Desire knows no bounds |
Monday, February 26, 2007 هاها.. به طرز جالب و کاملا تصادفانهای کشف کردم اين خانوم مهندسی که همهش اسمشو دارم تو قراردادهامون میبينم و داريم با شرکتشون روی پروژهی متروی اصفهان کار میکنيم همانا کسی نيست جز مامان نگار!! دنياهه داره میشه قد يه گردو!!
يعنی همون مامان نگاری که من رسمن عاشقشم و میمردم واسه توصيفای نگار وقتی در موردش حرف میزد، برابر است با خانوم مهندس اتوکشيدهههی پروژهی اصفهان که همه ازش حساب میبرن! کم مونده پس فردا معلوم شه مشاورای پروژهی بانک سامان هم مجتبا و سيامکان!! ××××× امروز دفاع بچهها بود.. با اينکه ارائههاشون نسبتا معمولی بود، اما رسالههاشون کلی خوندنی بودن، خوشمان آمد بسی.. ××××× دوست دارم رابطههايی رو که پر از زوايای قلفتیان. ××××× فيلم بيست انگشت رو ديدم.. چه قدر میشناختم مردای فيلم رو.. و چه قدرتر بازی بيژن طبيعی دراومده بود. هزارتا مرسی پرستو جونم. اميدوارم سنگت زودتر پيدا شه و کافه دربنديه هم يه بيست دقيقهای نزديکتر!! ××××× اين آقای نامجو با اون ليريک محترم "رفتم سر کوچه"، آبروی من رو برد از اساس! درست زمانی که میخواست دنيا رو با ادبيات خاص خودش جدی نگيره مهندس غ. اومد نشست پهلوی من واسه کرکسيون؛ آخر اتوبوس جهانگردی! منم هول شدم به جای مديا پلير، کد رو بستم و محسن خان همچنان در حضور همکار محترم ما به سيگار گرفتنش ادامه داد! ××××× تقی و کريم رو که يادتونه؟ پسرعمو بودن با هم، يکیشون هاش ب بود و اون يکی ب دو. امشب تصادفا زير بارون تقی سه تا برادر سه قلوشو پيدا کرد که دست سرنوشت تو بيمارستان از هم جداشون کرده بود. عزيز و سيد و جلال. بعد اينا يه سری فاميل پولدار خيلی شيک هم دارن که تو جعبه الگانت باريکهی استدلر زندگی میکنن! هم خونوادهی شيش نفرهشون هست، هم دوازده نفره. بعد من میميرم واسه اون ب هشته و ب دوازدهه، که گمونم بزرگ خاندان باشن. منتها اين تقی اينا نه که وضع مالیشون همچين تعريفی نداره، هنوز افتخار همنشينی با خاندان جعبه طراحی استدلر رو پيدا نکردهن. و خوب البته واضح و مبرهن است که خاندان استدلریها بسی نرمتر و مهربانتر و قابل تراشيدنتر از فابرکسلیها میباشند! ××××× * |
Sunday, February 25, 2007 يه کاغذ گراف گندهی پنجاه در هفتاد برداشتم و روش با ماژيک قرمز نوشتم: Lili, easy as a kiss we'll find an answer put all your fears back in the shade don't become a ghost without no colour cause you're the best paint life ever made چسبوندمش روبروم، روی ديوار پشت مانيتور.. نگاش که میکنم، گوشش که میکنم، اشکام قل میخورن.. يعنی ممکنه بشه يه راهی پيدا کرد؟ يه جوابی، چيزی؟.. خوبم اما.. زانوی غم در بغل گرفته نيستم.. آروم خوبم.. هر چی که بشه بازم میتونيم يه راهی پيدا کنيم، نه؟.. اوهووم.. بیشک-لی میتونيم..
|
لعنتی!
به جز اولين وبلاگم، از دوتای ديگه رسمن میترسم.. خوندن آرشيوشون، حتا شده گذری و سطحی، حالمو بد میکنه.. يه چيزی ته قلبم مچاله میشه، تير میکشه، و درد توی رگهام نشت میکنه.. آهنگه که پخش میشه، اعصابمو میريزه به هم.. هرجا بشنومش، يه هو جا میخورم ناخوداگاه.. اضطراب تزريق میکنه بهم.. من هنوز میترسم. |
Saturday, February 24, 2007 اين آهنگه بدجوری منه.. بدجوری..
