Desire knows no bounds




Tuesday, December 29, 2020

برای فروش: کفش نوزاد، هرگز پوشیده نشده * 

ونه‌گات در کتاب سلاخ‌خانه شماره پنج یک روایت دارد از یک مستند درباره جنگ که بیلی پیل‌گریم دارد آنرا از آخر به اول نگاه می‌کند. این روایت در چشم من زیباترین فیلم مستندی است که از جنگ روایت شده

"بیلی فیلمِ آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکنهای آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آنها را به پرواز درمی‌آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا می‌کرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند می‌شدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز می‌کردند و ترکش خمپاره‌ها و گلوله‌ها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آنها می‌مکیدند.
گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعله های آتش می‌سوخت پرواز می‌کردند. بمب افکنها دریچه مخزن بمبهایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعله‌های آتش را کوچک کردند، آنها را به درون ظرفهای فولادی استوانه ای مکیدند و ظرف‌های استوانه‌ای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرف ها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانه‌های فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانه‌ها را در کارخانه‌هایی که شبانه‌روز کار می‌کردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آنها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام می‌دادند. مواد معدنی را برای عده‌ای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آنها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند"

مادرم به چیزی که کسی  خودش خلق کرده باشد و در تولیدش پیرو مد یا عرف یا سنت نباشد می‌گوید «من-دَر-آوردی». مثلا تعریف می‌کرد که بعد از اجباری شدن حجاب برای زنان مادربزرگم با پارچه چادری گلدار مانتو دوخت تا به اجبار مانتو و روسری قهوه‌ای، خاکستری و سورمه‌ای دهن کجی کند و علاوه برآن تنش هوا زیر پارچه نخی کمی هوا بخورد. بعد در توصیف مادرش گفت «مادرم با این حجاب من در آوردیش، اون مانتو گلدار چیت و موها و شال نخی سفیدش در خیابان بین سیاهی دلگیر تحمیل شده به همه زنان، می‌درخشید» یا اگر غذای می‌پخت که نه از روی کتابی رزا منتظمی دستورش را برداشته بود نه سینه‌به‌سینه یادش گرفته بود می‌گفت یک شام من‌درآوردی براتون پختم. نمی‌دانم شاید این کلمه‌ «من‌در‌آوردی» هم از این لغات من‌درآوردی مادر من باشد. نمی‌دانم.

آنوقت همین مادر من یک رسم من‌درآوردی دارد که وقتی می‌آید بدرقه بچه‌ و نوه‌اش فرودگاه هرچه التماسش کنی ما که از دروازه رد شدیم برو خانه نمی‌رود. می‌گوید طیاره بپرد بعد. هرچه بگویی سه ساعت مانده به پرواز برو خانه،  گوش نمی‌دهد. یکبار بهش گفتم نگرانید هواپیما نپره؟ گفت نه، نگران که نه، بیشتر امیدوارم که نپره، بیای بیرون، سه تایی بریم خونه و یک شب بیشتر ببینمت. معمولا تنها می‌آمد فرودگاه برای بدرقه. خودش اصرار داشت وگرنه من راضی نبودم تا آن بیابان سیاه بیاید ولی تا دهنت را باز می‌کردی بگویی مامان می‌شه ما خودمون… جواب می‌داد خواهش می‌کنم حرفش رو هم نزن. با همان نگاه و لحن جدب هم ‌می‌گفت که وقتی نوجوان بودم در مورد دیروقت خانه آمدن و سفر رفتن با دوست پسر می‌گفت. خواهش می‌کنم حرفش را نزن! این جمله همیشه پایان اصرار و التماس بود. مادرم هربار بعد از آنکه پدرم پشت سرمان آب می‌ریخت و اشکایش از بین سبیل‌های سفیدش سرازیر می‌شدند، همراه ما می‌آمد.
بیشتر راه آه می‌کشید. من آه نمی‌کشیدم ولی عمیقتر نفس می‌کشیدم که بوی عطرش که قاطی می‌شد با کرم دستهایش در ملاجم بماند. مدام بچه را که خواب و بیدار بود فشار می‌داد به تنش، موهایش را می‌بوسید. خجالت می‌کشید من را جلوی راننده ببوسد ولی دست من را بین دستانش نگه می‌داشت. می‌پرسیدم سه ساعت تا پرواز را در فرودگاه چه می‌کنی؟ برنامه‌های تفریحی من‌درآوردی پشت هم ردیف می‌کرد. چای می‌گیرم می‌نشینم خوشبختهایی که بچه‌هاشون رسیدن رو نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم خوشا به سعادتشون، منم چند هفته قبل جاشون بودم. هیچ نگران من نباش. من اصلا عاشق شبهای فرودگاهم. کجا بهتر از کافی‌شاپ فرودگاه. دروغ می‌گفت. او فقط عاشق ما بود و می‌خواست تا لحظه آخر زیر سقفی باشد که ما بودیم. فقط همین.

