Desire knows no bounds |
Sunday, February 27, 2011 هوسهای لحظهای البته این وسط حکایتشان چیز دیگریست.
|
برای کسایی که فید اینجا رو خواسته بودن:
http://elcafeprivada.blogspot.com/feeds/posts/default
|
Saturday, February 26, 2011
گوسپند اون بالا داره جست و خیز نمیکنه. راه میره. خسته میشه. میشینه رو پلهی یکی از مغازهها. نفس تازه میکنه. پا میشه راه میفته. راه میره. خسته میشه. میشینه. نفس تازه میکنه. خسته پامیشه راه میفته.
حالش خوبه اما. زیاد.
|
انگار هزار سال بود تو خیابونای تهران اینهمه راه نرفته بودم. پرسه نزده بودم. همهی زندگیم محدود شده بود به دروس و رفقا. این روزا زدهم بیرون. دارم جبران میکنم. داره بهم خوش میگذره. گره افسارمو از دور تیر چراغ برقِ دم خونهمون باز کردهم و در سطح شهر پراکندهم و داره از این پراکندهگی بهم خوش میگذره.
|
روزا ساعت سه و چاهار که میشه، مث تار عنکبوت شروع میکنه دورم پیچیدن. نزدیکای هشت و نُه تارعنکبوته میرسه به دماغ و دهنام. خفهم میکنه. دهونیم یازده به بعد شروع میکنم جوییدنش. حوالی هفت صبح پاره میشه میریزه پایین. تاااااا سه چاهارِ بعد از ظهر.
|
Friday, February 25, 2011
من یه دراما کویینام. یا اصلن یه دراما-ادیکتِدم. شدت اتفاقها همیشه تو ذهن من بیش از خودِ اتفاقه. تو ذهن من یه دستگاه پیازداغساز وجود داره که سه سوت همهچی رو دراماتایز میکنه. به همهچی پیازداغ میزنه. حتا به آب خوردن. در همین راستا، زمانی که سر یکی از مشقهای کلاس داییجان، آقای الدی رو کرده بودم قهرمان قصهم، شروع کرده بودم قصهبافی و دیالوگنویسی و الخ، کمکم از آقای الدی فاصله گرفته بودم و حتا ازش بدم اومده بود. چرا؟ چون از ریاکشنهایی که داشت توی قصه نشون میداد خوشم نمیومد. از حرفایی که میزد و نمیزد بدم میومد. تو قصهی من یه آدم منفعل بود و من شروع کرده بودم تو زندگی واقعی بهش ریاکشن نشون دادن. قسمت سوم قصه که تموم شده بود دیگه حتا حاضر نبودم ببینمش. یه همچین جوگیریام من.
بیرونم اما معمولن آرومه. پیازداغها نمود بیرونی پیدا نمیکنن. معمولن آروم و خونسرد و عاقلام مگر اینکه خلافش ثابت شه. اطرافیان میگن بیاحساس و خودخواهام و برای هیچی تره خورد نمیکنم. مامان معتقده بویی از عواطف انسانی نبردهم. اون یکی بهم میگه ملکهی یخی. این یکی که حتا اینهمه رفیقایم با هم بهم میگه آدم آهنی. از کِی اینجوری شدم من؟ یه روزی رسید تو زندگی من، خیلی سال پیشا، که یههو چشم باز کردم دیدم تنهام وسط یه زندگی شلوغ و پررفتوآمد با یه عالمه مسئولیت. اگه یه روز منو کالبدشکافیِ ذهنی کنن، «مسئولیت» احتمالن سیاهترین و تاریکترین کلمهست اونتو. مسئولیت از اون چیزاست که رسمن منو خفه میکنه، بیکه حاضر باشم از زیر بارش شونه خالی کنم. شاید واسه همینه که تمام این سالهای اخیر، تا جایی که تونستهم از هر چیزی که شکل مسئولیت داشته تو خودش دررفتهم. یه سری مسئولیتهای دیفالت بودهن اما، که تمام این سالها باهام بودهن. برای انجام دادنشون