Desire knows no bounds |
Saturday, February 28, 2009
در بابِ فضيلتِ نويد-بودهگی يا چرايیِ ضرورتِ يک عدد نويد در مواقع بحران
آدما مودشون وقتای بحران با هم فرق میکنه. عکسالعملهای متفاوتی نشون میدن از خودشون، حالا چه در مقابل اتفاقی که افتاده، چه در مقابل آدم اتفاق-زده. بعد خوب معمولن هم اينجوريه که يه وقتايی آدما ديگه نمیتونن مهربونیهای ذاتیشون رو کنترل کنن، هی میزنه بيرون. مدل اين مهربونيا هم با هم فرق داره. مثلن رامين مهربونِ ساپورتيوه، نويد مهربون خل و چل. يعنی اصن ساخته شده برا اينکه آدمو به کل از مود يه مارمالاد غليظ غمگين بدرنگ دربياره تبديل کنه به يه کمپوت سبُکِ آبکی خوش رنگ و رو. يعنی در اين حد که من به شدت خدا رو شکر کردم کسی از خوانوادهی کاميار اينا نديد ما رو، وگرنه کلی بد و بیراه بارمون میکرد که اينا چه دوستای صميمیای هستن که يه ريز دارن هرهر و کرکر. حالا الان که ضايعست، ولی يه وقتی بايد بشينيم اين سناريوهای بيمارستانه رو منتشر کنيم بخنديم کلن. انیوی، میخوام بگم حالا هی بشينين بگين گودر خر است و شماها مبتذلين که هر چيزی رو به شوخی میگيرين و آدم بايد جدی باشه و اينا، اما اين چند روزه رفيقترين آدما برای من همين آدمای گودر بودن و شوخیهای وسط تمام اون لحظههای بد، بهترين آرامبخش بود و تمامِ اين جدی نشدنها و غليظ نشدنهای دوستام، مثبتترين اتفاقی بود که منو سرپا نگه داشت. يعنی اصن اينجوريه که گودر با تمام آدماش، ديگه اونقد چسبيدهن به آدم و اونقد بلد شدهن همديگه رو، که مثه يه قرص نيروزا آدمو تو بدترين شرايط دچار يه لبخند گنده میکنن. ما آدم بزرگا خوب میدونيم خيلی وقتا، بيشتر وقتا، تو موقعيتهای بد زندگی عملن کاری از دستمون برنمياد برای همديگه، اما عوضش میتونيم با اين بودنمون با اين دور هم بودنمون کلی دلگرمی باشيم که. بعد من تو اين دو سه روز، از همه وقت بيشتر رد گودر و آدماشو ديدم تو زندگیم، حتا بداخلاقترينها و عصا قورتدادهترينهاشون رو، جدی. حالا يکی بايد بشينه خودِ کاميارو پرزنت کنه که اينهمه ماهای گودری رو تحميق تودهها میکرد، ابله! (الان که چند روز بعده و مرخص شدی و داری اينارو میخونی ترجيحن يه خورده شرمنده شو و تجديد نظر کن رو جهانبينیت.) انیوی، خير سرم اومده بودم بگم حال اين رفيقمون کمی بهتره، به هوش اومده هرچند هنوز هوش و حواس درست حسابی نداره -و اصلن هم کسی قصد نداره ازين بیحواسی سوء استفاده کنه!-، و خوب خطر رفع شده. بعدتر هم اينکه من اصولن روابط عمومیم رو ناپلئونی پاس کردهم هميشه، اينه که انشام ضعيفه اين وقتا. اما اين دو سه روزه اونقدر پُرم از معاشرت و تلفن و ایميل و اساماس و آدمهای ناغافل، که خودش يعنی يه دنيا، که حالا بين خودمون بمونه، اصن کلی خوشبهحالم شد ازينهمه تحويلگرفتهشدهگی يکهو. اينه که آقا جان خودتون بفهمين چههمه خوبمه که هستين، لطفن. |
Thursday, February 26, 2009
يه ليوان گنده ويسکی و يخ بخور و بخواب. صبح همو میبينيم تو بيمارستان. ابليس چيزیش نمیشه.
نشستهم به خيال خوش، تمام روز رو به استراحت، مشغول پرتقالخوری که رامين زنگ میزنه. از کاميار خبر داری امروز؟ نه، اسب شده اساماسهامو جواب نمیده. آره منم ديدم اساماس جواب نمیده زنگ زدم مازيار گوشی رو برداشت، گفت بردنش آیسیيو. برق سه فاز. زنگ میزنم به مازيار. صداش خوب نيست. توضيح میده که ديشب چی شده و الان تو آیسیيويی و توضيحتر میده که برم بيمارستان هم راهم نمیدن و بهتره صبر کنم تا فردا. بیحوصلهست. هميشه از مردهايی که صداشون جدی و بیحوصلهست میترسم. قطع میکنم. دو ثانيه بعد نويد اساماس میده مخ ابليسو بزن بريم کيک و چايی. هه. اشکام ميان پايين. جواب میدم آیسیيوئه، گمون نکنم بياد. جا میخوره بچه. براش تعريف میکنم چی شده. اساماس میده نگران نباش، رفتم گوگل کردم، چيزی نيست، زود خوب میشه. میرم گوگل میکنم، نگرانتر میشم. بد نوشته. سولماز زنگ میزنه که مغز و اعصاب بيمارستانه يه خورده خره. خودمم شنيدهم راستش. توی دلم خالی میشه. دستم میره سراغ تلفن، صدای مازيار يادم مياد، پشيمون میشم. کاش حامد تهران باشه. خواهر کوچيکه زنگ میزنه يه سری اطلاعات میده بهم. توی دلم ديگه خالی شده به کل. قطع میکنم. میرم بيمارستان. آقای پذيرش مهربونه. میذاره با پرستارش حرف بزنم لااقل. پرستاره هم مهربونه، با کلی حوصله جواب سؤالامو میده. چيز زيادی به اطلاعاتم اضافه نمیشه. زنگ میزنم خونه به هوای پيدا کردن حامد. مامانت میگه حامد تهران نيست. مامانت هم کلافه و بیحوصلهست. از آدمای کلافه و بیحوصله میترسم. قطع میکنم. کاش حامد تهران بود. نويد خبر میگيره. میخوای بيام بريم قدم بزنيم؟ گريهمه. کل امروزو بیهوش بودی. فک میکردم سرسنگينی باهام که جواب اساماسمو ندادی. بابا زنگ میزنه که بيام بيمارستان پيشت؟ نه، دارم برمیگردم خونه. بغضمه. فک کرده بودم ديروز هم الکی گفتی که مريضی. پرستاره گفت به کل بیهوشی. رامين زنگ میزنه. براش تعريف میکنم. حرف زدنم نمياد. توی دلم خاليه. قطع میکنم. تا همين يکی دو ساعت پيش دنيا چه امن و امان بود. رضا میگه تنهايی غصه نخوريا، مام هستيم. میدونم. پرستاره اما گفت تمام امروزو بیهوش بودی. يعنی امروز هيچ حواست بهم نبوده. قبول نيست. نامرديه. تلفن هی زنگ میزنه. تو نيستی. قطع میکنم. |
Wednesday, February 25, 2009
شب شراب
برهنه و آرام دراز میکشم کنارت. فکر میکنم هذيان بود اين يا همآغوشی؟ دستش را حلقه میکند دورم. تب نيست اينکه هست. دروغ نيست خواب نيست خيال توست که هست که داغ میپيچد دورم. حضورش آنقدر پُرم کرده که هيچ نمیبينمات. مست و گيج و بیحواس، تن میسپارم به دستانش، بکاود بريزد به هم هزارتوی درونام را. تو اما نفسات را سُر دادهای پشت شانههام، آرام به نوازش انحنای آسودهی کمرگاه. تب دارم. تاب میخورم ميان بيداری و مستی. میچرم به نيش میکشم مرتع تناش را، حريص و گرسنه. تو را اما آفريدهام اينجا دراز بکشی کنارم آرام بگيرم در آغوشت، هيچ نماند از دنيا جز تو. که پناه بگيرم در بازوانت هُرم نفسهايش بسوزاندم بلغزم زير لبهاش تناش سنگينی کند بدراندم از هم، گيج و بینفس و خيس. تا کام بگيری از سيگارت صدايت را پايين بياوری زير گوشم به نجوا، عميق و پُرمهر، ريشه کند در من جانِ دلمهات. نفسهام را به شماره میاندازد اين درد وحشی. کلمهای بايد پيدا شود اينجا، عاشقتر از عشق، دلدادهتر از من، حريصتر از تو. کلمهای تازه، حالا که میدانم دنيا از فراز شانههات چه شکلیست. صدايم میزنی عقربهها جا میمانند نفسی تازه میکنند به جرعه آبی. زبانات کجای من گم شد که اين همه حرف ريخت بیکه گفته باشيمشان. شب میوزد تو، روی پوست تنات، گرم و شرجی و خيس. دوست گرفتهام تو را، تا پای جان. دست میکشم روی بازوت، گردیِ سرِ شانهات، گردنات، تو. خيالات میگيردم. میچرخاندم. تباش داغ و بیتابام کرده. دهليز تنش را رفتهام من، تاريک و طولانی. تهِ راه را ديدهام من، از همينجا که ايستادهايم. سرد و خلوت و پرخواهش. خلسهی تو بیانتهاست، عين تمام راههای نيمرفتهی بیته. آويزانم میکنی معلق میمانم ميان خواب تا بيداری. انگار هيچوقت اينهمه نزديک نبودی که حالا. حالا که نه شب مانده نه روز. ناوقتِ ناکجايیست اين رخوتی که من با تو، اين لذتی که من. سايهتاريک تنهامان را مینويسم بو میکشم دستنوشتههات را. خطات را روی تنام جا گذاشتهای. هذيان بود اينکه بود يا همآغوشی؟ |
آدم است ديگر
گاهی وقتها اصول نمايشاش درد میگيرد |
Monday, February 23, 2009
من دروغگويی هستم که هميشه راست میگويد.
«ژان کوکتو» اعتماد --- آريل دورفمن |
از دست می
بعد گاهی وقتها زندگی اينجوریست که «صدای در» میشود دست سرنوشت که اصلن يک درِ به اين سادهگی برمیدارد جهت دست سرنوشت را میچرخاند هر طور که دلش خواست هر طور که دلمان نخواست |
Tuesday, February 17, 2009
بعضی وقتا حاملهای. آبستن کلمهای. سنگينی از کلمهها. دلت میخواد هی زودتر بريزیشون بيرون. از شرشون خلاص شی. از اينهمه سنگينیشون. ازينهمه با خودت کشيدنشون. اما حواست باشه بايد بذاری دورهش کامل شه. وقتش برسه. زودتر اگه باشه، نارس میمونه. يا به کل از دست میره، يا اونقدر بايد بهش برسی و توضيحش بدی که پشيمون میشی اصن. اينه که کلمهها رو نبايد همينجوری به دنيا بياریشون، هر چهقدم سنگينی کنن رو دلت هر چهقدم بند نافشون افتاده باشه دور گردنت راه نفستو بند آورده باشن. بايد بذاری خودش که موقش شد به دنيا بياد. يه همچين چيزيه حاملهگی.
|
يه نگاهی ميندازم به دور و بر، «هيچی عوض نشده اينجا که».
