Desire knows no bounds |
Saturday, June 29, 2013 گاهی «درست» یعنی باختن.
|
چرا مردا هیچوقت هیچ پیشنهادی ندارن؟ گلمریم |
یک عصرهایی مثل امروز را هیچ موسیقی و هیچ فیلم و هیچ کتابی نجات نخواهد داد. |
Friday, June 28, 2013 دارم به لحظات ملکوتی مهمونی نزدیک میشم، و احساس میکنم این مهمونیه حتا قورباغه هم نیست که بشه قورتش داد. یه وزغ چرب زگیلدار بدبوئه. آقای یونیورسسسسس.. |
Thursday, June 27, 2013 «دشواری» انتخاب کردن ما را از «لزوم» انتخابکردن خلاص نمیکند. تشخیص قضیهی دولبه محملی برای مبهمگویی، بلاتکلیفی یا انفعال نیست. باید جنبههای له و علیه را سبکسنگین کنیم و تصمیم بگیریم چه کنیم. اگر تصمیم نگیریم، دیگران تصمیم خواهند گرفت، و کسانی که تصمیم خواهند گرفت چهبسا بر اساس «ایسم»های خطرناکی دست به عمل خواهند زد. به طور کلی، تصمیمگیری و بخصوص تصمیمگیری دشوار، به نظر آیزایا برلین جزءِ لاینفک آن چیزی است که معنایش انسان بودن است. ذهن روسی در نظام شوروی --- آیزایا برلین Labels: UnderlineD |
... چیزی که «اجتنابناپذیری تعرض اهداف» مینامید عبارت بود از «یگانه حقیقتی که برای خودم کشف کردهام». آیزایا برلین در جایی دیگر نوشته است: «بعضی از "خیرهای بزرگ" نمیتوانند در کنار هم زندگی کنند... ما مجبوریم انتخاب کنیم، و هر انتخاب ما ممکن است ضرر جبرانناپذیری در پی داشته باشد.» ذهن روسی در نظام شوروی --- آیزایا برلین Labels: UnderlineD |
اوه۲ دقیقن احساس اسکارلت رو دارم ال مهمونی فردا، که مجبور بود بره مهمونی تولد اشلی وسط یه عده آدمی که میدونست چشم ندارن ببیننش |
بروکن فلاورز امروز، وسط دو سه بار اومدن و رفتن و برگشتن، یکی دو ساعت گالری بودم. تقریبن همون دقایق اولی که از راه رسیدم تلفن زنگ زد. تلفن دفتر. جواب دادم. کی بود؟ آخرین آدمی که در مخیلهم میگنجید ظهر چهارشنبه زنگ بزنه گالری. یکی که تلفن مامانمو از طریق مامانبزرگم پیدا کرده بود، چون خونهی مامانبزرگم تنها تلفنی بوده که صد و هیژده به اسم بابام موجود داشته، سپس به مامانم زنگ زده و مامانم نه تنها شماره موبایلم رو بهش داده، که شمارهی گالریم رو هم داشته و داده. حالا آقاهه کی بود؟ اولین دوستپسر زندگیم! متعلق به دوران راهنمایی. البته دوستپسر که چه عرض کنم، اون زمانا حتا کافیشاپ هم اختراع نشده بود، چه برسه به دوستپسر. از نظر من اما، دوستپسر عبارت بود از معاشرت با پسری که تحت لیسانس خانواده انجام نمیشد. قبول کنیم تا امروز مدارج پیشرفت رو در این یک قلم نسبتن خوب طی کردهم. بماند که آقای ادپز (اولین دوستپسر زندگیم) امروز بر این عقیده بود که منهم دوستپسر اون محسوب میشدهم در واقع. بدینوسیله متوجه شدم رفتارهای مردونهم از همون اوان نوجوانی در من بروز خارجی داشته. انیوی، همون پای تلفن فهمیدیم محلهای کار من و آقای ادپز عملن همسایهن با هم، اینه که نیم ساعت بعد طی غیرمنتظرهترین ملاقات یک چهارشنبهظهرتابستانی، من اولین پسر جدی زندگیم رو که متعلق به دوران پارینه سنگی بود، و بزرگترین تاثیرش روی من این بود که موفق شد من تمام آلبومهای شجریان رو گوش کنم و حتا حفظ شم و دو سانت موسیقی سنتی سرم بشه، بعد از بیست و دو سال ملاقات کردم. آخرین تصویری که در حافظهی نصفهنیمهی من از آقای ادپز موجوده، روزنامهست. روز قبولی نتایج کنکور. اول اسم خودم رو پیدا کردم بعد اسم اونو. من ریاضی محض قبول شده بودم، تهران، و اون ریاضی کاربردی-اقتصادنظری، یه شهر دیگه. یه روزی باید برم سروقت تمام اون نوار کاستها و نامههای دستنویس تمبرخوردهمون(بله، اون دوران نه تنها کافیشاپ، که حتا ایمیل هم اختراع نشده بود). شایدم نرم. نمیدونم. خوشبختانه امروز بعد از بیست و دو سال متوجه شدیم که ایمیل اختراع شده. سورپرایزم همچنان. |
