Desire knows no bounds |
Saturday, August 31, 2013 Jane: You don't love me. Leonard: This is your ticket. The day after my performance meet me at the train station. Our train leaves 4:30. We'll go home together. I want you to do what you need to do, then come back to me. No questions ask. No Guilt. یادش بهخیر. یه زمانی چه میمردیم یکی اینو به آدم بگه. حالا چه نمیمیریم دیگه. |
آنتونیونی:
فیلم ساختن، مونتاژ و سرِهمکردنِ حوادث نیست، بلکه نشاندادنِ لحظههاییست که فشردگیِ عصبیِ پنهانِ این حوادث را نشان میدهند... پرسوناژهای یک تراژدی، مکانِ آن، هوایی که آنجا تنفس میکنیم، دقیقههایی که قبل از وقوعِ تراژدی و پس از آن میآیند، لحظهای که اتفاقی نمیافتد و کلمهای رد و بدل نمیشود، گاهی از خودِ تراژدی هم مجذوبکنندهترند. سینمای جدایی --- امید روشنضمیر Labels: UnderlineD |
همونجور که پشت فرمون نشسته بود بغلش کردم. انتظار نداشت. لابد فکر کرد مث خداحافظیهای همیشهمه و الان تموم میشه. اومد خودشو بکشه عقب. نشد. چند ثانیه بیشتر مکث کردم. بعد هم گردنشو بوسیدم. چند ثانیه بیشتر. اونقدری که بتونی بوی تنشو بدی تو ریههات. بیکه نگام کنه تعجب کرده بود. با پشت انگشت سبابه و بغلیش نوک دماغشو گرفتم تکون دادم که خدافظ. پیاده شدم. به جای اینکه برم خونه رفتم سوپر. شیر کمچرب خریدم و یه بسته سوسیس مینیاتوری. سوسیس دوست ندارم. با خودم فکر کردم «دان».
چند شب پیش داشتیم «کسوف» آنتونیونی رو میدیدیم. حین تماشای فیلم، داشتم با خودم فکر میکردم فیزیک فیلم چههمه شبیه شخصیت ویتوریاست. خالی، سرد، بیتصمیم، وسیع، دلباز، بیکه دقیقن بدونه چی میخواد. اواخر فیلم، وقتی ویتوریا از دفتر پییرو اومد بیرون، همونجا که تو راهپلهها سرشو تکیه داد به نردهی چوبی، با خودم فکر کردم «دان».
یه لحظههایی هست در زندگانی، یک خردهلحظههای بهخصوصی، که راه کج میشه از اونچه که بود، از اونچه که باید باشه. چیزی جایی میشکنه، تکون میخوره، تکونِ ناگهانی، و تو با خودت فکر میکنی «دان». بعد از اون لحظه، گاهی زندگی، رابطه همچنان به روال قبلی خودش ادامه میده. اتفاق خاصی نمیفته. ریاکشن خاصی نشون نمیدی. اما جایی همهچی تموم شده. خیلی قطعی تموم شده. و این تموم شدن، ممکنه دو ماه بعد به زبون بیاد، ممکنه یک سال و نیم بعد. بعد از اون لحظه دیگه خیلی چیزها اهمیت ندارن راستش. کاش رابطه به این لحظه نمیرسید، اما حالا رسیده و دیگه راه برگشتی نیست.
داشتم فکر میکردم توی آخرین رابطهای که بودم، این لحظهی «دان» دقیقن شهریور سال قبلش اتفاق افتاده بود. یک سال و خردهای قبل از تموم شدن رابطه. و داشتم فکر میکردمتر، شاید همینجوریاست که آقایون اینقدر گیج میشن وقتی به اینجاهای رابطه میرسن. که با خودشون میگن یعنی فلان اتفاق اینقدر مهم بود که باعث بریکآپ بشه؟!! بیکه روحشون خبر داشته باشه اون لحظهی قطعی، روزها و ماهها پیش اتفاق افتاده.
پییرو: حس میکنم توی یه کشورِ خارجیام.
ویتوریا: چه عجیب. این دقیقن احساسیه که من وقتی با تو هستم دارم.
...
ویتوریا: کاش دوستِت نداشتم.. یا خیلی بیشتر از این دوستِت داشتم..
|
فروغ به نوید: بدترین قسمت عزاداری اینه که مرده زنده بشه.
