Desire knows no bounds |
Monday, January 31, 2022 و آخ که آخ که آخ... گفته بودم هر رابطه انسانی که به هم میخورد، من بیشتر از مطلقا هر چیزی دلتنگ آن زبان منحصربهفردی میشوم که بین دو نفر شکل میگیرد؟ً هر رابطه که تمام میشود، یک زبان در این هستی هم منقرض میشود، به فراموشی سپرده میشود، تا ابد.
|
اولینبار که قصهای از پل یوون خواندم، جایی از زندگی بود که هیاهوی پیرامونام، زیاد بود و فراتر از توانام. اولین چیزی که من را مجذوب دنیای زادهی تخیل او کرد، سکوت بود … سکوتی که در تمام قصههایش، جوی روان است. آدمهای قصههایش در سکوت و صبوری رنج میکشند، در «پذیرفتن جریان آب». از خواب بیدار میشوند، روزمرگی را از سر میگیرند، چشمانتظار میمانند، دوستی بجا میآورند، سوگواری میکنند، صبوری میکنند و به دریا و اقیانوس خیره میشوند. دریا و اقیانوس که بالاخره یک جوری در قصههای یوون میخزند. یوون انگار هزار سحر و شیوه دارد تا آب را توصیف کند. قصههای یوون آراماند، نه اینکه شاد و گرم و امن باشند که مطلقا نیستند، تمام قصههایش پیرامون رنج و درد و تنهایی و بیچارگی آدمی است، نه…اما آدمهایش قصههایش آراماند …هوار نمیزنند، عربده با خلق خدا ندارند، میزها را برهم نمیزنند، دری را نمیکوبند … در سکوت میپذیرند، چرا که «زندگی اینجور شد و اتفاق افتاد، پذیرفتمش.» عزیزترین قصهی یوون برای من همین قصهای است که نام کتاب است، قصهی زنی شصتوچندساله از اهالی نیویورک که مسافری است در این هتل در جزیرهی سولا در جنوبیترین نقطهی کره جنوبی. زنی که شوهرش چندماه پیش یک روز دیگر از خواب بیدار نشد. شوهری که در جوانی جایی نزدیکی همین جزیره، نظامی آمریکا بود. شوهری که سالها مدعی شد روی دیوار غاری در همین جزیره،نامهی عاشقانهای برای زن نوشت. قصه، دوستی غریب بین زن با پیشخدمت ۲۶ هتل است، مرد جوان که برادر بزرگتر ماهیگیر او همین اخیرا به آب زد و برنگشت و حالا وقت تشییعجنازه اوست و مرد جوان به یاد میآورد. جایی از قصه زن میگوید که آن سالهای جنگ، منتظر مرد ماند: «انتظار، مثل تب میماند. و من منتظرش ماندم. اما آن مردی که من میشناختم، هرگز برنگشت. حالا میخواهم آن مرد را به یاد بیاورم. نه آن مردی که از جنگ به خانه بازگشت. آن مردی را به یاد بیاورم که هرگز نرفت…» و آن جملهی آخر داستان، وقتی مرد پیشخدمت دستان به سن نشستهی زن را در غار نگاه میکند که روی دیوارهی غار چیزکی پیدا میکند، نوشتهای، نقاشی، خط خطیای، یا «واژههای زبانی که سالهاست به فراموشی سپرده شده.» گفته بودم هر رابطه انسانی که بهم میخورد، من بیشتر از مطلقا هر چیزی دلتنگ آن زبان منحصربفردی میشود که بین دو نفر شکل میگیرد؟ً هر رابطه که تمام میشود، یک زبان در این هستی هم منقرض میشود، به فراموشی سپرده میشود، تا ابد. فرناز سیفی |
Sunday, January 30, 2022 زندگی شخصیم اونقد جای قشنگی ایستاده که مپرس. روزا هر چی اتفاق میفته، شباش میشوره میبره. مدتها بود اینهمه اقناع نبودم از دوست داشتن و دوست داشته شدن. از نیمرابطههای عمیق و دلپذیر. آدمایی که بلدن تو بغلم جا شن، جا میشم تو بغلشون. تا یه جایی فکر میکردم «من غلام خانههای روشنم». آدم خانههای نیمهتاریکم اما. آدم آباژورهای کمنور و مبلهای توی تاریکی و ساییدن خردهدستها خردهلبها خردهتنها روی هم، توی سالن تاریک، جوری که فقط در کسری از ثانیه مماس شی و بچرخی و بگذری. آخ از تمنای وحشی و بیحصاری که بعدش شرّه میکنه توی تنم.
|
مواظب باشم تصمیمهامو بر اساس ترسهام نگیرم، بر اساس آرزوهام بگیرم. ترس اگه تصمیمم رو تبیین کنه، لونهنشین میشم.
|
«چیزی که نگرانت میکنه کنترلت میکنه.»
