Desire knows no bounds |
Friday, September 30, 2005 |
دیدی آدم بزرگا حرف آدم کوچیکارو نمیفهمن چونگه بزرگن و بچهگیشون یادشون نیست
یا اینکه پسرا چیزی که دخترا میخوانو قبل اینکه خودشون بگن نمیفهمن چون دختر نبودن هیچوقتی و خنگن که بخوان حدسش بزنن خدا هم هیچوقتی آدمن نبوده که بفهمه چی واسه آدما بهتره، با قانونای خدایی خودش همه چیزو میسنجه واسه همین خراب میشه خیلی چیزا خیلی وقتا اونقدری که مجبور میشه کل پازلو بریزه به هم و یکی دیگه از اول درست کنه خب فک کنم اگه یه مشاور آدم داشت که بهش میگفت آدما چی دوست دارن و چیجوری زندگیاشون قشنگ میشه و چیجوری کمتر غصه میخورن، اونموقع خدا یاد میگرفت بازی کردنو برم مشاورش بشم یادش بدم |
تا چند مي شود
از آسمان بريد افق را از ساقه برگ را از قلب عشق را از من؛ تو را ... تو را ؟ |
مرا تو بی سببی نيستی
|
انگار هزار سال بود يادم رفته بود پرفکت يعنی چی
ستيسفايد يعنی چی اما الان يادمه پ.ن: تشنتمه! |
دلم می خواد با تو هيچ وقت صبح نشه
دلم می خواد همه چی تو همون آرامش ته دنياهه وايسته تو همون وقتايی که هيچ صدايی نيست جز صدای بودن تو همون وقتايی که سرمو قايم کرده م زير بغلت و همه چی تاريکه و همه جا امنه همون وقتايی که هيچ تکونی نمی خوری و من جا ميفتم تو گودی گردنت و بوت همه جا رو پر می کنه اين جوری همه چی واسه هميشه بسه بس ِ بس |
Thursday, September 29, 2005
نمی دونم چرا ها
اما اون شماره ی دويست و نود و چار دارت رو يه عالم تا دوست داشتم بعد امروز که يه هويی ديدمش کلی تا نوستالژيم شد |
شکنجه ی پنهان ِ سکوت
..... ..... |
Wednesday, September 28, 2005
يه جاهايی
همه ی اين آقايونا مثه همن انگار من قبلنا نمی دونستم الانا دارم بيشتر به اين نتيجه می رسم بعد اتفاق غمگينيه که |
The Phantom of The Opera
اونم با صدای بلند ِ بلند اون قد که زمين گرومب گرومب کنه |
داشتم بی فور سان ست رو واسه آبی تعريف می کردم
از بی فور سان رايزش پرسيد آخرش چی می شه گفتم نمی گم که بايد خودت ببينيش گفت يعنی ممکنه نه سال ديگه چيزی عوض بشه؟ چيزی بهتر بشه؟ دلم مچاله ش شد |
از وقتی قرمز جونم رفت
ديگه کافه عکس نمی چسبه که انگار عوضش دارم با کافه پاييز حال می کنم با اين مدل خريد کردنای امروزمم کلی حال می کنم هنوزم هيچ خريد کردنی رو قد چيز خريدن واسه تو دوست ندارم همينا |
ديش ديش ديش
من دوباره با خانوم دکتر همکلاسيده شدم کلی دوست می دارمش فک کنم يه عالمه شم واسه اينه که علاوه بر باکلاس و باسواد و خانوم بودنش، مطلقن کنجکاو و هی سوال بپرس نيست کلی هم باشخصيته خوب يه همچين خصوصياتی علی الاصول از يه آدم وبلاگی بعيده! بعد من خوبمه کلی اين ترم يه امتحان گنده ی گنده ی سخت داريم که اگه نيفتيمش می ريم ادونس ولی گمونم تا قبلش به زودی به من ديپلم افتخار بدن در رشته ی "فريدا کالو - شناسی" به سلامتی هر ترم تا استاده يه داوطلب می خواد که لکچر بده در مورد فريدا، همه ی کله ها خيلی نچرالی و شيک و بای ديفالت بر می گرده طرف من! |