Tuesday, June 25, 2013 زبان تنم را خوب بلد است. آنقدر خوب که انگار تا بوده همینجوری بودهایم با هم. فارغ از زبان تن، زبان مرا هم خوب میداند. کم دیدهام بشود اینچنین زبانبازی کرد که او میکند. که اصلا همین تکه، همین بیانگر بودن و همین مدامگفتن از آنچه برایش خوشایند است، میشود کلید حل ماجرا. که اصلا چیزهای دیگر همه حل میشوند و رنگ میبازند بیهیچ اصطکاکی. اولین باری نیست که با آدمی اینهمه اکسپرسیو معاشرت میکنم. راستترش، غالب مردهای زندگیم آدمهای خوشزبان و تعریفکنای بودهاند. اهل کلمه و زبانبازی. مکتوب و غیر مکتوب. از همسر سابق گرفته تا آدمهای بعدی. این یکی اما، عجیب به دلم مینشیند. شاید چون میگوید و رها میکند و میرود. خیال جاگیر شدن، نرفتن، ماندن ندارد. سبک است. وقتی هست، هست و وقتی نیست، جایش خالیست بیکه نبودنش دندانهایت را به هم فشار دهد، فرسودهات کند. بودن دوبارهاش به آنی تمام دلتنگیها را میشورد میبرد. قصد تصاحب ندارد. اصلا بازیمان از همان روز اول هم مخزنی و تصاحب و آخر ماجرا نبود. اصلاتر بازیمان از آخر شروع شد. از معدود روابطی بود که ادبیات در آن حرف اول را نمیزد. رابطه از روی کاغذ، از توی میل، از روی وبلاگ شروع نشد. همهچیز زمینی بود و قابل لمس. شاید برای همین بود که هنوز هم قابل لمس مانده. خندهدار شدهام. بعد از یک عمر پرچمدارِ (سلام رامین) روابط کاغذ-بیس و منتالی و همفازی و الخ بودن، حالا آخر عمری به این نتیجه رسیدهام که نتچ، درستتر از شیفتگیهای از راه دور که بعد منجر شود به نزدیکیهای پردستانداز از راه نزدیک، آشناییهاییست از این دست. آدمهایی از جنس گوشت و پوست، از همان دقیقهی اول، بیکه ماهها خیالپردازی کنی و بعد در زمانی کوتاه، تمام تخیلاتت عین یک بادکنک قرمز گنده بترکد نابود شود برود پی کارش، بیکه حتا بدانی با جسدش باید چه کنی. |
نوشته «این جلسات همفیلمبینی روز به روز دارد پربارتر میشود، قد آدم را بلندتر میکند، ممنون». حواسم رفت پی ویشلیست چند سال پیش. از آن معدود کاغذها که هنوز نگهشان داشتهام. نوشته بودم دلم میخواهد هفتهای دو سه شب جمع شویم دور هم، با آدمهایی که دوستشان دارم، آدمهایی که با هر خرده معاشرتی کلی چیز یاد میگیرم ازشان، فیلم ببینیم دور هم، فیلمهایی که دوست داریم، فیلمهایی که زندگیام/هامان را عوض کردهاند. و بعد، حرف بزنیم راجع بهشان. جرقههایی که مسیرهای روزمرهمان را عوض کردهاند را بگذاریم وسط، شاید مسیر آدم دوم از سمت چپ را بشود کمی بهتر کند. کسی چه میداند. حالا، این شبها، کمکم دارد همان میشود که چند سال پیش، عین تیری در تاریکی، برای خودم نوشته بودم گوشهای جایی. حالا اسمها و آدمها، دارند میشوند همانها که غالب یادگرفتههای این چند سال را مدیونشانم. اشتیاق بچهها، مشارکتشان توی بحثها، پیگیریها و پیشنهادها و فیدبکها، دارد میشود همان که همیشه دوست داشتم. دریم نوز نو باوندز. |
زندگیست دیگر گاهی هم آقای یونیورس برمیدارد پکیج پیشنهادیات را میگذارد روی میز زود اما خیلی زودتر از وقتی که آمادگیاش را داشته باشی بعد؟ بعد باید بشینی دست نزدن به پکیج و رفتناش را نگاه کنی بیکه نجاتدهندهای شاید |
Saturday, June 22, 2013 یک وارمر کوچک نارنجی یک جا همین گوشهها |
Friday, June 21, 2013 یکجوری گردنم را بو میکشد انگار نه انگار هزار سال است جدا شدهایم از هم. عطرتو عوض کردی؟ همهچیمو عوض کردهم. چی میزنی؟ هه. اینجوری که موهات یهخورده بلند شده رو بیشتر دوست دارم. همه همینو میگن. عطرت چیه؟ هوم. خانه صدای تلویزیون میدهد و من چیزی ته دلم به هم میخورد. |
Thursday, June 20, 2013 از یه آدم دمراغنیمتشمار تبدیل شدهم به یه سرباز وظیفه. در این حد که الان به جای شمال با بر و بچ، نه تنها سر کارم، بلکه تازه دارم میرم یه مهمونی کاری دیگه. به قول آقامون وونهگات، آری، رسم روزگار چنین است. |
Wednesday, June 19, 2013 |