زورم به مادرم نمی‌رسید. هربار می‌رفتم با بچه و چمدانم و دلتنگی. تمام مدتی که روی صندلی‌ها دراز می‌کشیدم فکر می‌کردم مادرم کجا نشسته است. روی کدام صندلی ناراحت؟ وقتی سوار می‌شدم آخرین تماس بقول خودش ، غیر راه دور، را می‌گرفتم. تند تند می‌گفتم ما سوار شدیم. باید موبایلم را خاموش کنم. هواپیما داره می‌پره. بازهم قربان صدقه می‌رفت. صدایش همیشه بغض داشت و خوابزده بود. می‌گفتم می‌ری خونه دیگه. می‌گفت آره. بعد من موبایل را خاموش می‌کردم. کمربند بچه‌ام را سفت می‌کردم و منتظر می‌ماندم که هواپیما بپرد. مادرم لابد با آن قدمهایی که در این شانزده سال هربار آرامتر شده بودند، با آن شال که یکوری انداخته بود روی موهای نازک زیبایش می‌رفت تا دم در. بقول خودش با راننده کرایه را طی می‌کرد. بعد لابد سوار می‌شد و نگاه می‌کرد به آسمان شب. هر طیاره‌ای که می‌پرید لابد می‌گفت این بچه و نوه من است که می‌رود؟ یا آنطور که خودش ما را صدا می‌کند، لابد جای بچه به ترکی می‌گفت نفس.

از آن شب که هواپیمای اوکراین را با شلیک دو موشک به آتش کشیدند. از آن شب که آن همه جان عزیز در آسمان سوختند هربار به یکی از آنهایی که در هواپیما نبودند ولی زندگیشان بعد آنشب سوخت فکر می‌کنم. شبهای زیادی خودم را جای والدینی گذاشتم که کودکان نه و ده ساله‌شان به خانه برنگشت. چون من هم یک بچه ده ساله دارم. به آن اتاقهای پراز کتاب و اسباب بازی و بوی بچه که چراغش هیچوقت روشن نشد فکر کردم و هربار گریه کردم. به آن کفش قرمز نوزاد که هیچوقت به پای صاحبش تنگ نشد*. یک شبهایی مثل امشب به همه والدینی فکر می‌کنم که مثل مادر من آنشب بچه‌ها را بدرقه کردند. موهایشان رو بوییدند و بوسیدند. اشک ریختند و از فرودگاه به خانه برگشتند. چند مادر به این رسم من‌درآوردی در فرودگاه بودند وقتی فرزنداشان، نوه‌هایشان و نفس‌هایشان در آسمان آتش گرفته بودند و می‌سوختند؟ کدامشان آتش را دید. به قدمهای مادرم فکر می‌کنم. به قدمهای سست و لرزان مادران و پدران در راه برگشت دوباره به فرودگاه در آن شب شوم.

