Desire knows no bounds |
Saturday, May 31, 2008
زندگی گاهی میشود شبيه جوب همين خيابان خودمان. که يکوقتهايی از کلاس که بيرون میآيد، سرش را میاندازد پايين و همينجور آیپاد گوشکنان میرسد تا خانه. يا يکوقتهايی تا چند کوچه پايينتر، تا گالری. حوصلهتر هم که داشته باشد، آنقدر میرود تا برسد به پارکچهی تهِ خيابان، با آن گوشهکنارهای پسکوچهدارش، با آن درختهای سر به زير لب رودخانه، و لابد با آن عصرهای دَمکردهی دو سال پيش.
زندگی يکوقتهايی اصلن همين جوب خيابان ماست. طولانی و کشدار؛ تمامی ندارد. من را گذاشته اين طرف، تو را آن طرف ديگر. نه تو را ياد داده بيايی اينور که منم، نه من را ياد داده بپرم از سر تمامِ بايد و نبايدهاش. حالا گيرم دستهایمان گاهی به هم برسند بسکه عرضش کم است. اما چه فايده، طولش هيچوقت قرار نيست تمام شود که. آدم خسته میشود از اينهمه تهنداریاش. داشتم فکر میکردم يک روز قيچی را برداريم، يک تکهی کوچکاش را ببُريم جاش چمن بکاريم. ازين چمنها که اگر پا بذاری رویشان، سوت هيچکس درنمیآيد. از آنها که فقط توی فيلمهاست، آن بهشتهای کوچک بیسرصدای دونفره، که جای هيچکس را تنگ نمیکند، که به هيچجای زندگی برنمیخورد داشتنشان. |
|
Friday, May 30, 2008
بهدرستیکه انسان را موجودی فراموشکار آفريديم. تا هر بار که سرحال است و گرسنه است و وسط روز است، قرار صبحانهی صبح جمعه بگذارد. و هر صبح جمعه چندين برابر زنگ ساعت بر خودش نادرودها بفرستد.
چنين گفت زرتشت. |
Wednesday, May 28, 2008
سر کلاس آقای تقوايی نشستن رسمن بهترين اتفاق اين روزهاست. از مباحث تئوری و آکادميک کلاس که بگذريم، صرف شنيدن حرفای اين آدم وقتی در مورد مذهب و سياست و اجتماع و چه و چه حرف میزنه، از خوب به مراتب بهتره. اصلن خودِ غنيمته.
|
Monday, May 26, 2008
«وقتی آدم تکهای از چیزی را به دست آورد باقیش را هم میخواهد»... به تو نگاه میکنم نگاهی سراپا تحسین. لبخندی به پهنای صورتم مینشیند. وقتی رضایت در صورتت پیدا میشود چهرهات خواستنیترین تصویر دنیاست و من چه دوست چه دوست چه دوست دارمات. فکر میکنم کاش کسی بهتر بودم.
*** شاعر میگوید: بفرمایید چای! میپرسم با پولکی اصفهان یا شکلات سوییس؟ میگوید: نبات! دلدرد داری مگر؟ من میپرسم. میگوید نبات همیشه نباتست چه دلدرد چه هرچه. میگویم نبات بیشتر «حکمت» دارد تا «حکایت». ما شهروند رویاییم. حکمت دربهدرمان میکند. نه؟ *** به شاهی فکر کن که پیادهها دورهاش کردهاند. مات شده مدتها پیش اما کسی مهره را برنمیدارد، پیادهها وزیر شدهاند و بعد سالها همزبان شدهاند پیادهها و شاه. شاه باشی در جعبهی مهره، قربات بیشتر است تا شاه ِ مات باشی چهره به چهره با پیادهها. عابرهای پیاده لگد مالت میکنند. [+] |
Sunday, May 25, 2008
«پابرهنه در بهشت» رو دوست داشتم. به نسبت فيلمايی که در حال اکرانان اين روزا، يه سر و گردن بالاتر بود. و تازه نمیفهمم چرا رو هر فيلمی که توش يه روحانی هست سريع برچسب معناگرا میچسبونن. اين فيلم بيش از اونکه معناگرا يا مذهبی باشه، انسانی بود به نظر من.
بعد حالا نکتهی جالب اينجا بود که کلن موضوع فيلم در مورد ايدز بود، اما در طول فيلم مطلقن اسم ايدز رو نياورد کسی! بعد از فيلم يه آقايی از کارگردان پرسيد به چه دليل اسم اچآیوی رو نگفتين هيچجا تو فيلم؟ کارگردان جواب داد: برای اينکه فيلم در مورد ايدز نبود، دربارهی يه بيماری خيالی بود!! من در شگفتم اين بيماری خيالیه چههمه با ايدز تناظر يکبهيک داشت اما! |
يه وقتايی مثه اينروزا که ذهنم پخشه رسمن و هيچجوره تمرکزم نمياد، از قضای روزگار و طبق قانون مورفی و الخ، هزار و يک کار نصفه نيمه و تمرکز-لازم هست که بايد انجامشون بدم. حالا تا يه جاهايیشو به هر ترفندی شده جمع میکنم بره، اما يه جاهايیام هست که رسمن کم ميارم، نمیکشم. بعد خوب نه که آدم بخواد تنبلی کنه يا سوء استفاده يا چی، اما دلش میخواد تو اون استارت اوله، يکی يه کمک کوچيک بکنه، يه هل کوچيک بده تا راه بيفته. بعد يه همچين وقتايی، میبينی آدما اصن حواسشون نيست نگات کنن ببينن رنگ و روت پريده، حال خوشی نداری، مثه هميشهت نيستی، ... . همون قدم اول آب پاکی رو میريزن رو دستت که «اون اعتماد به نفست کوش پس؟... سعیتو بکن میتونی.... از تو بعيده...»