Tuesday, June 18, 2013 قرار شد دو سه تا شات بزنیم بریم تو خیابون. حال شخصیِ خوشی داشتم. تو خیابون اما، وسط اونهمه شلوغی هفت تیر و کریمخان، هیجان خاصی نداشتم. هیچ. رایام از صندوق درست اومده بود بیرون، قبول، اما هیجان؟ سرخوشی؟ نه. اوضاع به نظرم فیک بود. دستزدنها و شعارها و سرودها اصالتی نداشت. ابهتی نداشت. مو به تن آدم راست نمیکرد. شاید هم میکرد و ایراد از من بود، نمیدونم. به همراهم گفتم چه همهچی یه کپی دستدومطور به نظر میاد، نه؟ جواب داد دقیقن۲. من؟ تا قبل از این دو سه سال اخیر، ملکهی یه سیارهی کوچیک بودم، بیکه پامو از تریتوری خودم بذارم بیرون. آدما و معاشرینم همه سلکتیو بودن. با مردم، با نظام، با شهر و خیابون عملا تعامل خاصی نداشتم. این چند سال اخیر اما، مخصوصا پارسال و امسال، به واسطهی کارم، و به واسطهی بافت شهریِ محل کارم، از نزدیک دارم آدمها رو میبینم. با قشرهای مختلفی از مردم تعامل نزدیک و یک به یک دارم. از طبقهی الیت گرفته تا بقال معمولی. و واقعیت اینکه تا همین امسال، هیچوقت اینهمه دلزده نبودهم که امروز. واقعیتتر اما اینکه بخش بزرگی از بلوغم رو مدیون همین معاشرت گستردهم میدونم با آدمها. تا قبل از این چند سال، خدای شعارهای خوش آب و رنگ بودم. حالا اما، به شدت دارم شبیه آدمهایی میشم که یه عمر نقدشون میکردم. امروز دارم میفهمم اون آدما چهقدر واقعی بودن و من چهقدر پرت. چهقدر پرت از مناسبات زندگی واقعی. حالا دیگه روی ابرا، و لای پر قو زندگی نمیکنم. حالا غرها و نتونستنها و نشدنهام از روی تنبلی و مرفه بیدردیم نیست، به زعم خودم طبعا. سلام علیرضا. حالا، برعکس، خیلی فاشیستطور و خیلی بیشتر از قبل، برای آدمایی که خودشون زندگی خودشون رو اداره نمیکنن و صرفن مصرف کنندهن و فقط پشت مونیتور ادعا دارن نمیتونم احترام قائل بشم. حالا بزرگترین منتقد پنج سال پیشِ خودمم. و هیچ چیز، نمیتونست اینقدر عمیق روی من تاثیر بذاره و باورهامو تغییر بده که این چند سال اخیر. کار واقعی، برای اولین بار از من یه آدم واقعی ساخت. یه روزی، توی همون دوران زندگی روی ابرهام، نوشته بودم یه آدمی اومد و شهرو به هم ریخت. همهجا بذر بدبینی پاشید. امروز اما، آیدای چهار سال بعد، آیدایی که دیگه لای پر قو زندگی نمیکنه و با مناسبات زندگی واقعی سر و کار پیدا کرده برای اولین بار در عمرش، گیرم خیلی دیر، از اون آدم معذرت میخواد. حالا که خودم به شکلی واقعی جای اون آدمم، تازه دارم یکی یکی به تمام فکتهایی که اون دوران بهم میداد ایمان میارم. دارم فرق بدبینی رو با واقعبینی میفهمم. تازه دارم یاد میگیرم مناسبات دنیای واقعی با فیلما و کتابا و پشت مونیتور-نشینی و شعارهای خوشآبو رنگدادن چههمه فرق میکنه. گمونم تازه دارم برای اولین بار زندگی میکنم، واقعی زندگی میکنم و از هر دقیقهش لذت میبرم و تمام لذت این روزهامو مدیون آدمیام که یه روزی فکر میکردم دورترین آدم دنیاست به من از لحاظ مدل فکری. امروز اما از معدود آدمهاییه که میتونم چشمبسته بهش اعتماد کنم. که یعنی آدم، که یعنی حتا یه آدم کلهشق و از خودراضیای مث من هم، میتونه تغییر کنه اینهمه. تا دیروز فکر میکردم بیتردید حق با منه، و امروز، با پی.او.ویِ جدیدم، هیچ دفاعی ندارم از خودم بکنم. و البته که همچنان معتقدم آقای یونیورس یه وودی آلن گندهست. |
اوه۲ دیگه نمیتونم تو چشاش نگاه کنم. |
Sunday, June 16, 2013
دوستداشتنِ دیگری و بیعلاقهشدن به او، انگار، چیزی شبیه داستانِ سونیا نوشتهی یودیت هرمانِ آلمانیست. چیزی که در آن داستان مایهی حیرتِ آدم میشود، فهمِ درستِ نویسنده است از مناسباتِ انسانی، اینکه میداند عاشقشدن و فارغشدن از عشق [بهقولِ زیگمونت باومنِ جامعهشناس]، هنوز مهمترین مسألهایست که مردمانِ این روزگار با آن روبهرو میشوند و اینکه شخصیتِ آن داستان میداند میلِ به همصُحبتی در مردمانِ این روزگار، بیش از آنکه نشان از دلدادگی داشته باشد، سَرپوشیست برای بیاعتنایی به تنهایی، و اینکه مودّت، در کمالِ ناامیدی، روزی روزگاری، نابود میشود، بیآنکه جایگزینی برایش داشته باشیم و آدمی که تو را دوست میداشته یکروز صبح از خواب برمیخیزد و میبیند که دیگر دوستت نمیدارد و این دوستنداشتن را با جوابندادن به نامهها و تلفنها و پیغامها منتقل میکند. [داستانِ سونیا را در کتابِ گذرانِ روز، ترجمهی محمود حسینیزاد، نشرِ ماهی بخوانید.]