|
در زندگی اگه یه کارو درست انجام داده باشم، همانا بیحسرت زندگی کردنه. اونقدر سرشار و لبریز نگهم میداره که همچنان هیچ ابایی ندارم هزینه بدم بابتش. بهم جسارتِ اینو داده که ترسامو قورت بدم و تجربه کنم. و آخخخ که هیچ چیز به قدرِ تجربهگرایی و وسعت تجربهی زیسته ارضام نمیکنه.
|
Saturday, January 29, 2022 آخخخ که یه کاری نکنین آدم روش نشه هیچ جا بگه یه زمانی شما عزیزش بودین.
|
Thursday, January 27, 2022 شریفترین کاری که از دستم برمیاد، پذیرفتن چیزیه که زندگی از آدما ساخته. پذیرش چیزی که بهش تبدیل شدهن (شدهم)، بدون انکار و توجیه. ناقص بودنی اصیل به جای کامل بودنی جعلی. انکار نکردن معصومت میکنه. حتی گرگی که توجیه نمیکنه معصومه. |
Wednesday, January 26, 2022 «با ملایمت به آنها گفتم شراب بنوشند و اتاقی از آن خود داشته باشند.» اتاقی از آنِ خود--ویرجینیا وولف شاید اغراق به نظر بیاد، اما آیدایی که امروز اینجا ایستاده رو مدیون این کتابم. بعد از خوندنش، بعد از بارها خوندنش، یه تصمیم حماسی گرفتم. این تصمیم الان به نظر ساده و معمولی میاد، فکر میکنم چرا زودتر نگرفته بودم، اما برای منِ اون سالها حماسی بود. اولین قدم برای بیرون اومدن از سلطهی جوامع «پدرسالار» و «مردسالار»، بیهیچ تعارفی، داشتن پول و اتاقی از آنِ خوده. من هیچ راه دیگهای رو نشناختم جز این. راهی سخت و پرهزینه اما قاطع و مؤثر. سرنوشتم رو به کل عوض کردم، با دستای خودم. و بیشک بخش بزرگی از سرنوشت پسر و دخترمو. خیلی هزینه دادم، رنج دادم و رنج کشیدم. اما الان اگه در یه جمله زندگیم رو خلاصه کنم، بر این باورم که مهمترین قدم اول برای هر زنی، داشتن پول و «اتاقی از آن خود»ه. تولدتون مبارک خانوم وولف. زندگی من و بسیاری زنان دنیا مدیون ۱۶۰ صفحه کتاب شماست. #ویرجینیا_وولف #اتاقی_از_آن_خود #thebooksihaveread #virginiawoolf #aroomofonesown #a_room_of_ones_own |
Tuesday, January 25, 2022 که یعنی، من هیچ هیچ هیچ سرمایهای ندارم در زندگی، جز دوستام. جز دوستها و آدمهایی که دارم؛ ولاغیر. یه وقت دیدی تونستم از این چاه هم با همین آدمای ارزشمند انگشتشمار زندگیم بیام بیرون. سلام آقای یونیورس.
|
تو این مدت اخیر، تنها چیزی که ثابت مونده دوست پیغمبرمه. امروز دیگه از صبر و بردباری و تحملش شگفتزده و شرمنده شدم. چهقدر میتونی آدم درست و باملاحظه و با اینهمه سعهی صدر باشی آخه مرد. یه آدم هر قدر هم منو دوست داشته باشه، امکان نداره امروز اینجایی باشه که آقای کا ایستاده. واقعاً پیغمبری تو.
|
باورم نمیشه وایستادی اینجا، روبروی من. به کجا باید رسیده باشی که وایستی اینجا، روبروی من.
|
A man would have walked away, you know.
|
Saturday, January 22, 2022 عکس، خاطرهی آمیزشی کوتاه است، میان فضا با نگرنده. نگریسته، بعدها خودش را در این خاطره پیدا میکند.
|
خستهام، کارهایم ناتمام مانده. این هفته خیلی سخت شروع شد: از آن سراشیبیهای کشنده. خاطرات روزانهی سیلویا پلات
|
خیلی خوبه یه کوه پشتت باشه، حتا اگه هیچوقت مجبور نشی بهش تکیه بدی.
|
در یکی از طولانیترین و فرسایشیترین مذاکرات زندگیم به سر میبرم. نمیفهمم هم که دارم پیش میرم یا فرو میرم.
|
Thursday, January 20, 2022 تو نوشتهها، اتفاقا میتونن افتاده باشن یا نه، آدما و حرفا میتونن واقعی باشن یا نه، و ازینجور چیزا.
