Desire knows no bounds |
Thursday, February 28, 2008
اگه آدما تو خونههاشون هنوز لِگو داشتن، بیشک کمتر وبلاگ مینوشتن!
قصه از اونجا شروع شد که با خودم دوتايی به اين نتيجه رسيديم که به جای ماکت اتود با فوم، بشينيم فضاهه رو با لگو بسازيم. برا اينکار لازم بود اول يه گونی لگو رو بريزم تو وان خيس بخورن گرد و خاک تکونی بشن پهن بشن خشک بشن، تا بعد بريم سر ماکت-سازی-بازی. بعد البته طبيعيه که از توش همهچی در اومد جز طرح مورد نظر، ولی نکتهش اينجاس که بعد از قرنها دوباره نشسستم رو زمين قاطی آدمهای لِگويی(به جای آدمای وبلاگی!) و پلیموبيلی و مکعبهای چوبی-سلام نازلی- و الخ، و تو اين دورهی سه چار روزهی پهنبودهگی، کلی بهم خوش گذشت حتا! |
اگه در نظر بگيريم «مربای به» مثه «آنت» جانشيفتهست، پس نتيجه میگيريم «مربای بادمجون» خود «کيت بلانشت»ه.
|
هل من حبيب
خواستم بگویم آیا نیست یاری کننده ای. دیدم چه جای یاری. آدمی که رنج طلب بر خود هموار کرده چه بهتر یار بجوید جای یاری .هل من ناصر رها کن هل من حبیب سر کن سائل ... «کباب کانگورو بر آتش سوسن و ياس» |
Wednesday, February 27, 2008 Remember! |
Tuesday, February 26, 2008 I don't tell that I can't live without you. |
Monday, February 25, 2008 He wondered why we want to do everything big before we were capable of doing small things. |
گمونم کم کم وقتشه آقای گوگل به فکر بيفته يه آپشنی در اختيار گودریها قرار بده واسه وقتايی که آدم دلش میخواد يه چيزيو فقط با يکی share کنه.
|
عاشقانه
من کلن تو رو به شکل غير منطقیای دوس دارم. |
Sunday, February 24, 2008
در روايات آمده بوده share کردن دوستان کار زشتی نيست، اما مکروه بوده و از عقل و خرد آدمی به دور میباشد-سلام امير بامداد-.
بعد من يخده دير ديدم اين روايت رو! |
آدم يقهی لباس هر کسی را که صاف نمیکند. میکند؟
[+] توضيح اينکه در زندهگانی تايتلهايی هستند که به تنهايی يک پست محسوب میشوند. |
هر چهقد اين سنتوری نااميد کرد ما رو از آقای مهرجويی و گلشيفته خانوم فراهانی، عوضش آبادان اميدوارمونتر کرد به مانی حقيقی که حتا جمشيد مشايخیش هم خوب بود.
بعضی آدما هستن در زندهگانی، که رسمن درکشون از حس و حال فضا و موقعيت، در تعطيلات تابستانی به سر میبره. بعد اين آدما هرگز نبايد وقتی دارين فيلمی رو برای اولين بار میبينين در صحنه حضور داشته باشن، بسکه رو يه طول موج ديگهن از اساس و بسکه توجيهناپذير!! حقا که حق اين عزيزان موقعيت-نافهم رو جناب فونتريه در فيلم کوتاهش(کن 2007) به درستی ادا کرده! بعد يکی از مشغوليتهای دلپذير در زندهگانی اينه که وقتی نشستين دارين فيلمهای کوتاه کن 2007 رو میبينين، حدس بزنين هر اپيزودی رو کی ساخته، و يه وقتايی خودتونو تشويق کنين هم، بسکه امضا دارن اين آقايون و بسکه دستخطشون از چار فرسخی قابل تشخيصه. |
Saturday, February 23, 2008
در راستای خدمت و خيانت گودر و الخ-سلام رفقا-
آقا ما چندبار پيشنهادهای بیشرمانه دريافت کرديم مبنی بر اينکه بعضی دوستانمون دلشون میخواد چندتا دوست گودریتر داشته باشن و اينا. اينه که به نظرم اتفاق بعد از گودر، همانا F.J.F.S. باشه که عبارتست از «فرندز جاست فور شر»! بعد به نظرتون کار زشتيه آدم دوستای گودریشو شِر کنه هم؟ |
Friday, February 22, 2008
گفتگوی تمدنها 1: کمون دامپ شدگان
پسرک اوزی دیروز اینجا بود. گفتم پدر جان زنگ نزن. عزیزم زنگ نزن. این درست که من از آنطرف آب آمدم اما این موجودات هر طرف آب که باشند یک ...اند. گفت آخر، دلیلش. گفتم عزیز، دلیل اصولا یکی از مقولات منطق است و این حضرات را با منطق نسبتی نیست. خاک بر سرت کنند که تا به حال نفهمیده ای این را. حالا اینها که میگویم فکر نکنید که حقیر انگلیسی ام به آنجا رسیده که کانه ابوالفضل بیهقی آنگلوساکسون با طرف انگلیسی اختلاط میکردم. نه خیر دست و پایی میزدم . و تصور بفرمایید که با انگلیسی در حد "آی ام ا ویندو" بخواهید دلداری هم بدهید و همزمان درس زندگی. یعنی میخواهم بگویم همزمان سه مشکل داشتم: زبان ، خنگی شاگرد و نابلدی استاد که خودش هم از زندگی هیچ نمیداند. بگذریم، ما گفتیم و مردک موبور چشم روشن، گوش نکرد و زنگید. و بازهم به قول خودش دامپ شد. و اشک در چشمش حلقه زده بود. و من: که اشک را در چشم مرد که میبینم حس بدی دارم. خجالت از خودم شاید. تناقضی با این مردانگی شرقی کذا ، که نمیپذیرد همین اندک لطافت را به وقت دلتنگی. هیچ. لابد منتظر حکایت بعدش هستید. همین. حکایتی نیست بعدش. حکایتش همین است. همین احساس بین المللی واماندگی. همین اشک که شاید خاموش ترین روش گفتگوی تمدنها باشد، هرچند یکطرف این گفتگو الکنی چون من باشد. «کباب کانگورو بر آتش سوسن و ياس» |
Thursday, February 21, 2008
به نظرم به صورت متناوبلی هر چند وقت يه بار اون حسين فهميدهی درونم -سلام نازنين- فعال میشه و يه هو تصميم میگيرم خودمو نارنجکبندی کنم بندازم زير تانک!
