Desire knows no bounds |
Monday, August 31, 2009
صفحهی صد و پنجاه و چار
بعد از يه مدتِ طولانی داستانکوتاه/بلند-خوانی، خوندن يه رمان درست و حسابی آی میچسبه، آی میچسبه. اصن آدمو دچار يه کيفيتای میکنه که مزهش رو به کل فراموش کرده بودم. |
بعضی هيولاها هستند که اکسيژنخوارند. که میشينند کنار زندهگی آدم اکسيژنها را هورت میکشند بالا و آدم هی تنگی نفساش میگيرد.
|
+ شما در فيلمنامه ملزم نيستيد همهی پسزمينههای وجوه شخصيت را تعريف کنيد. اما به عنوان نويسنده ملزم هستيد به همهی وجوه شخصيت آگاه باشيد. يعنی خودتان بايد اطلاعات صد در صدی داشته باشيد، اما ممکن است فقط ده درصد آن را آشکار کنيد.
+ اگر من به عنوان خالق، شخصيت الی را برای تماشاگر باز میکردم، چون اطلاعات تماشاگر بيشتر از آدمهای توی فيلم بود، بنابراين استدلال آنها را نمیپذيرفت. مجبور بودم دانستههای آنها و تماشاگر از الی يک اندازه باشد که هر کس استدلالی میکند، تماشاگر هم فکر کند شايد اين استدلال درست باشد. + امساک باعث میشود تماشاگر از کشف خودش لذت ببرد. اگر به تماشاگر اعتماد کنيم، تماشاگر اين را درک میکند. - من يک سلام لالهی شخصی اين وسط بگويم هم - + بحث فيلمنامه از نظر تماتيک نقد ارزشگزاری در جامعه است. اينکه آيا ما میتوانيم به راحتی در مورد آدمها قضاوت کنيم يا نه؟ وقتی به دليل حضور در يک موقعيت، نظرمان با نظر يک ساعت قبل فرق میکند، تا چه ميزان ارزشگزاری کار درستی است؟ فيلم به روشنی میگويد موقعيت بيش از آدمها اهميت دارد. گفتوگو با اصغر فرهادی -- ماهنامهی فيلمنگار |
Sunday, August 30, 2009 |
Friday, August 28, 2009 ![]() قابل توجه اکسسوريز-بازهای اين دور و بر، تا جايی که من بروشور اين نمايشگاهو ديدم، کلی کارای کيوت و هيجانانگيز هست توش با کمپوزيسيون و ترکيب رنگهای عالی. پ.ن. خانه هنرمندان. هفتم تا دوازدهم شهريورماه پ.نتر: محصولات نمايشگاه پ.نترین: سلام هدا |
آکسیونهای زنجیرهای
یادمان نرود وقتی بنا به هر دلیلی از آدمهای زندگیمان می خواهیم دیگر دور فلان کار را خط بکشند، بهمان برخورد را با ما نداشته باشند، فلان حرف را دیگر نزنند، فقط آن کار و حرف و فعل نیست که احتمالا از دایره ی آکسیون هایشان حذف می شود؛ این مراقبت، این حذر کردن، این بر زبان نیاوردن خواه نا خواه طرف را وادار می کند از یک سری دیگر از اعمال و حرفهای همخانواده هم چشم بپوشد. مثال ساده اش شاید این باشد که وقتی از طرف بخواهیم نبوسدمان، دیگر از آغوش هم خبری نیست، نوازش هم دیگر در کار نخواهد بود. یادمان باشد دُم بعضی افعال بدجوری به دُم هم گره خورده اند آنچنان که موقع غرق شدن لاجرم همه را با خود زیر آب خواهند کشید. [+]
|
سير تحولات اخير يا بررسی اجمالی چگونگی بافتن تکهای ريسمان به آسمان، وبرعکس
آدما رو بايد مواقع بحران شناخت. وقتايی که همهچی به هم ريخته و همه تحت فشارهای عصبیان. اينجور وقتاست که اون ورِ هيدن آدما خودشو نشون میده. که میفهمی چهقدر آدم مقابلت رو میشناختی تا حالا. که بفهمی چهقدر میتونی روش حساب کنی از حالا به بعد. مثلن؟ مثلن همين بحران اخير، انتخابات. همهمون يه جورايی زندگیهامون تحت تاثير قرار گرفت ديگه. بعضيامون رسمن تعطيل شديم و دچار جو انقلابی. يه عده نااميد و افسرده و بیحوصله. يه عدهمون علیرغم جو مبارزاتی، داشتيم کنارش زندگیمونم میکرديم. يه عده خنده و شوخی رو تحريم کردن. يه عده خنده و شوخی رو تعميم دادن. يه عده کارايی کردن تو اين مدت و عکسالعملهايی نشون دادن و تصميمهايی گرفتن که کلن ازشون بعيد بود. يه عده هم شاد و مسرور به زندگی خودشون ادامه دادن انگار نه انگار. بعد اون وسط، وسط اون روزای معلق و پرتنش، وسط تظاهرات آروم و تظاهرات خشن، وسط بدوبدوها و فرار کردنها و شوخی کردنها و عرق ريختنها و عرق خوردنها و الخ، تو داری واکنش تکتک آدمها رو میبينی. داری آدمه رو تو موقعيت شخصی خودش در برابر يه اتفاق تماشا میکنی. و بالطبع میتونی آدم خودت رو پيدا کنی ازون وسط، میتونیتر آدم اشتباهیتو خط بزنی تو همون گير و دار. مثلنتر؟ مثلن همين وقتای بيمارستان. وقتايی که بايد سر کنی تو اون راهروهای سرد و بیروح، با صندلیهای ناراحت و رنگهای بیرمق و چهرههای پراضطراب. يکی هست که مدام بايد به شونهی کناریش تکيه کنه و بهش دستمال کاغذی بدن و آب قند. يکی هست که آرومه و مسلط، و غم و نگرانیش رو تو چشاش نگه میداره. يکی نگرانه که بعد از مرگش چی میشه. اون يکی شوخی میکنه که وقتی آورديمش خونه چند بار ضد عفونیش کنيم. يا حتا مريض که باشی. میتونی اونقدر آه و ناله کنی و کولیبازی در بياری که خواب راحت رو از چشم اطرافيانت بگيری. میشه هم حتیالامکان خونسرد باشی و روی پای خودت وايستی و با شوخی و خنده و حفظ ظاهر خيال همه رو راحت کنی که بابا ايتس نات ا بيگ ديل. همهی اينا اما