Desire knows no bounds |
Saturday, December 31, 2011
دخترک دست کم هفتهای پنج بار میپرسه یعنی هیچ راهی اختراع نشده که آدم ومپایر شه؟ میگم نتچ. میگه حالا نمیشه بری گوگل سرچ کنی ببینی؟ میگم فرزندم، بهخدا اختراع نشده. میگه حتا یه دونه ومپایر هم نداریم؟ میگم اگه داشته باشیم هم من خبر ندارم. میگه دیشب خواب دیدم ومپایر شدهم.
این مکالمات دو سه ماهه که مدام در جریانه و بزرگترین و جدیترین آرزوی دخترک در حال حاضر اینه که یا ومپایر شه، یا با یه ومپایر دوست شه. لباس و مدل مو و در و دیوار اتاق هم که کلهم ومپایر دایریز-طور.
مام سیزدهساله بودیم اینام سیزدهسالهن.
|
میگه اینهمه آدمای دور و برم رفتهن
اینهمه دوست اینهمه رفیق اما هیچوقت اینقدر غمگین نشده بودم از شنیدن خبر اپلای کردنِ آدمی اینهمه که از شنیدن خبر اپلای کردن حسین میگم اوهوم2 میگم دقیقننننن میگم نوید و حسین میگه اوهوووم ساکت میشیم |
Thursday, December 29, 2011 رفته بودم در قعر جیمیل، حوالی 2009، داشتم دنبال یه تیکه کاغذ میگشتم که چشمم افتاد به این. به نسخهی گودر کاغذیمون. پنج شیش صفحه. یه شبِ سردی بود، کنسرت برادر رامین، کلیسای آلمانیا(؟)، دفتر سیاههی لاله. یادم نیست دقیقن کیا بودیم، اما دُمِ لاله و نگ و حسین و کیوان سیوپنج و رامین معلومه. بابابزرگ درونم یه سیگار هما آتیش کرد، خیلی بازنشسته-طور تکیه داد عقب که: اوقات خوش آن بود که فیلان.. من: ای آقا ای آقا.. |
آی تخت
آی تخت چهرهی آبیت پیدا نیست |
Wednesday, December 28, 2011
?Finally move-iiiiiing on
یادم نمیاد تو زندگیم موو-آن کرده باشم. گمونم پیش نیومده برام تا حالا. مدتیه اما دارم با یه دندونِ لق زندگی میکنم، که نه مث دندونِ سالم کار میکنه، نه لااقل کَنده میشه که خیالم راحت شه دیگه ندارمش. این چند ماه گذشته رو هی با زبون ور رفتهم بهش. یه وقتایی یادم رفتهتش یه وقتایی با زبون زدهم بهش یادم اومده هست هنوز. یه وقتایی درد داشته یه وقتایی همینجوری بوده واسه خودش. اذیتم نمیکنه، اما عجیب احتیاج دارم تکلیفم باهاش معلوم شه. وضعیتم باهاش مشخص شه. دلم میخواد یه بار هم که شده در زندگانی از یه وضعیت بلاتکلیف معلق بیام بیرون و تو یه اِستِیج نرمال و معمولی قرار بدم خودمو. اینه که برای اولین بار در زندگیم دارم میرم یه دندون لق رو بِکَنَم، فارغ از حواشیای که میدونم برام ایجاد میکنه. تو بی آنست، بسیار هم خوشحالم از خودم.