[دربارهی عشق] |
Saturday, June 15, 2013 اگه بخوایم چیزی رو ببینیم، از ندیدنش اجتناب میکنیم. The Grandmaster, Directed by Wong Kar Wai |
یه چراغجادوهایی هم هستن در زندگانی، بیکه شخصا غولشونو احضار کنی، بسته به حالت، خود غوله تشخیص میده کی بیاد بیرون مث یه سوپرهیرو خواستهت رو برآورده کنه. یه غولایی هستن در زندگانی، که بلدن حالت رو از پشت تلفن و از پشت وبلاگ و از هر پشت دیگهای تشخیص بدن، و بیان وایستن کنارِت، بیکه سرِ بزنگاه از لیستشون خارج شی و پشتت رو خالی کنن. امضا: مجمع تشخیص سره از ناسره |
Friday, June 14, 2013 It's unbelievable how much you don't know about the game you've been playing all your life. Moneyball, Directed by Bennett Miller |
Thursday, June 13, 2013
«وقتی همه خوابیم»
یادمه سال هشتاد و هشت، وقایع عاشورا، وقتی خیابونها به طرف شمال مسدود شد و مجبور شدیم فرار کنیم پایین، چندتا خیابون که از مرکز وقایع دور میشدیم شهر در امن و امان بود. نه التهابی، نه تحرکی، نه علامت سوالی، هیچی. انگار نه انگار که دو خیابون بالاتر مردم داشتن کتک میخوردن و کشته میشدن.
این روزها، به واسطهی محل کارم که مرکز شهره، یه سری آدم رو میبینم که دارن فعالیت میکنن برای انتخابات، چهار تا پوستر و چهارتا تراکت. بوق و جیع و به زعم من سیرک مسخرهای که حتا یه ذره هم شبیه قبل نمیشه. امروز اما، تو محلهی خودمون، هیچ خبری نبود. همهچی آروم، امن و امان. از صبح تا حالا هر جا که کار داشتم، هیچی ندیدم. دقیقا هیچی. یعنی حتا موج رای میدهم رای نمیدهمای هم در کار نبود. شهر، خمیازهکشان و بیتفاوت داشت به زندگی هرروزهش ادامه میداد. یه ساعت پیش، توی بزرگترین و شلوغترین سوپر دروس، وقتی یه آقایی خیلی داییجانناپلئونوار داشت به رای ندادنش افتخار میکرد و من شروع کردم با صدای بلند باهاش وارد مکالمه شدن، تنها و تنها واکنشی که در اون همه آدم دیدم بیتفاوتی محض بود، و یه سری پوزخند که ای آقا، دلت خوشهها.
دارم به این فکر میکنم که معضلات این جامعه، بیش از اونکه حتا تاثیرگرفته از سران مملکت باشه، ناشی از بیتفاوتی و انفعال و بیسوادی مطلق جامعه است. به نظرم حتا لازم نیست از کسی خرده بگیریم. واقعا به طرز هولناکی شرایط جامعهمون محصول خود ماست. از ماست که برماست رو باید بزنیم سر در مملکت و بخوابیم.
