Desire knows no bounds |
Thursday, November 30, 2017 این روزها به این فکر میکنم که سکس و احساسات در یک رابطه عاشقانه چقدر به هم وابسته هستند. به عبارت دیگر سوالم از خودم این است که ارضای احساسی چقدرش در واقع همان ارضای جنسی است یا اگر وقتی از زندگی جنسی راضی باشیم بازهم ممکن است از نظر عاطفی نیازمند باشیم؟ احتمالا بسته به سکس که چقدرش نزدیکی باشد چقدرش کردن. (به نظر من آدم با معشوقش نزدیکی میکند. سرراهیها را میکند.) یا شاید هم بسته به اینکه آدم چطور از نظر عاطفی ارضا شود. این خیلی برای آدمها فرق دارد. مثل ارگاسم نیست. یک زمانی آدم معشوقی ندارد. با کسی نیست. آنوقت احتمالا میتواند نیاز عاطفی را از نیاز جنسی جدا کند. حداقل برای من اینطور بود در چند دوره زندگی. یعنی حتی اگر از نظر عاطفی و احساسی ارضا نمیشدم و یا حتی نیازمند بودم، اما زندگی جنسیام اصلا خلوت نبود. اما وقتی پای معشوق در میان است، این دوتا خیلی نزدیک به هم میشوند، اگر بگویم که کاملا یکی نیستند. یعنی اگر از نظر عاطفی در جای خوبی نباشم احتمالا از نظر جنسی هم نیستم. یا برعکسش. داشتم خودکاوی میکردم که کدام علت است کدام معلوم. کدام است که بودش، یا کمبودش به آن یکی دیگر هم نوسان میدهد. من وقتی در رابطه با معشوقم هستم، تنم میل تن دیگری را ندارد. معمولا ندارد. برای همین سکس بخشی از رفتار عاشقانه است. این دوتا به هم تنیده میشوند. Sent from my iPhone Labels: UnderlineD |
Monday, November 27, 2017
هزار سال از عمر وبلاگم میگذره و در سال هزار و یکم همچنان برای ملت باید توضیح بدم که نوشتههای این وبلاگ لزوماً زندگی من نیست. لزوماً خوندنشون لازم نیست. لزوماً واقعی نیست. لزوماً فیک نیست. مثلاً؟ مثلاً من ممکنه بنویسم شمالم الان، اما تو بیمارستان بهمن بستری باشم. یا تو هالشتات باشم، ولی نوشتهم علیالظاهر از قعر چاه افسردگی پست شده باشه.
و بایدتر هر بار توضیح بدم نوشتههای این وبلاگ رو فقط من نمینویسم. سه زنِ مختلف مینویسن. اما؟ اما همه بریکآپهاشونو با من میکنن به خاطر نوشتههام:| |
چند سال پیش که «عیش مدام» یوسا رو برای اولین بار خوندم، کلی ذوقزده شدم. عاشق کتاب شده بودم و بارها و بارها برای آدمای مختلف به عنوان هدیه خریدمش. بارهاتر هم شبا که دوستام میومدن خونهم، راجع بهش حرف میزدیم. اون سالها زرافه کوچیکتر بود. یادمه اما توجهش جلب شده بود که این چه کتابیه که هی تو خونه میبینه و میشنوه راجع بهش.
امروز دیدم یه پست گذاشته تو اینستا، نقدش راجع به یه بازی تو مجلهی بازینما چاپ شده، و تیتر مطلبش هم روی جلد کار شده. تیتر مطلب چی بود؟ عیش مدام. من؟ قند تو دلم آب شد.
|
Friday, November 24, 2017 «در راه» را کتاب مقدس ادبی نسل «بیت*» میدانند؛ در کنار شعر بلند زوزهی الن گینزبرگ. نسلی که چیزی نبود جز حلقهی رفقایی که «خورهی زندگی» بودند و بر خلاف نویسندگان عصاقورتدادهی معاصرشان که از آکادمیهای ملانقطی بیرون میآمدند، خودآموختههایی لاقید بودند و تعدادیشان سارقهای حرفهای محسوب میشدند و اتفاقاً موضوع نوشتههاشان هم چیزی نبود جز همین ماجراهای خود و دوستانشان. ... جوانان [نسل بیت] این روزها به بازسازی آرمانهای فروریخته و غمگساری برای ناخالصی اخلاقیات جاری که دغدغهی اصلی نسل گمگشته [همینگوی، فیتزجرالد، و ...] بود وقعی نمینهند. اینها را به هیچ میگیرند. اینان بر خرابهها بزرگ شدهاند و دیگر به این چیزها توجه نمیکنند. اینان مینوشند تا آرامش یابند یا سرحال شوند، نه آن که حرکتی نمادین کرده باشند. دلبستگیشان به مخدر از سر کنجکاوی است نه از سرخوردگی و دلزدگی. در راه --- جک کرواک *Beat Labels: UnderlineD |
عشق همواره در مراجعه است
عشق همواره در مراجعه است عشق همواره در مراجعه است - الو؟ + بفرمایین؟ - مراجعهکننده دارین. + خب. |
Monday, November 20, 2017
هشت شبهای دور
دلم برای تماشای آشپزی مرد تنگ شده است. دلم برای بودن با مرد، مهربانیها، حضور حمایتگر و خندههای مرد چندان تنگ نشده است. دلم برای تماشای آشپزی مرد تنگ شده است. آشپزی برای مرد، مراسم آیینی خاص خودش بود. خوش خوراک بود، قویالجثه و خوشبنیه. از همان اول مرز کشید که اگر من آشپزی میکنم، همهچیز به شیوهی من باشد و اگر او آشپزی میکند، همه چیز مدل او.همان روزهای اول دستش آمد که من هله و هولهخور نیستم. به جای چیپس و ناچو و پاستیل و شکلات، وقتی برای آشپزی شبانهاش خرید میکرد، یک قرص نان گرد و خوشطعم ترک و کرهی شور میخرید. با قد خیلی بلندش مثل پر کاه بلندم میکرد و مینشاند روی بلندی یکی از کابینتها. یک بطری شراب قرمز باز میکرد، شراب را با این بطری بازکنهای ژیگولی باز نمیکرد. یکی از آن بطری بازکنهای قدیمی و لاتی داشت، میچرخاند، بطری را میان دو پا میبرد و چوب پنبه را در یک حرکت بالا میکشید و درمیآورد. خطا نداشت، هیچ وقت چوب پنبه از وسط نصف نمیشد. تختهی بزرگ چوبی را بیرون میکشید. دو گیلاس را از ته قفسهی شیشهای بیرون میآورد و برای خودش و من شراب میریخت. نان گرد ترکی را روی تخته میبرید، برایم لقمهی بزرگی از نان و کرهی شور میگرفت و میگفت با شراب بخورم تا او آشپزی میکند. لپتاپش را میآورد در آشپزخانه، با آشپزی موسیقی جز و بلوز دوست داشت. وقت آشپزی یک شلوار جین راحت و یک تیشرت کهنه بر تن میکرد، اگر هوا گرم بود تیشرت را هم درمیآورد و با شلوار جین اینور آنور آشپزخانه میچرخید و بساط آشپزیاش را جور میکرد. من همه چیز را ریز خرد میکنم، خیارها و پیازها و گوجهها و فلفل دلمهها و قارچهای سالادها و غذاهای من همه ریز و یکدستاند؛ مرد همه چیز را درشت خرد میکرد. فلفل دلمهها زیر دستهای قوی مرد از وسط نصفه میشدند، تخمههایشان در یک حرکت دور