|
Monday, December 26, 2011
یک اتفاق بدی افتاده تو زندگیم، که توضیح دادنش یهخورده سخته. منتها این اتفاق بد، به هر حال افتاده و من مدتهاست دارم جای خالیشو تو زندگیم حس میکنم. بسکه خرم، آی نو. اتفاقه اینه که بعد از رفتنِ مرد از زندگیم، من هیچ جایی ندارم که دیگه بتونم توش غیرمنطقی و ناموجه باشم و همینجوری الکی بهانه بگیرم یا غر بزنم یا جفتک بندازم و یکی باشه که نازمو بکشه. دوست پیغمبرم یه عمر میگفت به محض اینکه این آدم از زندگیت بره بیرون، تو شروع میکنی به دلت براش تنگ شدن و جای خالیشو حس کردنها، هی من میگفتم عمرن. تازه اونم که هیچوقت از زندگی من نمیره بیرون که، اینهکه عمرن2. حالا اما، حالا که درها رو دیگه کامل به روش بستهم و هی جلوی خودمو میگیرم که زنگ نزنم چندصدهزارکیلومتر اونورتر از منشیِ صدا-تیزش سراغشو بگیرم، حالا تازه کمکم دارم میفهمم اوه2. واقعیتش این بود که مرد تو تمام این سالها، با اینکه تو زندگیم نبود، اما بود، خیلی هم بود. هرجا که واقعنی از ته دل میترسیدم یا کم میاوردم، زنگ میزدم بهش، و شروع میکردم ورورور غر زدن. آخرش؟ آخرش با مهربونی میخندید که بیا بغلم که اینقد خری، یا میگفت تو پاشو الان برو استخر، خودم میام همهچیو درست میکنم. بعد نه هیچوقت من میرفتم بغلش، نه هیچوقت بعد از استخر اون برمیگشت ایران، اما همهچی درست میشد. من ته دلم قرص میشد و آروم میشدم و خودم یه راهی میذاشتم جلو پام. یعنی اینجوری بود که من بقیهی جاها همیشه مجبور بودم نقش «مو»ی عاقل* رو بازی کنم تو زندگیم، مسولیتپذیر باشم و موقعیت رو درک کنم و شرایط رو درک کنم و آدمها رو بفهمم و چه و چه، این یهجا اما میتونستم مزخرف ببافم و غر بیدلیل بزنم و بیمنطق باشم و انتظارها و توقعهای عجیبغریب داشته باشم و کسی نخواد نسخه بپیچه برام و راهکار بذاره جلوی پام و متقاعدم کنه که چنین و چنان. مرد کسی بود که زبون-نفهمیِ منو تو اون لحظه درک میکرد و همین برام کافی بود. حالا اما مردهای زندگیم هرکدوم یه جوری میخوان دلیل بیارن واسه کاراشون. میخوان از راههای منطقی آرومم کنن. میخوان بفهممشون. فلانی یه کاری کرده که من ازش عصبانیام. دلیلش کاملن موجه بوده و من درکش میکنم، اما عصبانیام همچنان. و دلم میخواد به جای اینکه «مو»ی عاقل باشم و آندرستندینگ باشم و چه و چه، عصبانیتام رو بروز بدم، ولو اینکه ته دلم تو تیم طرف مقابلم. خب؟ حالا همچین موقعیتی به کل از من سلب شده. مجبورم هی همهچی رو درک کنم هی همهچی رو درک کنم هی مطابق با موقعیت واکنش نشون بدم. و خب نتیجه میشه این که دارم احساس میکنم اون ورِ درککنندهم مستهلک شده و چند جاش حتا پاره شده و اصن بابا میخوام دو دیقه واسه خودم بیمنطقانه عصبانی باشم، دِ. خسته شدم از اینهمه توضیحات قانعکننده شنیدن. میخوام دو دیقه غر بزنم و یکی ته حرفام به جای اینکه بیاد کل گودرو دوباره توضیح بده برام و سعی کنه متقاعدم کنه، بگه بیا بغلم که اینقد خری، همین. بابا بهخدا من ته دلم متقاعدم، اما به یه وجب جا نیاز دارم برای آدمبزرگِ رابطه نبودن. برای آدمبزرگ نبودن. و از وقتی مرد از زندگیم رفته، احساس میکنم هیچ آدمبزرگِ واقعنیای دیگه دور و برم نیست. فقط خودم موندهم و خودم. دوباره شدهم مث اون سالهایی که من بودم و یه حجم بزرگِ مسئولیت روی شونههام و یه مملکت غریب، با یه زبونِ غریبتر، و میبایست آدمبزرگه باشم و کل زندگی رو اداره کنم، در حالیکه بچه بودم و ترسیده بودم و اون حجم مسئولیت خیلی فراتر از عرض شونههای من بود. حالا که دارم اینا رو مینویسم، فکر میکنم ترس و تنهایی و فشار اون سالها همچنان ته ذهنم مونده، و یه روزایی یه جاهایی اینجوری دُمش میزنه بیرون. انگار میخوام ناخوداگاه انتقام تمام سالهایی رو که هیچ آدمبزرگای دور و برم نبود رو از آدمهای این روزهام بگیرم. یک خشم قدیمی توی من انباشتهست، که عجیب دلش میخواد افسار پاره کنه و بریزه بیرون، اما هیچجا مجالش رو پیدا نمیکنه.
یه سکانس هست تو سریال او-سی، که ماریسا نشسته لب استخر، داره مشروبشو میخوره و آفتاب میگیره و خیلی شاد و مسرور، مامانش میاد ازش میپرسه تو چته این روزا، چی داره تو مغزت میگذره؟ ماریسا به مامانش نگاه میکنه، میگه واقعن میخوای بدونی چی داره تو مغز من میگذره؟ بلند میشه تمام بساط رؤیاییِ تخت کنار استخر و مشروب و الخ رو میریزه توی آب، و شروع میکنه به یه فریادِ عمیق کشیدن از ته دل، جیغ نه، فریاد، بیوقفه.
