Desire knows no bounds




Thursday, October 29, 2020


از متن:

می رسیم لب آب. فکر می کنم چه عجیب است که آدم توی شهری زندگی کند که دریا داشته باشد. دلش که گرفت لباسش را می پوشد، چترش را می گیرد دستش و داد می زند من می رم لب دریا و تق در به هم کوبیده می شود از باد.

Labels:

..
  



Sunday, October 25, 2020

ورشو بودم که بهم ایمیل زد اروپایی هنوز؟ جواب دادم یس. نوشت برای ویکند دعوتت می‌کنم رم. میای؟ نوشتم یس. بلیت برگشتم به ایران رو عوض کردم. 

بعد؟ بعد صبح دیر بیدار شده بودم یه پیرهن لینن سبز پوشیده بودم ازین گشادا که هی حلقه آستینش لیز می‌خوره میاد رو بازوت زیرش یه رکابی سفید پوشیده بودم هم‌رنگ کتونی‌های سفید-سبزم شده بودم. موهامو موس زده بودم فر شده بود اومده بود پایین. عینک آفتابی‌مو به جای تل زده بودم بالای سرم یه کیف پارچه‌ای برداشته بودم با موبایل و با کیف پول و با یه کتاب. اومده بودم پایین. بیرون هتل برِ خیابون چندتا کافه‌ی خوشگل بود. اونی که سایبونای قرمز داشت رو انتخاب کرده بودم نشسته بودم پشت یکی از میزای تو پیاده‌رو یه شراب سفید سفارش داده بودم با سوپ پیاز. شرابمو زودتر آورده بودن. آفتامِ دمِ ظهر افتاده بود رو میز. خیابون تمیز و خوشگل بود و من تکیه داده بودم عقب گیلاس شراب به دست خیابون و مردم رو تماشا می‌کردم. از ته خیابون پیداش شد. با یه چمدون و با لبخند پهن معروفش. براش دست تکون دادم. برام دست تکون داد. دم هتل چمدون‌شو داد دست دربون هتل و با دست منو بهش نشون داد. اومد نشست سر میز. با لبخند پهن معروفش. گارسون اومد سفارش بگیره. گفت هر چی خانوم سفارش داده‌ن بکنینیش دوتا. 

سه روز با هم بودیم. این بار بدون هیچ قرار و دیلِ کاری. رفتیم براش یه کفش چرمی خوشگل کادو خریدم. تولدش بود. خرداد. تعطیلاتِ رُمی.

پ.ن. عکس شاردونی و سوپ پیاز دیدم تو اینستاگرام، یاد رم افتادم.
..
  



Saturday, October 24, 2020

هر قدر زده باشم بیرون و پل‌های پشت سرمو خراب کرده باشم که دست کسی بهم نرسه، هر قدر دوییده باشم تا از اون کابوس دور شم، هر قدر سختی کشیده باشم تا جایی گیر نیفتم تا اسیر نشم، هر قدر ولو از نفس‌افتاده راه اومده باشم، بازم یه جایی چشم باز می‌کنم می‌بینم گیر افتاده‌م. می‌بینم مجبورم وایستم پشت این خطه، پشت این نرده‌هه، پشت این دره. هر کی زندان شخصی خودشو داره. من؟ من زندانی محافظه‌کاریمم. زندانی ترسمم. ترس از تغییر. ترس از شکست. ترس از ناقص‌ بودن. ترس از به قدر کافی خوب نبودن. می‌خوام بگم هر قدر دوییده باشی واسه آزادی، باز یه جایی به خودت میای می‌بینی اسیری. 
..
  




 این زوج‌هایی که در ملأ عام داد سخن می‌دن که وای ما چه زیبا و خوشبختیم، کاش یه درصد این احتمالو بدن که من دوست صمیمی چندین و چندساله‌ی پارتنرشون باشم و از حال و روز گذشته و حالشون باخبر. بزرگوار دیگه واسه شخص من دیگه لکچر نده. برو به همون ویترین‌های سوشال مدیات برس. 

..
  




