Desire knows no bounds |
Monday, May 31, 2010 [+] ...اصلن یکی باید بردارد یک روزی از «صورتک»ها بنویسد. از تمام صورتکهای پیدا و پنهانِ آدمها. از این چندگانههای تودرتو و هزارگانههای مُدام. از صورتکهای در خلوت، صورتکهای میانِ جمع، صورتکهای در سفر، صورتکهای در انکار. از زنی که این جملات را مینویسد. از زنی که خرید میکند و چهرهاش شبیه نویسندهی این جملات نیست. از زنی که شیرجه میزند در آب و هر دو زنِ قبلی را از یاد میبرد. که انگار این صورتها، تکههای مطیعِ «من»اند، اینجا و آنجا. هر کدام تاریخ و جغرافیای متفاوتی دارند از من، بیکه ادعای هویتی جداگانه داشته باشند. توابعی نامستقل از من، وابستهی زمان و مکان... |
Saturday, May 29, 2010
جذابیت آشکار زندگی بورژوازی
|
مرا ستاره پولادینی کنار ماه نشانده است
و هیچ دستی قادر نیست که از درون این معماری عبور کند براهنی |
Thursday, May 27, 2010
لای در که باز میشه، یه هُرم خنک سایهدار میزنه تو صورت آدم. درو که پشت سرم میبندم، تمام هیاهوی بيرون قطع میشه، انگار وسط بازی فوتبال دکمهی میوت رو زده باشی. شربت شاهنسترن خنک و گاتای خرما و گردو و یه بشقاب چوبی کوچیک، پر از زردآلو و گیلاس و گوجهسبز. بوی نم کولر و توتون همیشهگی. «شیلر» با صدای آروم داره پخش میشه. دنیا آروم میگیره. هر اتفاقی اون بیرون بيفته، اینجا همیشه خنک و سایهداره. اینجا همیشه میشه با صدای آروم حرف زد و بغض کرد و گریه کرد و خندید، بیکه صدات بره بيرون، بیکه باد حرفاتو مث یه مشت روزنامهی باطله پخش کنه اینجا و اونجا. هر اتفاقی بیفته اون بیرون، هر چهقد آدما با صداهای بلند دهناشونو باز و بسته کنن و بوشون همهجا رو برداره، اینتو آب از آب تکون نمیخوره. یه تیکه بهشت خنکِ ساکت، که هیچ زلزلهای بلد نیست آرامشش رو به هم بزنه.
|
Wednesday, May 26, 2010 [+] آدمهای وحید چمانی در نگاه نخست موجودات فرا-زمینیِ سینمای علمیتخیلی را به ذهن مخاطب متبادر میکنند. چشمهایی تهی و بیمردمک، صورتهایی خارج از تناسبات انسانی، و شکافهایی که جابهجا، در چهره و اندامشان جا خوش کرده است. پوشش و اجزای مختلف این آدمها نشان از قجری بودنشان دارد. وحید چمانی با استفاده از چند عنصر چشم-آشنا، برای آدمهایش شناسنامه مینویسد. سپس از آنها فاصله میگیرد و با نگاهی منتقدانه بهشان چشم میدوزد. روبندههاشان را کنار میزند، زیر عبا و چادرشان میخزد، و خلوتشان را به ما نشان میدهد. آدمهای وحید چمانی در مواجهه با این برهنهگیها دست و پای خود را گم میکنند. همچنان مات و مبهوت به ما خیره میشوند بیکه قادر باشند واکنشی از خود نشان دهند. مجموعهی این اجزاء متفاوت، همگی نشان از روایتی چندوجهی دارند که خود را پشت آثار هنرمند پنهان کرده است. ارجاعات بصریِ مکرر به سکوت و بهت و بیعملیِ اسیدهای آمینه در قابهایی ثابت اتفاق میافتد و ما هرگز نخواهیم دانست در ذهنشان چه میگذرد، که آیا در قاب بعدی زبان به سخن میگشایند یا نه، که هرگز لب از لب باز میکنند یا نه. |
Monday, May 24, 2010
بهدرستیکه اوهوم 2
«بدورد بغداد» نه تنها بهترین فیلم جشنواره امسال بود، بلکه می توان آن را یکی از بهترین فیلم های دهه 80 سینمای ایران نامید. همه فیلم به زبان انگلیسی و عربی با ساند ترک های عربی، اسپانیایی و بیتلز. به لحاظ بصری و ایده های دیداری هم کم نظیر است. با دوربین روی دست، کادر های نامتعارف، رنگ های کرم و تدوینی هماهنگ با مضمون فیلم... آن هم به عنوان فیلم اول. جای تبریک داشت واقعا. پی نوشت: در بدرود بغداد مزدک میر عابدینی ( که طبعا ایرانی است ) انگلیسی را با لهجه آمریکایی و پانته آ بهرام ( که طبعا ایرانی است ) عربی را چنان با مهارت و درست حرف می زنند که آدم واقعا شک می کند که آنها ایرانی باشند. به این بهانه خواستم بنویسم شرم بر شما. شرم بر شما که آن فیلم اشتباهی را ساخته اید که یک لشکر بازیگر ایرانی در فضای اوایل انقلاب و در یک روستای دور افتاده فارسی را با لهجه انگلیسی وراجی می کردند. علیلطفی |
سر حرفم وایستادهم. سر حرفم وایستادهم و از خودم در شگفتام و میدونم چههمه آدمِ پروژههای کشدارِ فرساینده نیستم. سر حرفم وایستادهم و از همهوقت قویترم و زندگی بر وفق مرادترمه و میدونم روزهای سختی در پیش دارم. دنیام یه جور عجیبی شده. انگار رفته باشم تو سونای بخار و جز یه قدمیمو نبینم. اولین باریه که اِشراف ندارم به جادهی روبروم، اما سرمو انداختهم پایین و کنارهی جاده رو گرفتهم و دارم میرم جلو. این توی مه بودن هیجانزدهم میکنه، نامعلوم بودنِ فردا سر حالم مياره، و جدید بودنِ راه، حواسم رو شیش دنگ به خودش جلب میکنه. دارم از خودم انرژی میگیرم. اعتماد به نفس دارم، زیاد. هرچند از اون آدمِ عاقلِ منطقیِ واقعگرا چند قدم فاصله گرفتهم و دوباره برگشتهم به حال و هوای اوایل دههی هفتاد. «فالو یور هارت»، ولی بیهیاهو، بیاحساساتیبازی، آروم و صبور و امیدوار، با پاهایی که رو زمینئه.