اگه یه روز یه تکنولوژیای اختراع میشد که میتونست خشم منو تبدیل کنه به یه سیدی، گمونم یه چیزی میشد شبیه همون سکانس ماریسا. عکس روی جلد؟ یه لانگ شات، از یه پل عابر پیاده، یه روز بارونی، توکیو، شونزده سال پیش.
*«مو»ی عاقل: اون خرس قطبی گندههه تو اون کاتون میشکا و موشکا، که یه دورهای هر سال عید تلویزیون نشونش میداد، سالهای خونهی قیطریه، سالهای بابابزرگ. کلن چمه من امروز!! |
Sunday, December 25, 2011
بهخخخخدا که گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
والله ما رأینا حباً بلا ملامه والله ما رأینا حباً بلا ملامه Labels: stranger |
از خون دل نوشتم
نزدیک دوست نامه انی رأیت دهراً من هجرک القیامه فی بُعده عذابٌ فی قربهالسلامه یاران چه چاره سازم با این دل رمیده یاران چه چاره سازم با این دل رمیده با این دلِ رمیده با این دلِ رمیده Labels: stranger |
از سریِ «به یاری سبزتان نیازمندیم»ها
آیا کسی این دور و بر هست که یه مقالهی «آمار» ترجمهشده داشته باشه؟ ترجیحن جدید و ترجیحنتر در حوزهی آمارِ پیشرفته.
carpediem1 [@] gmail
|
Thursday, December 22, 2011
کلن بهسلامتیِ شرابِبابک و قلیونِعلیرضا
- سلامسارا - |
Monday, December 19, 2011
خواهرکوچیکه زنگ زده میگه الاغ، زنگ بزن به مامان بگو دلت واسهش تنگ شده. میگم وا! از اونور جلو مامانم یهجوری وانمود میکنه که دارم میگم گوشی رو بده به مامان، تا میام حرف بزنم میبینم گوشی رو داده به مامان. من: سلام مامان، به نظرت شام چی درست کنم؟ خواهره اساماس میده که «خیلی خری».
آیا فقط منم در دنیا که به خونواده که میرسم، دچار فلج زبانی میشم از نظر ابراز احساسات؟ کلن خودمو بکشم هم نمیتونم به مامانم بگم دلم برات تنگ شده. به بابام هم. با خواهرکوچیکه میتونیم ساعتها مزخرف بگیم پای تلفن، اما ذرهای احساسات و عواطف انسانی؟ حاشا و کلا. در دامنهی لغاتم نمیگُنجه هیچرقمه. آیا اصن دلم براشون تنگ میشه حتا؟ همینجوری دارم تو خونهی خودم زندگیِ خودمو میکنم و دلم به راحتی برای هیشکی تنگ نمیشه. قشنگ فلجام. و حاضرم هزارجور یاوه و جفنگ سرِ هم کنم اما یک کلمه نگم دلم برات تنگ شده. دلم تنگ نشده حتا. همین که دورادور و تلفنی ازشون خبر داشته باشم کافیمه. میتونم هفتهها و ماهها نبینمشون. همینجوری با تنهاییِ خودم خرسندم. دوستام چی؟ اونارو هم دیگه نمیدونم بهخخخدا. کلن سیستمم شده پیام نور. انگار تیک احساساتم رو برداشته باشن. هیچ حس غلیظ و خاصی ندارم در زندگی. در حال حاضر فقط یک نفر هست در زندگانی که مایلم بهش هی بگم دلم براش تنگ شده، که از بدِ حادثه اونم تحویل خاصی نمیگیره. اینه که به شدت قابلیت تبعید رو میبینم در خودم، به مدت طولانی. نگرانمم.
|
دوست پیغمبرم میگوید «این یه قلم کارو هم که بکنی، دیگه اونقت هیچ بهانهای نداری واسه استرس ذهنی ها، دیگه میرسی به آرامش مطلق، حواست هست دیگه؟» و بعد با آن چشمهای درشتش همینجوری لبخند به لب مرا نگاه میکند، لبخند بدجنسانه. حواسم هست. حواسم هست هم که دوست پیغمبرم دارد ضمن این حرف یک تاریخچهی ده-دوازدهساله میگذارد جلوی روم، تا از من ابدیتی بسازد.