|
کشتی که پهلو میگیره، پایین که میری، اونجا که وایستادین همه تو تاریکی تا در کشتی باز شه، عاشق اون لحظهم. در باز میشه نور میریزه تو. میدونی چند دقیقه بعد میری تو جادههای کوتاه، کنار دریای سیاه، ساختمونای سفید و آبی لاجوردی، گلهای ختمی سرخابی و سفید و سرمهای و بنفش، کافههای قشنگ و مردمان خوش آب و رنگ. اون لحظه که در کشتی باز میشه نور میریزه تو، همون لحظهایه که واسه اولین بار اومدم تو بغلت. یه کرهی آبشدهی ملایمی جاری شد تو تنم. سانتورینی رو نسبتاً خوب میشناسم. هر بار ته هر سفر، خسته و مونده، هر جوری بود یه سر میرفتیم سانتورینی، استراحت مطلق، بعد برمیگشتیم ایران. حس محلهی آشنا داره برام. یه جورایی انگار بری خونهی داییتاینا. دو سه بار رفتم هتلای دیگه، هر بار هم پشیمون شدم. از یه جایی به بعد پاتوقم شد همون هتل خوشگل و جمعجور اولین سفرم. همون سوییت بالای پلهها. با یه بالکن رو به دریا، لاجوردی با گلهای سرخابی. پایین بالکن، صدای استخر و آدما و درینک و خنده و سرخوشیهای تا پاسی از شب. دیگه محله رو بلدم. قلق هتل و کافهها و رستورانای اطراف دستمه. میدونم از کجا چی بخرم واسه شام، کی برم دریا، کی برم استخر آفتاب بگیرم، چه ساعتی بریم سراغ کافه و بار و الخ. خوبی دفعههای بعد حتا این بود که لازم نیست بری هی همهجا رو ببینی. دیدی دیگه. فقط میری هر بار چارتا رستوران یا بار خوب، از رو تریپ ادوایزر. هر بار یه غذای جدید یه امبیانس جدید. مثلاً اون رستورانه که خیلی دور بود، بهمون گوشت ورقهشده داد با شراب دستساز، شراب سفید داغ. شرابه اونقدر گرفتمون که موقع برگشت نزدیک بریم تو دره. در واقع خیلی شانسی نرفتیم تو دره. چند متر جلوتر زدیم کنار. هر دو خیلی جدی ترسیده بودیم. خیلی شانسی نرفته بودیم ته یه درهی واقعی. اون لحظههه که بغلم کرد، که دستاشو گذاشت رو گوشام هیچی نشنوم سرمو کرد تو بغلش که یعنی طوری نیست، تو بغلمی، جات امنه. اون لحظه، لابلای تپهها، دم غروب خورشید، در حالی که گم شده بودیم و نمیدونستیم کجاییم، گفت خورشیدو نیگا. میدونستیم تاریک که بشه نه راه رو بلدیم، نه جاده رو میشناسیم، هوا سرده و یه پیرهن نازک رو مایو کافی نیست واسه موتورسواری تو جادههای بیچراغ. همهی اینا پیش رومون بود. ولی، ولی از پشت بغلم کرد دستشو پیچید دورم محکم فشارم داد. یه جوری محکم که نفسم بالا نمیومد. گفت خورشیدو نیگا. گفت میمردیم هم میمردیم دیگه. بیش ازین چی میخوایم مگه از زندگی. راست میگفت. بیشتر ازین چی میخواستم از زندگی. شراب داغ و جزیرهی قشنگ آبی و دریا و نور و رنگ و خنده و آدمی که تو بغلش بیحسرتی. چه رو به غروب خورشید، چه ته دره. گفتم اوهوم، باحال میشدا. الان حتا کسی نمیدونه من یونانم. میرفتیم ته دره، با بهترین حال. گفت آره. دیگه چی ممکنه بخوام الان، تو بغلمی دیگه. گفتم اوهوم، تو بغلتم دیگه. جاده تاریک تاریک بود. حتا نمیدونستیم جادهست یا نه. سردم بود. چسبیده بودم بهش. هیچ جنبندهای نبود. نور موتور و سکوت و همین. تا خود هتل یه کلمه حرف نزدیم. رسیدیم هتل بیهیچ غذایی چیزی از پلهها رفتیم بالا، بیحرف لباسامونو درآوردیم یکی یه ته لیوان هنسی خوردیم رفتیم زیر دوش آب داغ. بیحرف. زیر دوش آب بغلم کرد. داغ و بیحرف. همونجور خیس و داغ در سکوت خزیدیم تو تخت. با بطری هنسی و کمی انگور، بغل تخت. پنجره رو بستیم اما پرده رو نکشیدیم. نه نوری نه موزیکی نه چیزی. اون شب فقط دو تا تن بودیم که پیچیده بودن تو هم. دو تا تن آشنا که خیلی شانسی از لب دره برگشته بودن. اون شب خیلی طول کشید. تا فردا شبش طول کشید. هیچ چیزی بیرون اون اتاق بیرون اون تخت اهمیتی نداشت برام. داشتم زندگی رو تا جایی که بلدم، مینوشیدم. بعد؟ بعد یه جایی وسط خلسهی بین همآغوشیها، زیر نور ملایمی که از بیرون میومد تو، اونجا که تکیه دادی رو دو تا بالشا و دستتو از زیر گردنم پیچوندی دورم، اونجا که کشیدیم تو بغلت، خیال کردم ا، چه یونانای. خیال کردم تو این لحظه چه بیرون این خونه، بیرون این اتاق، بیرون این تخت هیچ اهمیتی نداره برام. دیدم مثل سانتورینی میمونی. آروم و کمحادثه و آشنا. نسبتاً آشنا. بهت گفتم چه یونانای. علامتسؤالطور نگام کردی. هنوز ادبیات من یه جاهایی متعجبت میکنه. چند ثانیه باید بگذره تا بتونی زبونمو ترجمه کنی. گفتم چه یونان شدی تو زندگیم. گفتی یعنی چی؟ گفتم الان دلم نمیخواد حرف بزنم. اگه یه روز نوشتمش، برات میفرستم. گفتی خب. سفت فشارم دادی تو بغلت. اونقدر سفت و اونقدر بدیهی، انگار که دوسم داری. اون شب هنوز ساعت چهار صبح نشده بود. تو اون چهار ساعت در غریزیترین و بیزاویهترین حال خودت بودی. اونقدر غریزی که فرداش یادت نمیومد. هنوزم یادت نمیاد. بهت گفتم بعد از این همه سال، حالا که تازه کرونا کمی فروکش کرده و زندگی کمی فروکش کرده اما همهچی هنوز سخته و هیچ چی داره به روال سابق برنمیگرده، تو چه یونانای. گفتم؟ نمیدونم. یادم نمیاد. با تعجب نگام کردی که داره چی میگه این. هنوزم نمیدونی یعنی چی. فک کنم یادتم نمیاد.