ونه‌گات در صفحه سی و چهار همان کتاب ** می‌نویسد «ببین سام، این کتاب خیلی کوتاه و قره‌قاطی و شلوغ و پلوغ است، علتش هم این است که انسان نمی‌تواند در مورد قتل‌عام حرف‌های زیرکانه و قشنگ بزند، بعد از قتل عام، قاعدتاً همه مرده‌اند، و طبعاً نه صدایی از کسی در می‌آید و نه کسی دیگر چیزی می‌خواهد. بعد از قتل‌عام انسان انتظار دارد آرامش برقرار شود، و همین هم هست، البته بجز پرنده‌ها.
و پرنده‌ها چه می‌گویند؟ مگر درباره‌ی قتل‌عام حرف هم می‌شود زد؟ شاید فقط بشود گفت:«جیک، جیک، جیک؟»

به پسرهایم سپرده‌ام که تحت هیچ شرایطی در قتل‌عام شرکت نکنند و خبر قتل‌عام دشمن نباید باعث خوشحالی و ارضای خاطر آنها شود.

به علاوه به آنها گفته‌ام که نباید برای شرکت‌هایی که وسایل قتل‌عام می‌سازند کار کنند، و تحقیر خود را نسبت به کسانی که گمان می‌کنند به این نوع وسایل نیازمندیم، ابراز دارند.»

راستش امشب جز به والدین داغدار،  به تو که فرمان شلیک را دادی هم فکر می‌کنم. تو از قتل عام آنشب به فرزندانت چه گفتی؟ از قتل عام مگر می‌شود حرف زد؟ از آن کفش قرمز کودکانه. از مادری که در هواپیما بود وقتی آتش گرفتن هواپیما را دید. احتمالا خم شد روی صندلی کناری. تنش را سپر فرزندش که ترسیده بود کرد و بزرگترین دروغ زندگی را به او گفت. گفت نترس. هیچی نیست درحالیکه که می‌دانست هیچ کاری نمی‌تواند بکند و رسم روزگار چنین است. تو، تو چطور به مادر خودت گفتی که فرمان قتل عام دادی؟ لابد چیزی نگفتی. صرفا گفتی «جیک جیک جیک».

ـــــــــــــــــــــــ

* کوتاهترین داستان جهان یک داستان شش کلمه‌ای است که نسبت می‌دهند به همینگوی. کوتاه است ولی غمگین و وقتی کفش قرمز را دیدم یاد این داستان افتادم
"For Sale: Baby Shoes, Never Worn"
برای فروش: کفش نوزاد، هرگز پوشیده نشده

**سلاخ‌خانه‌ی شماره‌۵ – کورت ونه‌گات – ترجمه‌ علی اصغربهرامی



Sent from my iPhone

Labels:

..
  



Thursday, December 24, 2020

نشسته بودیم توی کافه. بیرون باران نم‌نم می‌بارید. چای داغ و پای سیب روی میز بود. مرد نشسته بود مقابل من، صاف توی چشم‌هام نگاه می‌کرد و با صدایی آرام تمام سؤال‌هایم را یکی یکی جواب می‌داد. تمام آن‌چه منتظرش بودم و انتظارش نداشتم را -همان‌جور که با نوک چنگال تکه‌ای پای سیب برمی‌داشت، یا جرعه‌ای چای، یا لبخندی طولانی در سکوت، همان لبخند همیشگی عین قدیم‌ترها، عین هزار سالِ گذشته- آرام و مستدل برایم توضیح می‌داد. همان‌جور که نشسته بودم توی کافه، مقابل مرد، و با نوک چنگال با تکه‌ای از پای سیب بازی‌بازی می‌کردم، یا لیوان چای را جوری می‌گرفتم جلوی صورتم که بخارش داغم کند، همان‌جور عین قدیم‌ها، خشم‌هایم و ترس‌هایم و غول‌های ناشناس ذهنی‌م عین برفی که روش باران می‌بارد، شروع کردند ذره‌ذره ریختن، ذره‌ذره آب شدن. و وقتی هزار ساعت بعدتر، شروع کردیم زیر نم‌نم باران قدم زدن و راه رفتیم راه رفتیم حرف زدیم و راه رفتیم، عین قدیم‌ترها، همان‌جور که داشتم از ترس‌هام می‌گفتم و از نتوانستن‌هام و از هذیان‌های مغزی‌م و از تمام آن‌چه مانند قیر چسبنده هر روز مرا در خود می بلعد و فرو می‌کشد، آن حضور گرم و آن صدای آرام و آن وجود قاطع، درست عین قدیم‌ترها، هم‌چون هاله‌ای از بخار، انگار بخار آب داغی که می‌نشیند روی آینه‌ی حمام، شروع کرد نشستن روی ترس‌هایم روی هیولاهایم روی تمام آن‌چه خیال می‌کردم فاجعه است و ته دنیاست. بعد، خیلی بعدتر که خیس و باران‌زده و گرم برگشتم خانه، خانه نارنجی بود و دنیا جای بهتری بود و من پشتم گرم بود گرم شده بود به مطمئن‌ترین به عزیزترین به قدیمی‌ترین کوه دنیا.
..
  



