Desire knows no bounds |
Friday, September 29, 2017
به زودی جواب ایمیلهای پرسونال اسیستنت رو میدم. بهخدا وقت کم میارم، وگرنه که دنبال دستیار نمیگشتم:|
|
Thursday, September 28, 2017
وقتی اوضاع زندگی همونجوری که انتظارشو داشتیم پیش میره، خب یهجورایی خیال آدم خیلی راحت میشه، اعمال و رفتارشو بر اساس اون پیشبینی، بر اساس اون گارانتیِ ذهنی تنظیم میکنه و یه پلاسیبو از شخصیتش تو ذهن مخاطب ایجاد میکنه. آقای یونیورس اما معمولاً درست همین وقتا طبق روال معمولش میزنه برای بار هزارم همهچیو میترکونه. اینو بارها و بارها از سر گذروندیم. قبول. اما آیا هنوزم هر بار میتونیم روحیهمونو حفظ کنیم؟ شجاع باشیم و ادامه بدیم؟ یا نه، میریم سراغ شورتکات. یه جایی دیگه از مواجهه با سورپرایزهای بیشتر فرار میکنیم و برمیگردیم به همون «زندگی کارمندی»، همونجایی که با تمام یکنواختی و معمولی بودنش سیف زون خودشو داره؟
اونجایی که وسط تمام این بالا و پایینها و غیرمنتظرهها، تو تمام این یو-ترنها، آدما راهشونو انتخاب میکنن یا تغییر میدن، اونجاست که کاراکتر آدمه دیفاین میشه، کاراکتره میاد رو، خودشو نشون میده و تبیین میشه و به نظرم هر چیزی جز اون، در اوضاع عادی و روبهراه وگل و بلبل، با تقریب زیادی ممکنه فیک و گمراهکننده باشه. پ.ن. این روزا دارم آدمی رو رصد میکنم که در مواجهه با یه موقعیت پیشبینی نشده، موقعیتی که دلخواهش نبوده، داره چهجوری خودشو به در و دیوار میزنه و چهجوری نابالغ و برآشفته رفتار میکنه. «چون با من بازی نمیکنی، اسباببازیمو پس بده»، به هر قیمتی. |
یکی از مهمترین عوامل دوام زندگی مشترک یا غیرمشترک یا فارغ یا معالفارق حتا، زیر یک سقف، همانا جدا کردن اتاقخوابهاست.
سخن بزرگان
پ.ن. با پدیدهی وایت نویز هم آشنا شدم و ده واحد به کیفیت زندگیم افزوده شد.
|
عکسهاش رو که میری عقب پف صورتش میخوابه، کپسول اکسیژنی عظیمی که بهش وصله از کادر خارج میشه و موهاش نمره چهار میشه و ناگهان یک کیسه موی تراشیده شده براق قشنگ در ژانویه دوهزار و شانزده رو میبینی. بعد دوباره سرش مو در میآره، موهای مجعد و زیبای قهوهای، مصری و صاف، تابدار و سبز عقبتر، قرمز، بعد به ترتیب بنفش، نارنجی، سرخابی، نقرهای میشن. انگار کن "درخشش ابدی یک ذهن پاک" ولی در واقعیت. موهای نقرهای سفر میرن عکسها پرمیشن از سبزه و دامن گلدار و مهمانی. چند عکس اونورتر موها دوباره کوتاه میشن و دوباره میریزن.صورت ورم میکنه و دوباره عکسها پر میشه از شال و سرم و تخت بیمارستان و میری عقبتر و دوباره تابستان دوهزار و سیزده یک کیسه دیگه موی براق. ولی نترس برو عقبتر بازهم عقبتر و برس به قبل، به قبل همه این روزها، به سازها، به مهمانیها، به رنگ، به رنگ و به عکس بیستم مارس یکسال قبل، موهای به انتخاب کوتاه و دست در گردن مردی که هنوز ریشهاش سفید نشده. زیر عکس نوشته "ما در خانه ما" بعدش دیگه فقط چندتا عکسه. چندتا عکس کیک خانگی و چای و گربه. عکسهایی با زیرنویسهای از زندگی، از روزمرگی، عکس یک قوری سفید با گلهای قرمز روی کتری قرمز، زیرش نوشته "اولین چای در خانه جدید" امشب بهت فکر کردم، تصدق کله گرد و مدورت رفتم، برای جوانی و زیبایی و حسرت سرسرهات گریه کردم و از ته دل آرزو کردم کاش Labels: UnderlineD |
Tuesday, September 26, 2017
درسته که روشهای امن رو انتخاب کردن تا حدی امنیت و آرامش خاطر به همرا میاره (سخن بزرگان!)، مثلاً زندگی کارمندی، اما ازونطرف تجربههای بزرگ رو دیگه مزه نمیکنی. بودن تو اون حاشیهی امن، آدمو از بودن در معرض زندگی متفاوت دور میکنه. اگه آدم ریسک نکنه، عملاً نمیتونه زندگی رو اونجوری که باید، تجربه کنه. من؟ از بین این دو اکستریم دومی رو برگزیدهم مثکه. دومی هم منو برگزیده متقابلاً.
|
Monday, September 25, 2017
من؟ یه عنکبوتم. یعنی موفق شدهم جهانبینیم رو بر اساس جهانبینی عنکبوت شبیهسازی کنم. سعی میکنم خونه بسازم و کاشانه بسازم و بستر ایجاد کنم و موقعیتهای مورد علاقهم رو ایجاد کنم، با دقت و ظرافت و پرفکشنیسم خودم، ازونطرف اما این رو هم پذیرفتهم که همه چیز به مویی بنده و به هزار و یک شرط محیطی و محاطی بنده و نمیشه به هیچکدوم دل بست؛ همهچیز ممکنه در کسری از ثانیه وارونه بشه و خراب بشه و نابود شه از اساس. هیچکدوم اما دلیل نمیشه که ناامید بشم و از استانداردهام دست بکشم. من عنکبوتم و اقتضای عنکبوت بودنم همینه که به هیچی دل نبندم و رو هیچی حساب بلندمدت باز نکنم. اگه آدم هم بودم بازم همینکارو میکردم.