خاطرات سوگواری --- رولان تارت Labels: las comillas |
Thursday, August 29, 2013
حضورش، همينجور كه خوابش برده اينجا هم، چيزى از دلتنگىام كم نمىكند. پيله دارد انگار. پيلهاى نامرئى و شفاف، پيچيده دورتادورش. بى هيچ راه نفوذى. فكر مىكنم بايد كَند. بايد كَند و رفت. فكر مىكنم بايد ماند. بايد كَند و ماند.
|
آخرشم اينكه به نظرم آدما به جاى دنبال آدم مناسب گشتن، بايد دنبال اسمارتفون مناسب بگردن.
فقط با يه اسمارتفونه كه هيچكس تنها نيست.
همراه اول و آخر
|
Tuesday, August 27, 2013
نگارنده از حرف زدن رنج مىبرد.
|
Saturday, August 24, 2013 The photographer in Blow-Up, who is not a philosopher, wants to see things closer up. But it so happens that, by enlarging too far, the object itself decomposes and disappears. Hence there's a moment in which we grasp reality, but then the moment passes. This was in part the meaning of Blow-Up. Antonioni, about Blow-up Labels: UnderlineD |
I don't feel connected anymore.. |
Elizabeth: I'm not assigning blame, Frank. Frank: You are always assigning blame. You can't do IT because of this, because of that. There's always something but it's never your fault. Trance, Directed by Danny Boyle Labels: UnderlineD |
Wednesday, August 21, 2013
زرافه داشت پیاستری بازی میکرد. منم زانو به بغل نشسته بودم رو مبل، از فرط باد کولر و سرما به سان جنینی تودهشده در خود، خیره به صفحهی تلویزیون. یه ربعی از خیرگیم گذشته بود که زرافه پرسید الان داری از بازی لذت میبری یا داری مدیتیشن میکنی؟ بیکه نگاهمو از صفحهی تلویزیون بردارم گفتم دارم از فرط سرما و اندوه تَرَک میخورم. گفت آها.
یه ساعت بعد لباس پوشیده بودم از خونه برم بیرون، دیدم کنار موبایلم یه بسته چسب گذاشته، با یه یادداشت: در صورت ترکخوردگی از فرط اندوه، از محصولات رازی استفاده کنید. چسب دوقلو فقط چسب رازی. نیم ساعت بعدش هم اساماس دخترک رسید: ایشالا کم ترک بخوری، بوووووووس. سطح دلجویی خانوادگیام ازمون. |
امروز کمرنگم. لیترالی. لباسم در خنثاترین وضعیت رنگی به سر میبرد، سر تا پا. دوز آرامی از بنفش پوستپیازی و آبی کمرنگ، جین رنگورورفته، و یک جفت آلاستار کهنهی سورمهای که حتا دیگر سورمهای هم نیست. از شدت کهنگی آبی شده. لاکهای قرمز شفافام را هم پاک کردم. بیگردنبند. فقط همان ساعت سوآچ قدیمی آبیم با بند فلزی نقرهای مات. حال کمرنگی دارم هم. دیشب کمی کتاب خواندم، از سر بیحوصلگی. دو سه تا بیسکوییت خوردم، برای خالی نبودن عریضه، و معده. کمی هم به مرگ فکر کردم. از آن دست فکرکردنبهمرگها که مخصوص آدمهاییست که روی مرز بیعلاقگی و بیانگیزگی قدم میزنند. از آن دست عبارتها که «دلم میخواهد همهچیز تمام شود بیکه مجبور باشم چیزی را ادامه دهم، یا چیزی را تمام کنم». کمی هم به شلوارهایم فکر کردم. خیره شدم به دو سه تایشان که افتاده بودند روی تخت. کمرهاشان همه گشاد شده. تقریبا کمر تمام شلوارهایم برایم گشاد شده. کمربند را باید یکی دو سوراخ آنورتر ببندم، همین امر باعث میشود کمر شلوارها مثل دامن چین بخورند و حال رقتانگیزی پیدا کنند. برای اولین بار در زندگیام احساس کردم آدمی هستم که به تهِ شلوارهایش رسیده. کمی هم به براهنی فکر کردم راستی. «لطفاً مرا بمیرانید، شخصاً حوصله ندارم بمیرم». بعد اما از فکر کردن به مرگ هم حوصلهام سر رفت. روش خاصی برای مردن به ذهنم نمیرسید. لابد جایی توی اینترنت یک فایل پیدیاف رایگان برای دانلود وجود دارد که روشهای مختلف مرگ را دستهبندی کرده است، از یک تا پنج ستاره، تایپشده، با رعایت نیمفاصله. لپتاپم همراهم نبود اما. بدتر از آن اینترنت هم نداشتم. اینترنت خانه را دیاکتیو کردهام تا سرویس جدیدی که از پارسآنلاین گرفتهام راهاندازی شود و فعلاً امکان دانلود فایل پنج روش مناسب برای مردن را ندارم. کار دیگری نمیشد کرد. یکی دو تا قرص خوردم. موبایلم را گذاشتم روی سایلنت. خوابیدم.