Thursday, December 17, 2020

ازین نیروها نباشید که پس از رفتن‌تون تا یه هفته در دلم جشن شادی و سرور برقرار باشه.
..
  




زندگی جوری شده که پای تختم پاتختی نمی‌خوام، میز ناهارخوری می‌خوام وسایلم روش جا شه.
..
  




چه‌قد بی‌حوصلگی سخته وقتی پارتنر داری. دلم می‌خواد یه هفته هپلی باشم، غذا نخورم، زیر چشام گود بیفته، دست به خونه و آشپزخونه نزنم، تلفن جواب ندم، فقط در سکوت بشینم پای کامپیوتر کارایی که باید روزانه انجام بدمو انجام بدم و باقی روز برم زیر پتو، با کتاب دفتر و هارد و لپ‌تاپ، اصن لای هیچ‌ کدومشونم باز نکردم نکردم، فقط کسی کاری به کارم نداشته باشه ازم نپرسه چته ازم نپرسه چی‌کار کنیم ازین حال در بیای. بابا اصن من دوست دارم یه هفته در همین حال بی‌حوصلگی بمونم. اتفاق خاصی هم نیفتاده. صرفاً بی‌حوصله‌م. یه بخشی‌ش به خاطر فشارهای بیرونه و یه بخشی‌ش مال اینه که صرفاً کسل و بی‌حوصله‌م.

حالا شما با پارتنر اگه تونستی بیش از سه روز تو لاک خودت باشی، بی‌ که نگران تو و نگران رابطه بشه، بیا راهشو به منم یاد بده.
..
  



Saturday, December 12, 2020

دلم هزار تیکه می‌شه وقتی از دور می‌بینم این‌جوری تحت فشاره و همه هم دارن بیشتر بهش فشار میارن. هیچ کاری هم از دستم برنمیاد.
..
  




 «تنت» رو دیدم، فیلم آخر نولان. و در حالی که همه داشتن کشف رمز می‌کردن به لحاظ مکان و زمان و آینده و گذشته، من معتقد بودم داره به لحاظ روان‌شناختی می‌گه اگه با خود واقعی‌ت در یک زمان و دنیای دیگه مواجه بشی، می‌بینی چه‌قدر با خودت تعارض داری و چه‌قدر خود واقعی‌ت رو برنمی‌تابی. این که از آینده خبر داشته باشی هم دردی ازت دوا نمی‌کنه. چون در نهایت شخصیت و وجود توه که انتخاب‌ها رو انجام می‌ده پس تا باورهای شخصی‌ت عوض نشه دونستن آینده یا دیدن و غرق‌شدن در گذشته دردی ازت دوا نمی‌کنه.


حالا نمی‌دونم حرف خود نولان چیه‌ها، باید فیلمو دوباره ببینم چون پریشب فقط مرعوب موسیقی و فیلمبرداریش بودم، ولی کلاً که این برداشت «هر کی به نوعی» من است از فیلم.

