Desire knows no bounds |
Saturday, January 31, 2009
يکی نشسته رو کنترل من مثکه
هی دارن تند تند کانالام عوض میشن |
چيه خب؟
وبلاگم رفته تئاتر انجير خورده اين ريختی شده |
خيلی مايلم بدونم پرانتزهای نوکيا هم به همين دوریان که پرانتزهای سونیاريکسون؟
از لحاظ سرعت دسترسی به غشغش؟ |
تنهامخاطببودن اصولن وضعيت بیهمتای معرکهای است.
آرجیبی |
میگويد: any time, any place
دلم گرم میشود قد يک دنيا با خودم فکر میکنم اما چرا من هيچوقت نمیشوم انی تايم-انی پليسِ کسی چرا هميشه اين منم که دلم گرم میشود گرم میماند بیکه دلِ کسی را با انیتايم بودنام گرم کرده باشم گرم نگاه داشته باشم |
هه
گاهی چه نازک میشه سُر خورد زن که باشی از اسيری تا اثيری تا برعکس |
گاهی فکر میکنم اين حسهام، چهقدرشون واقعيه و چهقدرشون فِيک. چهقدرش خود-جوشه و چهقدرش من-پرداخته من-ساخته. میدونی چرا؟ بسکه کنترلشدهن بسکه بستهبندی شدهن بسکه مهار شدهن. آخه حس اگه حس باشه که نبايد بتونی اينجوری مهارش کنی که. نبايد اينطوری از پسش بربيای که. حس بايد خودش سر بره خودش سرريز شه خودش جاری شه، وگرنه که میشه فکر، میشه عقل. برای همينه که نمیتونم خودمو باور کنم. نمیتونم بهم اعتماد داشته باشم خودمو بسپارم دست غريزهم. بسکه هنوز هم که هنوزه آدم صفر و يکام آدمِ اکستريمام آدمِ تابخوردن و تنندادنام.
|
آنجا که حقيقت دروغ میگويد*
نمايشنامههایتان بيش از آنچه ما تصور میکنيم با زندگیتان ارتباط دارند؟ نمايشنامههايم بيشتر با زندگیام مرتبطاند تا با خودم، اين را خوب حس میکنم. (مکث طولانی) میدانم که اين شخصيتها بخشی از زندگی من هستند. پيشتر آنها را نمیشناختم، ولی حالا میشناسمشان. وجود دارند. يعنی به عنوان شخصيتهای تخيلی؟ بله. درست نيست که بگويم بر اساس خاطرههای شخصی آنها را نوشتهام. (مکث طولانی) ولی فکر میکنم که اين اتفاقات در زندگی همهمان افتاده است. مصاحبهی مِل گوسو با هارولد پينتر خيانت -- هارولد پينتر استاد دارد از سنگ صبور حرف میزند. از راز سنگها، راز سنگ صبورها. از اين درد مشترک آدمی و خلقت، نياز مدامشان به سنگی صبوری چيزی که بشنود بیکه رازت را وقتی جايی پيش کسی بريزد بيرون. نويسنده اما هيچوقت زندگی خصوصی ندارد. رازی ندارد که رازداری داشته باشد، که رازداری بخواهد. که اصلن لازمهی جسارت نويسندهگی همين نداشتنِ زندگی خصوصیست. نويسنده با هر بار نوشتن، بخشی از خودش را برهنه میکند در متن، بیکه از خودش نوشته باشد. استاد میگويد يکبار بنشينيد خصوصیترين و پنهانترين حستان را بنويسيد. با همان کلماتی که بايد، بیايهام بیاستعاره بیپروا. بنشينيد يکبار رازی که از آشکار شدناش میترسيد را به تمامی بنويسيد. با همهی لايههای درونیش. با همهی واژگان آبنکشيدهای که همان لحظه به ذهنتان میرسد. مینويسيد؟ میتوانيد که بنويسيد؟ بلند بخوانيدش. میخوانيد؟ میتوانيد که بخوانيد؟ برای محرم اسرارتان بخوانيد، برای صميمیترين دوستتان، برای همرازتان. میخوانيد؟ میبينی؟ اينجاست که راه توی نويسنده از آن ديگری جدا میشود. که آدمها درمیمانند بسکه خو گرفتهاند به پردهنشينی به در لفافهگويی. بايد ياد بگيری برهنه شوی بیکه بترسی از قضاوت خواننده. بیکه بترسی از سنگسار مخاطب. تو خالق کلمههاتای پس میتوانی هرجور که خواستی در واقعيت دخل و تصرف کنی تا برسی به حقيقت. اين دستکاری تو را گناهکار نمیکند تو را موظف به پاسخگويی نمیکند تو را به هيچچيز مجبور نمیکند. مخاطب دوست دارد دلش میخواهد نوشتهات را شخصیسازی کند تو را تصويرت را زندگیات را روابط خصوصیت را لابهلاشان پیدا کند خط به خط نوشته را با خط به خطِ تو مطابقت دهد. خوب، بگذار بکند. اصلن همين تو-را-کاوی بينِ نوشتهها، تو-را-کشف-کردن بين جملهها تکنيکیست باجیست که خيلی نويسندهها به خواننده میدهند، تا خواننده خودش را باهوشتر نکتهسنجتر گمان کند، که پا به پای تو پا به پای نوشتهات بيايد برای بيشتر ديدنات بيشتر پيدا کردنات. خوب. اصلن همين است، به هدفت رسيدهای. خلاص. حالا نه که استاد گفته باشدها، نه؛ اما شما اينها را برداريد، جایاش بگذاريد وبلاگنويسی. *"where the truth lies" Vivian Gornick |
Friday, January 30, 2009 اصلن يکی بايد بيايد اين عاشقی را اين عاشقیکردن را از سر من بيندازد.
|
شب از جايی شروع میشه
که تو چشماتو میبندی
|
آقا کی اين «اتوبيوگرافی آليس بی.تکلاس»ِ گرترود استاين رو خونده اين حوالی؟
|
واقعن نمیدانم خودم هستم. من همهی نويسندههايیام که آثارشان را خواندم، تمام آنان که ديدم، همهی زنانی که دوست داشتم، شهرهايی که سياحت کردم، همهی اجدادم... شايد دوست دارم پدرم باشم، آنکه بسيار نوشت اما فروتنانه منتشر نکرد. هيچ چيز، حتا يک صفحه دوست من. همان که گفتم، من يقينی ندارم و هيچ نمیدانم. حتا از وقت مرگ خود نيز بیخبرم.