|
لیست خریدو میاد از روی میزم برمیداره غرغرکنان میگه خداییش دنیا برعکس شدهها، تو همهی خونهها بچهها لجبازن تو خونهی ما مامانمون. راس میگه طفلی. نمیدونم چهجوریه که اینهمه مرغ یه پا دارهم. هی هم سعی میکنم در عرصههای مختلف زندگیم خودمو تغییر بدم، هی موفق نمیشم. شانس بزرگی که من و دخترک آوردیم اینه که زرافه به باباش رفته. عاقل و منطقی و مهربون. ریشسفید و کاتالیزورِ خونهست. اهل بوس و گفتمان. دختره برعکس اما غُد و یهدنده. فوقش میاد لُپ آدمو میکشه میره. اگه زرافه هم به من میرفت رسمن میشدیم سه کلهشق. |
Wednesday, June 12, 2013 اگه کسی بخواد فاصلههای دور رو ببینه، از یه کوه میره بالا، تا دید خودش رو وسیع کنه. ... مثل بالا رفتن از کوه، قدم به قدم، روز به روز. The Grandmaster, Directed by Wong Kar Wai |
Tuesday, June 11, 2013 شبا به یاد تو همهش خوابای رنگی میبینم آیا این درسته که اینهمه علم پیشرفت کرده باشه، اینهمه تمدن پیشرفت کرده باشه، اما هنوز هیچ پکیج ورزشی سازگاری با کره و مربا اختراع نشده باشه؟ از روزی که من کچل کردم، تا وقتی هوا گرم شد، اصلن شال سرم نکردم. همهش با کلاه بودم. این آقای صاحب شیرینیفروشی نوبل، تمام زمستون نگران من بود که نگیرنم. هربار از دیدنم خوشحال میشد که تو زندان نیستم و تو شیرینیفروشیام. دیروز رفته بودم نشر چشمه، تو خیابون آقای نوبلو دیدم. کلی دوباره خوشحال شد که نگرفتهنم. مطمئن بود یه چیزی شده که سه هفتهست نرفتهم اونجا. بهش اطلاع دادم ایندفعه من رژیمو گرفتهم و تارتهای آلبالوی نازنینش تا یک ماه تحریمه. چه دلم براش تنگ شده بود. حالا کره به کنار، اما روحیه نمیمونه واسه آدم بدون مربای به و آلبالو که. |
Monday, June 10, 2013
آخخخخخ از ایرماهای ناگهان:
طبع من به سایه میکشد ولی اینجا آفتاب قویتر از قبل میتابد. دیروز دلم یخ میخواست که نبود، کتلت میخواست که نبود، فکر کردم که آش، توی همان گرما من فکر کردم که آش و طبعن نبود. ایرما دختر متفاوتیست. اینکه آدم در دمای ۹۷ درجه فارنهایت باز هم دلش آش بخواهد یعنی طبع آدم دارد تفاوت خودش را از همین الان گوشزد میکند. من دارم خبر از شبی میدهم که تو در طول شب برایم از عمق شَک میگفتی، از عمق تنها بودن و از اینکه چرا من آرامش این رابطه را بر سرش آوار کردم و بعد همانجا روی فرش کف حمام سرت را روی پای من گذاشتی و با صدای دورگه دلخور پرسیدی که پری چرا؟ صبحش من از تو ایرما را حامله بودم.
دکتر میگوید که باید بیشتر فکر کنم. من فکر کردم که پدر باید بالای سر دخترش باشد. گفتم کاغذها را بدهید امضا کنم. پرستار جایش برایم لیوان آب میآورد. زمان میخرند. تاکید میکنم که کاغذها را بدهند. ایرما از جایش تکان نمیخورد. دخترک لابد ترسیده. برایش زمزمه میکنم که چشمهایت را ببند و برایش آهنگ خرگوشدار میخوانم. سوال پنجم این است که آیا اخیرا به مرگ فکر کردهام؟ علامت میزنم که خیر. گزینه مثبت خودش را میکوبد توی صورتم. ایرما صدا میزند. به پرستار میگویم که لیوان آب را پر کند. دکتر گلویش را صاف میکند و اعلام میکند که من میتوانم ضربان قلب جنین را در مانیتور ببینم. طبعن این گزینه مورد دلخواه من نیست و نگاه نمیکنم. به سقف نگاه میکنم که صدای تند ضربان قلب در اتاق میپیچد. صورتم از گریه مچاله میشود. از حس بیچارگی پر میشوم. پرستار دستم را میگیرد و دکتر توضیح میدهد که میتوانم بیشتر فکر کنم. تو دماغی میگویم لطفا تمامش کنید و آهنگ خرگوشدار میخوانم تا خوابم میبرد.
|
uhuuum2002
يه چيز ديگهاي هم كه هست اينه كه از نظر من نخواستن مهمترين نقش رو در نتونستن بازي ميكنه. شما الكي فكر ميكني كه ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند كه شما نتوني. و الا در اكثر موارد صرفا بحث اولويتهاي شما است كه منجر ميشه به اين كه چي رو بيشتر بخواي و چي رو كمتر بخواي و در نهايت چي رو بتوني و چي رو نتوني.
[+]
|
یه صحنه هست که لابد هزار بار نوشتهمش تا حالا، گمونم اما هزار بار دیگه هم که پیش بیاد بنویسمش. اون صحنه، یه تصویر کلیدیه تو زندگی من. تصویری که هنوز جرأت ندارم با صدای بلند ازش صحبت کنم با تراپیستم.
یه پل عابر پیاده، تو اکیبوکورو، توکیو، من، یه کالسکهی سورمهای، و یه پسر کوچولوی سه ماهه.
زبانم هنوز اونقدر خوب نبود که بخوام جایگزین انگلیسی کنم، اونم ژاپنیهایی که فهمیدنِ انگلیسیشون به مراتب سختتر از خود ژاپنیه. مشکل من اما اون روز، تو اون صحنه، مطلقا زبان ژاپنی نبود. اون لحظه، روی اون پل عابر پیاده، هیچکس تو دنیا نبود که زبون منو بفهمه.
توی اون تصویر، یه دختر جوون بود که شروع کرد یاد بگیره هیچوقت روی ساپورت هیچ آدمی حساب نکنه. دور و نزدیکش دیگه مهم نبود.
شاید همون تصویره که باعث میشه این روزا، به سادگی جای زخم پل عابر پیادهم تحریک بشه. جای زخمی که فکر میکردم باید خوب شده باشه.
یه روز دور، هیجده سال پیش، یه دختر بیست ساله توی غریبترین جغرافیای دنیا شروع کرد به اعتماد نکردن. شروع کرد به روی پای خودش وایستادن. به هر قیمتی که شده. با هر هزینهای. با یه کوله، یه کالسکهی سورمهای، و یه پسربچهی سه ماهه.