 طی اقدامی انقلابی، دست از فکر کردن به ملافه‌های موجی برداشتم و رفتم دو ست ملافه‌ی ایرانی سفارش دادم. تک‌رنگ و ساده هم نه، طرح‌دار، ولی همچنان بسیار کم‌رنگ که پشم گربه روش معلوم نشه. برای روی کاناپه هم یه پتوی کم‌رنگ سفید-خاکستری خریدم، به جای لینن زغالی فعلی. به زعم خودم دارم زندگی‌مو پشمِ‌پت‌پروف می‌کنم که میزان پشم‌های خونه کمتر اذیتم کنه. یعنی دیدم شرایط که عوض نمی‌شه. تا آخر عمر هم اگه حرص بخورم چیزی از میزان پشم سگ و گربه‌م کم نمی‌شه. لذا بهتره گامی در جهت اصلاحات بردارم. اگه موفق بشم در همین راستا قدم‌های کوچیک مورچه‌ای بردارم، ظرف دو سه ماه آینده یه قدم بزرگ فیلی جلو خواهم افتاد.

..
  




 طی دغدغه‌ی جدیدم، معتقدم به جای اون‌که وسواس داشته باشم و از فرط وسواس نرم سراغ قورت‌دادن قورباغه‌هام، تنبلم. تفکیکش برام سخته. باید بهش فکر کنم ببینم کدوم درست‌تره. 

..
  



Friday, October 23, 2020

«هیچ کاری بی‌معنی‌تر از این نیست که بخواهی برای کسی که برایش مهم نیستی از خودت بگویی.»
..
  




موج مژه مصنوعی هم مثل کرونا دنیا رو فرا گرفته؟ یا قبلا هم بود من ندیده بودم؟
..
  




نوتیفیکیشن ایمیل‌شو که دیدم، ضربان قلبم رفت بالا.

نوشته یه وقتی که زندگی آروم‌تر شد، می‌ریم پولونزیا، یادته که؟ شک ندارم یادته. می‌ریم پولونزیا. یه هفته نه. یه هفته کمه. یه ماه. یه ماه می‌ریم با آسمون آبی و آفتاب گرم و دریای گرم‌تر زندگی می‌کنیم. «یه هفته»موندن می‌شه سفر. می‌شه توریسم. هول‌هولکیه. «یه ماه» اما می‌شه زندگی. می‌شه یه تیکه‌ی مهم‌ از زندگی. هول نیستیم همه‌جا رو تندتند بریم ببینیم و نوک بزنیم. سر صبر می‌ریم لب آب، تو آفتاب، تو دریا. اون‌جا هیچ جایی نداریم که بریم جز پیش هم بودن. هیچ کاری نداریم بکنیم جز با هم بودن. بالاخره بعد از این‌همه سال انتظار، می‌تونیم با هم حرف بزنیم، سر‌ صبر. با هم زندگی کنیم، سر صبر. شاید حرفامون نتیجه داد. شاید نه. بی‌شک اما اون یک ماه رو زندگی می‌کنیم. تو با آفتاب و دریا، من زیر نور ماه وقتی بیدار مونده‌م تا تماشات کنم وقتی خوابی. مثل قدیم‌ها. 
یک وقتی، کرونا که آروم بگیره، باید بریم پولونزیا. زندگی کوتاهه.

نوتیفیکیشن ایمیل‌شو که دیدم، ضربان قلبم رفت بالا.
..
  



Tuesday, October 20, 2020

توی «Good Place»، آدما وقتی تو بهشتن، می‌تونن بستنی با طعم مورد علاقه‌شونو انتخاب کنن. چه طعمایی؟ بسته به شخصیت هر کسی، مثلاً بستنی با طعم لباسای از ماشین در اومده‌ی اتوشده‌ی جا به جا شده تو کمد، بستنی با طعم دسک‌تاپ ارگانایز شده، بستنی با طعم موبایلی که باتریش پر پره، بستنی با طعم سیم هدفونی که گره نخورده تو هم، و چیزهایی ازین قبیل.
حالا؟ تو جهنم من، طعمای بستنی‌هام اینان: بستنی با طعم کمد و یخچال نامرتب، بستنی با طعم آشپزخونه‌ای که داره یکی دیگه توش کار می کنه و من مریضم و نمی‌تونم سرکشی کنم، بستنی با طعم فولدرهای تلنبارشده توی نیو فولدر رو دسک‌تاپ، بستنی با طعم عکس‌هایی که فله‌ای ریخته شده‌ن تو یه هارد و اضافیاشون دیلیت نشده، بستنی با طعم آخرین دست ملافه‌های ساده‌ی موجی بدون بک‌آپ، بستنی با طعم پشم‌های سگ و گربه رو مبل و فرش و ملافه، بستنی با طعم کارتن‌های مونده از اسباب‌کشی که هنوز باز نشده‌ن، بستنی با طعم شیت‌های هایدشده‌ی اضافه‌ی به دردنخور تو گوگل داکس، بستنی با طعم یه سایت پر از غلط‌های نگارشی و «می‌باشد»... تمام اینا خرده‌جهنم‌های زندگی منن و هر روز، لیترالی هر روز با علم به این که وجود دارن و نمی‌رسم برم سراغشون مرتبشون کنم زندگی رو به کامم تلخ می‌کنن.
..
  