تا وقتی کار میکنه که تحت فشار نباشی. که مسلط باشی به اوضاع. که بتونی تا حدی اتفاقها رو کنترل کنی. وقتهايی هست اما که حادثه آوار میشه رو سرت، مقابل عمل انجام شده قرار میگيری و ديگه فرصت فکر کردن راجع به بحران پيش اومده رو نداری. فرصت گفتوگو و تجزيه تحليل نداری. مجبوری در کسری از ثانيه واکنش نشون بدی و مجبوری اون واکنش بهترين و درستترين واکنشت باشه. تحت فشار شديد عصبی قرار داری، مجال شوخی نداری و میدونی موقعيت شوخی بردار نيست. بايد تصميم بگيری. دهنت رو باز کنی و نظرت رو اعلام کنی و بديهتن پای نظرت هم وايستی. آدمها رو اينجور جاها میشه شناخت. بعضی آدمها هستن که میتونن تو اينجور موقعيتها خودشون رو کنترل کنن. هيجانشون رو عصبانيتشون خشمشون تنفرشون رو، بعضيا نه. بعضيا مصلحت رو در نظر میگيرن، بعضيا موقعيتهای شخصیشون رو. بعضيا تو اون لحظههای شلوغی حواسشون به تو هم هست و همزمان جای جفتتون فکر میکنن، خيليا هم تنه میخورن از آدمای ديگه و پشتتو بیهوا خالی میکنن. بعضيا در لحظه واکنش نشون میدن بیکه فکر عواقبشو بکنن، بعضيا تو همون اوضاع و احوال هم اما مغزشون مث ساعت کار میکنه و مشغول حسابکتاب. بعضيا حسی تصميم میگيرن، خيليا منطقی. يه آدمايی میشن ليدر و سعی میکنن بحرانو مديريت کنن، بعضيا هم قايم میشن پشت شمشادها و سعی میکنن خودشون رو تا جايی که ممکنه از عواقب احتمالی حفظ کنن. اينجور جاها نمیشه کسی رو قضاوت کرد. نبايد کسی رو قضاوت کرد. آدما در مواقع بحران واکنشهای خاص خودشون رو نشون میدن. و تو فقط میتونی اين وسط واکنشها رو تماشا کنی و از بينشون آدم خودت رو انتخاب کنی. میدونی؟ همهی ما وقتای خوبی و خوشیمون مث شب اول ويلای «دربارهی الی...»ايم. میگيم و میخنديم و پانتوميممونو بازی میکنيم و کباب و الخ. به محض وقوع بحران اما، يه روز نگذشته، میشيم آدمهای رنگپريدهی خستهی کمخواب عصبیای که هرکدوم فقط منتظريم خلاص شيم از دست اون وضعيت. که به محض اينکه ورق برمیگرده و تحت فشار قرار میگيريم، هيچ ابايی نداريم از قضاوت کردنِ آدما، از نظر دادن دربارهشون، دربارهی همون آدمی که حتا اسم واقعیش رو هم نمیدونيم. نظر میديم و حرف میزنيم و حرف میزنيم و حرف میزنيم و قضاوت میکنيم، بیکه لحظهای فکر کنيم اون آدم هم قصهی خودش رو داره، حرفهای خودش رو، لابد دليل و منطق خودش رو. سادهترين راهی که به ذهنمون میرسه اينه که بر اساس شواهد و نشانههای موجود، نتيجهگيری کنيم و حکم صادر کنيم و همديگه رو تاييد کنيم و چهارتا فکت محکمهپسند هم بذاريم کنارش، و اون همدلیِ حاصل از قضاوت جمعی آروممون کنه و تبرئهمون کنه و حداقل اين نتيجه رو داشته باشه که به پليس بگيم آقا بهخدا ما نمیدونستيم. میدونی؟ میخوام بگم ازون جمع چندنفری که با هم رفته بودن شمال، فقط يه سپيده بود که حاضر نشد تن بده به قضاوت جمعی و خودش رو مبرا نگه داره، که اونو هم حتا نذاشتن؛ نتونست، نشد. آدمای اون فيلمو نگاه کن. رفتارهاشونو بعد از گمشدن الی تماشا کن. به نظرت آشنا نميان؟ به نظرت همين من و تو و اون يکی رفيقمون نيستيم؟ هستيم بهخدا. دلمون نمیخواد اما به روی خودمون بياريم. نمياريم. احمدو نگاه کن. تيپترين آدم اون جمعه. آدميه بين دو گروه، سپيده و باقی جمع. آدميه که فکر میکنيم اگه يارکشی شد تو تيم سپيدهست حتمن. ادعای شيشدنگی با سپيده رو داره، اما به محض اينکه موقعيت پيچيده میشه، به محض اينکه پای مسائل جدی مياد وسط، طی يک واکنش بديهی و منطقی، از تيم سپيده میره بيرون. تيم سپيده معمولن تيم خلوتيه، تيم کمنفره. تيم الی اما هميشه خاليه. احمد و امير و باقی رفقا هم هميشه با همن، هيچوقت پشت همو خالی نمیکنن. واسه همينه که «دربارهی الی...» اينجوری دل بعضیها رو میلرزونه. واسه همينه که وقتی از سينما ميای بيرون، دلت نمیخواد حرف بزنی. بايد تجربهش کرده باشی تا بفهمی چی میگم. |
Wednesday, August 26, 2009
«حجاريانتون هم که تو-زرد از آب دراومد که!»
نگاش میکنم. چی بهش بگم آخه؟ به قول فربد مگه میشه واسه همچين آدمی نشست گودرو توضيح داد؟ بدیش اما اينجا نيست. بدیش اينجاست که پاتو که از درِ خونه میذاری بيرون، مدام آدمهايی ازين دست میبينی و بدتر اينکه اصلن تعدادشون کم نيست. اصلن. |
The sum of our parts cannot begin and cannot end and so it cannot fail gooder-
|
Tuesday, August 25, 2009
وقتی یک چیزی را نوشتی دیگر هیچ هیچ هیچ جایی نیست که پنهانش کنی. برای همیشه از اختیار تو خارج شده. چه حالا آه بکشی، چه داد بزنی، چه فحش بدهی، چه خواهش بکنی، نوشته هه از شما سوا شده و رفته. این مقدمه ها را می چینم که یک چیزی را بنویسم که وقتی بنویسمش از من سوا می شود و به خاک و خون کشیده می شود. می دانید؟ من از او می مردم اما حالا دیگر نمی میرم. فقط گاهی در من "منجر" می شود و همه ی ماجرا همین است...