من از فرط شاتوت میمردم --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Tuesday, August 20, 2013
یاور همیشه مؤمن
(به یاد ایوم قدیم) |
Friday, August 16, 2013
يك روز كه باشم مست
لايعقل و ترد و سست ..
|
Tuesday, August 13, 2013 آقاغفور زنگ زده که خانم جان اشکالی نداره من با یکی از دوستام بیام؟ میگم اشکال نداره، بیا. اومد با دوستش، یه آقای مسنتر از خودش. شروع کرد به کار، آقاهه هم وردستش. وسط جابهجا کردن تابلوها، شنیدم آقاغفور داره برا دوستش توضیح میده که مواظب باش، اینا خیلی مهمن، آرتن، خندهدارن اما آرتن و گرونن و چنین و چنان. دوستش جواب داد آره میدونم بابا، ازین آرتا دیدهم. آقاغفور پرسید جدی؟ از کجا میدونی؟ دوستش جواب داد قبلنا پیش شیرین خانوم کار میکردم، اونم از همین چیزا داشت. آقاغفور هم اومده تندتند برا من تعریف میکنه که بیا ببین با دوستم همکار دراومدهم. Labels: ماجراهای آرت و آقاغفور |
حوالی سال چهل و دو، هجرت یه مانیفست معروف داشت. معتقد بود زندگی ایدهآل عبارت است از هشت ساعت کار، هشت ساعت سکس، هشت ساعت خواب. خب؟ خب خاصی نداره. معمولا شبهای نصب، باید تا دیروقت بمونم بالا سر بچهها. پنج دقیقه به پنج دقیقه میان سوال میپرسن، نظر میخوان. استیتمنتهاشون رو باید ادیت کنی. اسم کاراشون باید عوض بشه. چیدمان کاراشون باید چک بشه. هر کی یه ساز میزنه. هزارتا خردهچیز خلاصه. بعد اما میبینم تا پاسی از شب دارم میگم و میخندم و رو کوچکترین دیتیلها نظر میدم بیکه احساس خستگی یا ابیوزشدگی کنم. صبحها حاضرم هفت صبح برم سر قرار دوی صبحگاهی، که مبادا بخوام فلان قرار کاریم رو جابهجا کنم. هزار تا کتاب و مقاله و مجلهی نیمهخونده رو میچینم رو هم، بیکه بخوام بابت خوندنشون عزا بگیرم. که یعنی به نظرم خوشبختی همانا داشتن شغلیه که عاشق انجام دادنش باشی، و از خسته شدن به خاطرش لذت ببری حتا. بابت خیلی چیزا هر روز ممنونم از آدمایی که باعث اون چیزا بودهن. کار امروز بیشک هنوز و همچنان یکی از بزرگترین خوشیهای هرروزمه بیکه فراموش کنم آدمی رو که باعث شد اینجایی باشم که امروز هستم. |
Saturday, August 10, 2013
در زبان ژاپنی، فزونی پسوندهای کارکردی و پیچیدگیِ پیواژهها سبب میشود که پیشروی فاعل در گزارهها از خلال احتیاطها، تکرارها، تأخیرها و تأکیدها چنان به انجام رسد که حجم نهایی فاعل را دقیقاً به پوستهای بزرگ و توخالی در گفتار بدل کند که بسیار با آن هستهی پُری که ظاهراً جملههای ما را از برون و از بالا هدایت میکند، متفاوت است.