لازم بود قوی باشم و جدی و مسئولیتپذیر. مجبور بودم ادای آدمهای قوی و جدی و مسئولیتپذیر رو دربیارم. راه دیگهای نداشتم. این شد که ماسکهای قوی و جدی و مسئولیتپذیر، کمکم شد دیفالت زندگیم. کمکم چسبید به صورتم. دیگه یادم نمیاد قبل از این ماسکها چه شکلی بود قیافهم. برای اینکه بتونم از پس زندگیم بربیام، مجبور بودم «اخم مخصوص زنهای تنها به سفررفته» رو به صورت داشته باشم. اولا مسخره میکردم خودمو، بعد دیدم اموراتم نمیگذره بدون این شیوهها. نمیشد هم احساساتی باشم و برونگرا، و هم از پس اون مدل زندگیای که انتخاب کرده بودم برآم. کمکم تو جلد آدمآهنی جا افتادم. احساس آرامش و امنیت کردم. مهم نبود مردم چی میگن، مهم این بود که بالاخره یه مرز امن و دائمی پیدا کرده بودم که میتونستم اینورش فرمانروایی کنم. وقتی هزارسال لباس آدمآهنیتو درنیاری، حل میشی توش. حل شدم توش. دارم مث اسب کار میکنم این روزها. درس هم شروع شده و کار و درس همیشه بهترین نجاتدهندههای من بودهن در زندگی. میگه اصلن فکر نمیکردم اینهمه خونسرد باشی این روزها. اینهمه بتونی خوش بگذرونی و روال زندگیت از هم نپاشه. اون یکی میگه تو که هیچیت تو زندگیت عوض نمیشه. همیشه سرت شلوغه و دوروبرت شلوغه و معاشرتها و خوشگذرونیها و مشغولیتهات رو داری. معلومه که باید حالت خوب باشه. سومی، چارمی، پنجمی. خیلیا همینو میگن. راستش اصن برام مهم نیست. عادت دارم. به قول مامان برای حرف هیچکدومشون تره هم خورد نمیکنم. کارم شبیه خوشگذرونیه؟ بهتر. درسم فان و خوشآبورنگه؟ بازم بهتر. همیشه سعی کردهم تو حوزههای جدی زندگی بهم خوش بگذره. تا حدی هم گذشته. یه جایی هست اما، یه پاشنهی آشیل خیلی کوچیک، که اگه دست کسی بیهوا هم بخوره بهش، دادم درمیاد. ازون حریمهای مقدسه که اجازه ندادهم هیشکی باهاش شوخی کنه تا حالا. هیچوقت نپذیرفتهم که کسی بتونه بهم بگه تو این حوزه آدمِ بد یا خودخواهی بودهم. تو این حوزه کم مایه گذاشتهم. همیشه سعی کردهم بهترین کاری رو که از دستم برمیاد انجام بدم. همیشه هم نگران بودهم که آیا تونستهم از پسش بربیام یا نه. این روزها، بزرگترین چالش من درست با همین نقطهست. با همین پاشنهی آشیل حساس. و درست تو همین دوره، باید خونسرد و قوی و یخی و آهنیتر از معمول باشم هم. و درستتر تو همین دوره، دست همه هی میخوره به همین نقطه. نتیجه؟ نتیجه اینکه جای من یه آدمآهنی وایستاده، که داره خونسرد و معمولی کاراشو میکنه. من اما با همهی دغدغهها و نگرانیها و پیازداغهام از تو جلده اومدهم بیرون، رفتهم قایم شدهم پشت صحنه، دارم تماشا میکنم آدمآهنی بالاخره قراره چیکار کنه در زندگی. بالاخره میخواد چه تصمیمی برام بگیره. خیلی وقتا کاراشو درک میکنم و حتا مفرحه برام. یه وقتایی اما منم از دستش شگفتزده میشم. چهجوری تونستم همچین موجودی خلق کنم که اینهمه بیرحم بتونه راهشو از من جدا کنه و بره جلو! آدم آهنی من دیگه با ریموت کنترلای که دست منه کار نمیکنه. داره خودمختار میره جلو. شگفتزدهم.
