Desire knows no bounds |
Monday, October 31, 2011
خودبازگفتن یعنی در قید حیات ماندن.
فرناندو پسوآ
|
کارو بهش میسپرم و میرم پی کارم. رسمن میرم پی کارم. اولین جاییه که چشمبسته اعتماد دارم بهش. انگار خودم وایستاده باشم بالا سرِ کار. همون سلیقه، همون دقت، همون حساسیت، همون همهچی. اولین باره که میتونم با خیال راحت سکانو بدم دست یکی دیگه و تکیه بدم عقب چشامو ببندم و خیالم راحت باشه آب از آب تکون نمیخوره. خیالم راحت باشه همهچی درست و بهقاعدهست. درست کپی-پیستِ خودمه لعنتی. بالاخره یه روز میخرمش.
|
Saturday, October 29, 2011 قدیما، فضا رو که طراحی میکردیم، نوبت میرسید به اجرا کردنش تو تریدی. با نور و متریال و اَکسِسوریز و همهچی. کلی بگرد طرح کاغذ دیواری پیدا کن، طرح کف، فلان گلدون، فلان مبل، فلان سینک، همهشون تریدی، همهشون یه مشت آبجکت. عروسکبازی. پرینت که میگرفتیم کیف داشت رسمن. همهچی خوشآبورنگ، همهچی شیک، الگانت. یه وقتایی ماکت میساختیم*. مقوای ماکت، یهدست سفید، اجراها عالی و تمیز. کار که تموم میشد کلی میشِستیم پروژه رو ورق میزدیم، ماکتا رو نگاه میکردیم، کیف میکردیم رسمن. میدونستیم اما پروژه که بره تو اجرا، معلوم نیست چی از آب دربیاد. معلوم نیست آقای کارفرما برداره چه متریالی استفاده کنه، چهقد حاضر باشه پول خرج کنه، خروجیِ کار چی بشه. همهچی اما تا وقتی رو کاغذ بود، خوشگل بود و هیجانانگیز. بسمون بود. مدتیه دارم یه زندگی ماکتای رو تجربه میکنم. تجربهی عجیب و جالبیه. عجیب و جالب و سخت. یه ماکت ساختیم از اون چیزی که دلمون میخواد باشه، تو مقیاس کوچیک، و داریم بازیش میکنیم. شاد و مسرور. خیلی از عناصرش شبیه زندگی واقعیه، اما میدونیم واقعی نیست، فانتزیه. با همهی زیاد و کمهای یه فانتزی. یه لحظههایی تو این فانتزی کوچیکمون هست اما، که عالیه، کوچیک و عالی و بینقص. انگار همهچی واقعی**. همیشهی اینجور وقتا، آدم دلش میخواد همین فانتزی رو تو اشل بزرگتر تجربه کنه، با ابعاد واقعیتر، یک به یک. من اما خوبم با همین. یعنی ترجیح میدم خوب باشم با همین. بسکه میترسم موقع اجرا دیگه فانتزیم اونی نباشه که داشتم تصور میکردهم. میترسم اون موج سنگین واقعگرایی تمام رنگ و لعاب ماکت کوچیکمونو خراب کنه، خط بندازه روش. میترسم مث بقیهی چیزا، واقعی که بشه، از دستش دوباره فرار کنیم به یه فانتزی دیگه. آدمی که منم، اگه همهچی براش قابل دسترس باشه، زود حوصلهش سر میره، زود میره پی یه بازی دیگه. اون چلنجهست انگار، که منو سرپا نگه میداره. اینو خوب میدونم، خودم رو هم خوب میشناسم، تو این فانتزی اما، تو این بازیمون، مدام سرگردونم بین حسهام. نمیدونم دقیقن چی میخوام. همهش دارم رو لبهی جدول راه میرم. مدام دلم بیشتر میخواد و بلافاصله بعدش فکر میکنم همین ماکته مزهش بیشتره، تو آدمِ مُدام نیستی دخترم، خراب میکنی همهچیزو. هیچوقت نمیتونم برم تو یه تیم. طرفدار هر دوشونم رسمن. بعد؟ بعد یه وقتایی مث امروز، درست همون وقتی که دارم تَرک میخورم از عشق، درست همون وقتی که دلم میخواد یه قدم بزرگ فیلی بردارم، افسارمو از زیر دست و پا جمع میکنم برمیگردم تو سرزمین تریدیم، یه «سیو-از» میگیرم از همینی که هست، میذارمش تو یه فولدر امن و مطمئن، و خیالم راحته که لااقل تا همینجاشو تجربه کردهم، تا همینجاشو سیو کردهم، همین ماکت دستساز تا حالا منو سرپا نگه داشته، هنوز اونقدر جون داره که سرپا نگهم داره. وقتای تناقضهام، وقتای تناقضهای به این گندگیم، همیشه دنیای تریدی برنده میشه. دلم یه بوم و دوهواستها، اما تریدی برنده میشه. میشناسم خودمو بسکه. میترسم از خودم بسکه. خوبم عوضش. خوب، با نیش باز. تا تهِ اکسیژن هوا رو میبلعم و فکر میکنم چه خوب. چی میخواد دیگه آدم؟ * سلام مهندس غین ** مُردهی این تناقضام، که وقتی میخوام از یه همچین چیزی تعریف کنم، از صفت «واقعی» استفاده میکنم، در حالیکه آدمیام از مختصات زندگیِ واقعی فراری، و مُردهی فانتزی.
|
Friday, October 28, 2011
در من زنی هست که معدهاش میخارد
همیشه دوست داشتم ازین زنهایی که دارن تو من زندگی میکنن یکیشون زخم معده داشته باشه شب قبل با همون معدهی ناراحت کلی عرق و سیگار صب نشسته باشه پشت میز تو آشپزخونه دم پنجره همینقد بارون همینقد هوا ماه رو میز هیچی نباشه جز دو تا قرص کوچیک یکی گلبهی یکی سبز کمرنگ یه فنجون قهوه یه پاکت سیگار
|
Wednesday, October 26, 2011 فیدِ اینجا، برای اونایی که خواسته بودنش: http://feeds.feedburner.com/blogspot/elcafeprivada
|
تا دماغ رفتهم تو گودر. مرد داره وسایلشو جمع میکنه و چمدون میبنده. تمرکز ندارم. چشمم شده شبیه بادمجون. سیاه و کبود. درد دارم. سرمو بالا میارم میبینم مرد وایستاده تو چارچوب در. میگه چیکار کنم من بدون تو آخه؟ میشینه همونجا. میگه خستهم. اشکاش میان پایین. مردا نباید گریه کنن بابا. طاقت ندارم من. بخوامم گریه کنم با این چشم دردناکم نمیتونم. میگم خلی بهخدا، راحت شدی بابا، چیچیام من آخه، برو یه زن خوب واسه خودت پیدا کن حالشو ببر خره. میگه یه دیوونهای مث تو از کجا پیدا کنم آخه؟ آخرشم نفهمیدم مرد واقعن دوسم داره یا صرفن به بودنم عادت کرده، صرفن براش راحتتره که باشم. سختشه یههو اینهمه تغییر، بههمریختن شرایط خوب و استِیبِلِ تمام این سالها. با خودم فکر میکنم اوه، چه تنهاست طفلی. بدون من چیکار کنه واقعن؟ قربون صدقهش میرم که هستم بابا هنوزم، دارم نمیرم گم و گور شم که، دوست میمونیم با هم، قول. یه جوری نگام میکنه مث اون گربههه تو شِرِک. غصهم میشه. داره سفارش میکنه مواظب خودم باشم و از هیچی نترسم و موفق میشم و هر جا گیر کردم روش حساب کنم. خیلی جنتلمن و بامحبت و اینا. میگم خب بابا، وصیتنامهی امام هم به این مفصلی نبود. اینقد زبون نریز یههو خر میشم دوباره میام زنت میشم بدبخت میشیما. غشغش میخنده میگه میدونی تا آخر عمر پشتتم که، ها؟ یاد اون عکسه میفتم تو گودر و گند میزنم به لحظهی رمانتیک آخر فیلم و برمیگردم پای کامپیوتر.
