Desire knows no bounds |
Friday, June 24, 2016 شنیتسلر در آثار خود به توصیف اختلالات روانی نمیپردازد، مسألهی مورد علاقهی او آن روندیست که درون شخصیتهایش جریان مییابد: کشمکشی که قهرمامانش در راه دستیابی به امیالشان با آن روبرو هستند. ...شنیتسلر میکوشد راست و دروغهایی را آشکار کند که شخصیتهایش در چنبرهی مقررات و ممنوعیتهای اجتماعی با آن درگیرند. تلاش قهرمانان او برای رهایی از چارچوب تنگ بایدها و نبایدهای اجتماعی اغلب به فاجعه میانجامد. از یادداشت مترجم، کتاب «دیگری» --- آرتور شنیتسلر ترجمهی علیاصغر حداد پ.ن. اون سالهایی که میرفتم کلاسای تقوایی، میگفت تا پابهپای چخوف، شنیتسلر نخونین نمیفهمین داستان کوتاه یعنی چی. Labels: UnderlineD |
خونوادهی سهنفرهی ما سه تا دسته کلیده آویزون به جاکلیدی، یکیش با جاسوییچی منچستریونایتد، یکیش با جاسوییچی بتمن، یکیش هم یه لِگوی قرمز؛ و سه جفت کانورس دم در، دو جفت سورمهای یه جفت خاکی.
امروز صبح بیدار شدم دیدم دو جفت سورمهایا نیستن، نگاه کردم دیدم بله، منچستر و بتمن هم آویزون نیست دم در. یه گروه سهنفره داریم تو تلگرام، به اسم مای سانز. پیغام دادم دخترا کجایین و کی برمیگردین خونه؟ یکیشون با دوستاش رفته بود لواسون فوتبال، اون یکی هم رفته بود اولین جمعهی تابستونگردی (منم نمیدونم چیه بهخخخدا). هر دو گفتن شب، دیر. گفتم ا، من دارم میرم سفر که، نمیبینمتون پس؟ جواب دادن اوکی، بای. و یه مشت استیکر ماچ و بوسه. انگار همین دیروز بود که صبح به صبح ساعت شیش پا میشدم براشون صبحانه آماده میکردم و انگارتر همین دیروز بود که چار ساعت میخواستم برم سر کلاس، چهار روز باید فکر میکردم چه تمهیدی بیندیشم و کی پیششون بمونه و غذا چی بخورن و عصرونه و میوه، چه برسه به سفر که اصن فکرشم نمیشد کرد. حالا اما وقتایی که میرم سفر، از رو عکسای اینستام میفهمن ایران نیستم. دیشب چمدونمو بستم که امروزو با بچهها معاشرت کنم فیلمی چیزی ببینیم، که خب نیستن. لذا دیدم هیچکاری ندارم پا شدم دو تا بسته گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون لازانیا و ماکارونی درست کنم بذارم براشون، و عدسپلو که دخترک عاشقشه. پریروز سر یه ظرف لازانیا دعوا کرده بودن. دختره از مدرسه اومده دیده پسره همه لازانیاها رو خورده، اونم عصبانی شده رفته دستهی پلیاستیشنش رو قایم کرده تو سبد لباس چرکا. اینم رفته کتاب تست معارف دختره رو قایم کرده تو باربیکیوی رو تراس. دختره رو کتاب تست معارفش تعصب داره و به قول خودش معلم معارفه داماد آیندهی منه، بنابراین جنگ جهانی درگرفته. خلاصه فکر کردم حالا که کاری ندارم و تنهام و اینا، یکی یه پیرکس لازانیا درست کنم براشون. به زعم خودم محبت مادرانه. هرچند وقتی برگردم نصف غذاها کپک زدهن تو یخچال و آشپزخونه پر جعبه پیتزا و کنتاکیه، اما خب همینجوریاست دیگه. دخترک گفت تا کنکورم برمیگردی دیگه؟ گفتم اوهوم. |
Tuesday, June 21, 2016
مامانبزرگ کتابخون قهاریه. عاشق کتابای پلیسی و جناییه هم. بچگیام همیشه در حال خوندن کتابای آگاتا کریستی بود و بعدنا جان گریشام و یه عالمه کتاب پلیسی دیگه که هیچ مورد علاقهی من نبود. عاشق نجومه هم. هر برنامهای تو تلویزیون و ماهواره راجع به نجوم نشون میدادن میدید و ما نوهها هر کتاب ستارهشناسیای به چشممون میخورد میخریدیم براش. عاشق جدول حلکردنه هم. هیشکی رقیبش نمیشد تو دونستن اصطلاحات مخصوص جدولی. هر کی تو جدولش میخورد به بنبست و نمیتونست اون چند تا خونهی آخرو حل کنه، رجوع میکرد به مامانبزرگ. حالا چشمش آبمروارید آورده. نه میتونه کتاب بخونه نه تلویزیون ببینه نه جدول حل کنه. پای بیرون اومدن از خونه هم نداره. اون وقتا ملکهی قصر بچگیای ما بود و روزی بیست سی تا مهمون و خدم و حشم رو اداره میکرد، حالا اما تو خونهی کوچیک و تمیزش تنهاست محتاج زهراخانوم، بیکه کتاب و معاشرت و چیزی. بهش گفتم برات کتاب صوتی بیارم گوش میدی؟ گفت نمیدونم. باید ببینم میتونم با دستگاهش کار کنم یا نه. دارم سرچ میکنم ببینم کتاب صوتی و دستگاه ساده براش چی پیدا میکنم و چشام تار میبینه همهچیو از اشک.