Like a bird on the wire like a drunk in a midnight choir I have tried in my way to be free ..... But I swear by this song and by all that I have done wrong I will make it all up to thee |
موقع ناهار حرف کشيده شد به پست "در باغ زيتون چه کسی اضافه بود".. مارال شروع کرد به توضيح دادن حسش بعد از خوندن اون نوشتههه.. من گفتم اما واسه خودم يه جوريه، يعنی پستای قبل و بعد وبلاگم اصن به اون نوشته و آهنگه نميان.. حال و هوام هم اون مدليا نيست ديگه انیمور.. پستهای قبل و بعدش رو که نگاه میکنم، مثه اين میمونه که وسط فيلم تارکوفسکی تبليغ پفک چیتوز پخش کنن.. که مارال جان در نهايت سرعت و خونسردی حرفمو تصحيح کرد: "آره اون پسته مثه تبليغ تارکوفسکی بود وسط پفک چیتوز"!.. و خوب لازم به ذکر نيست که من چه قدر سپاسگزارم از اينهمه لطف!!
البته تو دوره و زمونهای که من و اردشير با هم تو يه فولدر باشيم، ديگه اينجور کامنتا کاملا بديهی و مبرهن است صد البته! |
Lili,easy as a kiss we'll find an answer put all your fears back in the shade don't become a ghost without no colour cause you're the best paint life ever made [+]
|
Friday, February 23, 2007
کاش میشد آدمها رو با کلمه در آغوش کشيد.. از اون بغلهای آروم طولانی و بیکلام..
|
میشينم پای کامپيوتر، ميل باکس و ليست بلاگ رولينگ رو باز میکنم.. اوه اوه، راه نداره.. پا میشم يه ليوان چايی میريزم و با يه شيرينی خامهای گنده برمیگردم پشت مانيتور، پاهامو دراز میکنم روی ميز، و سر حوصله میرم سروقت سه اتفاق ِ چای-شيرينی-لازم.. ميل جين جين، و وبلاگهای تازه آپديت شدهی شقايق و هرمس.. هميشه موقع خوندن اين سه نفر دلم میخواد سر صبر يه چيزی بخورم و يواش يواش با نوشتهها حال کنم..
ميلهای جين جين هميشه کيلومتريه.. کيلومتری و پينگليش و پر از لغاتی که تو ديکشنری کلامی من وجود خارجی نداره.. اما از دهن اين آدم که میخونمشون، انگار واژهای مناسبتر از اونا وجود نداره در تاريخ عالم لغت!.. هميشه پر از ايده و تئوريه اين بشر.. تئوریهای ضايع پر از نبوغ.. پر از داد و بيداد و فحش و بد و بیراه و دری وری و شوخی و خنده و يه عالمه مهربونی که حتا از پشت حروف زشت و بدترکيب با فونت آريل هم نشت میکنن تو دل آدم.. فک کنم يکی دو سالی میشه که بازی خدا بودن-بنده بودن رو شروع کرديم تو ميلهامون.. و جالبه، اين بازيه کم کم منو داره به درک درستی از خدا میرسونه جدی جدی!!.. يعنی حتا ممکنه طی اين پروسه من کلی خدا رو باورتر کنم، احساساتش رو به عنوان يک خدا درک کنم و خيلی از دستورها و توقعهاشو بفهمم.. حسی که تو ميلها هست، حس جالبيه.. يه حس گنگ و بینام ، که علیرغم بیهمهچيز بودنش، اصيله.. اصيله، چون بیحاشيهست.. بی حشو و زائدهست.. همينيه که هست و دخل و تصرف و اما و اگر و شايد و بايدی توش نيست.. دوست دارم حسهايی از اين دست رو.. لااقل تو اين سالهای وبلاگی اينو ديگه خوب فهميدهم که چه قدر کمن آدمايی که بشه باهاشون به سادگی دوست شد و دوست موند و اينهمه دوست موند.. حالا از همهی اينا گذشته، ميل امروزيه حسابش اصن جدا بود کلی.. فِرت رفت چسبيد ته ته دلم بس که مثه يه نماز بود مدلش، يه نمازی که فقط ِ فقط وقتی میخونيش که واقعنی هوس خداهه رو کرده باشی.. |
Wednesday, February 21, 2007
امروز با موفقيت تمام مخ آقا اصليهی آرمانی رو زدم.. اونقدر که نه تنها ابعاد و پرينت کاری که میخواستيم رو بهم داد، بلکه حاضر شد عکس هم بگيريم از کارش، منتها من در راستای کلاس گذاشتنهام گفتم خودم که فرصتش رو ندارم اما ممکنه همکارمو بفرستم بياد عکس بگيره! وقتی داشتم برای بچهها تعريف میکردم، مهندس غ. پرسيد: احيانا منظورت از اون همکاره من که نبودم؟!