|
تا دماغ رفتهم تو گودر. مرد داره وسایلشو جمع میکنه و چمدون میبنده. تمرکز ندارم. چشمم شده شبیه بادمجون. سیاه و کبود. درد دارم. سرمو بالا میارم میبینم مرد وایستاده تو چارچوب در. میگه چیکار کنم من بدون تو آخه؟ میشینه همونجا. میگه خستهم. اشکاش میان پایین. مردا نباید گریه کنن بابا. طاقت ندارم من. بخوامم گریه کنم با این چشم دردناکم نمیتونم. میگم خلی بهخدا، راحت شدی بابا، چیچیام من آخه، برو یه زن خوب واسه خودت پیدا کن حالشو ببر خره. میگه یه دیوونهای مث تو از کجا پیدا کنم آخه؟
آخرشم نفهمیدم مرد واقعن دوسم داره یا صرفن به بودنم عادت کرده. صرفن براش راحتتره که باشم. سختشه یههو اینهمه تغییر، بههمریختن شرایط خوب و استِیبِلِ تمام این سالها. داره سفارش میکنه مواظب خودم باشم و از هیچی نترسم و موفق میشم و هر جا گیر کردم روش حساب کنم. گفت میدونی که تا آخر عمر پشتتم که، ها؟ یاد اون عکسه میفتم تو گودر و گند میزنم به لحظهی رمانتیک آخر فیلم و با دماغ برمیگردم تو گودر.
|
|
Tuesday, October 25, 2011 اما چه چاره.. از بخت گمراه.. افسانه کردند آیینهرویا همونجور که پیشونیم چسبیده به گردنت صورتم رو سینهت بعد صداتو از دهنت نمیشنوم داغداغ از تو سینهت میشنوم همونجور که یواشیواش باهاش میخونی دقیقن همونجا، همونجور آخخخ که همونجور با همون تونِ بمِ صدات آخخخخخ که صدات
|
Tuesday, October 18, 2011 آدمی هستم دیکته-آبسسد. یعنی کلن اولی که یه متنو میخونم، چشمم بایدیفالت شروع میکنه اسکن کردن متن از لحاظ دیکته. شده هنوز خط دوم یه نوشتهم، اما غلط دیکتهایِ سه خط پایینترش چشممو میگیره و شروع میکنه به خاریدن. یادم نمیاد دیکتهای رو بیست نشده باشم در دوران مدرسه. حتا زمانی که زبان ژاپنی میخوندم هم دیکتههامو بیست میشدم، همچین گیکای هستم واسه خودم. بعد از اون طرف، اصلن بد نمیدونم تذکر دادنِ غلط دیکتهای رو. یه وقتایی آدم حواسش نیست، یه وقتایی اشتباه لُپیئه، یه وقتایی غلط مصطلح تو ذهنش جا افتاده. تذکر دادنش مث این میمونه که یکی دکمههاشو تابهتا بسته باشه، یا گوشهی دهنش ماستی باشه، یا خورده نون گیر کرده باشه لای ریشاش. خودش نمیبینه و حواسش نیست، اما تو میبینی و میگی و اونم پاک میکنه دیگه. نو بیگ دیل. بهتر از اینه که همونجور تابهتا یا ماستی راه بره واسه خودش که. بعد صب به صب که میام تو گودر، یه سری نوت و نوشته میخونم، غلطاشونو میبینم، بسته به درجهی رفاقت و آشناییم با نویسنده تذکر میدم یا یه معدود جاهایی هم روم نمیشه رد میشم میرم. وقتایی که رد میشم میرم رسمن بهم سخت میگذره. اکثرن هم میل میزنم به جای کامنت. عادتم شده. روزی سه چار بار، حداقل. بعد اما هربار، دقیقن