..
  




 آخخخ که حالا می‌فهمم چرا می‌گن آدمایی که تو بیزینس‌ان بدبینن. سخت اعتماد می‌کنن. دوستای صمیمی‌شون بسیار کم و اندکن. پشت صحنه‌ش دنیای بی‌رحم زشتیه. من؟ با این‌که خوش‌بین‌ترین آدم دنیا بودم و همه‌چی رو معرفتی و رفاقتی پیش می‌بردم، نه تنها بدبین شدم، که الان می‌ترسم حتی به غریزه‌م اعتماد کنم. نمی‌تونم دیگه فرق سره رو از ناسره تشخیص بدم چون آدم این دنیا، دنیای بیزینس نیستم هنوز، و وقتی یکی در حقم بدی می‌کنه، یکی که اصلاً انتظارشو نداشتم، بیشتر قلبم می‌شکنه تا این‌که به ضرر بیزینسی‌ش فکر کنم. حالا؟ حالا این‌که نمی‌تونم تشخیص بدم آدمای نزدیک زندگیم، فلان حرفو دارن به خاطر کار می‌زنن یا به خاطر خودم. اگه فلان کارو برام می‌کنن اگه فلان رفتارو باهام دارن فلان توجهو می‌کنن، به خاطر منافع کاریه یا به خاطر خودم. این‌جا؟ این‌جا غمگین‌ترین و تنهاترین جای دنیاست.

پ.ن. البته الان که فکرشو می‌کنم، می‌بینم قدیما هم همیشه مردد بودم آدما منو به خاطر سکس می‌خوان یا به خاطر خودم. بهتره برم خود‌باوری‌مو درمان کنم به نظرم:|

پ.ن.۲. از کجا می‌شه فهمید خداییش؟

..
  




رفاقته سر جاش بود و یه گوشه‌ای از ته دلم گرم شد.
..
  




هنوز بعد از هزار سال‌ و بعد از امتحان‌کردن چیزهای مختلف، سکس روی علف هیچ جذابیت خودشو از دست نداده برام و هنوز بهترینه. کافیه پارتنر مرغوب و علف مرغوب داشته باشی و ابزار متنوع و باحال هم دم دستت باشه. رسماً جذاب‌ترین نوع هپروت غرق لذت رو تجربه می‌کنی.

فلذا نصیحتم به جوانان اینه که از سکس بدون علف غافل نشید.

پ.ن. یه مدت به غایت نگران بودم دیگه از سکس بدون مشروب یا علف لذت نبرم. اولی که به کل از مدار خارج شد. دومی رو هم (سکس بدون علف) مدت‌ها امتحان کردم و همه‌چیز سر جاش بود. الان اما، گهگاهی که حین سکس می‌ریم سراغ علف، تجربه‌های عجیب و تازه‌ای دارم که فکر می‌کردم دیگه دوره‌ش تموم شده. که نشده. کافیه مغزم رو بسپارم دست موزیک و تنم رو رها کنم.
..
  



Wednesday, December 9, 2020

از فردا هم می‌ترسم هم نمی‌ترسم. ورِ ماجراجویم تصمیم گرفته برود. ورِ محافظه‌کارم نمی‌رفت. می‌مانْد خانه و در ذهنش غول می‌ساخت. کارخانه‌ی هیولاها. بیش از ماجراجویی اما، می‌خواهم ببینم آیدای قدیم هنوز زنده است یا نه. می‌خواهم ببینم از تمام آن چه بود، از تمام آن رفاقت و آن نزدیکی و آن سبُکی، چیزی مانده یا نه. نمی‌دانم. شاید همه‌اش همینی باشد که امروز است، حالِ معاصر این روزها؛ شاید هم نه، نمی‌دانم. خوب یا بد، به فردا دل بسته‌ام. کاش در گذشته بماند همه چیز. کاش کاش کاش خوب و خوش بگذرد همه چیز.ز
..
  