«از وقتی رفتی هيچی عوض نشده اينجا، همه چی پير شده فقط»، درو میبندی. |
دکمهی ايکسام خراب شده بسکه کار نمیکنه
فک کنم پای مورچههه مونده زيرش |
Monday, February 16, 2009
روزای عجيبیان اين روزا
عجيب و غليظ و عميق ذهنام مثه يه سونای بخار، خيس و سنگين و مه گرفتهست دمکرده و مرطوب تو يه غلظت عجيب شناورن حسهام من که يه عمر آدمِ خوابيدن رو سطح آب بودم اين روزا دارم ته استخر شنا میکنم تهِ تهِ استخر اکسيژن نيست اينجا که منم |
بوسيدن يادت رفته؟
بايد بغلش کنی، بذاری بغلت کنه بذاری ببوستت که باورت بشه ديگه همه چی تموم شده. وقتی ضربان قلبت آرومه يعنی همه چی تموم شده. وقتی میتونی همينجوری يواش و دوستانه و عميق بمونی تو بغلش و دستات راهیِ تنش نشن يعنی همه چی تموم شده. وقتی سرت رو نگات رو لبات رو به هر بهانهای بدزدی يعنی دان. حالا مونده تا اون باورش بشه. مونده تا بفهمه فرق معشوقه رو و دوست رو. مونده بفهمه عاشقی نيست اين که منم، دوستيه. دروغگوی خوبیام من. لبام اما هرگز به هيچ هيچ هيچ مردی دروغ نگفتهن تا حالا. |
Sunday, February 15, 2009
ژانر: يهنفسنويسیهای شب تحويل پروژه يا taking my breath away
خسته و شلوغ برگشته بودم خونه. لباسارو عوض کرده نکرده يه ناهار ديرِ دم دستی خوردم و چارزانو پای کامپيوتر که کارو ببنديم بره. حالا درست همين امروز يههو اونقد تعداد اربابرجوعهای حضوری و غيرحضوریم زياد شده بود که رسمن ذهنم ديگه نمیکشيد. از يه طرف دلم نميومد آدمی رو که حالا بعد يه قرن اومده سراغ من برای حرف زدن ايگنور کنم، ازونورم اونقد ذهن خودم درگير و بیهوش و حواس بود که وسطای حرف زدنام رسمن میفهميدم دارم مزخرف میگم. انیوی، همون وسطا ديدم در میزنن. سرايدارمون بود که يه بسته دارين صبح آوردن براتون. فک کردم يا آقا پيکیمون فايلها رو آورده و رفته، يا چه میدونم خدای نکرده معجزه شده حسين دلش سوخته فيلمامو برام فرستاده يا يه چيزی تو اين مايهها. هيچکدوم اما که. رو پاکت اسم و آدرسم رو با رواننويس رنگی نوشته بودن. آدرسو با رواننويس رنگی نوشتن يعنی يه چيزِ اين بسته با بقيه فرق داره. يعنی آدمِ اون پشت با بقيه فرق داره. کی پلاک جديدمونو بلده؟ دست زدم رو پاکت. سیدیئه توش؟ خلم ديگه. عوض اينکه فِرت بازش کنم کلی میشينم به حدسبافی. دستخطه آشناست اما. آبی هم که هست. هوووممم. هميشه اولين حدس درستترين حدسه. خودشه. پاکت رو که باز میکنم خودشتر میشه. بعد راستشو بخوای لبخندم گرفتها، لبخند عريض و طويل نازلیوار. که آدم کش مياد واسه خودش میره چايی میريزه با شيرينی خامهای گنده، میشينه هی ورق میزنه هی کارته رو نگاه میکنه و با خودش میگه حتا کارتشم کارتیه که میدونه دوست دارم. از کجا اينهمه میشناسه منو؟ از کجا اينهمه بلد شده منو؟ چهجوری ياد گرفته اينجوری آروم و بیصدا سرشو بندازه پايين بياد بشينه تو زندگی آدم، بیکه حضورش سنگينی کرده باشه رو شونههات. بیکه چيزی خواسته باشه ازت. رسمن پخش شدم رو مبل و بِهِت فکر کردم. دلم خواست همون موقع پيشم بودی میبوسيدمت. يعنی بدجور دلم بغلتو خواستا، بد. بعد داشتم فکر میکردم چرا من بلد نيستم اينجوری آدما رو؟ تو رو؟ اگه الان بخوام برات يه کارت انتخاب کنم، يه هديه بخرم، چهقدر مطمئنم از هديهم خوشت مياد يا نه؟ راستشو بگم؟ هيچی. يعنی میتونم بر اساس حس زنانهم بالاخره تا يه حدودی حدس بزنمت، اما اينجوری که تو منو؟ نه. فک کردم شايد مال اينه که من زيادی ولام تو وبلاگم. همه چیمو مینويسم واسه هر چی که دوست دارم اونقد ابراز احساسات میکنم که همه میدونن مثلن عاشق عطر و سوشی و لوازمالتحريرم و کشتهمردهی کيتکت و گوجهسبز و انگشتر و دستبند نقره. تو اما درونگراتری تو وبلاگت. آدما رو راه نمیدی تو ريزهکاریها تو روزمرههای زندگیت. وبلاگ تو مال مخاطب خاصه وبلاگ من جزو اموال عمومی. واسه اينه يعنی؟ میتونه اين باشه، اما بهانهی خوبی نيست. خودم خوب بلدم وقتی کسی رو دوست داری بايد دوستداشتههاش رو هم بلد باشی، بايد آدمه رو بدونی. بعد من دوسِت دارم. اما چرا اونقدر که دوسِت دارم بلدت نيستم؟ از کی اينهمه حواسپرت شدهم تنبل شدهم بیحوصله شدهم؟ يادمه ايرج میگفت یو آر اسپويلد وید اتنشن. میگفت آدما با اينهمه توجهکردناشون اونقد لوسم کردهن که ديگه ارزش هيچی رو نمیفهمم قدر هيچ دوستیای رو نمیدونم. راست میگفت؟ راست میگفت. هميشه عادت کردهم مورد توجه و علاقهی آدما باشم، دوسم داشته باشن قربون صدقهم برن دور و برم باشن هوامو داشته باشن بیکه در مقابل اونقدری که اونا برام انرژی میذارن منم انرژی صرف کنم. عادت کردهم به اينکه هر کاری کنم و هر قدر بد و سربههوا باشم تو رابطه، در مقابل اما تمام توقعهايی که دارم تمام چيزهايی که دلم خواسته برآورده بشه بیکه تلاش خاصی کرده باشم برای به دست آوردنشون بیکه نگرانی خاصی داشته باشم بابت از دست دادنشون. هميشه مطمئن بودهم آدمی که يه بار دوستم داشته باشه ديگه نمیتونه دوستم نداشته باشه. ممکنه بره، اما برمیگرده. ممکنه برنگرده اما دلش هميشه اينجا میمونه. فقط ممکنه به عمد برنگرده که بخواد بهم ثابت کنه دنيا هميشه اينجوريام که من فکر میکنم نيست و با اين اخلاقام آدمای باارزش زندگيم رو از دست میدم يکی يکی. من اما ته دلم میدونم که اگه بخوام، اگه موقعيت رو براش فراهم کنم اون هم برمیگرده. يعنی میخوام بگم میفهمم که اين طرز فکر طرز فکر خوبی نيست، اما اشتباه هم نيست. گاهی وقتا بايد اونقدر زن باشی اونقدر دوست داشته باشی دوسِت داشته باشن تا برسی به جايی که خيال کنی اوهوووم، دنيا اصلن يه وقتايی سرِ انگشتای تو میچرخه. و اصن وای نات؟ مگه چند نفر بلدن اينجوری زندگی کنن که حالا آدم بخواد شرمنده هم باشه بابتش؟ الان که فکرش رو میکنم، واقعن يادم نمياد تا حالا آدمی رو از دست داده باشم تو زندگیم. يادم نمياد آدمی رو از ته دل خواسته باشم و به دست نياورده باشمش. مهندس غين؟ اون استثنا بود. متأهل بود و برای همين حتا تو تمام اون دو سالی که با هم کار کرديم حتا يه ثانيه هم نذاشتم بفهمه که اينهمه دوستش دارم اينهمه دلم میخوادش. بقيه اما نه، همه رو داشتهم بدون استثنا. همين شده که يادم رفته گلدان را آب میبايد داد. همين شده که بدعادت شدهم. همون حرف کوندرا اصن، تو ژاک و اربابش، بنوشيم به سلامتی شما آقايون که باعث اعتماد به نفس ما خانوما میشين. اوهوووم. منم مثه خيلی زنای ديگه اعتماد به نفسمو مديون مردای زندگیم هستم. و اين مطمئن بودنه، اينکه میدونم چه جايگاهی دارم تو دل آدمای دور و برم، باعث شده خيلی چيزا رو کمکم بذارم کنار. نه کاملنها، نه. خيلی وقتا بهتر از بقيه بلدم حواسم باشه به طرف، دور و برش بپلکم خيالشو راحت کنم که هستم پيشش، که میتونه بره هر وقت خواست برگرده. خيلی وقتا حواسم هست کی الان منو لازم داره خودمو میرسونم بهش. گوش میشم براش سنگ صبور میشم دلقک میشم مامان میشم معشوقه میشم معلم میشم يا هر چی. میخوام بگم اينجوريام نيست که يه گاو تمام عيار باشم و آدمها کماکان دوستم داشته باشن، نه. بالاخره هر آدمی چيزی رو ديده تو من که دوست شده، دوست مونده. اما قبول دارم که خيلی وقتا رابطههام بالانس نيست. عمل و عکسالعملهاشون متوازن نيست. اونقدری که توجه دريافت میکنم متقابلن خروجی ندارم. خيلی وقتا از کنار خيلی چيزا سرسری میگذرم به اين هوا که اينا تاوانِ بودن با آدمی مثه منه. به نظر هارش ميادها، اما اونقدرها خشن نيست تو ذهن من. به نظرم طبيعيه. مخصوصن تا جايی که به چشم نمياد و به زبون نمياد طبيعيه. اما يه جاهايی مثه امروز، مثه تو که برام خيلی مهمی، اين ساختار ذهنیم به کل به هم میريزه. راستشو بخوای برام عاديه که مردا بهم توجه کنن و دوستم داشته باشن، اما زنا نه. تو اين ده پونزده سال اخير، به جز نازلی و نازنين و مارال هيچ دوست صميمی ديگهای نداشتهم. اگر زنی هم بهم نزديک شده، يا اونقدر کوچيکتر از من بوده که به خاطر حرفام شده مريدم، يا اونقدر مسن بوده که منو جای نوهش دوست داشته. دوست همسن و سال خودم اما؟ نه. چيزی بوده که هميشه ميسش کردهم. تو يکی اينو خوب میدونی. اونقدر گارددارتر از من هستی حداقل که بدونی همينکه اين دوستی من و تو تا اينجا پيش رفته يعنی چههمه. همين که من دارم اينا رو بیملاحظه بیفکر بیسانسور برات مینويسم يعنی چهقدر. راستترش رو بخوای تو تنها زن غريبهای هستی که تو اين سالها اومده توی زندگیم، اومده که باهام دوست شه و تونسته اعتماد منو جلب کنه. تونستهم دوستت داشته باشم بیهيچ حاشيهای. و تونستهم خيال کنم دوستم داری همينجوری که من، بیهيچ حاشيهای. يعنی میدونی، ذهن هنوز-رياضیِ من نمیتونه به راحتی باور کنه يه زن، يه زنی که تو يه کانتکست ديگه جدا از زندگی واقعی من داره زندگی میکنه، بياد و بخواد باهام دوست شه و دوست بمونه. عادت ندارم يه زن بهم محبت کنه، اينو جدی میگم. هميشه اينجوری بوده که زنا اومدهن نزديک، فوقش يه لبخند زدهن و راهشونو کشيدهن رفتهن، اگه چنگ ننداخته باشن البته. خيلی طول کشيد که تو رو باور کردم. خيلی طول کشيد که ديدم چه دوستت دارم، برام مهم شدی، حواسم پرتت میشه، دلم برات تنگ میشه، اصلنتر دلم هواتو میکنه. خوب؟ بعد اما نه که باز هميشه معاشرتهام محدود به مردا بوده، عادت ندارم به careکردن در مورد يه زن. بلد نيستم يه زن توی زندگی آدم باشه يعنی چی. جدی دارم میگما. الان که دارم فک میکنم، میبينم هميشه مردها رو خوب بلد بودهم، اما دوست بودن با يه زن رو هزارساله که يادم رفته. نمیدونم زنی که دوستم داره ازم چی میخواد. به چه دردش میخورم چی باید بهش بدم که خوشحالش کنه خوبش کنه. احمقانهستها، میدونم خودم. ولی هست این حسه. یه جاهایی رسمن دست و پامو گم میکنم. نمیتونم تشخیص بدم خوب و بد رفتارمو. بعد يه روزايی مثه امروز، يه آدمی مثه تو، هی يادم مياره که چههمه ميس کردهم تمام اين سالها تو رو. کاش کمی اومده بودی نزديکتر کاش کمی اومده بودم نزديکتر، که ازت ياد میگرفتم اين بودنِ مدام رو. يادم انداختی بايد دوباره ياد بگيرم دوست داشتن آدما رو. بايد يه جاهايی يه وقتايی واسه يه آدمی مخاطب خاص باشی. منحصر باشی بهش. کنجش باشی. بايد يه وقتايی يادِ آدمه بياری که دوسش داری، که حواست بهش هست. اصن بايد بايد بايد يه وقتايی نفس آدمه رو حبس کنی تو سينهش، ناغافل. بعد خوب مردا قلقشون فرق میکنه، راحتترن اصولن، لازم نيست زیاد فکر کنی زياد مغزتو به کار بندازی يا چی. کافيه به غريزهت اعتماد کنی و بری جلو. زنا اما سختترن. سختتر میشه دلشون رو به دست آورد دلشون رو لرزوند دلشون رو برد. تو سختترهم هستی حتا. حالا اما يادت میگيرم. نمیذارم همينجوری سُر بخوری از دستم که. قول. امضا: ديروز |
همين الان يه مورچههه فِرت رفت توی کیبورد
هر چی هم تکوندمش نيومد بيرون يعنی آقاهه الان مياد دنبال مورچهش؟ |
Saturday, February 14, 2009
تهدبير
|
من برم مشقامو که نوشتم بيام اين پسته رو بنويسم.
