر می‌کنه، لذا لازم داره یکی دوباره گوشش رو بکشه برش گردونه سر جاش. آخر اردیبهشت وقت دارم و تا اون موقع باید خودم یه خرده تنظیمات دستی مغزم رو بالا پایین کنم تا به خیر بگذره.
..
  



Saturday, May 4, 2019

۱. شنبه، بیست و هفتم، خاطره رفت. دوستم جمله‌اش رو این‌جوری شروع کرد. می‌شد شروع یک داستان کوتاه باشه.

۲. شب که برگشتیم خونه، چراغ آشپزخونه رو که روشن کردم غذای تدی رو ببرم براش، دیدم اوه، کابینت‌های ردیف بالا، کابینت لیوان‌ها و ادویه‌ها و شیشه‌های روغن زیتون و آبلیمو و بالزامیک و الخ، از زندگی خسته شده‌ن و از دیوار کنده‌ن و خودکشی کرده‌ن. حالا دیگه هیچ لیوان و فنجونی نداریم تو خونه، تا اطلاع ثانوی. 

۳. تو مهمونی فلانی رو دیدم. گفت سراغی از من نمی‌گیری. جواب پیغام‌هام رو نمی‌دی. گفتم چه سراغی بگیرم. حوصله ندارم راستش. جا خورد. فلانی یه دوسته. دوست دوست هم که نه. یه آشناست. چون در واقع اون منو می‌شناسه ولی من اونو نمی‌شناسم. گاهی این‌ور اون‌ور همو می‌بینیم. قدیما گاهی میومد گالری. گاهی میومد کلاسای فیلم‌بینی. حالا گاهی میاد هیتو. گاهی هم زنگ می‌زنه قرار بذاریم کافه‌ای جایی. هر جا من بگم. می‌گه اون که اهل کافه‌مافه نیست، جایی رو نمی‌شناسه، لذا هر جا من بگم. همه‌ی اکانت‌های سوشال‌مدیا رو هم داره اما خودش هیچ‌جا پست نمی‌ذاره، هیچ محتوایی منتشر نمی‌کنه. فقط فالو می‌کنه. همه‌جا هم منو فالو می‌کنه، تو وبلاگ، تو فیس‌بوک، اینستا، این‌ور، اون‌ور. از تمام زندگی من خبر داره. حتی الان داره این پست رو می‌خونه. تمام اینایی که نوشتم رو شفاهی براش توضیح دادم. بهش گفتم معاشرت‌های این‌جوری برای من مفهومی ندارن بس‌که یک‌‌‌طرفه‌ن. بس‌که دارم توی یک قوطی در بسته معاشرت می‌کنم. با آدمی که هیچی ازش نمی‌دونم. احساس یه ماهی بهم دست می‌ده که تو آکواریومه، بی‌که هیچ دیتایی از بیننده، از مخاطب داشته باشه. گفت خب تو هم سؤال بپرس ازم. چیزایی که می‌خوای بدونی رو بپرس. گفتم من سؤالی ندارم اصولاً. جلسه‌ی پرسش و پاسخ هم نیست که. کانتکست معاشرت‌های ماها، ما وبلاگی‌های قدیمی، یه کانتکست مشترک بود. یه بده بستون متقابل بود. یه تعداد آدم بودن که محتوا تولید می‌کردن، و بر اساس اون محتوا، سلیقه‌های شبیه به هم، میومدن هم‌دیگه رو انتخاب می‌کردن. ضمن این‌که من چه حرفی دارم با یه غریبه بزنم وقتی حتی نمی‌دونم خونه‌ش کجاست، چه فیلمی می‌بینه، خونه‌ش رو چه جوری چیده، چه جور رستورانی غذا می‌خوره، چه جور زندگی‌ای داره. کسی که حتی یک‌بار هم منو دعوت نکرده خونه‌ش، دعوت نکرده کافه‌ای جایی، که سلیقه‌ی شخصی‌ش رو بدونم. همیشه فقط اومده تو فضای من، همیشه موضوع حرف‌ها من بوده‌م، همیشه تو جهان من زندگی کردیم. اتفاقی که توی سوشال مدیا یا معاشرت واقعی میفته، دونستن این دیتیل‌هاست. وقتی هیچ مدیایی نداری که بشه ازت خبر داشت، بستر معاشرت یه طرفه می‌شه. مثلاً؟ مثلاً مامان من تو اینستاگرام ازین پست‌های گل و بلبل می‌ذاره، من پست‌های واقعی. هر دو به هم تلفن نمی‌زنیم. اون از حال من خبر داره. من از حال اون نه. 

۵. سگ داشتن بعد از مدت‌ها منو پرت کرده به اون دوره‌ای که بچه داشتم و بچه‌ها کوچیک بودن. و یه وقتایی یه خاطراتی رو یادم میاره که هیچ خوشایند نیست. اصلاً حاضر نیستم مسؤولیت حیوان خانگی رو قبول کنم به هیچ عنوان. 

۶. دلم یه سفر گرم و نرم و بی‌دغدغه می‌خواد. بزرگ‌ترین جایزه‌ای که می‌تونه حال‌مو خوب کنه یه سفر با ذهن آرومه.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025