Desire knows no bounds |
Sunday, May 31, 2020
نامهی اسکاتلندی وارده:
وبلاگ؛ رد و تمنای آینه و خیال به آیدای عزیزم «مجوز مشاهدهی وبلاگ تائید شد.» یه جملهای شبیه به این نقش بست روی مانیتور و من دوباره شدم همون بچه دانشجویی که (سال ۴۲ :دی) دل تو دلاش نبود کلاس دانشگاهش تموم بشه، برگرده خونه بشینه جلوی تنها پنجرهی ممکن شخصی، و شروع کنه به خوندن. همین که این گزاره امروز عجیب بنظر میاد - که مگه موبایل نداشت یا اینترنت قحط و قطع بود - و اساسن فهم ماجرا نیاز به توضیح داره، نشون میده که چه قدمت و تاریخی داری در نوشتن بلکه حتی لازم میدونم بگم چه سختکوشی و مداومتی داشتی و داری؛ هزار و یک چرخ خورد این سیبی که انداختی بالا، آدمها با انواع قصهها/غصهها وارد و خارج شدن در این جریان و تو همچنان که هستی :) نمیخام طولش بدم دلم میخاد همینقدر کوتاه بپردازم و بگذرم ازش، رسمی که تو بیشتر از هر کسی یادم دادی، گذاشتن و گذشتن. قرار نبود که الان بشینم برات نامه بنویسم، اصلن قرار نبود که کار به اینجاها بکشه (اصلن همین که بارها مستقیم و ضمنی به این پرداختی که حتی خودت هم هیچ درک و ایدهای نداشتی که سیبی که روز اول اون طور هوا کردی و چرخوندی، چطور گاه و بیگاه شده که حتی چرخوندتت؛ همین بی نقشه و یکباره بودن کل ماجرا از ویژگیهای اصیل و دائمی این قصهست. که انگار چه در جای نویسنده و چه در مقام مخاطب، رشتهای بر گردنم افکنده دوست..) ولی خب واقعیت رو باید گفت: این هم از موهبتها و ویژگیهای همیشهی مواجهه با وبلاگ تو بوده. نشستم مطلب تازه منتشر شدهای رو شروع کردم و بعدش -فرقی نمیکنه دقایق یا ساعتی بعد- که فرود اومدم اصلن نفهمیدم چی من رو از زمین بلند کردی، چی من رو به این سیر و سفر برد که حالا اینجام. خوندنت بیش و پیش از همه چی باعث پرواز خیال میشه و چی از این بهتر؟ اصلن کجا میتونم این رو پیدا کنم با این کیفیت، با این سطح از احساس نزدیکی؛ نزدیکی نه به معنای هممسیر بودن یا اینکه من عمیقن همهی دغدغهها و چیزهایی که مینویسی رو بفهمم بلکه منظورم اینه چه کتاب/فیلم/موزیک/یادداشت یا هر جور بیان هنری دیگه در دسترسام هست که به من این مقدار از شفافیت و روشنی رو عرضه کنی و از طرفی در گوشهها و عرصههای مختلف (زندگی و الخ) به من چیزهایی برای همراهی و درک بهتر عرضه کنه. میخام بگم شاید بخاطر شاخکها فکری و روحی حساس و تیزی که از قدیم تا حالا داشتی، همون موقع فهمیدی که کارگاه/آتلیهی تو کجاست و اثر هنری تو چیه؟ که در واقع بهترین راه انتقال و گسترش یک مفهوم یا ارائه هنری رو در این شیوه از روایت اونم تحت این مدیوم و احتمالن پنهان در ذیل عنوان «روزمره نویسی» یافتی و در ادامه ساختی.. برگردم به اون جملهی اول؟ وقتی اون جملههه رو خوندم بیاختیار و بدون برنامه قبلی وارد وبلاگ شدم و دیدم اوه از وقتی که دیگه توی فیدخان نداشتم و نخوندمت چهمه مطلب ساختی و پرداختی. عین بچهها که از داشتن و زیادی آذوقهی مورد علاقهشون ذوق میکنن چشام برق زد؛ بعد طبق سنت رفتم پائین تا به ترتیب تاریخ بخونم و بیام بالا تا به روز و در واقع همآهنگ شم با تو و وبلاگ (بیام بالا؛ به همهی معناهای ممکن در این جمله و خارج از آن، هیه). حالا ولی همهی آذوقهم رو تموم کردم، یه خرده دلخور و ناراحتم از خودم که چرا همه رو یکجا به جان نشاندم ولی خب یه شهد و خوشی الان در من هست که نمیذاره به بیآذوقهگی توجه خاصی مبذول بدارم. بخشی از این خوشی معطوف به همین بود که چون مثل همیشه در فیدخوان مواجه نشدم، این خوندن و پیگیری در قالب و فرمت اصلی وبلاگ نمیدونی چه حس و حالی بهم بخشید. به قول این جوونا اصن یه وعضی. مثل فرق دیدن دانکرک توی خونه در مانیتور بیست اینچی و تفاوتش با دیدن توی سینما. همین شد که اول رفتم سراغ نامه هایی که در طول این ایام برات نوشتم؛ دیدم نه فقط همهی نامهها، بلکه تمام این آشنایی و پیگیری خودت و ساختههات، به یمن و واسطهی همین وبلاگ بود و هست ولی هیچ وقت در عنوان یا متن مشخصن به این کلمه/مفهوم حالا بسیار مهم «وبلاگ» نپرداختم که چه ردی روی من و زندگیم انداخت. که چطور در تمام این سالها بواسطهی این خاصیت بازتابی و آینهای خودمون رو بهتر از هر آینه بهمون نشون دادی و کسانی - به مرور در طول زمان- نتونستن این تمنا رو در خودشون پیدا کنن یا بفهمن فلذا ردش کردن و میکنن. و شاید از این هم مهمتر و موثرتر (حداقل برای من) در تمام این سالها چه آسمونها، چه منظرهها و چه چیزها بیدریغ بخشیدی و هدیه کردی. و برای حال و خیال، چه خوراک و دستمایهای از این بهتر؟ راستش هزاری هم که توان و بال برای پرواز خیال داشتم، تو و معدود کسانی دیگر (به رسم و سبک تو) بودند که آسمان به من دادند و میدهند. در سپاس و یاد از خانم شاعر، قدسی قاضی نور، با چنین کیفیت از فکر و نگاهی که سرود: « پرواز هم جز بال / آسمان میخاهد».. با مهر، علاقه و احترام میم. Labels: نامهی اسکاتلندی |
بعد از سالها رفته بودم تو ستینگ وبلاگ، که اینویتیشن بفرستم برای ۳ نفری که خواسته بودن ازم. تو قسمت ادد کانتکت، داشتم دنبال ایمیلاشون میگشتم که دیدم یه گروه دارم به نام «مای بست». روش کلیک کردم. توی گروه یه اسم بیشتر نبود، یکی از عزیزترینهام. یه اسکرینشات گرفتم براش فرستادم تو واتساپ. میدونستم هیچ جوابی نمیده، ولی میدونستم هم که سین میکنه و میدونستم هیچوقت بلاکم نمیکنه.