خورخه لوييس بورخس کتاب من و ديگری -- احمد اخوت |
میم، می میم، می میم، می میم
آن روز بلیط را جلوی چشمت که خواهش ماندن داشت پاره کردم و گفتم نمیروم. خوشحال شدی. جشن گرفتیم و من نورهای شب را توی آن جفت چشم ذوقزدهات میدیدم و حتی انعکاس نور هواپیما را که از روی پل گذشت. آنوقت نبود، شاید از خیلی وقت پیشش بود که ماندن زندانم بود و من آغاز کردهبودم رفتنم را بیصدا. که رفتن برای ما ناماناها چمدان و جوراب و مسواک بردار نیست. اسارتبردار نیست این سرگشتگی، این سرگشته. تقصیر تو نبود، گمشده نداشتی که راه بیافتی سنگفرش بشماری، کوچهها را سرک بکشی بیکه بخواهی کسی اسمت را بلد باشد. که بروی گذرانی ِ وقت. عابرها را عابری کنی. بگذریشان. بنشینی پای حرفشان. از هوا و آفتاب و درخت بگویی. از طعم قهوه و چایی و توت. که در این حرفها چیزکی بیابی. چیزکی که زخم دلت را مرهم باشد اندکی. رد شوی، هی رد شوی. رد شوی... نمیشد خب. نبودی از آن جنس. نمیشد حالیات کرد که رفتن نماندن نیست. کنارت نخوابیدن نیست. دستت را ول کردن نیست. ورای این حرفهاست جنسش. نوعش. گفتن ندارد. میشود ماند و رفت هزاران بار و برگشت و نگشت. کاش میشد بدانی آن وسوسهی گم شدنی که میچرخد دور دلم، پروانهوار؛ پر زورتر از این حرفهاست. کمرنگتر. آرامتر. پاورچینتر. ذره ذره میآید. آب میکند دل را. سیال میشوی. هستی انگار و در هستیات به هزارگونه، نیستگونه دنیا را پلکیدهای، میپلکی. به خودت میآیی یک روز میبینی بخار شدهای. تمام شدهای. خودت نفهمیدهای کی و کجا و چطور جدا شدی از این همه وصله. از این همهی اطراف. یک روز که فکر میکنی رفتنت را ول کردهای و ماندهای، خودت را میبینی که برای هیچ سوالی، برای هیچ حرفی، هیچ نگاهی پاسخی نداری. تلمبار کردهآی همهی جوابها را آن پشت، همهی «تو نمیفهمیام»ها را، همهی «پس کجاست این گمشدهی من»ها را، همهي «که چی» و «پس من چه»ها راو راهت را گرفتهای میروی، دستت را میکنی توی جیبت و آن طور که فقط خودت بشنوی و عابرهای زیادی نزدیک سوت میزنی و زلف بر باد مده بخوانی. رفتن یک چیز اینطوریست. [+] |
Wednesday, January 28, 2009
زنهای دغدغهپرداز بافنده، مردهای بیدغدغهی بیکلاف، کلن؛ اين بود انشای من.
سر اين طرح/مشق آخريه، قرار شد ما دخترا از پی.او.ویِ. مردونه بنويسيم طرحو، و پسرا از پی.او.وی. زنونه. و قرارتر هم شد که اول يه ورژن بلايند بنويسيم، از روی حدس، دونستهها و الخ. بعد يه ورژن تحقيق شدهی قائل به واقعيت. خوب راستش اينه که نتيجه شاهکار بود. پروسهی پردازش دغدغههای ذهنی زنانه و مردانه چيزی بود در حد تفاوت سیپیيوی دوالکور با چه میدونم، فانکشن يه دیویدی پلير ساده. در اين حد که رسمن حسودیم شد به اين دیویدی پلير بودن ذهن مردانه. بیخود نيست که استاد، اينهمه کامپليمان میده رو طرحايی که توش ديتيل زنانه داره. اينهمه تأکيد میکنه که وقتی غريزی مینويسين درست و بیغلط مینويسين، که نترسين از خودتون بودن و جزئياتنگاری کردن و درون-گويی کردن. که میگه کم داريم نوشتههای اينهمه زنانه، اينجور دنيا رو و اتفاقها رو زنانه ديدن و زنانه نوشتن. که آقای ایگرگ وادارم میکنه چندباره بخونم اون سکانس آسانسور رو تا دختره برسه پشت در خونهی آقاهه. بسکه همون چند ثانيهی آسانسور چند پاراگراف طول کشيده و بسکه براش تازگی داره اينجور دغدغههای هيچوقت به زبوننيومده رو ديدن، خوندن. بعد حالا من که سر کلاس محترم و من که وقتندار و من که بیتمرکز، اما داشتم فکر میکردم چه پتانسيل طنز خوبی داره اين ماجرا، که يکی برداره تدوين موازی اين طرح رو بنويسه، با يه مقدار چاشنی تیآی. |
Tuesday, January 27, 2009
خداوکيلی تا حالا اينقدر آرامِ جانِ کسی بودی آيدا؟
|
يکی از نسخ قديمی تیآی، متعلق به دوران پارينهسنگی
ياد طُرقه افتادم . طُرقه طبق افسانه های محلی خراسان ، نام پرندهء کوچکی ست که قصد پرواز و رسيدن به خورشيد را داشت و برای اين کار بايد هزار اسم خدا را از بَر می کرد تا از سوختن در گرمای خورشيد در امان باشد ، بنابراين تمام اسم ها را از بَر کرده و در حال بالا رفتن ذکر می کرد ، ولی در نزديکی خورشيد اسم هزارم خدا را فراموش کرد و سوخت . من ××××× هه هه... ياد گُمبه افتادم...گُمبه طبق خزعبلات بنده نام گوسفندي است که همه هزار تا اسم رو حفظ کرد و راه افتاد...بعد از اينکه هزارمين اسم رو هم گفت يهو زير پاش رو نگاه کرد و به خودش گفت : شِت(به خارجکي) من که پرنده نيستم...بعد افتاد زمين مُرد! شاهين ××××× يک روز يک سوسگه که اسمش قٌلمبه بود. هزار تا اسم رو حفظ کرده بود.رفت رسيد به خورشيد. بعدش که رسيد اونجا.ديد عجب کار بيخودي کرده! اصلا کسی به غير از خودش اونجا نيست.و چون سوسگ هم موجود اجتماعی هست.برگشت اومد تو همين کره زمين. رفت ازدواج کرد و خوشبخت شد.و بعدش هم مٌرد از بس که پير شد! سهراب [+] |