اما خوشمان آمد بسی، همون آقا آرمانیای که حتا از پلهها پايين نمياد جواب مشتری رو بده و راس يک و نيم ديگه کسی رو بالا راه نمیده امروز تا دو و نيم داشت برام دنبال بار میگشت و طرح میزد. آخرشم گفت من ازتون دعوت میکنم بياين با ما کار کنين. اما من وفاداريم رو به مهندس غ. و همکاران به شدت حفظ کردم و اصلن هم وسوسه نشدم و درجا جواب منفی دادم. اممم، خوب راستش وسوسه که شدم يه کم، يعنی حتا خيلی، اما واقعا درجا و کاملا غريزی گفتم نه! بعد از تجربهی ديروز موندريان و پرلا و امروز هم آرمانی، م.غ. به اين نتيجه رسونده شد که اگه ديگه با من نياد کارمون خيلی زودتر و بهتر پيش میره! بعد وقتی زنگ زدن که ساعت کلاسای اسپانيش ترم آينده رو بهم بگن و منم داشتم ساعتا رو باهاشون چک میکردم و وسط حرف زدنام با تلفن آقای ميم و آقای غين جفتشون اومدن با ايما و اشاره بهم فهموندن که مبادا از ساعتای کارم تو شرکت بهشون وقت بدم و اينا، کلی احساس خود-مفيد-بينی کردم در زندگانی. يعنی راستش برای اولين بار حس کردم که فاينالی دارم يه کاری میکنم که هم خودم عاشقشم، هم برای کاره بهم احتياج دارن و هنوز هيچی نشده اينهمه بهم اعتماد کردهن. |
Tuesday, February 20, 2007
در باغ زيتون چه کسی اضافه بود؟
انگار هزار سال گذشته باشد.. با خود فکر میکنم: به همين سادگی؟.. يعنی میشود همهی خاطرهها را در جعبهای گذاشت و درش را مهر و موم کرد و به کشوی خاک گرفته سپرد و تمام؟.. پايان قصه چيزی کم دارد انگار.. اصراری، انکاری، دستاويزی، چيزی؛ که لااقل بتوان به آن استناد کرد و آويزان شد و از همهی آنچه بود دفاع کرد.. حرفی، سخنی، کلامی؛ که پايانی قاطعانه باشد دست کم، بر همهی آنچه قطعيت محض میپنداشتيمش.. پايان قصه چيزی کم داشت .. اسفند هشتاد و پنج |
آقا فيلمیمون کلی معرفت به خرج داد تو همين کم روزی که اومد تهران خودش ليست جديدشو برام آورد.. به بقيه گفته بود وقت ندارم.. بعد تو همون يه ربع نيم ساعتی که داشتيم حرف میزديم فهميدم چهقد دلم براش تنگ شده بوده، عين دوست قديمی واقعنيا.. از اون آدماييه که خيلی میشد باهاشون حرف زد، حرفای سر و تهدار.. حيف که ديگه تهرانو دوست نداره و برنمیگرده..
يکی از خواص کامنت گذاشتن تو وبلاگها اينه که ممکنه تصادفا با افرادی آشنا بشين يا بعدا آشناتر از آب دربياين که کلی فيلم محترم بدن به آدم.. حرف زدن با اين رفيقمون تونسته نظر منو نسبت به نسل جديد و توخالی و بیسواد بودنشون از حالت مطلق جزميانه دربياره! انیوی، هی میشينم فيلمارو ورق میزنم و هی دلم میخواد عيد همهش تو خونه باشم بشينم ناناستاپ فيلم ببينم. به شدت دلم برای وقتگذرونیهام تنگ شده.. واسه هيچکاری نداشتنهام.. تراکتوروار فيلم ديدن و کتاب خوندنهام.. اصلن تصورشم نمیکردم که مهندس غ. هم دانشگاه تهرانی باشه.. اين بشر از هر چيز آرتيستيکی سر رشته داره.. بعد از اول هم که دستشو رو نمیکنه که.. میذاره حسابی اظهار فضل کنی و جولان بدی واسه خودت، بعد با يه کامنت کوچيکی که میده میفهمی خودش يه عمر اينکاره بوده و آدم حسابی ضايع میشه.. از وقتی باهاش همکار شدهم، ديگه جلو زبونمو میگيرم و فِرت و فِرت در مورد هر چيزی اظهار فضل نمیکنم. اگه تصور کنيم معمارا از هرچيزی به عمق يک سانت سرشون میشه، به نظرم گرافيک خوندهها عمقشون يک وجب باشه. چون کارشون تو دوران دانشگاه پرکتيکالتر بوده. اونوقت چه برسه به مهندس غ. که هم معماری خونده، هم گرافيک، هم ده سال با ميرميران کار کرده. |
Saturday, February 17, 2007
اعتياد جديد: نيد فور اسپيد-کربن!