یه جایی تو هوملند میگفت عوضش تو آدمایی رو داری، که میدونی هروقت و هرکجا که بخوای هستن و با دل و جون میان سراغت، همینا سرمایههاتن. ممکنه تعدادشون اندک باشه، اما باارزشترین دارایی توئه. آقای کا برام همیشه همین بوده و خواهد بود. |
Saturday, May 30, 2020
از آدمهای پرحرف و خالهزنک و پشت سر بدگو بیزارم. آدمهای نابالغی که با هزار سال سن هنوز جرأت ندارن بیان حرفشون رو تو روت بزنن، در لحظه قهر میکنن میرن بیکه بفهمی از چی ناراحت شدهن، و بعداً هم فقط پشت سر حرف میزنن بیکه بیان مشکلاتشون رو حل کنن. یه پارتنر موقت داشتم یه زمانی، که از هفت روز هفته ۶ روزش رو قهر بود باهام، بنابر دلایل نامعلومی که خیلیهاشون رو هرگز نفهمیدم. یکی از نقطهعطفهای زندگیم که باعث آرامش و پیشرفتم شد، قطع رابطه با این آدم بود. در عین اینکه تو سکس و تفریح و سفر و خوشگذرانی باهاش خیلی خوش میگذشت بهم، اما به فرسایش مدامش نمیارزید.
که اصلاً ترس بزرگم از معاشرت مدام کردن با آدمهای قهروئه. از وابسته بودن بهشون. آدمهایی که در مواجهه با هر موردی که براشون خوشایند نیست، به جای حل یا طرح مسأله، به قول بچگیهامون فقط چغلی بلدن و قهر. بدتر از اون آدمیه که خودش رو در مواجهه با موقعیت ناخوشایندی قرار میده به هر دلیل، درست یا نادرست، مثلاً به خاطر اینکه محتاج حقوقشه یا کار دیگهای بلد نیست یا داره ایگوش رو ارضا میکنه یا هرچی، بعد که اون رابطه/قرارداد/همکاری به هم میخوره میاد میگه من تمام این چند ماه با تو مشکل شدید داشتم و روح و روانم به هم ریخته و فلان و بیسار. خب دوست عزیز، اینی که تو داری مشکل با من نیست، نداشتن عزت نفسه. اگه به هر دلیلی داری رابطهت رو با من ادامه میدی مشکلت من نیستم، مشکلت احتیاجات یا شخصیت خودته. فرافکنی کردن به خلق و خو یا رفتار من بدیهیترین کاره، اما وقتی داری یک سال دو سال باهاش مدارا میکنی دیگه میشه مشکل تو، نه من. جای هر چیز باید اول مشکل اعتماد به نفس و عزت نفست رو حل کنی به نظرم. و بدتر از همه، آدمیه که فکر میکنه وسواس داره و دقیقه، و برای همینه کارهاش رو به سرانجام نمیرسونه یا لفتش میده یا مسئولیت اشتباهاتش رو قبول نمیکنه، در حالی که در واقع هوش کافی و تمرکز برای پوزیشنی که توش قرار گرفته رو نداره و از کمهوشی و ناتوانی و بیپرنسیبی خودش آگاه نیست. حالا بعد از دو مورد قطع عمکاری، دیدم اوه، این پوزیشن کاری بیش از هر چیز هوش ریاضی میخواد و تمرکز، و یه بیس تربیت درست خانوادگی وپرنسیب رفتاری و شخصی، لذا بدیهیه اون آدم اینهمه پر از اشتباه بود و بدیهیه وقتی هر روز دارم میگم اشتباه کردی فکر میکنه من آدم سختگیریام. در حالی که مشکل اصلیش عدم هوش و توانایی بالاست و بدتر از اون اینه که نمیفهمه یا حاضر نیست اقرار کنه کجای کارش میلنگه. تا یادم بمونه ملاک اصلی برای استخدام پرسنل رو هوش، رشتهی ریاضی در دبیرستان، و دانشگاهی که توش درس خونده قرار بدم. معالأسف منطقهی زندگی و طبقهی اجتماعی هم بسیار مهمه. چیزی که فکر میکردم جاج کردن محسوب میشه اما در شرایط واقعی از نکات بسیار مهمه. اصلاً شاید همون طبقهی اجتماعیه که عزت نفس و پرنسیب به همراه میاره، و لاغیر. و معالأسفتر، تا حالا خلافش بهم ثابت نشده. |
فریزر دیفراست شد و بخشی از مغزم باهاش دیفراست شد. غصههاااای الکی.