ریخته میشد و هر نیمه تنها به سه قسمت تقسیم میشد. چاقو فقط یک بار از میان قارچهای بزرگ رد میشد و گوجههای سفت زیر دست او هرگز آب نمیانداختند. پاهایم را تاب میدادم، لقمهی بزرگم را گاز میزدم، جرعهای شراب مینوشیدم و در جوابش که میخواست تعریف کنم روزم را چطور گذراندهام، وراجی میکردم. وسط وراجیهایم همانطور که قاشق چوبی آشپزی دستش بود، سرش را جلو میآورد و آرام میبوسیدم. بعد لبش را میبرد سمت گیلاس شراب من و از گیلاس من جرعهای شراب بالا میانداخت. غذاهای من همه کمچرب و کمنمکاند؛ مرد اما روغن و نمک رابا دست و دلبازی روانهی قابلمه و ماهیتابه میکرد. وقت آشپزی او که میشد معمولا مرغ و گوشت را هم قاطی غذا میکرد و میگفت میمیری بس که فقط سبزیجات میخوری و در اثبات خودش میگفت ببین! رنگت پریده است! یک روز از همان پیشخوان کابینت، وقتی پاهایم را تاب میدادم دیدم که کتاب «۲۰۰ رسیپی غذاهای گیاهی مقوی» خریده است و پشت دو کتاب آشپزی پروپیمانش که از مادربزرگش ارث رسیده بود، قایم کرده است. دلم؟ غنج رفته بود. پاستا را با سس گوجه و ریحان پروپیمان درست میکرد، لابلای سس قطعههای درشت کدوی سبز، قارچ و پیازچهی تازه. بطری شراب را برمیداشت و روانهی سس میکرد. تاپاس درست میکرد: فلفلهای دلمهی نمک سود، قارچ با سس سیر، بال مرغ آغشته به سس کنجد...ملاقه را با مهارت با فاصله از ماهیتابه می گرفت و مایهی پنکیک را سرریز میکرد، پنکیکهای او همه ترد و یکاندازه و خوش طعم بودند. کوسکوس را با بادمجان کبابی، قارچ و جعفری ساطوری درست میکرد، دست آخر یک لیموی ترش را با یک حرکت روی غذا میچلاند. همیشه وقت آشپزی هزار ظرف و قاشق و ملاقه کثیف میکرد،با حیرت میگفت چطور انقدر کم ظرف کثیف میشود وقتی تو پختوپز میکنی؟ زبانم را درمیآوردم نشانش میدادم و میگفتم چون مثل تو کثیف و خنگ نیستم. کف پایم را که روی کابینت تاب میخورد میگرفت فشار میداد. میخندیدم، همان جور که کف پایم دستش بود، پا را بالا میبرد و رانم را میبوسید. غذا که آماده میشد اما اجازه میداد من وارد قلمرو شوم و دخالت کنم. با تحسین نگاهم می کرد که غذاها را در ظرف مناسب میریزم و خوشگل تزئین میکنم، میخندید و میگفت نیمرو را هم جوری خوشگل میکنی که آدم توهم میزند دارند استیک با سس قارچ میخورد. به او اگر بود غذاها را همانجور با ماهیتابه و قابلمه سر میز میآورد. گاهی تلاشهای مذبوحانهای برای تزئین میکرد: دو برگ جعفری روی پنکیک، سیب زمینیهای درشتی که یک دست نبودند کنار فیلهی مرغ. دوست داشت وقت غذا خوردن تماشایم کند، اگر کم میخوردی ناراحت و دلخور میشد. با او همیشه باید خوشخوراک و شکمو بودی. دلم برای مرد و مهربانیها، حضور حمایتگر و خندههایش چندان تنگ نشده است. مرد دنبال چیزی بود که من نمیخواستم، دستکم آنوقت نمیخواستم. امروز اگر بود و بودم و آن خواستهها را داشت، شاید قبول میکردم. همه چیز زمان است...زمانهای دو آدم رابطه اگر با هم چفتوجور نشود، باید خداحافظی کرد. زمان چیز بیرحمی است، امروز فکر میکنی هرگز فلان چیز را نمیخواهی و سال آینده دلت غنج میرود برای همان فلان چیز. آدمها به ندرت آنقدر خوششانسی میآوردند که زمانشان با هم هماهنگ شود و خواستههایشان در آن زمان مشخص شبیه به هم. دل یکی میشکند، یکی چاره را در رفتن میبیند، یکی ناچار تمام میکند و بعضیها هم ناچار تن میدهند...همش زمان است... دلم برای مرد و مهربانیها و حضور حمایتگر و خندههایش چندان تنگ نشده است، دلم برای تماشای مرد وقت آشپزی با شلوارجین راحت و دستهای بزرگ و قویاش که چاقو را بر تن فلفل دلمهها مینشاند اما تنگ شده است، زیاد. Labels: UnderlineD |
مدتها بود با یه جمع کوچیک و غریبه اینهمه راحت نبودم و حال نکرده بودم. بعد از پونزده شونزده سال هنوز که هنوزه بهترین معاشرتا رو مدیون وبلاگمم. همیشه تو هر دورهای آدم تازه و جذاب تو جیبش داشته. رسما چراغ جادوی سوشال لایفِ معاصره.
|
من سیگاری نیستم اما اکثریت قریب به اتفاق دوستام سیگاریان. لذا در طول معاشرتها به غریزه یاد گرفتهم به جای غر زدن و رنج بردن از دود سیگار، خودمم دو سه نخ سیگار بکشم که دیگه بو و دودش اونقدرا اذیتم نکنه. بدی هم نیست. جواب داده.
حالا؟ حالا دقت کردهم میبینم مدتیه ناخودآگاه در مقابل اسهول بودن آدما شروع کردهم سیگار-طور رفتار کردن. یعنی منم در مقابلْ رفتارهام تیز و بیملاحظه میشه و آدم مقابلم رو هرت میکنه. و تو بی آنست؟ رنجش از دود سیگار هم بدتره:| |
جانِ منْ استْ او
وقتی میگم جان من است او، لیترالی منظورمه. به عبارتی اینکه تا الان هنوز جانْ دارم و دارم زندگی میکنم به خاطر مامان بودنمه. بیاغراق. تا حالا هزار بار از خودم پرسیدهم چهجوری میشه یه آدمی افسرده باشه و به بنبست رسیده باشه و دلش بخواد خودشو بکشه و بچه نداشته باشه و، اما خودشو نکشه؟ به عبارتی آدمایی که بچه ندارن، چهجوری خودکشی نمیکنن وقتی میرسن ته خط؟ چی اینجوری سفت و سخت میتونه نگهشون داره، که بچه، آدمو؟ «مامان، قبل از من نمیریا.» بارها وقتی از ته دل به مرگ و خودکشی فکر کردهم، صاف چشمای دخترک و این جملهش اومده تو مغزم. به این فکر کردهم که چهقد زندگی براشون سخت میشه با تصور صحنهی مرگ من. چه روزا و شبای تلخی رو خواهند داشت. چه یه حامی بزرگ و مهم رو تو زندگی از دست میدن. چه آپشن تکیهکردن به من رو ازشون میگیرم. و هر بار اینقدر از تصورشون بعد از مرگم غصهدار شدهم که عجالتا خودکشی رو بیخیال شدهم و پاشدهم مشکله رو یا مریضیه رو حل کنم، هندل کنم، به خاطر اینکه من مامانشونم. به خاطر اینکه من یه مامانم. و حتا گاهی فکر میکنم اگه بابا بودم باز کارم سادهتر بود. زرافه پیغام داده تو استوری اینستام که «بخور اون قهوه رو مادر من، سرد شد». نمیتونم نَمیرم براش وقتی اون روز پا شد اومد خونهی من، تمام بدنش داشت میلرزید، چون اولین شکست عشقیش رو تجربه کرده بود و به زعم خودش داغون بود و وسط اتوبان پیاده شده بود راه افتاده بود تمام مسیرو پیاده اومده بود خونهی من، که بشینه سیر تا پیازو تعریف کنه، که من در جوابش بهش بگم اینجوری که تو فکر میکنی نبوده، که خیالش از عشقش راحت بشه، که بشینیم ناناستاپ سیگار بکشیم با هم، که براش یه شات بریزم که بزن یه خرده آروم شی، که آخر شب که میخواد بره بیاد بغلم کنه بزنه پشتم که «دمت گرم، بهترین و آدمحسابیترین مامان دنیایی. هیچ کاری نمیتونستم بکنم تا بیام پیشت باهات حرف بزنم خیالمو راحت کنی. حالا میرم پی زندگیم. دمت گرم.» شت. من مهمترین پناه این دو تا جوجهم. باورم نمیشه خودم. شت۳. دخترک نشسته رو کانتر. نیشش تا بناگوش بازه و داره از چشماش ستاره میزنه بیرون. بعد از چند ماه بریکآپ، از یه پسره خوشش اومده و ماههای اول معاشرتشونه و داره برام تعریف میکنه که فلانی چی کار کرد و چی گفت و نیشش مدام بازتر میشه و خروار خروار ستاره از چشماش میزنه بیرون. فک میکنم الاناست که بزنم زیر گریه. الاناست که از فرط تصور غصهای که بعد از بریکآپ با این یکی خواهد خورد ترک بخورم. دختره داره قلبش از سینهش میزنه بیرون و قراره آخر هفته اکیپی برن شمال با پسره و آیدی اینستاگرام پسره رو میفرسته برم عکساشو ببینم و من همونجوری که دارم پستای پسره رو میام پایین و پینگلیش نوشتنها و هکسرهها و دخترای رنگوارنگ دورشو اسکرول میکنم احساس میکنم الاناست که قلبم از سینهم بزنه بیرون بسکه حاضر نیستم دوباره هرتشدنش رو ببینم. یادمه چند سال پیشا تو یکی از روزایی که خیلی حالم بد بود از فرط اضطراب، واقعا از ته دل خواسته بودم کاش بشه بچههامو بخورم که پروتکتشون کنم از اتفاقای بیرون. چهجوری آدمایی که بچه ندارن، به ته خط که میرسن خودشونو نمیکشن؟ |
صبح به صبح رأس ساعت ۸، یه تعداد کلاغ میان میشینن رو کانال کولری که درست بالای اتاقخوابه، شروع میکنن به قار۳۳۳، ناناستاپ، تا ۸:۳۰ و بعضا ۸:۳۶ دقیقه، سپس میرن. هر روز یعنی جلسه یا کلاس یا تمرین صدا دارن این بالا. هر روز. لیترالی هر روز. آیا کسی تجربهی مشابهی داره؟ و از اونجا که ما یه پشتبوم خیلی بزرگ داریم، راهی هست محل استقرار اینا رو از رو کانال کولر شیفت کرد اونور پشتبوم؟ چون بعیده بتونم ساعت کلاسشونو تغییر بدم یا کاری کنم به جای قار۲، صرفا در سکوت شاواسانا کنن.
|
Sunday, November 19, 2017
ابله عزیزم از اون سر دنیا پا شده اومده تهران، برام رنگ و جوهر و روغن و تینر و تنظیف و پنبه هم آورده، پنبه حتا. و یه قوطی پر علف، ازون علفایی که خودش میکاره. بعد؟ بعد دست به میزام نزد و سه ساعت تمام نشستیم موزیک گوش دادیم حرف زدیم حرف زدیم حرف زدیم. درست عین پریشب. و؟ و پاشد رفت. موقع رفتن یه سری دستورالعمل و شیوههای جذب رنگ چوب رو بهم یاد داد و سپس در حالی که من تو چشمام این بود که چرا داری اینا رو واسه من توضیح میدی، گفت آیداجان میزا رو میذارم خودت رنگ کنی. برات خوبه. و؟ و رفت.
خب جوهر و تینرو که سر کوچه هم میفروختن هانی:| Labels: روزنگار شکستهدلی |
نه حاضرم ببینمش، نه حاضرم نبینمش. یه لحظه هم حاضر نیستم بیکه مست یا های باشم باهاش بخوابم. یه لحظه هم نیست که مست یا های باشم و دلم بخواد با کس دیگهای به جز اون بخوابم. حاضر نیستم ببینمش حاضر نیستم ببینمش حاضر نیستم نبینمش. میدونمم که امکان نداره بخوام ببینمش. هیچ راهی نداریم با هم. هیچ راهی نمیخوام داشته باشم باهاش. تموم شده برام. قشنگ ماجرا دقیق و مطلق و اظهر من الشمسه برام. نمیخوام اما. نمیدونم اصن یعنی. واسه همین دلم میخواد تبخیر شه. نباشه که خیالم راحت شه که نیست. خودش اما هی هر روز یه جوری میاد جلو چشم من. هی کرم میریزه. هی دونسته شروع میکنه بازی کردن. عصبیم میکنه و کلافه و دلتنگ.
داشتم امروز همینا رو براش تعریف میکردم که گفت ابله، من بهت میگم بقیهی عمرمو میخوام با تو باشم. میفهمی؟! یه درصد هم نمیفهمم حتا. یه درصد حتا. |
با خودم می گویم کاش این دانشمندها بیایند یک مانیتور تاشو بسازند. یک چیزی که جمع کنی بگذاری توی جیبت، بعد هر وقت که چیزی برای نوشتن به ذهنت نمی رسید و تقلا می کردی برای یک جمله، آن را کانهو سفره از جیبت در بیاوریش، پهن کنی روی زمین، خودت بنشینی در میان و دست و پا بزنی، بلکم چیزی معنی داری آن وسط پدید آمد. نهال توصیه کرده بود که هر وقت دیدید ناتوان اید در نوشتن، شروع کنید به نوشتن همین عجز و ناتوانی و آن قدر ادامه دهید تا ما فی الضمیرتان بلخره خودش را روی کاغذ نشان دهد. مثلن بنویسید «الان نشسته ام روبروی مانیتور، صفح هی ورد سفید است و چیزی ننوشت هام. الان دارم ننوشت نهایم را می نویسم و ...» و الی آخر. حالا می دانم دست آخر انقدر که واهمه دارم از مواجهه با خروجی کار، تا به انتها فقط تکرار خواهم کرد: «نشسته ام روبروی مانیتور و هیچ گهی هم نخوردم آخر». نوشتن ولی بهانه ست، دستاویزی برای پرهیز از ادراک مستقیم پیچیدگی واقعیت بحران ساز پیش رو. دوست داشتم الان، امروز قهر کنم. با عالم و آدم. از این قهرها که فقط خانم گوگوش می تواند ادا و غمزه اش را بیاید و بعد همه را مجاب کند که درست می گوید و واقعن چه اشتباه بچگانه ای کرد که حرف های او را باور کرد. از همان قهرها که جایش توی فیلمفارسی ست. قهری که در عین اینکه آبشخورش فقط ضعف و بیقراری ست، اما به همه القا کند که اتفاقن قهر و ابا ورزیدنی از موضع قدرت است. که به بقیه بفهماند بله، این منم لوس و ریچل گرین، اما حق دارم اینجا برنجم و قهر کنم و تا شخص مذکور به منت کشی و پوزشخواهی نیفتد، تغییر موضع نخواهم داد!