امروز، وقتی بهم گفت فکر هیچچیو نکن، خودم ترتیب همهچیز رو میدم، بلافاصله ذهنم رفت سراغ پل عابر پیاده. پل لعنتی عابر پیاده. (باید یه وقتی، همین نزدیکیها، پاشم برم توکیو، برم اکیبوکورو، روی همون پل عابر پیاده، و بهش نشون بدم که تونستم، که شد.) هیجده سال تمام یاد گرفته بودم فرمون رو نسپرم دست کسی. یاد گرفته بودم اعتماد نکنم به آدما. به نزدیکترین آدما. یادم مونده بود ممکنه به سادگی، توی یکی از شلوغترین محلههای توکیو، وسط پل عابر پیاده، وسط زمین و هوا، با یه کوله و یه کالسکهی سورمهای و یه موجود عجیب سه ماهه توش، مجبور بشی کلی هزینه بدی تا دوباره پات برسه به زمین. تا دوباره بتونی روی زمین بایستی. امروز اما، احساس کردم اوهوم، میتونم فرمونو بسپرم دست بغلدستیم، با خیال راحت، و چشمامو ببندم و به بعدش فکر نکنم.
گمونم خودت ندونی چهقدر روز مهمی بود امروز برای من، من اما تا همیشه یادم میمونه. ممنون رفیق. آقای ایگرگ یه زمانی میگفت علت سرخوردگی تو از اطرافیانت اینه که فکر میکنی با هم رفیقین، در حالیکه صرفا با هم آشنایین. رفیق خطاب کردن آدما به زمان احتیاج داره، به تجربه، به شرایط مختلف، به پستیبلندیهای مختلف، و به امتحان. باید کلی امتحان از سر بگذرونین تا بتونین همدیگه رو رفیق خطاب کنین. اون وقتا فکر میکردم بدبینه، فکر میکردم مدلش با من فرق داره. منِ امروز اما موافقشه، منِ امروز آروم سرشو میندازه پایین و آروم تو دلش میگه اوهوم۲. تو رو اما، لااقل تو یه نفرو اما که میتونم با خیال راحت رفیق حساب کنم که، هوم؟ |
نصفشبی زنگ زده میگه من هستما، هر کاری از دستم بربیاد هستم. میگه همیشه منتظر فرصت بودم که بتونم یه روزی تمام اون خوبیهایی که در حقم کردی رو جبران کنم. من؟ غرق خواب، هر چی فکر کردم یادم نیومد چه خوبیای کردم در حقش با این شدت و حدت. اما قدرشناسی، اونم تو این وانفسا، اونم به این نصفشبی، میچسبه زیاد، حتا اگه هیچرقمه یادت نیاد برای چی.
|
Saturday, June 8, 2013 «شناختنِ یه نفر به معنیِ نگهداشتنش نیست. آدمها تغییر میکنن. یکی ممکنه امروز آناناس دوست داشته باشه و فردا یه چیز دیگه.» چانگکینگ اکسپرس - دیوید بردول کتاب سینما --- مازیار اسلامی |
Friday, June 7, 2013 به قول آقا، قهر کردن و رأی ندادن اعتراض نیست، عقبنشینیه. |
میمیک صورت و خندهی چندشآور جلیلی، لحن صدا و حرفهاش، حرفهای روحانی و قالیباف. بغض و تپش قلب هشتاد و هشت دوباره برگشته. |
Thursday, June 6, 2013 ... امروز در ساعت شش و چهل و دو دقیقهی صبح بیست و پنجم اردیبهشت نود و دو، نزدیک به پانزده سال بعد از آن روزهای خوشنویسانه، همانجا، توی رختخواب از خواب پریدگی و سرگردانی خودم فهمیدم که هنوز همان آدم پانزده سال پیشام. هنوز خوب شروع میکنم، حرفهای، قابل، کار بلد، داس "عـ"ی مینویسم توی روابطم که بیا و ببین و هنوز بلد نیستم "ع" را دربیاورم. هنوز در ادامهدادن و ساختن و به مقصد رسیدن و رساندن به وضوح کم میآورم و مغبون میشوم و به تماشاچیها میگویم به چی نگاه میکنید؟ نمایش تمام شد. [+] |
Wednesday, June 5, 2013
آلوده به فکر بودن یک انفعال دامنگیری را هی بازتولید میکند و هی دامن میزند. کار؛ بطلانِ تمامِ افکارِ تاابد معطل مانده است. کار که میکنی؛ دغدغهی دیگری که داری؛ افکار معطلت از تو فاصله میگیرند. در خفا درون خودشان میلولند. مدتی لااقل دست از سرت برمیدارند و تو فرصت داری به قدرِ لزوم در هر چیز دیگری غرق شوی؛ غوطه بخوری و آنها را آنجا و به حالِ خودشان وابگذاری. آنها به حیاتِ مستقلشان دور از تو ادامه میدهند و زنگها برای که جدن؟
...