|
افسار زندگی از دستم خارجه. دارم سعی میکنم دوباره بگیرمش دستم. زمان میبره اما. طوری هم نیست. وقتی نمیتونی، نمیتونی دیگه. لااقل خودتو تقویت کن تو دوران نقاهت.
|
وقتی آدمای قدیمی زندگیت رو بعد از سالها میبینی، اولش هیجانزده و رقیق و محبت و صفایی. بعد از دو شب یادت میاد که اوه، چی شد که دیگه ندیدیشون. رکورد این رفیق آخری به ۱۰ ساعت هم نکشید.
|
Tuesday, January 18, 2022 با خودم گفتم یه روز میمونم آتن، فرداش میرم سانتورینی. یه آرت بوتیکهتل کوچیک نزدیک داون تاون گرفتم. قرمز و قشنگ و کوچیک. چک-این کردم چمدونمو گذاشتم تو اتاق دوش گرفتم یه پیرهن لینن کوتاه تنم کردم با یه کتونی آبی و یه کولهی سبک خاکستری. زدم بیرون. سبک و سرخوش زدم بیرون. شهرو که بلد باشی، دیگه زیاد پرسه نمیزنی. میدونی کجا دلت میخواد بری چیکارا دلت میخواد بکنی. با یه تاکسی رسیدم داون تاون. و محلهی مورد علاقهم، پلاکا. پرسهزنان رفتم تا صندلفروشی همیشگی، د پوئت صندل میکر. انگار نذر دارم هر بار میام آتن ازش یه جفت صندل بخرم. بعد از اون خیابون، تازه میتونی بری وارد محله شی و واسه خودت بچرخی. مهمترین کار سفارش دادن یه فروزن یوگرته با تاپینگهای مورد علاقهت، و نشستن رو صندلیهای فلزی قدیمی اولدفشن روبروی مغازهها، نمنم ماستتو خوردن، بلوبری و کرنبریها رو با دست برداشتن، باد یواش لبهی پیراهنتو هی پس زدن، صندلای جدیدو پا کردن، هیچ کاری هیچ قراری هیچ تماسی هیچ جوابی نداشتن، عکس گرفتن عکس گرفتن، مردم رو تماشا کردن تماشا کردن تماشا کردن. آخ که عاشق تنها بودنم تو پلاکا. قاطی بوها و رنگها و طعمها و یه عالمه انگشترهای ظریف و متعدد. تمام انگشترا و دستبندهامو از یونان خریدهم، نه؟ به جز صندلفروشه، یه میعادگاه عاشقانه دیگه هم دارم. خانمی که تو یکی از قشنگترین کوچههای پلاکا، یه بوتیک لباس لینن داره. همونی که باعث شد برای اولین بار از اروپا پارچه بیارم ایران و استارت هیتو رو بزنم. همیشه بهش سر میزنم و هر بار براش تعریف میکنم با چه جرقههای کوچیکی رو من تأثیر گذاشته. و هر بار با چند تکه لباس چشمگیر میام بیرون از پیشش، تا دفعهی بعد. صندل و لباسا و انگشترامو که بخرم، مأموریتم تو آتن تموم میشه. میشینم تو کافههای کنار خیابون، با یه فروزن یوگرت دیگه، یا با شاردونی و پنیر و زیتون. آخ که چه سبکی دلپذیری. دلپذیر و دوستداشتنی، بی که. اواخر شب آروم آروم راه میفتم سمت خیابونی که باید تاکسی بگیرم. آتن هم مث تهران یه جاهایی شباش ترسناکه. خیال آدم پیاده راحت نیست. برمیگردم هتل، چمدونو مرتب میکنم. یه تکه پنیر و یه خوشه انگور سیاه و یه قرص نون و یه بطری شراب و یه شال پشمی میذارم تو کولهم، با کتاب و کیف پول و مدارک، واسه تو کشتی، فردا. با هتل تاکسی و بلیت و ساعت چک-اوتم رو چک میکنم و عمیق میخوابم. لذت تنها خوابیدن لابلای ملافههای خنک و سفید تختهای دونفرهی هتل. بلیت یه فری بزرگ رو گرفتهم. از آتن به سانتورینی. اول صبحه. یه خرده سرده و سرد نیست. با پیرهن و صندلم همچنان خوبم. یه ژاکت نازک و یه شال پشمی کفاف سرمای اول صبح عرشه رو میده. شلوار برنمیتابم. آفتاب سرد ملایمی رو عرشهست. یه قهوه از پایین میگیرم با یه کروسان ساده و برمیگردم رو عرشه. یه گوشهی دنج پیدا میکنم شالمو میندازم زیرم میشینم تو آفتاب. میتونستمم برم تو سالن پایین، مبلهای دم پنجره، رو به دریا. دلم اما تماس بیواسطه با آب و آفتاب و چوب و دریا میخواد. و؟ و یه سبکی خوشایند، اونجا که خودتی و کولهت و ماجرایی که نمیدونی چیه. کمی که میگذره، دو سه تا پسر ۳۰سالهطور، با شلوارک و کوله و کتونی و قدهای بلند و چشمای رنگی قشنگ میان میشینن روبروم. کف زمین. از تو پاکت سیب در میارن یکی یه دونه برمیدارن. صاحب پاکت با چشم بهم سیب تعارف میکنه، شونه بالا میندازم و لبخند به نشانهی چرا که نه. میخنده یه سیب در میاره با تیشرتش تمیزش میکنه پرت میکنه سمت من. سیب رو میگیرم تو هوا. ضایع نمیشم. بهم با انگشتش ایول نشون میده. یه گاز از سیبه میزنم. با چشای تیلهایش میخنده. با صورتم ادای یااممممی در میارم. معاشرتمون تکمیل میشه. مشغول سیبم و کمی کتاب و خیره شدن به آسمون و دریا از زیر عینک بزرگ دودی سوسکیم، و گاهی هم پسرها. پسر پاکتیه برام دست تکون میده، از همین دو متریم که نشسته، که پاشو دراز کنه میرسه بهم. یه ادا در میاره که یعنی پایهی علف هستی؟ نشونم میده سیگاری رو. شونهمو میندازم بالا که یعنی چرا که نه. میخنده و با دست اشاره میکنه ایول. دو تاشون و من پا میشیم. خودمونو معرفی میکنیم. من از ایران. (اووه، اییراان!) اونا از سوئد. رنگپریده و مهتابی، با چشمای تیلهای و قدهای زرافهای. راه میفتن/میفتیم طرف یه جاهایی از کشتی که مردم توش تردد نمیکنن. سرده و سایه و بشکهمشکه و اینا. پسر پاکتیه سیگاری رو روشن میکنه. یه کام عمیق میکشه میده دست من. اِیدا. منم دو کام میکشم، با کمی فاصله، و رد میکنم به نفر بعدی. آرنجامون رو تکیه دادیم لبهی کشتی. دریای لاجوردی و آسمون لاجوردی. شروع میکنیم انگلیسی حرف زدن. انگلیسی خندیدن. خیلی خندیدن. یه دور دیگه سیگاری رو میچرخونیم تا تموم شه. عجب بوی خوشی داره. آسمون اومده چسبیده به دماغامون. میریم میشینیم نزدیک کولهی من. شراب سفید میخوریم از تو پاکت، و انگور، و نون. به زبون انگلیسی میخندیم. آسمون داره میریزه تو پاکتامون. ادامه دارد
|
Monday, January 17, 2022 از ۱ ژانویه که تولد «هیتو» بود، تا امروز که ۱۷ ژانویهست، تا نمیدونم کِی، تا آخر دی؟ تا آخر زمستون؟ دیگه شعلهای تو قلبم روشن نیست. دیگه از اون آیداهه که بلد بود ته هر چاهی، هر قدر هم عمیق، شور زندگی داشته باشه خبری نیست. دیشب شمع روشن کردیم، با بچهها، با پاستیل ماری، با فریبرز چوبی. شام خوردیم و چای و تارت و سریال Arcane و الخ. ته قلبم اما یه صدای گرفتهای هی تکرار میکرد که «هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود.»* «اشیا پراکنده میشوند، مرکز را تاب نگه داشتن نیست... هر آنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود، هر آنچه مقدس است دنیوی میشود و دست آخر آدمیان ناچار میشوند با صبر و عقل با وضعیت واقعی زندگی و روابطشان با همنوعان خویش روبرو گردند.»* *تجربهی مدرنیته -- مارشال برمن ترجمهی مراد فرهادپور |
Friday, January 14, 2022 فکر کنم برای اولین بار خودت رو رها کردی. بی که حواست باشه داری چی میگی و داری چیکار میکنی. چه خوب که حواست نبود و چه خوب که خودت رو رها کردی. تمام اتفاقاتی که توی اون ۴ ساعت افتاد، فارغ از روزها و ماههای قبلش، به زعم من، ترجمهی یه دوستداشتن عمیق، و نه عشق، عشق نه، یه دوستداشتن و مِهر عمیق و بیحشو بود از زبان بدنت؛ بی هیچ کلامی. بی هیچ هیچ هیچ کلامی.