ادامهی مطلب |
آقا يه نکتهای
من هی بيمارستانبيمارستان میکنم الزامن معنیش اين نيست که بيمارستانام بعد هی غم و اندوه و اينا میکنم هم الزامن معنیش اين نيست که افسردهم تازه دوستان در جريانن خودشون که معمولن افسردهترين حالت من بيش از نصف روز، يا فوقش تا نوبت صبحانهی بعدی بيشتر دووم نمياره اينه که عجالتن آدمی هستم غير بيمار و غير افسرده بهخدا اين طفلی هم وبلاگه ديگه معصوم که نيست که |
لباس آبی بيمارستان رو که تنت میکنن، تبديل میشی به يه فراوردهای چيزی که افتاده روی يکی از اين ريلهای خط توليد و ديگه اختيارش دست خودش نيست و خودبهخود طبق برنامه میره جلو.
|
Sunday, August 23, 2009
با توجه به آمار شش ماه اخير، به شدت از تمام دوستان و معاشرينی که سابقهی هرگونه احساسات قلبی و درونی، اعم از شديد و خفيف نسبت به من داشته و دارند تقاضا میکنم يه چکآپ کامل پزشکی بدن، مخصوصن حوالی معده و دستگاه گوارش.
جدی! |
پشت در اتاق عمل که نشسته باشی، حوصلهی حرف زدن نداری. بغلدستیت هم نداره. اشک ريختنت هم نمياد. حوصلهی موبايل و آیپاد و کتاب و هيچ مديای ديگهای هم نداری. نشستی شونه به شونهی چندتا آدم، بیکه يک کلمه با هم حرف بزنين. بیکه تا حالا با هم حرف زده باشين حتا. تو اون سکوت و بیکلمهگی اما، يه جور همدلی عجيب هست که وادارت میکنه بشينی همونجا و نری تو راهپلهها. حس تعلق میکنی. تعلق به جمعی که تا ده دقيقه پيش هيچ سهمی تو زندگیت نداشتهن، اما به واسطهی مردی که اونتو داره جراحی میشه حالا گره خوردين به هم. بعد اين همدلیئه عجيب آروم میکنه آدمو. بيشتر از هر حرف و کلمهی ديگهای. لابد برای همينه که آدمها مراسم عزاداریشون هفت شبانهروز طول میکشه. بسکه اون حس توی جمعبودگی به آدم آرامش میده. بسکه لازم نيست حرف بزنی و خودت رو و حست رو توضيح بدی. همه میدونن برای چی اونجايی. کسی سعی نمیکنه دلداریت بده يا واقعيت رو دستکاری کنه. نه. مرگ و زندهگی و بيماری و سلامتی، هر کدوم به اندازهی خودشون درست همون قدری که هست وجود دارن، لخت و عريان. و تو میدونی آدم کناردستیت هم میدونه اينو. هيشکی با هيشکی تعارف نداره. ممکنه زير عمل بميره. ممکنه تا آخر عمر بينايیش رو از دست بده. ممکنه فلج بشه. همه اينا رو میدونين و تو حتا حوصله نداری به سالهای قبل فکر کنی و راهروهای دانشکده معماری ملی و بوفهی دم دانشکدهی دندونپزشکی و الخ. دلت نمیخواد ياد کلاسهای آخر شب بيفتی و کاستهای شجريان و اون بستههه که سه سال دير به دستت رسيد و هزار و يک اتفاق خوردهريز ديگه. پشت در اتاق عمل که نشسته باشی، يههو ياد حس اون دوشنبهی کذايی ميفتی. وسط جمعيتی بودی که همه ساکت و بیحرف انگشتهاشون رو وی-شده گرفته بودن بالا. سکوت بود و همدلی بود که تو فضا موج میزد و آدم رو ناخوداگاه به کرنش وا میداشت. مهم نبود آدم کناریت کيه و چیکارهست. آدم بغلدستیت هم مث تو مچبند سبز داشت و همين کافی بود. آدم بغلدستیِ من هم مث من نشسته رو صندلی انتظار و سرش رو تکيه داده عقب، به ديوار. هر دو داريم ورود ممنوع روی در اتاق عمل رو تماشا میکنيم. هر دو چشم میدوزيم به دهن دکتر ببينيم مردی که اونتو جراحی شده چهقدر زنده میمونه. دکترِ اينجا هم مث همهی دکترای دنيا هيچ توضيح اضافی نمیده و مث هميشه میگه بايد تا فردا منتظر باشيم. مث تمام سريالا در اتاق باز میشه و يه تخت مياد بيرون که تنها هدفش رسيدن به آیسیيوئه. اين آیسیيو هم مث تمام آیسیيوهای دنيا پردههاش کشيدهست. ساعت چهار پردهها رو میزنن کنار که من و چند نفر ناشناس ديگه بی يک کلمه حرف بريم وايستيم هر کدوم مريض خودمون رو تماشا کنيم. من نمیدونم مريض آقای کنار دستیم کيه. اما میبينم وقتی میخواد رد شه اونم اشک تو چشماشه و مهربون نگاهم میکنه و سر تکون میده. هيچ کدوم از مريضهای اونتو ما رو تماشا نمیکنن. هيچ کدوم نمیدونن که ما اينجاييم حتا. همه طاقباز خوابيدهن و رو صورتهاشون ماسک تنفسه و قطره قطره وصلن به دنيا. اين پشت کسی از من نمیپرسه کیام و چیکارهی مريضام. اينجا يه آقايی که نمیدونم کيه مياد دستشو میذاره رو شونهم و يه آبميوه میده دستم.
|
دیدی چه طور بعضی آدم ها میشن ملک شخصی آدم؟ این که میگم ملک شخصی یعنی دقیقاً ملک شخصی ها! نه که طرف قبلش مامان بابا داشته و خواهر برادر داشته و خاله عمه عمو دایی داشته بعد حالا اومده شده ملک شخصی تو، نه! ملک شخصی نه که طرف کار و زندگی خودشو داره مشغولیت های خودشو داره بعد حالا این وسط گره خوردین به هم؛ نه! ملک شخصی حتا نه که طرف هیستوری خودشو داره گذشته خودشو اقتضائات و حواشی و چی و چی خودشو، بعد حالا همه چیش شده تو؛ نه! این ملک شخصی که میگم یعنی یه روز بری از خونه بیرون، بری سر خیابون یانهوف، از اون داروخونه کوچیک نرسیده به میدون گوته یه مسواک بخری. با مارک و رنگ و اندازه ای که دلت میخواد. بعد شب میای خونه می بینی مسواک خودته دیگه. بدون هیچ بند و بساط و تعلق دیگه ای. می بینی آقا اصلاً مسواک خودته، بدون هیچ توضیحی. کافیه جعبه رو باز کنی و بیاریش بیرون. شروع کنی به مصرف کردنش، شده مال خودت. فقط به این جور آدماست که میتونی بگی آقا اصلاً تو تنها مسواک زندگی منی!