با دوست پیغمبرم ده دوازده سالی هست که دوستیم. قدیمیترین دوستیست که مانده، که نگهش داشتهام. هفتهشت سالمان به عشق و عاشقی گذشت، باقیش به رفاقت. حالا خیلی دیر به دیر همدیگر را میبینیم، اما هنوز ماهی دو سه بار تلفن میزنم و اوضاع و احوالم را برایش گزارش میکنم. او هم گاهی حالم را میپرسد این وسط، که یعنی یادشام هست. پیش این دوست هزارساله طبعن مجال جفتکپرانی و دورزدن ندارم. همهچیزم را میداند. افسارم را دربست در اختیار دارد. کلن افسار نصفهنیمهای دارم که اگر یک نفر در دنیا بلد باشد گره بزندش به جایی، همین دوستمان است. هیچ تلاشی هم نمیکند برای این کار. کافیست نشسته باشد روبهرویم، با آن چشمان درشتش نگاهم کند و یک لبخند بدجنسانه بزند که «میشناسمت الاغ، خودم بزرگت کردم»، همین. خر میشوم، دربست، و حرفهایش میشوند وحی مُنزَل. میداند خودش. میداند حرفهایش چه تاثیری دارند روی من، میداند آدممهمهی زندگی من است هنوز.
پرت شدیم. دوست پیغمبرم میگوید «دیگه هیچ بهانهای نداری ها»، و «بهانه» را یکجوری ادا میکند که برود توی چشم آدم. راستتَرَش این است که این «بهانه»ی کذایی مدتیست که مدام دارد میرود توی چشمم. یکجورهایی شده دغدغهی تمام آدمهای نزدیک زندگیم، هر کدام به نوعی. هر کدام معتقدند من بعد از این بهانه تغییر کردهام، رفتارم عوض شده، جهانبینیم فرق کرده، رفتهام توی یک تیم دیگر. من اما قبول ندارم. من اما هنوز حتا فرصت نکردهام مزهی تغییرات زندگیام را بچشم. اتفاقات سه ماه گذشته هرکدامشان برای یک فصل از زندگی من بس بود، اما آنقدر همهچیز به سرعت اتفاق افتاد که نشد روی هیچکدامشان مکث کنم. من آدمِ شرابام. آدمِ مزهمزهکردن شراب و گیلاسبهدستماندن برای ساعتها. که شراب کمکم جا بیفتد توی خونِ آدم. وقتهای شات زدن خوشتر میگذرد، قبول؛ آدم زودتر مست میشود و خوشحال میشود و همهچیز یک جورِ دیگر خوش میگذرد، قبول؛ اما همیشه مدل موردعلاقهی من نیست. سه ماه گذشتهی زندگی من به شات زدن گذشت، پیاپی. هیجان زندگیم فرصت نکرد فروکش کند. دلم میخواست تکتک اتفاقها را بشود شراب-طور مزهمزه کنم، نشد. و حالا، که کمی گذشته، انگار تازه دچار هَنگ-اُوِرِ این سه ماه شده باشم. انگار تازه صبح شده باشد و من همانجوری از مهمانیبرگشته خوابیده باشم روی تخت، سرگیجه و سردرد خفیف و آرایشِ مانده از شب قبل روی صورتم. همچین حالی دارم. عین نقاهت بعد از زایمان، عین روزهای بعد از دفاع و بعد از پایاننامه. یکجورِ خالیِ گیج.
میخواهم بگویم فیزیکِ زندگی من عوض نشده؛ لااقل هنوز. من اما قبول، گیجام و منگام و بدخلق، بیحوصله. ظرف سه ماه، تمام چیزهایی که با نداشتنشان هزار سال زندگی کرده بودم را بهدست آوردم و حالا یکهو خالیام. دو سه تا پروژهی طولانیمدت دارم که خیالم از بابت به دستآوردنشان راحت است، و؟ و همین. دقیقن همین. دیگر هیچ چیزی ندارم برای به آن فکر کردن. برای به آن آویزان شدن. برای غر زدن. هیچ چیز خاصی ندارم که بخواهم، عجالتن. و این «دریمز کام ترو»های پیاپی مرا عجیب گیج و خسته کرده.
راستی، سلام علیرضا.
|
Friday, December 16, 2011 |
اصلن گاهی سکوت بین ما، آنقدر دامنهدار و طولانی میشد، که صبحها، کلمات فراوانی را میدیدیم که روی مسواک ما، جمع شده است.
داستانهای ناتمام / بیژن نجدی [+] |
Wednesday, December 14, 2011
تجربه تجربهکردنی نیست. تجربه برانگیخته نمیشود. به سر آدم میآید. در واقع صبر و نه تجربه. ما تحمل میکنیم، یا به عبارت دیگر «میکِشیم».