|
میدونی چیش بده؟ اینکه بیان بهت بگن فلانی «وی اوت آو یور لیگ»ه. یا اینکه وسط مهمونی مونیتورش کنن ببینن کیه که با خودت آوردیش تو جمع. این با هم متناسب و همگِن بودن، همگِنِ اجتماعی مخصوصاً، و پرستیژ مشابه، ازون پارامترهاییه که سخت پیدا میشه، و سختتر به دست میاد؛ خیلی سخت.
|
Thursday, January 13, 2022 چکیدهی سه ماه اخیر رو طی ۲۶ ساعت زندگی کردم. استراحت مطلق و رؤیا میخوام.
|
For the record: 26 hours.
ط Sent from my iPhone |
Tuesday, January 11, 2022 دچار سندروم پیشا-تولد شدم، وگرنه که چه معنی داره این کارام:|
|
دارم تک تک چیزایی که دوست دارم رو میسوزونم. آخریش تویی. دلم میخوام داشته باشمت. ولی برعکس، دوغهایی که برات خریده بودم رو درسته ریختم تو سطل آشغال. که یعنی دان. (آفرین، چه حرکت انقلابی و قاطعی!) ولی دان نیستی واسه من. رفتم پیاده راه رفتم راه رفتم راه رفتم رفتم سوپر دو بسته پاستیل ماری خریدم. که یعنی کاری نداره که، مث قبل خودم میخرم. چرت میگفتم ولی، دلم میخواد تو بخری. کافی بود امشب بیای، بی که. به خودم میگم بلد نیست لابد، بلد نبود. کاش لااقل بلد نباشی. خودم باورم نمیشه دارم اینهمه علیه-خودم رفتار میکنم. اینهمه بر خلاف خودم رفتار میکنم. بخوام اغراق کنم میشه این که «هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم.»
|
Lisa won't put with him much longer. He has such a bad attitude. She won't take it much longer. Neither do I |
Monday, January 10, 2022 خسته شدم.
|
Saturday, January 8, 2022 - چیکارا کردی امروز؟ + یه مقدار گریه کردم.
|
Friday, January 7, 2022 وقتی پارتنر نه چندان سابقت بعد از چند سال با هم بودن چند بار زنگ میزنه، وسط مهمونی نگران میشی تلفنو جواب میدی میبینی داره تولدتو تبریک میگه در حالی که ۱۰ روز مونده هنوز. پ.ن. یا یادش رفته تولدم ۲۷مه، یا یادش رفته امروز ۱۷مه.
|
Wednesday, January 5, 2022 چهقدر حالا اعتماد به نفسم تغییر کرده. میتوانم تاب بیاورم -ضعف روزهای بد، نقایص، و خستگی را... سیلویا پلات
|
Tuesday, January 4, 2022 پرینت رنگی بزرگی از شهر ساحلی را زدهام روی دیوار، درست بالای میز کارم. روزی چند بار نگاهم میافتد به عکس. مخصوصاً حوالی بعد از ظهر، وقتی خستهام و تکیه میدهم عقب که چای بنوشم. اگر سیگاری بودم لابد بیشتر عکس را نگاه میکردم. نمیدانم چرا تکیهدادن به پشتی صندلی انگار فقط با چای ممکن میشود یا با سیگار. الان که فکرش را میکنم، میبینم شاید فلسفهی سیگار کشیدن اصلاً همین فرصتخریدنهای کوتاه باشد، لابلای کار یا درس خواندن یا جلسههای طولانی بیفایده یا حتا لابلای خیره ماندن به مونیتور، مدتها، و هیچ کاری نکردن. چای و سیگار هر دو برای من گره خوردهاند با یک جور وظیفه، اجبار. انگار باید جای خالی را پر کنی، هر جور که شده. گاهی آدم نمیداند با دستهایش چه کند. گاهی نمیداند باید با آن حفرهی بزرگ که ناگهان پات میلغزد توش تا کجا مدارا کند. اینجور وقتها چیزی مثل لیوان یا سیگار، دستهای آدم را نجات میدهد. با حرکتی تکراری و چه بسا غیر ارادی مثل جرعهجرعه نوشیدن، یا پُک زدن، یا خاکستر را بی که سیگار را نگاه کرده باشی تکاندن، تو را در مرز غلتیدن نغلتیدن گیر میاندازد به چیزی، جایی. مثلاً همین شهر ساحلی. یا مکالمهای کوتاه با کسی که زیاد هم نمیشناسیاش، روی تراس، وقتی داری سیگاری که نمیکشی را میتکانی. پرینت روی دیوار بیش از آن که برایم به جغرافیای شهر وصل باشد، فشردهی آرزوهاییست که خیالشان میکنم. این رنگها و نورها مرا وصل میکنند نه به شهر، که به یک شیوه، به یک سبک زندگی. از آن جور زندگیها که اگر یک تکهاش را سرچ کنی توی پینترست، باقیاش را خودش پیشنهاد میکند. شهر ساحلی را نمیدانم حتا آرزویم هست یا نیست. با تماشایش اما، گیر میکنم به لبهی دلپذیری از زندگی. تکهای که زنده است برایم هنوز. شبیه به تابستانِ آن سال. خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف
|
پیغام گذاشته بودم که هلو فرند؟ در کجای جهان ایستادهای؟ برام نوشت الان که تو سهروردی دراز کشیدهم. و؟ و بعد یه وویس طولانی. یه صدای گرم و آشنا و طولانی. آشنا و طولانی اونقدری که میدونه غذای مورد علاقهی دخترک عدسپلوه و میدونه تولدم تو دیه و میدونه تو این دو سال اخیر شاید فقط یه بار ایمیل زده باشیم به هم. طولانی به قدر پیدیاف ۲۰ سال آرشیو وبلاگ. گفتم فرداشب پاشو بیا خونهی من. گفتم دلم براش تنگ شده. دلم برای معاشرت با آدمایی از این جنس تنگ شده. از جنس کلمه و ملانکولیا. کنار کارما رو میگم.