گودر |
تو از گودر هم بهتری
حال آدمو خوبتر میکنی اين يک کامپليمان نيست. بلکهتر اين از اثرات مخرب الف نون روی اين روزهای گودر است. |
Saturday, August 22, 2009
هوووم
دلم چه تنگ شده بود برای لبات مزهی هلو میدی رسمن مزهی باقری لنکرانی و به همين سادگی لحظات خصوصی آدم هم از دست الف نون در امان نمیماند. |
Friday, August 21, 2009
متنِ بازجویی و اعترافاتِ آیدای کارپهفیلان
بازجو: صاف بشین نیشتم ببند. نخند الاغ! آیدا: هرچی شما بگین. بازجو: خلاصه میگم. تو قصد داشتی تو گودر انقلاب مخملی راه بندازی. تایید می کنی؟ آیدا: چه رنگی؟ بازجو: اوهوم2 آیدا: ببخشین کیتکت بهم میدین اگه اعتراف کنم. گشنمه. بازجو: تایید می کنی یا تاییدت کنم؟ آیدا: تو کدوم یکی گودر دقیقن؟ بازجو: این جا من سوال می کنم! با کیا رابطه داری؟ آیدا: کلن؟ بازجو: حدودن. آیدا: با هیشکی به خدا. بازجو: ما همه چیو می دونیم. آرشیو 2002 وبلاگت رو هم خوندیم حتا. انکار نکن. آیدا: به روم نیارین. روم سیاه. بازجو: بچهی جنوبی؟ آیدا: ای که آدمِ دهنلق رو سر تخته بشورن ایشالله! بازجو: اعتراف کن! آقای ایگرگ کیه؟ آیدا: فیکئه بابا. بازجو: ال میلکفیک؟ آیدا: جانم؟!! بازجو: بطری نوشابه رو بیارین! آیدا: میشه ماءالشعیر باشه لطفن؟ بازجو: چه رنگی؟ آیدا: اوهوم2 بازجو: تو با رسولی دقیقن چه نسبتی داری سپیده؟ آیدا: عاشقشششم بازجو: بهش گفتی؟ خوشحال میشه بدونه ها. آیدا: اگزکتمنته بازجو: این اسم رمزتون بود؟ اسم رمز اون یکی گودر؟ شروع انقلاب مخملی؟ با کی انقلاب میکردی کرهبز؟ آیدا: به جون خودم اون یکی گودر وجود خارجی نداره. ما اصن انقلاب نمی کردیم. درضمن هیچ از مخمل خوشم نمیاد. گفته باشم. عوضش ابریشم خام رسمن دل منو می بره. بازجو: چه بلایی سر آقای ق.ق اومد؟ سرشو زیر آب کردی؟ فک کردی ما نمی دونیم؟ آیدا: فک کن که فک کنم شما نمی دونین. بازجو: فک کن که فک نکنی. آیدا: ببخشید اسمس دارم. می تونم جواب بدم؟ بازجو: یه اوهوم:* بزن بره. کار داریم. آیدا: آقای ق.ق زنده ست. تو اون یکی گودره. اصن به من چه. خودتون برین ببینین. پسوردشم نانازخانوم21 ئه. بازجو: این چندمین وبلاگته تو این چند سال؟ از کی پولِ این همه وبلاگ رو میگرفتی؟ آیدا: آقای الدی. برام دیاچال میکرد. یه بار هم دیاچِ خالی کرد. چون قبلش بهش گفته بودم اچدیمته. بعدشم سیزده تا بیشتر نبود. وبلاگمخفیها رو هم باید بشمرم؟ بازجو: بشمر. آیدا: خب همون سیزده تا پس :دی بازجو: تو بازجویی دونقطهدی میزنی الاغ؟ آیدا: من تو خواب هم دونقطهدی میزنم حتا. بازجو: بخواب ببینم. آیدا: اه آقای بازجو! شما هم که علیبی شدین که. حیف نیست؟ آقایِ به این نایسی، اروپایی. راستی ببخشین شما نرین؟ بازجو: کجا نرَم؟ آیدا: نوید: کی برم؟ بازجو: ها راستی، اعتراف کن که بطری خالی بود! آیدا: وا! خالی کدومه آقای بی؟ بازجو: نوید همه چیو اعتراف کرده قبلن. آیدا: نوید که بچهم گلئه. اصن خوب کرده که اعتراف کرده. بازجو: از سرهرمس هرچی میدونی اینجا با رسم شکل توضیح بده. آیدا: نمیشه. کاغذ آ- یک ندارین؟ بازجو: از کی فهمیدی که سرهرمس جاسوسِ روساس؟ آیدا: هه2 سوسِ روساس هم اسم کوولیئه ها! یادم باشه گودرش کنم. بازجو: رابطتون مسی بود؟ آیدا: نه به خدا. یعنی مسی بود ولی روکش داشت. یعنی سیم رابط نبود. وایرلس بود اصن. بازجو: این کیوان، دقیقن چند درجه بود؟ راستش رو بگو چون ما خودمون قبلن اندازه گرفتیم همه چیو. آیدا: همه چیو؟ اوه2 بازجو: با من الال میکنی؟ آیدا: بلاه2م کار نمیکنه اینجا. مجبورم. میفهمین؟ بازجو: تو اون جلسهی نهارت با مهندس غین چیا گفتین؟ اه! یخده تعریف کن خب الاغ مُردم از فضولی که! آیدا: چیکا داری؟! بازجو: تو اون یه ماه دقیقن با کیا کجا چیکارا کردی؟ آیدا: داشتم پروست میخوندم. بازجو: خاااک بر سرت که! آیدا: شما این جا صبحانه نمیدین به آدم؟ بازجو: الان لنگِ ظهره که خره! اعتراف کنی میدم2 آیدا: میکنم بابا، چه کاریه اصن! بازجو: پس جواب بده: عطابازی دقیقن چه جور بازیایه؟ با توپ انجامش میدادین؟ آیدا: بعدی! بازجو: اون عکسِ قورباغهت رو کجا گرفتی؟ کی ازت گرفته؟ آیدا: خورشید، خورشیدِ رها. بازجو: چند وقته داری جستوخیز میکنی؟ آیدا: جیش دارم خب. بازجو: الان عصره، نمیشه. میخوای سوءاستفاده کنی. آیدا: میشه2 بازجو: بچهی کجای جنوبی؟ آیدا: لجنمته رامین! بازجو: :* |
لوسيون برنزهی tannywax
يه پيرهن مردونهی آبی کمرنگ پوشيدهم با شلوار و شال و کتونی سفيد. بیحال ولو شدهم رو تخت. صدام میکنن برای نوار قلب و سونوگرافی و الخ. بلند میشم. سرم گيج میره. لطفن زياد نگهم ندارن، برگردم تو تخت. قادر نيستم سر پا وايستم. خودمو میرسونم به اتاق آقای نوار قلب. سرش پايينه. سلام میکنم میرم دراز میکشم رو تخت. جواب سلام میده و با صندلی چرخدارش سُر میخوره بالا سر من. لباستو بزن بالا. لباسمو میزنم بالا و چشامو میبندم و منتظر سرمای ژل میشم روی تنم. آقای نوار قلب تلاش میکنه باب معاشرت رو باز کنه: بچه جنوبای؟ |
.People, they don't write anymore, they blog
.Instead of talking, they text .No punctuation, no grammer L.O.L LO fu.ck.ing L .Cal |
.The writers write .That's what they do .Me? nada Californication
|
دکتر بتا میگه: مايعات زياد بخور. استرس نداشته باش. سريال ديدنتو ادامه بده.