بين فيلمای امسال، pieces of April رو دوست داشتم کلی.. نمیدونم چرا اينهمه خوب بود ديدنش! به يمن پروژهی آقا پولداره، با کلی مبل فروشی و چوب فروشی و عتيقهفروشی مهم مهم آشنا شدم که بايد بهت وقت قبلی بدن بری کاراشونو ببينی و اينا.. بعد آدم کاراشونو که میبينه، هی میفهمه که بهتره آدم خيلی خيلی پولدار باشه تا اينکه نسبتا پولدار باشه.. البته من اين موضوع رو قبلا سر جريان بوتيک بلژيکی کوه نور فهميده بودم، الان دارم هی بيشتر میفهمم.. تازه حتا اينم فهميدهم که ديزاين کردن واسه يه آدم پولدار خيلی سختتر از يه آدم بیپوله.. چون طرف نه که خيلی پول خرج میکنه، انتظار داره خونهش بشه يه چيز مافوق تصور، ولی خوب نمیشه که.. امروز در حين رولووه کردن خونههه، به اين نتيجهی قاطعانه رسيدم که بخش اعظمی از آرامش مهندس غ. مال اينه که در آن واحد اصولا بيشتر از يک کار رو نمیتونه پروسس کنه.. اينه که بقيهی مدارهاش عملا کار نمیکنن و تو هر چقدر هم که بال بال بزنی اون در نهايت خونسردی و آرامش کار خودشو میکنه باز.. مثلا وقتی داره رانندگی میکنه و من دارم هی توضيح میدم که فلان چيزو چيکارش کنيم، ديگه نمیتونه تابلوها رو بخونه و اشتباه بزرگيه که فکر کنی ممکنه از خروجی مناسب خارج شه، اينه که به راحتی ممکنه سه دور تو چمران بچرخه.. يعنی دقيقا دفعهی دوم و سوم هم ممکنه!.. اما عوضش آدم هی ازش کلی چيز ياد میگيره.. داريم يه پروژهی نفسگير زشت و بیريخت و گنده رو شروع میکنيم که پدرجان معرفی کرده.. برجه اونقد بیريخته که بيشتر شبيه يه کولاژ میمونه تا بنای معماری.. کاره مثه فرندز خوش موقع سنگين شد.. اون قدر که اصلن نمیرسم به چيز ديگهای فکر کنم.. حتا به تاريخها و عددها.. به شمارههای لعنتی.. به رضا میگم فک کنم ديگه دوسم نداری.. میگه ديگه کاری به کارت ندارم.. يعنی حداقل من ديگه نميام سراغت هيچوقت.. میدونم خودم هم.. وقتی تولدمو تبريک نگفت مطمئن شدم ديگه.. خيلی هم برام اتفاق مهمی بود که رضا بهم تبريک نگفت.. حسابی تو دلم مونده بود.. هنوزم مونده.. ولی خوب، حقمه لابد.. ممکنه يه وقتی برسه که منم ديگه تولدشو بهش تبريک نگم يعنی؟.. اصلن دوست ندارم اون وقتيو که ممکن باشه تولد آدمايی رو که دوسشون دارم ديگه بهشون تبريک نگم.. اصلن اصلن. |
Friday, February 16, 2007 |
...کعبه را شايد بتوان تنها دستساختهی کهن و مهم بشری دانست که در تاريخ هنر نام و سخنی از آن به ميان نيامده است. چه بسا دليل اصلیاش، عدم فرسودگی آن در جريان تاريخ است. کعبه فرسوده نمیشود پس وارد تاريخ و نوشتار نمیشود.