|
Monday, June 20, 2016
معالأسف
مثکه نو مَتِر وات
جانِ من است او
اینو دیشب دریافتم.
|
Sunday, June 19, 2016
از گذشته فاصله گرفتهام. فکر میکنم عاقبت از گذشتهای که سالها مانند پوستْ به تنام چسبیده بود فاصله گرفتهام و در حالْ زندگی میکنم. گاهی به سختی منای را که بودم به یاد میآورم. اطرافیانم نیز. امروزِ منْ تجسم رؤیاییست که تا دیروز خیال میکردم هرگز به واقعیت نخواهد پیوست. حالا اما باور میکنم که هرگز بیامیدْ زندگی نکردهام و هرگزتر باورم را به خودم، و به زندگی از دست ندادهام. حالا امروز، میانهی رؤیاهای قدیم، خیالِ رؤیاهای جدید را در سر میپرورانم. بیرؤیا گیاهی بیش نیستم و با رؤیا، سراسرْ شهوتِ زندگی میشوم. از رؤیاپردازی دست نمیکشم.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت، تحت لیسانس اوریانا فالاچی Labels: las comillas |
فکر میکنم باید زندگیِ مضاعفی داشته باشم. زندگیِ بیرؤیا زندگیِ فقیرانهایست. فکر میکنم باید محدودیتها را بشکنم و از رؤیاهایم دست نکشم. جهان میگذرد و عمر میگذرد و روزهای درخشان و زندگی خارقالعادهْ به سرعت پیشپاافتاده و معمولی میشود. زندگی کردنِ صرفْ دیگر ارضایم نمیکند. آدمیْ بهشت و برزخ و دوزخ خودش را همینجا رقم میزند، همینجا، با شیوهای که برای زندگی برمیگزیند. تنْدادن و قناعتْکردن به شرایط روزمره، شنا کردن در مرداب است. ماهیِ دریا نباشم اگر هم، ماهی رودحانههای جاریام.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
با خودم فکر کردم خوب است چند روزی را تعطیل کنم. خانه و خانواده و کار و ایمیل و تلفن و همهچیز را. فکر کردم خوب است یک کلاه حصیری بزرگ بخرم، چند پیرهن نخی گلدار کوتاه و بلند بردارم، دوجفت صندل، روغن، و یکی دو تا کتاب. خوب است بروم سفر. جایی مثل یونان، یا مراکش. آفتاب و آب و رنگ و کوچههای باریکِ پلکانیِ سفید-آبی و زبانی غریبه و فرهنگی غریبهتر. شاید بروم طنجه، شاید کرت، شایدتر سانتورینی. صبحها زود بیدار شوم. تا هوا هنوز گرم نشده بروم بناهای قدیمی را ببینم، مثل تمام توریستها. حوالی ظهر حوله و روغن و کلاه و کتابم را بردارم بروم لب دریا. تا عصر. میوه و نوشیدنی سبک. چشماندازِ تمامْآبی. غریبه. عصر را تا سر شب در شهر قدم بزنم، به کافه و قهوه و خرید و تماشا. شام را توی یکی از همان رستورانهای قشنگِ مرکز شهر بخورم و بعد شاید باریْ جاییْ. فکر کردم چه خوب است چند روزی بروم، تنها، بدون هیچ پیشفرضی، زیر آفتاب راه بروم زیر آفتاب شنا کنم زیر آفتاب روی شنهای سفید دراز بکشم خانم دالووی بخوانم.