|
مذاکره
مذاکره مذاکره این دو ماه آخر تابستون از پرمذاکرهترین ماههای زندگیم بود. حتا طی کیوریت نمایشگاههای سینفره هم اینهمه مذاکره نکرده بودم که طی این دو ماه. تابستون رو داخل رولر-کوستر سپری کردم و امروز صبح بالاخره پیاده شدم. بالاخره رایزنیهای هر چهار تا پروژه رو بستم و بالاخره خودم رو رتق و فتق کردم و سرانجام یاد گرفتم دست از کولیبازی بردارم و پا شم این چهار تا بچهای رو که زاییدهم به سر و سامون برسونم. پاییز پررنگ و پرکاری در پیشه. پ.ن. به یه پرسونال اسیستنت احتیاج دارم. نه برای گالری، برای شخص خودم. اگر به این کار علاقه دارین مشخصات کامل و روزومهتون رو برام ایمیل کنین. carpediem1[at]gmail.com |
در عمق هر دلخوری، مخلوطی درهم و برهم از عصبانیت شدید و میلی به همان شدت برای حرف نزدن راجع به دلیل عصبانیت وجود دارد. کسی که قهر میکند هم سخت نیازمند درک شدن از سوی شخص دیگر است و هم کاملاً مصر است که هیچ کاری در راستای وقوع این درک انجام ندهد. خودِ نیاز به توضیح دادن، هستهی این دلخوری را شکل میدهد: اگر طرف مقابل توضیحی بخواهد، مسلماً لیاقت توضیح شنیدن ندارد. باید اضافه کنیم این مزیتیست که دیگری با ما قهر کند: یعنی طرف مقابل آنقدری به ما احترام میگذارد و قبولمان دارد که فکر میکند باید ناراحتی ناگفتهی وی را درک کنیم.
... قهر کردن ادای احترامیست به انگارهای زیبا و خطرناک که میتوان ریشهاش را در بدو خردسالی جستوجو کرد: وهدهی درک شدن بی هیچ کلامی. سیرِ عشق --- آلن دو باتن Labels: UnderlineD |
Sunday, September 24, 2017 امروز لیترالی در تنهایی مشغول مردنمام. |
Saturday, September 23, 2017
در روزهای اخیر متوجه شدهم دوست عزیزم چهقدر نزد اقشار مختلف جامعه غیرقابلمعاشرت و مطروده و برای بار هزارم با این عبارت مواجه شدم که واتس رانگ وید یو هان.
واتس رانگ وید می مثکه:| |
تنها کمالی که در زندگی به آن دست یافتهام، کمال ناآمادگی است.
آلفرداستیگلیتس لحظهی جاری --- جف دایر Labels: UnderlineD |
Thursday, September 21, 2017
ماجرا اینجوریه که من نشستهم این سر دنیا، به محض اینکه سرم خلوت میشه مغزم اتوماتیک الارم میده که ای وای، الان جوجهها کجان، دارن چیکار میکنن، چی میخورن، چی میپوشن؟ و فکر میکنم دنیاشون بیمن داره فرو میپاشه و دارن از دست میرن. بعد؟ بعد اونا یکیشون خونهی دوستشه و اون یکی با دوستاش تو کافهن و صداهاشون سرحال و هپی و شاد. بعد من؟ من فکر میکنم لابد برای اینکه من ناراحت نشم الکی خودشونو سرحال نشون میدن، الکی ادای آدمای بالغو درمیارن. درحالیکه؟ درحالیکه من هیچوقت نخواهم دونست اونا چه حالی دارن الان، از زندگیشون، از داشتن مامانی مثل من، و الخ. میخوام بگم وقتی سرم خلوت میشه مغزم ناناستاپ حرف میزنه حرف میزنه حرف میزنه و منو دوباره میشونه رو صندلی مادرِ بد، مادر خودخواه، مادر نامتعارف. دلم میخواد بهشون بگم «من بد نبودم، بلد نبودم»، اما هیچوقت کسی حرف کس دیگهای رو باور نخواهد کرد.
|
با اینکه کلی از وسایلمو گذاشتم تو خونهی قدیم، هنوز اما بازم وسایلی که آوردهم با خودم اینجا زیاده. تجربهی جابهجایی باعث شده او سی دیم عود کنه. میخوام تا جایی که میشه چیزای اضافه رو بدم بره همچنان. باید سعی کنم تو یه اتاق جا شم.