|
میدونی چیه؟ این چند ماه اینجوری گذشته که تمام مدت تلاش کردهم دماغمو بیرون از آب نگه دارم لااقل. این دست و پا زدنهست که بدنمو از پا انداخته. که اینهمه فشرده و خستهش کرده.
|
حالم یه حالیه که نمیدونم مالیخولیاست یا سرماخوردگی یا شیدایی یا کرونا یا تأثیر داروهای جدید. تست کرونام منفیه، حالم ولی حال مثبتی نیست. یه مگس کوچیک داره تو کاسهی سرم به صورت مختصر و مدام پرواز میکنه. گز گز و منگی و ضعف شدید. یه جورایی شبیه حال بعد از دراگ. به تراپیستم گفتم دو ماهه تِنسم. دو ماهه فشردهست بدنم، فیزیکی. هر وقت به خودم میام میبینم در حال فشار دادن دندونامم، بدنم خودش رو سفت نگه داشته انگار داره روی لبهی چیزی حرکت میکنه و هر لحظه در حال سقوطه. دو ماهه تنم خودشو رها نکرده، نمیکنه. قبلاً ذهنم تِنس بود و بدنم رها، الان ذهنم رهاست و بدنم تِنس. ضمن اینکه اونجاهایی که با رها بودن مغزم مواجه میشم، جاهایی که زیاد حرف میزنم یا زیادی حرف میزنم، یعنی حرفهایی رو میزنم که معمولاً نمیزدم، در لحظه برام جذابه ولی بعدش اوه. تمام سلولهای مغزم فرمان پشیمانی میدن. فرمان میدن برگرد به همون فاز درونگرات. به همون فاز پرایوت کردن وبلاگت. به فاز استوریهای کلوز فرندز اونلی. یه جایی مغزم معتقده مگه قراره به کی حساب پس بدی؟ به کسی چه. مگه بار اولته خودتو میذاری در معرض نمایش؟ در معرض قضاوت؟ ازونور هم اما شروع میکنه به این که چه فضیلتی داره برات که همه چیو بگی همهچیو واسه همه تعریف کنی مدام در حال پخششدن رو شبکههای مختلف اجتماعی باشی. محافظهکار شدهم؟ از عواقبی میترسم که نمیدونم چیه؟ نمیدونم. دو ماهه تِنسم. دو ماهه فشردهست بدنم، فیزیکی. هر وقت به خودم میام میبینم در حال فشار دادن دندونامم، بدنم خودش رو سفت نگه داشته انگار داره روی لبهی چیزی حرکت میکنه و هر لحظه در حال سقوطه. دو ماهه تنم خودشو رها نکرده، نمیکنه. شاید بدنم داره نسبت به تغییرات مغزم واکنش نشون میده. شرمندهست ازم؟
|
تعداد آدمایی از جنس خودم دور و برم کم شده و معاشرت با آدمایی که از جنس خودم نیستن هم سرخوردهم میکنه. بیمعاشرتی بلایی سر آدم نمیاره، میدونما، صرفاً چون تصمیم گرفته بودم کمی مردمی ظاهر شم عرض میکنم. وگرنه که همه واقفیم بر این که آخرش هم اموراتم با همین فیلم و کتاب و سریال خواهد گذشت.