|
Wednesday, February 23, 2011
پست قبل را صبح نوشتم. دیروز. هنوز دکمهی پابلیش را نزده بودم که شهابسنگ نازل شد. نازل شد رسمن. به چمدان چیدن نرسید. به فکر کردن و چی بردارم چی برندارم هم نرسید. همه چیز در کسری از ساعت اتفاق افتاد. فرصت نشد به چیزی فکر کنم. آرام بودم و تنم یخ کرده بود. شهاب سنگ یکباره از آسمان نازل شده بود و فرصت عزاداری برای آمدناش را از من گرفته بود.
بهتر بود یا بدتر؟ نمیدانم. حالا فردا شده. اولین شب از روز مبادا. تا دوازده و نیم شب سرم به کار گرم بود. وقت نداشتم فکر کنم. گاهی لابهلای حرفهامان ذهنم پرت میشد، زود برمیگشت اما. در راه برگشت به خانه، پایم که رسید به ماشین، همهچیز یخ کرد. اولین شب مبادا یک شب لعنتیست. بغض نه میآید، نه میرود. هی. قوی باش. همهچیز دارد میشود همانی که میخواستی. دلم اما دارد میترکد. دلم توی آن اتاق تراسدار مشرف به حیاط است. روبروی پنجرهی قدیِ مشرف به حیاط، یک تخت آبیست. با پتوی بنفش و صورتی. روی تخت پر از عروسک است. عروسکها و خرسکهای جورواجور. من این سر شهرم. دلم دارد میترکد. |
Tuesday, February 22, 2011
فصل بعدی رمان را فرستاده برایم. دلم نمیخواهد بخوانماش. گذاشتهام برای روز مبادا. همین روزهایی که قرار است به زودی از راه برسند. هه. دارد یک چمدان کوچک میشود کمکم، این بند و بساط «روز مبادا»م. تراژدیسازم من بسکه. انگار دارم میروم تبعید، یا همچه جایی. فلان کتاب، فلان فیلم، فلان هارد اکسترنال، فلان لباس، فلان کوفت، فلان درد، فلان زهرمار. آخخخخ که از اینجوری چمدان بستن چه بیزارم. آدمِ اینرسیام من. باید یک جای ثابت داشته باشم، یک ملک مطلق، که بعد بتوانم بیخیال و ولنگار بروم و بیایم. بروم و برگردم. ملک که مطلق که نباشد اما، ولنگاریِ مُدام هیچ به مذاقام خوش نمیآید. بلد نیستم کولی باشم هنوز.
دستنوشتههایم را برایم فرستاده، با یادداشتهایش، در حاشیه. نوشتهها را ورق میزنم و حاشیهنویشیهایش را میخوانم. راست میگوید. مرا خوب و منصفانه و بیغرض میبیند. میبینی بعضی آدمها چه خوب بلدند بیکفایتیها و عیبها و ایرادهایت را صاف بگویند بهت؟ بیکه آزارت بدهند؟ دیدی بعضیها چه برعکس، آنقدر بلد نیستند حرف بزنند که تو میگویی غرض دارند یا مرض، حسودند یا بخیل؟ دیدی آدمها را چهجور میشود با این بلدیها و نابلدیهاشان از هم سوا کرد؟ بعضیهاشان را نگه داشت بعضیها را ریخت دور؟ دستنوشتهها را میگذارم روی باقی کاغذها. فصل یکم و دوم رمان. برای فصل سوم هنوز باید منتظر بمانم. سرهرمس یک وقتی یکجایی نوشته بود آلوارز اینروزها خودش را حبس کرده در زیرزمین و هی دارد خودش را در کپیهای نامرغوب تکثیر میکند. نسخههای بدلی خودش را میبرد سربهنیست میکند و باز دوباره میسازد. با خودم میگویم هااااه.