مردمان قریهی خوشبخت --- سیلویا پرینت
Labels: Jacob, las comillas |
پنجره را باز گذاشتهام. گاهی هوا گرم میشود، گرم و طاقتفرسا، گاهی هم باد میوزد، ملایم و خنک. دست از مدامپیشبینیکردنِهوا مدامچککردنِهواشناسی مداممراقبِآیندهبودن برداشتهام. باد اگر بوزد، حالم خوب است، گرم هم که بشود، چارهای چیزی پیدا میکنم. مدام به بازکردن و بستن در و پنجره فکر نمیکنم دیگر. پنجره را باز گذاشتهام باد بوزد. کسی در بزند هم، در را باز خواهم کرد. اینجوری جهانْ امنتر و آرامتر است.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Saturday, June 18, 2016
برام مربای گردو آورده و یه جعبه شکلات تلخ و یه جعبه شکلات دستساز، تو جعبههای فلزی کوچیک با بستهبندیای خوشگل و قدیمی.
حالم حال اون وقتیه که تکیه داده بودم به دیوار، پای واتیکان، پای اون صندوق پستی زرد قدیمی، آسمون دم غروبو نگاه میکردم که ناقوس کلیسا شروع کرد به نواختن. یه حالِ خوشِ تنها و گم. ازون تنهاییا که تو حال خودتی، میدونی رفیقت هم دو قدم اونورتر وایستاده و حواسش هست بهت.
|
Friday, June 17, 2016
تجربهی شخصیم از کار با دستیار مرد و زن نشون داده دستیار مرد داشتن، وظایف مدیریتی آدمو به نصف تقلیل میده. هر قدر هم سیستم رو ریزالت-اورینتد (نتیجهگرا؟ نتیجهمحور؟) بچینی، باز تو خردهتصمیمگیریها دستیار مرد بهتر و مستقیمتر عمل میکنه تا دستیار زن. این وسط تا حالا یه استثنا دیدهم فقط که اونم نگاره.
|
همچنان پس از گذراندن دو سوم از زندگانیم، بین «دلهره و هیجان» و «گارانتی و آرامش»، دارم گزینهی اول رو انتخاب میکنم و پیشاپیش از کردهی خود نادم و سرخوشام.
|
بالاخره ماراتن کذایی تموم شد. کارای عقبموندهی این چند وقت رو نسبتا سر و سامون دادم و مونده رسیدگی به بخش مالی، که فردا و پسفردا وقتی بچهها مشغول نصب تجهیزاتان انجامشون میدم. پروندهی سفر هم مثکه بالاخره امشب بسته شد و مونده دو سه تا ریزهکاری کوچیک که ظرف دو سه روز آینده اونام جمع میشن میرن پی کارشون. از شنبه دوباره بساط پروپوزالنویسی داریم واسه پروژههای مختلف، قسمت مورد علاقهی من. یکماه زمان دارم که آپدیت شم و کل چکلیستهای معوقه رو انجام بدم. ملکهی به تعویق انداختنام همچنان.