اینم خوندم که دیدم بسیاری از سیمپتومها رو دارم ولی نتیجههاشون رو ندارم، یعنی واسه چیزای مختلف نگرانم و اضطراب میگیرم بیکه عملکردم رو مختل کنن. لذا حوصله ندارم برم تراپی فعلا. بسکه همهی امراضم تکراری شده و به تئوریشون واقفم. |
Friday, May 29, 2020
از وبلاگ سی و پنج درجهی مرحوم
رابطههای طولانی استعداد عجیبی در کشاندن آدم به ورطهی بیخیالی یا بیتلاشی دارند. انگار یک روند اتوماتیک و تکاملی برای سقوط یا مرگ رابطه وجود داشته باشد. از طرفی جذابیتها هیجانات روزها و ماههای اول تغییر فرم میدهند یا رنگ میبازند و از طرف دیگر آدمها انگیزهی کمتری برای تلاش دارند. به همین دلیل حفظ رابطهی طولانی ناگزیر به تکاپوی مضاعف نیاز دارد
اما در عمل، به نظرم فرمول فراگیرتر، همان وا دادن است و بیخیالی. با یک نگاه به اطراف، میشود دهها مثال پیدا کرد از رابطههای بیخیال شده و کم و بیش بیتلاش. پناه بردن به ورطهی بیخیالی شاید خودش یک مفری هم باشد برای مواجه نشدن با تصمیمات سخت زندگی، و در بالای لیست آنها، تصمیم به جدایی. گاهی حیران میمانم که تلاش در رابطه -فقط برای طرح یک موضوع یا مشکل- چقدر میتواند سخت و طاقت فرسا باشد. همین است که شاید زن و مردی بعد از ده سال زندگی مشترک مواجه میشوند با بعضی ابعاد به کل خاموش مانده (یا خاموش نگه داشته شدهی) طرف مقابل. بعضی خواستهها، اعتراضات یا دلخوریها که فقط بعد از بسته شدن یا در جریان بسته شدن پروندهی رابطه قابل طرح میشوند
از طرفی این را هم تجربه کردهام که وقتی به رابطهای یاد میدهی دورهی سکوت مجاز قبل از رسیدگی به بحران یا طرح مشکل (برای مثال) حداکثر یک هفته است، فرهنگ رابطه با همین کیفیت شکل میگیرد و شانس وادادگی خیلی کمتر میشود، واندادن حتا به قیمت پایان رابطه (که من بیشک انتخابم پایان دادن است در مقابل وادادن). این فرهنگ رابطه را ناگزیر پر چالش میکند. میخواهم نتیجه بگیرم که حفظ رابطه کم و بیش ناگزیر از چالش دائم است و میخواهم نتیجه بگیرم که رابطهی طولانی و بی چالش احتمالن یک جای مهمترش میلنگد
Labels: UnderlineD |
خوابم نمیبرد امشب. فیلم دیدهام کتاب خواندهام مشق نوشتهام اما دریغ از خواب. یادم میآید طی یکی از تصمیمهای احمقانهی زندگیم، ته یکی از سفرهام به پراگ بود یا آمستردام یا ورشو، دقیق یادم نیست، پیغام داد که بیا ویلنیوس. طی یکی از احمقانهترین و بیفکرترین دورههای زندگیم، بیفکر، گفتم خب. آن سالها عجب دوران درخشان و جسورانه و پرماجرایی بود و عجب شانس آوردم/آوردیم که به خیر گذشت. داشتم میگفتم، پیغام داد بیا چهار پنج روز لیتوانی، پیش من، گفتم خب، گفت بیا این هم بلیت و پروازت این هم آدرس و این هم مخلفات. مثل اکثر سفرهای دیگرم، همیشه یکی بود که برایم بلیت بگیرد و هتل و با ریویوهای تیریپ ادوایزر و رستورانهای فور اسکوئر و اینجور چیزها را حاضر آماده برایم/برایمان برنامه بریزد. چمدان را بستم -حالا که خوب فکر میکنم آمستردام بودم، چون مقداری علف و پایپ و مخلفات داشتم همراهم- از هتل یک ماشین گرفتم به مقصد فرودگاه. همراهم قرار بود فردایش برگردد لندن. گفت برمیگردی ایران دیگه؟ گفتم نمیدونم، شاید یه سر برم رم یا ویلنیوس. چهرهاش فشرده شد در هم و گمانم تمام سفر را تلخ کردم برایش، لحظهی آخر. ولی چرا باید دروغ میگفتم؟ دو روز دیگر یا وبلاگم را میخواند یا عکسهایمان را در اینستاگرام میدید یا هر چی. سفر رفتن من با دیگری هیچ منافاتی با نوع رابطهمان نداشت، مگر این که او تفسیر به رأی کرده باشد. آن سالها من هم اصرار عجیبی داشتم بر شفافیت و در دسترس بودن تمام اطلاعات زندگی خصوصی و عمومیم، و خیال میکردم یک فضیلتیست برای خودش، فارغ از این که مبتلابههای من و رابطههام لابد چه حس ناخوشایندی داشتهاند از تمام این تجربههام. بگذریم، چمدانم را برداشتم بعد از یک خداحافظی معمولی و یک بوسهی زورکی از هتل زدم بیرون. یک نفس عمیق کشیدم که منِ عاشقِ آمستردام دارم از هلند میروم بیرون. خاطرههای شهرها را آدمهایی میسازند که باهاشان همسفری. آمستردام از آن شه های چندخاطرهایست که به جز یک مورد باقیش همه خوشایند بوده با صدف و سیبزمینیهای مخصوص و منوهای انواع علفاش. به فرودگاه لیتوانی که رسیدم، باید سوار اتوبوسی میشدم که برساندم به ویلنیوس. از یک اروپای شلوغ و مدرن آمده بودم وسط یک اروپای خلوت معمولی. خانهها اما علیرغم فضای دوران جنگ و آمادگی سرمای شدید و اینها، ساده و زمخت و زیبا بودند. از سوپر خرید میکردیم، نان و پنیر و انگور و آبجو و سیب و جین. علف هم که داشتیم. ظهر و عصر و شب را به شراب و پنیر و همآغوشیهای مکرر گذراندیم و شام را با سبزیجات تفت داده شده و تکهای گوشت آبدار و معاشرت و از هر دری سخنی. باز برگشتیم توی تخت. ساعتها بوسههای طولانی که میشد تا صبح ادامه پیدا کند بیکه به هیچ همآغوشی متصل