... ژاپنیها تأثرات خود را به بیان میآورند و نه شواهد خویش را. امپراتوری نشانهها --- رولان بارت پ.ن. گمانم هر چند سال یکبار، این کتاب را خوانده باشم. من؟ عاشق زبانام. و بین زبانهایی که میدانم، هیچکدام به پای زبان ژاپنی نمیرسد. لابد چند سال زندگی کردن در ژاپن، اینجوری مرا شیفتهی این کشور، این فرهنگ، این زبان و بعدتر این کتاب کرده است. زبان ژاپنی تمام منظور خود را با توسل به حواشی بیان میکند. آنقدر زیبا، که به شعبده میماند. من؟ هنوز و هنوز شیفتهی گویش کمنظیر قشر الیت این جامعهام. گویشی که طی آن سالها، نشد آنقدر به آن زبان مسلط شوم که بتوانم از پس حرفزدن با آن طمطراق بربیایم. هیچ اما از شیفتگیام نسبت به این رقص واژگان کم نمیشود. پ.ن.۲. یک روز میروم ژاپن، دوباره، بعد از هزار سال. توکیو، یوکوهامای دوستداشتنی، و حتماً اوساکا. اوساکا را با قطار میروم. با کوله و آیپد و آلاستار قرمز. میروم سراغ معبدهای تادائو آندو و تویو ایتو. خیابان پشتی کالج. قبرستان زیبای پشت خانه. رستوران باریک و بلند پشت دانشگاه. کلاس ظهر را میپیچاندیم، من و بابی، که برسیم به میگوهای تازه از تنوردرآمدهی آن رستوران باریک و تاریک و بلند پشت دانشگاه. هاه. ژاپن رفتن اینبارم چه فرق خواهد داشت با تمام آن سالهای دور. Labels: UnderlineD |
Friday, August 9, 2013
بیفور میدنایت را که دیدم یاد آن شب همفیلمبینی افتادم. یاد حرفهایمان بعد از رولوشنری رود، بعد از رفتن بچهها. فیلم را دوست داشتم. مخصوصا نیم ساعت آخر را. به نظرم خیلی شبیه بود به واقعیت. فیلم را باید رونوشت بدهم به علی شیروانی. به عنوان یک مانیفست برای آخر و عاقبت تمام زیرِ یک سقف روندگان.
|
چند حبه سیر خُرد میکنم و یک دسته شوید تازه، میریزمشان توی روغن داغ، کمی زردچوبه، بعد پاچهباقلاها را اضافه میکنم و هم میزنم. دو سه لیوان آب میآورد میریزد توی قابلمه، کمی نمک، و در قابلمه. یک بسته ماهی سفید میگذارد بیرون. از همان ماهیها که دفعهی قبل با خودمان آوردیم از شمال. عطر پلو همینحالاهاست که خانه را پر کند. باقلاقاتق نیمساعتی کار دارد. برمیگردیم توی هال. او پای آیپد و من پای کتاب.
آخخخخ ازین کولرهای گازی. خشک و بیرحماند. به سان جنینای در خود جمع میشوم، و سعی میکنم پیراهنام را برسانم تا روی مچ پا. نمیرسد خب. شروع میکنم به یخزدن. بیکه نگاهش را از روی صفحه بردارد، با دست میزند روی مبل که پاره میشه اون طفلی، نمیرسه، پاشو بیا اینجا تا قندیل نبستی. بلند میشوم میروم سراغ مبل سهنفره. بوی پلو و سیر تازه دلم را ضعف میبرد. دراز کشیده به پشت، آیپد به دست. بازویش را باز میکند. دراز میکشم به شکم، به پهلوی مایل به شکم، کتاب به دست. بازویش را جمع میکند دورم، و تق، چیزی جا میافتد. خیلی لگو-وار. تلاش میکنم کتابم را با نوک زبانم ورق بزنم. پدرسوختهی زبوندراز. شروع میکنم به کتابخواندن و به دیفراست شدن. خیلی نرم و مسالتآمیز. دلم ضعف میرود.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Thursday, August 8, 2013
و آخر اینکه یادت باشد اگر کل خلقت تیمارستانی بزرگ باشد، دوست تو کسیست که نام بیماریاش با تو یکیست، حتی اگر نسخهاش متفاوت باشد...
مطلب کامل Labels: UnderlineD |
یادم باشد هرگز هرگز هرگز خودم را در معرض معاشرت با آدمی که حربهاش برای اعمال قدرت یا به کرسی نشاندن حرفش تهدید است قرار ندهم. |
وسطهای وبلاگخوانی شبانه، چشمم افتاد به وبلاگ علیرضا. بعد از هزار سال دو خط یادداشت نوشته بود به بهانهی یکساله شدن دخترش.