[+]
|
تلویزیون داشتن یک زمانی که من نبودم نشانه ثروت و مکنت بود. بعدها که من آمدم روی زمین، تلویزیون تنها وسیله برای فراموش کردن ترس از بمب و جنگ بود وقتی مدارس تهران را تعطیل میکردند. بعدترها تنها وسیله برای دیدن شوهای جدید مایکل جکسون و اجراهای قدیمی گوگوش. بعدتر برای سریال دیدن. بعدتر فقط برای خاموش ماندن. یک زمانی هم این وسط بود که تلویزیون ندیدن برای من و دوستانم یعنی متفاوت بودن و بیشتر بودن از سطح عام، و این آخری چندان ربطی به نوشته من ندارد.
پانزده سال است که میدانم وبلاگ چیست . چهارده سال است که مینویسم.
وبلاگ روزی برای من دفتر یادداشت بود، جایی که تمرین نقاشی و شعر میکردم با ادبیاتی بسیار خام. اما همان خام مرا از خام ترهای همسنم قد بلندتر میکرد.بعدها وبلاگ شد جائی برای دیدن و شنیدن در شهری که آدمهایش خیلی کم با هم عریان میشدند موقع حرف زدن. وبلاگ جائی بود که میشد دید دنیا همین نیست که دور خانه و دانشگاه و خیابانهاست. دنیا توی آدمهاست و هر آدمی میتواند قدر یک دنیا با تو فرق کند. بعدتر، وبلاگ جائی شد برای دوست گرفتن بعضی از دستها که پشت قلمهاشان هم میشد دوستشان گرفت. شد دلیلی برای واخوردگی پس از درک اینکه قلم میتواند بسیار با صاحب قلم فاصله داشته باشد. شد جائی برای تمرین جدا کردن این دو واقعیت از هم و تمرین برای پذیرشش.
بعدتر اما؛ و الان همان بعدتر است، وبلاگ شد صورت حقیقی قدح اندیشه دامبلدور. شد یک جائی مثل باشگاه ورزشی. شد ساعت بازی پوکر یا ساعتی که داری یک مطلبی را برای عده ای میگویی. چیزی که با آن حس کنی وزنت کمتر شده، حس کنی سمهای خونت رقیق تر شده، یک وسیله یا یک فعل یا یک بازی که حین داشتنش یا مشغولش شدن، فکرت معطوف شود به غیر.به غیر از آنچه زیادتر آزار میدهد.
مخاطب داشتن همیشه خوب است و امید بخش است. این آدمها که میگویند و مینویسند و می خوانند و میپوشند و دست میازند، اگر توی یک جزیره باشند تک و تنها، بدون بشری که گوش بدهد و بخواند و ببیندشان، مطمئنا شکل دیگری عمل میکردند و حتا بی عملی میکردند. نوشته خوب است که خوانده شود. درست. اما خب لزومی هم ندارد به خوانده شدن راستش. نوشته وامدار ما نیست اصلا. میشود نخوانیم به هر دلیل. هیچ طور خاصی نمیشود. چون میبینم که من به نوشتن بیشتر محتاجم تا نوشتن به من. من به وبلاگم بیشتر نیازمندم تا وبلاگم به خوانده شدن و تحسین شدن و تولید هیجان.
این روزها که همه دارند از وبلاگ نخوانی هایشان میگویند مثل روزگاری که ما از تلویزیون ندیدن هایمان، دلم خواست بگویم که اما من دارم بیشتر مینویسم فارغ از هر جور که بود و بخواهد که دیگر نباشد.
[+]
|
شش صبح بود گمانم. اساماس پدرخوانده رسید که: خواب نمونیا، هواپیما رو دیگه نمیتونم بگم نگه دارن تا برسی. اسب:)) حالا بماند که خواب مانده بودم، اما داشتم فکر میکردم پدرخواندگی حتا شش صبح روز تعطیل هم دست از سر آدم برنمیدارد، مثل همیشه. بعضی خصلتها آنقدر میروند توی رگ و پی آدم، که دیگر تفکیکشان از «خود» امکانپذیر نیست. یک روزی هم باید بشینم یک پستی بنویسم در ستایش پدرخواندهها. از خستگی و تنهاییهاشان پشت آن ماسک خونسرد و قدرتمند همیشگی. از حرفهای ناگفته و مجالهای نداشته و بندهای سفت و سختی که خودشان بلدند ببندند دور خودشان. |
با خودم قرار گذاشتهام این دو روز را خانه بمانم. دلم برای خانه تنگ شده بود رسمن. دفترها و کتابهایم را آوردهام خانه. نشستهام سرشان، نوت برمیدارم و گاهی یک قاچ طالبی میخورم. اول فکر کرده بودم لباسخواب و حوله و روغن و شامپو و مایو و دمپایی را بگذارم توی کوله، دوباره دو سه روزی بروم آفتاب و دریا. منصرف شدم اما. دلم تختخواب میخواست و باد کولر و چندتا فیلم. به عادت همیشه در کتابخانه را میبندم. صدای موزیک بچهها از پشت درهای بستهی اتاقهاشان تمرکزم را به هم میزند. جدیدنها اما، گاهی در را باز میگذارم، نصفه، صدای موزیک خودم را کم میکنم، و گوش میدهم به مکالمهی این دو تا. عالیاند رسمن. غش۲ میخندم. مزهی داشتن برادر بزرگتر و خواهر شیطان کوچکتر را دارند میچشند به تمامی، این بهار و تابستان. دروغ چرا، منهم اولین سالیست که اینهمه خوش میگذرد بهم با دو تا تینایجر متوسطالدردسر. تمام اوقات خانه را میخندیم دور هم. بانمک شدهاند کرهبزها. Labels: یادداشتهای روزانه |
Tuesday, June 4, 2013 بچهها من تا اوایل هفتهی آینده سیمکارت و موبایلاینا هیچی ندارم. ایمیل دارم فقط، و مقداری هم تلفن ثابت. |
Monday, June 3, 2013
از در و دیوار
ورزش سنگین امروز نفسم را بند آورده. یک کاسه عدسی خوردم و حالا کمی بهترم. آبگردان حیاط را باز کردهام و پنجره را باز کردهام و لم دادهام روی مبل. صدای همسایههای جدید طبقهی بالا میآید. از آبگردان حیاط خوشحالند. من هم.