یادداشتها --- آلبر کامو |
درد میآید و میرود
این روزها بیشتر از همیشه
خانهنشینم کرده
گاهی میایستم جلوی آینه و تماشایش میکنم
درد در من لانه کرده
از من تغذیه میکند
رشد میکند
برای خودش بزرگ میشود
به زودی یک درد بزرگ به دنیا میآورم
|
Sunday, December 11, 2011 از پهن کردن لباس روی بند متنفرم حتا از ظرف شستن هم بیشتر و تا آخرین لحظه به تعویقش میندازم از جمع کردن لباسای خشکشده از روی بند متنفرم حتا از ظرف شستن هم بیشتر و تا آخرین لحظه به تعویقش میندازم عوضش عاشق مرتب کردن خونهی بههمریخته و آشپزخونهی بههمریختهم اندازهی کیک بیبی رسمن حالمو خوب میکنه طبق قوانین مورفی درست وقتی لباسا رو ریختهم تو ماشین و ملافههای شستهشده هنوز رو بندن و کلی ظرف کثیف داریم که نذاشتم تو ماشین چون قراره زهراخانوم بیاد زهراخانوم نمیاد و خونه مرتبه و آشپزخونه همهجاش به جز دو تا سینک پر از ظرف برق میزنه |
این دلتنگیها
این دلتنگیها عاقبت ما را عاقبت ما را - سلام ویرجی - هیروشیما مون امور --- سیلویا پرینت Labels: las comillas, stranger |
Saturday, December 10, 2011
من هنوزم آدمِ با دست نوشتنم. هنوزم نوشتن با آرتپن رو به صدتای تایپ کردن و وورد و اکسل و گوگل داکس و الخ ترجیح میدم. هنوزم زنده باد دفترای مالسکین. اما از نوشتن یه کلمههایی با دست رسمن رنج میبرم. سالهاست دارم از هر بار نوشتنشون زجر میکشم. بسکه نستعلیقشون زشته. بسکه رو هم نمیخوابن حروف. بسکه با هر ضخامت و با هر زاویهای از قلم که بنویسیشون، باز مث یه وصلهی نچسب میمونن وسط متن، زیباییشناسیِ کل صفحه رو به هم میریزن. این دست کلمهها مدتهاست شدهن دغدغهی من و هربار وسط یه نوشتهای مجبورم برم سراغشون، رسمن عزا میگیرم. متأسفانه اغلب هیچ مترادفِ خوشدستِ بهدردبخوری هم ندارن. متأسفانه همینیان که هستن. مثلن؟ «یخچال».
|
Friday, December 9, 2011
سلّااام، سوسنجون..*
من آدمِ عصبانیای هستم. یعنی توی مغز من یک آدمِ عصبانی نشسته که بلد است درشت حرف بزند و بلد است سه سوت بزند زیر میز و بلد است همهچیز را به هم بریزد. دقیقن سه سوت. آن قضیهی «اول سه تا نفس عمیق بکش» یا «تا ده بشمر» یا «یک لیوان آب سرد بخور عجالتن» را اصلن برای همین آدمی گذاشتهاند که نشسته توی مغز من. خوشبختانه آمپرم دمِ دست نیست، و خیلی وقتها آدمِ توی مغزم خشماش را همانتو میریزد بیرون، ور ور ور حرف میزند و دلیل و برهان و بحث و جدل و از آن لکچرهایِ معروفِ همهچیتمام که آخرش همیشه حق با من است، و همانتو آرام میشود، میرود پی کارش. بعد من میمانم که کمی زمان دادهام به خودم و کمی آنورتر از نوک دماغم را دیدهام و کمی خودم را به زور گذاشتهام جای طرف، و شروع میکنم به کمی منطقی شدن و کمی منصف شدن و کمی به آدمِ آن طرف حقدادن و نتیجهاش میشود یک مکالمهی خوشروی دوستانهی ملایم.
گاهی وقتها اما آدمِ عصبانیِ توی مغزم با کوچکترین جرقهای میپرد بیرون. وقتهایی که آدمِ آن طرفِ خط مدتها رفته باشد روی اعصابم، باهاش هیستوری داشته باشم یا هرچی، دیگر تمام لکچرها و دلیلها و برهانهایم در طول زمان آماده شده و با کوچکترین تلنگری عین پرینتهای بانک نان-استاپ میزند بیرون، عین گودر نوروظی. اینجور وقتها از دستِ هیچکس کاری برنمیآید، مگر دو حالت. تلفنم را جواب ندهم، یا مرد دور و برم باشد. همیشه سعی میکنم تلفن را برندارم که زمان بدهم به خودم، اما یکهو میبینی آدمِ آن طرف هنوز قلق من دستش نیست و هشتتا میسد-کال دارم ازش، در عرض ده دقیقه. دیگر شانسی ندارد برای زنده ماندن، جز یک حالت؛ مرد تصادفن از حوالی من عبور کرده باشد. شروع میکنم همانجوری حقبهجانب و یکطرفه ماجرا را برایش تعریف کردن، و صرفن انتظار دارم بگوید اوهوم2، اما نمیگوید. مرد هیچ آدمی که در لحظه جوش بیاورد را ندارد توی مغزش. اهل تساهل و تسامح و مداراست، لااقل توی مسائل مرتبط با من. یک جورِ طبیعیای شروع میکند حق را به من ندادن، که اصلن نمیشود بفهمی چهطور. فقط بعد از چند دقیقه میبینی رفتهای توی تیم مرد، و توی تیم طرف مقابل، و خوشحالی که میسد-کالها را جواب ندادهای و هنوز همهچیز را نریختهای به هم. این از کرامات مرد است. این از آن چیزهاییست که هرگز از عهدهی من برنمیآید.