همین چند وقت پیشها بود، وسطهای جاده، با فروغ، یادش کرده بودیم کلی. آخخخخ که هنوز ندیدهام کسی حس طنز داشته باشد آنهمه، آنهمه بداهه و آنهمه تلخ و آنهمه بینظیر، قدر علیرضا.
یک بار به من وصیت کرده بود به دخترم یاد بدهم «راستی، به دخترت هم بگو: دخترم، دلبندم، اگه يه خونه خرابی بهت گفت دوسِت دارم، يا بزن تو سرش، يا بگو منم همين جور، يا بکشش؛ اما نگو «باشه»!» حالا دخترکش یکساله شده و برایش نوشته: «یک سالت شد. میدانم که پیش از آنکه آرزوهای من باشی تصمیمهای خودت خواهی بود. کمی طنز و بیشتر موسیقی برای روزهای سخت . شادیها را هم مثل شیراز ، با حوصله و آرام تا سرخوشی اش بماند. بیش ازینها چیزی از من نخواهی آموخت.» |
Tuesday, August 6, 2013 مربی ورزش به مجسمهساز میماند. تو را به هیأت تودهای درهم تماشا میکند، براندازت میکند، امکانات را میسنجد، و سپس آستینها را بالا میزند. شروع. هر روز، هر هفته، تکهای از بدنات را تراش میدهد. خردهعضلهای، خط باریک ماهیچهای، چال کتفای، جایی. هر بار با دستانش میچرخاندت، براندازت میکند، سر تا پا. جایی اخم میکند، چربی جدید، جایی تشویقات میکند، خط باسن منتهی به کمر. هفتهای دیگر گردی سرشانه، بعد خط سینهها، بعد فلان خط بلند اریب داخل کشالهها. مربی به سان مجسمهسازی کار-بلد، خطوط اندامات را طی روزها و هفتهها به صبر میتراشد. شتاب ندارد. زمان را میشناسد. بدن را میشناسد. از دور براندازت میکند، میآید نزدیک، دست میکشد روی تراشیدهاش، سپس با ابروان درهم و متفکر مینشاندت پای دستگاهی جدید. امروز قطعهای جدید میتراشیم فرزندم. و ورزشکار، به سان تودهای خمیری و بیاختیار، خود را میسپارد به دستان مربی. راه دومی در کار نیست. یک روز در عالم خمیریت پای برگه را امضا کرده است. و حالا دیگر گریزی نیست، جز مجسمهشدن. دیگر نمیشود خمیر ماند. باید درد کشید، ورز آمد و خود را سپرد به مته و تیغ و کاردک و تراشهای مدام. روزگار مسلم درد و تجسیم*. امپراطوری ماهیچهها --- رولان تارت *تجسیم: مصدر مُخَمَّر مُرَخَّم از مجسمهشدن. Labels: las comillas |
Monday, August 5, 2013
خانوم هالووی گفت اصن ازون اپتایزرهای آمادهی نوبل میخرم. سپس بساط کوکویسبزی را بیخیال شد، دو تا ادویل انداخت بالا و سُر خورد زیر پتو.
خاطرات جادهی انقلابی --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
...
[نظام] اهل قلم را کلاً کسانی میداند که باید تحت نظر باشند، چون با جنس خطرناکی سر و کار دارند که همان فکر و نظر است. از همینرو، در مقایسه با صاحبان حرفههای غیرفکریتر مانند بازیگران، رقصندگان و موسیقیدانان، از تماس شخصی و مراودهی فردی با خارجیها با شدت بیشتری نهی میشوند، زیرا غیر اهل قلم کمتر در برابر قدرت اندیشه حساسیت نشان میدهند و به همین علت هم کمتر تحت تأثیر ایدههای آشفتهکنندهی خارجی قرار میگیرند. این تفاوتهایی که مقامات امنیتی قائل میشوند اساساً درست به نظر میرسد، چون فقط از طریق گفتوگو کردن با اهل قلم و دوستان آنهاست که مسافران خارجی (از قبیل خود من) توانستهاند دربارهی طرز کار نظام شوروی در حوزههای مربوط به زندگی خصوصی و هنری به تصورات منسجمتری دست پیدا کنند که با نگاهکردن گذرا و سرسری به دست نمیآمد. هنرمندان دیگر، غیر اهل قلم، عمدتاً عادت کردهاند که خودبهخود از چنین برخوردهای خطرناکی اجتناب کنند، چه برسد به این که بخواهند بحث کنند.