امروز موفق شدم موبایل پیر و قدیمیام را به کل منهدم کنم. حین عملیات تنفس مصنوعی، تمام اطلاعات و کانتکت لیستم پرید. پریدن کانتکت لیست در شغل من یعنی لااقل امروز را تعطیل. بدی هم نشد.
این دومین کِرَش مهم دیجیتالم بود. جند وقت پیش دو تا هارد اکسترنال ترکاندم. دو تا یک ترا. ماه دیگر هم کل فیدهای گودرم مثل تایتانیک میرود زیر آب. توی لپتاپ جدید هیچچیز جز دیتاهای کاری ندارم. توی این مدت به چیز خاصی به جز یک سری عکس و چند فایل کاری احتیاج پیدا نکردهام. حتا مدتهاست در لپتاپ قدیمیام را بازنکردهام هم. موبایلم که ترکید، پنیک نشدم. ترکید دیگر. لابد مثل هر آدم عاقلی میبایست بکآپ میداشتم. نداشتم اما. طبق معمولِ خودم هیچوقت از هیچچیز بکآپ ندارم. کرشهای پشت سر هم پوستم را کلفت کرده. لابد یک سری آدم مهم داشتم توی موبایلم که حالا دیگر ندارم. یک سری جدیدتر پیدا میکنم. چه میدانم. این روزها با ورزش سنگین روزانه بیخود و بیجهت خوشاخلاقم.
یکی گفته بود مواظب باش چی آرزو میکنی، چون ممکنه برآورده شه. همیشه دلم میخواست بروم سربازی. حالا سربازیام. یک ماه. کل خرداد. خیلی سخت بود. خیلی سخت است هنوز. اما خوبم. اصلن من باید سرپادگان میشدم بهخخخدا. بگذریم که این یک ماه را سربازم. لیترالی.
گاهی که میرسم اینجا، توی دفترم، میبینم یک بستهای چیزی خیلی یواش و سورپرایزطور روی میزم است. شرابی، شکلاتی، دستهگلی، گردنبندی، کتابی، فیلمی، جورابی، مدادی، چیزی. از دوستی آشنایی رفیقی که انتظارش را نداشتهای. عاشق این خردهسورپرایزهای گاهبهگاهام. آخریاش یک دسته گل بود که هنوز سر حال و شاداب است و یک گردنبند سنگی و یک بطر شراب. بردمش خانه تا وقتی سربازیام تمام شود.
دیدی یک آدمهایی یک وقتهایی، یک وقتهای گل و بلبلی در زندگانی، یک قولهای بزرگی میدهند بهت؟ دیدی چه خامخیالانه باور میکند آدم؟ ته دلش غنج میرود؟ که هرچه پیش آمد تلفن قرمزه هست لابد. که هر چه شد رفیق میماند. که فلان. که بیسار. بعد دیدی بعضیها چه بلدند سر قولشان نمانند؟ همانها که به قول مرتضای کنعان هزاربار کوت کردهبودند «قول اونه که وقتی شرایط عوض شد بازم پاش وایستی». دیدی آدم چه دیگر دست و دلش به هیچ چیز نمیرود؟ تهِ هر جملهی دلنشینی چه پوزخندی میزند توی دلش؟ همان.
در نخستین روز از بیموبایلی، دفترچه تلفن مالسکینم که تا امروز نمیدانستم چهکارش کنم را افتتاح کردم.
آخخخخخ که این کتانیهای سبز-طوسی ریباک چه مثل سوشی عمل میکنند برایم تازگیها. -سلام مهندس، سلام شراب و سوشی و سالگرد ازدواج-
این ماه موفق شدهام ملکهی کارهای ناتمام نباشم. حتا نصفهشب، خسته و مانده و سردرددار نشستم یک مقاله نوشتم که از من بعید بود، فقط برای اینکه مبادا این ماه دوباره به سِمَت ملکهگی نائل شوم. دارم از تفریحاتم میزنم که سر تعهداتم باقی بمانم. برای اولین بار در زندگی. هاها، همین یک قلم را کم داشتم. سلام تعهد!
Labels: یادداشتهای روزانه |
Sunday, June 2, 2013 مارتای عزیز امروز یک خرمگس سبز براق را در لیوان شیر غرق کردم. قربانت از سرگرمیها و روزها --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |