Desire knows no bounds




Sunday, March 29, 2020

عاشق اون وقتایی‌ام که دستیارم از پایین زنگ می‌زنه می‌گه یه بسته براتون رسیده. بسته‌ای من انتظارشو نداشته‌م. بسته رو باز می‌کنم. این بار توش یه عالمه کتاب فشن بود و سینما، اوریجینال.
عاشق اون وقتی‌ام که می‌شینم رو مبل آبیه، کنار پنجره‌ی تمام قد، با یه لیوان نسکافه‌ی داغ، شروع می‌کنم کتابامو ورق زدن.
..
  




تو این مجموعه عکس‌ها، یه سری عکس هست که منو رسماً اسپیچ‌لس می کنه. اونایی که خیلی آماتوری گرفته شدن و با یه نور تنظیم‌نشده دارن یه تیکه از بدن زن رو تو یه اتاق معمولی نشون می‌دن. انگار که یکی دوربین رو گرفته دستش از یه لحظه‌ی معمولی بدون هیچ مقدمه و زمینه‌چینی عکس گرفته. انگار که یه بعدازظهر معمولی بوده بین دو تا آدم که بالاخره از تو تخت، از وسط ملافه‌های به‌هم‌ریخته و دستمال کاغذی‌هایی که این جا و اون جا افتاده بلند می‌شن، زنه پا شده پیرهن رکابی نازکشو از کف زمین برداشته پوشیده رفته کتری آب جوش رو روشن کرده برای چایی قهوه‌ای چیزی، بعد برگشته تو اتاق جلوی آینه موهاشو با دست مرتب کرده چتری‌هاشو یه ذره به هم ریخته یه خرده روژ گونه زده رو گونه‌هاش، تا آب جوش بیاد اومده پنجره رو باز کرده برای خودش نشسته رو مبل بزرگه‌ی اتاق خواب به پاک کردن لاکای ناخنش، یا به چرخیدن تو اینستاگرام، یا به پوشیدن یه جفت جوراب پشمی رنگی با همون پیرهن رکابیه که تنشه، چون داره بیرون بارون میاد. مرده هم همون جوری با شورتی که درست و حسابی هم بالا کشیده نشده، نشسته گوشه‌ی تخت، دوربین رو شل و ول گرفته دستش و داره عکس می‌گیره. یه کم بعد، دوربین رو انداخته یه گوشه، پا شده رفته رو مبل بزرگه زنه رو تو بغل خودش جا کرده، با همون حال و هوای یله و آروم و بی‌هوایی که داشته. من عاشق اون ول بودن این جور لحظه ها هستم. که دوربین مزاحم نیست. که هیچی مزاحم نیست. که حتا جعبه پیتزای نیم‌خورده‌ای هم که یه گوشه افتاده، خیلی راحت میاد می‌شه جزئی از ماجرا. می‌شه یه بخشی از روایت . که اصلاً همه چی همه‌ی عناصر صحنه خودشون رو بی‌هوا جا می‌دن تو دل ماجرا.
..
  




خیلی چیزا منو بیشتر از حدی که باید از کوره به در می‌برن و اور-ری‌اکت می‌کنم در مقابل‌شون. یکی از همه بیشتر اما. و اون آدمیه که می‌خواد به هر قیمتی شده در آرگیومنت برنده باشه. فقط برنده بودن براش مهمه، حتی اگه بفهمه اشتباه کرده بازم این‌قدر زیرسیبیلی رد می‌کنه و بحث چیزای دیگه رو می‌کشه وسط که بگه من درست می‌گم.

واقعاً بحث کردن با چنین آدمی در کسری از ثانیه می‌تونه منو به مرز جنون برسونه. هی در ظاهر خونسردی‌مو حفظ می‌کنم هی یه لیتر آب می‌خورم هی نفس عمیق می‌کشم که صدامو نبرم بالا. ولی این بار تا آخر حرفاشو گوش دادم، یه نفس عمیق کشیدم و مجبورش کردم تا آخر حرفامو گوش بده. صبور بودن و آروم بودن و منطقی حرف زدن تو اون لحظه برام سخت‌ترین کار دنیا بود، اما موفق شدم و دعوا رو به بحث نتیجه‌دار تبدیل کردم. خسته نباشم.

می‌دونم اما دفعه‌ی آخرم نخواهد بود:|
..
  



Friday, March 27, 2020


شرمسار بودیم via This Is It

از متن: 
درد مانع از به رسمیت شناختن روزمرگی نمیشود. روزمرگی شجاعت میخواهد و در این زندگی چه چیزی جز شجاعت ارزش دارد؟

Labels:

..
  




هر قدر شروع کردن رابطه آسونه، به همون اندازه ادامه دادن و نگه‌داشتن رابطه سخته. در روند رابطه‌ست که آدم تازه به درک عمیقی از خصوصیات خودش می‌رسه؛ در حدی که شگفت‌زده می‌شه از این‌همه نشناختن خودش قبل از رابطه.
مهم‌ترین چالش رابطه به زعم من، رفتار و واکنش طرفین تحت فشارها و بحران‌های روزمره‌ست. تو شرایط تنش و فشار خیلی سخته که آدم بتونه فیک باشه. بتونه روی واقعی خودش رو نشون نده. و بتونه هم‌چنان به آرمان‌های واقعی‌ش پایبند باشه. چه بسا اصلاً تو این شرایط بحرانیه که اصالت آرمان‌های آدم محک زده می‌شه.