میم میگه من جای فلانی بودم هتل کارپه دیم رو برات بوک میکردم بیمکث. مکث میکنم. فقط یه نفر ممکنه این کارو بکنه. در واقع فقط یه نفر بود که حتما این کارو میکرد. هنوز آدمی ندیدهم که اونهمه منو بلد باشه و بتونه با هیجانهای کوچیک اونهمه ایمپرسام کنه. باید مث تراکتور کتاب بخونم این مدت و الان کوهی از کتاب پای تختم تلنبار شده بیکه بتونم تصمیم بگیرم از کجا شروع کنم. میبایست یه منتور سختگیر نظامی میداشتم من، تنها ازین طریق ممکن بود به یه جایی برسم و ازونجا که همچین آدمی رو در زندگیم ندارم کمافیالسابق دور خودم خواهم چرخید و گیج خواهم زد. فعلا تنها فعالیت مرتبام لاتین خوندنه که یحتمل کمفایدهترین و بیربطترین فعالیتیه که در حال حاضر میتونم به انجامش مبادرت ورزم! البته که خوندن جستجو به دو زبان فارسی و انگلیسی توأمان هم خودش رکوردی در حد لاتینخوندنام محسوب میشه. قدم بعدی لابد تفسیر المیزانه یا حفظ کردن سورهی بقره. همچنان آلیس در سرزمین عجایبام. |
Tuesday, June 14, 2016
نمیدونم دقیقا داره از چیش خوشم میاد. از یه تیکههاییش خوشم میاد که بازی داره توش، که آدمو معلق نگه میداره و در عین حال قلقلکت میده. یه چیزای بیخودی مث اون اولین باری که تو آرتیست پنل اومد وایستاد کنارم به خاطر دیسکم درد داشتم شروع کرد کمرمو ماساژ دادن. یا اونشب که رفته بودیم خونههه رو ببینیم واسه مؤسسه، تو پاگرد پشت آشپزخونه دستمو کشید گفت یه دیقه وایستا بوت کنم. یا شب عیدی که کاتالوگامو فرستاد، یه نامه فرستاده بود بیفاکتور، با دستخط خودش نوشته بود امسال که گذشت، به نظرتون سال دیگه ما رو تحویل میگیرین سرکار خانوم؟
حالا دو سال گذشته. هنوزم نمیدونم دقیقا داره از چیش خوشم میاد. قبل پرواز پاشد اومد که یه دیقه ببینمت. دیر بود. دیرش شده بود. گفت بپوش بریم تا خونه با من بیا. تا بپوشم حواسش بود فلان کار روی دیوار دفترم جدیده و لیبل پای فلان کار کجه و وقتی برگردم حتما از فلان آرتیست ده تا کار برداریم و مث هر بار گفت آخرشم میام تو همین حیاطت میمونم من. تو ترافیک قرار جلسههامونو ست کردیم وگفت پای خرچنگا موندهن هنوزا، وایستا برگردم تا سفر بعدی وُ اِ، دامنتون چه آشناست خانوم و با پشت ناخنْ دست کشید روی راه سورمهای دامنم، مث همون وقتی که شب تولدش نشسته بودیم تو بارْ گارسونه پرسیده بود با سوشیتون چی میل میکنین جواب داده بود چارتا دابل شات تکیلا لطفا و خندیده بود تو چشام. |
Sunday, June 12, 2016
غلت زد چرخید طرف من اومد تو بغلم. مث همیشهی اینوقتا. قبلنا چه مهربون بودم تو همچین لحظهای. حالا اما دور بودم با یه خندهی «هه»طور. همون بوی همیشگی. همون بغل همیشگی. تهِ بوی روغن ماساژ رو ملافهها حتا. من اما رفته بودم دیگه. همون دو سه هفته پیشش رفته بودم.
غلت زد پشتشو کرد بهم. گردنشو بوسیدم. بوی یه ادوکلن دولچهگاباناطور میداد. بوی سرد و ترش. معذب بودم. مدلم مدل اینجوری بغل کردنش نبود هیچوقت. یه مرزی بود که من پشت اون مرز امن و راحت بودم. حالا اینور مرز اما خوابم نمیبرد.
غلت زد پشتشو کرد بهم گفت بغلم کن. غریبه بودیم به زعم من. بغلش کردم. مث گربه جا شد تو بغلم. تا دو روز قبل چه همهچی فرق داشت و حالا عین گربه تو بغل من بود. بوی ابرکرومبی میداد.
غلت زد پشتشو کرد بهم و بغلش کردم. گردنشو بو کردم. همون بوی همیشگیو میداد. پرادای اسپورت. چه اما دیگه اون آدم قبلی نبود برام. چه همهچی عوض شده بود دیگه.
غلت زد اومد تو بغلم. گفت چه داره یادم میادت. گفت اااا، دستات، انگشتای باریک و کشیدهت، لبات، آخخخ که لبات. گفتم هاها، حواست هست فردا ۲۲ خرداده؟ زد زیر خنده.