شود. اصلاً شاید همین شیمی قوی بوسههامان بود که نرا در اوج خستگی از سفرهای پیاپی، به عنوان مقصد پنجم یا ششم کشاند ویلنیوس. وگرنه که لابد پنج روز بعد همدیگر را تهران میدیدیم و میبوسیدیم. این حال و هوا را اما، ساعتها آبجو خوردن در کافههای کنار رودخانه و ساعتها بوسههای مشهورمان تکیه داده به پل رودخانه، تا حدی که شب از شب بودنش گذشت و گذشت تا نزدیکیهای صبح، همین حالا که بهش فکر میکنم، سرشار از خوشی میشوم. آن روزها تازه «دانکرک» نولان رو های اولی بود که اکران شده بود. دم رودخانه علف کشیدیم با هم و رفتیم سینما. صحنههای اوپنینگ فیلم، سینمی بزرگ و حسابی، های و در حال پرواز، با آن موسیقی و آن جلوههای ویژه، در ترکیب با شیمی قوی تنهامان که با هم داشتیم/داریم معجونی بود که به تمام سختی و خستگی سفر میارزید. بعد که دوباره داشتیم از پلههای خانه میرفتیم بالا، منتظر بودیم برسیم به دوش و به تخت و به در هم پیچیدگی و خیسی ملافهها دور بدنهای داغ و نمدارمان. شمع و گیلاس شراب و کمی شکلات و توت فرنگی پای تخت، مراسم رمانتیکی که زیر سایهی هیجان تنهامان کمرنگ شده بود. فرداش، خسته و کوفته از سفر؟ از سکس؟ از ساعتها بوسه و بوسه؟ راهمان افتاد به یکی از اسپاهایی که ماساژ بگیریم. انواع ماساژ. گفت اگر هپی کاپل هستید، علفتان را آن بیرون بکشید برگردید تو. کاپل که نبودیم اما به غایت هپی بودیم. با دو سه کام رفتیم بالا و برگشتیم تو. دو جور ماساژ مختلف گرفتیم، که هم میشد همدیگر را ببینیم و هم میشد مشارکت مدنی داشته باشیم. دو سه تا دختر آمدند برای ارائه. یکی دوتاشان را وتو کردیم تا یکی آمد که بسیار چشمگیر و چشمنواز بود. هم اه من طبعاً اوکی داد که اما از بخت خوش، دختره من را انتخاب کرد و تخصصش زن با زن بود. دوستمان کنی پکر شد و مجبوراً از بین انتخابهای محدودی که برایش مانده بود یکی را نشان کرد و رفتند قسمت خودشان. علفی که کشیده بودیم را اصل و مرغوب و تر و تازه از آمستردام آورده بودم. ترکیبش با موزیک درست و امبیانس مطلوب، رسماً میتوانست به عرش برساند آدم را. حالا اضافه کن اینها را به اناقی که رفتم توش، تاریک با موزیک ترنس نیکلاسجار-طور. رقص نوری که سخیف نبود و فقط تخیلم را تحریک میکرد و رنگی که مینشست رو تنها. و دختری چشمگیر و چشم نواز، که روی تخت ماساژ آرام آرام حولهها را میزند کنار و ماساژش را شروع میکند. علف با نور تاریک و موسیقی امبیانس اتاق در هم میآمیزد و ماساژ کل بدن با کل بدن، شبیه دو ماهی لغزان پیچیده در هم، میشود یکی از عجیبترین خاطرههام از همآغوشی با یک زن. (خاطرات رم و تهران را که کنار بگذاریم) بیرون که میآییم، نگاه میکنیم به هم و میخندیم و هم را در آغوش میکشیم و آخخخخ که میمانم در آن آغوش، در انحنای نرم گردن، با لبهایی نزدیک به بوسیدنم، که بو و رفتارشان را میشناسم. خاطرهی سفرهای گاه به گاه آن سالها، پر است از اتفاقهای عجیب و ناممکن و خاطرههای منحصر به فردی که هر کدام با یک نام ویژه گره خوردهاند در هم. ویلنیوس هم یادگاری ماند با اسم رمز دانکرک، و ماساژ فول بادی با فول بادی.
|
Wednesday, May 27, 2020
خونهم ازین خونههای قدیمی ۷۰-۸۰ سالهست که واسه خودش یه ژانری محسوب میشن. به همون نسبت که باحالن، سیستمهای سرمایش/گرمایش مناسب، درزبندی درست درها و پنجرهها، و یه سری دیتیل های آین چنینی آپارتماننشینی رو ندارن. پارسال بهار و تابستون همیشه مشکل کولر داشتم، زیرا کولر آبی اتاق خواب بسیار سرد میکرد اتاق رو و به همون نسبت برای سالن کارآمد نبود، و وقتایی که مهمون داشتیم عزا میگرفتم.
یکی دو ماه پیش، خیلی غیر منتظره دیدم سه تا کولر گازی دم دره. پارتنرم برای نشون دادن علاقه و توجهش از پارسال تا حالا صبر کرده بود برام کولر گازی بگیره. |
احساس میکنم روزمره و نامرئی شدهم. خسته و بیانگیزه و روزمره و نامرئی. حس میکنم آدم مهمی نیستم دیگه برا خودم. اگه ولم کنن، اگه مجبور نباشم کار کنم دقیقاً ازون وقتامه که میچسبم به تخت و میرم زیر پتو و دستیدستی خودمو افسرده میکنم. چندتا چیز هم داره این مودَمو تشدید میکنه. اگه نام ببرم میخندی ولی ایت ایز وات ایت ایز.