یه عالمه لباس و ظرف و ظروف هست که میدم به خیریه، سختترین قسمت ماجرا اما کتابخونهمه و دلکندن از کتابا. کتابایی که حالا سال تا سال هم نمیرم سراغشونها، اما خب عین بچههامن، تا حالا دلم نیومده بدمشون برن. هی دو هفتهست میرم تو کتابخونه، جلوی کتابا وای میستم، هی دستهبندی و مرتبشون نمیکنم که تصمیم بگیرم کدوما رو بدم بره کدوما رو نگه دارم، اما نمیتوانم! به نظرم کالکشن جامع و خوبی جمع کردهم تو این سالها. اما خب که چی، بالاخره که باید بذارمشون برم، لذا دیگه تصمیم گرفتهم از پنجتا یونیت کتابخونه، فقط دوتاشو نگه دارم. کتابایی که یا نخوندهم یا هی میرم سراغشون و لذا باید دم دستم باشن. زیاد با ساز و کار خیریهها آشنایی ندارم، اما به زعم خودم این کتابا به درد خیریه نمیخوره. بنابراین اگه جای مناسبی رو برای عزیزانم سراغ دارین ممنون میشم بهم پیشنهاد بدین. carpediem1@gmail.com پ.ن. به یه آدم وسواسی جهت سورت و طبقهبندی کتابهای باقیمانده بر اساس نویسنده و موضوع و قد و قواره و الخ نیازمندیم:| |
Wednesday, September 20, 2017
یادم تو را فراموش
بريدهاى از متن: بی تعارف، ما خاطره بازهاي حرفه اي باید مستمر و فعالانه با جمع آوري یاد و نشان مبارزه کنیم. وگرنه روزی خودمان را میبینیم انگار نشسته درون یک گودال، محیط دورمان پر از کاغذ کهنه دستنویس، ته بلیط تئاتر، کارت پرواز، سررسید هتل، لنگه گوشواره، تستر ادکلن،...، گرفتار شده، گیر افتاده، بدون راه فرار. Labels: UnderlineD |
Tuesday, September 19, 2017
تو شهرای اروپای شرقی عاشق ورشوام. نمیدونم چرا اینهمه به دلم نشسته. از پراگ و رم و پاریس بیشتر حتا. هیچوقت در مخیلهم نمیگنجید «ورشو» بشه شهر مورد علاقهم. هیچوقت فکر نمیکردم با ورشو محشور بشم اصولا. این شهر هیچ جایی تو زندگی من و رویاهام نداشت. الان داره اما. یه جای مهم و نمادین. بیشتر از مهم، نمادین. و هر بار که میرم هم هنوز دوسش دارم. دلمو نمیزنه. تکراری و یکنواخت نمیشه. ورشو برام یه ترنینگ پوینته. اولین باری که پامو گذاشتم تو فرودگاهش رو هنوز به وضوح و با جزئیات یادمه. اون هتل کوزی و خوشگل تو اولد تاون، اون بارونِ سرِ شب، اون راهروهای عجیب آشویتسطور. یکی از دفعاتی که رفتم ورشو همهش های بودیم. یکی از عجیبترین تجربههام از سکس و علف رو اونجا داشتهم. هنوز هم هربار که میرم شهر به طرز غریبی منو جذب میکنه. گالریها و آرتوورکهاش با اینکه سلیقهی من نیست اما کشش عجیبی دارن برام. اون حیاط پشتی گالری مورد علاقهم، اون پارچهفروشی ته خیابونش، عرق محلی سیبزمینی و اون بوی ترشای که ته همهی رستوراناشون حس میشه، همهشون یهجورایی ویژه و بهیادموندنیان برام. مث زندگی این روزام. مث همین زندگیای که الان دارم تجربه میکنم و هیچوقت فکرشو هم نمیکردم و در مخیلهم نمیگنجید هم.
|
Survivor
روزی که این عکسو گرفتم، نشسته بودیم تو بار، روبروی همین ساختمون، به نوشیدن لانگآیلند و درای مارتینی. بعدنا چند بار دیگه هم نشستیم روبروی همین ساختمون تو همون بار، با همون حال سرخوش و رها. دفعهی آخر اما، سه روز بعد از اینکه برگشتم تهران، یههو همهچیز ترکید. همهچی آپساید-داون شد. بار اولم نبود که همهچی میترکید. مهیب بود اما. الان که عکسه رو نگاه میکنم فکر میکنم چه شبیه این بالکنهم من. چه وسط اینهمه قدمت و خرابی سعی کرده با چنگ و دندون زنده بمونه، به شیوهی خودش زنده بمونه. من؟ علاقه و دلبستگی عجیبی به زندگی ندارم راستش. این روزا که دارم به مرگ فکر میکنم هم حتا نگران خاصی نیستم. فقط اوضاع یهجوریه برام. انگار همه چی فیلمه. همه چی شوخیه. انگار شانسی زندهم. شانسی سر پام. شانسی دارم کارایی که دلم میخوادو میکنم. انگار خودِ این بالکنهم. همینجور هپی و دلخوش، وسط اینهمه خرابی و ماجرا. غصه هم میخورما، غصه هم میخورم زیاد، مخصوصا جاهایی که «مامان»م؛ اما ته تهش که میشینم فکر میکنم، هپی و دلخوشم، علیرغم اینهمه خرابی و ماجرا.
|
Sunday, September 17, 2017
نکتهی مهم خونهی جدید اینه که هر آرتوورکی دلم بخواد میتونم بزنم رو دیواراش. دیگه ملاحظات عُرفی ندارم. اولین قدم؟ نصب پوستر نیمفومانیاک بود تو کتابخونه.
|
طی یک اقدام انقلابی، خونهی قدیم رو با تمام وسایل اضافهش ترک کردم و اومدم خونهی جدید، فقط با وسایلی که دوسشون داشتم. عجیبترین روز رو از سر گذروندم؛ پنجشنبهای که گذشت. حالا کارتنها از تو دستوپا جمع شده و کمکم همهچی داره ستلداون میشه. روح و رنگ از خونهی قدیم به کل رفته و روح و رنگ اومده تو خونهی جدید.