کرونا و رابطه
وحدان حسینی

Labels:

..
  




Even perfectionistic strivings
دارم یه مجموعه‌ی صوتی راجع به پرفکشنیسم گوش می‌دم و اوه اوه، تمام نشانه‌های حاد بیماری رو دارا می‌باشم:|
..
  



Tuesday, March 24, 2020

یکی از خوشبختی‌های این روزهای قرنطینه، اینه که پارتنرم پولانسکیه. هی هر روز با خودم فکر می‌کنم اگه قرار بود مدت‌ها با فلانی یا فلانی زیر یه سقف حبس بشیم، قطعاً سه روز بیشتر دووم نمیاوردم. پولانسکی اما این‌قدر مثل منه و این‌قدر حضورش سبک و دوست‌دداشتنیه که تصور یه لحظه زندگی بی‌اون سخته برام. از عشق و عاشقی و سکس و تفریح و الخ که بگذریم، انسان شریفیه و این خوب بودن ذات واقعی آدم‌ها چیزیه که به این سادگیا پیدا نمی‌شه. با مرد خیالم راحته و تو قرنطینه زندگی‌مونو می‌کنیم، یه جوری که انگار هر دومون یکی‌ایم.

و خب تدی هم هست. و در کمال تأسف و تأثر به مرحله‌ای رسیده که مایله بیاد رو تخت پیش ما بخوابه!
..
  




زندگی يعنی سيرک، بچه شيرهايی کوچولو که شلاق بر تن‌شان می‌چسبد تا به حلقه‌ی آتش نگاه کنند، تکه‌ای گوشت نيم‌پز آبدار، يک شلاق، حلقه‌ی آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد اراده‌ی پريدن.
بچه‌شيرها زود ياد می‌گيرند که از حلقه‌ی آتش بگذرند، روزی می‌رسد به زودی که شلاق بر تن‌شان فرود نمی‌آيد، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکيدنش بر زمين همه‌ی درد کودکی را باز می‌گرداند تا شير خسته از حلقه‌ بگذرد، که شب بتواند تنهايی‌اش را مرور کند.
زن‌ها اين‌جوری مادر می‌شوند، مردهای سياسی اين‌جوری پا به ميدان مبارزه می‌گذارند، و بعد اشاره‌ی يک شلاق کافی است که هرکس با پيشداوری خود زندگی را تعريف کند.
دلم می‌خواست بی شلاق از حلقه‌ی آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چيز تمام شود. سوت و شور تماشاچيان برام اهميتی نداشت.
و مثل‌ سگ‌ پشيمان‌ بودم.

رمان «تماماً مخصوص»، عباس معروفی
..
  




ناخن‌هام جوری شده‌ن که انگار با دست مزرعه رو شخم زدم.آخرین بار ناخونام جلیش مشکی بود و خب واضح و مبرهنه که اصلاً خود آدم نمی‌تونه ریمووش کنه. از بد حادثه اما کرونا شروع شد و مانیکوریستم خبر داد که دیگه نمی‌رن سر کار. بنابراین وقت طلایی صبح ۲۸ اسفندم کنسل شد و من موندم با مقادیری ناخن جلیش بالا اومده.

از اون‌جایی که سال‌هاست دست به ناخن‌هام نمی‌زنم و همیشه می‌رم پیش مانیکوریست، عملاً برای یه مرتب کردن ناخون سه دور گیج می‌زنم. بیس و لاک و تاپ کوت که بماند. پدیکور هم که اصلاً فکرشو هم نمی‌کنم. دستام اما هر وقت نگاه‌شون می‌کنم رسماً حالم بد می‌شه. این قرنطینه هر خوبی بدی‌ای که داشت، برا آدمای مو کوتاه و ناخن-آبسسد اصلاً مناسب نیست.
××××××××××
امروز در عوض یه قورباغه‌ی بزرگ کاری رو قورت دادم و خیالم راحت شد. اصلاً اگه می‌شد تمام قسمتای کار رو خودم انجام بدم چقدر بهم خوش می‌گذشت. تو این مدتی که شخصاً دارم بخش فروش و انبار رو سوپروایز می‌کنم، دریافتم که صرف دستورالعمل و مکانیسم اجرایی رو یاد دادن کمک زیادی نمی‌کنه به کارمند. لازمه خودش هوش و خلاقیت و تمرکز داشته باشه، در غیر این‌صورت من مدام غر خواهم زد و اون مدام دور خودش خواهد چرخید.