خوب الان راستش چند روزيه از جنگ برگشتهم.. و هنوز چند روزيه که حسای متناقضی مثه ترکشهای نارنجک گير کردهن تو گلوم.. ستارهها نهفته در آسمان ابری ... میدانی.. هه.. وقتايی که «میدونی»هام تبديل به «میدانی» میشه يعنی که يه خبرايی هست اون ته مها.. يعنی که جدیمه.. اخممه.. يعنی که چارزانو نشستهم رو صندلی و زل زدهم به مونيتور و کلمهها گير میکنن بين سطرها.. شاعر قبلنا گفته بود: چرا عاقل کند کاری، که بازآرد پشيمانی من فک کنم يه خورده مشکل درک افعال معکوس داشتهم با اين قضيه.. و اصولن نبوده کاری که بدونم پشيمونی به بار مياره و انجامش نداده باشم.. بعد همين میشه که آدم بعد از چند روز هنوز ترکشهای نارنجک گير میکنه تو گلوش و با خودش فکر میکنه پوووففف.. |
گاهی وقتا در زندگانی سؤالهای مضحکی-سلام نازلی- وجود دارن که جواباشون ستارهدار میشن.. ستارهدار میمونن..
|
چرا سکوت میکنيم...
امروز خانه یکی از بچه ها بودم. سگش دائم پارس میکرد. گفت باید ازآن دستگاههایی برایش بخرد که کاری میکنند تا سگ دیگر پارس نکند. پرسیدم چطور کار میکند. گفت وقتی سگ پارس میکند آن دستگاه صدای خیلی وحشتناکی منعکس میکند. آنقدر آزار دهنده که دیگر سگ هیچوقت پارس نمیکند (لابد ماورای صوتی که انسان میشنود). از صبح تا بحال از فکر آن دستگاه و سگهایی که پارس نمیکنند بیرون نمیآیم. هرکاری میکنم فراموشم نمیشود. هرجا نگاه میکنم سگهایی میبینم که از ترس انعکاس صدای خودشان دیگر پارس نمیکنند. چه کابوسی باید باشد. «کباب کانگورو بر آتش سوسن و ياس» |
Wednesday, February 20, 2008
عليکم بالحواشی
بهدرستیکه بوسه همانا هدف خلقت است حليةالمتفقين |
...
تو زیادی جدی بودی . آدم که این همه کتاب نمی خواند آخر . زندگی گاهی خیلی ساده تر است از آن کتاب های اخموی فلسفی . از ارسطو این را گفت و نیچه زندگی را این جوری دید . از اسم های بزرگ و منطق های حجیم . یک وقت هایی توی لحظه ، بی هیچ فلسفه ای ، بی هیچ فکری باید زندگی کرد . باید گفت ؛ « چه خوب که عاشقم شدید ! من هم دوست تان دارم ... » و حتی بسیار صمیمانه تر ، مهربان تر . تماس یواشکی انگشت هامان با هم زیر میز کافه ، حرکت آرام لب هات ، لب هام . بعدش همدیگر را تصادفی می دیدیم . از کنار هم توی خیابان رد می شدیم ، توی صف تئاتر ، توی کافه با دوست های مشترکمان ... و شاید افسوسم برای همین بود . از دست داده بودمت . حتی همان دوستی ساده اما صمیمانه را . حالا دیگر کتاب که می خواندم نمی دانستم به کی بگویم که خوانده باشدش قبلا . که فهمیده باشدش . که بشود ساعت ها از هانس دلقک حرف زد ، از جادوی کلمات بورخس ، از داستان های بی داستان استر . اگر پولی نمانده بود برایم و دلم کتاب تازهء سلین را می خواست ، دیگر نمی دانستم شمارهء کی را بگیرم و از کی بخواهمش . ... [+] |
Tuesday, February 19, 2008
خانوم الف معتقده بايد با دوست پسر فعلیش روراست باشه، و اگه با آقای معشوق سابقش -که بعد از چند سال داره میبينتش- خوابيد، به دوست پسر فعلیش که خيلی موجود دوستداشتنیای هم هست جريانو میگه حتمن. آقای ب معتقده اينکار اشتباهه و عواقب بدی داره. آقای ب میگه يا اصن با آقای معشوق سابق نخواب، يا لااقل به اين يکی نگو، چون اينجوری اونو hurt میکنی. خانوم الف اما شک نداره که میگه!