از نبودن بیش از حدش ناراحتم. از اینکه عادتم داده تا مثل تازه عروسی که هر ماه منتظر آمدن نامزدش از سربازی ست، به انتظار دیدار او بنشینم، دل آزرده ام. دلم می خواست به جای ارسال مجازی آن زیباترین آهنگ آقای بنان -که «س»، به درستی کامل ترین اثر موسیقایی جهان گذاشته بود نامش را- آن را حضوری گوش می دادیم با هم و بعد رو می کردم به او و می گفتم که از دنیای شما، بنان و مرضیه مرا بس. دوست داشتم در حضور او به جای اشتباهِ دستمال لک و پیس گرفته ی آشپزخانه اشاره کنم و غر شلختگی های همخانه ام را بزنم. حالا نه که برای زندگی روزمره تقدس خاصی قائل باشم و مثلن خدای ناکرده بخواهم خبط کنم و -مثل آن دو مجسمه ی بلاهت- از روزمرگی های پروانه ای و فرهنگی-هنری-اجتماعی-اعتدالی ام عکس بگیرم و بگذارم روی دیوار اینستاگرم یا حتا بدتر از آن بخواهم جایی بنویسم در ستایش روزمرگی های دوتایی مان. ولی خب قضیه برایم بسیار پیشینی تر و بافاصله تر از چنین ابتذالی ست. بیشتر میلی ست معطوف به بودن و زیستن در مجاورت دیگری از آن جهت که دیگریِ مهم زندگی توست و تجربه ی چنین بودنی برایت زیستنی دیگرگون را به ارمغان خواهد آورد.
عصری رفیق از هفت دولت آزادم آمده بود اینجا. از آن آدم ها که می دانی در زندگی شان تا به حال نشده است که نگران چیزی یا کسی شوند یا حرص چیزی را بخورند یا استرس بگیرند. یعنی فی المثل موقعیتی آخرالزمانی را تصور کنید که همه افتاده اند به جان هم و آدم خوب ها -به سبب لوزری ابدی شان- دارند توسط آدم بدها آش و لاش می شوند و مرده ها وایت واکر شده اند و زمین ترک برداشته و از آسمان سنگ می بارد، بعد در همین اثنا به خط افق نگاه می کنید و می بینید یک نفر نشسته روی تخته سنگی و دارد روی لپ تاپش دکتر هوس می بیند، آن هم در حالی که یک چنگال به پایش فرو رفته و خون شتک زده به بیرون؛ آن یک نفر بدون شک همین رفیق من خواهد بود. امروز هم با همان بی خیالی ذاتی اش آمده بود نشسته بود جلوی من. داشت تعریف می کرد که وقتی بچه بوده ماشین شان را جلوی چشم شان آتش زده اند و شروع کرده اند به شعار سر دادن. یا وقتی که زلزله ی هولناکی را تجربه کرده بوده در نوجوانی. می گفت این جور اتفاق ها در زندگی، تو را برای تمام مصیبت های بعدی -حتا بدتر و سخت تر- آماده و پذیرا می کند و یک آن دیدم که حرفش در عین بداهت، چقدر درست است. نشان به آن نشان که بعد از آن دزدی کذایی و به سرقت رفتن -تقریبن- همه ی آنچه برای به دست آوردنش تلاش کرده بودم (از دستنوشته ها بگیر تا کیف پول یادگاری مادربزرگ تا ترمه ی سال ها پیش یزد و مانتوی مورد علاقه و مشق های شاگردهام)، چقدر این «ترس از فقدان» برایم کمرنگ تر شده است. بعد از آن ماجرا دیگر کمتر غصه ی چیزهایی که گم می کنم یا به هر نحو دیگری از دست می دهم را می خورم. آن از دست دادن و به دست نیاوردنِ هیچ چیز بعد از آن یک جوری مرا تکان داد که بعید می دانم اتفاق دیگری به آن اندازه نقطه ی عطف زندگی ام شود. همین چند روز پیش طی اقدام شورمندانه ای تمام عکس های گوشی ام را به اشتباه حذف کردم و فکر می کنید بعدش چه شد؟ هیچی. حتا سراغ ریکاوری و این داستان ها هم نرفتم. خوبی اش این است که گمان می کنم در زمینه ی آدم ها هم همین قدر خردمند و وارسته شده ام. الان دیگر می دانم که انتظار همراهی دائمی و مؤانست همیشگی یک نفرِ دیگر، چقدر توهمی پوچ و خودفریبی ست. اینکه می گویند دوست داشتن و علاقمندی به یک انسان دیگرْ صرفن پدیده ای زیستی ست یا به قول آن یکی، تنها ارضای ایگوی فربه شده ی خودِ فرد است را کاری ندارم. این را می خواهم بگویم که دست روزگار یک چیزی را خوب به من شیرفهم کرده: برقراری تعادل بین آرمان ها و مسئولیت های اجتماعی و آرزوها و آمال مربوط به زندگی شخصی تقریبن محال است. همیشه یکی بر دیگری غلبه خواهد کرد و اینجاست که اگر تمهیدات قبلی صورت نگرفته باشد، آشوب به پا خواهد شد. آدمها نمی توانند هم شریک بیست وچهاری زندگی هم باشند و هم به مسئولیت ها، تعهدات و اهداف اجتماعی و گروهی شان جامه ی عمل بپوشانند. به جد معتقدم این هم یکی از آن کلک های تاریخی ست که هالیوود و اعوان و انصارش کرده اند توی مخ ما جهان سومی ها. بله شما اگر سول میت خود را پیدا کنید، دیگر از آن به بعد زندگی هر جفت تان با هم سینک خواهد شد و انگار نه انگار که مسئولیت هایی از قبل وجود داشته که تحت الشعاع این وضع جدید قرار خواهد گرفت. اینستاگرم و اصلی هایش هر روز به صفحات گوشی ما هجوم می آورند که بگویند رمز موفقیت آدم های موفق، در درجه ی اول جفتیابی و در درجه ی بعدْ ورود همه جانبه به تمام ساحت های زندگی جفت مذکور است. می خواهم بگویم رابطه ای که با همراهی دائمی هر دو نفر در تمامی برنامه های زندگی جفت شان پیش می رود، یا محتمل نیست یا اگر هم محتمل باشد اساسن چیز مهمل و بیهوده و دست چندمی ست که هیچ برآیند مهمی نخواهد داشت. آن قدر همیشه وقت کم است و فرصت ها محدود که دستکم برای من پذیرفتنی نیست اگر آن زمان را صرف برنامه ی جنبی دونفره ای کنم. نمی خواهم موارد استثنائی را منکر شوم ولی هر انسان متعهد -به لحاظ اجتماعی و سیاسی- و کارآمدی که من دیده ام، بخش قابل توجهی از زمانش را تنهایی سر کرده است حتی با وجود بودن در یک رابطه. آن اوایل که بهم میگفت من اصلن وقت بودن در یک رابطه را ندارم، به سخره گرفته بودمش و می گفتم تو فکر کرده ای دُن ژوانی چیزی هستی لابد که از این اداها می آیی. الان ولی به او حق می دهم تا حد زیادی. می دانم که هنوز هم او باهار است و من زمین و دوری اش دشوار و تاب نیاوردنی ولی شوربختانه باید بلخره با این حقیقت روبرو شد که آدم ها حتا بعد از شروع یک رابطه هم بسیاری از ابعاد زندگی شان از هم جدا خواهد بود. یعنی اگر نخواهند روند زندگی هم را مختل کنند و همان کارایی سابق را داشته باشند و در عین حال دائمن هم بیمناک نباشند که من ناچارم از فلان کار مهمم بزنم برای اثبات تمایلم به استمرار این رابطه، چاره ای ندارند جز اینکه فقدان موقتی هم را به رسمیت بشناسند.
Labels: UnderlineD |
برایش تعریف کردم ، ن ده روزی سگ رفیقشان را نگه میداشت ، رفته بودند مکزیک . سگ با ادب و نزاکت ، گاهی توی خانه میشاشید . حتی بلافاصله بعد از گردش بیرون از خانه . دست آخر ن رفته پت شاپ، پرسیده؛ چهکند ؟ برایش توضیح دادند خانهات را دوست دارد ، میشاشد تا قلمرو را نشانهگزاری کند . شاشیدنی از سر دوست داشتن.