اون خونه فقط یه خونه نبود. یه هیستوری بود. یه عذاب وجدان قدیمی و فرسوده بود. اون خونه یه بند ناف محکم بود که بالاخره بعد از سالها بریده شد. حالا معلق و آواره و سبکام. |
Monday, September 11, 2017 نوع بشری که بود روبر آنتلم همسر مارگریت دوراس در دوران اشغال پاریس توسط نازیها دستگیر میشود و به اردوگاهی در آلمان انتقال مییابد. دوراس دربهدرِ یافتن او میشود. به هر دری میزند بلکه خبری از او پیدا کند. به گمان اینکه او را در پاریس نگه میدارند با یکی از عوامل فرانسوی گشتاپو وارد رابطه میشود، تا بتواند با اغوای او آنتلم را پیدا کند. بینتیجه میماند. حزب میخواهد رابطهاش را با عامل گشتاپو حفظ کند که رابط آنها با رفقای در بند باشد. رمان «درد» حاصل روزهایی است که دوراس چشمبهراه رسیدن خبری از آنتلم و خود اوست. بعد از آزادی فرانسه، دوراس از یکی از دوستانش میخواهد حالا که آلمان ازهمپاشیده آنجا برود شاید بتواند آنتلم را پیدا کند. فرانسوا میتران با نامی مستعار و جعل سندی به عنوان نمایندهی دولت موقت در امور زندانیها عازم داخائو میشود. آنجا به سرکشی اتاقکهای کوچک بازداشتگاهها میپردازد. در همین حین از دهان پیکر بیجانی که روی زمین افتاده نام خودش را میشنود. نزدیک میشود. باور نمیکند آن اسکلت افتاده بتواند حرف بزند. از شکل لبها و فاصلهی دندانهایش او را میشناس؛ خودش است: آنتلم. فرانسوا با کمک دوستی دیگر او را پنهانی سوار ماشین و از اردوگاه خارج میکند. نمیتواند به سرعت رانندگی کند. میترسد با تکانهای ماشین استخوانْ پوست بدنش را سوراخ کند. آنتلم هشتاد کیلو حالا 35کیلو است. دوراس با دیدنش فریاد میزند. با دست چشمهایش را میپوشاند. پا میگذارد به فرار. خودش را در کمد لباسهایش پنهان میکند. آنتلم که پزشکها امیدی به نجاتش ندارند بعد از بهبودی یک سال تمام را صرف نوشتن کتابی میکند دربارهی آنچه در زندان بر سرش آمده. شرحی تکاندهنده از مرگ تدریجی دوستانش؛ و زندگیاش در قلمروی مرگ. تجربهی ویرانی و تلاش برای از دست ندادن هویت انسانی و انسان ماندن. این زیستن در قلمرو مرگ، و تلختر، بیرون گذاشتهشدن از «نوع بشر»، و بدل شدن به چند حرکت جسمانی، چنان هولناک است که بلانشو بعد از خواندن این کتاب میگوید: «انسان آن ویراننشدنی است که میتواند تا بینهایت ویران شود.» این کتاب بیانِ روزگارِ دوزخیِ اسکلتهای متحرکیست که چون هنوز در شمار زندگاناند «نوع بشر» محسوب میشدند. دوراس در سالهای پایانی زندگیاش اعتراف میکند: آنتلم عشق بیکران زندگی من است. Labels: UnderlineD |
حضور او در این خانه _ حضورش در لحظه آنی و ردپاهای حضورش در لحظههایی که نیست، از کرم ترک پاشنه پا گرفته تا حولهای که هر روز صبح میاندازد روی طناب بالکن، از بوی عطرش تا تهسیگارهایش، همه و همه برای من مثل نقطهای هستند که باعث میشود تعادلم بیشتر از این به هم نخورد. در فرو رفتنهای مدام در دالانهای خود، اینها را میبینم و یکهو زندگی باز میگردد، او زندگی است، سرخ و سرشار، من اما گاه از زندگی جا میمانم، خسته میشوم، لجم میگیرد، زورم میآید، یا شاید غول سیاه افسردگی رختش را پهن میکند رویم، به هر دلیلی، در چنین لحظههایی است که دیگر نمیتوانم زندگی کنم، زندگی از لای انگشتهایم سر میخورد، میافتم یک گوشه و هیچ خونی هم ازم نمیرود که مشخص باشد آسیب جدی است یا نه، خنجر خوردهام یا پایم گیر کرده لای در یا چه و چه. اینطور چیزها آن بیرون نیستند، اینجا هستند (به مغزش اشاره میکند). او نقطه ثقل من است. حالا مساله این است که هر آدمی در بودن و زیستن در دنیا، سرگردان میشود، در خود فرو میرود و غیره و غیره. او هم طبعا این لحظهها را دارد. اما نکته اصلی ماجرا شاید همین باشد: حضور یک آدم و ردپاهای حضورش، فارغ و مستقل از خود او، در ذهن عاشق جای دارند. اینجا است که دوست داشتن (شاید هم عشق، نمیدانم) مدال سوبژکتیوترین احساس آدمی را از آن خود میکند، بیبروبرگرد. Labels: UnderlineD |
Sunday, September 10, 2017
دارم زنی را تیمار میکنم این روزها، که جوانیاش را به طاعون گذرانده است.
|
Saturday, September 9, 2017
همیشه احساس میکنم در میانهی راهام، ولی بیشتر نزدیک به آغاز تا انتهای راه. همیشه این احساس را دارم کاری که میکنم کارآموزیست و اگر آن را تمام کنم بعد از آن واقعاً کارستان خواهم کرد [میخندد].
سوزان سونتاگ Labels: UnderlineD |
این فانتزی من است که همهچیز را پاره کنم و همهچیز را با یک نام مستعار از ابتدا شروع کنم. نامی که هیچکس نداند همان سوزان سونتاگ است. خیلی دوست دارم این کار را بکنم. فوقالعاده است که بتوان از ابتدا شروع کرد و بار کاری را که قبلاً انجام شده است نکشید.