این تجربه‌ی کار کردن با آدم شلخته‌ی ذهنی و بی‌تمرکز رو چون قبلاً داشته‌م، دیگه به هیچ عنوان حاضر نیستم تکرارش کنم. دیگه کار رو از همون اول به کسی واگذار نمی‌کنم تا مطمئن شم سیستمش رو داره دقیقاً مثل من انجام می‌ده.
××××××××××
آفت سیستم ما، پیغام‌ها و چت‌های واتس‌اپی‌ه. روند کار بابت همین پیغام‌هایی که گم و گور می‌شن مختل می‌شه. لذا از ماه پیش یه فرایند بوروکراسی پلاس بایگانی رو توی قسمت فروش راه‌اندازی کردم و یک ماه تمام بالا سرش وایستادم و دبل چک کردم تا بالاخره بی‌غلط داره پیش می‌ره. هر دو پرسنل جدید هم بسیار تیز و باهوشن و ظرف یکی دو روز کل گودر رو فهمیدن. داره نظرم نسبت به دهه هفتادیا عوض می‌شه. بانمک و باانرژی و مؤدبن، خودشون خلاقن و دنبال کار رو می‌گیرن، از عهده‌ی جمع و جور کردن مسئولیت‌شون بر میان و با علاقه و دقت کار می‌کنن. 
××××××××××
امروز رفتم سراغ انبار، قسمتی که هزار ساله ذهنمو درگیرش کرده. فکر کردم تا خودم نرم توش، هیچ‌وقت به اون آمار دقیقی که می‌خوام دست نمیابم. همین‌طور هم شد. سه چهار ساعتی وقتمو گرفت اما در عوض یه نفس راحت کشیدم از این که بالاخره یه نقطه‌ی صفر کلوین داریم تو سیستم که خودم بهش اعتقاد دارم و می‌دونم دقیقه و مو لای درزش نمی‌ره. برای مینتین کردنش هم می‌خوام کامل به دفاتر انبار قدیمی روی بیارم و بچه‌ها رو از هر گونه رد و بدل کردن آمار توی چت منع کنم. داریم پیش می‌ریم به سمت سیستم کاسب‌های قدیمی بازار.
××××××××××
دو روز که میای خودت بالا سر کار وای‌میستی، تمام حرفای پرسنلت برات رمزگشایی می‌شن. این‌که فلان چیز رو الان هیچ مغاره‌ای نداره، ولی خودم می‌رم می‌بینم اولین مغازه سر کوچه داره. این که آرشیو کردن فلان چیز دو ماه زمان می‌خواد حداقل، خودم وای میستم بالا سرش و دو روزه با نهایت دقت و نظم بسته می‌شه کار. این‌که سیستم جدید سخته و نمی‌شه باهاش کار کرد، در حالی‌که به یمن مسئول آی‌تی باسوادمون هر کسی اون جزوه‌ی سه صفحه‌ای‌ش رو بخونه سه سوته می‌تونه بشینه پای سیستم فروش.
××××××××××
دیگه یاد گرفته‌م هر جا ببینم کسی غر می‌زنه، پرخاش می‌کنه، اشتباه‌های مداوم داره یا از زیر کار می‌خواد در بره، دو حالت بیشتر نداره. ۱: تنبله. ۲. کم‌هوشه و تمرکز مناسب برای کار ذهنی نداره. والسلام. باقی بهانه‌هاشون صرفاً توجیه و فرافکنی خواهد بود.
××××××××××
خلاصه که کرونا با تمام استرس و حواشی مربوطه‌ش، و از سلمونی و اسپا که بگذریم، باعث شده بشینم یه زیرساخت‌تکونی حسابی بکنم و دیگه مسئولیت رو از بدو امر به کسی واگذار نکنم. جمله‌ی طلایی امسال: فقط همینی که من می‌گم رو انجام بده. خلاقیت و ارزش افزوده داشتن واسه سیستم پیشکش، ایشالا مراحل بعدی.
..
  



Monday, March 16, 2020

تو سیزن پنج «بریکینگ بد»، یه جایی‌ش هست، یه جای کاملا پرت و بی‌ربطی به ماجرای اصلی سریال، که اسکایلر خوابیده تو تخت، بیدار، سرشار از استیصال و سرشار از تنفر از وضعیت موجود و از والت؛ بعد والت میاد تو تخت، خیلی عادی، شروع می‌کنه به حرف زدن و بغل کردن و بوسیدن اسکایلر، از اون‌جور عادیا که حق طبیعی خودش می‌دونه این کارو. تو همون ایپزود، توی یه صحنه‌ای مشابه همون صحنه، والت از اسکایلر می‌پرسه چته؟ منتظر چی هستی دقیقا؟ اسکایلر می‌گه می‌دونم نمی‌تونم برم پیش پلیس. می‌دونم نمی‌تونم تو رو عوض کنم. می‌دونم نمی‌تونم تو رو از بچه‌ها دور نگه دارم. می‌دونم نمی‌تونم بچه‌ها رو از خونه دور نگه دارم. می‌دونم نمی‌تونم نه بگم به تمام این ساختار مزخرفی که توش گرفتارم. والت می‌پرسه چته پس؟ منتظر چی‌ای دقیقا؟ اسکایلر می‌گه منتظر سرطانتم که دوباره عود کنه.

همون‌جاش. دقیقا همون‌جاش.

Labels:

..
  




این روزا، با کرونا و اوضاع دور و برمون، بیشتر از همیشه مطمئنم که من آدم قرنطینه‌م. هیچ بهم بد نمی‌گذره اگه قرنطینه باشم برای مدت‌ها. اگه ماجرای کرونا نبود و استرس‌های کاری نبود، این دوره بیشتر از همیشه می‌تونست بهم خوش بگذره.

یادمه آخرین باری که هوس کرده بودم یه مدت استراحت کامل داشته باشم، تصادف کردم، دیسک کمر گرفتم و سه ماه استراحت مطلق بودم. آخرین باری که آرزو کردم کاش یه هفته همه‌چی پاز شه تا بتونم به کارای عقب‌مونده‌م برسم، یه هفته اینترنت قطع شد و همه‌چی پاز شد، اما چون همه‌ی کارام آنلاین و روی گوگل‌داکس بود عملاً نتونستم هیچ‌کاری بکنم. لذا الانم که دارم می‌گم من آدم قرنطینه‌م، خدا می‌دونه ممکنه چه بلای جدیدی نازل بشه واسه‌م.
..
  