اینها را وقتی گفتم که م تعریف میکرد وقتی زاییده ، آن روزهای عجیب و پر مشغلهی شش هفتهی اول گذشته ، وقتی تمام روز تک و تنها مشغول شیر دادن و عوض کردن جای بچه بوده ، به خود از ریخت افتادهاش توی آینه در تنهایی نگاه کرده میپرسیده ، کجا بودم وقتی دوستانم همین روزها را میگذراندند؟ برایش گفتم ما خیلی آگاهانه در مرزهای رفاقت شاشیدهایم . ماجرای سگ دوست ن را تعریف کردم تا بگویم ما از سر دوست داشتن ، فهم و شعور اجتماعی ، برای جلوگیری از ایجاد مزاحمت ، برای حفظ مرزها و مناسبات ، اشتباهی رفتهایم و گند زدهایم . آدمیزاد گاهی خیلی جدی همدلی لازم دارد و ما پشت حفظ حریم شخصی ، قایم شدیم . خومان هم ندیدیم چه بیابتکار عملایم . ته ظرافت رفتارمان خودداری و سکوت بود وقتی که باید دست کم برای هم چایی میریختیم یا دوتا گیلاس پر میکردیم ، حتی بدون گفتگو ، فقط برای اینکه تاکید کنیم ، هستیم ! موجودیم و قابل لمس . خیلی گذشت از آن روزها ... یک روزی غر میزدم برایش از روزگار غریبم . گفت عامدانه خودم را دور نگه داشتم ، برایش تصویر کتابنوشتههای تاریخدار را فرستاده بودم، شوهرم / ناتالیا کینگزبورگ ... تقارن تلخ و مضحکی بود . مات مانده بود که حقیقت دارد ؟ گفتم بله ، همینقدر گلدرشت و بیظرافت! میگفت باز هم خودم را دور نگه داشتم . گفتم من هم دور ماندنت را احترام گذاشتم ، خندیدیم هر دو ، اقرار کردیم هردو شاشیدهایم ... میدانستیم چه میگوییم. آمد پیشم . همین چند روز پیش ، یک جمعهی دلپذیر ... سه تا گلدان بیربط و رابطهی پای پنجره را نشانش دادم . بنسای را خودش آورده بود چند هفته پیش ، بنفشهی آفریقایی قدیمی به گل نشسته و سیکلمهی سال قبل رفیقی . سرحال و سرزنده . گفتم؛ میدانی؟ سه روش نگهداری متفاوت دارند ، اما پای این پنجرهی رو به جنوب ، یکجور و بیهیچ آداب و ترتیبی آبشان میدهم . مثل گاو آب میخورند مثل نگاتیو نور میبلعند . حالا فهمیدهام باز هم گند زدیم وقت محاسبه . سگ دوست ن یادت میآید ؟ ... یادش بود ! بقیهاش را خودش گفت ؛ چهقدر تلاش کردیم تفاوتها را بفهمیم و مطابقش رفتار کنیم . که کلیشهها بیرحمانهترین واقعیتهای روزگارند . همان کلیشههایی که بیشترین تلاش را کردیم تا ازشان فاصله بگیریم . تلاشی بیهوده . هر دو بسیار خسته بودیم ... بسیار ! [+] Labels: UnderlineD |
Wednesday, November 15, 2017
I guess it comes down a simple choice: Get busy living, or get busy dying*
اینجور نبود که من همیشه بدانم دارم چکار میکنم. همیشه هم نمی دانستم آیا راهی که می روم سرانجام به واهه ای میرسد یا سر به ترکستان دارد. فقط میدانستم که پافشاری بر شکست، زهر زندگی ام است و در سیاهی "شبهای هول" هم باز میشود خاک بن بست ترین زندانها را حتی با قاشق مضحکي تراشید.* صبر...صبر...صبر...چه صبوری کردم به پای خويش در گشودن قفلها. از کجا این آغازيدن های از نو را یاد گرفتم نمی دانم. تصویر خاصی جلوی رویم نیست. شاید از خستگی ناپذیری مادرم در مواجهه با گوشت تلخی های روزگار آمده یا زندگی کنار مقاومت جمعی ملتی که علیرغم همه ناکامی ها و نشدنها و آشوبها و مصیبتها همچنان میروند دربند و خزر و خلیج فارس را نگاه میکنند و در مهمانی ها خستگی ناپذیر ميرقصند و پایکوبی میکنند. و راست است. نماندن و راه افتادن، راه افتادن و خاکها را کنار زدن و رفتن، درد دارد. هراس دارد. زخم دارد. تنهایی دارد. عشق ماسیده دارد. نامه های ناگشوده و برگشتی دارد. خاطرات نیمه رها شده دارد. چشم بستن دارد روی قلبی که خواستنی را؛ حال هر چه که باشد، پافشاری میکند اما برايش میسر نیست. تهش، یک غم تيره ته نشین دارد که مثل بوی خاک وقت باران، گاهی به نشتري سر باز میکند و دوباره یادت می آورد کجا بود و چه شد. نماندن و رفتن، همه اینها را دارد. تنها چیزی که ندارد، حسرت است. و نداشتن حسرت به رفتن همه راههای بی بازگشت، بیراهه ها، بی چراغيها و پرسه هایش میارزد. * جمله اي از فیلم Shawshank Redemption که همیشه ارزش باز دیدن را دارد. Labels: UnderlineD |
.
بردباری آدمیزاد هولناکست. از استیصالش بزرگتر، فراگیرتر، ترسناکتر. از امیدش جانفرساتر.
خیلی وقت بود فکر میکردم از امید فرسایندهتر داریم؟ امروز پیدایش کردم. بردباری... صبرِ کشنده. این تاب آوردن لعنتی! Labels: UnderlineD |
Monday, November 13, 2017
امروز لیترالی ریست فکتوری شدم.
|
چهجوری اینقد میتونن حرف بزنن آدما؟ تا کی باید از محل کارم به خاطر آلودگی صوتی همکارانم در برم؟ یا به عبارتی چرا من کارمند کمحرف و بیحرف پیدا نمیکنم:|
|
پسره امروز اومده بود مصاحبه، داشت دربارهی هنجارهای سکشوال سخن میگفت. دیدم خیلی داره حاشیه میره و حرف میزنه، گفتم دوست خوب، اوضاع از مونوگامی و پلیگامی گذشته دیگه، حالِ معاصرْ اوریگامیه. خیلی خوشش اومد و رفت همینو تبدیل به استیتمنت کنه.
|
پرفکت استرینجرز دقیقا جمع وبلاگیهای قدیم بود، چهبسا هنوز، چهبساتر با کمی ارفاق حتا.
|
Friday, November 10, 2017
مواد لازم جهت دیدن دانکرک:
علف «هپی میوزیک» اصلِ آمستردام، یک بسته پایپ، یک عدد هوای سرد و آفتابی، مقداری لب رودخانه جهت کشیدن علف و های شدن، به مقدار لازم سینمای بغل رودخانه، یک عدد آبجوی کرونا، نفری سهتا فک کنم رفیق بیکلک، یک عدد اقرار میکنم که عجیبترین تجربهی صوتی-تصویریم در سینما رو داشتم. و اقرارتر میکنم که برگردم ایران باید بشینم فیلمه رو ببینم که چی بود اصن. تنها درک و دریافتی که دارم از فیلم، افکتهای صوتی تصویریه، طولانی، عمیق و بینظیر. |
Wednesday, November 8, 2017
الهه عکسی فرستاد مربوط به دوازده سیزده سال پیش. کنار او و رضا و چندنفر دیگر ایستاده بودم، مقنعه سرم بود. عکس را تماشا کردم و گریهام گرفت و بهش گفتم. گفت گریه چرا؟ ببین چه قیافههای احمقی داشتیم. از آن روزها یاد کرد که بعضی وقتها بعد از اینکه کارمان در آن ستاد خبری تمام میشد میآمدیم خانهی ما و تو از چرخش یک رقص بیژن مرتضوی میگذاشتیم و دوتایی با رضا آنقدر میرقصیدیم که به نفسنفس میافتادیم. بهش گفتم این آهنگ دیگر تبدیل به روضۀ من شده، هرجا بشنوم بیمعطلی اشکم درمیآید. بعد یادم به حرفهای ت افتاد. میگفت دوست دارد از برادرش حرف بزند اما آدمها میروند در فاز ناراحت، دست و پا میزنند که بحث عوض شود. فکر میکنند غمگینی که یادش افتادهای، یا یادش غمگین میکند. میخواهند فورا حالت را عوض کنند.