|
Wednesday, February 16, 2011
این فیلمها این کتابها عاقبت من را نابود خواهند کرد یا در خدمت و خیانتِ «حق انتخاب»
تمام روز داشتم به شب فکر میکردم که برگردم خونه، و بالاخره یه سری حرفهایی رو که باید، بشینیم بزنیم. تصمیم گرفته بودم بالاخره حرفا رو مطرح کنم. از اینهمه فکر کردن بهشون خسته شده بودم. تمام طول روز با اینکه سرم حسابی شلوغ بود، ته ذهنم به شب فکر کرده بودم به شب فکر کرده بودم یکریز به شب فکر کرده بودم. از اون موقعیتها بود که حاضر بودم با کله از زیرشون در برم، اما دیگه راه نداشت. سرِ شب، قبل از خونه رفتن، وقتی یههو قرار شد بریم سانس آخر شبِ «جدایی نادر از سیمین»، یه نفس راحتی کشیدم که اون مکالمات کذایی لااقل تا فرداشب به تعویق افتاده. اما یه درصد هم احتمال نمیدادم برم با چنین فیلمی مواجه بشم، که از دیشب تا حالا به کل سرنوشت مکالمات هنوز درنگرفتهی منو بتونه اینجوری عوض کنه. حتا یههو ممکنه روند زندگیِ فعلیم هم تحتالشعاع قرار بگیره. از دیشب تا حالا با خودم فکر میکنم کاش این فیلمو نمیدیدم. کاش این فیلمو نمیدیدم. کاش لااقل تا عید این فیلمو نمیدیدم. مدتهاست دارم به این فکر میکنم که یکی از سختترین و بیرحمانهترین کارهایی که آدم میتونه در حق عزیزانش انجام بده، اینه که بهشون حق انتخاب بده. اینه که بهشون اجازه بده خودشون در مورد سرنوشتشون تصمیم بگیرن، خودشون سر دوراهیهای بزرگ راهشون رو انتخاب کنن، خودشون در قبال انتخابشون جوابگو باشن. آدمها خیلی وقتها راحتترن خودشون رو در نقش قربانی ببینن. مخصوصن وقتی آدمی که داری ازش حرف میزنی هنوز اونقدر آدمبزرگ نشده باشه که قائل به جهانبینیِ شخصیِ خودش باشه. مخصوصنتر وقتی بچهها رو در معرض اینجور انتخابها قرار بدی. رسمن بیرحمانهست. یعنی راستش یکی از بیرحمانهترین کارهاییه که من در زندگیم کردهم. مدتهاست معتقدم بچهها یکی از بیرحمترین موجودات روی زمینان. دِویلهای کوچک و معصوم و دوستداشتنی. شیطانهای مجسمای که نمیتونی ازشون انتظار تفقد و همدلی داشته باشی. به وضوح میبینی شرایطی رو که به راحتی و بیرحمانه از کنارت رد میشن، بیکه ذرهای احساس ناراحتی یا عذاب وجدان داشته باشن. و تو برای تسکین خودت میگی «خب بچهن دیگه، ازشون نمیشه توقع داشت»، در حالیکه کاملن باهوش و آگاهان و حتا تا حد زیادی آگاهانه از نیروی شیطانیشون در قالب معصومیت کودکی استفاده میکنن. اما همین شیطانهای مجسم، به محض اینکه در معرضِ «انتخاب» قرار میگیرن، جایی که باید اونچه به راستی فکر میکنن رو به زبون بیارن، اونجاهاست که کم میارن. چون نزدیکه دستشون رو بشه. چون