...
ذهن روسی در نظام شوروی --- آیزایا برلین Labels: UnderlineD |
Sunday, August 4, 2013
آقا این فید وبلاگم:
http://feeds.feedburner.com/blogspot/elcafeprivada
این شرد آیتمزم:
http://ayda.newsblur.com
اینم فید شرد آیتمزم:
http://www.newsblur.com/social/rss/213512/ayda
ببخشید یکی۲ جواب ندادم. جیمیلم اعصاب نداره مثکه. خوشش نمیاد از گزینهی ریپلایش استفاده کنه جدیدنا.
|
Saturday, August 3, 2013
صدای زنگ صبحانه از پایین به گوش میرسد. برمیخیزم روبدوشامبر کهنهی بنفشام را به تن میکنم، به کندی. سرپاییهای رنگورورفته را با نوک پا صاف میکنم. از پنجره نگاهی میاندازم بیرون. سیگار را فشار میدهم کف زیرسیگاری. میمانم تا خاموش شود. سرپاییها را میزنم کنار. در اتاق را باز میکنم، به سنگینی. میایستم بالای پلهها. بوی پنکیک در سرسرا پیچیده است. مارتا همیشه صبحانههای مفصلی درست میکند. کمربند پیچخوردهی آویزان را گره میزنم دور تنم. دوبار. دست میکشم روی نردههای چوبی قدیمی. زرشکی و براق، با خوردگیها و رنگپریدگیهای گاه به گاه. رخوت سراسر تنم را فراگرفته. دست میکشم روی نردهها و پلههای سرد مرا پابرهنه پایین میبرند. بیرون، آفتابیست. اندوهی عمیق پیچیده دور گردنم. خانه بوی ماندگی میدهد. خاطرات کهنه و متروک عین پیچکهای چسبان از سراپایش بالا میروند. نمای خانه همچنان مرموز و دلفریب است. برای من اما انباری بزرگیست با تارعنکبوتهای نامرئی و لرزان. غم میریزد به جانم. بوی ملافههای کهنه نفسام را بند میآورد. ترکهای دیوار و ریختهرنگها زخمام میزند. اثاثِ خانه همچون غریبهای گستاخ، به سرتاپایم خیره میماند. هوای خانه مسمومم میکند.
میزنم بیرون. جیبهایم را پر از سنگ میکنم.
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
Friday, August 2, 2013
آنچه مرا وادار میکند به نوشتن، غیاب است. نبودِ چیزی، کسی. فقدان. فقدانِ آنچه باید باشد و نیست. و وقتی نیست جای خالیاش تمام زندگیام را پر میکند. حضور اما تهیام میکند از نوشتن. لبریز میشوم از زندگی، به تمامی، همان لحظه که جاریست و خالی میشوم از نیاز، نیاز لاجرم از روایت. حالا هست و اینهمه بودناش هوا را از من میگیرد. هوای نوشتن را از سرم میپراند. غرق میشوم به تمامی.
باید منتظر بود تا رنج فقدان هزارباره از راه برسد.
تابستان همان سال --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
Thursday, August 1, 2013 او سرزمینهای متفاوت را نه با توجه به سبک معماری و مناظرشان، که بهوسیلهی طرز پختوپز ماهیهایشان از یکدیگر تشخیص میدهد. خیابان یکطرفه --- والتر بنیامین Labels: UnderlineD |
این قویترین اعتراضی است که به طرزِ زندگی مردی مجرد میشود: در تنهایی غذا میخورد. به تنهایی غذا خوردن آدم را زمخت و خشن میکند. خیابان یکطرفه --- والتر بنیامین Labels: UnderlineD |
بر دوستان خیانت از دشمنان حمایت آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است ملت سرفراز --- گروه ۱۲۷ Labels: UnderlineD |
بهترین راه مبارزه با پشه این است که یک نفر با گروه خونی O همیشه کنار دستتان باشد، در خواب و بیداری. پشهها آبویسلی او را به شما ترجیح میدهند و هرگز سراغ شما نخواهند آمد. بهخخخخدا. پشهها و آدمها، جلد دو Labels: las comillas |