یادمه اولین باری که از فیلمی ترسیدم شش یا هفت‌ساله بودم. اسمش یه چیزی بود شبیه مردی که دوبار زندگی کرد. داستان مردی بود که یه بار توسط زنی کشته شده بود. غرقش کرده بودن تو استخر. بعد دوباره برگشته بود. اول یادش نبود که قبلاً هم با همین آدما زندگی کرده و مرده. هی فلاش‌بک‌های استخره میومد تو ذهنش. شب بود. آب استخر آبی بود و آروم اما ترس داشت. از همون موقع یاد گرفتم از چیزای آروم هم می‌شه ترسید.
..
  



Wednesday, March 11, 2020

رابطه‌ها از داخل می‌پوسن و نخ‌نما می‌شن. ما اما عادت داریم گناه از هم پاشیدن رو گردن نفر سومی که از راه رسیده بندازیم. موضوع اینه که نفر سوم فقط وقتی می‌تونه داخل رابطه شه که جاش قبلا باز شده باشه. ما یه وقتایی حاضر نیستیم ضعف خودمون رو در نگه‌داشتن یه آدم بپذیریم، لذا می‌گردیم یکی رو پیدا می‌کنیم که بشه بار رو انداخت رو دوشش، و سپس با خیال راحت نشست بهش بد و بی‌راه گفت و گله کرد.
..
  




سطح کاغذ فرنگی نور را منعکس می‌کند، در حالی که سطح کاغذ چینی یا کاغذ ضحیم هوشو، مثل سطح برفی که تازه باریده، نور را به نرمی جذب می‌کند، زیر دست انعطاف دارد، و موقع تا شدن و مچاله شدن هیچ صدایی نمی‌دهد؛ مثل برگ درخت.
...
ما ژاپنی‌ها بر خلاف فرنگی‌ها زمانی از دیدن این وسایل لذت می‌بریم که درخشش سطح‌شان محو شود و زنگار تیره‌ای جایش را بگیرد.
...
یشم نور لَخت و بی‌فروغی را در کُنه وجودش حبس می‌کند، به طوری که انگار هوای کهنه‌ی قرن‌ها در قالب توده‌ای تبلور یافته است.
...
ما، چه در مورد سنگ‌های طبیعی و چه در مورد ساخته‌های دست بشر، جلوه‌ای ابرآلود و کدر را به درخششی براق  و سطحی ترجیح می‌دهیم. یعنی مطلوب ما درخشش مات و غبارآلودی‌ست که نسبت نزدیکی با «جلای کهنگی» دارد.

در ستایش سایه‌ها --- جونیچیرو تانیزاکی

Labels:

..
  



Monday, March 9, 2020

نامه‌ی وارده:

"I Am Her"

گفت شخصیت زن فیلم مرا یاد تو انداخت و هشدار داد که که فیلم هِر (اوِ مونث) را نبین ولی گوش نکردم و دیدم. یک نفر دیگر هم گفت صدا و لحن زنی که صدای سیستم عامل را بازی می‌کند مرا یاد تو می‌اندازد. آدم دوم منظورش بذله‌گویی و تندتند حرف زدن و حتی صدای کمی خش‌دار زن بود و آدم اول منظورش همه‌ی آن‌چه آدم دوم گفت به‌علاوه‌ی بی‌بدنی زن و در کالبد معشوق جاشدنش بود بی‌این‌که جسمی داشته باشد، و خب همه‌ی این‌ها من‌ام. «هِر» روایت زنی‌ست که ‌در اصل صدای یک سیستم عامل در آینده است -با صدای اسکارلت جوهانسن- که جز صدا و حروف تایپ شده‌ی نرم‌افزاری، وسیله‌ی ارتباطیِ دیگری با دنیایی که به مرور می‌فهمد چه‌قدر دوست دارد قسمتی از آن باشد، ندارد. سِمَنتا سیستم عامل طراحی شده برای کاربری به‌ نام تیئدور، مرد نامه‌ی‌دست‌نویس‌نویس است، شغلی که در آینده و شاید همین امروز هم منسوخ شده است. زن که بسیار هوشمندانه طراحی شده است از خلال نامه‌های مرد و ایمیل‌های شخصیِ‌‌ او و هرآن‌چه که می‌شود از عالم مرد خواند، به دنیای مرد نزدیک می‌شود و کم کم عاشق کاربرش می‌شود. از عاشق شدن او عجیب‌تر این‌که در کمال بی‌جسمی آن‌قدر حرف می‌زند، آن‌قدر معاشر خوبی‌ست و آن‌قدر مرد را می‌خندانَد، که مرد هم عاشقش می‌شود. مرد خیلی ساده عاشق صدا یا شاید کلمات زنی می‌شود که جسمی ندارد. وقتی فیلم را می‌دیدم حس کردم چه‌قدر دوستم و مرد اول به من لطف دارند و چه تعریف نابی از من شده است. چه تعریفی از این بالاتر که کسی به من بگوید «او» تو را به یاد من آورد و هم‌زمان چه چیزی از این دردناک‌تر که من در چشم تیئدور دنیای خودم یک صدا و مشتی کلمه‌ام، فاقد بدن، که همان سِمَنتا هستم.