قبلش ولی میشه عجالتن ماچت کنم کسی هم شاکی نشه؟ اصن بسکه خوب بلدی ناغافل. بسکه. |
آقا بسوزه پدر اين گودر
بسکه فرهنگیفای کرده ما رو بسکه ناخوداگاه هر چیزِ خوبی دم دستمونه ور میداريم فِرت با ملت شر میکنيمش من الان رسمن آخرين دوست اختصاصیم رو با مکین شر کردم و الان همهی دوستام با همديگه شر شدهن و فک کنم از همين لحظه پشيمونم اما به هر حال آبيه که رفته و اتفاقيه که افتاده نامردين هايدم کنينا |
ابر بارانش گرفته*
گاهی بايد بگويی «برگرد» گاهی بايد بگويی برگرد تا راهِ رفته را راهِ دورِ رفته را دور بزند برگردد اصلن دور-برگردانها را گذاشتهاند برای همين که نرسيده به ته اتوبان دور بزنی برگردی بگردم دورت که دستهات بگردند دورم که بمانی که ديگر دور نشوی هيچهيچ میدانی؟ با تو اصلن راهِ رفته را هم میشود دور زد برگشت خلاص. پ.ن. دستهات را يکجايی تهِ دلم سِيو کردم يک روزی يک وقتی بالاخره پسشان میدهم نگران نباش جانِ دلم پ.ن.تر. حواست هست که؟ حواست هست که عنوان هيچ بیربط نيست؟ خط و ربطش هم که لابد میماند بين خودمان *نيما |
Thursday, February 12, 2009
نگران نباش ماهِ من
اينجا همه ستارهاند اين رسمن يه کامپليمان عاشقانهی پدرسوختهوارانهست که من دوستمشه بد-لی. نقل از حافظهی نگارنده(گمونم از وبلاگ زاغارت بود در عهد ماضی) |
آستينم مستهها
رسمن |
Wednesday, February 11, 2009
هی خره
داشتم فک میکردم من تا تهِ دنيا ناقص میمونم که اينجوری بیتو |
Monday, February 9, 2009
«اغراق نيست بگوييم اگر گرترود استاين شخصا وجود نمیداشت لازم بود که چنين شخصيت تأثيرگذاری حتما اختراع میشد.»*
بعضی آدمها نه که بد باشندها، نه، خوبند؛ دوستشان هم داری حتا، زياد؛ اما بودنشان يکنواخت است. شيبِ منحنیِ حضورشان هميشه ثابت است آنقدر که گاهی يادت میرود اين آدم هست، همين نزديکیهاست. بعضیها اما آنقدر حضورشان پررنگ است و شارپ است و دستقویست، که يک لحظه حواست پرت نمیشود از بودنشان، از هستنشان. آنقدر رگ خواب زندگیات را خوب ياد میگيرند که اصلن يادت میرود دنيا قبل از آنها چه شکلی بوده چه جوری میگذشته. يعنی میخواهم بگويم بعضی آدمها آنچنان بلدند روی تو، روی اطرافيانشان تأثير بگذارند آنچنان بلدند افسار حس آدمها را بگيرند دستشان، که باورت میشود دنيا بیآنها بیشک چيزی کم داشته. بايد کلی راه رفته باشی راهنوردی کرده باشی غبار زندگی از تن تکانده باشی تا بتوانی اينجوری رد پايت را حک کنی توی دل و جان آدمهات. * کتاب من و ديگری -- احمد اخوت |
Sunday, February 8, 2009 از سالاد ميوه شروع كن
اول برو سراغ انارها ريزند و از زير قاشقت فرار ميكنند آناناسها، آلوهاي هستهدار، سيبهاي سبز ، كيويها را كنار بزن بهشان بيتوجهي كن و دنبال دانههاي انار بگرد قاشق را كنار بگذاري يا نگذاري؟ انارها را با قاشق سوا كن با انگشت از توي قاشق بردارشان لاي انگشت شست و سبابه نگه دارشان ببر بالا دهانت را باز كن دانه انار را ول كن تا براي رقص كنان بيايد پايين و بيفتد توي آن حفره تاريك منتظر دانه انار را زير دندان آسيابت گير بنداز و بازي كن توي آن حفره تاريك بازي كن و منتظر بازي بعدي باش من مينشينم نگاهت ميكنم ترش است روانشناسی سالاد ميوهای يا بگو چه میخوری تا بگويم کيستی فک کن نشسته باشی کف زمين بقيه نشسته باشن رو مبل بعضيا ويسکی به دست بعضيام هيچی بعد بری ظرف سالاد ميوه رو بياری بذاری جلوت سيب سبز، سيب سرخ، هلو، آناناس، کيوی، آلوی هستهدار، گيلاس، انار دونکرده، قاشق گندهی سالادی کمی بعدتر هم بری بشقاب بيکنها بعد همينطور که داری دونههای انارو واسه خودت اون وسط جدا میکنی دونهدونه بقيه کمکم ميوهشون بگيره اولی تکليفش معلومه با خودش اول همهی گيلاسا رو میخواد گيلاسا که تموم میشه يه نگاهی میندازه تو ظرف و ديگه بقيهی ميوهها براش فرقی نمیکنه شروع میکنه سيب سبز رو که بهش میگيم خياره سيب سرخ رو که بهش میگيم هويجه اين آدمه فقط براش مهمه که چی میخواد هنوز عادت نداره به چيزی جز دل-خواستههاش فکر کنه دومی مطمئنه که میخواد قهوهشو با آلوی هستهدار بخوره آلوها که تموم میشن با کيوی و سيب هم موافقه اما هيچجوره تن به آناناسی که توی بيکن پيچيده شده باشه نمیده چرا؟ چون بيکن امتياز داره اين آدمه پا روی مرزهاش نمیذاره نمیذاره هم کسی رو مرزهاش پا بذاره سومی ازون نرم آبدارا میخواد حالا يه وقتی به جای هلو اگه سيب هم بهش بدی میخوره بيکن-آناناس هم پايهست، چندبار کيوی اما نه ولش کنی اما همهی هلوها رو تا ته میخوره اين آدمه میدونه از چی خوشش مياد اگه بدونه دست از سرش بر نمیداره چيز خاصی نيست که ازش بدش بياد تا واقعنی بدش نياد با همه چی پايهست چارمی هر چی بهش بدی میخوره |
گاهی فکر میکنم که من چقدر فرصت میدهم آن مخاطب خاصم- که ادعا کردهام خاص بودناش را- انگشتاش را برساند به هر نقطهای از من؟ این میل به رازآلوده ماندنِ جذابگونه، چقدر مرا اسیر میکند؟ من چقدر از میستری فاصله میگیرم که بروم به سمت عینیتی که جذابیت انحصاریاش به تنهایی، از نظر خودم، میتواند مجنون کننده باشد؟ یعنی گاهی تناقضات عجیبی هست بین دادههای من به خودم و دادههای من به آن مخاطبِ حتی خاص. یعنی این باز بودگی، این سلول سلول بودگی، یا لااقل تلاش در این جهت، آیا پرکتیکال میماند؟ آنورِ خطِ پشیمانیاش چیست؟ بعد میبینم خب، کسر آدم مهم است. یعنی چه کسری از خودت را کجا به چه کسی میدهی. بعدش اینکه در همین کسرها هم میشود آیا گذاشت که طرف ببیندت؟ یک برهنگی در ذهن “کوندرا” بود، یک پیش-رابطه، پیش-نیاز، یک محتوم بیچون و چرا، عین لحظهی زایش.