صبور؟ آدمهای دور و برم اینبار فراتر از حد انتظارم ظاهر شدن. هر کدوم مدل خودشون شگفتزدهم کردن. انگار برای اولين بار بود که میديدمشون. مامان رو که رسمن دارم دوباره میشناسم. انگارتر یه چیزی هست تو قصه، که همهمون رو عوض کرده.
اگه حالا بیای ازم بپرسی، جواب میدم که اوهوم، حالم خوبه و حتا خوشبختم. |
Sunday, May 23, 2010
پاییز 87 یه نمایشگاه برگزار شد تو گالری «ده»، با عنوان «گوش ونگوگ». تو اون مجموعه از چند هنرمند ایرانی خواسته شده بود با موضوع «گوش ونگوگ» کار ارائه کنن. فارغ از جذابيت موضوع، ويژگیای که تو این پروژه مورد علاقهی من بود، امضاهای شخصی نقاشها بود توی کاراشون. اینکه تو بدون خوندنِ اسم، از روی کارا بتونی تشخیص بدی کدوم کارو کی کشیده. انگار ده تا پست وبلاگی گذاشته باشن جلوت و ازت بخوان تشخیص بدی کدوم پست رو کی نوشته.
حالا دوباره همین روزها یه سری ديگه از همین پروژه تو گالری «ده» به نمایش گذاشته شده با عنوان «مجموعهی موناليزا». و طبعن دوباره اجراهای شخصی چند هنرمند ايرانیه از مونالیزا: فرح اصولی، افشین پیرهاشمی، عباس کیارستمی، فریده لاشایی، پرویز تناولی و .. به اضافهی یادداشتهایی که بهزاد حاتم توی بروشور نمایشگاه در مورد هر کدوم از کارها نوشته. ![]() یکی از کارهای جانبی اما جالب نمایشگاه، گرافیتی آقای «بنکسی» بود. آقای بنکسی يکی از محبوبترین و مرموزترین آقاهای گرافیتیِ دنیاست، که تا حالا هیچکس چهرهش رو ندیده. چرا؟ چون در بریتانیا گرافیتی جرم محسوب میشه و شناخته شدن هنرمند همانا و بدرود دیوارنگاری همان. بنابراین مدلش اینجوریه که شب میخوابین و صبح پا میشین میبینین روی دیوار خونهتون یه نقاشی چندهزاردلاری کشیده شده، بیکه کسی ردی از هنرمند رو دیده باشه. از کارای معروف این آدم گرافیتیهای دیوار بیتاللحمئه، دیوار حائل بین اسرائیل و فلسطین. چهبسا اگه گذارش به ایران میفتاد، با توجه به روحیهی ماجراجوش یه جرم مضاعف مرتکب میشد و روی دیوارهای شهر یه «وی»ِ گنده میکشید. از خلخلیسم این آقا همین بس که برمیداره رو یه سنگ رودخونهای، دو تا ازین انسانهای اولیهی عصر حجر حک میکنه، که هر کدوم یه سبد چرخدار سوپرمارکت دستشونه، بعد یه اسم و تاریخِ فیک هم حک میکنه رو یه پلاک برنزی و کار رو یواشکی میذاره جزو آثار فلان موزه، بیکه طی هشت روز اول کسی متوجه بشه این سنگ بهکل فیکئه و اثر باستانی نیست. خلاصه که اگه رفتین گالری ده، جلوی کار بنکسی که وایستادین، یه گپ کوچیک با آقای حاتم بزنید راجع بهش تا خوشحال شه از اینکه ببینه آدمای دیگهای هم به جز خودش و حمید هستن که بنکسی بشناسن:دی |
Saturday, May 22, 2010
همهچیِ همو میدونیم، تقریبن. با اینکه پیشِ هم نيستيم، اما میدونيم اون يکی الان کجاست و با کیه و داره چیکار میکنه. نه که آمار باشه، نه؛ خودجوش و خودبهخود اينجوری شده. تا اينجاش همهچی خوبه.