هربار با خودم میگم طرف برنخوره بهش یهوقت، نگه به این چه، فک نکنه میخوام ضایعش کنم و ازین حرفا. امروز اما صحبتِ آدمایی بود که رسالت عمومیِ خودشون میدونن که دیگران رو تصحیح کنن. کمی در مدحشون حرف زده شد، چندبرابر بیشتر در مذمتشون. یه خورده علائمش به غلط دیکته گرفتنای من شبیه بود. ازینرو خانوما و آقایون محترمی که بارها و بارها ایمیل غلط دیکته از من دریافت کردهاید در زندگانی، چنانچه این قضیه میره رو اعصابتون، خبر بدین لطفن. |
موهام صافه و بوی سیگار میده
بوی سیگاره که میخوره به دماغم یه جمله فلش-بک میشه تو مغزم هی «مث تو که روت نمیشه منو به کسی نشون بدی» نکنه داشته شوخی نمیکرده؟ Labels: stranger |
Sunday, October 16, 2011 این میان اما، حکایت «مامان» حکایتِ دیگریست. حضور مامان در زندگیِ من، از حضور فیزیکیاش جدا شده دیگر. دور یا نزدیک بودنش چیزی را عوض نمیکند. مامان نه حذف میشود، نه اضافه. «مامان» طی این سالها تبدیل شده است به یک کانسپت، به یک حضور قاطعِ بیتخفیف. زنی که در من است، حالا نگرانِ مامان است. در تمامِ لحظههای این زن، مادری ایستاده بیحرف، در چارچوب، با نگاهی سرزنشگر، که بلد است از هر رفتار من نکتهای چیزی بکشد بیرون، و مرا بدهکار کند به عالم و آدم. مامان با هنرمندیِ تمام بلد است تمام لحظههای سرخوشیِ مرا سرکوب کند. در محضر عدلِ مامان، من همیشه محکومم. سهشنبه، از درِ آن دفتر کذایی که آمدم بیرون، نشستم روی پلههای پاگرد ساختمانِ کناری. نفس عمیق کشیدم. گوشی را برداشتم زنگ زدم به مامان. برنداشت. اساماس دادم به دو سه رفیقی که ممکن بود برایشان جالب باشد اتفاق. نوشتم: دان. دوباره زنگ زدم به مامان. برداشت. ماجرا را برایش تعرف کردم، در دو سه جمله، خوشحال و پر آب و تاب، عین دخترهای هیژده ساله. لحن مامان عوض شد. شد از آن لحنهای همیشگیِ عاقلِ ملامتگر. از آن لحنها که همیشهی خدا یک جای کار من ایراد دارد توش. گفت نمیداند واقعن باید خوشحال باشد یا ناراحت. گفت نمیداند بلاهبلاه و من کمکم گوشهایم داغ شد و شروع کردم حرفهایش را نشنیدن و بغض پیچید توی گلوم و گفتم که توی تاکسی نمیشود حرف بزنیم و گوشی را قطع کردم و اشکهایم سرازیر شد، همانجا که نشسته بودم، روی پلههای پاگرد ساختمان کناری، درست چند دقیقه بعد از آن نفس عمیق. هنوز هم که به آن لحظهی کوتاه سهشنبه فکر میکنم، اشک جمع میشود توی چشمهام. همین حالا هم. در من زنی هست که از مادرش چیزی به دل گرفته، تمام این سالها، که آرزو میکند کینه نباشد. در من زنی هست که سایهی «مامان»، سایهی نگاه سرزنشگرِ مامان روی تمام لحظههایش سنگینی میکند. در من زنی هست آرام و بیحرف، بیگِله و شکایت، که یک روز، آخرهای یک تابستان داغ، حوالی بیستسالگی، از خانهی مامان آمد بیرون و دیگر هرگز به آن خانه بازنگشت. Labels: untoldS |