چرا؟ چون يکی از خوشاخلاقترين و بیدردسرترين مريضايی بودی که تا حالا داشتهم. حدس میزنم به خاطر همين سريالهست که داری میبينی. بنابراين طبق شواهد و قرائن موجود، اگه در دوران نقاهت بعد از بريک-آپ به سر میبرين «فرندز» ببينين. اگه در دوران نقاهت بعد از بيماری به سر میبرين و دی.اچتون هم به تازگی تموم شده و دست و دلتون به هيچ کاری نمیره اصولن، «کاليفورنيکيشن». |
Thursday, August 20, 2009
هه
د موست فاکينگ ديز آو مای لايف ديگه تحمل شنيدن اينهمه خبر بد رو ندارم تحمل شنيدن اينهمه خبر بد در مورد عزيزترين آدمای زندگیم راست میگه نويد انگار سه ماههی اول سال اونقدر خوب بود و خوش گذشت که بعدش بتونه جبران کنه اين حجم اتفاقهای بد پشت سر هم رو |
دارم حسهای عجيبی رو تجربه میکنم اين شبها. منحنیهای عجيب و غريب. شعفهای عميق و خلص، رنجهای بیانتها و درمانناپذير. دارم مث آونگ تاب میخورم وسط تمام اين حسهای متضاد. دارم تکتکشون رو از نزديک لمس میکنم. باهاشون دست به يقه میشم. عواقبشون رو میپذيرم و تجربه میکنم. لذت میبرم و احساس غرور میکنم و احساس بینيازی میکنم و درد میکشم و رنج میبرم و دلتنگی و استيصال، و میدونم که زندهم و میدونم بايد تمام اينها رو تک به تک از سر بگذرونم و میدونم خستهتر میشم و آرومتر و گوشهگيرتر و قویتر.
هه. |
Wednesday, August 19, 2009 مسواکترين
بعضی آدما هستن در زندگانی
که میشن ملک شخصی آدم
اين که میگم ملک شخصی
يعنی دقيقن ملک شخصیها
نه که طرف قبلن مامان بابا داشته و خواهر برادر داشته و خاله عمه عمو دايی داشته
بعد حالا اومده شده ملک شخصی تو
نه
ملک شخصی نه که طرف کار و زندگی خودشو داره مشغولیتهای خودشو داره بعد حالا اين وسط گره خوردين با هم
نه
ملک شخصی حتا نه که طرف هيستوری خودشو داره گذشتهی خودشو اقتضائات و حواشی و بلاهبلاههای خودشو، بعد حالا شده همهچيش تو
نه
اين ملک شخصی که میگم يعنی يه روز بری داروخونه يه مسواک بخری
با مارک و رنگ و اندازهای که دوست داری
بعد شب ميای خونه میبينی مسواک خودته ديگه
بی هيچ تعلق و بند و بساط ديگهای
میبينی آقا مسواک خودته، بی هيچ توضيحی
کافيه جعبهشو باز کنی بياریش بيرون
شروع کنی مصرف کردنش
به اينجور آدماست که میتونه بگی
آقا اصن تو تنها مسواک زندگی منی
|
Monday, August 17, 2009 |
با اينکه مدتيه معلوم نيست چمه و تا مدتیتر هم کماکان معلوم نخواهد شد، اما گياهتن زندهم. دارم تلاش میکنم ازين حالت نباتی خارج شم برگردم سيستم دوزيستی سابق.