۲۵ خرداد بود گمونم، دربارهی الی، سینما پردیس ملت، اتوبان چمران، زیر پل پارک وی. هیچوقت بوی عطر نمیداد. میداد؟
تمام اینا تو سه چار هفته اتفاق افتاد، مسلسلوار. می ۲۰۱۶.
|
Saturday, June 11, 2016 via Mr.bex
تمام خاطرات خوشی که از تکرار لذت خوردن، نوشیدن، مزه مزه کردن نشأت میگیرند، حداقل چهار بخش مجزا دارند. مواد و ترکیبات درست، ظرف و ظروف تکراری، مکان مشخص و ثابت و آدمهایی که آن خوردن/چشیدن با آنها تکرار شده است. هر جزء از این خاطرات وزنی در شکلگیری نوستالژی و چنبار آخ آخ کردن از ته دل دارند و کم و زیاد شدن کیفیت و کمیت آنها، انگار مستقیمن بر مزه آن خوردنی/نوشیدنی تاثیر گذار است، انگار مزههای تکراری و دوست داشتنی، غیر از فیزیکی و شیمی، دارای اجزای ناپیدای دیگری هم هستند که در کیفیت درک مزه یا درک کیفیت مزه، نقش غیرقابل انکاری دارند.
فالوده یزدی برای من یادآور عصرهای تابستانی داغ عشرت آباد و تشنگی آدمهای تازه از راه رسیده است، روزهایی طلایی که از راه نرسیده، یک لیوان ضخیم سیساله یا یک کاسه بزرگ فلزی پر ازفالوده با تخم شربتی روی میز منتظرت بود. صدای موسیکوتقی [قمری] میآمد و بوی کولر و خنکای اتاقی با دیوارهای ضخیم و آدمهایی دوست داشتنی که هرکدام کمکم از یک طرف پیدایشان میشد، همه و همه در شکل گیری روزمرگی دلچسبی نقش داشتند که آن روزها هنوز خاطره نشده بود، لذت و کیف و عیش و آرامش بود.
سالها بعد، برای اولین بار این فالوده رو درست کردم، جایی در مرکز تهران و در کنار همین چند نفر فامیل باقی مانده، سعی کردم تا خاطره را بازسازی کنم، حتی ظرف و ظروفش هم همان بود اما چیزی کم داشت، آدمها و مواد و ظروف تکراری بودند، اما مکان نامانوس تکرار تجربهی خوردن فالوده، جایی از این عیش را لق کرده بود.
Labels: UnderlineD |
Wednesday, June 8, 2016
بعد از کمی مداقه دریافتم تمام موفقیتها و موقعیت کنونیِ زندگیم رو مدیون آدمای زندگیمام. تمام آدمای فوقالعادهی زندگیم رو هم (به جز خانواده) مدیون وبلاگمام. وبلاگم رو هم مدیون حسین درخشان. لذا به کل حال کنونیم رو مدیون هودر ام. لذاتر به گمانم تاثیری که هودر در سرنوشت من گذاشت رو اسلام بر ایران نذاشت حتا.
|
Monday, June 6, 2016
پراگ: مضارعِ ساده
من هميشه جاهايى پيروز شدم كه هرگز حضور نداشتم. خميده به جلو، در حال نگريستن به سمت محال.
هر كس الكل خودش را دارد. من در زيستن الكل كافى پيدا مىكنم. مست از احساس شخصى در اطراف ول مىگردم و درست مىروم: وقتى زمانش برسد مثل ديگران سر از دفتر كارم درمىآورم. اگر زمانش نرسد به سوى رودخانه مىروم و مثل ديگران رودخانه را تماشا مىكنم. من همانى بودهام كه هستم. و فراتر از اينها، آسمان شخصى خودم را مخفيانه ستارهباران مىكنم و جاودانگى خودم را دارم.
كتاب دلواپسى---فرناندو پسوآ
Labels: UnderlineD |
آر یو لونسام، تونایت؟
در مواجهه با شهرهای جدید، به جز فرهنگ و اقلیم و جغرافیا، همسفر نقش مهمی تو اولین تجربهی آدم داره از شهر. که اصلا یکی از فاکتورهای به یادموندنی هر شهر واسه من، نه لزومن فیزیکِ اماکن توریستی و هتل و کافه و رستوران و الخ، که اون حال و هواییه که به واسطهی حضور همسفر/همسفرهام تو اون شهر تجربه کردهم. واسه همین هیچوقت نمیشه تعریف من از ورشو و پراگ، با تعریفم از استانبول و دوبی، با تعریفم از رم یا توکیو یکسان باشه. واسه همینهتر شاید، که چههمه دلم میخواد تو این دوره از زندگیم دوباره برم توکیو، کیوتو، و اوساکا طبعا.