بعد يه هو نوک شمشيره برمیگرده طرف من که اگه آيدا بود چیکار میکرد؟ خوب من در اين شرايط اصولن ترجيح میدم به جای جواب دادن کلهمو بخارونم! اما بعدش آدم فکرش میگيره ديگه! تو اون لحظه با خودم فک کردم اگه جای خانوم الف بودم، چنانچه رابطه به جايی میرسيد که دلم بخواد با آقای سابق بخوابم، اينکارو میکردم و بعدم به آقای دوستداشتنی قضيه رو میگفتم و به هر حال اينم بخشی از عواقب «با زنی مثل خانوم الف بودن»ه و يحتمل اون آقای دوستداشتنی هم هِرت میشد و خوب چشمم چارتا، عواقبش رو هم میپذيرفتم. ولی اينکه خود آيداهه چیکار بکنه رو راستش شک داشتم/دارم! آقای ب معتقده من با آقای سابق میخوابيدم، اما به آقای الردی نمیگفتم برای اينکه هرتش نکنم. بعد منم راستش معتقدم که آدم نبايد تا جايی که میتونه کسی رو که دوست داره و براش ارزش قائله رو آزار بده. اما يه پارادوکسی اينجا وجود داره، و اون وبلاگمه! درسته که من نمیرم صاف بگم آقا من با فلانی خوابيدم، اما عوضش هر چيزی رو -ولو بیربط- ورمیدارم میذارم تو وبلاگم. چرا؟ چون من يه آدم روزمرهنويس هستم که دلم میخواد اتفاقا رو اونجوری که دلم میخواد يا تو ذهنمن بنويسم. يعنی خيلی وقتا از يه اتفاق صلب معمولی يه رخداد هيجانانگيز در میآرم که نه میشه گفت واقعيه، نه فِيک! بعد معتقدترم که چون من دارم با اين بازی با زندگیم و اتفاقها و کلمهها حال میکنم، اينه که حيفه هی بهم فشار بيارن که آقا آدم باش! دلم میخواد تو اين يه وجب جا اونجوری که تو اون لحظه «هوس میکنم» باشم، نه اونجوری که لابد و بايد، و تقريبن همين مدل رو تو نوع زندگی کردنم هم دارم. بعد نه که حضورن آدم نسبتن کمحرفیم در رابطه با توضيحدادن خودم، نشون دادن احساسات و اموشنات و اينها که استغفرالله ربی و اتوب اليه؛ اينه که بيشتر وقتا آدمای دور و برم اون چيزايی که تو کلهم میگذره رو صرفن از طريق وبلاگم میفهمن. اونم چيزايی رو که امکان نداره در حالت عادی ازم بفهمن! بنابراين علیرغم اينکه من آدميم که بر اين عقيدهم که نبايد دوستانم رو جريحهدار کنم، اما عملن طی فرايند وبلاگنويسی اين کار رو میکنم. و نه تنها میکنم، که ازش دفاع هم میکنم! به من بگوييد چه کنم!! با اين حساب، کم نيستن دوستای خيلی صميمیم که با خوندن چيزايی که قاعدتن نبايد روحشون خبردار بشه، از دست وبلاگم هميشه ناراحت شدهن و بارها هم گفتهن تو برا آدما ارزش قائل نيستی و به دوستداشتنشون احترام نمیذاری. اما من واقعنی فکر میکنم وبلاگم بخش بزرگی از منه، چرا بايد خودمو انکار کنم؟ يادمه يه بار عليرضا سر يکی از همين نوشتهها، با لحن بدی بهم گفت «هر کسی کو دور ماند از اصل خويش..». يادمه اون موقع چهقد بهم برخورد اين حرفش، اما فکرتر که کردم ديدم آره خوب، راست میگه. بذاريم خودمو کلهم بپذيرم، با تمام تکههای تاريک و نيمه تاريکی که دارم. ازون طرف من خودم به شخصه وبلاگ رو هيچوقت از يه حدی جدیتر نگرفتهم. واسه همين ازينکه آدما اينهمه نوشتهها رو جدی میگيرن گاهی به شدت تعجب میکنم. اون بحث تکراری درصد فِيک و واقعی بودن نوشتهها هم که ديگه اونقد نخنما شده که گفتن نداره اصن. حالا گپ خانوم الف و آقای ب، دوباره منو ياد هِرت کردن آدما با وبلاگم انداخت. اين تناقضيه که هنوز نتونستم توجيه درست حسابیای براش پيدا کنم. فکر کنم پيدا نکنم هم. |
رفيق که ديگر هميشه پابرجا نيست آقای نامجو؟ هست؟
[+] |