قابل توجه وبلاگ-مخفی-داران و چند-وبلاگهگانانِ اين حوالی
مثکه مدتيه بلاگر دلش به رحم اومده و سرويس ايمپورت اکسپورتش رو راهاندازی کرده که يعنی خودش برمیداره با دست خودش همهی وبلاگای آدم رو يک-جا-سازی میکنه |
Monday, January 26, 2009
ژانر: ديشب خوابتو ديدم آيدا
|
Sunday, January 25, 2009
دلم میخواد رو تنت بنويسم آيدا
|
اصلن تمام بدخلقیم مال کلمههاست.. مال همين کلمهها که گير افتادهاند.. که راه نفسام را بند آوردهاند.. که بايد يکی يکجايی يکجوری بريزدشان بيرون.. خلاصام کند خلاصات کند از اينهمه کلمهبافیهای مدام.. يکی بايد بيايد ما را از دست کلمههامان نجات دهد.. از دست لحظهبافیها خيالبافیها قصهبافیها تو-بافیهای هِیهِی.. همه چيز را که نمیشود نوشت که.. نمیشود تو را چيد قاطی کلمهها، لابهلای جملهها.. نمیشود لامصب.. جا نمیشوی سر میروی سرريز میشوم ميان اين همه خط ميان اينهمه خطخوردهگی.. نمیشود تنات را نوشت ميان هجاهای دو حرف.. نمیشود صدايت را نوشت وقتِ عاشقی.. نمیشود نفسهات را کشيد وسط اينهمه بیخطی.. نمیشود اينهمه فاصله را پر کرد با دنيادنيا نيمفاصلهگی نيمفاصلهگیهای پياپی.. مینويسم و از دستات میدهم باز.. مینويسم و لحظه تمام میشود از دستام سُر میخورد بیکه تو را داشته باشد به تمامی..
گاهی فکر میکنم آدم بايد برود.. آدم بايد کولهاش را بردارد راهش را بکشد برود خلوتی گوشهای جايی.. برود بنشيند به قصهنويسی خيالنويسی خيالخيالنويسی کند تو-را-نويسی کند تو-را-نويس شود.. |
هميشه خيال میکردم آدمی به اين همهجورهگی مال توی قصههاست.. درست خيال کرده بودم انگار..
|
Saturday, January 24, 2009
جوون میکنی آدمو آيدا، جون نگه میداریم.
|
Friday, January 23, 2009
بعد از گودرينگ حضوری ديشب در جمع سران گودر، با توجه به خاموشیهای اخير سولمازِ درون و برون حضار، و با توجهتر به شرکت نامحسوس و چه بسا محسوسِ سولمازِ واقعنی در مباحث مطرح شده، تا اطلاع ثانوی نه تنها بو کردنام نمياد، بلکه ديگه تو اين وبلاگ احساس امنيت روانی نمیکنم و اصن میرم فقط وبلاگای مردم رو مینويسم.
|
Wednesday, January 21, 2009
«يه نصيحتی هم دارم برا جوونا
که چشماشونو درست باز کنن عاشق کسی بشن که پسفردا که لو رفت طرف قابل پرزانته باشه لااقل عاشق کسی بشن که پسفردا که وبلاگ مخفیش لو رفت آبروی آدم نره اين کی بود باهاش میپريدی خلاصه عاشق کسی بشن که کلن» |
نشستهام به داريوش گوش کردن، همين آلبوم آخریش. يا حتا قبلتر، ترانهی لبِ درياش. نمیدونم چرا اين ترانهاش اينهمه مرا ياد آخرين کنسرت نوری که با هم رفتيم میاندازد. يادِ نازنين، علی، مجتبا، اميرمنصور. همان ترانهای که توش میگفت يکی ما را بردارد ببرد يک جايی آنور ابرها و اينها. يادِ اميرمنصور هی، ياد بعد از کنسرتمان.
کاش تو قحطی شقايق بشينيم توی يه قايق بزنيم دلو به دريا من و تو تنهای تنها اين يکی، اين ترانهی داريوش اما آدم را يادِ جوانیهاش میندازد، نوجوانیهاش. چند سال گذشته از «از دست عزيزان چه بگويم...» و «مثه مردن میمونه دل بريدن» و الخ، صد سال، هزار سال؟ اونقدر میريم که ساحل از من و تو بشه غافل قايقو با هم میرونيم اونجا تا ابد میمونيم ديدی چه جور زمان میگذرد و اسم عاشقی میشود مِهر. مهری عميق که ديگر اسمش عاشقی نيست. که ديگر اسمش عاشقی نمیشود. با آدمها نمیشود راهِ رفته را برگشت. نمیشود راه رفته را. با آدمها از راهها فقط میشود رفت، فقط میشود گذشت. پس بريم يادت بمونه کسی هم اینو ندونه زنده بودیم اگه فردا وعدهی ما لب دریا هميشه خيال میکردم آدمی به اين همهجورهگی مال توی قصههاست. درست خيال کرده بودم انگار. |
آنچه نسبتن گذشت
من: موهايش جوگندمی بود. از آن جوگندمیها که مردها را مردتر میکند. سوز سردی میآمد. شال گردنش را محکم پيچيد دور صورتش و نگاه کرد به اول خط. صف، طولانی بود و مرد تا آنجا که امکان داشت، تهِ صف ايستاده بود. تا اتوبوس برسد، لابد تبديل شده بود به يک قنديلِ خوشتيپِ جوگندمی. يکی دو بار سعی کرد سر صحبت را با مردهای جلويی باز کند و برود وسطِ صفتر، نشد اما. فهميدند. چشمغره رفتند. تا جايی که قدش میرسيد به تهِ خيابان نگاه کرد. هيبتِ اتوبوسی پيچيد توی پرسپکتيوش. فرصت کم بود، بايد تصميم میگرفت. به ساعتش نگاه کرد. تصميم گرفت. نشست لبِ جوب. کيف سامسونيتش را گذاشت روی پاش. درش را به آرامی باز کرد. وسايلش با دقت چيده شده بودند. دوتا دفترچه، يک کيف پول چرمی قهوهای، يک مسواک، يک خودکار با درِ آبی، يک بسته کلينکس، يک شانهی نازک با سهچار دندانهی شکسته، دو شانه قرص سفيد، يک اسپری کوچک. اسپری را برداشت. درِ کيف را با دقت بست. بلند شد. شالش را محکمتر کرد. نگاهش را چسباند تهِ خيابان. تصوير اتوبوس شفافتر شده بود. کم مانده بود سايهاش برسد تهِ صف. فرصتی نمانده بود. دستِ راستش را آورد بالا، با اسپری. دستش را نگه داشت در امتداد قلبش. آرام راه افتاد طرف سرِ صف. اسپری را يکی يکی پاشيد به همهشان، فييس فييس فيييس، از ته تا سر. اتوبوس رسيد. صف اما ايستاده بود سر جاش. با رخوت و تأخيری عميق. مرد اسپری را انداخت توی جوب. سوار اتوبوس شد. شالش را شل کرد و به اتوبوسچی چشمک زد. مسی: آيدا این خیلی خوبه. حواست هست به رد پیدا و ناپیدای آیدایییت بینابیناین جملهها؟؟ آيا؟ من: نه، حواسم که نیست. اگه هست ادیتش کن. بکنش رسولی-ای. ببین راستش خودم نچسبید بهم. معلومه دارم از اسپری delay حرف میزنم اصن؟ مسی: :))) دیلی اسپری بود یعنی؟ نه خب راستش معلوم نبود یه ردی چیزی. خب از کجا بفهمه آدم!؟ یه عامل ِ سکسیت موجودی میخوات این وسطا! بعدشم آیدایییتش تو جزئیات گویی و جمله بندیشه. حالا شاید مته به خشخاشهها اصنم معلوم نیست من چون تو و مرضیه رو زیاد خوندم معلومم میشه مثلن ببین اینو «شال گردنش را محکم پيچيد دور صورتش و نگاه کرد به اول خط.» ولی مرضیه اینو میگه« شال گردنش را محکم دور صورتش پیچید و به اول خط نگاه کرد» یعنی شعر گونهگی و هجابندی و قافیهداریش کمتره! ایز دت کلین؟ رسولی: راس مي گه مسعوده. آيدايي بود، الان مي گم كجاش: از آن جوگندمیها که مردها را مردتر میکند. لابد تبديل شده بود به يک قنديلِ خوشتيپِ جوگندمی (مخصوصن لابدش وسطِ صفتر و باقي قضايا) اما خب بايد فك كنم يه نشونه هايي باشه كه تن مردم رو به خارش بندازه كه مرضيه مثلن يه جور ديگه شده اما نفهمن چه جوري ولي مي دوني اگه من بودم چه جوري ادامه مي دادم و تمومش مي كردم؟ دو تا پايان براش سراغ دارم يكي اينكه مرد شروع مي كنه اسپري زدن به ملت از آخر صف چند نفر كه جلو مي ره ملت دستشون رو مي گيرن بالا و به زيربغلشون اشاره مي كنن و مي گن بي زحمت اينجا بزن مرد مي زنه و بعد دست نگه مي داره بقيه مي گن پس ما چي مرد مي گه اسپراي خوب دارم فقط 1500 كيف سامسونتش رو كه پر اسپريه باز مي كنه و مردم مي ريزن سرش و ازش مي خرن اتوبوس هم اومده و وايستاده اما كسي سوار نمي شه اين پايان اول پايان دوم اينه كه شب تو خونه ملت ديلي دارن خيلي ها هميشه انزال زودرس داشتن ولي اين دفعه قشنگ يكي دو ساعت رو مايه مي ذارن و خسته نمي شن و چشاي زنه گرد شده و تا به حال تو عمرش س.ك.س به اين خوبي نداشته تا جايي كه حتي زنه هم به ارگاس.م مي رسه يه جوري انگار سحر و جادو شده صحنه زنه فكر مي كنه خواب مي بينه اما خواب نمي بينه، مرده تو دلش مي گه خدا پدرمادر اون كسي رو كه صبح يه پيس به ما زد بيامرزه. [اینجا يهخيلی حرفايی رد و بدل میشود که به مخاطبين اين وبلاگ همچين مربوط نيست.] من: موهايش جوگندمی بود. از آن جوگندمیها که مردها را دوباره مرد میکند. سوز سردی میآمد. شال گردنش را محکم پيچيد دور صورتش و نگاه کرد به اول خط. صف، طولانی بود و مرد تا آنجا که امکان داشت، تهِ صف ايستاده بود. تا اتوبوس برسد، تبديل میشد به يک قنديلِ خوشتيپِ جوگندمی. يکی دو بار سعی کرد سر صحبت را با مردهای جلويی باز کند و خودش را جا کند وسطِ صف، نشد اما. فهميدند. چشمغره رفتند. تا جايی که قدش میرسيد به تهِ خيابان نگاه کرد. هيبتِ اتوبوسی پيچيد توی پرسپکتيوش. فرصت کم بود، بايد تصميم میگرفت. به ساعتش نگاه کرد. تصميم گرفت. نشست لبِ جوب. کيف سامسونيتش را گذاشت روی پاش. درش را به آرامی باز کرد. وسايلش با دقت چيده شده بودند. دوتا دفترچه، يک کيف پول چرمی قهوهای، يک مسواک، يک خودکار با درِ آبی، يک بسته کلينکس، يک شانهی نازک با سهچار دندانهی شکسته، دو شانه قرص سفيد، يک اسپری کوچک. اسپری را برداشت. درِ کيف را با دقت بست. بلند شد. شالش را محکمتر کرد. نگاهش را چسباند تهِ خيابان. تصوير اتوبوس شفافتر شده بود. کم مانده بود سايهاش برسد تهِ صف. فرصتی نمانده بود. دستِ راستش را آورد بالا، با اسپری. دستش را نگه داشت در امتداد قلبش. آرام راه افتاد طرف سرِ صف. اسپری را يکی يکی پاشيد به همهشان، فييس فييس فيييس، از ته تا سر. اتوبوس رسيد. صف اما راست ايستاده بود سر جاش. تکان نمیخورد. اسپری کار خودش را کرده بود. خالیاش را انداخت توی جوب. سوار اتوبوس شد. شالش را شل کرد و به اتوبوسچی چشمک زد. نگارنده به تمامِ در صف ايستادگان عزيز پيشنهاد میکند قبل از رسيدن به خانه بروشور اسپری را با دقت بخوانند. مسی: خوب شد :ي[موهايش جوگندمی بود. از آن جوگندمیها که مردها را دوباره مرد میکند:: مهندس غین] هیه! رسولی: آيدا پابليشش كنم؟ اينم مال من مي دونم مثل تو نيست آيدا ولي فك كردم فرم از من محتوا از تو نظرتون چيه؟ شراب مال دوستيهاي تهنشين شدهاس، مال گوشه خلوتي با يه جمع چهار پنج نفره. شراب مال قرارمداراي طولانيه نه ديدارهاي هولهولي. شراب مال وقتاي شعره، مال وقتايي كه تعريف كردني زياد داريد، مال وقتاي رويايي كه ميگه: "تعريف كن، تعریف که میکنی پایت را همانجایی میگذاری که روزی من چراغ برداشتهام، و گام تو اینگونه با دست من آشنا میشود. تعریف کن، همه تعریفها برای آنند که دستها تنها نمانند." مسی: هاه! چه خوب شده مرضیه! آیدا خودتو توش میبینی آیا؟ رسولی: تو آيدا رو توش مي بيني مسعوده؟ مسی: اوهوم. ولی آیدا اگه باشه اونو اون بالا مینویسه ایتالیک بعد حرفای خودشو زیرش می نویسه. یا کلن متن رو تیکه تیکه میکنه وسطش حرفای خودشو میزنه. منظورم اون توی گیومههست. رسولی: خب الان امتحان مي كنم ببينم چه جوري مي شه يه پا سبك شناسي مسعوده رسولی: خوب نمي شه تو بلدي خوبش كني مسعوده؟ مسی: واستا ببینمش! تعریف کن، تعريف که میکنی پایت را همانجایی میگذاری که روزی من چراغ برداشتهام، و گام تو اینگونه با دست من آشنا میشود. تعریف کن، همه تعریفها برای آنند که دستها تنها نمانند.شراب مال دوستيهاي تهنشين شدهاس، مال گوشه خلوتي با يه جمع چهار پنج نفره. شراب مال قرارمداراي طولانيه نه ديدارهاي هولهولي. شراب مال وقتاي شعره، مال وقتايي كه تعريف كردني زياد داريد. مال وقتایی که بشینی، خودت بشی، هی خودتو ازون ته بکشه بیرون تا که آیدات پیدا بشه. بعدش نگاه کنی ببینی چقدر آیداتر شدی انگار. هوم؟ واتز یور کامنت مرمر؟ دستمالیش کردم. رسولی: با حال شد مي خواستم يه تر به يه چيزي اضافه كنم نشد يعني جاي آيداتر خالي بود يه "چه همه" هم اضافه كني ديگه خود خودش مي شه مثلن چه همه آيدا ترشده اي مسی: اوهوم چه همه آیداتر شدهای خوبه. تعريف كن، تعریف که میکنی پایت را همانجایی میگذاری که روزی من چراغ برداشتهام، و گام تو اینگونه با دست من آشنا میشود. تعریف کن، همه تعریفها برای آنند که دستها تنها نمانند. شراب مال دوستيهاي تهنشين شدهاس، مال یه گوشهی خلوت با يه جمع چهار پنج نفره. شراب مال قرارمداراي طولانيه نه ديدارهاي هولهولي. شراب مال وقتاي شعره، مال وقتايي كه تعريف كردني زياد داري. مال وقتایی که بشینی، خودت بشی، هی خودتو ازون ته بکشه بیرون تا که آیدات پیدا بشه. بعدش نگاه کنی ببینی چه همه آیداتر شدی انگار. آیدا بیا که داریم کالبد شکافیت میکنیم من: :))))))))))))))))) یعنی رسمن رسیدم به این میل آخریاش تکیه دادم عقب و خنده مو ول کردم رو هوا [اینجاهم باز دوباره.] رسولی: من فردا مال آيدا رو پابليش مي كنم يوهاهاها من: و من امروز مال تو رو! می گم آیداش یه نمه زیاد نیست؟؟ منم این همه آیدا آیدا می کنم؟ ضایعی ام هااا! مسی: خو مرضیه یه دونه آیداش رو بردار خانم راضی باشه :ي رسولی: تعريف كن تعریف که میکنی پایت را همانجایی میگذاری که روزی من چراغ برداشتهام، و گام تو اینگونه با دست من آشنا میشود. تعریف کن، همه تعریفها برای آنند که دستها تنها نمانند.شراب مال دوستيهاي تهنشين شدهاس، مال یه گوشهی خلوت با يه جمع چهار پنج نفره. شراب مال قرارمداراي طولانيه نه ديدارهاي هولهولي. شراب مال وقتاي شعره، مال وقتايي كه تعريف كردني زياد داري. مال وقتایی که بشینی، خودت بشی، هی خودتو ازون ته بكشي بیرون تا که پیدا بشي. بعدش نگاه کنی ببینی چه همه آیداتر شدی انگار. ولي آيدا هر تغييري خواستي توش بده من: done حالا گاس که بعدنا پشت صحنه شم پابلیش کنیم |
در باب احاطهی کامل بر کلمات...
- هيچ دقت کردی ما چهقد شاملِ همايم؟ |
در باب چوبو که برداری...
- خجالت نمیکشين خداييش؟ + گودر؟ - ظاهر ويرجينيا وولف، باطن فهيمه رحيمی. |
Tuesday, January 20, 2009
سلام آقا
اجازه میدهيد گردنتان را بو کنم؟ اصلنها، مردها را بايد از بوی گردنشان شناخت؛ دقيقتر بگويم، گريبانشان. نه وقتی که تازه از زير دوش بيرون آمدهاند يا باهاشان قرار ملاقات عاشقانه داری يا قرار است برويد ميهمانی يا چه؛ نه. درست همين حالا که از سر کار برگشتهای، رسيده و نرسيده دماغم را بکنم توی يقهات، همان گودی کوچک آن وسط، همان جا. بوی تنات، بوی اوريجينال تنات همانجاست، همان موقع. يا کمی بغلتر، همين طرفِ من، درست زير لالهی گوش سمت راست. که من اصلن عاشق اینم که دستم را بسُرانم توی يقهات، پشت گردنت، دماغم دستم لبم بوی از راه رسيدنت را بگيرد. اصلن آدمها را بايد با دماغ سنجيد. بسکه دماغِ آدم به آدم دروغ نمیگويد. مزهها را برايت تفکيک میکند کمکت میکند آدمها را تفکيک کنی چشمبسته بشناسیشان چشم و گوش بسته بچشیشان. برای همين است که آدمها بايد نه به چشمها، که به دماغهاشان اعتماد کنند اصلن افسار دلشان را بدهند دست دماغشان برود بچرد سير و فربه برگردد سر جاش. |
Monday, January 19, 2009
در برگ
رفتار رشد کُند است وقتی تمام حوصلهاش را برگ از دست میدهد و شاخه، دست میشود تا با رسيدنِ تو، رشد برگ جايی ميان تماشا بنشيند معنايی يدالله رؤيايی -- لبريختهها Labels: لبريختهها |
وصيت: آقا بعضی ورقای دفترسياهه که به هم چسبيده رو برنداريد به زور جدا کنيد از هم. آدامس چسبيده توش لابد!