Monday, December 7, 2020

من خدای حمل کردن خرده‌رازهای بیهوده‌ام،
 خدای به دوش کشیدن صلیب‌های شکسته؛ 
خدای پناه‌گرفتن پشت خاک‌ریزهای ریخته، 
خدای آویزان شدن به حبل‌المتین‌های پوسیده.

و گذشته؟
گذشته همچون چاهی عمیق و آکنده از قیر
هر روز و دوباره هر روز مرا در خود غرق می‌کند.
..
  




یک شب
دقیق‌تر بخواهم بگویم یک روز بعد از ظهر
خانه را مرتب کرده
چند نوع غذا پخته گذاشته سرد شوند ریخته‌شان توی ظرف‌های دردار چیده‌شان توی یخچال
آشپزخانه و کشوها و کمدها را مرتب کرده
لباس‌های مورد علاقه‌اش را آویزان کرده
یک کاپشن شلوار نرم خاکستری با یک جفت کتانی سفید پوشیده
توی کوله‌اش دو تا کتاب گذاشته و مداد و دفتر و شارژر موبایل و یک بلوز و یک ‌شلوار و یک مسواک
مسواک؟
یقه‌اسکی سیاه و شلوار چهارخانه و بوت مشکی‌اش را که همین نیم‌ساعت پیش از تنش درآورده انداخته روی تخت را حالا مرتب گذاشته روی صندلی
نگاهی به دور و بر انداخته
یک آباژور توی هال و آن یکی توی سالن را روشن گذاشته
برگشته توی اتاق‌خواب
نگاهی به دور و بر انداخته
گوشه‌ی پتو و لبه‌ی ملافه را صاف کرده
کوله را روی دوشش انداخته
یک شال پشمی پیچیده دورش
در را پشت سرش بسته
و رفته.

کلید؟
به روال همیشه روی در است.
..
  




دارم تو گذشته‌م مثل یک چاه پر از قیر فرو می‌رم.
..
  



Sunday, December 6, 2020

با دخترک داشتیم گپ می‌زدیم، صحبت از گذشته شد. صحبت از روزی که من خونه رو ترک کردم و دخترک سفر بود، از فرداش که از سفر برگشته بود و خونه خالی بود و وسایل من دیگه نبود. رفته بود تو سالن و بعد تو آشپزخونه و بعد تک‌تک اتاق‌ها تا رسیده بود به اتاق من، دیگه طاقت نیاورده بود و بغضش ترکیده بود و اون شب رو نمونده بود خونه. همه‌ش دارم تجسم می‌کنم حالی رو که بچه‌ها داشته‌ن اون روزها.
کاش می‌مردم. کاش بمیرم.
..
  




دارم از تراپی میام. بعد از سال‌ها رفتم پیش یه تراپیست جدید. تراپیستی که اعتمادمو جلب کرده تو یک سال گذشته با داروهاش. امروز بالاخره بعد از یک سال تراپی رو شروع کردیم. شروع کردم به گفتن و جواب سؤال‌هاشو دادن. کمی که گذشت، دست گذاشت رو زخمم. رو زخم عمیقی که گمونم هزار ساله مخفیش کرده‌م. دست گذاشت رو زخمم و فشار داد و فشار داد تا چرک‌هاش در بیاد. حالا حالاها مونده اون‌همه چرک تخلیه شه. ولی اون‌قدر زخمه رو ایگنور کرده بودم و اون‌قدر پس زده بودمش که دیگه یادم رفته بودش.
ترس، حقارت، خشم.
الان؟ دردم اومده. خیلی. درد دارم.
..
  



Wednesday, December 2, 2020

توی این کلاس پیلاتس به مثابه خرس پاندایی‌ام که رفته با جکی چان و بروس لی اینا ورزش می‌کنه:|
حالا درسته اونا سال‌هاست دارن پیلاتس می‌کنن، ولی بازم چیزی از پاندائیت من کم نمی‌شه.
پووووف
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025