Sunday, February 17, 2008
کافهای با مبلهای قرمز
هيچ دقت کردين گاهی وقتا روابط انسانی ما تحتالشعاع چه عوامل ظاهرن نامربوطی قرار میگيرن؟! مثلن مدت زمان گفتوگو و ميزان آرامش آدم در حين مکالمه، ارتباط مستقيمی با دنج بودن کافهی مورد نظر يا نوع صندلی و مبل مورد استفاده داره. اينه که در کافهای با مبلهای قرمز به شدت راحت، طبيعيه که معاشرت آدم طولتر بکشه تا باقی کافهها با صندلیهای نيمه خشک نيمه راحت. انیوی، در راستای معاشرت امروز-از مبلها گذشته- من دوباره يادم اومد واسه چی اينهمه داشتن يه دوست دختر بزرگتر از خودم رو ميس میکنم هی و افسوسش رو میخورم. آدم هر چهقدم دوستهای آقای آندرستندينگ بافهم و شعور داشته باشه، بازم يه چيزايی هست که دلش میخواد در موردشون با يه زن صحبت کنه. از پوينت آو ويوی زنانه اتفاقها رو، حسها رو و يا تجربههای مشترک و نامشترک رو تجزيه تحليل کنه. يا حتا صرفن در موردشون حرف بزنه، بیهيچ جاجمنتی يا نتيجهگيری خاصی حتا. بعد خوب من سالهاست که اين کارو نکرده بودم! يعنی با آدم اينهمه متفاوتِ به اين شبيهی، به اين راحتی گپ نزده بودم. بعد حتا نه که حرف خاصی هم زده باشيما، اما يه حس خوب اسمنداری داشتم که تمام اين سالها دلم خواسته بود. گمونم آقای يونيورس داره با دست عرقاشو پاک میکنه! چون امروز هم يه لکسوس خيلی خوشگل ديدم، هم خانوم دوست دختر بزرگتر از من! يعنی طفلی آقای يونيورس زحمت شيپينگ رو هم کشيده تا اينجا، فقط من موندهم چه جوری میخواد به دست من برسونتشون! يه وقتايی يه مسألهای تو ذهن آدم مطرح میشه، که جوابش دو حالت بيشتر نداره. بعد نکتهی بد ماجرا اينجاست که چه جواب يک درست باشه، چه جواب دو، هر دو حالت به قدر کافی آفنسيو و ناراحتکنندهست. بعد خوب آدم يههو ساکتش میشه ديگه. بعد ديدی يه وقتايی آدما میخوان وانمود کنن که هيچ اتفاقی نيفتاده و هيچی در نظرشون عوض نشده و هنوزم همون آدم قبلین؛ بعد سعی میکنن خيلی کول و ساپورتيو رفتار کنن و اينا؟ بعد ديدی اين کارشون چه تأثير معکوسی میذاره رو آدم؟! بعد اصن ديدی چههمه تريکهای معمول و امتحانشده و اينا، عکسالعملهای معکوس برمیانگيزونه در من؟ يعنی مثلن يه جايی که قاعدتن بايد به خودم بيام، برعکس دمم رو میذارم رو کولم و میرم؟ بعد میدونی چههمه بده آدم فيزيکلی حضور داشته باشه تو رابطه، اما ته دلش بند و بساطش رو جمع کنه و دمبشو بندازه رو کولش و بره؟ پ.ن. بندهای اين نوشته بيشتر از اونکه با هم ارتباط خطی داشته باشن، ارتباط حسی دارن. اولشم اومدم بينشون ستاره بذارم از هم تفکيک شن، بعد ديدم جداکردنم نمياد بسکه دچار حس گس پيوستهای بودم موقع نوشتن. الان رقيقترم، اما به احترام پيوستهگی چند ساعت پيشم کماکان ستاره-لس باقی میذارمش. |
فکر ميکنم مثل اغلب ايرانيهای خارج از کشور، از نظر شکمی! هنوز کاملاً ايرانی موندهام. غذاهای فرنگی اگر مائدهء بهشتی هم باشند، باز باز قابل مقايسه با اون خوراکی که با شير مادر در گوشت و خونم رفته نيستند. ايدهای رو که در اين سفرنامه مطرح شده* دوست دارم: خونههای ما خارجنشينها جزيرههای کوچکی هستند پخششده در سراسر دنيا، اما همه مستعمرهء ايران. دريچهای کوچيک در قلب اروپا يا آمريکا يا استراليا يا هر کجا مستقيم به قلب تهران و اصفهان و شيراز و اهواز و رشت و بندرعباس و هر گوشهء اون آب و خاک که صاحبخونه با اونها پيوندی احساس ميکنه.