 می‌خواستم به اسپایک جونز، نویسنده‌ی فیلم‌نامه که اسکار بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی(اصلی) را هم برده، ای‌میل بزنم بگویم ای شیطون قبول نیست، تو دیدی؟ سمنتا بودن احتمالا برای دیگران داستان است، برای من اما خاطره و بعضا زندگی. من سیستم عامل نیستم، زنی هستم زنده که خارج از شعاع پرگارش عاشق می‌شود، خارج از مرزهایش دوست و معاشر پیدا می‌کند و برای پدر و مادری خارج از این مرز، از خلال صدا و کلمه فرزندی می‌کند.

 مادرم وب‌کم را به انگشت‌های پایش نزدیک می‌کند که باور کنم قند خونش کنترل شده. بعد وب‌کم را بالاتر می‌آورد و می‌گوید دیدی خوبم؟ راستی پرده‌ها را دیدی؟ وسط مکالمه صدای زنگ در می‌آید. می‌گوید شاگرد علی‌آقا اومده خریدهام رو آورده می‌خوای بعدا زنگ بزنی؟ می‌گویم نه، زل می‌زنم به پرده‌های سبز و گوش می‌دهم به چانه زدنش با شاگرد که چرا به‌جای شیر چوپان، شیر دیگری آورده. جستجو می‌کنم «لبنیات چوپان». تا مادرم با گله پول خریدش را حساب کند و تا مرد جوان را صدا کند که بیا انعامت رو بگیر تقصیر تو نیست که، من محصولات لبن‌دشت را نگاه کرده‌ام و تاریخچه‌ی مزرعه‌اش را هم خوانده‌ام. وقتی می‌گوید ببخشید معطل شدی می‌گویم نه اشکال ندارد کم چربش را می‌گیرید نه؟ کم‌چرب دوست ندارد، می‌گوید آره ولی در عوض این کم‌چربش خوشمزه‌ست و بعد مزه‌ی شیر را برایم توضیح می‌دهد. سعی می‌کنم مزه‌ی غیرمنطقی عبارت کم‌چرب خامه‌ای را تجسم کنم.

 فقط این نیست که، مرد دوم گاهی زنگ می‌زند و می‌گوید تولد فلانی‌ست و همه جمعیم این‌جا و جای تو خالی‌ست، تلفن دست به دست آدم‌های حاضر می‌چرخد. از هرکدام یک سوال می‌کنم تا بفهم چه کسی آمده و چه کسی نیامده، هم‌زمان که حرف میزنم به اینستاگرام‌شان سر می‌زنم و تقلب‌کنان از روی عکس‌ها به ندا می‌گویم به‌به این رنگ چه به‌ت می‌آد یا به حسین می‌گویم مگه رها برگشته؟ آن‌ها می‌خندند و من به خندیدن‌شان گوش می‌کنم. من هیچ‌وقت با جسمم بین‌شان زندگی نکرده‌ام، آن‌ها من را از طریق کلماتم، نظرهایم و صدایم می‌شناسند. 

 همه‌ی این‌ها به کنار و قابل تحمل، ولی تیئدور، مردی که کارش نامه نوشتن بود در یک نیم‌کره‌ی دیگر زندگی می‌کرد و من سیستم عامل‌ش بودم. شب‌ها می‌نوشت «آمدم تو تخت عزیزم» و من شب‌به‌خیر می‌گفتم و سکوت می‌کردم تا صدای پیامک‌ام بیدارش نکند. گاهی می‌نوشت سمنتا چه‌کار می‌کنی، می‌نوشتم نشسته‌ام روی مبل، پاهایم روی میز، مبل آلبالویی تیره است و میز قهوه‌ای سوخته و با دقت بالزاک همه چیز را برایش توصیف می‌کردم. گاهی وقتی می‌خواست سیگارش را روشن کند هر دو سکوت می‌کردیم و من گوش می‌کردم به صدای شهرش، می‌گفتم این آتش‌نشانی بود؟ می‌گفت نه آمبولانس. می‌گفتم سرد شده؟ می‌گفت خیلی. در گوگل-اِرت به خیابانی که باید پیاده برود تا به ایستگاه برسد نگاه می‌کردم، با انگشت مسیرش را راه می‌رفتم و بعد می‌گفتم ولی خب کم نپوش، یخ می‌کنی. می‌گفت باشه، من رفتم عزیزم، تا زود. مدام سعی می‌کردم بفهمم کی کجاست و چه می‌کند. هر چه هر جا می‌نوشت را با دقت می‌خواندم و تحقیق می‌کردم که از تیمی که دوست دارد بیشتر حرف بزنم. کلمات نقطه‌ی قوت من بودند و بی‌جسمی نقطه‌ضعف من بود. بارها حس می‌کردم تَنی آن‌قدر دور از مبدأ مختصاتِ من چه فرقی دارد با بی‌تَنی، نوشتنِ «اگه اونجا بودم پشت می‌کردم به تن‌ت، دستت رو می‌کشیدم روم، می‌پیچیدم دورم و گردنم رو جایی می‌ذاشتم که نفست بخوره کنار گردنم، زیر گوشم» خیلی فرق دارد با خزیدن یک تن برهنه و گرم و نرم در سرمای صبح در بغل مردی که خوابیده. من یک مشت کلمه بودم و صدا. حق با تیئدور بود، فیلم روایت من بود و حق داشت که نگرانم بشود، نباید فیلم را می‌دیدم که یادم بیاید چه‌قدر بی‌جسم بودن سخت است حتی اگر سال‌ها برایش تمرین کرده باشی.