حالا که گذشت، ولی آدم آهنی هم حتا يه وقتايی زنگ میزنه، چه برسه به من که آدم هم نيستم حتا. غُرَم بود خلاصه. |
خيال است ديگر
يک وقتهايی هی پرداختناش میگيرد |
Saturday, May 24, 2008
ديروزترهای عاشقی
هوا رقيقتر نبود؟ يا چه میدانم نفسکشيدن سادهتر زندگی همان جورِ هميشهگیشتر؟ Labels: کناره-نويسها |
Friday, May 23, 2008
پووووفففف.. عجب فيلمی بود اين Head-on. از بيست دقيقهی پايانی فيلم که بگذريم، جزو يکی از تأثيرگذارترين فيلمايی بود که تو اين چند هفته ديدهم. و عجيبه که تو اين جماعت فيلمباز دور و بر هيشکی تا حالا اسمی از فاتح آکين و فيلمهاش نبرده، با اينکه اينهمه جوايز متعدد رو درو کرده و جزو فيلمای مطرح اروپاست.
|
در بيان تربيت
بدان که صيادِ پادشاه، چون «باز» صيد کند، اول چشم باز بدوزد، و بند بر پايش نهد، و روزهاش گرسنه و تشنه، و شبهاش بيدار دارد تا نفس باز شکسته شود، و قوت حيوانی و سبعی وی کمتر گردد، و با صياد انس و آرام گيرد. چون با صياد انس و آرام گرفت، آنگاهش صياد صيد کردن بياموزد. و چون صيد کردن آموخت آنگاهش به حضرت پادشاه برد تا قرب پادشاه بيابد و بر دست پادشاه نشيند. معلوم شد که غرض صياد از چشم دوختن و بند بر پای نهادن و گرسنه و تشنه و بيدار داشتن باز نبود، غرض آن بود تا باز چنان شود که صياد صيد کردن به وی تواند آموخت. و ديگر معلوم شد که غرض صياد آموختن باز هم نبود غرض صياد صيد کردن بود تا به واسطهی صيد کردن به قرب پادشاه رسد. همچنين هادی اول سالک را صيد کند، و چون صيد کرد چشمش بدوزد، يعنی به خانهی تاريک، و زبانش ببندد يعنی به خلوت و عزلت، و روزهاش گرسنه و تشنه دارد، و شبهاش بيدار دارد تا نفس سالک شکسته شود، و قوّت حيوانی و سبعی و شيطانی وی کمتر گردد. آنگاهش هادی صيد کردن بياموزد و صيد سالک علم و معرفت و محبت و مشاهده و معاينه است و چون صيد کردن آموخت به حضرت پادشاه رسيد، و قرب پادشاه يافت. و چون به قرب پادشاه رسيد، رستگار شد و از اهل نجات گشت. الانسانالکامل --- عزيزالدين نسفی |
Thursday, May 22, 2008
مرسی، گرفتم «رهايی» رو.
××× دارم فيلما رو ورق میزنم. نويد هم وايستاده هرازگاهی به تناسب عکس روی جلد يه کامنتی پرت میکنه. تا میرسيم به فيلمی که حتا به نظر نويد هم آب انارش زياده! ××× آدم وقتی از پنج نفر مختلف توصيفات يک محفل دورهمآيی رو میشنوه، تازه میتونه تشخيص بده که اصولن کی از همه انسانیتره نظرهاش!! |
آيين تقوا
ما نيز دانيم |
Wednesday, May 21, 2008
يه «چيز»ايی هستن در زندگانی، که آدم دلش نمیخواد خودش برا خودش بخرتشون. يعنی انگار اينجوری همهی ارزش و تقدس اون چيزه از بين میره. معمولی میشه. هرجايی میشه. اينه که دلت میخواد يه آدم خاص، يه آدمی که لينکه به اون «چيز»ه، برات بخرتش، بهت هديه بدتش.
خوب خيلی وقتا اين اتفاق ميفته، خيلی وقتا هم نه. مثلن اگه من خودم رفته بودم برا خودم آرتپن يا کتاب مستطاب آشپزی يا اون کتاب يواشکیه يا اون دفتر سياهه رو میخريدم، مزه داشتن ديگه؟ نداشتن که! رسمن میشدن يه سری موجودات معمولی. خوب حالا يه وقتايی هم هست که اين اتفاقه نميفته. در چنين اوقاتی آدم میتونه مثل يک گوسپند سرشو بندازه پايين و اساماس بزنه که «اممم.. میشه فلان چيزو بهم هديه بدی اونوقت؟؟»، و خوب طبيعتن طرف با دهانی باز و گشاده جواب بده که «خوبی تو؟ طوری شده؟!». خوب آدم شرمندهش میشه به هر حال، اما ديگه کاريه که شده. |
مثلن ممکنه کسی اين دور و برا فيلم «رهايی» ناصر تقوايی رو داشته باشه بر حسب تصادف؟؟
|
...