Saturday, October 17, 2020

 هنوزم که هنوزه، بعد از سال‌ها، خواب آقای کا رو که می‌بینم، تو همون خواب، در حال سقوط، امن‌ترین آدم زندگی‌مه. داشتیم تو ماشین از یه ارتفاع عجیبی سقوط می‌کردیم و من خیالم راحت بود طوری نمی‌شه. نجاتم می‌ده. آخخخ که چه دلم می‌خواست می‌تونستم دین‌مو بهش ادا کنم. و آخخخخ که چه دلم می‌خواست باور کنه که هر روز و هر روز به این فکر می‌کنم که چه قدر آزارش دادم، و چه‌قدر از زندگی‌ امروزمو مدیونشم. حیف که می‌دونم هرگز دیگه باورم نمی‌کنه. می‌کنه؟

..
  




 دوست پیغمبرم قدیما می‌گفت: تو بیش از آب و غذا به ستایشگر احتیاج داری در زندگیت. راست می‌گفت:|

..
  




 می‌دونی چیه؟ من آدمِ فیدبک گرفتن‌های کوتاه‌مدتم. اهداف بلندمدت و انزوا و دستاورد نداشتن برای مدتی، دستاورد قابل مشاهده و قابل اندازه‌گیری، منو افسرده و ناامید می‌کنه. حوصله ندارم برای این‌که نتیجه‌ی کارمو ببینم ماه‌ها و سال‌ها صبر کنم. این روزها نتیجه‌ای نمی بینم و دستاورد قابل اندازه‌گیری ندارم و فیدبک نمی‌گیرم، لذا احساس می‌کنم دارم در بطالت و خلأ و بیهودگی زندگی می‌کنم و این به طور مضاعف دچار بطالت و بیهودگی و افسردگی‌م می‌کنه. عادت کرده‌م به ویترین سابق و مغزم با ست‌آپ جدید کنار نیومده. کنار نمیاد.

..
  




آدم‌ها اون‌قدری که از دور به نظر می‌رسه خوشبخت نیستن. هر بار که اینو به چشم می‌بینم یه کم تسکین میابم انگار.

..
  




 دلم نمی‌خواد برم تراپی. زیرا باید برم پیش تراپیست جدید و وقتی ازم می‌پرسه چته نمی‌دونم چی باید بگم و وقتی شروع می‌کنم به گفتن خودم می‌بینم چه‌قدر از افکارم بیهوده و «خوشی زده زیر دلت»طورن و جلوی خودم احمق به نظر می‌رسم در حالی که می‌دونم قراره بلند بلند فکر کنم تا بفهمم چه قدر احمق به نظر می‌رسم. از کل پروسه بدم میاد. سلام علیرضا.

..
  




در دومین تئاتر عجیب زنده‌ی زندگی‌م شرکت کردم. هر دو بار به طرز مرغوبی های بودم. بار اول همه‌چیز عجیب و گروتسک بود و این بار عجیب و ترسناک و واقعی. چه قدر زندگی بی‌رحم و ترسناکه و چه قدر آدم‌ها همین بغل گوشمون دکتر جکیل و مستر هایدن. تکان‌دهنده بود. هنوز تحت تأثیرشم و هنوز اون‌قدر فاصله نگرفته‌م که بتونم بهش فکر کنم. به طرز مرغوبی های بودم. مغزم از روی اسکرین سیور کار می‌کرد. دفعه‌ی قبل فقط اکت داشتم و این بار فقط دیالوگ. بدون این‌ که مطمئن باشم چی کار کردم و چی گفتم. این دو تجربه، عمیق‌ترین و بی‌رحم‌ترین بازی‌های زندگی‌م بوده‌ن تا حالا. اگه دفعه‌ی سومی در کار باشه دلم می‌خواد یه آیز واید شات باشه.
..
  