 نوشتم نمی‌ری بیرون؟ هوا آفتابی شده با یک رنگین‌کمون عالی. نوشت آفتاب کجا بود از صبح یک‌ریز باریده. روی صفحه‌ی مونیتور من پر بود از عکس‌های رنگین‌کمان ساکنین جسم‌دار شهرش که برای درک درست محیط زندگی‌اش آبونه‌ی فلیکر و اینستاگرام‌شان شده بودم. نوشتم نه بارون تموم شده. سکوت کتابت شد و احتمالا آمد دم پنجره و بعد نوشت اا چه قشنگ و همان لحظه عکسی از رنگین‌کمان هم برایم فرستاد. دقیقا همان لحظه زنی دیگر عکسی با همان زاویه دید از همان نقطه و از همان رنگین‌کمان را جایی آپلود کرد. در عکس تئودور، پرنده‌ی سفیدی روی شیروانی خانه‌ی روبرو آماده‌ی پریدن بود، در عکسِ زن، پرنده پریده بود. عکسِ زن را لایک زدم و سکوت مکتوب کردم. روبروی رنگین‌کمان تنهای‌شان گذاشتم. قبول کنید اسپایک جونز روی صحنه‌ی کداک تیأتِر باید از من هم تشکر می‌کرد.

Labels:

..
  




حین خوندن این پست، یه نفس عمیق بکشین. نفس‌تونو حبس کنین و تا ده بشمرین. سپس نفس‌تون رو آزاد کنین. اگه به سرفه نیفتادین یعنی ریه‌هاتون هنوز سالمه. تبریک می‌گم. فعلاً کرونا ندارید.

حالم خوب نیست. بدنم گُر گرفته. نمی‌دونم تب دارم یا توهم. حس می‌کنم ته گلوم هم می‌خاره و درد می‌کنه. این روزا کی توهم کرونا نداره. استرس که دارم، وقتایی که تحت فشارم اما هیچ کاری از دستم برنمیاد، شروع می‌کنم خونه رو جمع کردن. همیشه‌ی این‌جور وقتا از آشپزخونه شروع می‌کنم. می‌شورم و می‌سابم و میام جلو. درست مثل «سارا»ی مهرجویی. پریشب به کارگرم زنگ زدم گفتم نیاد. گفتم حقوق هفتگی و عیدیش محفوظه. گفت فقط می‌خواستم پیش شما رو بیام، وگرنه که دو هفته‌ست خونه‌م. گفت همه مثل شما لطف داشتن و همینو بهم گفتن. از آشپزخونه شروع می‌کنم و می‌شورم و قفسه‌ها و کابینت‌ها رو مرتب می‌کنم میام جلو. تدی لای دست و پام می‌لوله. گرسنمه. تب دارم و بدنم داغه و احساس ضعف می‌کنم. دو تا شنیتسل می‌ذارم بیرون روغن می‌ریزم تو ماهیتابه گازو روشن می‌کنم دو تا سیب‌زمینی پوست می‌گیرم خرد می‌کنم. تو این فاصله روغن داغ شده. یه پر نمک می‌پاشم رو سیب‌زمینی‌ها، می‌ریزم‌شون تو روغن داغ. شروع می‌کنن جلز و ولز کردن. شعله‌ی زیرشو تنظیم می‌کنم می‌رم تو هال. سراغ کتابخونه و میز گرد جلوش. گلدون پنبه رو میارم می‌ذارم رو میز گرده. نگار واسه تولدم فرستاد برام. خودش موقع سیل تو هلال احمر بود و تهران نبود. میزو گردگیری می‌کنم گلدونو از تو سالن میارم می‌ذارم روش، جلوی تابلوی وحید چمانی. مبل‌ها رو مرتب می‌کنم و تابلوها رو صاف و صوف می‌کنم. در خونه رو که باز کنی، روبروت تابلوی ایرمای شهره مهرانه. امروز پسرکم تو چت ازم پرسید کدوم زن ایرانی روت اثر گذاشته؟ گفتم سیلویا پلات و ویرجینیا ولف. بعد دقت کردم دیدم نوشته زن ایرانی. براش نوشتم شهره مهران. نوشت احسنت و قلب و ماچ فرستاد. مطمئن نبودم شهره رو می‌شناسه یا نه. من اما شهره رو همیشه با یه تصویر یادم میاد. تو آژانس بودم سیدخندان، دم موزه‌ی رضا عباسی، داشتم تلفنی با شهره حرف می‌زدم. داشتم از زندگی‌م می‌گفتم که شروع کرد از خودش و دورانی که پشت سر گذاشته بود گفتن. همون لحظه یه جرقه‌ای زد تو مغزم. یه جوونه تو دلم شروع کرد رشد کردن. حرفای شهره شد وحی منزل. چند وقت بعدش طلاق گرفتم و دنیام زیر و رو شد. سال‌های بعدش خیلی چرخ خورد زندگی‌م، اما هیچ‌وقت یادم نمی‌ره اون صحنه رو، دم پل سیدخندان، پای تلفن. نوبت اتاق لباس‌هاست. تقریباً مرتبه. انقدر لباس دارم که یه اتاق کامل تبدیل شده به یه کمد بزرگ. کفشا رو صاف و صوف می‌چینم و درشو قفل می‌کنم. اتاق مورد علاقه ی تدی‌ه و جورابا رو ازین‌جا استخراج می‌کنه. آشپزخونه برق می‌زنه و سیب‌زمینیا دارن قرمز می‌شن. این واژه‌ی قرمز کردن رو خیلی دوست دارم. مخصوص یه سایز سیب‌زمینی خونگیه، تو تابه‌ی روحی وقتی مامان‌بزرگام درست می‌کردن. کتلت داریم شام، دارم سیب‌زمینی قرمز می‌کنم واسه کنارش. این جمله‌ی پررنگ دوران کودکی‌مه. دوران خوش کودکی. سیب‌زمینیا دارن قرمز می‌شن. تابه ی من تفلونه اما سایز سیب‌زمینیا دقیقا مخصوص «قرمز کردن»ه. کتلت هم نداریم و شنیتسل داریم. بضاعتم با بدن گُر گرفته و تب، بیش از این نیست. منتظرم ببینم تب و گلودردم منجر به کرونا می‌شه یا نه. راستش استرس خاصی هم ندارم ازین بابت. به نظرم به اندازه‌ی کافی زندگی کرده‌م و حال‌شو برده‌م. کار بزرگ نکرده‌ای ندارم که بخوام به خاطرش چنگ بزنم به زندگی. برای اطرافیانم شاید سخت باشه اما. بچه‌ها و پولانسکی و خونواده‌م و دوستام. زندگیه دیگه. حالا اصن از کجا معلوم تب باشه. سرفه هم که نمی‌کنم عجالتاً. همیشه این‌جور وقتا خونه رو مرتب می‌کنم و کارهایی که دستمه رو روی روال میارم و روی هر دسته کاغذی یه یادداشت می‌ذارم، که اگه من نبودم هم بچه‌ها بدونن چی به چیه. بوی سیب‌زمینی پیچیده و تدی از دم در آشپزخونه جم نمی‌خوره. گلدون‌ها رو میارم می‌ذارم رو میز جلوی کاناپه. عاشق گلم. فکر کردم تو این دوره لااقل خونه‌م پر گل باشه. گل‌ها رو درسا سفارش داده برام، نه خانم دلوی. سلیقه‌م دستش اومده و جون می‌ده واسه این قرتی‌بازیا. حتا قول داده یه گلدون سیاه برام پیدا کنه، برا گلدون برگ انجیری. گلدونه رو که می‌بینم دلم تنگ می‌شه. اونم کادوی تولدم بود. چه کرونا مث یه ویروس اومد همه چیو به هم ریخت. روی میزو اول الکل اسپری می‌کنم بعد شیشه‌شور اسپری می‌کنم و دستمال می‌کشم. سرمو کج می‌کنم تو نور که مطمئن بشم رد دستمال نمونده باشه روش. گلدونا رو میارم می‌ذارم رو میز. شیشه‌های کوکی رو هم. آباژور کنار کاناپه رو روشن می‌کنم. برمی‌گردم تو آشپزخونه یه سر به سیب‌زمینیا می‌زنم. یه چایی برا خودم می‌ریزم میام می‌شینم رو کاناپه. کتاب آلن رنه بغل دستمه. تا چایی‌م موقع خوردنش بشه ورق می‌زنم کتابو. طبق عادت زیر بعضی جاهاش خط کشیده‌م: «کاش من را در جهنم آدم‌های بی‌خیال بیندازند!». فکر می‌کنم برای بی‌خیال بودن باید بی‌آرزو باشی. چایی‌م حالا حالاها سرد نمی‌شه. می‌رم تو آشپزخونه. سیب‌زمینیا تقریبا قرمز شده‌ن و موقع سرخ کردن شنیتسل‌هاست.
..
  