Tuesday, September 27, 2005
کاش شرابه مستم می کرد
مست واقعنی کاش همه چی يادم می رفت فراموشی واقعنی می دونی وقتی خواب بودی داشتم فکر می کردم چه قدر اين آدمی که الان تو بغل من خوابش برده با اونی که پنجره ی دفتر کارش زير اون کولره ست کولر ِ آخرين طبقه ی اون ساختمون بلنده فرق می کنه چه قدر تو همه ی اين سال ها تو همه ی اين سال ها که نه بيشتر از همه تو اين دو سال گذشته همه چی فرق کرده چه راه درازی اومديم چه قدر هزينه کرديم هم من هم تو و حالا حالا من اينجام که تويی نزديک پرده ی آويخته ای که صدای بارون می ده حالا تو اينجايی و من با انگشت هام پهنای سرشونه ت رو اندازه می گيرم بی اون که بدونم اندازه ی راهی که بين ما هست چقدره بی اون که بتونم بفهمم تا کجا هنوز بايد رفت تا کجا بايد موند تا کجا حالا اين جا که منم بی فاصله ترين راه تا توه حتا راه هم نيست اما اما چيزی هست از جنس مرز از جنس خط از جنس نقطه چين و خوب می دونم که چه قدر هر دو خسته ايم از نقطه چين ها و خط ها و مرزها هميشه فاصله ای هست دست دراز می کنم و يک جرعه ی بزرگ ديگه فرو می دم به نيت مست شدن به نيت فراموشی شرابش اما انگار نابلده نابلد تمام راهی که از اين دوسال گذشت دست هات سنگين شده ن نگاهم از روی پلکهای بسته ت سُرمی خوره روی ديوار روی کتاب ها روی جعبه ها ... و عنکبوت ها عنکبوت های لعنتی دوباره هجوم ميارن ... يک جرعه ی ديگه جرعه ی ديگه ای هم اما عنکبوت ها اينجان بندشون رو پهن می کنن روی تمام لحظه هام و من به دام ميفتم ××××× آبی می گه تو عشق جايی واسه زخم نيست می گه رنج با زخم فرق داره می گه تو خری که حرف نمی زنی می گه تو خيلی خری که بلد نيستی حرف بزنی می گه اين جوری همه چيزو خراب می کنی راست می گه از خودش می گه از خودشون و من ساکت می مونم و به اين همه شباهت نگاه می کنم رنج می کشه و ناخرسنده از اين که بقيه به خاطر رنج کشيدنش از ميم متنفر باشن می گه اون سزاوار متنفر شدن نيست می گم تو اون پيک عشق رو رد کردی ديگه هر کاری هم بکنه نمی تونه تو رو متنفر کنه نمی تونه تو رو از اين جايی که هستی برونه تو چشم هاش اشک حلقه می زنه رنج اما تنفر، نه دنبال يه نشونه س يه نشونه ی کوچيک به هر حرفی و هر کلمه ای چنگ می زنه تا از توش نشونه ای کورسويی روزنه ای دربياره خوب می شناسم اين حس رو اين لحظه ها رو بهش می گم من اما ته دلم روشنه اشک های حلقه زده ش سرازير می شن ... ××××× ... ديگه دِه مثل قديم نيس که از آب دُر می گرفت باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر می گرفت: آب به چشمه! حالا رعيت سر ِ آب خون می کنه واسه چار چيکه ی آب، چل تا رو بی جون می کنه. نعشا می گندن و می پوسن و شالی می سوزه پای دار، قاتل ِ بی چاره همون جور تو هوا چِش می دوزه - " چی می جوره تو هوا؟ رفته تو فکر ِ خدا؟... " - " نه برادر، تو نخ ِ ابره که بارون بزنه شالی از خشکی درآد، پوک ِ نشا دون بزنه: اگه بارون بزنه! آخ! اگه بارون بزنه! " شاملو |
...