Sunday, October 11, 2020

 تو اپیزود ۴۷ بی‌پلاس می‌گه تنبیه اثر بیشتری می‌ذاره رو مغز تا تشویق. موتیویشن قوی‌تریه. اگه بهت بگن برای سلامتی ورزش کن تا خوشحال باشی، کمتر امکان داره ورزش کنی تا اگه بهت بگن چون خیلی چاقی و زشت شدی باید ورزش کنی. این‌جوری مغزت برای رها شدن از رنج چاقی و زشتی، ورزش رو با روی گشاده‌تری می‌پذیره. می‌گه اصلاً بیشتر لذت‌ها و سرگرمی‌ها برای خوشحالی نیست. برای رها شدن از درده. برای فرموش کردن رنجی که می‌بریم. 

..
  



Saturday, October 10, 2020

 ته چاهم. فکر کن وقتی بلند می‌شی از جات، به جای هوا، تو یه مایع نارنجی کدر غلیظ راه بری. اون‌جوری‌ام. امروز به محض این‌که کمی دردم کم شد، نشستم پای کار کردن. کار هم این‌جوری شده برام که کار می‌کنم چون باید کار بکنم. چون تعهد دارم. وگرنه دلم می‌خواست بشینم رو مبل بزرگه، تو آفتاب، از خلال مایع نارنجی بدرنگی که توش غوطه‌ورم خیره بشم به یه جای نامعلومی و نگران چیزی/کسی نباشم. مشکلم اما این‌جاست که نگرانم. زیاد. نگران همه چی و همه کس. نگران تمام خرده‌چیزهایی که لزوماً زورم بهشون نمی‌رسه، اما چون به من مربوط می‌شن مغزم امر می‌کنه وحی منزل‌ان و باید تمام و کمال انجام شن. زورم نمی‌رسه. همه‌چی لزوماً تمام و کمال انجام نمی‌شه. خشمگین می‌شم. و سرخورده می‌شم. و مستأصل می‌شم و غوطه می‌خورم تو یه مایع نارنجی بدرنگ و هوا کم میارم برای نفس کشیدن.

آیدای دو سال پیش، تو چنین مواقعی چهارنعل می‌شتافت پیش تراپیست و با طیب خاطر یه نسخه می‌گرفت قد آ-چهار و حاضر بود مشت مشت قرص بخوره تا از دست این بالا پایین‌ها خلاص شه. الان اما می‌دونم باز پرفکشنیسم و وسواس کذایی افسار مغزمو گرفته دستش و من از این که سوار بر همه چی نیستم احساس درماندگی می‌کنم. باید همه چی رو ارگانایز کنم و نمی‌کنم و درمونده می‌شم. باید همه‌چی بی‌غلط باشه و منظم باشه و داکیومنت شده باشه و نیست و ناامید می‌شم. از اون طرف؟ از اون طرف فکر می‌کنم اگه برم دکتر، قرص‌هایی که می‌ده دیگه خارجی‌هاشون گیر نمیاد و ایرانی‌هاشون اغلب به من نمی‌سازن و خوابم رو به هم می‌ریزن و این‌جوری یه خارش مغزی بهم افزوده می‌شه. اور تینکینگ. اور تینکینگ. اور تینکینگ. اه. خسته نمی‌شی از این که تا چهار فرسخ این‌ور اون‌ور هر چیزی رو می‌خوای بهش فکر کنی؟ می‌خوای کنترلشون کنی؟ بعد از پسش برنمیای و شروع می‌کنی آروم آروم خفه شدن تو مایع ملانکولیک نارنجی بدرنگی که با مغزت دوتایی برا خودتون ساختین. خودتو با پارسال همین موقع مقایسه کن؟ دلت نمی‌خواد از این مقایسه سرتو بکوبی به دیوار؟ پارسال کجا بودی و امسال کجا. اینا رو نمی‌بینی؟ اینا از آسمون نازل شده‌ن؟ چرا، می‌بینم اینا رو. اما مغزم افسارگسیخته شده و هوا زود تاریک می‌شه و حیاط خیس و دلگیره و سرم مدام درد می‌کنه و لحظه‌ای نگرانی کرونا و خانواده دست از سرم برنمی‌داره و سه روز هی گریه کردم به بهانه‌ی شجریان و مغزم درد می‌کنه. می‌دونی مشکلم کجاست؟ از ترس برگشتن سردردهای کذایی پنیک کرده‌م و مدام سردرد دارم. روحیه‌ت از کی این‌قدر ضعیف شد؟

..
  



Friday, October 9, 2020


سومین روز پیاپی است که درد دارم. دیروز و امروز شدیدتر. از پا درآمده‌ام. سرما برگشته و سردردهای بی‌درمان را با خودش آورده. حوصله‌ی زنده ماندن ندارم.