[+] |
هی مینویسم هی پاک میکنم. کلمه ها ریتم نمیگیرن. هول و دستپاچه. اصلن ادبیات شکل نمیگیره وقتی همهی چیزی که میخوام بگم فقط تمنای توئه آیدا.
|
يه کافه گالری نزديک ما بود، که به سلامتی اونم جمع کرد رفت پی کارش. باز ما مونديم و کافه عکس. کافه گالری ديگه واقعنی شده گالری. بعد الان نمايشگاه يه آقايی داره توش برگزار میشه در مورد کلاغ. نمايشگاه نقاشی و مجسمهست. بعد نکته اينجاست که نمايشگاهه خيلی خوب تونست با من ارتباط برقرار کنه! مخصوصن اون کلاغه که پاش تو گچ بود. هيشکی اين حوالی نيست که با اون کلاغا ارتباط برقرار کرده باشه يا برعکس؟!
|
فردا که بشود..
سارا نوشته حالا خیلی بیشتر میشناسماش مثلاً میدانم که وقت رانندگی اگر یک دفعه سرعتاش را کم کند یا اگر ترمز کند، ناخودآگاه دستاش را دراز میکند موازی تن تو تا دستاش حائل تو و شیشه شود، انگار که نه انگار کمربندی وجود دارد. هاها.. يادته اولين خاطرهی منم از تو دقيقن همين بود؟ اون اولا که هنوز درست نمیشناختمت، رفته بوديم فيلمامو بگيريم، برگشتنی روی پل کريمخان يه هو ماشين جلويیه ترمز کرد، تو هم زدی رو ترمز و همزمان دستتو گرفتی جلوی من که نرم تو شيشه. درست همون موقع ته دلم گفتم چه سوييت.. هنوزم عادتته.. چند وقت بعدتر، يه شب که داشتيم میرفتيم شهرک غرب، من خسته بودم يا مريض بودم يا چی، میدونستم که حالا وسط معاشرت نبايد يههو ميوت شم، اما منگ بودم رسمن. پشتی صندلی رو دادم عقب و چشامو بستم اما تلاش میکردم آنلاين باشم. سیدی «چلو سانگز فور سايلنس» رو گذاشتی، پالتوتو از صندلی عقب برداشتی انداختی روم، نرم که بيدار نشم، اومدم بگم خواب نيستم که گفتی شششش، بخواب تا برسيم. يادم هست که خوابم برده بود و رسيده بوديم اما بيدارم نکرده بودی.. هنوزم عادتته.. معمولن تو ماشين خوابم نمیبره. رانندگی طرفو دوست نداشته باشم که ديگه هيچ. فقط ماشين بابا فقط رانندگی بابا. يه بار که اومده بودم ازت تعريف کنم، از رانندگیت، گفته بودم تو ازونايی هستی که آدم میتونه کنار دستت بخوابه. ديشب دوباره تو ماشينت خوابم برد. قبلش تمام راه پر بارونو موسيقی کلاسيک گذاشته بودی که میدونستی دوست ندارم. موسيقی کلاسيک مال وقت تمرکز و کاره، نه تو ماشين، نه تو بارون. قبلترش مثل هميشه ميکس گيلانه سفارش داده بودی برام و وسط قاشق دوم ديگه لب نزده بودم بهش. به غذام هم. هيچوقت رو غذا لجبازی نمیکنم، اونم روی ميکس گيلانه و شويدپلو با گردن. ديروز اما لجبازی نبود. از گلوم پايين نمیرفت. نه به خاطر حرفی که سر غذا زدی، نه. به خاطر قبلتر، به خاطر تمام حرفای اين مدت. آره، میدونم پوستم کلفته، که عادت دارم به شوخیها و متلکها و چه و چه. اما يه وقتايی حتا منم کم ميارم. کوچيکترين تلنگری برام میشه قطرهی آخر. اونقدر که نه از سر لجبازی، نه، اما يه لقمه هم نمیتونستم قورت بدم. تمام رستوران رو و تمام ساعتهای بعدش فقط خودمو نگهداشتم که سرريز نکنه بيرون، که شره نکنه حرفا و بغضهام. بعدتر، وقتی سیدی رو عوض کردی و سيکرت گاردن گذاشتی، بالاخره آروم گرفتم. کافی بود دستمو بگيری يا موهامو از روی پيشونیم بزنی کنار، که همهچی تموم شه. همهی بداخلاقی و بیحرفی و پربغضیم. نگرفتی اما. خوابم برد. حوالی کوچهمون بود که فهميدم خوابم برده. بوسيدمت و پياده شدم. هر چی فکر میکنم اما يادم نمياد تو هم منو بوسيدی يا نه. |
برفپاکهای مغرور يا شيشهتوهای بیغار که رانشان لهله میزند برای لیمو تا ثلث صليب
شیشه که مثل امروز، بارانش بگیرد، سیگار هم میکشد لابد. خیال هم میکند پشتبندش. سفر هم میرود، با یارش. دراز میکشد، بو میکند و ساندویچ گاز میزند. سیگار که عرق بخورد، دستش را میکشد روی سطح شیشه که خنک بشود. ساندویچ زبانش را بیرون میآورد، باران را خیس میکند، بعد بلند میشود میرود کنار شیشه، سرش را بیرون میکند، داد میزند: فریادرسی، کسی، کسی، کسی و صدایش به هیچجا نمیرسد. به هیچجا، محض رضای خدا. رضا خدای محض است. محض هم به هیچ جا نمیرسد. نارضاییست که خداییست. خدا از محض میبارد بیرون. رضا اگر نبود شاید علی، علی علی علی، بشاش به این دنیا. دنیا گوشهاش را میگیرد، با هر دو دست. هاش گوشها را هاشور میزند. میرود کنار میز. میز کشویش را میدهد بیرون، آ آ آ آ. دنیا هر دو دست را میگذارد توی کشو. دهان کشو را میبندد. بند میآید. بند میرماند. بند رم میکند رمههایش خیس میشوند پشت لولوی شیشهها. شیشه پنجرهاش میگیرد پنجره بارانش باران رانَش ران امروزتو. آنوقت تو، تا پنجره را له کنی زیر سیگار، میتکانی کشو را تا عرقها چکهچکه یا دانهدانه بریزد. سفر هم که پیشکش، وقتی دنیا به تخمش نیست که کجا، کی، باکی، ها؟ گوش تاگوش خنکی، اختیار، بسته به کشو، کشوری که کش آمده تا مرزهای بارانِ امروزمن .همهچی محض است، حتا ریاضی، مثلثات، دوایر محدود به مثلث. ساندویچ گرد که نیست، کلاپ، مثلث، شورت مثلث است، خدا هم لابد مثلث است، برای خودش. بیخود نبود که مثل امروز، رانش باران گرفته، اینطور سرش را بیرون آورده، زبان درآورده، از کشو. زبان میچرخد در کشالهی کشو. کش میآيد کش میرود. گير میافتد ميانِ دندانههای مثلت. دنداندرد میگيرد ازينهمه دندانه، دانهدانه. بیخود نيست که مثلث هميشه يکی را میفرستد بالای صليب. به صلابه میکشد. میکشد. کش میآيد همه کشهای بی می. می میزند که عرق بيايد شرحه شرحه از فرات. جاری و خيس از خيال صليب بالابلند. فرو میشوی بر بام. بامت که بان بشود نردبامت هم نردبان میشود پلهها را یکی یکی پايين میآيد تا بلندای صلیب. صلیب را سوراخ کن. طناب بکش. خودت را بند بزن به میخ. بیکارند ابراهیم و عیسی و موسی. خودت را آتش بزن. دردانه کن. نشین روی چمن. چرخ بزن. عصا بکش. دامنت را گلآلود کن. دستت را به خورشید آلوده میکنی که چه. پاک کن دستت را از نور. قلاده بکش. بکش. به تنگ بکش. وق وق را بیاختیار اشاره کن. تن بده. تن برکن. بر تن بکن این هیاهوی پیامبری را. [+] |
چت شده دختر؟ باید گردنبندت را عوض کنی و توی این سرما پیراهن؟
آدم خودش میفهمد کیها چه کارهایی نباید بکند؛ فقط نباید خودش را به خری بزند. گاهی پوشیدن پیراهن و گردنبند مارکدار و گوشوارههای خیلی بلندی که تا روی گردنات برسند خیانت است و با کسی توی رختخواب رفتن خیانت نیست، آدم خودش میفهمد، چی کِی خیانت است، حرفهای بعدیاش و اصلاً در موردش حرف زدن برای توجیه است. توی آینه به این فکرها را کردم و بعد به خودم گفتم بسه، حوصلهی چرت و پرت ندارم. [+] |
Saturday, February 7, 2009
A Penny for Your Thoughts
گاهی که نوشتن به آدم سخت میگيرد، گير میکند میافتد توی دستانداز توی چاله توی چاه، با خودم فکر میکنم کاش میشد اينجاهای قصه را بدهم دست پرسوناژها، خودشان بنشينند خودشان را بنويسند. بنويسند به چی فکر میکردند آن شب، آن وقت که تکيه داده بودند عقب بیکه حرف بزنند حرف خاصی بزنند دود سيگارشان را رها میکردند توی هوا. چی داشت میگذشت توی کلهشان چی دارد میگذرد اصلن. يک وقتهايی بلد نيستم نمیدانم آدمها را نگاههاشان را سکوتشان را. کاش میشد ترجمهشان کرد، زيرنويسشان کرد، گفتشان. کاش میشد بدانم روايت من اززبان پرسوناژها چه شکلی میشد، به کجا میکشيد به کجا میرسيد. میدانی سارا. اين برهنهگی اين برهنهکردنها اين کلمهبافیها هيچ که نداشته باشد، تو را خالی میکند ازين همه غلظتی که دچارشان میشوی. ازينهمه سنگينی که خودش را يله میکند روی جانت، روی دلت. بیکلمهگی اما بد دردیست. بیکلمهگی آدم را خفه میکند. حسها ناگفتهها نانوشتهها تلنبار میشوند، بیکه جايی بريزیشان بيرون. خلاص شوی از دستشان وزن سنگينشان رهات کند رهایشان کنی راهت را بکشی بروی پی کارت. يکوقتهايی هم برمیگردی، نگاهشان میکنی، ضربهشان مثل پتک میخورد توی سرت. درد دارد، درست، اما همين است که هست. عوضش میدانی زمان که بگذرد، بالاخره روزی جايی اين درد تمام میشود بیکه غده شده باشد عقده شده باشد سر دلت. اصلن آدمها بايد ياد بگيرند حرفهاشان را بزنند، بنويسند، برای مخاطب خاص. اولش سخت است، ترس دارد، عوارض جانبی دارد. اما راهش که پيدا شود تازه میبينی چه لذتی دارد حديثِ دوست بردن به دوست. که چه کراماتی دارد عاشقانهها و دوستت دارمها و گلهها و شکايتها و دلخواستهها و نشدنها و نتوانستنهات را همه را ببری پيش خودش، برای خودش بگويی. که اصلن يک وقتهايی فکر میکنم همينجوریهاست که آدمها، آنها که دنيا را جور ديگری میبينند، اينهمه خالی میشوند بعد از نمازی دعايی زيارتی جايی. که اصلن حکايت همان حکايتِ در محضر دوست بودن است، به گفتوگو، بیکه خيال کنی بیکه بترسی ازين اعترافها ازين گلايهها ازين گفتنها بیمحابا گفتنها برنجد رهايت کند برود. میدانی؟ «نگفتن» هميشه تنها راهِ «نگاهداشتن» نيست. گاهی بايد دل به دريا زد. پ.ن. Untold Things |
گاهی مینشینم به شخم زدن اینجا، مرداد هشتاد و هفت، اسفند هشتاد و پنج، مهر هشتاد و شش...