|
تعريف کن
تعريف که میکنی پايت را همانجايی میگذاری که روزی من چراغ برداشتهام، و گام تو اينگونه با دست من آشنا میشود. تعريف کن، همهی تعريفها برای آنند که دستها تنها نمانند.* شراب مال دوستیهای تهنشين شدهس، مال يه گوشهی خلوت با يه جمع چار پنج نفره. شراب مال قرار مدارای طولانيه نه ديدارهای هولهولی. شراب مال وقتای شعره، مال وقتايی که تعريف کردنی زياد داری. مال وقتايی که بشينی، خودت بشی، هی خودتو ازون ته بکشی بيرون، پيدا بشی. بعدش نگاه کنی ببينی چههمه آيداتر شدی انگار. *هفتاد سنگ قبر -- يدالله رؤيايی |
Sunday, January 18, 2009
I got ur word
|
فروفرو ماديان بالياقت
آدم است ديگر وسط کار و بار برمیدارد سیدی را امتحان کند که سالم است يا نه بعد يکهو میبينی نشسته تا آخر گربههای اشرافی را گوش داده |
Saturday, January 17, 2009
..
هندسهی زبان ساده است راه رفته را برمیگردد مکث میکند و برمیگردد عین یای عاشقی عين تو میگه اصن هر زنی بايد براهنی و رؤيايیِ خودشو داشته باشه میخندم که پدرسوختهی زبونباز و فکر میکنم اصلن هر زنی بايد پدرسوختهی زبونبازِ خودش رو داشته باشه بسکه کلمهها راهشون رو بلدن میرن درست میشينن همون جايی که بايد و بسکه بايد بلد باشی درست استفادهشون کنی بهجا استفادهشون کنی استفادهشون کنی با دست و دلبازی استفادهشون کنی بعضی مردها فقط مَردن حرفاشون رفتارشون کلمههاشون کارهاشون فقط مَرده خوددار و ملاحظهکار و رفيق اينجور آدمها میشن صميمیترين دوستهای آدم رفيق گرمابه و گلستان از حرف زدن از معاشرت باهاشون لذت میبری ياد میگيری آرومی بعضیها اما فرای مرد-بودن يه وجه نرينهگیِ محسوس/نامحسوس دارن تو کلامشون تو رفتارشون که اگه زن باشی که اگه حواست باشه کاملن سنسورهات تشخيص میدتشون اين آدما اينجور آدما بلدن کلمههاشون رو برهنه کنن تو رو با کلمهها برهنه کنن کلمهها رو گاهی کلمهتر کنن اينجور مردا بلدن میتونن دلت رو بلرزونن میتونن دوست باشن میتونن دوستتر باشن میتونن معشوقههای خوبی باشن میتونی عاشقشون بشی با خيال راحت عاشقشون بشی بعضی مردها نرينهگیشون هاليووديه در لفافهست بزک شدهست پيچيده شده لای ملافهست پر رنگ و لعاب پر کنتراست بعضیها اروپايی با همون جزئيات با همون واقعگرايی با همون برهنهگی با همون نور پردازی با همون خلوتی با همون مونو-تونای من اگه مرد بودم لابد میرفتم ياد میگرفتم کلمهبارانکنانِ نرينهی اروپايی رو |
کلن من هلاکِ اين وقتايیام که آيدا تبديل میشه به آيداهه
آيداهه که بشی ديگه نمیتونی نه بگی که بعد مردم به من میگن زبونبازِ استفادهابزاری |
Friday, January 16, 2009
..
خوب که فکرش را میکنم، میبينم اصلن هيچکس بهتر از آنتونيونی نتوانسته اين اثيريت زنانه را به قاب تصوير دربياورد. اين سبکبالیهاشان هنگام گام برداشتن (و نه قدم زدن)، اين پيوسته بر فراز ابرها بودنشان، اين سربههوايیِ آگاهانه و شيرينِ زنانه، پرسه زدنهاشان در حواشی زندگی، اين گير نکردنها و رها بودهگیهاشان، اينها را چه کسی بهتر از آنتونيونی نشان داده؟ .. اين سکوتها و نگاههای طولانیشان اصلن رمز و رازی که همراه خودشان در رکاب زيبايیهای غير معمول چهرههاشان کنار نازکی اندامها و شکنندهگی لبخندهايشان اين طرف و آن طرف میبرند: ژان موروی شب، ونسا رودريگوی آگرانديسمان، ماريا اشنايدر مسافر، سوفی مارلو و فانی آردانتِ بر فراز ابرها و بالاخره خلاصهی تمام و کمالشان، مونيکا ويتیِ ماجرا، کسوف، و صحرای سرخ، تريلوژی معرکهی آنتونيونی دربارهی پرسه و تنهايی، معماری، شهر، آدمها و همهی آن چيزهايی که ذهن تو را و من را و هر آدمی که سرش به تنش بيرزد را اشغال کرده و میکند. میدانی دخترجان، اين که آدم بنشيند اين فيلمهای دوستداشتنی عمرش را دوباره تماشا کند، و کسی باشد، کسی را داشته باشد که از ديدن اين حضورهای ملايم ناملموس پررنگ هی به يادش بيفتد، چيز کمی نيست. اصلن از همانهاست که عرض زندگی آدم را فربه میکند. .. |
Thursday, January 15, 2009
بیفعلیِ مُدام
..که اصلن کجای اين حضور تو، کلن سابقه داشته در جهانِ من، که بخواهم بدانم حالا چهطور بايد چهکار؟ که اصلن کجا اينجوری کی؟ کی اينجوری با اين کيفيت وضوح رزولوشن دیپیآی، ها؟ اصلن من تو را آخخخ، راستش را بخواهی. |
من الان به اندازهی مصرف پنج سال، مالسکين دارم و طبيعتن به اندازهی پنج سال دوستشون دارم و دوستتون دارم و دوستت دارم هم دختره، زياد، زيادتر از اون که بدونی و حواست باشه.