از میانِ چیزهای مختلفی که آزارم میداده، بزرگترینهاشان را حذف کردهام از زندگیم، کم و بیش، با چنگ و دندان. تا جایی که توانستهام، تا جایی که شده. دو سالِ گذشته را به حذف و اضافه گذراندم. حذفِ آدمها و موقعیتهایی که مرا معذب میکرد، مرا به دروغگویی و پنهانکاری وا میداشت، از من آدمی میساخت که نبودم. اضافه کردن چیزها و آدمهایی که در کنارشان خوبم. مرا همینجور که هستم پذیرفتهاند و حضورشان دلپذیر و خوشایند است برایم. هنوز اما، گاهی وقتها، وقتِ زدنِ حرفی، انجام دادنِ کاری، ناخوداگاه سایهی ابرِ سیاه مینشیند روی شانههام، در کسری از ثانیه. یادِ نگاه خیرهای میافتم که مرا قضاوت میکند، بیوقفه، مدام. بعد، با کمی تلاش و تمرکز، به خاطر میآورم زندگیام را ابرزدایی کردهام و نفسی به راحتی میکشم. هنوز اما حذفهای زندگی ملکهی ذهنم نشده. هنوز بابت بسیاری از لحظات کوچک، زنی در من هست که مضطرب میشود، که احساس گناه میکند، که خود را در معرض قضاوتِ «دیگری» قرار میدهد و از همان منظر به محاکمهی جُرمِ هنوز-ناکردهی خود مینشیند. سالها باید بگذرد به گمانم، که این زن نگرانی که در من است آرام بگیرد. Labels: untoldS |
فردای مهمونی، میل زد برام که:
هی بچه
یه چیزی رو لطفن بدون
تو هر منش و رفتار اجتماعیای که داشته باشی
هرچهقدرم یه وقتایی من با هضمکردنش نتونم خوب کنار بیام حتا
بازم
بازم هیجانانگیزترین و جذابترین و دوستداشتنی ترین زنی هستی که به عمرم شناختم
و غیرقابل چشمپوشیکردنیترین
جدی
حسادت رو بلدم. میشناسم. درک میکنم. درک میکنم که از صمیمیت من با فلان آدم، یا دقیقتر از «تماشا»ی صمیمیت من با فلان آدم خوشش نیاد، اخماش بره تو هم، تا آخر مهمونی مث غریبهها رفتار کنه، چه و چه. قبول. ولی این که به بهانهی اون سکانس، کل منش و رفتار اجتماعیِ منو ببره زیر سؤال، بیاد لیبل بزنه که اوکی، تو آدمی هستی که رفتار اجتماعی بیبندوباری داری اما با تمام این حرفا من عاشقتم و دوسِت دارم و ده تا «ترین»ِ دیگه رو ردیف کنه برام، دارم کنار نمیام هی. یه بار دیگه، یه بار دیگه هم تو کل دوستیِ چندسالهمون یه عبارتی رو در مورد من به کار برد که شوکه شدم. اون دفعه هم یه همچین دلایلی پشت ماجرا بود.