نمیتونن از بهانهی محکمهپسند ما بچهایم و حرجی بهمون نیست استفاده کنن. اینجاهاست که من استیصال رو به وضوح توی چهرههاشون میبینم. یههو تبدیل میشن به آدمبزرگهای محافظهکاری که تمام جوانب رو دودوتا چهارتا میکنن و حالا که باید افکارشون رو بلند به زبون بیارن و در قبال انتخابشون احساس تعهد کنن، رسمن به دست و پا میفتن. گاهی وقتا من از اینهمه سیاست و خودداریشون به شگفت میفتم حتا. وقتایی که میبینم سر دوراهی وایستادهن و مجبورن یکی رو انتخاب کنن، دلم میخواد نجاتشون بدم ازون موقعیت. دلم میخواد بذارم هنوز شیطانهای مسلم باشن. تا وقتی آدمبزرگ نشدهن همینجور بیرحم و بیوجدان باقی بمونن و لذتش رو ببرن. برای همینه که هنوز یکی از مرگبارترین کارهایی که انجم دادنشون به شدت حالم رو بد میکنه اینه که بخوام بچهای رو در معرض یه انتخاب مهم قرار بدم. هنوز هم یکی از ناراحتکنندهترین سؤالها و صحنههای زندگیم وقتیه که هزار سال پیش تو سفر، تو جمع خانوادگی، پسردایی بدجنس مامانم جلوی همه از من پرسید اگه تروریستها حمله کنن خونهتون، همه رو گروگان بگیرن، و بهت بگن بین مامان و بابات باید یکی رو انتخاب کنی وگرنه همهتون رو میکشیم، و تو با انتخابت لااقل میتونی یکیشون رو نجات بدی، کدومشونو انتخاب میکنی. این سؤال هنوز هم که هنوزه، بعد از اینهمه سال، حالا که خودم یه آدمبزرگ شدهم، یکی از بدترین سؤالهای زندگیمه. نه لزومن به خاطر اینکه نمیدونم کدومو انتخاب کنم. بیشتر حتا برای اینکه میدونم ته ذهنم، که انتخابم کی خواهد بود، و بدتر از اون، میدونم به چه دلایلی. اینجور وقتها میبینم هنوز اون شیطان-کودکِ منه که میتونه اینهمه با خونسردی و بیرحمی، اینجوری قاطعانه تصمیم خودشو بگیره، بیکه حاضر باشه جلوی بقیه تصمیمشو به زبون بیاره. نقش قربانی رو بازی کردن کار سادهتریه. و گاهی وقتا، داشتنِ «حق انتخاب» تبدیل میشه به دردناکترین قسمتِ زندگی. کاش تا عید فیلم رو نمیدیدم. پ.ن. فرهادی رسمن عالیه. |
Tuesday, February 15, 2011
داریم این نامجوی آخری را گوش میدهیم ببینیم چی به چی است و پیتزا میخوریم با سالاد و مخلفات و الخ و منتظریم ساعت دوازده شود برویم فیلم فرهادی. از آن وقتهاییست که مغزم خالیست و دلتنگم و حواسم یک جای دیگریست. و همینجوری نشستهام روی مبل این گوشهی هال و برای اولین بار پای لپتاپای که لپتاپ خودم نیست وبلاگ مینویسم. مبلیهای اتاق تلویزیون اعتراض میکنند: آیدا پهنای باند را ول کن. پهنای باند را ول میکنم و حواسم را میدهم یک جای دیگر. مبلیهای آن اتاق: آیدا میشه پستتو بلند بخونی؟ حواسم برمیگردد سر جاش. اه.