|
Wednesday, January 14, 2009
وقتِ ممکن:
وقتی که در تو جاریست ناممکنِ وقت: امکانِ وجودِ تو تو من، من تو در ممکن و ناممکنِ وقت جاری هستيم لبريختهها -- يدالله رؤيايی Labels: لبريختهها |
اوی کرهبز، با کی علف کشيدی؟
از وقتی پای دفتر سياهه اومده وسط، يعنی در واقع از وقتی پای آدما کشيده شده کشوندهمشون به دفتر سياهه، ديگه وبلاگم نمياد. بسکه اونجا آدم راحتتره خودشتره کلمههاش خودشونترن. اونقدر که امروز داشتم فک میکردم يادم باشه به خواهر کوچيکه بگم اگه من مردم رفتم تو کوما ناپديد شدم خودکشی کردم غرق شدم تصعيد شدم رفتم زیر تریلی یا هر چی، اولین کارش این باشه که دفتره رو بیاد بده به تو. بعد فکرتر کردم که اصلن به درد بقيه نمیخوره دفتره، به درد آدمای واقعی، خونواده و الخ. اصلن دفتره مال همين ماهاست، همين ماهای پشتِ مونيتور-نشينِ اين سالها. همين چارتا و نصفی آدمی که همديگه رو از وسط کلمهها پيدا کرديم شناختيم دوست شديم گفتيم خنديديم رنجونديم رنجيديم عاشق شديم فارغ شديم فارغ نشديم دوست مونديم مونديم تا هنوز، اين دفتره مال همين خودِ ماهاست. که حالا يه وقتی، يه خيلی سالِ ديگه -ترجيحن من که نبودم- خودتون جمع شين دور هم، چه میدونم دور آتيشی شومينهای جايی. بعد قبلترش لبی تر کرده باشين و موزيکی هم پخش شه که مال همين وقتا باشه، مال همين خودمون-ها. مثلن اگه «تقدير» نبود، «يارُم بيا»ی نامجو که هست که، همون. که بعد لابد دفتره رو ورق بزنين گاهی يه تيکههاشو بخونين حالا گيرم چارتا فحش آبرومند دوستانه هم حوالهی روح من کنين که چارزانو نشسته اون بالا داره با نيش باز نگاتون میکنه، همهتونو يه جا، دور هم. تکيه دادن عقبهاتونو با موسيقی پا تکون دادناتونو آروم دم گرفتناتونو لاجرعه سر کشيدناتونو دستاتونو صورتاتونو عضلات صورتاتونو نگاهاتونو توی نور شعلههای آتيش. که بعد، هر کدوم، يه تيکههايی از خودشو پيدا کنه تو دفتره، وقت و بیوقت، بريده بريده، از در و ديوار. که سيگارشو آتيش کنه يه تهخندهای پهن شه رو صورتش، بیحرف، بیتوضيح. که من ازون بالا، از همون بالا بشينم نگاهتون کنم سير نگاهتون کنم يه دلِ سير نگاهتون کنم بیتلاقی، بیدغدغه، بیتلافی. که تکيه بدم عقب زانوهامو بگيرم تو بغلم نگاهتون کنم فقط، هیهی. از همين الان چههمه دلم تنگ شد براتون که، لامصبا. |
آقا احيانن اين «لوليتاخوانی در تهران»ِ آذر نفيسی رو کسی جايی جوری سراغ و اينها؟
به شدت يعنی ها، به شدت. |
Thursday, January 8, 2009
اصلن بايد رد نشوم از حوالی اين جاروی سردِ مکنده. که اينجور وقتهای خلوتِ دلچسبِ رخوتناک مرا نکِشد توی خودش. که بگذارد بمانم به امانِ خودم. نه که بکِشانَدم با دَم جادويیش، اينجا، اينتو، پیِ تو پیِ امن شدن امان گرفتن در تو.
|
لذت ناب غلت خوردن میان تعریف های نامعلوم
رابطه های بی نام را دوست دارم... همان رابطه هایی که وقتی بخواهی فرد را معرفی کنی مجبور به مکثی، تا در ذهن واژه ای نزدیک به رابطه میان خود پیدا کنی. همممم....دوست پسر که نیست آخه! دوست معمولی صرف هم نیست، چیزی بالاتر...سکص پارتنر هم نمی شود به آن گفت. دوست صمیمی؟ نه لزومن!... این چهل تکه از هر چمن گل را دوست دارم. تجربه های نابی هستند، دوستی می گوید آدم را زنده نگه می دارند. شاید...نمی دانم! اما سکرآور هستند بی شک...ملغمه ی بی نامی که چارچوب هایش نامعلوم است... از هیچ تا بی نهایت می تواند باشد. روند تغییر و روشن شدن تصویر این رابطه ها معرکه است...آرام آرام، با تردید، ملایم و تا بخواهی نرم و بی عجله، خیلی وقت ها بی کلام. [+] |
آخر شب زنگ زده که دلم برات تنگ شده، ميای بريم پمپبنزين من بنزين بزنم؟ میگم اگه با آقای سرايدارمون دوست شده بودم رومانسمون بيشتر بود بهخدا! لابد ماهعسلام میريم افغانستان بزکشی تماشا میکنيم.
|
Wednesday, January 7, 2009
عاقبت من در يک روز تعطيل از گرسنهگی خواهم مرد
برای اينکه وسط فيلمديدنها از گشنهگی نميرم زنگ زدم آقا پيتزايیمون برام پيتزا بفرسته و سوپ، کلی عذرخواهی کرد که امروز غذا ندارن کلن، اما میتونه عوضش برام غذا نذری بفرسته. منم که محجوب، گفتم نه بابا مرسی، سعی میکنم خودم يه چيزی بخورم. چند دقيقه بعد همينجوری که داشتم فيلمامو ورق میزدم ببينم کدومو ببينم که گشنهگی يادم بره ديدم در میزنن، آقا پيتزايیمون غذا نذری فرستاده بود و حلوا. |
وَ
بالا کشيده شدن چون موج در شب مهتابی بالا کشيده شدن چون موج در شب مهتابی بالا کشيده شدن چون موج در شب مهتابی بالا کشيده شدن چون موج در شب مهتابی بالا کشيده شدن چون موج در شب مهتابی بالا کشيده شدن چون موج در شب مهتابی بالا کشيده شدن چون موج در شب مهتابی |
...