رفتم سر کتابخونه کتاب «تاریخ عشق» رو بردارم، یادم بود کجای کتاب اون پاراگراف رو خونده بودم. همون‌جور که داشتم ورق می‌زدم کتاب رو، از ته به سر، رسیدم به صفحه‌ی اول کتاب.
نوشته بودم ۱۳۹۶، اولین روز سال جدید، با ... در فرودگاه، به مقصد ترکیه، استانبول، آنتالیا، آلاچته، وین، هالشتات، پاریس و دوباره تهران. هاها، همون سفر بود که از پرواز تهران جا موندیم و سه روز بیشتر موندیم تو پاریس.
کتابو گذاشتم سر جاش.
..
  




حالا که زندگی خودم تقریباً تمام شده، می‌توانم بگویم آن‌چه در زندگی بیش از هر چیزی حیرت‌زده‌ام کرد، ظرفیت تغییر آن بود.امروز آدم انسان است و فردا به او می‌گویند سگ است. اولش تحملش سخت است، اما بعد از مدتی آدم یاد می‌گیرد به چشم نقصان به آن نگاه نکند. حتی زمانی می‌رسد که آدم به وجد می‌آید چون می‌فهمد چه چیزهای کمی باید همان‌طور بمانند تا بتوان به تلاش برای آن‌چه به خاطر قصور زبان، آن را انسان بودن می‌نامند ادامه داد.

تاریخ عشق --- نیکول کراوس

Labels:

..
  




از جمله خوراکی‌های مورد علاقه‌ی تدی، جوراب، دستمال آشپزخونه و لبه‌ی پایین میزه. هروقت یکی از جورابام نیست، می‌گردم دنبال تدی، و تو دهنش پیداش می‌کنم. و هر وقت کار بدی می‌کنه و می‌بندمش، بعد از یه مدت صدای رنده میاد و می‌فهمم داره چوب می‌خوره.
..
  