سوزان سونتاگ Labels: UnderlineD |
از وقتی ازش نمیترسم، زورش کم شده، ابهتش کم شده، اثرش کم شده. گاهی میتونه عصبی و کلافهم کنه. تو باقی موارد اما قد یه جوجهست. بیاهمیته. صرفاً یه احمقه.
|
Thursday, September 7, 2017 باید آن غدهی سرطانی امید را از قلبت بیرون میکشیدند چشمت را چرا درآوردند؟ ۳۰ اوت Labels: UnderlineD |
ایدهی تایملاین موازی و آدمایی که بغل دستمونن با هزار کیلومتر فاصلهی فکریفرهنگی، متأسفانه از رگ گردن هم به ما نزدیکتره در زندگی واقعی.
|
هر روز یه تیکه کوچیک از وسایلی که لازم داریم رو میخریم میایم خونه. یه روز کوسن، یه روز سطل توالت، یه روز جاروبرقی. اوضاع بانمکیه. پریروزا یه اجاق گاز برامون آوردن، رسماً متعلق به سال چهل و دو. یعنی دوران قبل مامانبزرگم حتا. سید گفت کلی گشتم اینو پیدا کردم ال اینکه چیز میز قدیمی دوست داری. اینقد قدیمیه که دلم نمیاد استفادهش کنم. گفتم بیا روش شیشه بندازیم بالاش یه آینه نصب کنیم بکنیمش میزتوالت بذاریمش تو اتاقخواب. این آرته رسماً. بد نگام کرد لذا ادامه ندادم که از یکی از محفظههای فِرِش هم میتونیم به عنوان جاکفشی استفاده کنیم.
دیشب هم یه هارد ۲ترا که سفارش داده بود رسید دم در خونه، پر از فیلم و سریال. قدم بعدی کرسیه، مطمئنم:| |
Wednesday, September 6, 2017 یکم خرداد| مشمول خدمت شدهام. من از جنگ و مین و کاتیوشا و یوزی و یقلوی متنفرم. اما این جزو شرایط معافیت به حساب نمیآید. باید بروم زیر پرچم و خدمت کنم. کاش معجزهای اتفاق بیفتد. بیستم خرداد| معجزه اتفاق افتاد. کفگیر دولت آقای خاتمی خورده به ته دیگ و کسری بودجه دارند و پول میخواهند. سربازی را خریدنی کردند. مثل بستنی کیم. باورم نمیشود. باورنکردنیتر از مار شدن عصا. خاتمی پیامبر معاصر است. دوم تیر| دستبرد زدم به پسانداز پدرم. یک میلیون و نیم چک کشید. بابت توضیح چک هم نوشت جهت تنفر فرزندم از جنگ و مین و کاتیوشا و یقلوی. چک و دو قطعه عکس و کپی شناسنامهام را بردم نظام وظیفه. خیلی با محبت برخورد کردند. اصولا پول قلبها را به هم نزدیک میکند و رافت اسلامی را بالا میبرد. گفتند به جای دو سال خدمت، بیست روز بروم دورهی آموزشی. خیلی سعی کردم آن را هم بخرم. اما نشد. پانزدهم تیر| امروز رفتم میدان فلان. جهت تقسیم. محوطه پر بود از آدمهای یک و نیم میلیونی. تقسیممان کردند. من افتادم پادگان قلعه مرغی. اسمش بیشتر به کارخانه جوجهکشی میخورد تا پادگان. یک دست لباس سایز چهل آبیِ نفتی هدیه دادند. هر چه اصرار کردم سایز سی بهم ندادند. بیستم تیر| لباس را بردم خیاطی سعادت تا ده شماره برایم تنگش کند. لباس را پرو کردم تا سوزن بزند. سعادت آنقدر خندید که صورتش بنفش شد. آخرش هم یک چیزی شبیه به شلوار سنباد تحویلم داد. یکم مرداد | امروز روز اول آموزشی است. میدان آزادیام. ساعت شش صبح منتظر اتوبوس. به جز من یک دختر هم ایستاده. از پشت او را میبینم. خیلی خوشتراش است. هوس کردم با او آشنا بشوم. اما با وضعیت لباسم حتما خنده امانش را میبرد. اتوبوس آمد. دو نفرمان سوار شدیم. من پادگان پیاده شدم.