خونهء من شايد به معنی تمام و کمال چنين مستعمرهای نباشه. شايد من در اين خونهء کم و بيش کاملاً آلمانی تنها يک سفارتخونهء کوچيک ايرانی باز کردهام. جزيرهای در جزيره. [+] |
Saturday, February 16, 2008
ويژگی مثبت محل جديد کارم «خيلی خوشگل و دکوراتيو بودن»شه. ازون جاها که آدم خوشش مياد هی نيگاش کنه. ويژگی منفیشم جاشه. نه تنها ميدون محسنیه، بلکه خيابون چهارمشه! اين يعنی اينکه حتا اگه منم نخوام، مجبورم هر روز برگشتنی از جلوی آخرين مغازه به سمت اولين مغازه حرکت کنم، چونکه کوچهی چهارم حتا بعد از تامی بزرگهست. و هيشکی اگه ندونه، نازنين میدونه که اين دو تا خيابون موازی، حکم همون صحنهی خريد کردن جوليا رابرتز پريتی وومن رو دارن تو بورلی هيلز. اينه که بر اساس جبر جغرافيايی، تا به ميدون برسم همهی پولام تموم شده هربار. فک کنم کم کم بايد ازين چشمبندا که رو قاطرای امامزاده داوود و درکه نصب میکنن استفاده کنم!
|
Thursday, February 14, 2008
آقای کارگر جديده ديروز برام کتاب منطق آورده که بخونم. يعنی تو همين چند جلسه بچهم تشخيص داده که حتمن لازم دارم بخونم اين کتاب رو. بعد از اونجايی که شنبه بايد کار تحويل بدم، طبيعتن امشب هوس کردم کتاب ورق بزنم، حتا کتاب به اين بیربطی رو. بعد گمونم اين کتابه هم يه چيزيه تو مايههای کابوکی و سيرابی شيردون، حالا با دو درجه تخفيفتر.
|
کارفرمای پولندار خلاقيت آدمی را تحريک میکند، کافرمای پولدار تخيل آدمی را.
چنين گفت زرتشت. |
خوشم مياد از مدل فيلمايی مثه «چار ماه، سه هفته و دو روز»، علاوه بر مضمونش. ازين فيلما که وقتی میبينیشون، يادت میره که داری فيلم میبينی؛ انگار داری بيست و چار ساعت از يه زندگی واقعنی رو تماشا میکنی.
يادم نمياد نو کاونتری فور اولد من موسيقی داشت يا نه، بسکه آدم نفس کشيدنشم يادش میرفت؛ ولی اين يکی واقعن ميوزيک-لس بود، و کلی هم خوب بود که ميوزيک-لس بود. بعد اين Juno هم علیرغم اينکه هی چند جا تو وبلاگا خونده بودم فيلم بیخوديه، اما موجود کول بانمکی بود با چند تا شخصيت يکی از يکی کولتر که خوب من نمیفهمم چرا ديدن همچين فيلمايی چيپه يا چرا بده که آدم هی نيشش ازين بناگوش تا اون يکی باز شه و اينا! مثه خوردن گوجهسبز میمونست به نظرم اصن! |
Wednesday, February 13, 2008
دلم میخواد برم جايی که صبح که بيدار میشم هيچکس رو نبينم. وقتی ميرم بيرون به کسی نگم کجا میرم. کسی نگرانم نشه...
مينای کنعان [+] |
Tuesday, February 12, 2008
گمونم بايد يه تبصرهای به گوگلريدر اضافه بشه که آقا اون بلوپ آبی-سلام مکين- درسته که نشانهی آنلاين بودن شماست، اما دليل نمیشه آدم از ياهو مسنجر انتظار داشته باشه عواقب اينويز-نداشتهگی گوگل رو به دوش بکشه؛ يا «به اينويز بودن يکديگر احترام بگذاريم.».
پرانتز: گمونم اين تب گوگلريدر گوگلريدر کردن ما هم يه چيزی تو مايههای فرندز برای کسايی که اهلش نيستن به شدت رو اعصاب باشه! پرانتز بعدی: آقای عليبی، من نه که ازين سلام کردنای شما خوشم اومده، نبايد به ازای هر سلامی به بقيه به شمام سلام کنم که، ها؟ بعد نکتهی توجهبرانگيز ديگهی اين گودر(گوگلریدر) اينه که در حين بلوپهای آبی، کاملن تابلوه که کی داره شرد-آيتمزهای کی رو میخونه يا خونده. و نسبتن تابلوه که آدم با کيا سر چه چيزايی تفاهم داره و سر چه چيزايی سوء تفاهم، اينه که يه جورايی مثه معاشرت بدون کلام میمونه، معاشرت صامت. |
وبلاگ هرمس و آقای يونيورس و هوای بارونخورده و ماگ شيرقهوه دست به دست هم دادن که Lili,take another walk out of your fake worldگوشان راه بيفتيم سمت گالری گلستان طراحیهای مش صفر(منوچهر صفارزاده) رو تماشا کنيم و همونجوری که گوشمون به حرفای بانمک آقای مشصفره و چشممون به تابلوهای روی ديوار، يه هو اوت آو د بلو آقای گمشدهی دوهزار سال پيش در حين خروج از گالری بوی عطر آشنای من به دماغش برخورد کنه و رد عطره رو بگيره بياد پشت ديواره منو کشف کنه و باقی قضايا.. گمونم اينم بخشی از «در خدمت و خيانت مجازستان»-سلاملکم نازلی و مکين و هرمس و آقای عليبی- محسوب میشه!