به اين شبه هايکو دقت کن: «سرو بالايی به صحرا میرود». کاش درست در همين لحظه برق برود و نشود بقيهی غزل را خواند. ... حسن سعدی در اين است که معشوقش خاکیست، اينجايیست. انگار معشوق را میبينی که آن کنار ايستاده است. معشوق به روز پيامهای سعدی مرا به ياد اين SMSهای امروزی میاندازد. بگذار باز تفألی بزنم تا بتوانی SMS را ببينی: «به هيچ کار نيايم گرم تو نپسندی--وگر قبول کنی کار کار ما باشد». سعدی نزديک است. من امکان پرواز ندارم و با حافظ -راستش- احساس حقارت به من دست میدهد. ... برای من سعدی، شاعر زمانهی ماست. بچهمحل ماست. بعضی وقتها به عنوان يک خواننده آنقدر با سعدی همدلی دارم که با حافظ ندارم. حافظ در شعرش تفاخری دارد که آن جور همدلی را برنمیتابد، اما سعدی زبان دل من است. يک ترجيعبند بلند دارد با تکرار اينکه «بنشينم و صبر پيش گيرم--دنبالهی کار خويش گيرم». تمام حس يک انسان را بابت تضادهايی که در تماشای معشوق دارد، در تصميمگيریهای عاجلانهاش دارد، در بیصبریهايش دارد و در تحمل و صبرش دارد، همه را يکجا بروز میدهد. آنچنان به آدم امروزی، با همهی سکون و مزاج و گرفتاریها و پيچيدگیهای يک آدم معمولی و گاهی بيمارگونه شبيه است که انگار همه را امروز گفته است. ... «صبر بر جور رقيبت چه کنم گر نکنم». پذيرفتن واقعيتی که سعدی میگويد آنقدر واقعبينانه است که من میفهمم و دوست دارم. جايی ديگر میگويد «غيرتم هست و اقتدارم نيست که بپوشم ز چشم اغيارت». اين جبر واقعبينانهی سعدی را بسيار میفهمم و دوست میدارم، خيلی بيش از اختياری که ديگرانی -از جمله خود حافظ- گاهی آرمانخواهانه و آرمانگرايانه ذکر میکنند. اين که به معشوقش میگويد دلم میخواهد تو را در جايی که هيچکس نيست و تو را نمیبيند به بند کشم و هيچکس را نگذارم که تو را ببيند، اما زورم نمیرسد. اين آنقدر امروزی و ساده و بیپيرايه و واقعیست که من میفهمم. ... من چيزی را حذف نمیکنم. حذف يعنی منفی نگاه کردن به غزل. ولی وقتی بحث انتخاب است، هر کس حق دارد انتخاب کند. انتخاب با حذف تفاوت دارد. من حذف نکردهام، من انتخاب کردهام. ... راستش اين پيشنهاد، يعنی اين کتاب، پيشنهاد نوعی خوانش نيست، پيشنهاد نوعی قطره قطره نوشيدن است و لذت بردن. پيشنهاد پرخوانی نکردن است. عکسهای من هم همين پيشنهاد را میدهند که با طبيعت هم پرنگاهی نکنی. بايد آرام و با تأنی و با طمأنينه به زيبايی طبيعت نگريست و گذاشت تا زيبايی يک درخت، يک سايهسار، يک سبزهزار بنشيند و بماند. ... بیاغراق میگويم که من گشتهام، پيدا کردهام و گذاشتهام. من «کانسپت» را استخراج کردهام. من «کانسپت» يا فکر اصلی يا بنمايه را در حافظ، سعدی و شايد در مولوی پيدا کردهام و گذاشتهام. کانسپتها را چيدهام، مرتب کردهام، در يک چيدمان، ضربهزننده، ساده، بی حشو و زوائد. ... اين سعدیِ مرا به مثابهی آنونس غزليات سعدی بگيريد. ... شهروند امروز --- گفتگوی اميد روحانی با عباس کيارستمی پ.ن. اين گزيده را هم آنونس اين گفتگو بگيريد و همهاش را خودتان بخوانيد لابد. |
Tuesday, May 20, 2008
در يک بعد از ظهر بهاری عاشق قهرمان قصهام شدم.
Labels: کناره-نويسها |
Monday, May 19, 2008
يعنی واقعن واقعن اين دور و برا يه آدم سوشیخور پيدا نمیشه؟؟
بهخدا مهمون من، به شرطی که سوشیخور واقعی باشه! سوشيمه شديد-لی. |
چهقد اين روزا اون خونهی فرمانيهمو لازم داشتم که.
|
لينکهايی هستن در زندگانی، که صرفن جنبهی تزئينی دارن. و معنی و مفهوم آنها اينست، که نوشتهی مورد نظر را من ننوشتهام. و کسی نوشتهاست که قرار نيست بدانيم کيست يا کجاست يا چه.
اينه که لينکه خراب نيست به مولا، مدلش همينجوريه کلن! |
آدم است ديگر
يک وقتهايی هم میخارد |
Sunday, May 18, 2008
نازنين زنگ زده داريم برنامهريزی میکنيم واسه وقتی که بياد ايران. میگم زودباش بيا کلی دوست جديد پيدا کردهم. میگه: اوه اوه، ازين شصتیها؟؟ میخندم که: نه بابا، پنجاهیام داريم. چهطور مگه حالا؟ انگار خيلی بهت فشار اومده، ها؟ میگه آره بابا، از روزی که اومدهم اينجا نشده با يه نفر بشينم چار کلمه حرف حساب بزنم. همهشون يه جورايی پرتن. ديگه در بهترين و ايدهآلترين حالت ممکنه شصت و دويی از آب در بيان. پنجاه منجاه که به کل نايابه، پيدا نمیشه!
|
آقای استاد يکی از طرفداران پر و پا قرص between the linesه. معتقده «ساختار» در موضوع ما دخل و تصرف نمیکنه، بلکه اون چيزی رو که فراتر از موضوع قراره مطرح بشه با مخاطب در ميون میذاره. معتقده هنر جوامع سانسورزده همين دوگانگی روايیشونه. بايد موضوعها رو جوری نشون بديم که نشون نداده باشيم. جوری بگيم که نگفته باشيم. و اين اتفاق در ساختار ميفته، نه در داستان. حرف اصلی رو نبايد با تصاوير يا کلمات زد. بلکه سفيدی لابهلای سطوره که در نهايت تِم اصلی رو مطرح میکنه.