خوشتراش را نمیدانم. توی پادگان فرمانده به گروهان یکونیم میلیونیمان خوشآمد گفت و کمی برایمان خاطره تعریف کرد. آنطرفتر سربازهای واقعی بهمان متلک میگفتند. ساعت یک هم زنگمان را زدند و رفتیم خانه. دوم مرداد| ساعت شش میدان آزادیام. خوشتراش هم هست. باز هم صورتش را ندیدم. انگار خدا به جای صورت، دو تا پس کله به او داده. امروز اخلاق فرمانده گهمرغی است. بیدلیل مجبورمان کرد طول و عرض پادگان را کلاغپر برویم. پاره شدیم. بعد به همه آب پرتقال داغ دادند. فکر کنم آن هم بخشی از تنبیه بود. ساعت یک به صورت کلاغپر از پادگان خارج شدیم. من از جنگ متنفرم. سوم مرداد| ساعت شش میدان آزادی. خوشتراش نیامده هنوز. الان آمد. انگار از پشت راه میرود. صورتش را ندیدم باز. اتوبوس کثافت سر موقع آمد و امان نداد. امروز با رحیم و کامبیز رفیق شدم. بچههای خوبی هستند. امروز یاد گرفتیم که تشویق فردی، تنبیه جمعی یعنی چه. یکی آنطرف گروهان شیشکی کشید. همهی گروهان طول پادگان را سینهخیز رفتند. خشتک شلوارم بدجور لای پایم گیر میکند. تمام طول تنبیه به خوشتراش فکر کردم. ساعت یک به حالت سینهخیز از پادگان خارج شدیم. چهارم مرداد| همان ترتیب همیشگی رخ داد. شش صبح. میدان غمگین آزادی. خوشتراشِ بدون رخ. پادگان. تنها فرقش این بود که فرمانده خیلی سرحال است. رحیم معتقد است که شب خوبی داشته. همه را برد سینمای پادگان و برایمان فیلم جنگی گذاشتند. جمشید آریا هم بود توی فیلم. جمشید همهی عراقیها را توی فیلم هلاک کرد. من فقط به فکر زن و بچهی عراقیهای هلاک شده بودم. بعد کامبیز گفت که سربازهای عراقی کلا ازدواج نمیکنند. وجدانم راحت شد. ساعت یک بایبایکنان از فرمانده جدا شدیم و با پا پادگان را ترک کردیم. پنجم مرداد| امروز خوشتراش مانتوی سفید پوشیده. خوشتراشتر به نظرم آمد. اما صورتش را نشان نداد باز. فرمانده گروهان را سپرد دست یک حاجآقای با صفا. برایمان کلاس عقیدتی گذاشت. رحیم بحث را کشاند به خاکی و سر از دانستنیهای شب اول ازدواج درآوردیم. کامبیز اعتقاد داشت باید به جای جنگ، آدمها ازدواج کنند. نه تنها تلفات ندارد بلکه زیاد هم میشویم. حاجآقا هم موافق بود. ساعت یک لیلیکنان از پادگان زدیم بیرون. یازدهم مرداد| امروز نه اتوبوس آمد و نه خوشتراش. شاید هم من دیر رسیده بودم. دلم برای هر دویشان تنگ شد. با تاکسی رفتم پادگان. بردنمان زیارت عاشورا. بعد هم شیر کاکائو تعارفمان کردند. بعد هم تشویقی دادند و بردنمان استخر. رحیم با کامبیز شرط بست که فرمانده را توی استخر انگولک کند. فرمانده لخت نشد. رحیم بور شد و شرط را باخت. شرایط خدمت خیلی خوب است اما هیچ شباهتی با جنگ ندارد. من هشت سال تمام دویست کیلومتری آقای صدام زندگی کردم. اصلا شبیه این نبود. ساعت یک با لباس خیس پادگان را ترک کردیم. حوله نداشتند. دوازدهم مرداد| امروز یک آدم مهمی آمد پادگان برای بازدید و سخنرانی. البته مهمترین آدم زندگی من، خوشتراش است. فرمانده مستاصل بود که گروهان ما را کجا مخفی کند. رژه رفتنمان شبیه کوچ پنگوئنها بود. بالاخره با همفکری فرماندهی کل پادگان، ما را پشت ساختمان خوابگاه قایم کرد. حس بدی بود. حس مایهی ننگ بودن. ساعت یک پاورچین پاورچین از پادگان خارجمان کردند. سیزدهم مرداد| رحیم امروز دیر آمد. فرمانده مجبورش کرد روی آسفالت غلت بزند. ما را تمرین رژه داد. خشتک کل گروهان جر خورد. رحیم کماکان غلت میزند. جنگ ماهیت نفرتانگیزی دارد. ساعت یک گروهان رژهکنان و رحیم غلتزنان از پادگان خارج شد. چهاردهم مرداد| تنها فراز امروز خوشتراش بود. کاش میشد به جای آماده شدن برای جنگ، میتوانستم دل خوشتراش را ببرم. هیج کس این دوران آموزشی را پیشنهاد نداد. حتی پیامبر معاصر. بیستم مرداد| روز آخر خدمت است. غم عظیمی روی چهرهی فرمانده نشسته. از اینکه یک گروهان را نتوانسته آدم کند. هنوز چند نفر هستند که وسط رژه اجازه میگیرند تا بروند جیش کنند. نمیفهمند که آدم موقع جنگ جیش نمیکند. در عوض آقای خاتمی خوشحال بود. ما هم خوشحال بودیم که بالاخره دست مستمندی بگرفتهایم و اینها. Labels: UnderlineD |
Tuesday, September 5, 2017
خدایا مرا از خانوادهام مصون بدار.