بعد من الان دارم اين کتابای «مجموعهی هنرهای تجسمی معاصر» ليلی گلستان رو تماشا میکنم چون آقای گمشده خيلی دلش خواسته بوده تو اين مدت يه جوری تولدم رو تبريک بگه که نمیتونسته طبيعتن و خوب هديهی از پيش برنامه ريزی نشده لابد شامل اصول اخلاقی نوين نمیشه و من با تماشای اين مجموعه يادم باشه چههمه تأثير میذارم رو آدمای دور و برم و الخ! نتيجهی يک: تهران از يه شهر گنده داره تبديل میشه به يه نعلبکی گود. نتيجهی دو: آقای يونيورس و دست تقدير هر دو وبلاگ من رو میخونن، حتا درفتهاشو. نتيجهی سه: من آدم به شدت تأثيرگذاری هستم به طوری که آدما همهچیم رو يادشون میره به جز تاريخ تولدم رو. نتيجهی چار: استعداد اين رو دارم که روی اطرافيان نزديکم تأثير مثبت و به ياد موندنی بذارم و روی اطرافيان نزديکترم تأثير منفی و فراموش نشدنی. نتيجهی پنج: از گداشتن هرگونه تأثيری اعم از مثبت، منفی و حتا قدر مطلق بر روی خودم عاجزم. نتيجهی شيش: سورپرايزمه هنوز بد-لی. |
ژاپنیها يه نوع نمايش معروف دارن به اسم «کابوکی» که يه جور تئاتره تو مايههای اپرا؛ منتها اگه در نظر بگيريم تو اپرا آدما هوار میکشن(ببخشيد البته، فقط در نظر بگيريد!)، تو کابوکی رسمن زوزه میکشن! بعد اين کابوکی خيلی چيز طولانی و مهميه و مخصوص قشر پولدار و گمونم کهنسال و آدم حسابی و ايناس و قاعدتن هر آدم حسابیای بايد از ديدنش لذت ببره، و من به شدت کنجکاوم ببينم آدم خارجی غير ژاپنیای وجود داره در دنيا که حاضر باشه برای بار دوم بره کابوکی ببينه يا نه. راستش اينه که تحملش حتا از خوردن سيرابی شيردون هم سختتره!
بعد اونوقت من امروز تو يه جلسهای بودم که يه آقای کافرمايی داشت توش که حتا از کابوکی هم بدتر بود. |
هوای امروز خيابون ما به شدت ازون هواهای شيرقهوه-لازمه با موسيقی تا گالری گلستان.
|
گمونم در راستای علاقهی شديد مايل به آرزوم در دوران نوجوانی به «رفتن به سربازی»ه که اينچنين با علاقه سربازی-نوشتهای هيس رو دارم دنبال میکنم!!
|
Sunday, February 10, 2008
little tiny shares
بعضی لحظههای کوچيک، بعضی صحنهها، جملهها، عکسا يا حتا حسا هستن که تو رو ياد يکی ميندازن، ياد اونی که دلت میخواد اون لحظههه رو، صحنههه رو، جملههه رو، عکسه رو يا حسه رو باهاش share کنی. اين آدما همونايین که علیرغم همهچی، آدم ته ته دلش خيلی وقتا ميسشون میکنه؛ بيشتر وقتا ميسشون میکنه. |
حالا هر کس يادش افتاد صاحبخانه کی بود بهاش بگويد اين بطری خالی شده، يکی ديگر بياورد...
[+] |
Saturday, February 9, 2008
جينجين تو اورکاتم يه اسکرپ گذاشته بود و حال اسپانيشم رو پرسيده بود. بعد يادم افتاد که چی شد که من رفتم اسپانيش خوندم!
يه روز از جلوی مؤسسه زنگ زدم به جين.2 که: به نظرت من فرانسه بخونم يا اسپانيش؟ گفـت: اممممم، فرانسه. گفتم: آخه سخته ديکتهشون. گفت: آره، پس اسپانيش. گفتم: آخه فرانسه الگانتتره. گفت: مرض! شير يا خط؟ گفتم: امممم، شير. گفت: اسپانيش اومد. منم رفتم اسپانيش خوندم! بعد داشتم فکرتر میکردم، ديدم کلن باقی تصميمگيریهای زندگانیم هم يه چيزی بوده تو همين مايهها. تازه حتا بدون شير يا خط اول کاره رو انجام دادهم، بعدن روش کانسپت چسبوندهم. چند سال بعدم اسمشو گذاشتهم کار احمقانههه. که خوب به سلامتی يکی دو تا هم نيستن که، يه زندگیان!! |
|
Friday, February 8, 2008
يکی از سادهلوحانهترين اعمال بشری اينه که آدم اول مسواک بزنه، بعد بشينه فرندز تماشا کنه!