... کعبه چيزی ندارد که به آن ببالد؛ کعبه خود را بنايی بیتاريخ و بیسابقه عيان میکند. کعبه گذشتهای ندارد. ... اهرام آميزهی عجيبی از جاودانگی و امر عادیست. اهرام بنايی جاودانه است. اهرام به ظلم و ستم ساخت خود اشارهای ندارد، زيرا خود را کاری فراانسانی جلوه میدهد. ... فاصلهی ما با اهرام، فاصلهای فرهنگی (مثل تاجمحل) و تاريخی (مثل تختجمشيد) نيست، بلکه فاصلهی انسانها و خدايان است. اهرام يعنی يادآوری و تکرار مدام اينکه گذشته عجيبتر از آينده است. ... به گفتهی هايدگر، به واسطهی وجود معبد، خدا در آن حضور میيابد. وجه مينيماليست کعبه آن را از بناهايی همچون اهرام متمايز میکند. هرچند اهرام نيز واجد وجه هندسی و هرمی هستند، اما هنوز مينيماليستی نيستند، هم به خاطر ابعادشان و هم به اين خاطر که به شدت به جايگاهشان به زمين، نه فضا، متکیاند و در آن نقطه ثابتاند. اما کعبه را میشود در جای ديگری هم فرض کرد. کعبه چندان وابسته به تاريخ و سرگذشت و پيدايش و جريانات و حوادث شکلگيری خود و پيرامون خود نيست. اما اهرام بدون مصر و فراعنه، چيزی کم دارد، ناقص است. ... اگر مينيماليسم نحلهای بود که هر کسی را برای گذارکردن از آن به چالش میطلبيد و انتهايی بود که گذر از آن نه معنی داشت و نه امکان، کعبه هم چنين است. کعبه، گذر از خودش را بیمعنی جلوه میدهد. از کعبه نمیتوان گذر کرد و به چيز ديگری رسيد. همه چيز همانجاست، مکعبی سياه و عظيم. ... "ابراهيم، پيامبر مينيماليست" فرشيد آذرنگ |
Tuesday, February 13, 2007
امشب داشتم سعی میکردم از امپیتریهای دخترخالههه يه سلکشن بزنم برای مهمونی پنجشنبه، که اون وسطا گوشم خورد به چندتا تِرَک خوشگل ترکی.. گمونم هزار سالی میشد که موزيک ترکی گوش نکردهبودم.. ياد قديما افتادم.. اونوقتا که دبيرستان میرفتم و همسايهی طبقه بالايیمون ترک بود.. يه دختر داشتن و دوتا پسر، از من بزرگتر بودن، ولی کلی با هم دوست بوديم.. هميشه جديدترين آهنگايی رو که از استانبول مياوردن به منم میدادن و کلی ترکی گوش میدادم به هوای اونا.. بعد ياد برادر بزرگه افتادم که چهقد باهاش میرفتم سينما.. چون خيلی پسر ماهی بود، مامانم با خيال راحت میذاشت شبا تا ديروقت با اون يا با خواهرش اينا بيرون بمونم.. منم با دوستای خودم قرار میذاشتم و به مامانم میگفتم با الف بيرونم.. بعد آخر شب میرفتم محل کارش که بغل سينما آزادی مرحوم بود و با هم برمیگشتيم خونه.. تا اينکه يه بار که بازم دوست خودم قرار داشتم ازم خواست با خودش برم بيرون.. يادمه که کلی بهم خوش گذشت.. يادمه که کلی با هم بيرون رفتنامون زياد شد.. يادمه چند وقتتر بعدش يه شب تو سينما آزادی دستمو برای اولين بار گرفت و بهم گفت دوستم داره.. يادمه آخرين فيلمی که با هم ديديم از کرخه تا راين بود..
چه قدر دلم میخواد بدونم الان کجای دنياست.. داره چیکار میکنه.. منو اصن يادش مياد يا نه.. دو نفر ديگه هم هستن که کلیتا دلم میخواد دوباره پيداشون کنم.. يکی حميدرضا ص. .. چهارم دبيرستان که بوديم با هم میرفتيم کلاس کنکور دانشگاه ملی.. کلاسای شيش تا هشت شب آقای اکبری که هميشه بوی گازوئيل میداد و معلمترين معلمی بود که تا حالا ديدهم و مکانيک رو عملا تو رگهامون تزريق کرد.. خونهشون پايينای شهر بود.. چيزايی که تعريف میکرد برای من خيلی جالب بود و فکر میکردم چه زندگی متفاوتی داشته.. سر کلاس فقط درسو گوش میداد و هيچی نمینوشت.. خيلی باهوش بود.. کنکور که داديم، اون رياضی محض شريف قبول شد، من تهران.. سال اول دانشگاه به عنوان معلم خصوصی خواهر کوچيکه ميومد خونهمون و کلی میخنديديم.. آخرين باری که اومد خونهمون همه جا غرق