..
  





پیش از غروب پر کشید. همه می‌دانستند چنین خواهد شد. زیر پنجره‌ای که جانش خاموش شد ایستادند و خواندند آنچه او بر قلب‌ها به خون، به عشق، به درد نوشته‌بود. زمین بغض کرد و آسمان آنطور که او زمزمه کرده‌بود و آنطور که عاشقانش خواستند بارید. بر خشکی، بر سردی، بر یاس بارید. چنان به اشک بارید که بر تن ایستاده به مهر قله‌های شهر، بر هزارتوی کوی و برزنش و بر قاب میلیون‌ها پنجره‌اش آب روان شد. و همه پلیدی‌ها را شست و همه کدورت‌ها را برد.

جنازه‌اش را هفت شبانه‌روز بر بلندای البرز گذاشتند. مردم پارچه‌های سیاه را بر سر در خانه‌‌هایشان بیرق کردند و صدایش را، جانش را در خانه‌هایشان مهمان کردند. غروب ربنایش از همه بلندگوهای شهر بلند شد و آفتاب که سر به تو گذاشت پشت هر پنجره، بر طارمی هر ایوانی شمعی روشن شد. نه تنها به یادش، که به وامداری‌اش. همه آنها که عشقشان را به آواز او پر و بال دادند، همه آنها که غمشان را با نوای او گریستند، آنها که لب‌های تشنه را به ربنای او دوباره به زندگی خواندند، آنها که امید سپیدی را با او در دلشان سبز نگه داشتند، و آنها که تفنگشان را به ندای او زمین گذاشتند. هفت شبانه‌روز مردم به یادش به البرز چشم دوختند و شب‌ها شمعی افروختند و هر شب به یاد آوردند آن دل‌های خسته عاشقی را که زمانه یاری‌شان نکرد یا مردمانش ندانستند، ندانستند که قدر بدانند و آنها را بسان مرده امروزشان بر بلندای البرز تکریم کنند. و چنین شد که پشت پنجره‌ها به یاد آن نویسنده‌ای که در غربت مرد، آن شاعری که در ظلمت دست از زندگی شست، آن جانی که برای خاک به خون غلتید، آن صدایی که پشت نرده‌ها جا ماند شمع‌ها روشن شد. چنان شمع روشن شد که چراغ‌های نئونی مصنوعی‌ شهر بر بودنشان شرمشان آمد. 

جنازه‌اش را بعد از هفت شب و هفت روز وداع در آرامش و چنان که باید در کنار مردی که جان زبان را زنده کرد به خاک سپردند. وقت به خاک سپاری‌اش کرکره‌ها پایین بود. مردم بر بام‌هایشان به احترام او ایستادند و به یاد آوردند همه قلب‌هایی که وجدان یک سرزمین بود و هست. 

این خواب مردم شهر بود در شبی که او زمین را ترک گفت. شبی که آسمان تا صبح غرید، صبحش سرما بر خانه‌ها خزید و خزان، آخرین خزان قرنی که با کودتایی سرد آمده‌بود آغاز شد. 

Labels:

..
  



Monday, October 5, 2020

«آن‌جوری که دوستت داشت و دوست داشتنش را بروز می‌داد لذت‌بخش نبود، خیال‌انگیز هم نبود، اما آرام‌بخش بود. دنیا را برایت جذاب نمی‌کرد، اما امن می‌کرد.»
..
  




دوست‌پسر قشنگم اومد بالا گفت یه خبر خوب دارم برات. خیلی بی‌مقدمه و بی‌ اما و اگر. اگه همه چی خوب پیش بره ممکنه یکی از آرزوهام برآورده شه که در نوع خودش یه قورباغه‌ی بزرگه و بخش بزرگی از خارش ذهنی‌مو التیام خواهد داد. خیلی خبر بالقوه خوبیه.

به جز اون اما تا همین یک ساعت پیش، تصورش رو هم نمی‌کردم که این اتفاق شدنی باشه. اصلاً بهش فکر هم نمی‌کردم. برام یه استِپ دور در آینده‌ی بعید بود. حالا ظرف یک ساعت، شده در دسترس. شده یه خواسته‌ای که اگه برآورده نشه حتی می‌تونه سرخورده‌م کنه. چیزی که تا یه ساعت پیش در دستور کار نبود اصلاً، تبدیل شد به یه انتظار و یه توقع.