|
ای خاطرهات پونز*
امسال سال عجیب و غریبی بود. هست هنوز. تا قبل از امسال فکر میکردم فیلم هندی مال توی قصههاست. امسال اما خودِ فیلمِ هندیام. اوضاع دراماتیک، تا حد مرگ، معلق میان دو اکستریم، از این سر دنیا تا آن سر دنیا. این وسط دستاوردهای عجیب و غریبی هم داشتهام. شاهکار. دستاوردهایی که تمام سالهای قبل فکرش را نمیکردم هم. چه برسد به عمل. اما اگر بپرسند بزرگترین کنُش امسالت چه بود، بیلحظهای فکر جواب خواهم داد: پونززدایی. من؟ من آدمِ زندگیکردن با پونز بودم. پونزهای مُدام. تا جایی که به خاطر میآورم، همیشه یکی دوتا پونز ته کفشم جا خوش کرده بوده. من؟ بیکه پونزها را درآورده باشم، تمام این سالها زاویهی کفش و پایم را جوری تنظیم کردهام که پونز مذکور کمترین دردسر را برایم ایجاد کند، کمترین درد را برساند. خیلی وقتها شده، توانستهام. خیلی وقتها نه. اینکه پونز را بکَنَم بیندازم دور اما؟ نه. یک چیزی یاد گرفته بودم به نام «اقتضای شرایط» و «ناتوانی این دستهای سیمانی» و «الخ»، که یعنی دست به پونز-کِشی نمیزنم. نمیتوانم که بزنم. که اگر بزنم چنین میشود و چنان میشود و هزار و یک بهانهی محکمهپسند. امسال اما، از همان روز اول، زدم به سیم آخر، در مقیاس خودم. اولهاش میترسیدم. کمکم که ترسم ریخت اما، بدعادت شدم. شد عادتم. عین فشردن زبان روی دندانی میمانست که لق است و درد میکند. کندن هر پونز، درد داشت و خونریزی داشت و زخمی سر باز میکرد و ممکن بود چرک کند و عفونت بزند بالا و چه و چه؛ تصمیم گرفته بودم اما دیگر با هیچ پونزی ته کفشم راه نروم. مزهی تخت کفش سالم را چشیده بودم، دیگر حوصلهی کجکج راه رفتن را نداشتم. تحملش را دارم هنوزها، حوصلهاش را اما نه. این شد که یک روز پاییزی، تصمیم گرفتم هیچوقت دیگر هیچ کفشِ میخداری به پا نکنم. حتا اگر مجبور شوم مدتی از بیکفشی بشینم روی مبل، پاهایم را بگذارم بالا، روی میز، برای خودم چای بنوشم و فیلم ببینم. راستش هیچ چیز به اندازهی راه رفتن بیپونز توی این دنیا مزه ندارد. آدم باید گاهی جرأت کند میخهای آزاردهندهی ته کفشهاش را بکَنَد بیندازد دور، و از عواقبش نترسد، و عواقبش را به جان بخرد حتا. سخت استها، یککم، دردش اما در مقایسه با لذتش قابل مقایسه نیست. لذتی آنچنان که دیگر حاضر نیستی سراغ هیچ پونزی بروی. پونزوفوبیا میگیری اصلن. از دو فرسخیِ هرچه برق یواشی از پونز داشته باشد هم در میروی. شرمنده هم میشوی، خیلیها پونز نیستند طفلیها، اما به خودت فرصت میدهی کمکم ترست بریزد و عادی شوی. مثل باقی آدمها. پونز اما؟ نه. به هیچ قیمتی نه.
|
Sunday, February 13, 2011
مثل معجزه میماند. صدایش را میگویم. هنوز. بعد از اینهمه سال. بعد از آنهمه با هم بودن، اینهمه جدایی. درست همینوقتها، همینروزهاست که دوباره به «عشق» ایمان میآورم. عشق باید همچه چیزی باشد. عشق میبایست همان باشد که بود. اینجوری میتواند سالها بعد هنوز آدم را زنده نگه دارد. آن سالها «عشق» من حتا عشق هم نبود. شیفتهگی بود. بعد شد عشق. بعد شد دوستی. بعد تمام شد. حالا رفاقتاش مانده. بیشتر از رفاقت اما یکجور ایمانِ چشموگوشبستهایست که من دارم. ایمانای که یک روزهایی مثل امروز خودم را هم به شگفت وامیدارد. منِ ناباور به عالم و آدم را چه به اینهمه ایمان! هنوز ایمان دارم به حرفهاش، به گفتههاش، به همهچیزش. و یک روزهایی مثل امروز، که بعد از یک مکالمهی نه چندان طولانی، دوباره خودم را جمع و جور کردهام و دوباره زمین زیر پایم سفت شده، با خودم فکر میکنم آدمهای مؤمن چه خوشبختاند. این ایمانهای مطلق، چه آرام میکند آدم را. وقتی میگوید درست میشود، حتمن درست میشود. وقتی میگوید دارم راهم را درست میروم جلو، یعنی دارم درست میروم جلو. وقتی میگوید فکر میکند و شب دوباره زنگ میزند که بگوید چهکار کنم، یعنی شب میفهمم که چهکار کنم. برای منِ بیاعتماد به عالم و آدم، هنوز اینهمه ایمانِ کامل داشتن به کسی که هزار سال است ندیدهاماش، یعنی همان ریسمانای که میشود بهش چنگ زد و هرگز ته ناامیدی و ندانمکاری غرق نشد.