یک: باید فریزرو دیفراست کنم. نمیدونم چش شد که یه هو کشوی پایینش از فرط یخ چسبید به کف فریزر و الان داره مثل یه سرطان متاستاز میده به کشوهای بالا. حالا درسته خودم انجام نمیدم و کارگرم این کارو میکنه، اما نه تنها یه ماهه دارم به تعویق میندازمش، بلکه از تصور صحنههایی که باید تو آشپزخونه ببینم حالم رسماً بد میشه و استرس میگیرم. دو: یه اتاق دارم، یه چیزی مثل واکینگ کلازت. این اتاقه یه وقتایی (اخیراً اکثر اوقات) میشه مثل اون اتاق دربستهی مونیکا. و این که تو خونهم یه اتاقی دارم اینهمه به هم ریخته، به مرز جنون میرسونه منو. بدتر اینه که باید هر روز برای لباس پوشیدن و لباس درآوردن برم تو اتاقه، و این عصبیترم میکنه. وقتایی که خیلی اتاقه میترکه، معمولاً یه صبح تا عصر وقت میذارم و حین چندتا پادکست گوش کردن مرتبش میکنم. اما الان یه ماهه مرتبش نکردم و هی داره به انبوه لباسهای غیر آویزون اضافه می شه. و همینکه هی نامرتب مونده منو از خودم و از خونه و از زندگی بیزار میکنه. از اون روز کذایی که برم مرتبش کنم هم هی دارم فرار میکنم، چرا؟ چون هفت هشت روز بعدش ممکنه برگرده به همون وضعیت ترکیده. سه: هی دوستام میگن تا هوا خوبه یه مهمونی بده تو حیاط خونهت. و من از تصور اینکه باید یه مهمونی بدم تو حیاط خونهم عصبی میشم. حوصله ندارم وسایل پذیرایی و شام رو ببرم پایین دوباره برگردونم بالا و تا پاسی از شب همهچی به هم بریزه. مجدداً هیچ کدوم ازین کارا رو من نمیکنم و کارگرم میکنه، اما مواجه شدن با این کارها و منیج کردنشون رو در حال حاضر برنمیتابم. ازون ور هم دلم نمیاد دوستامو که با هر اشارهی من برام همه کار میکنن بپیچونم. چهار: فصل پشمریزون سگمه و هر جا رو نگاه میکنی یا پشم ریخته یا پشم چسبیده. لباس، کفش، ملافه، مبل. طبعاً دلم نمیاد نیارمش تو خونه و ازون ور حالم بد میشه از این همه پشم رو همه چی. پنج: از اول امسال سعی کردم یه اشراف کامل روی تمام بخشهای سیستم کاریم داشته باشم که در صورت لزوم، وابسته به اون فرد نباشیم و خودم بدونم چی به چیه. اما دو بخش کلیدی داریم تو کار، که تخصصیه و از من برنمیاد. که اگه مسئولینش به هر دلیلی قهر کنن و بذارن برن، کارمون حداقل تا یه مدتی لنگ میمونه. هر دو نفر هم حساس و قهرو ان! این که یه بخشی از کارم به آدمای دیگهای جز خودم وابسته باشه و اگه برن یه وقفهی مهم بیفته تو پروسهی کاری، به شدت ناامنم میکنه و مدام بهم استرس میده. یه وقتایی میخوام آدمه رو بشونم سر جاش یا باهاش بحث کنم، اما به دلایل استراتژیک ناچارم دست به عصا راه برم و این کلافهم میکنه. شش: کافیه بچههام کوچکترین اشارهای به این کنن که گاهی احساس تنهایی میکنن یا یه وقتایی خسته از سر کار برمیگردن و غذا ندارن، یا یه وقتایی زنگ میزنن با من معاشرت کنن اما اغلب اوقات خستهم و حوصلهشون رو ندارم، همین کافیه تا هیولای «مادر بد بودن» تمام فکر و ذکرم رو از هم بِدَره و روز یا هفتهم رو نابود کنه. هفت: یه چندتا مشکل دیگه ازین دست دارم باز، که الان یادم نمیاد. بعد؟ بعد میدونم که همهشون مضحک به نظر میان و دلیل تألمات روحی نمیشن و با کمی اراده یا جملات مثبت قابل حلن، اما دلیل نمیشه که مغزم مدام بابتشون احساس بیکفایتی نکنه و با کوچکترین تلنگری به هم نریزه. دلم میخواد یکی سرپرستیم رو بپذیره، بیکه هیچ مسئولیتی در قبال کسی یا چیزی داشته باشم. آخرین بار که چنین آرزویی داشتم، نروس برکداون کردم و سه ماه شدم شبیه گیاه. لذا الان هم میدونم این چیزی که دلم میخواد فقط با یه بیماری یا چیزی شبیه به اون ممکن میشه، اما به غایت بیمنطق و ضعیف و آسیبپذیر شدهم و ایت ایز وات ایت ایز. آها، هشتم: ازین که مجبور شدم وبلاگمو پرایوت کنم هم متنفرم. تازه، یه روز وقتی حالم خیلی بد بود و اشکام بند نمیومدن، اینا رو به دوست روانپزشکم گفتم، و گفتم الان یکی از بزرگترین استرسهام اینه که برنامهی حسابداریمون تغییر کرده و برنامه جدیده به غایت زشته، منطقش بر خلاف اکسل که خطی و سادهست صفحه صفحهست و وارد کردن دیتای اولیه توش خیلی وقتگیره، و به لحاظ بصری هم حال و هوای ادارهی ثبت احوال دههی شصت رو داره، یه چند دقیقهای خندهش بند نیومد و گفت آیداجون، مشکلاتت هم مثل خودت شیک و جذابن. کامنت وارده: این مطلب هم بنظرم معطوف به استارت جدید هست. ببخشید البته من دارم اینجا برداشتهای خودم رو میگم فقط و قادعدتن تو که صاحاب وبلاگی در اکثر برداشتها و زاویههای مختلف خندهت میگیره که خب خیلی هم خوب و طبیعی :) ولی منظورم اینه که اینجور لیست کردن دونه به دونه، این حد از شخم زدن خود، و سایر ویِگیهای این مطلب برای من یادآور یه وری از آیدا بود که اینم بواسطهی کارها و مشغولیات تازه فکر میکردم دیگه نیست. در حالیکه همه چی در تو از وقتی شروع میشه دیگه هست، فقط کم رنگ و پر رنگ میشه که دوز اونم دست خودته؛ شاید کاملترش اینه که دوتا پیچ داره. یک پیچ دستی داره که خودت تنظیم میکنی هر وقت لازم باشه، یه پیچ اتومات هم داره که با توجه به احوالات برونی/درونی خودبخود تنظیم میشه. و خب بذار بگم برات کجا آتیشام زد این پستت؟ " آها، هشتم: ازین که مجبور شدم وبلاگمو پرایوت کنم هم متنفرم" |
سرصبح سرد بود. پاشدم دستهای یخزدهٔ بیرونمانده از پتوها را پوشاندم، صبح اول خرداد هیتر روشن کردم. احساس امام-پیغمبری میکنم وقتی بقیه خوابند و کار کوچکی برایشان میکنم که بعد هم نمیفهمند. بعد رفتم سراغ گاز که دیدم هر عملی را عکسالعملی است، یک پیغمبر دیگری چای گذاشته بود.