|
Thursday, February 7, 2008
همبرگر سلام
چند روزیست اتوبوسم را عوض کردهام. امروز یاد هماتوبوسیهای قدیم افتادم: پیرزن پیژامهپوش خلوضع که هرروز با عینک دودی و پیژامه و کلاه کاسکت سوار میشد، جوانک موقشنگ ریشو با هدست بزرگی که هر روز بر سرش بود و یک عینک دودی عهد بوق: همانکه بعدها بدون عینک دودی و هدست کل هیبتش را از دست داد، مانکن قد کوتاه، که آخر هم نشد ببینم یک لباس را دو بار پوشیده، که از خوشگلی همه چیز را داشت جز قد و اینکه لابد اگر این را میداشت دبگر اتوبوس سوار نمیشد، همانکه هر روز دلم را خوش میکرد که آخرین رد پای خوش لباسی ست در این برهوت سلیقه، مردک هندی بدون بوی کاری و دوستدختر فلیپینیاش، حتی همه چینیهای بدلباسی که دیگر آنها را هم به چهره میشناسم: دخترکی که هرروز به عشوه خود را به خواب میزد و میانه راه سرش را میگذاشت بر روی سینه جوانک مورنگ کرده چشم بادامی تا او هم به خشونت سر دخترک را هل بدهد، از همان هل دادنهایی که بعدترها فهمیدم انگار نوعی معاشقه چینیست و ... همه هماتوبوسی های دیگر. اینهمه گفتم تا برسم به اینکه یکدفعه آرزو کردم از بین اینهمه آدم یکی هم امروز بگوید راستی آن مردک خاورمیانهای تیره با صورت کشیده و ریشهای آمده کجاست؟ حتی مثل روزهایی که من در دل خودم به راننده میگفتم جان عزیزت دیرتر راه بیافت تا پیرزن خلوضع هم برسد، یکی در دل خودش همین را به راننده بگوید. بالاخره ما هم آدمیم، دوست داریم ملت مارا به جایی، جز تخمشان، حساب کنند. شاید نمیخواهم قبول کنم که دیگر روزگار "هم"ها برای من سرآمده: همکلاسی، همدانشگاهی، همسایه، هممحل، هم... تمام شده. رضایت دادهام به هماتوبوسی که آنهم خیالبافی ست. اینست که آخرین "هم" واقعی بیتوقع باقیمانده برایم همین همبرگر نهارم است. بد "هم"ی هم نیست. بالاخره هر دو برگریم. گیرم او برگر به جبر بلعیده شدن توسط من و حقیر برگر ذغالی به اقتضای له شدن توسط روزگار. «کباب کانگورو بر آتش سوسن و ياس» |
گمونم ديدن دوازده رو پردهی سينما کلی بچسبه. اصن اين آقای نيکيتا ميخالکوف با همون تک فيلم آفتابسوخته خودش رو جا کرد تو دل ما، چه برسه به اينکه ناديای توی فيلم دختر واقعنیش باشه و حرفای تو مجله فيلمش هم به دل بشينه کلی. بعدم طبق اوصاف مجله فيلمی، اين «قطعهی ناتمام برای پيانوی کوکی» هم به جرگهی موست وانتدها پيوست بد-لی. بايد يه آقای يونيورس فيلمی پيدا کنم کم کم!
|
Wednesday, February 6, 2008
اين آقای کارگرمون که جديدنا مياد، اونقد تو زندگیش هدف داره و پشتکار داره و انرژی داره و به آيندهش اميدواره و اينا، که آدم رسمن خجالت میکشه هی پشت سر هم. يه وقتايیم مثه امروز شروع میکنه به بحثای سياسی و تشريح نقطه نظرات آقای اوباما و هيلاری خانوم و باقی مخلفات، که من طبق معمول حوصلهم سر میره و میپيچونمش. يه وقتايیم میزنه کانال روانشناسی، که من رسمن در میرم. يه وقتايیم شروع میکنه بهم درس زندگی دادن که خوب باعث شرمندگی خودم میشم هی. بعد نه تنها همينجوری داره ليست کتابای پيشنهادیش زياد میشه، بلکه امروز رسمن سعی داشت چيرآپم کنه و به زندگی دوباره اميدوار بشم و تکونی به خودم بدم و خودم رو دست کم نگيرم و الخ!