برای طرح يک رابطهی عاشقانه، الزامن حرف اول رو جملات عاشقانه نمیزنن. اون نانوشتههای بين خطوط، اون حس جاریِ پنهان در ناگفتههاست که عشق رو به تصوير میکشه. و اين، ذاتِ ما آدمهای بهسانسورخوگرفتهی سودايیه. |
Saturday, May 17, 2008
هنوز خوشحالی و جيغ و داد و هيجان برد پرسپوليس ادامه داشت و بساط اساماس و تلفن به راه بود که يه اساماس با شمارهی سيو نشده توجهم رو جلب کرد. شمارههه رو میشناختم. مضمون اساماس کاملن غير شخصی و صرفن پرسپوليسی بود. اما من رو پرت کرد به سالهای دور؛ به اولين عاشق دوران نوجوونیم که طی يک اقدام عاشقانه تمام عکس واقعنیهای فوتبالیش رو بهم هديه داد.
|
امير، لطفن!
|
چند ماه قبل از هالیفاکس پسری به اسم صدرا آمد مونترال نمیدانم چه کند و خواننده وبلاگم بود و آدم نازنینی بود و گپ زدیم. گفت آنجا در هالیفکس همخانهاش یک کانادایی است. حدود سی و پنج سالش است و سالها نجار بوده. بعد هوس کرده برود دانشگاه. رفته ادبیات انگلیسی خوانده و حالا هم دانشجوی فوق لیسانس است. کارش یک چیزی شبیه ردگیری یک تم شخصیتی است در ادبیات پنج نویسنده کلاسیک قرن چندم و صبح تا شب خانه است یا یکجای آرام بیرون نشسته و کتاب میخواند و نت برمیدارد. این نجار برای من دارد میشود نماد زندگی. حتی فکر اینکه چه راحت انتخاب کرده و زندگیاش را میکند دیوانهام میکند. یک مدت قبل یک ویدیو دیدم از کلاسهای فلسفه گمانم دانشگاه ییل. استادش آشفته آدم به نسبت جوانی بود با کفشهای کتانی و رسید کلاس و روی میز نشست و پاهایش را جمع کرد زیرش و گفت این درس در مورد مرگ خواهد بود و قرارمان این است نفهمیم مرگ چیست و فقط در مورد حرف بزنیم.
[+] |
Friday, May 16, 2008
يه وقتايی يه چيزای بیربطی واسه من مهم میشه، که يکیشون مدل دستدادنه!
من آخرشم نتونستم درک کنم اين جماعتی رو که ازين مدل شل و ولا دست میدن. يعنی خوب آخه چه کاريه؟ يا آدم درست حسابی دست میده، يا دست نمیده! اينکه نوک انگشتاتو مثه آدمای لمس بزنی به نوک انگشتای طرف انگار که داری به مواد ناشوينده دست میزنی هميشه يه حس ناخوشايندی به من میده شخصن. حالا باز وقتی يه خانومی اين مدلی دست بده، میشه گذاشت به حساب اين اداهای زنانه و نديد گرفت؛ اما خدائيش اينکه يه آقا در حد و اندازههای گوريل انگوری بياد اين مدلی دست بده خيلی گیه ديگه! |
گمونم اين آقای ياهو بسکه ما هی از گوگل و مخلفاتش تعريف کرديم، حسودیش شده؛ بعد سر لج افتاده و يه وقتايی آفلاينهای مسنجر رو کلهم قورت میده. اينه که جهت جلوگيری از ساير سوءتفاهمات احتمالی، ميل بزنيد آقا، آفلاين نمیرسه، من بیتقصيرم.
|
Thursday, May 15, 2008
آدم است ديگر
يک وقتهايی هم لابد خودش را به عاشق نشدن میزند عاشق آدمهای نبايد |
Wednesday, May 14, 2008
خيابون ولیعصر از ميرداماد به سمت پارکوی و تجريش، وقتی هوا بارونیِ يواشِ به اين دو نفرهای باشه، يکی از نامجو-پذيرترين خيابونای دنياست.
بعد امروز نرسيده به عصر گمونم آقای اتوبان صدر يه نيم ساعت يه ساعتی پا شده بود رفته بود دستشويیای جايی، بسکه همهی مسيرهای منتهی بهش رسمن خورده بود روی پاز. ولی جالبهها، که آدما يه روز صبح پا شن ببينن اتوبان صدر نيست، جاشم هيچی نيست؛ يعنی مثه يه اتيکت کنده باشنش کاملن. |
امممم..