حسادت یه چیزه، برخورد با حسادت یه چیز دیگه. میشد بیاد بگه ازینکه تو با فلانی اینجوری رفیقی و تو مهمونی اِن بار با هم میرقصین و اونجوری عادی موقع معاشرت دستشو میندازه دور شونهت و چه و چه خوشم نمیاد، غصهدار میشم، دلم میخواد من جای اون باشم؛ چه میدونم، ازین حرفا. منم لابد میگم قربونت برم من که اینقد خری، به هر چیزی حسودی میکنی. اصن دیگه من تو مهونی مث چوب خشک میشینم، قول؛ یا یه همچه چیزی. اما میاد میگه من میدونم تو مدلت اینه که یه عالمه دوست صمیمی داری (سه نفر به طور مشخص) و باهاشون «ندار»ی و خیلی راحتی تو رفتارات، من اما علیرغم تمام اینا هنوزم دوست دارم. میدونم تازه داره به شدت سعی میکنه کلماتشو تعدیلشده انتخاب کنه که من جوش نیارم. میدونم اگه دل میداد به عصبانیتش، واژههاش به کل عوض میشد با اینی که هست. من؟ درک میکنم، اما کنار نمیام. خودش بهتر از هر کسی اقتضای رابطهمون رو میدونه و میدونه که اگه رابطه شکل دیگهای بود، رفتارهای ما هم به کل جور دیگهای میشد. نمیدونه اما من همیشه چهقدر سعی کردهم مراعاتشو بکنم، حواسم باشه حساسیتهاشو تحریک نکنم، تا جایی که شده. ماشالا دامنهی حساسیتها هم که یه اینچ دو اینچ نیست، از این سر گیتی تا اون سر گیتی، کجدار و مریز کنار اومدیم اما. خیلی وقتا خوب منو تحمل کرده. خیلی وقتا خوبتر از حد خودم مراعاتشو کردم. اینکه اما یه همچین وقتایی، سر یه همچین دستاندازایی، بیاد همهچیو ببره زیر سؤال ماجرا رو کمی پیچیده میکنه. ازون جاهاست که به شدت حساسیت من تحریک میشه. سریع دلم میخواد برم دوباره اساسنامهی رابطه رو بذارم رو میز، حد و حدودمون رو دوباره تعریف کنم و هزارتا نکته رو به روش بیارم و قطعنامه تصویب کنیم و چه و چه. دلم نمیاد اما. دلم نمیخواد حتا. میفهممش. با خودم فکر میکنم حالا عصبانی شده، یه چی گفته، بیخیال، کشش ندیم. کشش نمیدم هم، تموم؛ اما یه چیزی ته دلم هست که مایله افسار پاره کنه، و داره کنار نمیاد.
|
Thursday, October 13, 2011
شوخی شوخی با همین سوییتبازیاش صاف اومد خودشو جا کرد تو دفترسیاههی من.
|
Wednesday, October 12, 2011
- 12 -
آن مرد آمد. آن مرد بیوبلاگ آمد. مرد آمده است نزدیک. آمده نشسته همین جا، کنار من. اوایل حرف نمیزد. هیچ. حالا گاهی حرف میزند. کم، بیحاشیه. دوستش دارم. با او که هستم آرامم. از یک دنیای دوری آمده. وبلاگ ندارد. نمینویسد. میل نمیزند. تلفن نمیزند. اساماس فقط، کوتاه، مختصر. همدیگر را میبینیم. گپ میزنیم. فیلم میبینیم. راجع به کار و کتاب و هنر حرف میزنیم. گاهی مهمانی، گاهی سفر. همینها. خوش میگذرد. خوبیم. برای من تازگی دارد همهچیز. تازگی دارد حرف زدن با آدمی که وبلاگ ندارد، حرف زدن با مردِ غریبهای که نمیدانم توی کلهاش چه میگذرد. آدمها بیوبلاگ چهجوری با هم آشنا میشدند قبلنها؟ چهجوری از هم خوششان میآمد؟ همانجور. از آن جورها که «آره» معنای «آره» میدهد و «نه» معنای «نه». خیلی بدوی و انسانِ اولیهطور. خیلی عجیب. Labels: stranger |
جمعه به مکتب آوَرَد..