برف بود، يه بعد از ظهر جمعه که با هم تا سر شهرک پياده رفتيم و من تنها برگشتم.. يکی ديگه هم مهناز ميم. .. اولين بار روز انتخاب واحد ديدمش.. کلی مضطرب بود و نمیدونست اين همه ساعت و کلاسايی که رو بورد زدهن رو بايد چیکار کنه.. منم نمیدونستم خوب، اما خودم زدهبودم به اعتماد به نفس داری و وقتی فهميد همرشتهايم کلی از آشنا شدن با من خدا رو شکر کرد و تا آخر دانشگاه تنها دوست من شد.. هرچند همون روز اولی کلی ضايع شديم چون تمام فسفر سوزوندنامون واسه انتخاب واحد و ساعت مناسب برداشتن به باد رفت و فهميديم به ما ترم اوليا خودشون واحد میدن.. يادمه بيشتر ساعتای آزمايشگاه يک و دو رو دودر میکرديم و میرفتيم عصر جديد فيلم میديديم.. يادمه آخرين فيلمايی که با هم ديديم اروپا و ابله بود.. چه قدر هردو مون از صحنهی غرق شدن واگن قطاره تو اروپا خوشمون اومده بود.. يادمه وقتی اومديم بيرون سينما هنوز نفس تو سينههامون حبس بود و تا خود ميدون انقلاب يک کلمه هم با هم حرف نزديم.. يادمه اون روزی که حراست دانشگاه منو تهديد کرد به ممنوعالخروج کردن و منم بدفرم خودمو باختهبودم تا دم خونهمون با من اومد که تو راه سکته نکنم از ترس.. يادمه تمام مدتی که نبودم، زنگ میزد خونهمون و حالمو از مامانم میپرسيد.. يادمه وقتی برگشتم ايران تنها دوستی بود که برام مونده بود.. يادمه آخرين باری که زنگ زد بهم، ما هنوز خونه قبليه بوديم.. خوابمو ديده بود، همهی زندگیمو تو خواب ديده بود.. پرسيد: عاشق شدی؟ خيلی مواظب باشيا.. هنوز شمارهی خونهی مهناز رو حفظم.. اما دو سالی میشه که هيشکی گوشیشون رو برنمیداره.. چار پنج سال پيش شنيدم حميدرضا يه موسسه باز کرده، اما کجاشو نمیدونم.. خيلی دلم میخواد يه بار ديگه ببينمشون.. هی خانوم مهناز ميم. و آقای حميدرضا صاد. که هزار سال پيش رياضی محض خوندين، اگه احيانا بر اساس يک پديدهی نادر عجيب غريب گذارتون اينجا افتاد يه ایميل به من بزنين پليز.. carpediem1 At gmail Dot com |
Monday, February 12, 2007
خوب میبينم که دوستان عزيز همه توصيهی منو به کار بستن و اصلن معتاد نشدن!!
من که رسمن شبا خواب مستر مايند* میبينم. ديشب به محض اين که برگشتم خونه کامپيوترو روشن کردم و قبل از جیميل و مسنجر، بازيه رو باز کردم و عوض کار کردن روی فضای تقسيم خونهی آقا پولداره، رکورد خودمو بهبود بخشيدم به طرز قابل توجهی! * اون بازی قديميه بود که کلی از اين مهره رنگيا داشت و بعدن اسمش شد فکر بکر؟ از اونا!! |
Sunday, February 11, 2007
توصيه میکنم به شدت از معتاد شدن به اين بازی بپرهيزيد.
|
Saturday, February 10, 2007
راست میگه عليمان.. حيفه آدم اين غزل رو حفظ نباشه..
يادمه اصلن ميونهای با سعدی نداشتم.. تا وقتی که تو يه دورهای شبا هرازگاهی رضا بعضی از غزلهاشو کپی پيست میکرد برام تو چت.. اون موقع تازه دوزاريم افتاد که چه عاشقانههای قَدَری داره سعدی.. اين شد که يه مدت دچار گرايش سعدیخوانی شدم.. الان که چشمم به نوشتهی عليمان افتاد، کلی دلم برا اون دوران تنگ شد يه هو.. |
Friday, February 9, 2007
پیر هم مثل بیشتر آدم های زندگی از آب در آمد.
خیلی ها همینند. می دانند که دارند می روند. جیکشان در نمی آید. انگار که می روند تا یک گوشه قایم بشوند و از دور به بهت و بیچارگی و شوک زدگی آدم از شنیدن خبر رفتن و نبودنشان زل بزنند. می ایستند دست در جیب و به خیره شدن آدم به افق خیره می شوند. می دانند که دارند می روند. به آدم نمی گویند که دارند می روند. ودر یک آن آنهمه دوست داشتن آدم را تبدیل می کنند به بهتی که بلافاصله تبدیل می شود به انرژی برای جیغ زدن. [+] |
...
"پنج خودکاری"، اتاقی داشت پر از کتاب. هميشه سرش توی کتاب بود. "پنج مدادی"، البته کتاب داشت، اما نه آنقدر. و هميشه سرش توی کتاب نبود. او ورزش میکرد. آشپزی میکرد. گلدانها را آب میداد. از آب و جارو کردن خانه هم بدش نمیآمد. و يادش نمیرفت هروقت ذوقش گل کرد برود پشت پنجره و آواز بخواند. و البته میخواست وظيفهی پنج بودنش را در کتابها، کنار عددها و در محاسبات بازار انجام دهد. چون اين جزيی از وجود او بود. خب.. "پنج خودکاری" به اين کارها اعتقاد نداشت. او فکر میکرد آشپزی کردن و پشت پنجره آواز خواندن وقت تلف کردن است. او در فکر يک کار بزرگ بود. کاری که دنيا را از اين رو به آن رو کند. و همه چيز، جور ديگر شود. روزها گذشت.. "پنج خودکاری" فکرها میکرد.. طرحها میکشيد.. نقشهها داشت.. اول بايد از خودش شروع میکرد.. بايد از اين وضع پنج بودنش خلاص میشد. بايد به موجودی برتر تبديل میشد..... "داستان دو پنج" نرگس آبيار |
داريم رو ماکت ورودی متروی اصفهان کار میکنيم. محو دستای مهندس غين ام. اونقدر نرم با کاتر کار میکنه که آدم خيال میکنه جنس همهی مقواهای به اون کلفتی از خميره. دارن با مهندس ميم از خاطراتشون تو شرکت مهندس ميرميران تعريف میکنن. از وقتايی که شنبه صبح ساعت ورود میزدن و پنجشنبه غروب ساعت خروج. از شبای شارت و کار بیوقفه و اسکيس پاره کردنهای ميرميران. از اينکه چه جوری يادشون داد قلم دست بگيرن و خط بکشن و از سختیهای کار نترسن. حسوديم میشه به تجربهها و خاطرههاشون. به اينهمه سال با ميرميران و شيردل کار کردنشون. به دستهای ورزيده و طراحشون.
کاش میشد يه کوچولو زندگيه رو ريوايند کرد. |
Thursday, February 8, 2007
اين حوالی پيدايتان نشود لطفا
اينجا کسی هست که ديگر شما را به جا نمیآورد آقا |
احساساتیگری يعنی اينکه ميزان مهر و عطوفتی که نثار چیزی میکنيم بيش از آنی باشد که خداوند نثارش کرده است.
بالابلندتر از هر بلندبالايی سلينجر |
از ديروز تا حالا هنوز تب درکه دارم..
هيشکيم نيست منو ببره انی گیون ترزدیای، چيزی.. افکار من، متمرکز شيد پليز.. کار و زندگیمون مونده رو هوا پدرجان! |
Wednesday, February 7, 2007
حس عجيبی دارم از عصر تا حالا.. يه چيزی انگار گير کرده تو گلوم.. تمام تمرکزمو به هم زده.. پر از انرژيم اما نمیتونم ذهنمو رو پروژه متمرکز کنم.. همهش حواسم يه جا ديگهست.. يه جا که نمیدونم کجاست.. از اون وقتاست که انگشترنقرههه و دستبند تسبيحيه رو دستم کردهم و هی دارم بوی بهشت گوش میدم و تنم داغه..
شايد تقصير حرفای امروز مهندس غ. باشه تو راه درکه.. يا اون همه بارون جادويی.. شايدم تاثير ديدن باغ درکهست با شمعدونیهای پشت پنجرهش يا مثلا اون گرامافونه يا حتا اون صندوق چوبی نامهها.. نمیدونم.. هر چی که هست اون قدر داغم کرده که انگار هر لحظه پوست تنم میخواد تَرَک بخوره.. حافظ خلوت نشين دوش به میخانه شد از سر پيمان گذشت بر سر پيمانه شد |
کلی دوست داشتم آخر Heaven رو.. اونجا که هليکوپتره هی رفت هی رفت هی رفت بالارو..
هوس کردم وقتی يکی منو دزديد، اينجوری ناپديد شيم از عرصهی روزگار!! ?What Would You Risk For Love |
|
|
Tuesday, February 6, 2007
بعد از الکس، مهندس غ. يکی از با-خود-به-آرامش-رسيدهترين آدماييه که تا حالا ديدهم.. صلح و آرامش حتا تو اسکيسها و هاشور زدنهاشم معلومه.. توی اون باکس نئوپانیهايی که ساخته.. توی رنگ آبی شلختهای که زده بهشون.. حتا توی جلد چوبپنبهای که واسه آلبومش انتخاب کرده.. اصن اتاق کارش يه جورای خوبی مثه نمازخونهای، معبدی، چيزی میمونه.. پر از پنجره و آفتاب و کاغذ و مداد و مقوا و قوطیهای رنگ و موسيقی.. امروز قراره تو معبدش ماکت-اتود پروژهی مدرس رو بزنيم، با اينهمه آفتاب زمستونی، با چای و پارادايز و سيکرت گاردن.. بعد ديروز که در کمال سادگی و مهربونی و خونسردی از روی آقا تازه به دوران رسيدههه رد شد و خيلی شيک سر مواضع خودش وايستاد و آقاهه همچين بفهمی نفهمی به بال بال زدن افتاد تا کم نياره، کلی خوشمانتر آمد ازش.
کلیتا دوست دارم کارَمو.. کلی تا. اصلنم خوشم نمياد از اين آقاهايی که هنوز چايی نخورده پسرخاله میشن با آدم.. اگه بياد تو تيممون يحتمل شاخ به شاخ میشيم با هم به شدت! |
Sunday, February 4, 2007
اونقد هواهه ماه بود که کلاسو پيچونديم و سر از کاخ نياوران درآورديم.. خانوم راهنماهه هم تحويلمون گرفت گذاشت يه عالم وقت دم درگاه پنجرههای کاخ صاحبقرانيه بشينيم و بارونو تماشا کنيم.. کلی تا چسبيد وقتی يه هو بارونه تبديل به برف شد و همه جا تو يه چشم به هم زدن سفيدپوش شد..
ياد اون روز افتادم که پابرهنه تو اون جوی آب جلوی آلاچيقها راه رفتم و تو هم بودی و چهقد همه چی آروم بود و چهقد دوستمون داشتم.. هنوز که عکسشو تو موبايلت میبينم، لبخندم میشه کلی.. دلم برات يههو تنگ میشه، با اينکه پيشمی.. اصن نمیدونم چرا وقتايی که پيشمی دلم برات تنگتره تا وقتايی که نيستی.. انگار وقتی دوری هنوز داغم و نمیفهمم چه همه خوبه بودنت.. شايد اينم يکی از خواص دوستیهای پيامنوره*.. اما وقتی بعد از کلی وقت میبينمت، يه هو جات يه عالمه خالی میشه، دوباره يادم مياد چهقد خوب میشد اگه هميشه بودی.. حالا نه که هميشهی هميشه، اما بيشتر لااقل، نزديکتر، اينجا تر.. اما خوب.. يادمه که غر نزنم.. يادمه که همينشم خودش کليه.. خيلی سخته دوستی اين مدلی اينهمه طولانی ادامه داشته باشه.. سخته پيدا کردن دوستی که هم بتونی باهاش فان داشته باشی و بگی و بخندی و مبتذل باشی و جواد و اينا، هم هر وقت دلت خواست چار کلام حرف حساب بزنی و تيريپ فرهيختگی و چه میدونم، بخش محترم ماجرا.. بعد، هم طرف آدم ظاهرا حسابی و جنتلمن و قابل معاشرت و قابل پرزانتهای باشه، هم از اون ور عياش خوشگذرون عوضی پدرسوخته!.. سيستم هم که کلهم سيستم خود-سنتر-آو-د-وورد-بين ِ خود-شيفتهی از خود-متشکر.. کم پيش مياد طرف مقابلت، هم به درد بخش منتالی رابطه بخوره، هم فيزيکلی ازش خوشت بياد.. بوی تنشو دوست داشته باشی.. بوسيدنشو دوست داشته باشی.. بتونی هروقت دلت خواست بهش بگی دوسش داری، بگی دلت خواستتش بدون اينکه نگران باشی الان جو-گير میشه و اينا.. تازهتر از همه هم اينکه بدونی اين حسه دوطرفهست.. يعنی همونقد که تو از اون داره خوشت مياد و دوسش داری، اونم با تو حال میکنه و دلش میخوادت.. اينجوری اونوقت نه که هر دوتون آدمای ماترياليست فرصتطلبی هستين، اينه که وقت نمیکنين سر موضوعات بديهی قهر و دعوا کنين و اين، رابطه رو به يک استغنای بسيار دلچسبی میرسونه که من مريدشم از اساس :دی.. اينه که همين الان الان دلم خواست بهت بگم که قد يه عالمتا ستاره دوستمته.. شايدم بيشتر حتا.. :ستاره. *دوستی پيام نور: دوستی از راه دور - دوستی شامل فاصلهی جغرافيايی قابل ملاحظه. در برخی لغتنامهها به "دوری و دوستی" هم ترجمه شده است. |
Saturday, February 3, 2007
پنج ساله که دارم وبلاگ مینويسم هی.. پنج سال!!!
|
سفر خوبی بود.. به خودمون وانمود کرديم که رفتيم دوبی (!) و کلی خنديديم و گشتيم و حتا صبحانه هم شيشليک پديده خورديم و تا صبح حکم و بيست و يک بازی کرديم و قليون کشيديم و تازه عزاداری هم رفتيم که استاد راهنمای خواهر کوچيکه موقع دفاع هواشو داشته باشه، هرچند کم مونده بود بندازنمون بيرون!.. آدمای خونهی خواهر کوچيکه رو کلی دوستمشونه.. خواهر کوچيکه و آسب آبیش رو هم..
در ضمن به يمن الطاف پرتعداد اين آقاهه من الان کلیتا فيلم ناديده دارم و اصلنم دلم هوای فرندز رو نکرده هنوز! |
امروز صبح جادههه بالاخره منو رسوند خونهمون.. خونه که هستم، آيداترم.
|