Labels: UnderlineD |
Thursday, May 14, 2020
اعتمادت را خرج ارابهها نکن
جاناتان تل، قصهی قشنگی دارد به اسم «اعتمادت را خرج ارابهها نکن». قصهی دو مرد همنام در بیتالمقدس: دیوید و داوود که اولی یهودی مذهبی و محافظهکار و دستراستی است، دومی فلسطینی مسیحی. این دو مرد با هم در بانک همکارند. هر دو نسبتا کوتاهقدند و اندام درشتی دارند، هر دو متاهلاند، دو بچه دارند و بچهی سوم در راه است. دیوید و داوود بعضی روزها وقت ناهار باهم به کافهی نزدیک بانک میروند، ساندویچ لای نان چیاباتا سفارش میدهند و کاپوچینو، باهم گپ میزنند و ناهار میخورند، و چون حرف زدن از سیاست و مذهب خط قرمز است و هر دو میدانند که دیگری مخالف سیاسی آنهاست، فقط از خانواده حرف میزنند و پول. از نگرانیهای مالیشون، خانوادهای که هی بزرگتر میشود و صنار سهشاهی حقوق بانک، دیگر کفاف مخارج را نمیدهد. یک روز داوود به دیوید میگوید تو که روزهای «شبات» و تعطیلات مذهبیتون ماشینات را نمیتوانی استفاده کنی، بیا ماشینات را این روزها به خواهر من دنیل کرایه بده. خواهرم طلاق گرفته، ۲ بچه کوچک دارد، در دادگاه مترجم است و ماشینی لازم دارد که روزهای تعطیل بچهها را گردش و خرید ببرد. دیوید بعد کلی تعلل و مشورت با زناش و زنگ زدن به دوستی که در دوران سربازی داشت و حالا پلیس ایست بازرسی است و درخواست از او که پیشینه دنیل را در سیستم چک کند، بالاخره قبول میکند. اما دیوید که در ظاهر «هیچ مشکل شخصی با اعراب ندارد»، کماکان مشکوک است و مضطرب. دستآخر از همان دوستاش که مامور ایست بازرسی است، یک دستگاه کوچک ضبط مکالمات میگیرد، در داشبورد ماشین زیر نقشهی شهر حیفا پنهان میکند. (آنها هرگز یکدیگر را نمیبینند، دنیل کلید دیگری دارد و بیصدا سر وقت مقرر ماشین را برمیدارد و برمیگرداند.) هرهفته دیوید روز یکشنبه سر راه کار، دستگاه ضبط را بیرون میآورد و مکالمات ضبطشدهی دنیل را میشنود: صدای لالایی فلسطینی برای بچههایش، صدای اخبار از ضبطصوت ماشین که گاهی عربی است و گاهی عبری، صدای فیروز، سروصدای ماشینها در خیابان و ... بعد چندهفته اما صدای دنیل است که به عبری زمزمههای عاشقانهای میکند: «آه، تو مال منی...آه، تو بهترین مرد جهانی... تو خیلی...آه...آه» دیوید، مرد مومن که مثل باقی یهودیان خشکهمذهب تا قبل از ازدواج با زنی نبود و زناش را هم که دختر یک ربن است یک «زوجیاب» حرفهاش برایش پیدا کرد و بعد دو بار دیدن هم ازدواج کردند، مبهوت و حیران ماند. کمکم تمام هفته فقط منتظر روز یکشنبه است که ماشین را که دنیلا برگردانده، بردارد و با لذت به مکالمات ضبطشده گوش دهد. چرا دنیل به عبری با معشوقاش حرف میزند؟ یعنی با یک مرد یهودی ارتباط دارد؟ چرا هیچوقت صدای مرد ضبط نشده و نیست؟مرد تمام این مدت ساکت است؟ از آن مردهایی است که دستهایشان در سکوت تن زن را درمینورد؟ تمام لذت زندگی دیوید شده همین صداهای عشوهگر و عاشقانهای که پنهانی ضبط شده است. زن دیوید برای بار چهارم باردار است. غر میزند که از «زن فلسطینی» پول بیشتری بگیر. دیوید سراغ مذاکرهی دوباره با داوود برود. داوود میگوید اتفاقا دنیل گفت به او بگوید ۲۰ شکل هم کمتر از توافق قبلیشان میتواند پرداخت کند. دیوید نمیتواند بگوید دیگر این قرار را پایان دهیم، چون تمام لذت زندگیاش شده گوش دادن به صدای ضبطشدهی دنیل. مجبور است به ۲۰ شکل کمتر رضایت بدهد و به زنش به دروغ بگوید ۱۰ شکل دیگر هم اضافه کرد و این ۳۰ شکل را با زدن از خرج ساندویچ . کاپوچینو ناهار و سلمانی جفتوجور کند. و هنوز هربار از خودش بپرسد چرا هیچوقت صدای مرد ضبط نشده؟ چرا مرد ساکت است؟ یک صبح یکشنبه که باز سراغ دستگاه ضبط میرود، خشکاش میزند. مطمئن بود هفته پیش نقشه حیفا را از سمت جلد و شروع نقشه روی دستگاه گذاشته بود، حالا نقشه برعکس است. دستش رو شد؟ ...بعد ناگهان دوزاریاش افتاد. تمام این مدت، تمام این هفتهها، دنیل میدانست که او در ماشین دستگاه ضبط مخفی کرده، تمام این ماهها با شیطنت این صداها را ضبط میکند. صدای مرد نیست، چون مردی در کار نیست. دنیل مچ او را خیلی وقت است گرفته و این شیطنت را راه انداخته است. داوود دستگاه ضبط را برمیدارد، دکمهی ضبط را میزند و میگوید «شالوم دنیل...اوه ببخشید سلام...» هفتهی بعد که دستگاه را برمیدارد و پلی میکند، صدای دنیل است:«سلام دیوید، ممنون از محبتت در این ماهها. پدرم برای من ماشینی خرید، دیگر از این به بعد به ماشین تو احتیاجی ندارم. پول کامل این هفته را در پاکت نامه گذاشتم. باز هم ممنونم. خداحافظ، دنیل» چرا این روزها بارها یاد این قصهی لطیف جاناتان تل میافتم؟ به این آبباریکهی «عاشقانهی» پنهان و کوچک؟ چون آدمها، آدمها را نمیبینند... چون قرار است دور شد و دور ماند...چون ابزارهایند که شدند پل و باید بار روابط را بر دوش بکشند، چون دستها دیگر در کار لمس و کاوش نیستند و نخواهند بود. چون «بدون تماس»، کلیدواژهی تضمین سلامت چیزها و مکانها و آدمها شده است. مثل یک آب باریکهی عاشقانه در چهاردیواری تنگ یک دستگاه خودرو مزدا که آدمهایش هرگز یکدیگر را نمیبینند، از دو قطب مخالف هماند، یکی طرف ظلم است و دیگری مظلوم، و یک دستگاه فکسنی که راحت زیر نقشهی شهر پنهان میشود، پل کوچک بیادعا است؛ «بدون تماس»، تضمینی، امن... Labels: UnderlineD |
البته بدی هم نیست. با خیال راحتتر مینویسم یه مدت. شاید حتا گاهی نوشتههای دفتر سیاهها رو هم پابلیش کنم اینجا.