اگه بايد به همين زوديا دو سه تا کار تحويل بدين اگه در شارت به سر میبرين اگه امتحان گنده دارين اگه بايد پاياننامه ببندين اگه کلی مشق نانوشته و توسعه ناداده دارين آب دستتونه بذارين زمين بشينين ژاک قضا قدری و اربابش بخونيد بیشک رستگار میشيد پ.ن. اين «ژاک قضا قدری و اربابش» نوشتهی «دنی ديدرو»ه، و يه جورايی جد بزرگ «ژاک و اربابش» ميلان کوندرا محسوب میشه. بعد خود ژانر تیآیه اصن. پ.ن.تر. چهارصد سال تاريخ رمان بدون ژاک قضا قدری و اربابش که به حق در کنار رمانهای دنکيشوت و تام جونز و اوليس جای دارد، کامل نيست. (از مقدمهی مترجم) پ.ن.آخری. اون کتاب «مردی که گورش گم شد» نوشتهی حافظ خياوی هم خوندنيه، البته به نسبت حجمش مناسب کوئيزی چيزيه، در حد شب شارت نيست. |
خلاصه بهارى ديگر
بى حضور تو از راه مىرسد، ... و آنچه كه زيبا نيست زندگى نيست روزگار است ... شمس لنگرودی [+] |
Tuesday, May 13, 2008
...پنجتا زيتون بود. گذاشته بود توی يک کيسهی پلاستيکی کوچک. رنگش سبز بود. سبز تند. شبيه آلوچه بود. همانجا نخوردم. رفتم بيرون، رفتم توی کوچه، ايستادم کنار ديوار مسجد. ظهر بود. کسی توی کوچه نبود. يکی را گذاشتم توی دهانم و خوردم. مزهاش يکجوری بود، نه تلخ بود و نه شيرين، ترش هم نبود. دهانم کرخ شد. انگار که يک تکه نمد خورده باشی. يکی ديگر خوردم. آن هم عين آن يکی بود. حتا خواستم بيندازم، تف کنم. گفتم گناه دارد. نمیدانستم خدا چرا به اين ميوه سوگند خورده است. من اگر جای خدا بودم، اقلا به ميوهای سوگند میخوردم که خوشمزه باشد. به هندوانه قسم میخوردم يا به خربزهی مشهدی.
... مردی که گورش گم شد --- حافظ خياوی |
Monday, May 12, 2008
ديفرانسيل انتگرال هم
|
آدم است ديگر
يک وقتهايی دلخورههاش را میخورد دلشوریهاش را میشورد يک وقتهايی هم بیجانبه اجتناب میکند حساب و هندسه ندارد که |
Sunday, May 11, 2008
تيم فقط منچستر
شامپو فقط ويدالساسون کلن همينجوری |
در لحظاتی که کار بهتری ندارم، سطل وبلاگم را زیر سوراخهای سقف دلم میگذارم، تا چکههای احساساتم را جمع کند؛ چند روزی که سطل را استفاده نکنم، تا زانو داخل احساسات بیربط و بیمعنی خودم فرو میروم و دست و پا میزنم.
به تجربه برایم ثابت شده است که وبلاگم سوراخ است. با اینکه گاهی به نظر میرسد که دیگر پر شده است و جای بیشتری ندارد، اما دو سه روز که میگذرد میبینم که باز هم خالی خالی خالی شده است. حالا من بسیار موفقم. همیشه پرت و پلا میگویم و هر کسی فکر میکند من همان چیزی را میگویم که او میخواسته بگوید. من پرتوپلاهای قلمبه سلمبهام را با آهنگهای آشنای قدیمی میخوانم و همه گول آهنگ را میخورند و بدون آنکه شعر واقعی آنرا بدانند کلمات بیمعنی مرا برای خودشان معنی و تفسیر میکنند و خوشحالند که کسی پیدا شده است که حرفِ دل آنها را میزند. [+] پ.ن. بعد از اينهمه سال، اگه قرار باشه از بين اينهمه وبلاگ پنجتاشونو انتخاب کنم با خودم ببرم جزيرهی تنهايی، بیشک يکیشون وبلاگ شاهينه. |
Saturday, May 10, 2008
همهی دختران بايد
شعری داشته باشند، که برای آنان نوشته شده باشد. حتا اگر لازم باشد برای اين کار آسمان به زمين بيايد. دری لولا شده به فراموشی --- ريچارد براتيگان |
Friday, May 9, 2008
شما بچه پولدارا..
آقای استاد میگه: يه زمانی رسم شد بد و بیراه گفتن به طبقهی بورژوا. مرفه بیدرد از همون جاها اومد. از همون جا با همون بار تحقيری که دست به دست گشته بود، اما حواسمون به ريشهش نبود... ياد گرفتهبوديم هنری باشيم و قشر مرفه بیدرد رو چپ و راست هدف قرار بديم، غافل ازينکه هنر، از قضا خصلت بورژواهاست. کی مياد اين تابلوهای نقاشی رو بخره؟ کتاب بخره، رمان بخره، شعر بخره؟ لباسهای طراحی شده بخره؟ ساختمونهای طراحی شده بخره؟ ظروف و نقوش طراحی شده بخره؟ انديشه بخره؟ همين بورژواهايی که چپ و راست گلولهتون رو میگيريد طرفشون! |
نمیدانم چرا يک وقتهايی اتصالی میکنی.. اتصالی میکنی و جرقهات مرا میگيرد.. میگويی «بهار توبهشکن میرسد».. هه.. کار ما از بهارها و ارديبهشتها و توبهها و توبه شکستنها گذشته جانِ من.. يادمان رفته مگر؟ که يک روز نشستيم سنگهامان را با هم واکنديم که اينها که دارد بر ما میگذرد، از عاشقی گذشته و به آغشتهگی رسيده.. حالا گيرم هزار بهار بيايد و برود.. تو میروی؟ نمیروی که.. من برمیگردم؟ برنمیگردم که.. آن اعتياد خانمانسوزتر از آن بود که حالا بخواهم يکباره -حتا فقط برای يکبار هم که شده- تن بدهم به آن وسوسه که میدانم پايانش چيست و کجاست.. آن خلسهی بیمکانی که غرقمان میکرد در همهی غلظت لحظههاش.. يادم نرفته تمام آن خماریها را.. آن بیتو ماندنهامان را.. آن خواستنی که جاری میشد در رگرگ تنم.. درد میچشيدم.. تو را میمُردم..