این‌جوریاست که هر قدر آقای یونیورس ویش‌لیستت رو گرفته باشه دستش، یکی یکی برآورده کنه و تیک بزنه، در کسری از ساعت اون آرزو تبدیل می‌شه به بدیهیات زندگی‌ت و یادت می‌ره همینا که الان داری خودش کم دستاوردی نیست‌ها. یادش می‌ره ولی آدم. یادم می‌ره من.
..
  




از چشم ها

در قاب چهارم زن کرخت است ؛ پوشیده در لباس سبز- آبی نخی، دراز کشیده بر تخت . لیوان شراب کنارش است ، دارد سیگار روشن می کند و چشم هایش را ثانیه ای بسته . پای راست مرد هم هست عمود برتصویر . یک نور زرد هم توی محیط است کمی آزار دهنده حتی . دو لایه ملحفه تخت کنار رفته ؛ سفید و گلبهی . باید حال و هوای عیش مدام باشد ؛ زن موهایش را دورش ریخته.
در قاب قاب سوم زن موهایش را جمع کرده ؛ روی تخته آشپزخانه دارد چیزی خرد می کند . مرد کنارش است آستین هایش را بالا زده و دارد چیزی می شوید انعکاس تصویرشان توی شیشه افتاده . پشت به تصویرند. جین پوشیده اند و زن پیشبند بسته . بیرون تاریک است . شام درست می کنند . زن خوش تراش است از این نما .
در قاب ششم مرد زیر دوش است در حال فکر کردن . بخشی از تنش پیداست ؛ جلوی سینه و شکم . بقیه اش پشت کشویی حمام محو شده ولی اینقدر هست که بفهمیم سر را بالا گرفته . زیر عکس نوشته به حالت فکر کردن ولی چیزی بیشتر نشان می دهد تصویر . نور زرد و نارنجی همچنان حاکم است و به طرز خوفناکی سایه ای نیست .
قاب دوم خارجی است . بیرون از خانه ییلاقی . زن و مرد هر دو هستند هر دو برهنه . مرد دنبال زن گذاشته است زن در حال فرار . از آن غروب های بیجان است و روی چمن ها برهنه می دوند . سمت چپ تصویر ساقه های لخت پیچکی کنار پلکان نمایان است . عکس سرد است . سرما را درونش می شود حس کرد . سرما و برهنگی . عریانی آدم و گیاه .
در قاب پنجم هر دو در تختخواب اند. زن سرش را روی پای راست مرد گذاشته و زل زده به دوربین . موهایش دورش . هر دو سیگار دارند . زن دستی که سیگار دارد را نزدیک لنز گذاشته . فلو – فوکوس عکس زیباست . مرد دستی را که سیگار دارد روی موهای زن گذاشته ؛ مارپیچ دود از لای موها رو به بالاست . زن همان نخی سبز- آبی را به تن دارد .
زن نگاهش عجیب است . سرد است .
قاب اول معارفه باید باشد اینکه اسمشان چیست و چه می کنند . هر دو لباس گرم پوشیده اند . مرد کلاه گذاشته و زن موهایش را جمع کرده فضا سرد است زیپ ها را تا تا بالا بسته اند؛ بیرون همان خانه ییلاقی، دست ها توی جیب . فضا و نورها همان سردی را دارد که داشت نگاه ها ؟ باید دقیق شد. مرد به دوربین نگاه کرده با حالتی عادی بدون ژست حتی اثر لبخندی هم دیده می شود. زن اما همان ته لبخند را هم ندارد چند تار مویش را باد بالا برده ته چشم هایش همان غم عجیب رئالی هست که توی تمام عکس ها بود .عکس را زوم این و زوم بک می کنم می روم روی دندان ها ، خطوط کنار لب ، خطوط کنار چشم . این چهره قابلیت اش را دارد که روزها تماشایش کنم هی توی دلم بگویم در آن لحظه ، آن لحظه که شاتر تکان خورد توی سرش چه می گذشته این صورت سرد ، که خانه چشم هایش اینطور ثابت مانده که خون توی صورتش نیست که بینی تیر کشیده اش لب بالا را ول کرده روی دندانها که حتی بزاقی نبوده توی دهانش که لب بالا لیز بخورد روی لب پایین و بخشی از دندان ها دیده شود . هی از خودم می پرسم سرعت باز و بسته شدن شاتر گاهی چه
بخشی ، چه کسری حتی چه سهمی از زندگی ماست ؟!

از وبلاگ خانم کنار کارما
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025