خیلی وقتا آدما نمیفهمن من چرا دارم واسه فلان هتل یا فلان محله یا فلان بار میمیرم اینقد. نمیفهمن که هیچ ربط مستقیمی به ستاره و کلاس و کیفیت اون محل نداره راستش. برآیند کلی تجربهی من از اون محله که باعث موندگاریش میشه تو ذهنم. مث تجربهی شخصیم از تهران، که با تجربهی خیلی از دور و بریهام متفاوته. من تو هر شهری، گم میشم تو فضای شخصیای که خودم میسازم با آدم همسفرم. گاهی شاد و شلوغ، گاهی یواش و بیحرف، گاهی مدام پرسهزنی در سطح شهر و گاهی بیکه یک قدم دور شیم از استخر یا دریا. کتاب و دفترم که همرام باشن دیگه امنم، دیگه خودمو میزون میکنم با همسفرم. همهچیِ اون شهر میشه برآیند حالِ منِ باتو، چهبسا حالِ منِ بیتو. همون داستان کهنهی آخخخخ که چه فرق میکند تاریکی با تاریکی.
سپس؟ سپس اینکه یکی از بیواسطهترینها و عجیبترین تجربههای شهریم، هماینکْ ورشوئه. حال اولین مواجهه با اون گیت ورودی، با اون سالن محقر، با اون شهر و با اون اولین باری که پامو گذاشتم تو هتل قشنگمون تو اولدتاون و اولین باری که زدیم بیرون که شهرو ببینیم رو هرگز فراموش نخواهم کرد. یه شنبهی قشنگ آفتابی بود، یه پیرهن نخی کوتاه تنم بود و حال آلیس در سرزمین عجایب رو داشتم. سالهاست حال آلیس در سرزمین عجایب رو دارم و این بار لوکیشنام تبدیل شده بود به یه محلهی قدیمی آفتابی، با صدای آکاردئون و بستنی و عرق محلی و حال مخصوص اروپای شرقی. پراگ و رم خیلی رمانتیکتر به نظر میان. من اما؟ من اما ورشوی متواضع و بیادعا برام شده یه لجندری، یه جورایی رفته رو سکوی قهرمانی، حتا بالاتر از پراگ و استانبول و وین و رم.
میدونی؟ چیزهایی هست که تو نمیدانی. من اما علیرغم تمام گیجیها و ندونمکاریهام، حواسم هست بهشون و حواسمتر هست که چه همهی اینا رو مدیون توأم.
|
مامانبزرگ پیر شده. اونقدر پیر که دلم نمیخواد ببینمش. قلبم تیر میکشه دستاش که اونجوری میلرزه. هنوزم خونهش برق میزنه از مرتبی و تمیزی. مامان میگه تو ماها فقط تو به مامانبزرگ رفتی. مامان برامون چایی میاره. پیر شده و حرکاتش کند و باطمأنینهست. هی بهش گیر میدم چرا با دور کند حرف میزنی مادر من؟ سعی میکنه عادی صحبت کنه ولی باز تا یادش میره، کند و یواش میشه. بابا از سر شب خوابش میاد و برای اینکه دل من نشکنه یه زور خودشو بیدار نگه میداره. اینجوری یههو هزارتا به چروکای دور چشمش اضافه میشه. وقتشه بمیرم و دیگه نبینم چیا داره تو این خونه ترک میخوره و یواشیواش از بین میره. |
الف میگه دلم میخواد همهش از این پلکات که اینجوری میفته رو چشات عکس بگیرم.
میگم خب.
میگه اون دو سال پیش که منو دیدی هیچ فکرشو میکردی الان واسه تولدم اینجا باشیم با هم، تو رُم؟
میگم نه.
میگه چی یادته از اولین باری که منو دیدی؟
هیچی یادم نیست. جز اینکه با خودم گفتم اوه، چه چشای سبز قشنگی داره، چه خوشگله مردک، چه مث ایتالیاییا میمونه. هنوزم همینو میگم.
گفت اصن حواست به منه؟
گفتم نتچ.
تو صورتش خندیدم.
زل زد تو چشام.
سفر تموم شد.
|