|
من يك دختر نسبتا لاغر دارم. مدرسه ميرود. سر به هواست. ديكته و علوم و رياضي و تاريخش اصلا قابل قبول نيست. ورزشش خوب است. در نقاشي كشيدن جدي است. روابط اجتماعي اش دلسرد كننده است. اكثر اوقات گيج و دست و پا چلفتي است. هميشه انگار عجله دارد و انگار هيچ وقت راضي نيست. به ندرت خوشحال است. به دوستان من به زور سلام و عليك ميكند و ترجيح ميدهد اگر مهماني در خانه باشد يك كلمه هم صحبت نكند. عادت دارد قبل از غذا چيپس و پفك بخورد و خوشش نميايد دست پفكي اش را با آب بشورد، شلواري كه پايش است را شايسته تر ميداند و اهميتي نميدهد كه شلوار جينش نارنجي شود و به جاي اينكه از من خواهش كند كه شلوارش را بشورم تذكر ميدهد كه نبينم شلوارم را شسته باشي ها. حيوانات خيلي دوستش دارند. مهربان است. جز اينكه قبولش كنم(همانطوري كه هست) و دوستش داشته باشم، هر كار ديگري بكنم همان كاري است كه مادر پدرم با هم و با ما كردند و من هميشه متهمشان كردم به زور گفتن و به خودخواه بودن. خودم زورگو و خودخواه نيستم؟ من هم دقيقا دلم ميخواهد مادرم، پدرم، خواهرم، دوست پسرم، دختر نسبتا لاغرم، همكارم، محل كارم، شهرم، حكومت و مسولين ادارات شهرم هماني باشد كه من دلم ميخواهد. بنابراين تفاوتي در خودم و رهبر كشورم نميبينم. در خودم و راست گراهاي افراطي. در خودم و قاليباف. در خودم و هيتلر. اگر دختر نسبتا لاغرم هماني نباشد كه من ميخواهم زمين را به زمان نميرسانم كه عوضش كنم؟ چرا ميرسانم. دقيقا به همين خاطر است كه من دختر نسبتا لاغري ندارم. چرت محض گفتم كه دختر دارم. من اصلا بچه ندارم و فقط و فقط در صورتيكه بتوانم آدم ديگري شوم بچه دار خواهم شد. قبلا يك شوهر داشتم كه وقتي چيزي برخلاف ميلش بود پايش را ميكوبيد زمين، قهر ميكرد ميرفت شمال، يا قهر ميكرد نميرفت شمال عوضش صدايش را مي انداخت روي سرش يا سرش را ميكوبيد به فرمان ماشينش چون نميخواست گفتگو كند و اعتقادي به گفتگو نداشت و ترجيح ميداد به انفعال ايمان داشته باشد. بعد از چند وقت اطمينان پيدا كردم كه دلم نميخواهد حال و هواي خانه ام شبيه سريال هاي جم تي وي باشد. يك دفتر چهل برگ سياه كردم و نهايتا فهميدم تنها راه همان بهترين راه است و بهترين راه تنها راه: خلاص. آدم انتخاب خودش را خيلي راحت ميتواند كنار بگذارد و ثانيه اي هم احساس پشيماني نكند و تازه نيروي حياتش هم بيشتر شود اما آيا ميشود مادرم را هم بگذارم و بروم؟ اصلا تو بگو دقيقا هماني كه هيچ نقطه ي اشتراكي نميتوانم بين خودم و خودش پيدا كنم، هماني كه اصلا نميتواند از احساساتش خشمش نفرتش حرف بزند، همان راهي را رفته و ميرود كه من سالها تمرين كردم كه واردش نشوم، خب كه چي؟ تازه اين حرف ها هم نيست. سالها تمرين كردم كه واردش نشوم؛ نشدم؟ چرا شدم. بارها و بارها و بارها و بارها. هي وارد شدم و خارج شدم و خيلي شق القمر كرده باشم زودتر از او خارج شدم و ديرتر از او دومرتبه وارد شدم. همين. ميخواهم بدانم نميتوانم مادرم را با همين اخلاق و رفتار بپذيرم و دوست داشته باشم؟ حتما فقط در صورتي كه بشود هماني كه من ميخواهم دوستش خواهم داشت؟ خجالت آور نيست؟ ميبينيد، تفاوت من با زورگوهاي بزرگ تاريخ چيست؟ من كمتر مستبدم؟ تنها تفاوتمان اين است كه به راهي كه رفتم افتخار نميكنم. نميخواهم صبر كنم تا دير شود. ميخواهم قبل از رفتنشان بپذيرمشان و دوستشان داشته باشم و گور پدر هر كس كه حالش از كليشه ها بهم ميخورد. كليشه ها بيخود كليشه نشدند. Labels: UnderlineD |
Monday, September 4, 2017
خیلی خوششانس بودم که بچهای داشتم و وقتی خیلی جوان بودم ازدواج کردم. این کار را کردهام و الان دیگر مجبور نیستم دوباره آن را انجام دهم. ولی این مثال خوبی نیست. من انتخاب کردم که دیگر ازدواج نکنم و یک بچه هم داشتم -پس دیگر قرار نبود تجربهی بزرگ مادر بودن را از دست بدهم- و بعد هم تصمیم گرفتم یک زندگی آزاد و مستقل داشته باشم که پر است از عدم امنیت و ناخوشایندی، دلنگرانی و ناکامی و دورههای طولانی تجرد. و فکر میکنم این همان چیزی است که میخواستم... ولی واقعاً یک الگو نیست، راه حلی است که من یافتهام، و تنها برای خودم توجیهپذیر است، آن هم به خاطر پروژههای زندگیام.
آیا این یک انتخاب آگاهانه بود؟ نه، اما دوست داشتم زندگیهای متعددی داشته باشم، و داشتن زندگیهای متعدد با وجود یک همسر خیلی دشوار است. سوزان سونتاگ، در گفتوگو با مجلهی رولینگ استون --- جاناتان گات Labels: UnderlineD |
مامانم امشب موفق شد رسالتش رو در حق من به تمامی ادا کنه. ازینبهبعد دیگه فقط سیدخندان.
|
Sunday, September 3, 2017
تجربهی خونهی جدید نشون داد به من چه صد میلیون بودجه بدن چه ده میلیون چه اصن ندن، بالاخره یهجوری میچینمش و یهجوری از همون آپشنهای موجود استفاده میکنم که نتیجه یهجوری میشه که ملت فکر میکنن چه فکر و دیزاینی پشتش بوده، درحالیکه غالباً گزینهی سوم بوده (چه اصن ندن) و غالباًتر پشتش دیزاین نبوده، محدودیتِ منجر به خلاقیت بوده.