نوشتهها هستند، همین جور ردیف زیر هم، با تاریخ و ساعت، و کامنتها. مثل سنگ قبرها، همان جور به نظم، همان جور با تاریخ تولد و وفات، همان جور با یک عالمه حرف و باز در سکوت، با همان گلهای پرپر، سینیهای حلوا و خرما، شمعهای نیمسوخته. نوشتهها، بیوفایند. به تو که میخوانیشان نمیگویند که نویسنده برای نوشتنشان چه کشیده. نمیگویند که فلان نوشته که ده جا لینک خورده و یک عالمه کامنت گرفته، حاصل کدام شبگریه بوده، کدام شبی مردن و صبح، باز زنده شدن. نمیگویند نوشتههای بیرمق، نوشتههای قدر نادیده، تکافتاده، متروک، از کدام لحظههای شوق آفرینش آمدهاند، لحظههایی که سرد شدند در خوانده نشدن، نافهمیدن. نمیگویند فاصلهی بین دو نوشته اگر از یک روز رسیده به یک ماه، از سی شب و سی روز ناگوار بوده، از آن وقتهایی که آنقدر همهمه هست توی سرت که صدای خودت را هم نمیشنوی، یا از آن وقتهای نفسگیر که سترون میشوی، بیزایش، بیکلمه، بیاثر. یا اصلا رفتهای سفر، دلات خوش بوده و سرت گرم، نیاز نداشتی به نوشتن هیچ. نوشتهها بیوفایند، پردهای آهنی که کنار نمیرود، سنگی خوشنقش و نگار، که به تو نمیگوید آنکه آن زیر خوابیده، که بوده، چه کرده، و چهقدر از اندوه و لبخند دنیا سهم بردهست. ... دارم فکر میکنم که سهم ام از خیلی از آدمهای دوستداشتنیام، شده نوشته. دارم فکر میکنم که چه دست سخاوتمندترین نوشتهها هم از تو، دانستن تو خالیست. [+] |
Friday, February 6, 2009
این مجموعهی سی عکسی با عنوان "ابر و باد و مَه و مِه"، با موضوعاتی مرتبط با همین عنوان که برگرفته از طبیعت نقاط مختلف ایران است و برای مشاهده و فروش در برابر دید عموم قرار میگیرد. مجموعهای که بیشک با دیدن آنها به درک تازهای از زیباشناسی و نگاه "ناصر تقوایی"، این نویسنده و کارگردان ارزندهی سرزمینمان خواهید رسید. ![]() |
درونی
مرا ستارهی پولادينی کنار ماه نشاندهست و هيچ دستی قادر نيست که از درون اين معماری عبور کند خطاب به پروانهها --- رضا براهنی Labels: لبريختهها |
Wednesday, February 4, 2009
خسته و تهکشيده داشتم از سر کار برمیگشتم که قرار شد بريم شام. نرسيده به شام خيابونمون اونقد برفی و هوسانگيز و خوشگل شده بود که بیهوا گفتم هووووم، امشب رسمن شب شرابهها.
بعد ديدی بعضی آدما هستن در زندگانی، که صد سال هم باهاشون باشی زبونتو بلد نمیشن، ياد نمیگيرنت. يعنی زبانناپذيرن از اساس. لحظهسازی بلد نيستن. بلد نيستن حسها رو تشخيص بدن از قاطی خروارخروار حرف. بلد نيستن جملهسازی کنن با کلمهها. بعضیها اما، يه کمنفرهايی اما پيدا میشن، که ياد میگيرن آدمو. که فرق هوس رو با هوس تشخيص میدن، کلمه رو با کلمه، تاريکی رو با تاريکی. اينجوری میشه که از يه شبِ خسته و تهکشيده يه محفل کوچيک و جمعوجور میسازن که اصن شرابش قطرهقطره جذب میشه تو خون آدم. يه محفل کوچيک از جنس همون دوستیهای پنجسالهی دوم که بايد قديمی باشی، سوهان خورده باشی، قوام اومده باشی تا بلد باشیش، تا بفهمیش، تا مزهمزهش کنی و لذت ببری ازش. که هی يادت بيفته يادت بمونه چههمه کمان دوستهايی دوستیهايی ازين جنس، ازين دست. که چههمه جای «عليرضا»ش خاليه. که چههمه اصن اووووف. به قول اين رفيقمون دستت درست مردِ گُنده *: |
Tuesday, February 3, 2009
تو را در روزگاری دوست دارم
که عشق را نمیشناسد نه معماری بلندآوازهام نه پيکرهتراشی از روزگار رنسانس نه آشنای ديرينهی مرمر اما میخواهم بدانی تن زيبای تو را چگونه ساختهام با گل و ستاره و شعر آراستهام و با ظرافت خط کوفی. ... مگر میتوانم در ميدانهای شعر فرياد نزنم: دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم. مگر میتوانم خورشيد را در کشوهايم نگه دارم مگر میشود با تو در پارکی قدم بزنم و ماهوارهها کشف نکنند که تو دلدار منی. ... بانوی من شعر آبرويم را برده است و واژگان رسوايت ساختهاند من مردی هستم که جز عشقم را نمیپوشم و تو زنی که جز لطافتت را. ... بانوی من آرزو دارم در روزگار ديگری دوستت میداشتم روزگاری مهربانتر شاعرانهتر ... آرزو میکردم باتو شام میخوردم شبی در فلورانس آنجا که پيکرههای ميکل آنژ -هنوز هم- نان و شراب را با جهانگردان قسمت میکنند ... آرزو میکردم تو را در روزگار ديگری میديدم روزگاری که گنجشکان حاکم بودند آهوان پليکانها يا پريان دريايی. نقاشان موسيقیدانها شاعران عاشقان کودکان و يا ديوانهها. ... اما افسوس دير رسيدهايم ما گل عشق را میکاويم در روزگاری که عشق را نمیشناسد. نزار قبانی |
بهار که برسد
يعنی دور يعنی دير غمی آرام شُره میکند حوالی تنام تن میدهم بیکه حسرتخوار باشم حسرتخواری کنم کاش وقتِ بهتری دوستات میداشتم کاش روزگار ديگری |
خدای چيزهای کوچک
«هر چيزی که ذهن آدمی خلقاش کند، در ذهن به تمامی اتفاق بيفتد، بیشک در واقعيت هم اتفاق خواهد افتاد.» آنقدر با اطمينان و بیمکث حرف میزند که لحظهای شک نمیکنم راست میگويد خلقات کردهام تا اينجا خلقترت هم میکنم حالا |
میگه گذشته اون دورهای که از زنا استفادهی جنسی میکردن. بابا چرا هيشکی حواسش نيست امروزه داره با مردا برخورد جنسی میشه؟ داره رسمن بهشون تجاوز میشه؟
|
Monday, February 2, 2009 |
شاعر میفرمايد آدما از آدما زود سير میشن
من اما چرا گُشنتمه اينهمه پس که هنوز |
امشب ازون شبايی بود که استاد با حرفاش رسمن کلاس رو چند سانتیمتر جابهجا کرد به قول اين رفيقمون. ازون شبا که هر دو سه ترم يه بار پيش مياد، که آدم حسرتش میگيره که چرا اينقدر کم داريم ازين تقوايیها.
کاش میشد نوشت و حسی که تو کلاس بود امشب رو يه جوری شر کرد اينجا. نوشتنی نيست اما، هيچجوره نمیشه باز-روايتش کرد. خوبی کلاس به اينه که رسمن فراموش میکنی اتفاقاتی که داره بيرونِ اين ديوارها ميفته رو. هوش و حواست متمرکز میشه يه جا، هی به در و ديوار نمیزنه برای خودش هرز نمیپره. خوب دوايی بود برای پروندن خماریِ ديشب، خوب. |