حالا آمدهای که چه؟.. نه جانِ دلم.. آن آغشتهگی خانمان را نبود که سوزاند.. دل را سوزاند با تکتک بندهاش.. آنقدر که بعدترها ديگر هيچچيز، هيچچيز به سادگی بند دلت را پاره نکند.. که ديگر هيچ تلنگری، هيچ تلنگری دلت را نلرزاند.. که انگار رگ و ريشهی دلت ديگر به هيچ، هيچ عصبی متصل نباشد.. که ديگر بیدل بمانی دلدل کردنها يادت برود.. حالا آمدهای که يادم بياوری؟.. نه.. حتا اين منی که امروز اينجا نشسته هم -علیرغم تمام کردهها و ناکردههاش- آنقدر را میداند که هيچ دوبارهای تن به وسوسهات نسپارد.. حکايت ما دستِ اين توبهشکنیها را خوب از بر دارد.. خووب.. |
Wednesday, May 7, 2008
هوا را از من بگير، خلوتم را نه
خوبی اين مجازستان اصلن در همين تنهايی پر هياهويیست که برامان میسازد. زندگی هرروزهای که با يک کليک آغاز میشود و با يک کليک تمام. زندگیهای مشترک و نامشترکی که به يک سيم بند است. معاشرتهای بیوقت با آدمهای بیوقت. هر کدام نشستهايم در تنهايیمان، سرمان به کارمان گرم است، چایمان را میخوريم، گپمان را هم میزنيم، لابد زندگیمان را هم میکنيم. جالبیش اما همين زندگیهای مشترک مجازیست که يکوقتهايی میچربد به زندگیهای مشترک غير مجازیمان. که آدم آن طرف سيم را بيشتر میشناسيم تا آدم اتاق کناری را. يا لابد آنقدر که در طول روز با آدمکهای سيمیمان معاشرت میکنيم، با آدمهای گوشت و پوستدارمان نه. خوب پس رابطهی موازی و زندگی موازی چه چيز ديگرتریست؟! همينهاست ديگر! خوبیش اما اينست که زندگیهای مجازی، زندگیهای تقديری نيستند. اختيار آدم دست خودش است که باشد يا نباشد. میشود با يک دکمهی ديليت خودکشی کرد و تبديل شد به يک روح که فقط نگاه میکند بیکه رد پايش جايی باقی بماند. میشود حتا با يک دکمهی ديليت خودکشیتر کرد و بیخيال مجازستان شد انگار که هيچوقت وجود نداشته از اساس. آدمها را با يک دکمه میشود حذفشان کرد، میشود وارد زندگیشان کرد، میشود وارد زندگیشان شد، میشود حتا هی آدم جديدتر اختراع کرد! همينهاست که آدم را مینشاند پای اين جعبهی جادو. وارد اجتماعی میشوی پر از ماجرا و آدم و حرف و حديث و چه و چه، بیآنکه تنهايیات را به خطر انداخته باشی. بیکه خلوتت را به حراج گذاشته باشی. آدم را دچار حس خود-خدا-بينی میکند يکجورهايی. |
...پا شد رفت طرف شيشه. راست میرفت. عرق هنوز کاریش نکرده بود. جز اينکه تنش را گرم کرده بود. گاهی چيزی در تن آدم هست، قویتر، و اينست که عرق کاری نمیشود. اين بد چيزیست. بدترين چيز دنيا همين است که آدم مست نکند، هر چه بخورد مست نکند و فقط خرجش زياد بشود.
... تابستان همانسال --- ناصر تقوايی |
Tuesday, May 6, 2008
يک مثل همچين وقتهايی که میرسم خانه
که تنِ باغچهها هنوز خيس است و حياط آغشته است به بوی چمن و شاخههای پُر گلِ آويزان از درخت همسايه دلم پر میزند برای آن روزهای دور نارنجی که حياط پِر میشد از خندههای پدربزرگ و نان و پنير و ريحانهای تازه چيده شده آن وقتها که هنوز خانههای کلنگی را «خانهی پدری» صدا میکرديم |
Monday, May 5, 2008
نشستهای آنورتر نگاهم میکنی که حرف میزنم حرف میزنم حرف میبافم میبافم میبافم
اما نگاهت ديگر نگاهِ «تو»یِ آن قبلها نيست که نيست نگاهت نمیکنم هم |
...من اميدوارم که مجلس هشتم زمينهی تغيير قانون اساسی را فراهم کند تا آقای احمدینژاد رئيسجمهور مادامالعمر شود و نمايندههای مجلس هم همينطور. وقتی قرار است ما اينطور بالا و پايين برويم و هشت سال اينها بيايند و هشت سال آنها بيايند و هر گروه هم همهی شاکلهی کشور را به هم بريزد، خب بهتر است که کار را يکوری کنيم. اگر قضيه يکطرفه بشود، خيال همه راحت میشود و کار يک نظم و نسقی پيدا میکند. آقای خاتمی اگر رئيسجمهور مادامالعمر میشد، همين امسال ما از برخی بابتها شبيه فرانسه بوديم و از برخی بابتها شبيه عربستان سعودی. يک صورت متضاد و فجيع داشتيم. تيم فوتبال زنان در دوران آقای احمدینژاد تشکيل میشود. آن آزادی که شما دنبالش هستيد و به کار ما هم میآيد، از دل راديکاليسم در میآيد. اين تيم فوتبال زنان تا ده سال ديگر جا میافتد و حل میشود. آزادی با اقتباس بهوجود نمیآيد. آزادی با دگرديسی راديکاليسم حاصل میشود. اين آزادی است که میتواند تبديل به يک سنت شود. ليبراليسم اقتباسی مثل چادر زدن در بيابان است. موقتی است؛ پايدار نيست. در حوالت جهان سوم من راه رسيدن به آزادی را چنين میبينم. آزادی از دل همين راديکاليسم بسيجیها در خواهد آمد.