درحالیکه آدمی که حالا نیست بخش بزرگی از زندگیات بوده، ذهنت ازش پر است و دوست داری حرفش را بزنی، یک خاطره ساده تعریف کنی، چیزی که بعدش آه و حسرت و اشک نباشد. اما هربار که از او حرف میزنی فکر میکنند از فقدانش میگویی. فقدانش چسبیده به یادش و هرجا از رفتهای یادی شود مثل حیوان گرسنه از راه میرسد و همهچیز را بو میکند و میلیسد. این است که دیگر او را از حرفهایت هم حذف میکنی. تا فقدان کامل شود.
روزهای بعد از مردن رضا، حسی شبیه مرگ خودم داشتم. تا بحال دوستی اینقدر نزدیک به من و سن من را از دست نداده بودم. انگار رفته بودم توی همان آکواریومی که الکساندر همن توصیف میکرد وقتی بچه نوزادش بیمار شده بود: با همهچیز و همهکس غریبه شده بودم. پیام همهی غریبهها، درختها، ازدحام ماشینها و آسمان روشن این بود: آب از آب تکان نخورده. مرثیهی واقعی مرگ. به هر چیز نگاه میکردم نبودن رضا را میدیدم. و ناخودآگاه درباره بزرگترین وسوسهام تصویرسازی میکردم: فردای مرگ خودم. نگاه کردن به یک روز عادی، وقتی خودت وجود نداری، دیدن تاثیر نبودنت در خیابانها و مغازهها و عجلهی زندگی، یا دیدن بیتاثیریِ مطلقِ نبودنت. وسوسهای که جوابش را میدانی، اما میخواهی واقعاً تجربهاش کنی. میخواهی برای یک روز یا حتا چندساعت جهان را بدون خودت ببینی.
سالهای آخر، رابطهام با رضا شکرآب بود و نمیدانم این تاثیری در میزان ناراحتیام از مرگش داشت یا نه. از خودم و الهه و بقیه کسانی که خبر داشتند مدام میپرسیدم یعنی از این است که اینقدر میسوزم؟ آخریها در توییتر آمده بود سراغم، این پا و آن پا کرده بودم، رفته بود. مثل آبی که از لای دستهایم ریخته باشد.
صدایش خیلی زنده در گوشم است و نفرینش: آتش بر دهانت. طرز خودنویس دست گرفتنش، و ژستی که وقتی میخواست به چیزی عمیق فکر کند میگرفت. چندوقت بگذرد وضوح صدای رضا از حافظهام میرود؟ کاش هیچوقت.
Labels: UnderlineD |
طی اقدامی ویرجینیا-گلف-وار رفتم موهامو یه سانتی کوتاه کردم و سپس رفتم نقرهایش کردم فلذا هماکنون شبیه انیمههای ژاپنی شدهم و میتونم به کارتل مورد علاقهم بپیوندم حتا.
|
بریکآپم به قدری با استقبال پرشور و گستردهی آحاد ملت مواجه شده که دیگه کمکم داره بهم بَر میخوره:| احساس میکنم حوصلهی معاشرتهای گسترده و روابط موازی رو هم ندارم انیمور. اما دست تقدیر مایل نیست مونوگام بشم مثکه.
|
Monday, November 6, 2017
«و دیگر هیچوقت ندیدمش»، این عبارت به دفعات در کار نویسندهی شیلیایی، روبرتو بولانیو، تکرار میشود که چهار سال پیش (سال ۲۰۰۵) در بارسلونا به سن پنجاه سالگی درگذشت. در ده رمان و سه مجموعه داستان بولانیو -که همه در ده سال طوفانی آخر عمرش کامل شدند، پیش از آنکه او به نارسایی کبدیای تسلیم شود که خود میدانست عامل پایان زودهنگام زندگیاش خواهد بود- شخصیتها چنان از خلال زندگی نویسندهشان عبور میکردند که گویی دست به هجرتی اجباری زدهاند. دوستیهای سفت و سخت و استوار آنها و بعد ترک شغل، رها کردن آپارتمان بدون گذاشتن یادداشت، جا ماندن از پرواز، بازگشت به خانه، اختیار کردن هویتهای جدید، رها کردن روابطی بسیار عاشقانه، قطع ارتباط با تمام کسانی که میشناختند، سر به بیابان گذاشتن و ناپدید شدن. در جهان بولانیو، روابط، پرهیجان و گذراست، خاطرات تحت سیطرهی هیجاناتاند و روایتهای او اغلب از زبان مردمیست که کسانی ترکشان کردهاند.