وقتی که گِرداگِرد تو را مرده گانی زيبا فرا گرفته اند يا محتضرانی آشنا که تو را بديشان بسته اند با زنجيرهای رسمی ِ شناس نامه ها و اوراق هويت و کاغذهايی که از بسياری ِ تمبرها و مُهرها و مرکبی که به خوردشان رفته است سنگين شده است وقتی که به پيرامن تو چانه ها دمی از جنبش باز نمی مانَد بی آن که از تمامی یِ صداها يک صدا آشنای تو باشد ، وقتی که دردها از حسادت های حقير برنمی گذرد و پرسش ها همه در محورِ روده هاست... آری، مرگ انتظاری خوف انگيز است؛ انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد. ... "احمد شاملو --- آيدا: درخت و خنجر و خاطره" کافه پاييز - مهر هشتاد و چار |
Monday, September 26, 2005
کيلينگ ساحل - 2
|
Sunday, September 25, 2005
موکا
براونی روبيک سناريوی هميشگی .. |
Friday, September 23, 2005
اين بار هم که
تاول پاهايم خشک شود دوباره عاشقت می شوم دوباره راه می افتم دوباره گم می شوم بانو و آخرين کولی سايه فروش |
ojos que no ven corazon que no siente
|
اينِس
کارلوس فوئنتس ترجمه ی اسدالله امرايی |
آدم وقتی از کسی که دوستش دارد، خبری نداشته باشد، می تواند او را در هر جايی تصور کند.
|
يه عالمه کلمه تلنبار شده بودن اين جا
اما يکی همه شونو دزديد با خودش برد ريختشون تو دريا همه ی همه شونو |
دماغم گرفته فکر کنم
دارم بوی مهرو نمی شنوم اصلن انگار که يه مهمون ناخوانده رسيده باشه يه هو |
داشتيم مولانا گوش می کرديم تو ماشين
باباهه به رسم قديما برگشت پرسيد که به نظرت منظورش چی بوده تو اين بيت بعد يه هو هزارتا غصه م شد که دلم برا اون وقتامون تنگ شد چرا يه هو همه ی آدمايی که دوسشون داشتم يه جوری شدن پس که؟ |
چه همه آدما از نزديک يه جور ديگه ن که!
|
خوبی وبلاگ اينه که وقتی عادت کرده باشی حرفای ناگفتنی رو توش بنويسی
اون وقت خيال می کنی که آخيش حرفاتو گفتی خالی شدی بعد خيلی ريلکس می ری ديليتشون می کنی |
چنگ به دامنش زدم
چنگ به دامنش زدم عشوه نمود و بست در سنگ چو بر درش زدم سنگ چو بر درش زدم صد در بسته باز شد صد در بسته باز شد صد در بسته باز شد صد در بسته باز شد ... |
باور اما
تا هميشه باور می ماند سر خم کن ته ته های دلت را نگاه تر کن ... |
Thursday, September 22, 2005 تولدت مبارک دوستت دارم
|
مِهرمه
يه جورای يواشی مِهرمه |
برگ از درخت خسته می شه
پاييز بهونه ست.. |
حيف شد که اون جوری که دلم می خواست نشد
يه جورای بدی اخمم شد همشم تقصير خودمه که اين همه به عدد ها و تاريخ ها چسبيدمه همه ش تقصير خودمه |
آشنایی بعضی وقتها خیلی چیز گندیه.