|
Monday, January 3, 2022 پاشدم دوش گرفتم الانم موهامو خیس بستهم بالای سر. موهام کوتاهه، ولی وقتی خیسه به سختی بسته میشه بالای سرم و احساس میکنم آخیش. خزیدم رو تخت موبایلم اینا رو پیدا کنم. ملافهها بوی میم رو میدن هنوز. اومدم موندگار شم، اما چون موهامو محکم بسته بودم بالای سرم به خودم نهیب زدم که نه، نو مور بِد. «ملافهها بوی میم میدن.» «میم بوی آیدا میده.» باهات خوش میگذره بهم. و چون نمیتونم پیشبینی کنم باید منتظر چه رفتاری باشم ازت بیشتر بهم خوش میگذره. کی یاد گرفتی صدام کنی آیدا؟🤔 پا شدم دوش گرفتم موهای خیسمو سفت بستم بالای سرم، یه کاسه پر از سوپ داغ با یه برش نون بربری، اومدم رو مبل بزرگه، سوپ بخورم به عنوان صبحانه. سوپه هویج داره و شلغم و عدس و ترهفرنگی و جعفری. وقتی میبینیش انتظار نداری بوی شلغم بخوره به مشامت، در حالی که اونا سیبزمینی نیستن شلغمن و با بو و طعم رؤیایی ذائقهت رو سورپرایز میکنن. سوپ رو پریشب که مریض بودم پونه آورد برام. با آبمیوهی طبیعی. خیلی حال داد. هم سوپه، هم یه دوستی که در لحظه برات سوپ درست کنه بیاره. میم پرسید مریض شدی مگه؟ گفتم تو سر پایی مگه؟ اون شب ساعت ۱ و ۲، مهمونا که رفتن، دو تا از دوستام گفتن ما میایم پیشت. گفتم بیاین. مهمونی اول یه نمه خانوادگی و چای شیرینی شام بود، دومی برعکس. این وسط میم که با مهمونای دور اول رفته بود، تکست داد بیام؟ گفتم بیا. همینجوری شد که در ادامه دو شبانهروز نخوابیدیم و پارتی و موزیک و بالا، بقیهش هم که تو بغل هم، خواب و بیدار. گفتم تو سر پایی مگه؟ گفت نه، ۱۲ ساعته خوابم. مریضیم یا خسته؟ گفتم فک کنم خستهایم و گرسنه و خوشحال. جواب تستم منفی شد. همون خسته و گرسنه و خوشحال بودیم. دیشب هم که اومد، قرار بود دراز بکشیم فیلم ببینیم فقط. بازم امروز صبح اما خسته و گرسنه و خوشحال رفت. من پاشدم دوش گرفتم اومدم یه کاسه سوپ داغ خوردم با یه برش نونبربری. الانم آقالطیف برام یه لیوان بزرگ چای آورد با خرمای قرمز. دو هفتهی سخت شخصی رو دارم با باتری میم سپری میکنم. کودتای سختی بود، اما داره نتیجه میده. روزی دو سه تا قورباغه میخورم با سوپ و گاهی لوبیاپلو و یه وقتایی هم بادمجون شکمپر. با علیرضا ازون سر دنیا میگیم و میخندیم. سپ و پونه این سر دنیا حواسشون هست نَمیرم از ضعف. میم هم هی تغییر میکنه هی منو سورپرایز میکنه هی خوشحالترم باهاش. و همینا دیگه. دارم فولدرای سخت کاری رو با همین خرده لذتها میبندم. سختهها، ولی تهش خوبه. تهش ممکنه دو سه هفته دیگه به خودم افتخار کنم. دم صبح وقتی بیدار شدم دیدم چه کامل تو بغلش خوابم برده هم به خودم افتخار کردم. حالا نه که افتخارا. این که ببین ساده بگیری چه ساده میگذره، چه ساده و خوب. ازینجا دارم فرقشو میفهمم که خسته نمیشم از نوازش کردنش، ساعتها.
|
Saturday, January 1, 2022 روزگارِ سپرینشدهیِ مردمانِ سرخوردهْ...
|
کاش تو دبستان، راهنمایی، و دبیرستان، هر سال به آدما یاد میدادن به جای سارکستیک بودن، با نیش و کنایه حرف زدن، زخم زبان زدن، میشه از ادبیات پاکیزه استفاده کرد. پاکیزه و سرراست، ولی بی چرکهای نیش و کنایه.
یادت باشه مخاطبت همیشه آدم کمهوشی نیست، به همون اندازه هم همیشه باملاحظه و باگذشت نیست که بخواد مدام بهت ارفاق کنه. یه جایی کاسهی صبرش لبریز میشه مرام و معرفتشو بیخیال میشه میره. |
آیداجون آخر عمری برای بار هزارم نرو بین خطوط! اینهمه آدم اکسپرسیو هست تو دنیا. میدونم حوصله نداریا، ولی خودت که میدونی چه سرخورده میشی آخرش، لذا نیفت تو دام بیتوین د لاینز. درسته این بازیه برات آشناست، درسته سیف زونه، درسته چشمبسته بلدیش، حال میکنی از بازی کردنش، اما حوصلهتو دیر یا زود سر میبره. با خودت روراست باش، آففرین.
|
میگم «یه حسی بهم میگه دلخورم ازت»، میفرمان وقتایی که پیشتم خیلی آروم و خوبم، دلگیر نباش ازم. خیلی مکالمهی پر نکته و سازندهای بود:/
|