از برکات سهشنبهها و آقای استاد دلنشین، دارم یه کتابِ بزرگِ سنگینِ زیادصفحهایِ بورینگ میخونم، از اول، حتا با مقدمهش، و نه تنها غرم نیست که حتا در کمال تعجب دارم لذت میبرم هم. با نوت و سرچ و تحقیق و همهچی. رسد آدمی به جایی! |
Tuesday, October 11, 2011
"خرمشهر آزاد شد"
|
Saturday, October 8, 2011
خسته و گرسنه و میوهخریده میرسم خونه، میبینم مرد خوابیده رو کاناپهی هال. خریدا رو جابهجا میکنم و یه ساندویچ درست میکنم با نون تست، خیار و گوجه و پنیرورقهای. یه لیوان آب پرتقال میریزم با ساندویچم کوچ میکنم تو اتاق خواب، ولو رو تخت، پای لپتاپ. سیر که میشم آنلاین خوابم میبره. از دیروز تا حالا همهش خوابم میاد. تازه چشام گرم شده که زنگ درو میزنن. میرم خیز بگیرم از زیر پتو بیام بیرون که یههو یادم میاد مرد خونهست. آخرین باری که مجبور نبودم برم درو باز کنم کِی بود؟ پتو رو میکشم رو سرم و میخوابم. آدمِ خواب بعدازظهر نیستم من. غمگینم میکنه. کش میام و غلت میزنم و مچاله میشم و آخرشم بیخیال میشم. بلند میشم چای درست کنم و شام چی بپزم و اینا. مرد خوابه هنوز، رو کاناپهی هال. پتو بندازم روش؟ مکث میکنم. منصرف میشم. نمیدونم چرا. زیر کتری رو روشن میکنم و بغض میکنم و نارنگی میخورم و شروع میکنم دون کردنِ انارا. سبزیپلوماهی درست میکنم، با سوپ قارچ و خامه واسه خودم. سه روزه دلم سوپ قارچ میخواد. دیشب رضایت دادم به سوپ جو ولی تا رفتم سفارش بدم تموم شده بود. عاشق سوپ درست کردنم و عاشق خورد کردن قارچ. اینبار اما رو تخته خورد نمیکنم که مرد بیدار نشه. حوصله ندارم بیاد تو آشپزخونه تو دست و پام. خیلی حرف میزنه. حرفم نمیاد امروز. مایلم با همین اخم و بغض آشپزی کنم و میوهها رو بشورم و چای تازهدم بریزم واسه خودم و کسی کاری به کارم نداشته باشه. صدای چایی همیشه مردو بیدار میکنه. یه چایی براش میریزم بیحرف میذارم رو کانتر، زیر سوپ و سبزیپلو رو کم میکنم با یه دونه شیرینی کشمشی کوچ میکنم کتابخونه. بساط شطرنجی و کاغذ رنگی و پوستی و موزیک و الخ. درِ کتابخونه بازه. مرد رو میبینم که گاهی رد میشه. ریشاشو میزنه و پیرهنشو اتو میکنه و میاد یه چیزی از تو چمدونش برمیداره و ازم میپرسه کدوم کتشلوارشو ببره و هی میره و میاد. تمرکز ندارم. الکی جدول میکشم رو کاغذ میلیمتری. بوی اودکلنش که میپیچه تو راهروی دم اتاقا یعنی آخیششش، داره میره. میپرسه کاری نداری؟ میگم نتچ. میگه گردو تازه برات پوست گرفتم، رو کانتره، بیارم اینجا؟ میگم نتچ. میگه خدافظ پس. میرم بهش بگم سوپ آمادهست، میخوری؟ بیخیال میشم اما. میگم خدافظ. اوه، دلم تنگ نشه واسه این وقتا؟
|
Thursday, October 6, 2011
if being a mother is the toughest job ever,
single-parenting worth Nobel Peace Prize,
bekhhhoda
las noches en silencio --- silvia printa |
Monday, October 3, 2011 بذار بهت بگم... من صبح که پا میشم... دلم میخواد کسی باهام حرف نزنه... میخوام از خونه که میرم بیرون، کسی منتظرم نباشه برگردم... دل کسی واسم تنگ نشه... کسی منو نخواد... میخوام تنها باشم...* سهشمبهها رو فقط واسه این کلاسه نیست که دوست دارم. سهشمبهها یهجورایی روز «مینا»ی کنعان* منه. یه کلاس تا دیروقت، یه جای دور. برام تازگی داره. سهشمبهها از صب تا شب نیستم و ملت میدونن منتظرم نباشن، کاری به کارم نداشته باشن، نگرانم نشن، نپرسن کی میرم کی میام، منتظر نباشن اساماسها و میسد-کالاشونو جواب بدم. سهشمبهها میرم یه جای دنج گم و گور میشم برا خودم و خوشحالم. |