مرد همزادِ من است. سلیقه و ذائقه و همهچیش شبیه من است. سول-میت به معنای واقعی. اما ورسیونِ تعدیلشده و حتا تلطیفشدهی من. من در مقایسه با او یک گاوِ خشمگینام، لجباز و سخت و یکدنده روی بعضی از اصول و بعضی خط قرمزها. مرد اما آرام و دورهمباشیم و منعطف است، باگذشت و فراموشکار. یادش میرود کی فلان روز چی گفت و با او چهکار کرد. اولها این خاصیتاش میرفت روی اعصابم. طاقتم را طاق میکرد. انتظار داشتم اینجا هم مثل من باشد. بایستد، مقابله کند. مرد اما نمیایستاد، یا نشنیده میگرفت، یا لبخند میزد میرفت. طاقت مرا طاق میکرد. بعدها اما، هی که زمان گذشت، سر یک پیچهایی در زندگانی، دیدم این خاصیت مرد چه انسانیتر است. چه یواشیواش تاثیر گذاشته روی من. چه به کارم آمده. چه هنوز کار میکند روم. چه آدمِ بهتری میسازد از من.
حالا این روزها، مثلن همین امروز، سر یکی از همان پیچها، مرد آرام مینشیند کنارم و همانجوری که نمیفهمم چهطور، آدمِ عصبانیِ توی مغز مرا خاموش میکند، ظرفِ چند دقیقه. و کمی بعد، من باز آدمِ بهتری شدهام، و اوضاع باز بهتر شده است. یک همچین روزهایی، مثلن همین امروز، سر همان پیچ آدمِ بدقلقِ از خودراضیِ خودمحورِ درونِ من از خر شیطان پیاده میشود، کلاهش را به احترام مرد برمیدارد، و از داشتن مرد چشمهایش برق میزند، و به داشتن مرد افتخار میکند، از ته دل.
*عنوانِ این نوشته صرفن بر اساس صنعت تلمیح انتخاب شده و هیچ ارتباط بصریای با خودِ نوشته ندارد. |
تو مشقام، وسط صفحهی «فانی گیمز» با خیال راحت عکسای جک نیکلسون رو گذاشتم چون به ترکیببندیِ صفحهم میومد، و چونتر اینکه خیالم راحته حتا یه نفر هم اون تو پیدا نمیشه که تشخیص بده چی به چیه. همچین فضای آکادمیکی داریم ما اونجا.
|
Wednesday, December 7, 2011 Cancer of the Uterus" | Glitter, fur, collage on found medical illustration paper | 46×31cm | 2005" Wangechi Mutu [+] |
Tuesday, December 6, 2011
عاشورا
پارسال همین موقعهای روز بود گمونم، خسته و مونده و فرارکرده رسیده بودیم یه جای دوری از شهر، لب جوب، تو درگاه یه خونه، قیمه میخوردیم، خوب بودیم، بد بودیم، عجیب بودیم. پارسال این موقع همهچی هنوز سوررئال بود، همهچی هنوز عجیب بود. |
Saturday, December 3, 2011
هُلش میدهم پایین، عملن، میخزم زیر پتو، دوباره، و بلند میگویم درو محکم ببند. هوا تاریک شده. هُلش میدهم توی ترافیک این وقتِ شبِ تهران، رهایش میکنم برود. نم باران میزند، بفهمینفهمی. حالا باید رسیده باشد سر خیابان، پشت چراغ قرمز. حالا برف پاککن را روشن میکند، میگذاردش روی دور کُند. موزیک را میزند برود سه تِرَک جلوتر، صدای ضبط را کم میکند. حالا همانجور که نگاهش به روبروست دست دراز میکند فندک ماشین را میزند تو. حواسش به ثانیهشمار چراغقرمز نیست، به ساعت دستاش هم. حالا شیشه را میدهد پایین، به قدرِ چند انگشت، سیگارش را روشن میکند، یک کام عمیق، تکیه میدهد عقب، و خیره میماند به روبرو. حالا لبخندی آرام و عمیق به پهنای صورت.
|
به سیاق همیشهی شبهایی که فرداش تحویل پروژه دارم صدای موزیکو بلند کردم تو سالن و شروع کردم به آشپزی، در عرض یه ساعت چند مدل غذا. خیلی هم از خودم راضی. خیلی هم تو آسمون. به سیاق همیشهی این وقتا یه مدل از غذاها خورش قورمهسبزیه. خورش قورمهسبزی قهرمانه. تا پایان هفته تو یخچال استقامت میکنه و وقتایی که آدم از دنیا ناامیده و دچار یأس فلسفی، به مثابه یه سوپرهیرو از ته یخچال دست دراز میکنه و آدم رو از ورطهی افسردگی بیرون میکشه. همینجور که خوشحال و راضی و در عالم هپروت بودم و موزیک گوش میکردم، طی آخرین اقدامها یه مشت غوره از فریزر درآوردم ریختم تو قورمهسبزی و دو سه بار همش زدم و اومدم در قابلمه رو بذارم زیرشو کم کنم که دیدم اوه2، مقادیری نخودفرنگی بر سطح خورش شناورن.
تمام یک ساعت گذشته رو مشغول ماهیگیری در ظرف خورش بودهم و هیچ اثری از عالم هپروتم باقی نمونده و مشقام دستشونو زدهن زیر چونهشون زُلزُل منو نگاه میکنن. اسبا.
|
من خسته شدم. دیگه نمی دونم کی داره چیکار می کنه، کی چی تو فکرشه کی چیکار کرده نکرده. فلانی امتحانش چطور شد. اون یکی میخواست بره رفت نرفت. بچه ی اون یکی خوب شد نشد، اون یکی الان چی دوست داره. آهنگ چی گوش میده فازش چیه. کتاب چی خونده. دلش تنگه یا نیست. خوبه حالش. خوشاله ناراحته. کرمش گرفته. غذا چی میخوره نمیخوره. سه چار ساله خب. به خدا اصن بدم میاد از آدمایی که هی میگن قدیم چه خوب بود. هی جای قدیما رو خالی می کنن هی لعنت می فرستن. ولی الان واقعن حالم مثه اینه که سه چار سال تو یه مجتمع زندگی کرده باشم بعد کلی همسایه و برو وبیا. حالا حتی روزایی که معاشرت نداشتم می دیدمشون که دارن معاشرت می کنن. همیشه بودن دور و ور. ولی الان یهو همه شون غیب شده ن. حتی اینطوری هم نیست که از جاهایی که رفتن باز بتونی ازشون خبر درست حسابی بگیری. برا اینکه با خیلیاشون دوستی محسوس نداشتی اصلن. دوست گودریشون بودی. پایه روزمرگی و خوندنشون. زنگ بزنی بگی چی سلاملیکم امروز کی اومدی سر کار؟ از وبلاگ فلانی کدومو لایک می زنی؟ چی خوندی که خواستی با من شر کنی تازگیا؟ آخه چرا طرح مسئله می کنین راه حل میدین میکنینش دغدغه و روزمرگی بعد یهو حذفش می کنین لعنتیا. خب من الان مساله دارم. من مساله م درد میکنه. من معاشرت گودریمو میخوام. خیلی بخیلین بخدا.
مسعوده از خلال پلاس
|
Friday, December 2, 2011
دوست پیغمبرم میگوید «این یه قلم کارو هم که بکنی، دیگه اونقت هیچ بهانهای نداری واسه استرس ذهنی ها، دیگه میرسی به آرامش مطلق، حواست هست دیگه؟» و بعد با آن چشمهای درشتش همینجوری لبخند به لب مرا نگاه میکند، لبخند بدجنسانه. حواسم هست. حواسم هست هم که دوست پیغمبرم دارد ضمن این حرف یک تاریخچهی ده-دوازدهساله میگذارد جلوی روم، تا از من ابدیتی بسازد.
با دوست پیغمبرم ده دوازده سالی هست که دوستیم. قدیمیترین دوستیست که مانده، که نگهش داشتهام. هفتهشت سالمان به عشق و عاشقی گذشت، باقیش به رفاقت. حالا خیلی دیر به دیر همدیگر را میبینیم، اما هنوز ماهی دو سه بار تلفن میزنم و اوضاع و احوالم را برایش گزارش میکنم. او هم گاهی حالم را میپرسد این وسط، که یعنی یادشام هست. پیش این دوست هزارساله طبعن مجال جفتکپرانی و دورزدن ندارم. همهچیزم را میداند. افسارم را دربست به دست دارد. کلن افسار نصفهنیمهای دارم که اگر یک نفر در دنیا بلد باشد گره بزندش به جایی، همین دوستمان است. هیچ تلاشی هم نمیکند برای این کار. کافیست نشسته باشد روبهرویم، با آن چشمان درشتش نگاهم کند و یک لبخند بدجنسانه بزند که «میشناسمت الاغ، خودم بزرگت کردم»، همین. خر میشوم، دربست، و حرفهایش میشوند وحی مُنزَل. میداند خودش. میداند حرفهایش چه تاثیری دارند روی من، میداند آدممهمهی زندگی من است هنوز.