جالبه که آدما فکر میکنن زندگی پنهان داشتن کار سختیه و سانسور کردن فضیلته. هر کدوم از ما یه ور سانسورچی و مفسر و قضاوتگر داریم که نمیتونه که نمیخواد بین واقعیت و خیال خط نکشه. انتظار داره بیوگرافی بخونه جای وبلاگ. میخواد تمام اسمهای توی نوشتهها رو وصل کنه به یه آدم واقعی تو زندگی من. پنهانکاری، سانسور کردن یا قایم شدن پشت یه اسم و هویت و زندگی دیگه هیچ کاری نداره واسه من. یادم نرفته که هفت هشت سال وبلاگ مینوشتم بیکه احدی بدونه یا بفهمه نویسندهی پشت این وبلاگ کیه، چه شکلیه، زندگی واقعیش چه جوریه و الخ. میدونی؟ یه روزی رسید که من تصمیم گرفتم اینجا زندگی کنم، اونجوری که دلم میخواد. شروع کردم زندگیمو نوشتن، رؤیاهامو نوشتن، گذشتهمو آیندهمو نوشتن. وبلاگ برام شد یه عصای جادو. خیلی از اون نوشتهها تبدیل به واقعیت شدن، نعل به نعل. واقعیتی که در واقع وجود نداشت قبلا. گذشتهها بعد از مدتی دیگه خراش نمیدادن منو و میتونستم زخمهام رو آروم آروم خوب کنم. و آینده، آیندهای که مینوشتم بیکه وجود داشته باشه تبدیل میشد به زمان حال، تبدیل میشد به وصف حال. یه روزی چشممو باز کردم دیدم نوشتن شده زندگی من، سرنوشتم رو عوض کرده رؤیاهام رو عوض کرده آرزوهام رو تجربههای زیستهم رو عوض کرده. کم کم شد جزو یکی از آیینهای روزانهم. شد عصای جادوم. شد نامههایی به آقای یونیورس. حالا بعد از بیست سال نوشتن، آدمایی میرسن بهت که اصلا نمیدونن سال ۴۲ یعنی چی ال یعنی چی گودر یعنی چی. برای چی باید به خاطر اونا یه چیز دیگه بنویسم؟ یا از یه سری چیزها ننویسم؟ مهم اینه که این نوشتهها، این آدمها چه وجود داشته باشن چه نداشته باشن، چه واقعی باشن چه خیالی، همهشون یه جورایی منن. بخشی از منن. چیزاییان که تو سرم تو زندگی روزمرهم جریان دارن، ولو به چشم نیان. به زعم من این یه فضیلته. این یک واقعیته، بیکه. از قضا همیشه گفتهم مهمه برام نوشتن اینا، خیلیا جرأت نوشتن این روزمرگیها رو ندارن. این که تو سرشون چی میگذره تو زندگیشون چی میگذره تو رؤیاها و دیدریمهاشون چی میگذره. به زعم من این رذیلته. این دوروئیه. فلذا هر کی به نوعی. کامنت وارده: این مطلبت بهم چسبید. چیزی که مثلن با خودم گمان میکردم دورهش گذشته، بعد میبینم که نه، انگار که واقعن هیچ آتیشی در تو به تمامی خاموش نمیشه. حتی اگه به خاکستر بشینه و خودت هم روش خاک بریزی اگه لازم بشه با یه فوت کوچیک گر میگیره و شعله میکشه باز. با خودم میگفتم اون آیدا که بدون پزخاش و در عین احترام با چیدن کلمهها و البته با صراحت ذاتی با یک پست ولاگی تو چشمای تک تک ما خیره میشد کجاست؟ ینی دیگه لازم نمیبینه یا بنظرش دورهی این روش گذشته یا چی؟ بعد اینجا فقط توی دو تا جملهی اول چقدر دوباره اون ور آیدا نمایان شد و کیف کردم. که نوشتی « جالبه که آدما فکر میکنن زندگی پنهان داشتن کار سختیه و سانسور کردن فضیلته». چندبار خودم به خودم گفتم ببین، یاد بگیر. حتی به چیزی که اینهمه باهاش آزارش میدن گیر نمیده و نمیچسبه، مثل مستمسک هم ازش استفاده نمیکنه؛ حتی در کلام قضاوتشون هم نمیکنه. با یک عبارت کوتاه «جالبه» یادشون/یادمون میاره چه آدمائی هستیم. پوف. راستش البته با چندبار خوندن احساس کردم حرفی هم که میخاستی بزنی بیشتر بوده ولی به دلایلی به همین بسنده کردی. یه جا هم نفهمیدم حذف به قرینهی لفظی یا معنوی شده یا چی؟ یعنی برام گنگ موند. اینجا در انتهای پاراگراف مونده به آخر که گفتی « این یک واقعیته، بیکه.» اینجا بعضی چیزها در این «بیکه» مستتر شده یا رهاش کردی و سپردی به خودمون؟ پ.ن: البته این یادداشت، در عین کوتاهی ظاهری، خیلی چیزها داره که بخام بگیرم و مدتها با سوختاش بچرخم اما من اون قسمتش رو بر میدارم و منتظر و امیدوار میشینم که « شاید حتا گاهی نوشتههای دفتر سیاهها رو هم پابلیش کنم اینجا» . خلاصه که آه و واویلا :) |
Wednesday, May 13, 2020
هر از گاهی دوباره میرسیم به زمانی که یه مشت وبلاگنشناس، شروع میکنن نوشتههاتو نعل به نعل با زندگی واقعیت مطابقت دادن و شاد و خوشحال اسکرینشات میگیرن که بفرما، مچتو گرفتیم. عزیزان من، وبلاگ من مخلوطی از واقعیت و تخیله، و حتا اگه بخوام یه حساب سرانگشتی کنم، ۷۵ درصدش تخیله. لذا اگه درک و ظرفیت فهم این موضوع رو ندارین، کانسپت یه وبلاگ روزمرهنویس رو نمیفهمین و نخواهید فهمید. دوران خبرچینی و حسادت و بدجنسی و خالهزنکیسم هم برای من یکی گذشته. این از من.