از اونجايی که امشب رفتم چندتا از کتابای نخوندهمو که آقاهه گفته بود گذاشتم در صدر ليست، مطمئنم اين آدم در آينده وکيل خوبی میشه با پشتکار و اعتماد به نفسی که داره، چون حتا حرفاش داره کم کم رو منم تأثير میذاره! |
کسی اين دور و برا نمیدونه که اين آقايون نهضت سواد آموزی، سیدیهای آموزشی تصويری هم دارن احيانن يا نه؟
|
در راستای «در خدمت و خيانت گوگلريدر» -به قول خودتون سلام آقای عليبی- وبلاگها بر دو دستهن: يه دسته اونايین که تو همون گ.ر. يا فيد ريدر میخونیشون و خلاص؛ يه دسته هم اونا که علیرغم گ.ر. و ف.ر. بازم میری خودشون رو باز میکنی و پستاشون رو تو وبلاگ خودشون میخونی. انگار که تمپليت و شکل و شمايل وبلاگ همون دستخط شخصی طرف باشه و ترجيح بدی نوشته رو با خط خود صاحب-نوشته بخونی. دستهی دوم همونايین که حتا بیبلاگرولينگ هم آدم به طور منظم چکشون میکنه!
آدمای توی گ.ر. هم بر دو دستهن: يکی اونا که کاملن قابل حدسه چه تيپ مطالبی رو شِر میکنن، واسه همين فقط وقتايی که خيلی بیکاری سر میزنی ببينی چيا رو شِر کردهن؛ يه دسته هم آدمايین که اصولن کنجکاوی ببينی چيا رو شِر میکنن که معمولن هم کنجکاویت نمیخوره تو در و ديوار. |
Tuesday, February 5, 2008
به سلامتی من بيشتر از اونکه ليلی باشم، مجنونم انگار!
|
بازم دلم واسه اون قديمای تکنولوژی-لس تنگ شد. بازم يادم افتاد اين السیدی موبايل و کالر آیدی و چه و چه، نه تنها بکارت تلفن، که بکارت روابط رو هم از بين بردهن.(اين بکارته ربطی به بکارت اليزه نداره ها!)
انیوی، در اين دوران تلفنهای هرجايی، آدم بهتره همون لحظه که تلفن زنگ میخوره، تصميم بگيره جواب بده يا نده، اينجوری لااقل ديگه لحظههه کش نمياد. اما با يه ميسکالی که مال نيمساعت پيش بوده، مال يه سال و نيم و نيمساعت پيش، آدم نمیدونه چیکار کنه. آدم که سهله، حتا منم نمیدونم چیکارش کنم.. |
Monday, February 4, 2008
کيستی که من
اينگونه به اعتماد نام خود را با تو میگويم؟ ... کيستی که من اينگونه به جد در ديار رؤياهای خويش با تو درنگ میکنم؟ سرود آشنايی --- آيدا در آينه |
اسکيس-آپ
دستهات بر خطوط اصلی تنم میلغزند طرح خام اوليه .. کمی بعد آرامتر منحنیها را پيدا میکنند سايهروشنها را هاشور میزنند دواير را با چند حرکت نرم ترسيم میکنند منحنیها را به خطها و خطها را به دايرهها گره میزنند گرههايی نرم گرههايی کوتاه .. من چشم میبندم و نرمای تنم را با جوهر سرانگشتانت طرح میزنم |
Sunday, February 3, 2008
با خشم و انرژی فراوان اومده بودم بنويسم که آقا، اين هيولای درون ما از خواب گران بيدار شده و همچين داره کاهدود میکنه و الان درمون رو بردارن آتش خشم و غضب و سرخوردگی و ...گیه که فوران میکنه و اينا، و اگه ولم کنن حتا آدمارو هم درسته میجوم، و اصن بهتره برای مدتی پناه ببرم به غار درونم؛ که ناغافل چشمون افتاد به اين پسته و همچين بفهمی نفهمی به شدت شرمنده شديم از اينهمه بیجنبهبازیدرآوردگی خودمون!
|
Saturday, February 2, 2008
اگه پنجشنبه وبلاگ نوشته بودم، بیشک يه مطلب تند و تلخ از آب در ميومد.. اما حالا که شنبهست و تازه هنوزم دستم داره به نوشتن همهی آنچه گذشت نمیره، نوشتههه بيشتر دلش میخواد به طنز ميل کنه تا به تراژدیسازی، اونقدر هم تلخی و گزندگی توش نيست حتا.. چند روز ديگه لابد میتونم از توش يه تئوری زندگیساز هم بکشم بيرون که اصن چهقد خوب شد فلان اتفاق افتاد و الخ..
حکايت زندگی مشعشع منم همينه.. کلن نقطهی استارت بيشتر اتفاقات خوبی که بعدنا دچارش شدهم، تو يه تراژدی زده شده.. به شرطی که ياد بگيرم يه ذره دندون رو جيگر بذارم و اينهمه کولیبازی راه نندازم.. اطرافيانم رو هم يه خورده تلاش کنم بشناسمتر! |
گاهی همينطوری ناغافل چشم باز میکنی و میبينی دچار شدهای
دچار يعنی عاشق؟! |
به سلامتی پنجشنبهای در عرض نيمساعت اوضاعمون شد خودِ «ملاقات بانوی سالخورده»، اونم چه سالخوردهای!! بعد علیرغم اينکه بهخدا من بابای بچه نبودم، آخرين سيگارمون رو کشيديم و دمبمون رو انداختيم رو کولمون و اومديم پی کارمون!
ولی عجب همکلاسیهای اعتماد به نفس ندار آويزون توسریخوری بودن طفليا! |