شرم نوشتن --- روبرتو بولانیو Labels: UnderlineD |
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟ خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست. |
Sunday, November 5, 2017
انسانیت را دوست میدارم. اما از خودم در شگفتم. هر چه بیشتر انسانیت را در مفهوم عام دوست میدارم، انسان را در مفهوم خاص یعنی مجزا، به صورت فردی، کمتر دوست میدارم. در رویاهایم اغلب به طرح ریزیهای ایثارگرانه برای خدمت به انسانیت رسیدهام و اگر ناگهان پای ضرورت به میان میآمد، چه بسا با تصلیب روبرو میشدم؛ و با اینهمه، به تجربه میدانم که نمیتوانم روی هم دو روز با کسی در یک اتاق سر کنم. همین که کسی نزدیکم باشد، منش او حرمتم را به هم میزند و آزادیم را محدود میکند. طی بیست و چهار ساعت حتی از بهترین آدمها هم زده میشوم؛ از یکی به دلیل اینکه دیر دست از غذا میکشد، از دیگری به این دلیل که سرماخوردگی دارد و مرتب فین میکند. نسبت به آدمها در همان لحظهای که به نزدیکم میآیند کینه دار میشوم. اما همیشه پیش آمده است که هر چه بیشتر از آدمها به طور فردی بیزار .میشوم عشقم نسبت به انسانیت شعلهورتر میشود
فیودور داستایفسکی
برادران کارامازوف
Labels: UnderlineD |
بطری سبزم از آب خالی بود و جای چنگ باجو روی مچ دستم میسوخت، بطری را از غصه دیروزم پر کردم توی یخچال گذاشتمش تا حسابی خنک شود. حقیقتش من جایی برای غصه خوردن مدام امضا دادهام چون به هر حال عزاداری راحتتر و قابل دسترستر از باقی قضایاست. من حتی توی اتوبوس در حالی که به پای دختر جلویی نگاه میکنم غصه میخورم چون کفش تختش بلخره دهن کمرش را سرویس خواهد کرد. دیروز وقتی پیرمرد توی ایستگاه برایم تعریف کرد سی سال است هر روز ده تا کار خوب میکند و در تمام سالهایی که توی اداره درمان و وزارت بهداشت و بیمارستان فلان بوده حتی یک نفر هم نبوده که او در حقش بدی کند چشمانم از غصه برق زد، بعد برایم ماجرای عاشقانه پسرش را که به بنبست عجیبی خورده بود تعریف کرد و گفت از حساب کارهای خوب سیسالهاش کارت کشیده و باعث معجزهای توی آن ماجرا شده. آنجا دیگر از شدت غصه برای پیرمردی که توی ایستگاه اتوبوس با دستان لرزان و روزنامههای پیرمردیاش داستانهای بامزه میگوید چشمانم پر از اشک شد و در حالی که پی اتوبوس تازه رسیده میدویدم فریاد زدم برای من هم دعا کن و او گفت پس تو هم به این راه بیا و ده تا کار خوب هر روزهات را انجام بده. وقتی سوار اتوبوس شدم دیگر قلبم مثل قبل نمیتپید و حجم بزرگی از اکسیژن یک جایی توی رگهایم منتظر بود تا با طوفانی از هیجان فواره بزند توی قلبم و از چشمانم به جای اشک خون ببارد. توی راه از سبزی فروش جلوی سازمان سبزی خریدم و هربار که خواستم پولش را بدهم گفت دوتا بیشتر بردار که بشه انقدر، آخریندسته ترخون را برداشتم و دو هزارتومنی پر سر و صدایی را به فروشنده دادم و غصه جدیدم را مثل رسید برداشت پول توی جیب بغل کیفم فرو کردم . وقتی رسیدم خانه هفتهی دومی بود که پنجشنبه بود و رامین توی خانه با ناهار منتظرم نبود، غصههایم که دیگر توی بطریهای کوچک و قابل دسترسی همه جا بودند تا یکیشان را بردارم و سر بکشم و اشکم راه بیفتد از چشمم افتاده بودند، باید استراحت میکردم، برای غصه خوردن شبانهام باید حتما استراحت میکردم. همین که چشمانم گرم شد و پشت پلکهایم نارنجی کمرنگی شد که به خاکستری میرفت تمام بطریهای کوچک پر از غصه و رسیدهای مچاله شدهی جیب بغل کیفم و خطهای ناتمام و لرزان طراحیهای غمگینم طی اقدامی دستهجمعی خودشان را بالای سرم رساندند و همزمان توی سرم خورد شدند و تکههاشان به پرواز درآمدند. از خواب نرفتهام با گریهای که دیگر اشکی نداشت و خون بیرنگی بود که از لابهلای عضلات صورتم به بیرون میپاشید از خواب پریدم و دهن کج شده و موهای وز شدهام را توی آینه نگاه کردم و از این که دیگر خودم دارم تبدیل به مجسمه تمام قد غصه میشوم به خودم بالیدم و بار دیگر به رختخواب برگشتم برای ادامهی مسیر. زمان برای غصه خوردن و اندوه کش میآمد و صدایی از گلویم بیرون نمیآمد، هیچ کس عجلهای نداشت، من بیحرکت و شل و ول خودم را به تخت با اندوه بیپایانم میخ کرده بودم و نور عصرانه پاییزی دست و پایش را از میان برگهای آمادهی جدایی جمع میکرد و سایهی خاکستری اندوه ِ تمام چیزهایی که میشناسمشان، آرام آرام توی سبد جورابهای پشت کمد هم نفوذ میکرد، میان این تیرگی تمام نشدنی دندانهای سفیدی هم بودند میان لبهای نارنجی براق که توی هوا میچرخیدند و خندههای بیصدای زنندهشان بعد از این که چشمانم را میزد تکههای ریز و ناپیدای اندوه را هم توی هوا روشن و قابل رویت میکرد و جهان پیش رویم را هزار برابر غمگینتر از چیزی که بود پشت پلکهایم جا میگذاشت. صبح وقتی از خواب بیدار شدم از بیصدایی و آرامش سرم فهمیدم فرآیند تکاملم به سرانجام رسید و حالا دیگر خودم منبع لایتناهی اندوهم. مجسمهی غصه ای که صاف صاف لابهلای دیوارهای سفید خانهای پرنور راه میرود و با هر نگاه و بازدمش خاکستر غصههای خوردهاش را به همه چیز میپاشد. دیگر چیزی برای غصه خوردن وجود ندارد چون زبانم از تکههای غصه و اندوه ساخته شدهاند و نگاهم ادامهی کشدار رنجیست از کف کفش دختر توی اتوبوس و روزنامههای پهن شده پیرمرد توی ایستگاه و یک دسته ترخون روی چرخدستی. Labels: UnderlineD |
ماندن در یک رابطه آزاردهنده قطعا دلایل زیادی دارد. برای همه هم فرق دارد. یکی از بارهایی که من در همچین رابطهای گیر کرده بودم اما به خاطر خامی خودم بود. امروز که یاد یکی از آن دعواهای کوفتی افتادم باز به یادم آمد. تنها انسانی بود که من در زندگی با او دعوا میکردم. دعوا را فقط آدمهایی میکنند که حرف هم را نمیفهمند یا بلد نیستند حرف بزنند. من با آدمها دعوا نمیکنم. یا حرف هم را میفهیم یا اینکه من میگذارم میروم. حالا دیگر میگذارم میروم. اما در آن جا گیر کرده بودم. میدانستم که خیلی دارم اشتباه میکنم. اما به هزار و یک دلیل، از جمله بی جراتی و بی جرزگی خودم به آن ادامه دادم. به اندازه خوبی هم. خام بودن بود که باعث این بیجراتی میشد. ترسیدن از عواقب احتمالی. یا پررنگ بودن روابط پیچیده شده به آن یک رابطه. و البته اینکه میدانستم یک دوره سختی پیش رو خواهد بود و طرفم هم دوستم بود و نمیخواستم ناراحتش کنم. واقعا نمیخواستم. اما اینکه همه این دلایل باعث بشود آدم به یک کار اشتباه ادامه بدهد به خاطر این است که به اندازه کافی تجربه ندارد. من نداشتم. اصلا نداشتم. بلد نبودم چیزی را بهم بزنم و پای عواقبش هم -از جمله رنجاندن کسی که دوستش دارم- بیاستم. یک وقتهایی مثل امروز که یاد یکی از آن دعواهای احمقانه میافتم و کاری که آن بحثها با روح و روانم میکرد تنم میلرزد که واقعا چرا اینقدر زجر کشیدم- و احتمالا زجر هم دادم. تجاوز مسلم بود. به جسمم و روحم. اما من نمیفهمیدم یا خودم را به نفهمیدن میزدم. *آن آدمهایی هم که خامی طرف را میفهمند و متوجه قدرت خودشان هم میشوند، خیلی خوب از آن استفاده میکنند. همینکه بدانند چون دوستشان دارید نمیخواهید آنها را برنجانید، از آن استفاده را میکنند. از جایگاه اجتماعی، اقتصادی و حرفهای هم که اگر بهشان وابسته باشید که چه بدتر. Labels: UnderlineD |
Saturday, November 4, 2017
دخترک امشب اومده اینجا پیش من بخوابه. رفتیم گامار استیک خوردیم برگشتیم خونه. بعد از یکی دو ماه اولین شبیه که دارم سریال نمیبینم و به جاش کتاب میخونم قبل خواب. یه جوری که انگار مث قدیما همهچیِ خونه سر جاشه. همهچیِ زندگی.
|
Friday, November 3, 2017
تکست دادم که «هر وقت بیدار شدی تعریف کن دیشب که بود و چه کرد». رسمن هیچی یادم نمیومد. یکی دو ساعت بعد جواب داد چیز خاصی نبود. مث همیشه دو سه بار «ترین» داشتیم و اینبار حتا در استانداردهای من هم «او مای گاد» بود اوضاع.