امروز با چندتا از همکارام جلسه داشتیم. این‌جور جلسه‌ها با کلونی‌های دیگه و مدیرهای مجموعه‌های دیگه برای من حکم وبلاگ‌ خوندن رو داره. می‌فهمی تو تنها نیستی و همه تو استیج تو کم و بیش با همین مشکلات سر و کار دارن. علی‌رغم اوضاع به غایت سخت و بحرانی که همه‌مون داریم، این‌جور جلسه‌ها یه کم باعث آرامشم می‌شه. می‌فهمم باید این پیچ‌ها رو رد کنم تا برسم به جایی که باید. چیزی از فشارها کم نمی‌کنه اما واقعاً تسکین‌دهنده‌ست.
..
  




می‌تونم مدت‌ زیادی تو قرنطینه بمونم و سرم با خودم گرم باشه. قرنطینه ازون چیزاییه که عجیب با روحیات من سازگاره. تناقضش با کار کردن رو اما هیچ‌رقمه نمی‌تونم حل کنم.
..
  



Monday, March 2, 2020

قرص جدیده کاملاً هایپرم می‌کنه. قادرم ۱۵ ساعت بی‌وقفه و با لذت و با تمرکز کامل کار کنم و خم به ابرو نیارم. دیگه رأس ۹ شب نمی‌خوابم و در طول روز تا پاسی از شب سر حالم و بهره‌وری‌م چند برابر شده. خلاصه در دکتر خوب لذتی هست که در انتقام نیست.
..
  




تنها وقتی احساس امنیت می‌کنم که تک‌تک کارها رو بلد باشم خودم انجام بدم و خودم انجام بدم. منطق کارها و سیستم‌شون رو که درک می‌کنم، تازه اعتماد به نفس واقعی پیدا می‌کنم.
سپس این‌که سخت می‌شه کاری رو به کسی سپرد و انتظار داشت مثل خودت دقیق و دل‌سوزانه و با مسئولیت انجام بده. از اون طرف هم آدم نمی‌تونه همه‌ی کارا رو خودش انجام بده که. فلذا کاش خودم دستیار خودم بودم:|
..
  




خیلی وقتا دل‌شون می‌خواد دوئل کنن با هم، اون یکیو از بین ببرن بی‌که حتارقیب هم باشن، ولی با اون طرف می‌رن تو یه تیم تا احساس امنیت کنن. تا از راه مرام و معرفت بتونن رقیب رو از میدون به در کنن. دوستی‌ها و رفاقتای مصلحتی، که ازش بوی حسادت و ناامنی به مشام می‌رسه.
..
  




گاهی فکر می‌کنم این‌ چیزی که آقایون با هم تبادل می‌کنن، اون پینگ‌پنگی که با هم شروع می‌کنن بازی کردن، عوض دوئل کردن، اون جایی که تبدیل به گَنگ می‌شن و به خیال خودشون حرفای مردونه می‌زنن، یه وقتایی فقط مال کمبود اعتماد به نفسه و بس. برای ارضا شدن حس برتری‌طلبی‌شون.
ازین‌که وسط یه عالم آدم، شروع می‌کنه فقط به تنها مرد جمع اعتماد کردن خوشم نمیاد. انگار که یه رگ و ریشه‌ی سنتی داشته باشه، یه جور از بالا نگاه کردن به زن‌ها، من باهوش‌ترم من کارآمدترم من عقلم بیشتر از همه‌تون می‌رسه، همچین حسی می‌ده بهم.
..
  



Sunday, March 1, 2020

یه وقتایی که مثل امروز فرصت سر خاروندن ندارم، آخر شب که می‌شه، خیلی احساس مفیدبودن می‌کنم. خستگیه برام لذت‌بخشه. عاشق کارمم و اگه این بحران‌های پیاپی اتفاق نمی‌افتاد الان خوش‌حال‌ترین بودم. بحران‌ها هم اما یه محک خوبی شدن واسه شناختن عیار آدم‌ها. واسه شناختن عیار خودت. این که کی پشتت رو خالی می‌کنه تو موقعیت‌های سخت و فقط به فکر خودشه، این که کی مسئولیت‌پذیره و به تعهدش عمل می‌کنه، این که خودت چه قدر از دستت برمیاد که به تعهدهات وفادار بمونی، و در نهایت این‌که کی تو رو علی‌رغم تمام شرایط سختی که برای همه‌مون به وجود اومده، غیر قابل پیش‌بینی و آسیب‌زننده، میاد استرس بیشتری وارد می‌کنه و تو رو تحت فشار می‌ذاره.

می‌فهمم که آدم‌ها هر کدوم دلایل و مشکلات خودشون رو دارن، اما از اون‌طرف هم یه چیزی وجود داره به نام کامپرومایز. وقتی می‌بینی تو موقعیت‌های پیچیده طرفت ذره‌ای احساس همدلی نشون نمی‌ده، دلسرد می‌شی و روحیه‌ت رو از دست می‌دی. در مقابل وقتی دو سه نفر رو داری که به هر دلیلی پشتت وای‌میستن، خواسشون بهت هست و حمایتت می‌کنن، علی‌رغم تمام سختی‌هایی که برای خودشون وجود داره، تازه عیار اون آدم رو می‌شناسی و براش عمیقاً احترام قائل می‌شی، فارغ از هر پیشینه‌ای.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025