... يوسفعلی ميرشکاک --- شهروند امروز |
حيف که پيشنهاد دادم تموم کنيم بره اين تیآینويسیها رو، وگرنه میخواستم پيشنهادتر بدم که:
نه که معمولن همهمون تو وبلاگامون از چيزايی مینويسيم که بهمون مياد يا باهاشون حال میکنيم يا به هر حال يه جوری باهامون سنخيت دارن، بيايم يه بار بشينيم يه پستی بنويسيم که به شدت ازمون بعيده!
مثلن فک کنين ميرزا برداره يه پست اروتيک بنويسه
يا بامداد بشينه «يه نقد بنويسه در ستايش «بامداد خمار»
هرمس يه پست بنويسه که تو پسته يا تو کامنتاش مکين نباشه
آقای سانی بشينه تک تک کامنتاشو خودش جواب بده
آقای اولد فشن يه ميستر اوف بکشه که داره باباکرم میرقصه
يرما يه پست غير زلزلهزده بنويسه، که فعل و فاعلا سر جاشون باشن، يا اصن کلن فعلها باشن، حالا هر جا!
ساسان عاصی يه هايکو بنويسه
ادريس يحيی به زهرا اچ بی لينک بده
آقای عليبی
|
بعد از يه جلسهی طولانی مزخرف، خسته و مونده رسيدم خونه. حوصله نداشتم وايستم تا آسانسور برسه پايين، پلهها رو گرفتم رفتم بالا. ديدی ظهرا که از جلوی خونهها رد میشی، بعضياشون چههمه زندهن و بعضياشون مرده؟ يعنی اون بعضيا که زندهن، پشت درشون بوی غذای تازه پيچيده، صدای قاشق چنگال میدن و صندلیهايی که کشيده میشه رو سراميک کف آشپزخونه. اون بعضيای ديگه هم که يعنی هيچ جنبندهای روزا توشون زندگی نمیکنه، که يعنی ناهار خونگی تازه، بیناهار! تا برسم طبقهی دوم، از جلوی سه واحد زنده رد شدم و رسيدم دم خونهی ما که روزا دائمالموته به سلامتی. گشنهی گشنه بودم. حس غذای بيرون خوردن رو هم نداشتم. قبل ازينکه کفشامو در بيارم حتا، دو تا سيبزمينی کوچيک گذاشتم آبپز شه. کولرو روشن کردم که زيرلب واسه خودش غر بزنه و بوی پوشالش پخش شه تو هوا. گشتم از بين فيلمای قديمیم آداپتيشن رو پيدا کردم گذاشتم تو پلير آماده باشه. رفتم سروقت آشپزخونه. دو تا خيارو شستم همونجوری با پوست به اندازهی کيوبهای متوسط خورد کردم. دو تا گوجه فرنگی رو هم در همون ابعاد خورد کردم ريختم توش. چار پنج تا زيتون سياه و سه چار تا تيکهی کوچيک پنير فتا و چند پر ريحون هم اضافه کردم. سرکه بالزاميک رقيق شده و روغن زيتون و نمک و فلفل هم بههکذا. ريختمشون تو يه دونه ازين کاسه سفاليا و گذاشتم تو يخچال خنک بمونه. سه تا کتلت از تو فريزر درآوردم گذاشتم تو سرخ کن که ری-سرخ شن. تو اين فاصله سيبزمينیهای پخته شده رو با کره و شير حسابی پيچوندمشون شدن پورهی حسابی. شکم جان هم که تو اين فاصله پيشبندشو بسته بود نشسته بود پشت ميز هی ته قاشق چنگالش رو میزد تو بشقاب سر و صدا در میآورد که يعنی زودباش، مرديم بابا.
انیوی، بشقاب کتلت و پوره و خيار شور و ظرف سالاد و باقی بساط رو چيديم رو ميز جلوی مبل بزرگه و کنترل رو گرفتيم دستمون بزنيم رو پلِی، که در زدن. داشتم تو دلم میگفتم لعنت بر سرايدار بیموقع، که ديدم اهه، سر و کلهی آقای پدر پيدا شد. پدر جان، شما اين موقع روز کجا، منزل کجا؟ کامپيوترو جا گذاشته بودم اومدم سر راه برش دارم، ا، به به، عجب بساطی، هوووم، بخورم يه لقمه؟ بعله، اصن بخورين همهشو... دستت درد نکنه، گشنهم بود، داريم بازم؟ نه همينا بود، میخواين زنگ بزنم غذا بيارن؟ نه، ديرم میشه، جلسه دارم، خدافظ. |
Sunday, May 4, 2008
با توجه به اينکه نوآوریهامون ديگه از مرز شکوفايی گذشته و به مرحلهی صادرات رسيده، پيشنهاد میکنم يه مقدار استراحت کنيم! خدائيش من که دلم تنگ شده برا خود-نويسیهای وبلاگ صاحابها.
|
سيندروم جديد شب تحويل پروژه: جلوی اسم اليزه و نيما عصيان و حتا نيما رسولزاده در گودر هيچ عدد و پرانتزی نبايد وجود داشته باشد.
حالا باز خدا رو شکر نازلییی فعلن در سفره! پ.ن. گمونم اگه زمانی که مردم داشتن ماوس وايرلس رو اختراع میکردن، گودر و اليزه و نيماها کشف شده بودن، اين آقايون محترم بیشک يه فکری به حال مصرف باتری ماوس میکردن موقع اسکرول کردن! |
داشتم فکر میکردم که اصن چی شد که در اين چند روزه، من ِ به اين معاشرتناپذيری، يههو اينهمه شکوفا شدم-سلام سال نوآوری و شکوفايی- و دارم روزی سه وعده معاشرت میکنم قربتنالیالله، اونم از نوع کاملن وبلاگی!
بعد از مقاديری غور و تفحص فراوان به اين نتيجه رسيدم که آدم تا يه سنی، شبای امتحان و تحويل پروژه و اينا، میشينه به کتاب و مجله و روزنامه و پاورقی خونی و فيلمبينی و وبلاگنويسی و الخ، اما از يه سنی به بعد درست يه هفته مونده به تحويل پروژه معاشرتش میگيره، در حد تيم ملی. اينه که به نظرم جور اون قرار تیآی رو بنده به تنهايی کشيدم بسکه معاشرت کردم اين چند روزه. يکی منو بشونه سر کارم پليز! |
Saturday, May 3, 2008
هر بار عصر موقع برگشتن که کوله و دستای آدم پر و سنگينه و شيکم آدم خاليه و خود آدم آلوده و خسته و موندهست، عهدی بسته میشه مبنی بر اينکه عمری ديگه بيام نمايشگاه. اما وقتی میرسی خونه و يه ليوان آبهندونهی خنک میخوری و پخش میشی کف زمين و کتابارو ولو میکنی دورت و يکی يکی نايلونای دورشونو باز میکنی و شروع میکنی به تورق، همونوقته که عهدت در جا يادت میره و اينجوری میشه که هر سال روز از نو روزی از نو.
با اينکه ذات من تمايل بالفعلتری نسبت به نوع چيدمان و زندگی کاونتری داره، اما چند ساله که دارم دست از سر معماریها و اينتريورهای مينيمال برنمیدارم. گمونم الاغ درونم به شدت آدم مينيماليست و خلوتپسندی باشه. يادمه دو سه بار تو ایميلها در مورد فريدا کالو ازم پرسيده شده بود. من به شخصه به جز يه ويژهنامهی حرفه-هنرمند مطلب ديگهای به فارسی ازش سراغ نداشتم تا امسال که ديدم چاپ و نشر نظر يه کتاب کوچيک از مجموعه نقاشیها و زندگیش چاپ کرده. هرچند ترجمهش زياد دلنشين نيست، اما مجموعهی نسبتن کاملی از کارای فريدا توش جمعآوری شده که من دوستمشون بود. لذتی که در کتاب ورق زدن هست، در کتاب خواندن نيست. -رهگذر غرفهی ناشران لاتين- پ.ن. دو دسته تورق لذتبخش داريم. يکی تورق کتابهای خارجکی پر از عکس، يکی تورق يه دستهی چل-پنجاه تايی دیویدی که تازه آقا فيلمیمون آورده. |
Thursday, May 1, 2008
خير سرمون اومده بوديم دو ساعت معاشرت فرهنگی کنيم و حالا به طور ضمنی يه کمکی هم کرده باشيم به بدنهی اقتصادی سينمای ايران، اما در عمل تبديل شد به ده ساعت معاشرت بیفرهنگی!
در اين حد که شب در يخچال رو باز کردم، چشمم که افتاد به پاکت آب انار رسمن زدم زير خنده! |
در راستای مطالعات گودری خورديم به اين مطلب، بعد داشتيم همينجوری با خودمون فک میکرديم خوب شد لااقل به تعدد رشتههای تحصيلی و اينا زياد ربط نداره، وگرنه که نوبت ما میشد در زندهگانی بعدی!
|
برای لامِ پَلََم
هر دو نفری که به هم نزدیک میشوند، یک فرهنگ تازه به وجود میآید. خیلی چیزها دونفره میشود. لحن حرف زدن، شوخیها،تکه کلامها. در هر دوستی راز شیرینی وجود دارد که عیان است اما پنهان شده در همین شوخیها و تکهکلامها. دو نفری میخندیم و دیگران بهتزده نگاهمان میکنند که چه میگوییم و به چه میخندیم. کلمههای تازه به وجود میآوریم و چشمهایمان با هم حرف میزنند. مثل هم میشویم، مثل هم پشت تلفن الو میگوییم و مثل هم با بقیه احوالپرسی میکنیم. وقتی دو نفر از هم جدا میشوند، وقتی کسی میرود و دیگری را تنها میگذارد، کلمههایی هستند که نابود میشوند، شوخیهایی که فراموش میشوند و دیگر نمیشود تنها یا با دیگران به آنها خندید. وقتی کسی، دیگری را تنها میگذارد، فرهنگی از بین میرود. [+] |