بعدنا در گینس رکورد رنگ و لعاب و پیازداغ و آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی رو به من خواهند داد. تو بی آنست؟ خوش میگذره هم، غلیرغم تمام تهدیدها و تحدیدها (سلام واجآرایی). |
امروز با آقای یونیورس قرار داشتم. دو سال بود نیومده بود ایران. دیروز رسید ایران، زنگ زد، تلفنی با هم حرف زدیم و برای امروز قرار گذاشتیم. وقتی رسیدم پیشش، گفت آی واز رایت، یور آیز آر سو سَد. گفتم نه بابا خوبم. گفت نه، همون دیروز پای تلفن از صدات فهمیدم غمگینی، الان میبینم چشمات هم به غایت غمگینه.
آخرش که داشتم میرفتم، گفت ببین، نو متر وات، هر کدوم از ما آخر شب باید پول میز شاممون رو بدیم. کسی که بدونه باید پول میز شامشو بده، یاد میگیره پول میز شامشو دربیاره. گفت تو بلدی که باید از پس چیزایی که رو میزه بربیای. لذا برمیای. گفت خب؟ گفتم خب. |
Saturday, September 2, 2017 بخشى از متن: از سین پرسیدم از بلندیهای بادگیر چه دستگیرش شده است. پاسخ گفت: جنون. نزد باتای خوبی به درد جامعه میخورد. خوبی منطق است. شر، گذشتن و عبور از قانون است، هر قانونی. دینی یا قانون جامعه. خوبی یعنی آینده داشتن. به فکرش بودن. یعنی حسابگری. بودن به از نبود شدن خاصه در بهار. شر گذر از قانون است یا حدود و تاوانش را پرداختن. تراژدی یونانی هم. بلندیهای بادگیر امیلی برونته تراژیک است. شر در زبان فرانسه نام درد هم هست. گلهای درد یا شر در بودلر؟ ژرژ باتای میگوید: از میان تمام زنان، به نظر میرسد که امیلی برونته موضوع لعنتی خاص بود. در زندگی کوتاهش بدبختیاش بیحد نبود. خلوص اخلاقیاش دستنخورد، اما از ورطه شر تجربهای عمیق داشت. کمتر وجودهایی چنین سختگیر و چنین جسور و چنین درست بودند، او تا نهایت معرفت شر رفته است. پ.ن. ياد سابيناى بار هستى افتادم كه مىگويد "خيانت يعنى از صف خارج شدن". Labels: UnderlineD |
Friday, September 1, 2017
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
کاش کِرم بذاره
..
|
«غرق شدن حس چندان جالبی نیست، به خصوص وقتی در فاصلهی چند ماه اتفاق بیفتد.»
خطای ستارگان بخت ما --- جان گرین دخترک پیغام داد «میس یو:( :*» و در ادامه نوشت «مامان:( پول نداری ی خونه کوچولو بخریم برا خودمون؟:(» ماههاست که در حال غرقشدنم. |
رفته بودم شهر کتاب آرین، که چند کتاب راجع به کسانی که بیمارن و در حال مرگْ بخرم. به جز بیماری به مثابه استعارهی سونتاگ و خاطرات پس از مرگ ماشادو د آسیس که قبلا خونده بودم، محسن و مهدی رمان «خطای ستارگان بخت ما» رو معرفی کردن. همون دیروز کتاب رو خریدم و امروز تمومش کردم. کتاب در مورد بیماران سرطانی در شرف مرگه. فکر میکردم باید تلخ یا سانتیمانتال باشه، اما اونقدر طنز معقول و مناسبی داشت و اونقدر مرگ رو و بیماریِ منجر به مرگ رو واقعگرا و خونسرد در کانتکستی درست، البته که تلخ، اما با شوخیهای متناسب و به جا استفاده کرده بود که خوندنش رو چه سرطان داشته باشید چه نه، توصیه میکنم.
|
همیشه هم اینطور نیست که آدم بخواهد و از جایی که نشسته دستش را دراز کند و چیزی را به دست بیاورد که خواسته و گاهی اصلاً برای رسیدن به چیزی که خواسته باید از جایی که نشسته برخیزد و راهی را برود که خیال نمیکرده و اصلاً قید خانه و زندگی را بزند و با همهی حساسیت و گوشهنشینیاش راهی خانهی اقوامی شود که درست در مسیرِ باد خانهای برای خود بنا کردهاند و زندگیشان بستگیِ تاموتمامی به همین باد دارد و هر روز چشمبهراه باد خشمگینی هستند که بیخبر از راه میرسد و هر چه را سر راهش باشد کنار میزند و مرتبه و موقعیت آدمها را تغییر میدهد و آنها را از روی زمین به زیر زمین میکشاند و تا آرام گرفتن باد چارهای ندارند جز اینکه تنهایی خود را کنار بگذارند و یکی از جمعیت مردمان زیرزیرمین باشند و البته مسألهی لِتی منسن فقط این نیست و آن باد خشمگین انگار خودِ او در همین سالهای جوانی است که هیچ قیدوبندی را برنمیتابد و چیزی جز پیش رفتن را نمیخواهد و هر چه سنوسال آدمها بیشتر میشود انگار بیشتر ترجیح میدهند که باد را برنتابند و گوشهای پناه بگیرند و سقفی بالای سرشان بسازند و از پنجره بیرون را ببینند و خیال کنند که با تمام شدن باد انگار همهچیز دوباره به شکل اولش درمیآید و زندگی ادامه پیدا میکند. ... چیزی بدتر از زندگیای نیست که آدم اختیار هیچچیزش را نداشته باشد و هیچچیز بدتر از این نیست که آدم بخواهد و از جایی که نشسته دستش را دراز کند و چیزی را به دست نیاورد که خواسته و گاهی اصلاً برای رسیدن به چیزی که خواسته باید از جایی که نشسته برخیزد و به یاد بیاورد که نمیتواند از جا برخیزد و این وقتهاست که زندگی بدل میشود به غزلی در نتوانستن. متن کامل Labels: UnderlineD |