دوست پیغمبرم میگوید «دیگه هیچ بهانهای نداری ها»، و «بهانه» را یکجوری ادا میکند که برود توی چشم آدم. راستترش این است که این «بهانه»ی کذایی مدتیست که مدام دارد میرود توی جشمم. یکجورهایی شده دغدغهی تمام آدمها نزدیگ زندگیم، هر کدام به نوعی. هر کدام معتقدند من بعد از این بهانه تغییر کردهام، رفتارم عوض شده، جهانبینیم فرق کرده، رفتهام توی یک تیم دیگر. من اما هنوز حتا فرصت نکردهام مزهی تغییرات زندگیام را بچشم. اتفاقات سه ماه گذشته هرکدمشان برای یک فصل از زندگی من بس بود، اما آنقدر همهچیز به سرعت اتفاق افتاد که نشد روی هیچکدامشان مکث کنم. من آدمِ شرابام. آدمِ مزهمزهکردن شراب و گیلاس به دست ماندن برای ساعتها. که شراب کمکم جا بیفتد توی خونِ آدم. وقتها شات زدن خوش مسگذردتر، آدم زودتر مست میشود و خوشحال میشود و همهچیز یک جورِ دیگر خوش میگذرد، قبول؛ اما مدل موردعلاقهی من نیست. سه ماه گذشتهی زندگی من به شات زدن گذشت، پیاپی. هیجان زندگیم فرصت نکرد فروکش کند. دلم میخواست تکتک اتفاقها را بشود شراب-طور مزهمزه کنم، نشد. و حالا، که کمی گذشته، انگار تازه دچار هَنگ-اُوِرِ این سه ماه شده باشم. انگار تازه صبح شده باشد و من همانجوری از مهمانیبرگشته خوابیده باشم روی تخت، سرگیجه و سردرد خفیف و آرایش مانده از شب قبل روی صورتم. همچین حالی دارم. عین نقاهت بعد از زایمان، عین روزهای بعد از دفاع و پایاننامه. یکجورِ خالیِ گیج. میخواهم بگویم فیزیکِ زندگی من عوض نشده؛ لااقل هنوز. من اما قبول، گیجام و منگام و بدخلق، بیحوصله. ظرف سه ماه، تمام چیزهایی که با نداشتنشان هزار سال زندگی کرده بودم را بهدست آوردم و حالا یکهو خالیام. هیچ چیزی ندارم برای به آن فکر کردن. برای به آن آویزان شدن. برای غر زدن. چیز خاصی ندارم که بخواهم، عجالتن. و این «دریمز کام ترو»های پیاپی مرا عجیب گیج و خسته کرده. |
چند ماه پیش در یک کارگاه «نظارت، ردیابی و سانسور» دربارهشان مطالعه کردیم. فیلمهایی بودند از کسانی که به صورت خودخواسته تحت دوربینهای مداربسته زندگی کردند. یکیشان یک پروژهی هنری بود. به گمانم این نوشتنهای دیجیتال، اشل کوچکی از زندگی کردن تحت نظارت خودخواسته است. من فکر میکنم این کار جسارت میخواهد. البته به این دلیل اشل کوچکیست که شما دارید حقیقتی را به خورد آدمها میدهید که به واسطهی وجود داشتنش بیان میشود پس واجد «هستی» است و در عینحال شما میتوانید دستتان را ببرید تا جایی که میخواهید آنچه را که به وقوع پیوسته انگولک کنید. آدمهای آن فیلمها شاید شجاعترند. چطور میتوانند تحت نظارت یک مشت تلویزیون که هیچ پیدا نیست چه کسی تماشایش میکند بخورند و استراحت کنند و سکس کنند و توالت و حمام بروند و موهای صورت وبدنشان را اصلاح کنند و گریه کنند و دعوا کنند و بهطور کل زندگی کنند؟ در عین حال بعضی وقتها آدمهای ناشناس کدهایی از زندگی شخصی تو به تو میدهند که تو با تعجب میپرسی « تو مگه منو میخونی؟» این است که معتقدم ما هم آدمهای شجاع ابلهی هستیم. شجاع چرا که آدمی که خودش را مینویسد در معرض قضاوت است و ابله چرا که..- نمیگویم.
[+] |