مث این میمونه که چیزایی که یه عالمه وقت لازمشون داشتم رو تبدیل کرده باشن به یه مشت آبنبات رنگی، ریخته باشنشون تو یه کاسه، داده باشن دستم، کجا؟ به منی که نشستهم بالای یه سرسره. بعد درست وقتی که دلم میخواد یه نیمساعتی اون بالا تنها باشم به حال خودم و زل بزنم به آبنباتا و بچشمشون و باهاشون حال کنم، یه صف طولانی پشت سرم تشکیل شده باشه که یالا یالا. تا بیام به خودم بجنبم هم یکی تنه زده بهم کاسههه ول شده از دستم آبنباتا زودتر از من سُر خوردهن پایین. حالا باید برسم اون پایین یکییکی جمعشون کنم بریزمشون تو کاسههه بشینم یه گوشه حالشو ببرم. وقت نمیشه اما که. یه هفته وایسته همهچی لطفن، دِ. |
داریم راجع به ایرما حرف میزنیم که یههو میگه راستی بیا خونهمون پسرمو ببین. میگم ااا، بِتی بچه زاییده؟ میگه نه. چند روز پیشا یه روز صب یه تولهی نارنجی افتاد دنبالم تو کوچه، قد یه کف دست، به فرزندخواندگی پذیرفتمش. اسمشم گذاشتهم باشو غریبهی کوچک. من؟ کلن میمیرم واسه لحن این آدم خطاب به گربهش/هاش. رسمن یه سور زده به خانوم اِدلا*. *خانومه تو «گربههای اشرافی» |
Sunday, October 2, 2011
ma•nip•u•late [muh-nip-yuh-leyt] 1. to manage or influence skillfully, especially in an unfair manner: to manipulate people's feelings
|
عین وقتای شنای زیرآبی، همهچی آرومه و هیچ صدایی نیست جز یه هُرهُر مدام استخر. من نرم و سبک، سُر میخورم زیر آب و کاری به کار آدمای دور و برم ندارم و خوشم واسه خودم. اِشراف دارم رو تنم و میتونم ساعتها خودمو تو اون بیوزنی و شناوری نگه دارم. سرمو که میارم بیرون اما، دوستام نشستهن لب استخر، هر کدوم یهجور غرشونه، سختشونه. زندگی همه رو داره یواشیواش نابود میکنه. مستیهامون دیگه مث قدیما نیست. خوشگذرونیها و دورهمیهامون دیگه مث قدیما نیست. دیگه رفقای قهقههایم هیچکدومشون بلد نیستن از ته دل بخندن. همه اخمشونه. با خودم فکر میکنم همهچی از روزی شروع شد که یه آدم اصطکاکی اومد تو جمعمون. یه آدمِ غلیظ. اولش به نظر خوب میومد، اما در طولانیمدت شروع کرد تیغهاش به دور و بر گرفتن، به همهجا و همهچی گیر کردن. قبلنا اینجوری نبود. خوشاخلاق بودیم همه، نرم بودیم، رفیق بودیم، اونهمه سال. بعدش اما دست و بال همه خط برداشت، جسته و گریخته، کم و بیش. شد عین این فیلما که همه داشتن خوش و خرم زندگیشونو میکردن، یههو آدم خبیثهی ماجرا وارد دهکده شد و زیر یه نقاب جذاب و نایس کمکم زیر آبِ همه رو زد، تخم نفاق کاشت همهجا، همهچی رو نابود کرد. زندگی هم که شروع کرد به سخت گرفتن، دیگه همهچی دست به دستِ هم داد. حالا یه وقتایی، یه شبایی، چشمم که میفته به تک و توک آدمای جمع سابقمون، عجیب دلم هوای اون دورانو میکنه. کاریشم نمیشه کرد. باید زمان بگذره. باید خیلی زمان بگذره. من؟ تو استخر کوچیک خودم دارم شنا میکنم و سرم زیر آبه و دنیام آرومه. گاهی اما میام میشینم لب آب، ورِ دل رفقا، :بغلِ یواش، که ینی همهچی درست میشه. همهچی درست میشه؟ |
نوشته «من آدم مختصری هستم». حواسم میره پی عکسهایی که ازش دیدهم و با خودم میگم اوهوم، موافقم. |