|
Sunday, August 16, 2009
متنِ بازجویی و اعترافاتِ آیدای کارپهفیلان
بازجو: صاف بشین نیشتم ببند. نخند الاغ! آیدا: هرچی شما بگین. بازجو: خلاصه میگم. تو قصد داشتی تو گودر انقلاب مخملی راه بندازی. تایید می کنی؟ آیدا: چه رنگی؟ بازجو: اوهوم2 آیدا: ببخشین کیتکت بهم میدین اگه اعتراف کنم. گشنمه. بازجو: تایید می کنی یا تاییدت کنم؟ آیدا: تو کدوم یکی گودر دقیقن؟ بازجو: این جا من سوال می کنم! با کیا رابطه داری؟ آیدا: کلن؟ بازجو: حدودن. آیدا: با هیشکی به خدا. بازجو: ما همه چیو می دونیم. آرشیو 2002 وبلاگت رو هم خوندیم حتا. انکار نکن. آیدا: به روم نیارین. روم سیاه. بازجو: بچهی جنوبی؟ آیدا: ای که آدمِ دهنلق رو سر تخته بشورن ایشالله! بازجو: اعتراف کن! آقای ایگرگ کیه؟ آیدا: فیکئه بابا. بازجو: ال میلکفیک؟ آیدا: جانم؟!! بازجو: بطری نوشابه رو بیارین! آیدا: میشه ماءالشعیر باشه لطفن؟ بازجو: چه رنگی؟ آیدا: اوهوم2 بازجو: تو با رسولی دقیقن چه نسبتی داری سپیده؟ آیدا: عاشقشششم بازجو: بهش گفتی؟ خوشحال میشه بدونه ها. آیدا: اگزکتمنته بازجو: این اسم رمزتون بود؟ اسم رمز اون یکی گودر؟ شروع انقلاب مخملی؟ با کی انقلاب میکردی کرهبز؟ آیدا: به جون خودم اون یکی گودر وجود خارجی نداره. ما اصن انقلاب نمی کردیم. درضمن هیچ از مخمل خوشم نمیاد. گفته باشم. عوضش ابریشم خام رسمن دل منو می بره. بازجو: چه بلایی سر آقای ق.ق اومد؟ سرشو زیر آب کردی؟ فک کردی ما نمی دونیم؟ آیدا: فک کن که فک کنم شما نمی دونین. بازجو: فک کن که فک نکنی. آیدا: ببخشید اسمس دارم. می تونم جواب بدم؟ بازجو: یه اوهوم:* بزن بره. کار داریم. آیدا: آقای ق.ق زنده ست. تو اون یکی گودره. اصن به من چه. خودتون برین ببینین. پسوردشم نانازخانوم21 ئه. بازجو: این چندمین وبلاگته تو این چند سال؟ از کی پولِ این همه وبلاگ رو میگرفتی؟ آیدا: آقای الدی. برام دیاچال میکرد. یه بار هم دیاچِ خالی کرد. چون قبلش بهش گفته بودم اچدیمته. بعدشم سیزده تا بیشتر نبود. وبلاگمخفیها رو هم باید بشمرم؟ بازجو: بشمر. آیدا: خب همون سیزده تا پس :دی بازجو: تو بازجویی دونقطهدی میزنی الاغ؟ آیدا: من تو خواب هم دونقطهدی میزنم حتا. بازجو: بخواب ببینم. آیدا: اه آقای بازجو! شما هم که علیبی شدین که. حیف نیست؟ آقایِ به این نایسی، اروپایی. راستی ببخشین شما نرین؟ بازجو: کجا نرَم؟ آیدا: نوید: کی برم؟ بازجو: ها راستی، اعتراف کن که بطری خالی بود! آیدا: وا! خالی کدومه آقای بی؟ بازجو: نوید همه چیو اعتراف کرده قبلن. آیدا: نوید که بچهم گلئه. اصن خوب کرده که اعتراف کرده. بازجو: از سرهرمس هرچی میدونی اینجا با رسم شکل توضیح بده. آیدا: نمیشه. کاغذ آ- یک ندارین؟ بازجو: از کی فهمیدی که سرهرمس جاسوسِ روساس؟ آیدا: هه2 سوسِ روساس هم اسم کوولیئه ها! یادم باشه گودرش کنم. بازجو: رابطتون مسی بود؟ آیدا: نه به خدا. یعنی مسی بود ولی روکش داشت. یعنی سیم رابط نبود. وایرلس بود اصن. بازجو: این کیوان، دقیقن چند درجه بود؟ راستش رو بگو چون ما خودمون قبلن اندازه گرفتیم همه چیو. آیدا: همه چیو؟ اوه2 بازجو: با من الال میکنی؟ آیدا: بلاه2م کار نمیکنه اینجا. مجبورم. میفهمین؟ بازجو: تو اون جلسهی نهارت با مهندس غین چیا گفتین؟ اه! یخده تعریف کن خب الاغ مُردم از فضولی که! آیدا: چیکا داری؟! بازجو: تو اون یه ماه دقیقن با کیا کجا چیکارا کردی؟ آیدا: داشتم پروست میخوندم. بازجو: خاااک بر سرت که! آیدا: شما این جا صبحانه نمیدین به آدم؟ بازجو: الان لنگِ ظهره که خره! اعتراف کنی میدم2 آیدا: میکنم بابا، چه کاریه اصن! بازجو: پس جواب بده: عطابازی دقیقن چه جور بازیایه؟ با توپ انجامش میدادین؟ آیدا: بعدی! بازجو: اون عکسِ قورباغهت رو کجا گرفتی؟ کی ازت گرفته؟ آیدا: خورشید، خورشیدِ رها. بازجو: چند وقته داری جستوخیز میکنی؟ آیدا: جیش دارم خب. بازجو: الان عصره، نمیشه. میخوای سوءاستفاده کنی. آیدا: میشه2 بازجو: بچهی کجای جنوبی؟ آیدا: لجنمته رامین! بازجو: :* |
Sunday, August 9, 2009 نوستالوژی:
مامان بابات ببرنت دکتر |
Thursday, August 6, 2009
گدار:
عکاسی، حقيقت است و سينما حقيقتی است در 24 ثانيه. باستانشناسی سينما و خاطرهی يک قرن -- ژان لوک گدار/يوسف اسحاقپور |
Wednesday, August 5, 2009
لبريختههات..
|
قورباغهها دندهعقب نمیروند يا هر کسی کو دور ماند از اصل خويش
پروژهی امسال استخرم قورباغهی دندهعقب بود، اما بالاخره متوجه شدم که قورباغهها اصولن برای دندهعقب رفتن ساخته نشدهن و فوقش بتونن يه متر و نيم رکورد بزنن، بعد با شيکم فرو برن تو آب. اما عوضش چند بار عرض استخر رو غلت زدم روی آب، ازينور تا اونور. بعد ديدی يه چيزايی جزو ذات آدمه، نچرالی انجام میديش، بیکه بخوای بهش فکر کنی يا روش تمرکز کنی؟ مث دنده عوض کردن، مث راه رفتن رو لبهی جدول، مث بو کردن گردن تو، مث دست و پای شنای قورباغه. بعد ديدی چه مکانيسم خودبهخودی اتفاق ميفته اين وسط؟ هيچ ازت انرژی نمیبره. هيچ ذهنت رو درگير نمیکنه. مث نفس کشيدن، مث خواب ديدن، مث خواب تو رو ديدن. اما کافيه بخوای زيادی توش خورد بشی، زيادی روش زمان بذاری. کافيه بخوای فکر کنی بو کنم يا گاز بگيرم؟ کافيه بخوای برخلاف ذاتت رفتار کنی و ادای پروانه رو در بياری. کافيه به سرت بزنه عين همون شنا رو شبيهسازی کنی و دندهعقب بگيری. با شيکم فرو میری تو آب، با کله میخوری تو ديوارِ رابطه. میخوام بگم يه جاهايی نبايد مکث کرد. نبايد نشست دودوتاچارتا کرد. نبايد هی فکر کرد و کنکاش کرد و تحليل و ترکيب کرد. يه جاهايی بايد به غريزهت اعتماد کنی، بايد بیفکر بری جلو. بايد همينجوری سُر بخوری و بدونی ماهيچههای تنت خودشون بلدن نگهت دارن رو آب، چه بخوای چه نخوای. حالا اگه اين اصل ذات قورباغهست و پروانه نيست، خوب همينيه که هست ديگه. تعارف نداريم که. يه وقتايی يه جاهايی يه جورايی هست در زندگانی، که آدم آهو نمیشه، غصه هم نداره. |
هميشهی اينجور وقتها فلج میشوم، يکجور مرگ مغزی موقت. چيزی توی قلبم گرومبگرومب میکند. يک خاکستریِ يواش، يکجور قهوهایِ بیحال پخش میشود توی رگهام. هر بار. بعد مثل هميشهی اينجور وقتهام، کتابی چيزی میگيرم دستم، چای و شيرينیم تمام میشود سيبام تمام میشود ساق کاهو و زردآلو و خوشهی کوچک انگور هم تمام میشوند، کتاب اما ورق نمیخورد. چيزی توی دلم گرومبگرومب میکند. بعد هميشه بدترين قسمتاش فردای اينجور وقتهاست. لعنتی درست مثل تخت اپيلاسيون میماند. دراز کشيدهای روی سرمای مورمورکنندهی تخت و خانوم اپيلاسيونچی دارد روی ساق پاها و کشالههات موم داغ میمالد و تو سرت را کردهای توی اسمس موبايل، اما میدانی چند دقيقهی ديگر بالاخره نوبت بيکينی-اِريای کذايی میرسد و مجبوری آن درد نفسگير را تحمل کنی. بعد همين فکر کردن به آن درد هم خودش درد دارد لامصب. يعنی گيرم هی اسمسهای خندهدار داشته باشی هی حواست پیِ چیجواببدهم باشد و اينها، اما داغی موم و تصور پنج دقيقهی بعد يک ثانيه هم رهات نمیکند. کشالهها که تمام میشود يعنی نوبت آن درد لعنتیست. يعنی حالا همهمان میدانيم همينیست که هست و بايد تحمل کنيم ديگر. درست مثل فرداشبِ اينجور وقتها، ساعت دوازده. بعد میدانی؟ اصل هولاش مال همين وقتهای قبل از دوازده است، مال همين فردا و امروز و الان. وگرنه بالاخره فردا میشود و ساعت دوازده میشود و من برمیگردم میشوم کدوحلوايیِ قصه. آقای کالسکهچی هم موش میشود میرود توی سوراخش. بعد من نقاب هميشهی اينجور وقتهام را میزنم به صورتم میشوم عروسک کوکی ايبسن. بعد میدانی؟ يکهو زندگی آرام میشود. میرود روی دورِ کُند. میشود قصه، میشود فيلم، میشود يک سريال هزار و يک شب. بعد میدانی؟ هه. نمیدانی که.
|
نام اندوه تنهايی گوسفند چيست؟
... پابلو نرودا! |
Tuesday, August 4, 2009
وقتی وبلاگای خانوما رو میخونی، برمیخوری به يهعالم ديتيلهای روزمره، جزئيات بهچشمنيومدنی، حسهای بهزبوننيومدهای که در موقعيتهای مختلف در برخورد با آدمها و اتفاقهای مختلف دارن. بعد توی خواننده، توی مرد، طبعن با خوندنشون کلی چيز ياد میگيری. کلی چشمانداز جديد بهت میده اينجور نوشتهها. کلی میتونی تعميمشون بدی به زندگی شخصیت، به آدمای واقعیت. با خوندن اين نوشتهها، زنها رو بيشتر میشناسی. با بيشتر شناختنشون، با بهتر ديدنشون، با اينهمه از نزديک خوندنشون خودت هم يه جاهايی عوض میشی، يه جاهايی درستتر میشی، يه جاهايی آرومتر میگيری. میتونی خودت رو تو آينهی من تماشا کنی. اما تو اين مجازستان، برعکس اين قضيه زياد پيش نمياد معمولن. کم اتفاق ميفته که مردی بياد ازين ديتيلها بنويسه. از حسهای پنهان و ناگفتهای که در قبال آدمها و موقعيتهای مختلف داره. کم پيش مياد حسهای مردونه، اخلاق مردونه، پی.او.ویهای شخصیِ مردونه رو بخونی تو وبلاگها. انگار آقايون بيشتر موضوع-پردازی میکنن تو نوشتن، خانومها اما خود-پردازی.
بعد اما گاهی وقتا، يه نوشتههايی رو میخونی که ناخوداگاه دچار مکث میشی. ناخوداگاه میشينی زل میزنی به صفحهی مانيتور، بسکه میبينی نوشتههه داره يه زاويهی جديد ازون آدم رو بهت نشون میده. داره از يه حس صرفن مردونه حرف میزنه. داره با همون نگاه خونسرد و خودخواه مردونه تصوير رو نشونت میده. اينجور نوشتهها رسمن دل منو میبَرَن. واسه همينه که يه وقتايی که دارم وبلاگ آقای ال.دی رو میخونم، يه وقتايی که دارم میبينم به عنوان يه مرد داره کجاها رو نگاه میکنه، چه چيزايی براش مهمه، چه ديتيلهايی روش تاثير میذاره، همهش با خودم فکر میکنم اصن ذات وبلاگ يعنی همين. يعنی من بشينم توصيف يه اتفاقی رو، يه آدمی رو، يه روز دوتايیمون رو حتا از زبون اين آدم بخونم، و بفهمم نگاه مردونه چه چيزايی رو شکار میکنه تو لحظهها. حس عجيبيه خوندن اينجور نوشتهها، وقتی روايت صريح و مستقيم و بیسانسور يه مرد رو داری میخونی از يه حس، از يه اتفاق، و بعد مقايسهش میکنی با حس خودت، با نوشتهی خودت، با پی.او.وی خودت. میخوام بگم ازون تجارب منحصربهفردیئه که فقط و فقط به شرط رک بودن آدمها، و توانايیشون تو نوشتن میتونه اتفاق بيفته. به شرط باجنبه بودن و همارز بودنشون. میخوام بهت بگم حس عجيبيه وقتی خودم رو لابهلای نوشتههات میخونم، خودم رو از چشم تو تماشا میکنم. میخوام بگم کاش میشد اين تجربهها رو شر کرد، اينجور ديدن رو اين مدل نوشتن رو تکثير کرد. میخوام بگم همچين اثر عميقی داشت اين نوشتهی آخرت روی من. |
آقا به شدت پيشنهاد میکنم به جای تماشای «خاکآشنا»، بشينين تو خونه و کارتون «شاون د شيپ» ببينين و حالشو ببرين و بیخودی تو سالن سينما اعصاب خودتونو به هم نريزين. يا اگه حالا زد و رفتين پرديس ملت، به جای «خاک آشنا» برين تو اون کتابفروشيه پرسه بزنين يهعالموقت و کيف کنين از کتابايی که هوشمندانه دستچين شده و وقتی به آقای کتابفروش کامپليمان میدين که آقا کتاباتون خيلی خوبن، میفهمين با سلکشن حميد امجد طرفين عملن. يا اصن همينجوری برين پرديس ملت، شيرقهوهبهدست واسه خودتون بچرخين تو طبقات. رمپهای کمشيب و بتونهای اکسپوز و قابهای کشيده. خلوتای که ناخوداگاه آدم به واسطهی معماریِ مجموعه دچارش میشه. چه میدونم، اصن برين بازم دربارهی الی ببينين، اما «خاک آشنا» نبينين.
|
Monday, August 3, 2009
مانتو و روسری و شلوار خیلی مواقع نقش وایاگرا را در تصمیمهای آنی ایفا کردهاند. آدمها وقت دعوا، وقت رفتن، وقت کندن و وقت عصیان کردن نمیتوانند با همان لباس تنشان در را باز کنند، پایشان را بیرون بگذارند و در را پشت سرشان بکوبند یا نه اصلاً، در را پشت سرشان آهسته ببندند. همه چیز یک مقدمه لعنتیای دارد یک پیشدرآمد و فرش قرمزی دارد. آدمها وقتی تصمیم گرفتند بروند تازه باید دنبال مانتو و شلوار و روسریشان بگردند و تا این لباسها جای آن لباسها را بگیرند، تصمیمشان شامل مرور زمان شده است. آدمها اینجور وقتها چهکار میتوانند بکنند؟ به خودشان توی آینه نگاه کنند، شلوار را درآورند وشلوارک پایشان کنند و برگردند توی رختخوابشان و تا صبح پلک روی هم نگذارند.
مطلب کامل بعد ماهور با خودش فکر میکند اگر آن شب مانتوش توی اتاق نبود، همانجا روی دستهی مبل پرت شده بود از عصر، اگر توی جيب مانتو چندتا اسکناس تاخورده مانده بود از قبل، اگر مجبور نمیشد برود توی کتابخانه کيفش را بردارد، اگر اين واياگرای لعنتی اين فرش قرمز کذايی نبود و میشد همان لحظه که در را باز کرده بود بزند بيرون و ديگر هيچ چيز نبيند از پشت سرش، از آنچه جا مانده، چهقدر دنيا عوض میشد، چهقدر دنيا ديگر اين شکلی نبود که هست. |
بعضی آدمها هستن در زندگانی
که میتونن يه سگ آقای پتیول تحويل بگيرن، جاش يه جوليا رابرتز بدن بيرون يعنی تبديلت میکنن به يه لبخند عريض و طويل ازين سر تا اون سر بعد خوب طبيعتن من عاشقشونم ديگه دربست |
Sunday, August 2, 2009
من شامهی تيزی دارم. شاخکهامم حساسه. اينه که پيشنهاد میکنم اگه قراره چيزی رو نفهمم، در مسير بويايی من قرار نگيرين خواهشن.
دندونام رو هم که دوستان خودشون سابقهش رو دارن. |
اصن همون بهتره که خانوم موبايليه نشسته باشه اونتو و يهريز بگه در دسترس نيستی، اشغالی، شمارهت تو شبکه نيست کلن، رو انسرينگای يا فوقش داری گوشی رو برنمیداری. اما وقتی میگه «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد» دل آدم هُری میريزه پايين.
|
وینان دل به دریا افکناناند
نگاهی به فیلم ژول و ژیم ساختهی فرانسوا تروفو ![]() طرحی از لبها همراه ِ یک لبخند ِ محو، حک شده برای ابد بر صورت ِ سنگی ِ مجسمه. میشود تا همیشه به آن دل بست چون تجسم ناممکن است. هر اثر هنری شاید تجسم و تصویر ِ ناممکنی از واقع باشد. آنچه که در دنیای واقع زیر سلطهی سنگین واقعیت خرد میشود، در تصویر هنر حقیقت خود را بازمییابد. همهی آن رهاییها و رابطهها و دوستیهای رها از هر قید و بند، گویا مدتهاست که جز در هنر مجالی برای بروز نمییابند. اما از آنجاکه هنر خودْ یکی از همین رهابودهگیهاست و به این آسانیها رخدادی حقیقتن هنری را نمیتوان شاهد بود، ناگزیر خود ِ هنر هم عرصهی جدال با دنیای واقع است و نمیتواند یکسر مبرا از آن حیات پیدا کند. ژول و ژیم همانند لبخند نقش بسته بر صورت مجسمه تصویر یک ناممکن است، اما تصویری که دغدغهها و نشیب-و-فرازهای ممکن کردن ِ این ناممکن را نیز بههمرا خود دارد؛ توأمانهگیای که دستِکم در آغاز راه ِ موج نو و در آثار نخستین ِ دو پرچمدار بزرگ ِ آن یعنی تروفو و گدار نیز به چشم میخورد. موجنوییهایی که آمده بودند تا ناممکنها را ممکن کنند. پینوشت: این روزها و نوشتن از فیلم؟ آنهم فیلمی چون «ژول و ژیم»؟ شاید در روزهایی اینچنین که در چنبرهی اعترافت دروغین است، نوشتن از «ژول وژیم» نامسئولانه و مضحک بنماید، اما نوشتن از این فیلم –و اصلن نوشتن از هرچه، بهشرطی که نوشتن باشد- پیوندی ناگزیر و ناگسستنی با روزهایی از ایندست دارد. این نوشتنها همان جدالهای با ناممکناند؛ ناممکنیت ِ روزها و کسانی که مرگ خلاقیت و آفرینش آرزوشان است. نوشتن در اینروزها، جدا از آنچه که بهنوشته میآید، خودْ نشان و اعلانی است از حضور، از بودن، و از ایستادن. [+] |