برام عجیبه که بعد از دو سال ناناستاپ با هم بودن، بعد از اینهمه فراز و فرود و بریکآپهای پیاپی و بدقلقیهای دوطرفهی مدام، هنوز توی سکس اینهمه دستاورد جدید و عجیب و تکرارنشدنی داریم با هم و هنوز هیچی تکراری نشده برامون. و عجیبتر اینکه یه وقتایی میبینی آدمه رو حتا حاضر نیستی ببینی، اینقد که از دستش شاکیای، اما دقیقا تو همون لحظه میتونی برای بار هزارم باهاش بِست سکس اِوِر داشته باشی. با گوشیام و حوصله ندارم سرچ کنم. امام یه جملهی قصار داشت با این مضمون که این محرم است که انقلاب (اسلام؟) را زنده نگه داشته است. حالا حکایت ماست. این همفازی عجیب و غریب در سکس است که نان-ریلیشن-شیپ ما را اینجوری اجتنابناپذیر نگه داشته است. واقعا دارم خودمو نمیفهمم. یعنی دارم کیلومترها جلوتر از خط قرمزهام با این آدم میخوابم و آی کنت هلپ ایت. |
طی اتفاقات دو ماه اخیر و طی پروسهی مریضیم، ده کیلو وزن کم کردم. چند روز پیش نصاب پروجکشن اومده بود پروجکشن رو تنظیم کنه، سرش رو برگردوند طرف من ازم یه سوال بپرسه، دید اشکام داره میاد پایین. گفت خانوم گریه نداره که، الان سه سوت درستش میکنم. دیدم بهتره براش توضیح ندم به خاطر پروجکشن دارم گریه نمیکنم. توضیح ندادم هم. خلاصه دیدم دو ماهه درست حسابی چیزی نمیخورم و دو ماهه اشکام دارن بند نمیان و دو ماهه تو بیمارستان و مطب دکتر و هر اتاق انتظار دیگهای حتا یه نفرو هم ندیدهم کتاب دستش باشه، لذا زنگ زدم به تراپیستم گفتم دیگه اشکام بند نمیان، یه وقت اورژانس میخوام. تراپیستم ازوناست که اولین وقتش چهار ماه دیگهست، اما فردا صبحش منشیش زنگ زد گفت امروز ساعت یک بیا. بیدار شدم دوش گرفتم و در حالی که اشکام بند نمیومدن رفتم پیشش. میدونستم چیا ممکنه بهم بگه. همونا رو هم گفت. بهش گفتم قرص بده. نداد. گفتم برم سفر؟ اجازه نداد. گفتم دکتر میدونستم بیام پیشتون ضایعم میکنین. گفت رفتی بعد از یک سال و نیم اومدی، حالا انتظار داری تشویقت هم کنم؟ گفتم خودتون گفتین خوبی دیگه نیا. گفت یه ایمیل میتونستی بزنی وسط اون سفرهای رنگ و وارنگت، که فلانی من حالم خوبه، دمت گرم، دمم گرم؛ نمیتونستی؟
اعتراف میکنم هرگز و هرگز و هرگز این یه قلم کار به ذهنم خطور نکرده بود. دیدم تراپیستم هم یهجورایی ازم شاکیه. حالا خیلی لفافه و در مدل خودش؛ ولی شاکیه. به قول فرزندانم که روزی سه بار به خاطر استفاده ازین اصطلاح تقبیحشون میکنم، «پشمام ریخت»:| تراپیستم خداست. یه آدم مسلط خونسرد باهوش، که حتا آگاهانه حاضری بهش اجازه بدی حرفایی رو بهت بزنه که بلدی اما بازم لازم داری بشنویش. بابت همهچی از روم رد شد. با چشم گریان رفتم پیشش، با لب خندان اومدم بیرون. دنیا یه هو برام دوباره ساده و معمولی شد. برنگشتم خونه. دلم خواست برم موهامو کوتاه کوتاه کنم. یه سانتی. قاعدتا باید میرفتم پیش فرزانه که سالهاست موهامو پیشش کوتاه میکنم و بهش اعتماد کامل دارم. پیش فرزانه نرفتم اما. رفتم پیش فرانک، که دو روز پیش نگار بهم معرفی کرده بود. فرداش نگار تکست داده بود که آیدا برو پیش فرانک حتما، حالتخوب میشه. رفتم نشستم تو آرایشگاهه. آرایشگاهه اصلا مدل من نبود. همه هم یهجوری نگام میکردن که معلوم بود آدمِ اون فضا نیستم. سعی کردم از بین دخترای رنگ و وارنگ، حدس بزنم فرانک کدومه. دیدم یکی با تیغ داره کوپ میکنه. با خودم گفتم خودشه. یه ربعی نشستم دستشو نگاه کردم. از جوری که قیچی و تیغ رو میگرفت بهش اعتماد کردم. معلوم بود کار خودشو بلده. رفتم جلو گفتم اومدم موهامو از ته بزنم. گفت موهای الانت هم خیلی خوشگلهها. گفتم حالم اما بده. گفت اوهوم، معلومه. بسپار به من. درستش میکنیم. طی دو ماه اخیر ده کیلو وزن کم کردهم و موهامم از ته زدهم، شدهم عین دختر مدرسهایا. دیروز چکهام تموم شده بود رفتم درخواست دستهچک جدید بدم، رئیس بانک نه تنها قیافهمو نشناخت، که چند بار سن و شغلمو چک کرد ببینه چرا یه بچه مدرسهای باید دستهچک داشته باشه. حالم اما بازنشستهست. بازنشستهست و صبحا زود بیدار میشه و شبا زود میخوابه و یه کولهپشتی انداخته پشتش داره توریستطور خیابونا رو نگاه میکنه و هیچ حس خاصی نداره، خیلی امام-طور. |
... «میگذشت. نمیتوانستم جلوی گذشتنش را بگیرم. میگذشت و کارش را میکرد، تراشیدن، ساییدن، آنقدر چاقو را توی زخم چرخاندن که تمام خونها بریزد و بعدش زخمت همان پوستت شود، از شکل افتاده، اما بازگشته. در تک به تک روزها میگذشت و من گذشتنش را میدیدم و نمیتوانستم جلویش را بگیرم. میگذشت و نمیدانستم آخرش چی ازم میماند، چی ازمان میماند. اولها محکم چسبیده بودم و درد کندن بیشتر بود. بعدها دستم خسته شدم و نگاهم خستهتر شد و دیگر ندیدم و نفهمیدم چیها از دست میرفت و اگر هم میفهمیدم، عذابش کمتر بود. در سکوتتر بود. اما مثل مستی از سرت میپرید و خماریاش میشد تلخی به یاد آوردن چیزی که برای فراموشیاش، و باز از یاد نبردنش، زیاد و جانفرسا جنگیدی.» Labels: UnderlineD |
Wednesday, November 1, 2017
خانم دَلُوِی با خود گفت «نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی».
...
از خود پرسید، پس اهمیتی دارد، اهمیتی دارد که باید لاجرم بهطور کامل توقف کند؛ همهی اینها باید بدون او ادامه یابند؛ مایهی بیزاریاش بود؛ یا اینکه تسلّایی بود که باور کند مرگ پایان مطلق است؟ اما در خیابانهای تهران، در اوج و فرودِ همهچیز، اینجا، آنجا، او به نحوی باقی میماند، سید باقی میماند، در یکدیگر میزیستند، او، مطمئن بود، جزئی از درختان خانه بود؛ جزئی از آن خانه در آنجا، زشت، که داشت ذرهذره از هم میپاشید و میرُمبید.
خانم دلوى، با دخل و تصرف
Labels: las comillas |