دوستهای آدم که تبدیل به آشناهای آدم بشن دیگه هیچ کاریش نمی شه کرد. نمی تونی از اول شروع کنی چون غربیه نیستن. نمی تونی حرف بزنی چون دوست نیستن. هر دوطرف می مونن یه جایی وسط زمین و هوا با لبخندهای طولانی و احوالپرسی های معمولی طولانی تر. برعکس دوست شدن، این تغییر می تونه خیلی سریع باشه. کافیه چند بار بگی : "مرسی تو چطوری؟" اینطوری آدما رو هی هل می دی پشت یه جایی که کم کم خودت هم یادت می ره کجاس.... |
Wednesday, September 21, 2005
سبُکم شد بالاخره
يه کم البته |
اممم
فک کنم سنگه که سرم خورده بهش بدجوری محکم بوده |
Wednesday, September 14, 2005
لمس تنت خواب نيست
|
تو که خوب م بودی
قصه گفتی گفتی تا که خوابم کردی |
بعضيا مثه ديازپام می مونن
ديازپام اکسپاير شده ( نقل به مضمون ) منم عاشق اون ديازپام اکسپاير شده م *: |
Tuesday, September 13, 2005
دعا...
خدايا!!! بکارت ازش نميخوام فقط وبلاگ نداشته باشه "سياه مثل مرگ" |
يه روزی سهممو از زندگی می دزدم
يه روز ِ نه زياد دور |
حرفات کلی خوبم کرد
کلی با تو حکايتی دگر... |
Monday, September 12, 2005
دلم صدای رودخونه می خواد که
کلی تا |
It's no longer your film
|
يه وقتايی مثه الان دل تنگ ترتم که
اصلنم ديدنت کمش نمی کنه اصلن اصلن کاش اين تابستونه بس کنه ديگه کاش زودتر پاييز بياد |
دلم يه جای کوچيک نيمه تاريک شمع دار می خواد
يه جای ساکت و آروم که فقط تو باشی و نور شمع و هيچی ديگه يه جايی مثه سقاخونه، که اما توش باشی، نه که جلوش بعد هی فکر کردم کجای خونه مونو می شه سقاخونه کرد کوچک ترين جای موجود يکی از دستشويی هامونه فکر کنم يه نمه غير رمانتيک باشه البته |
آدم چه همه تو شهر کتاب بدون ايمان غريبی ش می کنه که
عين يتيما |
Sunday, September 11, 2005
بُعد پنهان..
چند وقت پيش ها موقع طراحی دفتر کار، مرجعمون يه کتابی بود به نام ابعاد و فضاهای انسانی. تو اون کتاب يه سری جدول بود که بر اساس حداقل اندام انسانی تدوين شده بود، و يه سری استانداردهای مينيممی رو ارائه می داد که يه طراح برای طراحی فضا بايد اون ها رو در نظر بگيره. مثلن حداقل فاصله ی مورد نياز بين دو همکار، بين صندلی و ديوار، بين دو عضو يک خانواده سر ميز غذا، حداقل فضا برای طراحی يک هال خودمونی و صميمی، يا يک هال رسمی و مدرن.. هر کدوم از اينا استاندارد و تعريف جدای خودشون رو داشتن. بعد تو همون زمينه يه کتاب ديگه هم بود به نام "بُعد پنهان". تو اون کتاب به اين قضيه اشاره شده بود که هر آدمی يه فضای خصوصی پيرامون خودش داره، که اين فضای خصوصی بسته به محيط و فرهنگی که هر آدمی تو اون رشد کرده، با ديگری متفاوته.. مثلن يه رفتاری که ممکنه برای يک آمريکايی خيلی طبيعی به نظر بياد، از نظر يک آلمانی توهين يا تجاوز به حريم شخصی ش محسوب می شه.. بنابراين يک طراح برای اين که بتونه نظر کافرما رو تامين کنه، بايد درک درستی از حريم شخصی هر فرد داشته باشه.. اگه يادمون می موند که تفاوت های آدم ها رو به دقت ببينيم و روابطمون رو بر اساس اون ها تنظيم کنيم، شايد به مراتب کمتر دچار مشکل می شديم. اما اتفاقی که ميفته اينه که ما به ندرت يادمون می مونه که آدم ها با هم متفاوتن. بعد به همين دليل وقتی می بينيم يه حرکتی که از نظر من خيلی عادی و طبيعی بوده، از نظر طرف مقابل من يه جور بی احترامی يا پا گذاشتن به حريم شخصی محسوب می شه، يه هويی جوش مياريم و همه چيز رو از اساس می بريم زير سوال و يه جورايی آسمون رو به زمين می چسبونيم. غافل از اين که داريم به دو زبان متفاوت حرف می زنيم. من دارم از چيزی دفاع می کنم که تو فرهنگ من يه رفتار عادی و صميمانه محسوب می شه، اما در فرهنگ تو توهين و پرده دری به حساب مياد. بعد همين جاهاست که من برآشفته می شم و سعی می کنم چيزی رو برای تو توضيح بدم که تو حتا حاضر نيستی کلمه ای در موردش بشنوی، چون شک نداری که درست فکر می کنی. اين جاهاست که هر دو به بن بست می رسيم و حس می کنيم هيچ زبان مشترکی بينمون باقی نمونده. حس می کنيم از دو سياره ی متفاوتيم و تمام مرزهای مشترک بينمون ويران شده. اما واقعيت اينه که ما بُعد پنهان هم ديگه رو ناديده می گيريم. فراموش می کنيم که تعابير ما با هم ديگه متفاوته، می تونه که متفاوت باشه، و اين تفاوت به خودی خود مشکلی ايجاد نمی کنه.. اما فراموش کردنشه که ما رو دچار اصطکاک می کنه.. يک اصطکاک فرساينده.. |
اعتماد هم دقيقن عين آب می مونه
رفته ی هيچ کدومشونو نمی شه برگردوند سر جای اولش برگردونده شون هم عمری بشن مثه اولش |
Thursday, September 8, 2005
کاش می شد آدم از روززای زندگيشم يه سلکشن بزنه
بعد بذاره هی لوپ شن هی لوپ شن هی لوپ شن فقط اونارو زندگی کنه |
?are u married yes, no,yes ?which seperated ?do u have any children no ?would u like some !!yes, but not today |
خيلی خوبه که هنوز چند تا از دوستات علی رغم همه چی جا مونده باشن پيشت
مونده باشن پيشت خيلی خوبه |
يه وقتايی ديگه خسته می شی
دلت می خواد همه چی واقعی بشه واقعی تر از کلام و حرف و صدا واقعی از جنس گوشت و پوست و خون |
می گويی هستی
چون به بودنت نيازمندم می گويم باش چون بودنت را دوست دارم |
when you are somebody who is nobody .it's hard to be with somebody who is everybody melinda & melinda --- woody alen
|
The "closer" you get .the stranger it is
|
نمی دونم چرا درست يه همچين شبايی دوباره می شينم يه فيلمايی مثل Closer رو دوباره می بينم که!
نمی دونم!! |
مهمانم كن به سايه اي كوتاه در درگاه خانه ات ، اي دوست!
من باز خواهم رفت، ترديد مكن! اينجا بست ، نخواهم نشست اينجا لنگر نخواهم انداخت، حتي اگر بزرگترين بندر دنيا در كنار بزرگترين اقيانوس جهان باشد من نشكسته ام ، فقط خسته ام اي دوست! من ترك نشاط نكرده ام ، فقط قدري افسرده ام اي دوست! چه خاصيت كه روي غم پرهائي رنگين بكشيم تا نشاطي بزك كرده به ديگران تحويل بدهيم؟ چه خاصيت كه ترس را انكار كنيم تا شهامتي كاذب و رياكارانه به ديگران نشان بدهيم؟ نشاط ، نداشتن غم نيست غم داشتن و با قدرتي غريب غم را پس زدن و مهار كردن است. شجاعت ، نترسيدن نيست ترسيدن است و بر ترس خويش آگاهانه غلبه كردن. *نادر ابراهیمی |
Wednesday, September 7, 2005
کلی غير مرفه بادردم که!
|
امروز قرار بود سر کلاس تاک تو هر رو ببينيم، که می شد بار سوم.. اما نه که من ساعت ده صبح از خواب پريدم، اينه که جاش نشستم ارا گوش دادم و ايستگاه آبشار پرويز دوايی خوندم. از مجله فيلم های قديمی دوست داشتم نثر پرويز دوايی رو. بعد چند ماه پيش با خوندن مقدمه ی تنهايی پر هياهو، دوباره کلی تا دلم هوای نوشته هاشو کرده بود، و هوای پراگ رو هم البته!
کتابه رو يه نفس خوندم.. نه که همه ی قصه هاش خيلی عالی باشنا، نه.. اما قلم گيرايی داره اين بشر.. بعدشم که آخرين کتاب محبوب من عجالتن کافه ای زير درياست. مجموعه داستان های کوتاه استفانو بننی. به قول ايمان هر کی نخونتش خره! اين بچه دستی دستی ما رو داستان کوتاه خون کرد رفت پی کارش. |
دلم را در دست می فشارم
درست مقابل ديدگانت تو چشم بر هم می گذاری و می گذری |
Tuesday, September 6, 2005
قصه ی کرگدنه
رو تک درخت خونه مون يه کرگدن نشسته بود کرگدنه غصه می خورد گريه می کرد زاری می کرد بهش می گم: کرگدنه! غصه نخور گريه نکن زاری نکن يه روز تو هم مثه همه پر می کشی تو آسمون ... |
قايقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از اين خاک غريب که در آن هيچ کسی نيست که در بيشه ی عشق قهرمانان را بيدار کند قايق از تور تهی و دل از آرزوی مرواريد هم چنان خواهم راند ... پشت درياها شهری ست قايقی بايد ساخت |
Monday, September 5, 2005
دور خواهم شد از اين شهر غريب..
|
فک کنم آخرش از دست اين خانومه برم يونانی ياد بگيرما
گفته باشم! |
ببين، اونی که تو توشی پيله نيست، تار عنکبوته. از يه تار عنکبوتم هيچ وقت يه پروانه بيرون نمياد...
|
Sunday, September 4, 2005
آهنگای النی پتا چه همه قشنگن که
کلی تا يواش می کنن آدمو |
هاها
فکر کنم آخرش شوخی شوخی از زندگی م يه قصه ی تخيلی بسازم اگه اين پروژه جديده رو که داره تو کله م چرخ می زنه عملی کنم فقط يه نمه جرات می خواد يه خورده بيشتر از يه نمه البته و يه بليت يه سره |
نو فيوچر
اين اون چيزيه که منو می ترسونه منو غمگين می کنه نااميد می کنه |
زندونی
از ديوار بيزاره |
بعد از يه قرن با آقای رفيق صحبت کردم
اولاش سرسنگين بود حالا نه که سرسنگين اما صداش ته ريش دار بود اما من مثل هميشه زدم اون يکی کانال و يه خورده از اون حال و هوا دراومد گفت که حرف زدن با تو براش خوب بوده درسته که همون حرفای هميشگی بوده، اما مدلش خيلی فرق داشته و بعدم اولين کسی بودی که خود اونو محکوم کردی، عوض محکوم کردن طرف مقابلشو بعد می گفت به خصوص اون دو سه روز اول بعد حرف زدن باهات کلی انرژی داشته بعد می گفت دلش می خواد اين رابطه هه ادامه پيدا کنه بعد می گفت تقريبن تصميمشو گرفته چند تا امانتی و يه نوشته هست که بايد برسونه به دستش و گفتنِ اين که "من هستم، تا هميشه" بقيه ش ديگه... هممم دلم گرفت هزارتا سعی کردم کلی خواهر بزرگه باشم اما خوب من که ديگه بايد خوب بشناسم اين حس ها رو که فکر کنم بخش سخت راه رو تقريبن پشت سر گذاشته خوب سختش که بوده بی شک اما به هر حال گذرونده فقط خدا کنه اونم مثل من اونم مثل ما باورهاشو گم نکنه باورهاش ويران نشن بدبين نشه به عالم و آدم بتونه بعدنا خيلی بعدن ترها دوباره آدما رو دوست داشته باشه ××××× شهر کتاب بدون آقای فروشنده هم که غمگينم می کنه که ديگه کی بهم کتابای عجيب غريبِ هيشکی نخونده بده؟ دلم می گيره زياد، هرروز که از جلوش رد می شم اما عوضش از پت پستچی بودن راحت شد بچه م ××××× و زخم های ما همه از عشق است عشق.. آی عشق آی عشق چهره ی آبی ت پيدا نيست.. |
چه قد لازمم بود که همه ی اين حرفام سرريز کنن
و صدای خودمو موقع گفتنشون بشنوم چه قد هنوز تحت تاثير اتفاق پارسالم چه قد هنوز شکستنمه کاش امروز عوض يک شنبه، شنبه بود |
هممم
همممممم ... |
|
.. so often I've been with people and shared beautiful moments like travelling or staying up all night watching sunrise
and I knew those were special moments but something was always wrong I wished I'd been with someone else but now now I'm happy with you Before Sunrise |
نگاه کن!
داری فراموش میشوی. میشود ترسید، یک قدم عقبتر رفت و گذاشت که دلتنگی کنار ات بلمد - پیش تر همیشه همین بود. حالا اما... بگذریم. دست من نیست، داری فراموش میشوی. |
ما بر آن عشق که بوديم، بر آن ايم هنوز؟
|
Saturday, September 3, 2005
مال من فکر کنم انگشتاش کلی چسبيده بوده ن به هم
دستاشم کلی بزرگ بوده کلی تا |
وقتی یه آدمی به دنیا میاد، قبل از اومدنش به زمین، خدا بهش یه عالمه آجر کوچولو میده، مثلا هزار تا، یا یه تعداد ثابتی به هرحال
یعنی که اون آدمه روی همدیگه میتونه هزار تا دوست داشته باشه،یا یه نفرو هزار تا، یا دو نفرو هرکدوم پونصد تا،یا چهار نفرو که سه تاشون هرکدوم صدتا و یه دونشون هفتصد تا یا هر تقسیم بندی دیگهای مهم اینه که جمع دوست داشتنش ثابته، اندازهی آجرایی که خدا داده بهش،خدا هم قد هم به همه آجر نمیده،مال یکی کم میشه مال یکی زیاد،مال هرکی قد یه مشت خداست،بعضی وقتا خدا انگشتاشو باز نگه میداره و توی راه یکمی از آجرا از بین انگشتاش میریزه پایین و سهم تو کم میشه و بعضی وقتا هم اونقد چسبیدن محکم کنار هم انگشتاش که یه دونهش هم هدر نمیره بعد تو میای زمین و شروع میکنی به دوست داشتن آدمایی که میبینی،یکیو قد یه آجر و یکیو قد هفده تا و یکیو خیلی بیشتر ازین حرفا بعد یهویی یه روزی میبینی آجرات داره تموم میشه، دلتم میخواد خیلیای بیشتری رو دوست داشته باشی هنوز حالا چیکار میکنی مثلا؟ شروع میکنی با خودت فک کردن که ببینی کیو کم دوست داری و آجراش زیاده، یعنی مثلا قبلا یه کلی دوستش داشتی و الآن نداری، بعد پیداش میکنی و آجراشو کم میکنی، خب حالا یکمی بیشتر آجر داری مگه نه؟ شروع میکنی این آجر تکراریهات رو میدی به آدمای جدید بعدش ولی من اصن آجر تکراری قدیمی که مال یکی دیگه بوده قبلن دوست ندارم، نمیگیرم ازت هرکی که آجرای سهم منو کم کنه که بده به بقیهی جدیدارو هم دوست ندارم فمیدی؟ ديوونه |
من فردا يک روز بزرگ تر می شود
و پوست من فردا يک لايه کلفت تر و من فردا دست و پا می زند که امروز و ديروز و روزهای قبل را مثل هر روز از ياد ببرد و من دست و پا می زند که به خاطر بسپارد که در زندگی هنوز چيزهای به درد بخوری هم وجود دارد که به دردسر زنده ماندن بيرزد و من دست و پا می زند تا نااميدی ديروز و امروز را به حساب حماقت هايش بگذارد و من دست و پا می زند تا به معجزه اش ايمان داشته باشد و مومن بماند و و و ... من خر است. |
من خر است.
|
غُرم مياد خوب همه ش
دست خودم نيس که |
يه همچين وقتايی سقف خونه مون کوتاه می شه
خيلی خيلی کوتاه اون قد که همين جوری که رو تخت دراز کشيده م طاقباز سقفه اون قد مياد پايين که مماس می شه با نوک دماغم بعد خفه م می شه خيلی خيلی خفه نفس کشيدن سختم می شه اون قد سخت که دلم می خواد ديگه نفس نکشم هيچ وقت هيچ وقت اون جوری آسون تره خيلی خيلی آسون تر لعنت به نفس کشيدن های زن بی اجازه |
اصطکاکه که زياد می شه
تحملم به ته ديگ می خوره پنجه هام می زنن بيرون يکی دو بار نزديک بود دوباره شر به پا کنم جلوی خودمو گرفتم نسبتن به خير گذشت امروز اما دوباره وحشی شدم دوباره خيز برداشتم طرف گوشی تلفن دوباره گرد و خاک کردم فکر کنم بد گرد و خاکی بود پس لرزه ی اولش زياد بد نبود اما از بعدی هاش مطمئن نيستم .. من از شماره ی موبايلم متنفر می باشم من از موبايلم متنفر می باشم من از موبايلم متنفرتر هم می باشم خيلی خيلی متنفرتر اصلن موبايل خر است خيلی خيلی خر |
تنبیهی دهشتناک تر از کاربیهوده و بی امید نیست.
تنبیهی دهشتناک تر از کاربیهوده و بی امید نیست. تنبیهی دهشتناک تر از کاربیهوده و بی امید نیست. تنبیهی دهشتناک تر از کاربیهوده و بی امید نیست. تنبیهی دهشتناک تر از کاربیهوده و بی امید نیست. |
گريَمه که چرا
؟ |
سفر خوبی بود
آدم های خوب تری .. با همان ته مانده ی تلخ هميشگی که از آن ِ منست و نه هيچ کس ديگر کاش زندگی در همان شب های مشاعره و خنده های تا آسمان باقی می ماند ميان همان آدم های ساده ی کامل کاش من جا می ماندم کاش جايی می ماندم .. |
هيچ چيز به اندازه ی آن ترس های گاه و بی گاه که حالا هرروزه تر و هميشه تر شده اند مرا از زندگی دور نمی کند
و خسته و بيزار دور خسته بيزار از من و از زندگی حتا شهامتی نه که نوشيم شوکران .. |
به محض اين که دور می شم دوباره شک می کنم به همه چی
دوباره باورهامو گم می کنم دوباره همه چی سختم می شه بدم مياد از اين منحنی بی سر و ته ادامه دار |
در زندگی مثل یک آهنگساز بزرگ و ورزیده بودن هنرمندی است که بتوان با دادن تغییرات از یک تم ساده و 4 نت ساده ابتدایی، یک قطعه موسیقی را خلق کرد.. تغییر کردن هنر است و شرط تکامل. قبول تغییر هنر بیشتری است و از بر جستگی های هوش.
|
خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند
که پیوسته تخته سنگی را تا قله کوهی بغلطاند. و از آنجا، آن تخته سنگ با تمامی وزن خود تا پایین می افتاد. خدایان بحق اندیشیده بودند که از برای گرفتن انتقام، تنبیهی دهشتناک تر از کاربیهوده و بی امید نیست. "کامو" |