بعدش نشسته بودی و حرفی نمیزدی تنها از حواشی شاد نگاه بادامت خورشيد میدميد يک جفت چشم گوشتی از زير شانههايت عريان نگاهم میکردند و چشمهايم را میبستند تا لذتم مرا ببرد سوی بازوی کوچههايت بوی اقاقيا و لمسِ خزه در عمق آبهای جنونآميز وَ بالا کشيده شدن چون موج در شب مهتابی و بازگشت و، مهرهی ماهی مانند و عطر شور تراشيده شدن از تو، وقتی که اختلال داغی از حد فاصل زانوها و قلبم زبانه کشيد اسبی شبيه سبز که از يک ستاره به آن سرسرا سکوت سرازير ساز و من، خدا خدا که دنيا پايان نيابد و چرخش زمان و زمين جاودانه باز بماند مثل همين تو که در يک همان متبلور میشد ديروز من چهقدر عاشق بودم عاشقتر از هميشه و امروز ... شُرّا --- رضا براهنی |
يادم هست که تو، آن شب گفتی «فرانچسکا هيچکس را دوست ندارد» و من جواب دادم که در عشق، عاشق بودن مهم است. و حالا، امروز، درک میکنم که عشق يعنی درک کردن همه چيز، حتا چيزهايی که قابل بخشش نيستند.
|
Tuesday, January 6, 2009 |
Monday, January 5, 2009
کانال چار داره صدای آهنگ وبلاگ اولیمو میده
وبلاگ سبزه |
اعتراف می کنم
به بدوی بودن خود و همنسلانمان - اما اینترنت را چه دیده ای؟ـ شاید اگر جعبه رنگ وینزوری به دست آن انسان عصرسنگ که گاوی را بر دیواره ی غارش کشید می دادند چیزی می کشید که سالوادوردالی را وادار می کرد از عجز گلوله ای در شقیقه ی خود بنشاند... شاید ما هم حماسه ای تازه آفریدیم و کاری کردیم جهان، به جهان مجازی ما ایمان آورد! اینترنت را چه دیده ای؟! ماتريکس من و تو---يغما گلرويی |
يعنی مدتهاست که هيچ رستورانی به اندازهی پَکِ «مانسون + چای و تارت شکلات الکافه»ی بعدش، قدمهای مؤثری در بهبود روابط و خوشخلقی من برنداشته!!
در اين حد که لازم ديدم اينجا رسمن ازش تشکر کنم. |
هوممم
يا اصلن اينکه چه مرضایست اين نوشتنِ همه چيز؟ که چه اصراری هست/دارم که بنويسم اين روزها را اين حسها را که حالا نوشتن يا ننوشتنشان چه توفيری دارد که اصلن اين شهوتِ ثبتِ تمام اين جزئيات از کجا میآيد از کجا آب میخورد |
Sunday, January 4, 2009
زندگیست ديگر
گاهی وقتها به اينجاهای قصه میرسد که ديگر هيچجوره نمیشود نوشتشان اينجا اينها را نوشتم که يادم باشد بماند که اين روزهای زندگیم را اين روزهای پر از خوب و کمی بد و پر از اتفاقات عجيب و پر از حسهای عجيبتر و تناقض و سوء تناقض و چه و چه را قرار نيست/نبايد بنويسمشان اينجا بايد بروند توی همان دفتر سياه بمانند همان جا همان پشت حيف. |
وقتِ عبور از دوردست
با گامهای طی شده دست خالی میگويد پس دورهای رام کجا میآرامند؟ لبريختهها --- يدالله رؤيايی Labels: لبريختهها |
Friday, January 2, 2009
يعنی خاوير باردمِ تهريشدارِ اين فيلم رسمن معادل پنجتا جورج کلونی بود يا دوتا و نصفی کلايو اوون.
بعد آدم میموند الان اين خاوير باردمه که س.ک.سیتره يا پنهلوپه کروز! اسکارلت جوهانسون؟ نوپ. بهدرستیکه بانو کروز. که اصلن خودِ س.ک.سيه اين زبان اسپانيش. |
I don't know what I want I just know what I don't want "Vicky Cristina Barcelona"
|
«توالت را حتمن کسی اختراع کرده که اصلن و ابدن چيزی از مردها سرش نمیشده.»
که يعنی تا سامان «راما» برسونه بهم، بعد از چارده پونزده سال دارم دوباره «عشق سالهای وبا» میخونم بسکه جزو مشقامه، ايندفه ترجمهی بهمن فرزانه رو. و خودمونيم، داره میچسبه به شدتها، يعنی به شدت. |
هه
شاخ و دم ندارد که خودِ سرطان است اينی که من گرفتهام |
Thursday, January 1, 2009
لابد يکی هم که حوصلهتر دارد، بايد بردارد چيزکی بنويسد ازين همآغوشیهای ميانِ وقتِ اداری. که چههمه ژانرشان...
اممم. نه. یک، دو، سه. امتحان میکنيم. (لهجه است ديگر، اتصالی دارد، کلن.) ديدی اين همآغوشیهایِ ناغافل بیوقت رو؟ که يه هو وسطِ کار، وسطِ آشپزی، وسطِ مهمونی، وسطِ داری از درِ خونه از درِ آفيس میری بيرون، وسطِ وقتی که قرارش نيست و فرصتش و انتظارش؟ بعد ديدی چههمه ژانرشون فرق داره؟ که چههمه سايه نداره تاريکی نداره محو نداره تخيل نداره نور داره رزولوشن داره تَن داره داغی داره هوس داره مقدمه نداره مؤخره داره عوضش مؤخره داره مؤخره داره؟ که چههمه ردّش میمونه رو تنِ آدم، رو ذهنِ آدم؟ بعد اما میدونی خوبیِ اون لحنِ اولی چيه؟ خوبیش اينه که ساختار نوشته با همون تايتل، با همون طرح مبحثِ صِرف بسته میشه و تو میتونی به راحتی در بری از شرح و بسطِ ماجرا، با لحنِ دوم اما نمیشه که. هی مخاطبِ طفلی منتظره بررسیای تطبيقای نتيجهگيریِ منطقیای هدفای پيامای چيزی باشه تهِش، که نيست اما! |
شامپوهای قرمز، شامپوترند انگار.
|