عشق من یک روز تمام شد. آدمِ آن طرفِ خط اما هرگز تمام نشد. این سالهای بعد از عاشقی، هربار میبینم چه درست عاشق شده بودم. منِ این روزها دیگر عاشقِ آن آدم نمیشود، نمیتواند که بشود. نمیخواهد که بشود هم. اما هربار به تمام گذشتهای که با این آدم داشته نگاه میکند و لذت میبرد و ته دلش قند هم آب میشود حتا. گذشتههایی که بشود دوستشان داشت، گذشتههایی درستاند. حتا اگر دیگر چیزی از جسدهاشان باقی نمانده باشد. او، گذشتهایست که دوستش دارم.
|
Friday, February 11, 2011 - 4 - روزها به هم سلام میکنیم. گاهی برای هم از دور دست تکان میدهیم. گاهی به هم چای تعارف میکنیم. مرد به من لبخند میزند. با من اما حرف نمیزند. گاهی برایم مینویسد دلم برایت تنگ شده. گاهی برایش مینویسم دلم برایت تنگ شده. گاهی برایم یک لیوان آب میآورد. با من اما حرف نمیزند. گاهی با هم قدم میزنیم. گاهی با هم غذا میخوریم. از کارش برایم حرف میزند. از کارم برایش حرف میزنم. سؤالهای کوتاه میپرسد. جوابهای بیربط میدهم. گاهی مرا در آغوش میگیرد. گاهی کنار هم دراز میکشیم. گاهی با هم فیلم میبینیم. گاهی با هم میخوابیم. گاهی با هم سیگار میکشیم. من به سقف خیره میشوم او به کتابش. گاهی کتابش را ورق میزند. همیشه لبخند میزند. با من اما حرف نمیزند. Labels: stranger |
Wednesday, February 9, 2011
تست مینماییم
|
Wednesday, February 2, 2011 |
Tuesday, February 1, 2011
برگشتهام خانه. موهایم را شانه زدهام. لباس خواب به تن کردهام و منتظرم خوابم ببرد. امشب میهمانی رونمایی بود. کتابم چاپ شد، بالاخره. مدتها بود منتظر فرارسیدن چنین شبی بودم. حالا آن شب فرا رسیده، تمام شده و منتظرم خوابم ببرد. سرخوردهام؟ نمیدانم. انتظار داشتم منتقد دیلی تلگراف برایم هورا بکشد؟ نمیدانم. تنها این را میدانم که اتفاقها در ذهن من پررنگتر و شفافتر و هیجانانگیزترند. در زندگی واقعی اما همهچیز دو پرده ماتتر است، معمولیتر. اتفاق، میافتد و تو با خودت فکر میکنی ارزش اینهمه تب و انتظار را داشته؟ انتشار نخستین رمان، سفر، جدایی، بازسازی خانهی چوبی کنار دریا، ملاقاتهای پیدرپی با ریچارد، همهشان معمولیتر از آن بود که در ذهنم ساخته بودم. در این زمانه دیگر از اتفاقهای بزرگ خبری نیست. بهیادماندنیترین خاطراتم در لحظات بیخبری و بیانتظاری اتفاق افتاده است. باید از خارقالعاده کردن چیزها و آدمها در ذهنم دست بردارم. شاید راز مهم زندگی همین باشد. زندگی کردن در لحظه، پذیرفتن رویدادها همانطور که هستند، و منتظر هیچ واقعهی بزرگی نماندن.
از خاطرات سیلویا پرینت Labels: las comillas |