يه روزايی اما، يه روزايی هست در زندگانی که زياد پای کامپيوتر نيستم و همهش بيرونم و کمام تو جیميل و گودر، يه روزايی که سرم شلوغه و سرِ فرصت تلفنامو جواب نمیدم و نيستم هی. تو بعضی ازين روزا وقتی سر و کلهم پيدا میشه دوباره، میبينم يه چيزی فرق کرده. تعداد ميلهام يه جوری شده. وبلاگش آپديت نشده. با خودم حدس میزنم حتمن يه سری عکس اروتيک هم تو گودر شر کرده. میرم میبينم اوهوم، يه سری عکس اروتيک تو گودر شر کرده. يه همچين شبايی بايد سريع ريواند کنم روزمو، ببينم کجا بودم و با کی بودم سپيده. اينجور وقتا يادِ حرف اون رفيق قديمی ميفتم، که میگفت تو هيچوقت به آدمِ مقابلت اين آرامش خاطرو نمیدی که خيالش از بابت تو راحت باشه. يا بلد نيستی، يا نمیخوای، يا نمیتونی اعتمادِ کاملِ پارتنرت رو جلب کنی. هميشه يه تعليق دائمی گوشهی ذهنش ايجاد میکنی که انگار هر لحظه ممکنه از دستش سُر بخوری و بری يه جای ديگه. قبلنا که اين حرفا رو میشنيدم، برام مهم نبود، اذيت نمیشدم. چرا؟ لابد چون اونقدرا کِر نمیکردم در مورد آدما، در مورد آدمه. ترجيح میدادم مدلِ خودمو داشته باشم و با سيستمِ خودم زندگی کنم. حالا اما دارم میبينم چههمه سخته اينبار برام، تماشای اين بیاعتمادی. چههمه غصهدار میشم، يا حتا هِرت میشم ناراحت میشم، وقتی میبينم که اوهوم، باز هم آدمِ مقابلم داره نمیتونه بهم اعتماد کنه. انگار هميشه يه جايی از خيالش از بابت من ناراحته. با خودم فکر میکنم چرا؟ جوابی ندارم جز اينکه توجيه کنم آدما انگار با همون فِرست ايمِيجای که از من دريافت میکنن باقی میمونن. انگار سابقهی چندين و چند سال دوستی نمیتونه اون فِرست ايمپرشنئه رو عوض کنه. هنوز منو به همون چشم نگاه میکنن، که روز اول. هنوز منو با همون خطکش قضاوت میکنن، که روز اول. سخته خب، و بيشتر از سخت، بیانصافيه بهخدا.
|
Wednesday, May 19, 2010
بعضی آدمها هستند در زندگانی
که به تنهايی میتوانند شما را تا تهِ یک فیلمِ متوسط -با تعداد متعددی لحظات شبهِ هندی- روی صندلی نگه دارند بیکه نقاط ضعف فیلم چیزی از ارزش بازيگری و تاثیرگذاریِ آنها کم کند مثلن نوید؟ نتچ مثلن نگار جواهریان در «طلا و مس» رسمن پدیدهی این روزهای برهوت بازيگریست این دختر
|
|
Friday, May 7, 2010
تا اینجای کار تجربهام از زندگی، مرا به دو نتیجهگیریِ ساده، هرچند متناقض، رسانده: اولیناش این است: هر چیز وحشتناکی که آدم بتواند پیش خودش تصور کند، در واقع ممکن است اتفاق بیفتد. دومی که از اولی ناشی میشود این است: در زندگی برایم هیچ اتفاقی نمیتواند بیفتد که از آنچه قبلا به سرم آمده، بدتر باشد.
کارِگِل -- ایوان کلیما پ.ن. دستاندازها، سرعتگیرهای ترجمه و ویرگولهای کتاب رسمن مایهی انقباض روح است.
|
Thursday, May 6, 2010 |
Monday, May 3, 2010
هوشنگ پزشکنيا نقاش بود. میگفت از بچگی آغاز کرده بوده به نقاشی. هر چيز را در شکل و رنگها میديد، نه اينکه شکل و رنگ را نشانهی هویت اشیا بشمارد. با شکل و رنگ میاندیشید، دستش به رسم و رنگ روان بود. شکلی که میکشید از رنگ راه میافتاد - هر رنگ، رنگی که از قضا دمِ دستش بود.
... در کارهای او در این دوره، رنگ درمانده نیست، حتی غریبه نیست، خطها تسلیم انحنای طبیعی و منطقی هستند. نقاشیهای نقاشاند، نه تصویر بیدلیل و بعد تبرکاری، نه تکهتکهبودن نوجویانهی ندانمکار، نه لکههای رنگ از دستِ کودنِ خوشباوری که میپندارد شگفت میسازد. گفتهها --- ابراهیم گلستان |