کامنت وارده: نه فقط بخاطر این پست، از خیلی قبلتر (و با توجه به رفتار و برخورد عمومی) در مواجهه با برخی یادداشتها، به خودم می گفتم آیدا با نوشتن بعضی از اینها چنان رنجی به خودش میده که شاید اگه همهی اینها نعل به نعل واقعیت بود باز میشد گفت شاید داره شدت رنج و عذاب رو کم میکنه. آدمه باید ادبیات رو تا حدودی زیاد و خوب خونده باشه بخصوص کلاسیکهاش رو که بدونه و همقصه بشه با تو که گاهی رنج نوشتن اونچه تجربهش نکردی و صرفن در خیال هست بارها از اونچه تجربه کردی بیشتره؛ این کامنتام برای بخش واقعیت و خیال. و در ادامه میخام بگم اینکه در تمام این سالها حتی کسانی که احتمالن با تو جایی (از سر اتفاق یا انتخاب) سر یک میز نشستن، با وجود انتظاری که ازشون هست اونم صرفن در نسبت با ادعاشون، اکثرن تا جایی که من دنبال کردم سعی کردن به جای پذیرفتن و لذت بردن، تلاش کنن در جهت نپذیرفتن و مخدوش کردن عیش. این حتی از اون عبارت قشنگ و گویای «وبلاگنشناس» بنظرم دردناکتر و ناامیدکنندهتر هست. |
Thursday, May 7, 2020
دایان در پاسخ به بوجک ساکت موند.
یه وقتایی آدما در مقابلت ساکت میمونن و هیچی ندارن بهت بگن. یه وقتایی آدمه نمیتونه بهت بگه طوریت نیست، تو خوبی. پست آخرم انگار درست در جواب پست قبلیم بود. دیگه دلم نمیخواد اینجا بنویسم. |
BoJack: My question is for Diane. Look, I'm sorry about all the stuff I said about you earlier. We can publish the book you wrote. You're obviously a better writer than I am, and I don't actually even really care what the world thinks about me anymore. I just hated reading that book because I hated feeling like that's how you saw me. Because I guess you know me better than anybody, and if you think that— Um, I guess my question is, do you.. Do you think it's too late for me?
Diane: What? BoJack: I mean, am I just doomed to be the person that I am? The The person in that book? It's not too late for me, is it? It's— It's not too late Diane, I need you to tell me that it's not too late. Diane: BoJack, I— BoJack: I— I need you to tell me that I'm a good person. I know that I can be selfish and narcissistic and self-destructive, but underneath all that, deep down, I'm a good person, and I need you to tell me that I'm good, Diane. Tell me, please, Diane. Tell me that I'm good. (Bird calling) (Harper giggling distantly) BoJack Horseman S01-E11 Labels: UnderlineD |
Monday, May 4, 2020
........
............. ....... ... به جرأت میتونم بگم بین صد نفری که دور و برم میشناسم، تو یکی از ۵ نفر باجربزهترینهاشونی. روی پای خودت وای میستی. خلاقی. واسه خیلیا الگویی. بقیه دارن خودشونو میکشن یه کپی دست چندم از تو باشن. قائم به ذاتی. ولی ذاتاً مجردی. هیچوقت آدم فکر نمیکنه تو یه رابطه باشی. منظورم تعهد فیزیکی و خیانت و اینا نیست لزوماً. منظورم اینه تو همیشه زندگی خودتو داری، خلوت خودتو داری، لایفاستایل و آدمای خودتو داری. من کنارتم اما برات نقش لحافو بازی میکنم. هر وقت لزمت میشه ازم استفاده میکنی. اگه نباشم اگه بذارم برم برات اهمیتی نداره. ده تا آپشن دیگه داری که جایگزین من کنی. هیچوقت مطمئن نیستم اگه برم و برگردم تو باشی. همیشه منم که نگرت میدارم. که سعی میکنم در حد توانم پروتکتت کنم. تو اما به من اعتماد نداری. به هیشکی اعتماد نداری. همیشه جوری زندگی میکنی که انگار تنهایی. هیچوقت فکر نمیکنی تو یه زندگی مشترکی. حالا میخواد از گذشتهت بیاد، میخواد از تجارب قبلیت بیاد، میخواد از اصول و باورهات بیاد، هر چی که باشه علتش، هیچوقت به آدم حس امنیت نمیدی که من هستم باهات، هستم برات، که دو نفریم که با همیم. هیچوقت حس زوج بودن به آدم نمیدی. زوج بودن برات در حد مهمونی رفتن با هم یا رو یه تخت خوابیدنه. هیچ کامفورت زونی ندارم باهات. بارها بهت گفتهم تو به آسونی میتونی آدما رو کنار بذاری و به آسونی آدما رو کنار میذاری. هیچ ابایی نداری از اینکه سر حرف خودت وایستی و لجبازی کنی و به لجبازیت ادامه بدی. برا همینه که آدما بهت اعتماد نمیکنن. برا همینه که من بهت اعتماد ندارم. برا همینه که آدما باهات ارتباط برقرار نمیکنن. برا همینه که همیشه تو حباب خودت زندگی میکنی و هیشکی رو راه نمیدی توش. بیشتر شبیه یه روباتی تا یه آدم. همهچی برات فرمولهست. یه دکمه رو میزنی و دیلیت و تمام..... .......... زن گفت ببخشید یه دیقه برم دستشویی؟ همدیگه رو چند ثانیه نگاه کردن و زن پاشد رفت توالت. برگشتنه رفت طرف مبلی که مرد روش نشسته بود، دستشو دراز کرد دست مردو گرفت گفت بریم بخوابیم، سر راه آباژورای سالنو خاموش کردن رفتن تو تخت. بر خلاف کلیشهی اینجور وقتا نخوابیدن با هم. بیهیچ تماس و بوس و بغلی. شروع کردن یه اپیزود سریال دیدن با هم. مرد وسطاش خوابش برد و زن از روی مرد خم شد آباژور اتاقخوابو خاموش کرد. |
قدیما همیشه وقت خواب، طبق عادت همیشه دیدریم میکردم. همیشه سوژهای چیزی کسی بود که موضوع دیدریمام باشه. بعد دیگه خودبهخود ترک شد. حال و هوام عوض شد یا مدل زندگیم یا هر چی، ترک شد که شد. چند شبه اما بعد از هزار سال دوباره دیدریمه برگشته. یه حال عجیبیه.
|
Friday, May 1, 2020
دارم هوملند میبینم شبا، و متعجبم چرا تو این همه سال ندیده بودم. و دارم جزء از کل میخونم این روزا، و در شگفتم چرا اینهمه وقت نرفته بودم سراغش. به عنوان تنفس هم بوجک هورسمن میبینم و آخ که هر بار یاد تو میفتم.
|
|