Desire knows no bounds |
Wednesday, January 27, 2010
as breathtaking as بيست دقيقهی پايانیِ اولد بوی.
يعنی رسمن پووووففف. |
هر تصويری پتانسيل پورنوگرافیشدن را داراست. هر تصويری نهايت ميل بيننده به ديدن ابژه را برمیانگيزد.
در نقاشیهای برهنهی «پير بونار»، توقعی که از تماشای اندام برهنه داريم برآورده نمیشود. در بازنمايی بدن، صرفن اجزای بیاهميت آن بدنهای برهنه به تصوير کشيده میشود: دو جفت ساق پای برهنه در حمام... تا زمانی که هستهی درونی ابژه بازنمايی نشود، تشنهگی بيننده مدام تحريک میشود بیکه برآورده شود. اين دستيابی به هستهی سخت فقط در پورنوگرافی اتفاق میافتد. در برهنهگی کامل و بیواسطه، آنهم فقط در مقابل عکاس، نه مقابل چشمان بينندهی عکس. رولان تارت |
Monday, January 25, 2010 برنامهی آينده: «ليلا»ی مهرجويی
|
Sunday, January 24, 2010
دماغ و گوشهای تيز، مناسبِ بعضی رابطهها نيستند.
سيلويا پرينت |
چشامو نگاه کردم تو آينه
عجيب بود عجيب بودم حالا الان زوده هنوز اما يه مدت که گذشت بايد بشينم اين روزامو بنويسم عجيب شدهم |
هفتاد و دو ساعت ناناستاپام ازمون
حالا نسبتن ناناستاپ ولی هفتاد و دو ساعت |
Saturday, January 23, 2010
سیدی پارادايز رو در ميارم از مجموعهی کمدی الهی.. يکی هم از سیدیها سيکرت گاردن رو.. عينک سورمهايه.. میگردم دنبال ماوس لپتاپ.. آخرين باری که استفادهش کردم کی بود؟.. روزای آخر آتليه؟ تریدیمکس؟.. کمدی الهی و سيکرت گاردن مال وقتای تحويل پروژه بود.. وقتايی که دنيای بيرون از کار وای ميستاد و تو فقط به ساعت سه فکر میکردی که پيک مياد دموی کار رو بگيره.. ساوندترک اميلی.. دنيای بيرون از کار وايستاده.. مدتها بود با ماوس نرفته بودم تو فوتوشاپ.. تکيه میدی عقب پاهاتو دراز میکنی روی چارپايهی زير ميز میپرسی جات راحته؟.. جام راحته..
|
اين طبل بیهنگام را
سه ماه همخانه بودیم. گرچه من خیلی زیاد مسافر بودم، اما حس همخانگیام باهاش خیلی عمیق است. خودش یکبار بهم گفت من همهي زندگیام این چندماه را تصور کرده بودم. حتی توی ذهن من هم که اصالت را به قدمت میدهد، این بار این سه ماه مهم نبود، یعنی کافی بود، اینقدر دوستی مستقل از زماني داشتیم. اینها را شبها میگفتیم، وقتی ساعت یازده شب تازه میرفتیم آبجو میخوردیم و گاهی هم ششلیک. ساعت دوازده صندلیهای وسط میدان اپرا را که دخترهای کافه جمع میکردند، ما میرفتیم که قدم بزنیم. خیابان رودکی را بالا میرفتیم تا تئاتر پدیده و بعد میرفتیم آنطرف خیابان و مسیر بالا رفته را بر میگشتیم تا خانه. از جلوی سفارت ایران هم که میگذشتیم حالا هر وقتی بود باید ادایی در میآوردیم. حتی اگر شده ادای احترام. همینطوری اگر کسی میدیدش باورش نمیشد که این آدم دو کلمه حرف بزند. خیلی ظاهر یخی داشت، با غریبهها آرام و کم حرف بود. فکرش را که میکنم میبینم برای من هم بهترین تجربهی همخانهگی بوده. شبها ساعت یک - دو، بعد از قدم زدنهای شبانه خانه که بر میگشتیم هر کس مینشست به کار خودش. اینترنت که نبود خدا را شکر. او داشت یک کتاب را از فارسی به سوئدی ترجمه میکرد. من هم تا آنجا که یادم میآید اول کمی نوشتههای آن روزم را مرتب میکردم و بعد دراز میکشیدم آنا گاوالدا میخواندم. از کتابخانهي اکتد همهی کتابهای گاوالدا را امانت گرفته بودم. بهار بود و ما طبقهی دوازدهم ساختمانهای دوازده طبقه بدون آسانسور زندگی میکردیم. صبحها باید ساعت نه میرفت سر کار، اوایل میشنیدم که ساعت زنگدارش از ساعت هشت تا نه زنگ میزد تا بالاخره بیدار شود و هولکی آماده شود و نیم ساعت هم دیر برسد سر کار. بعد قرار شد من بیدارش کنم. فکر میکردم خوب بلدم آدمها را بیدار کنم بدون روشهای نخنما یا خشنِ هی صدا کردن یا دست خیس روی صورتاش گذاشتن. مثل بابا سؤالی میپرسم یا حرفی میزنم تا طرف مجبور شود ذهناش را بیدار کند، بچه که بودیم سؤال ریاضی میپرسید یا گزارههای غلطی میگفت که آدم اشتباه بودنش را تصحیح کند. روزهای اول ساعت که زنگ میزد بیدار میشدم، میرفتم توی اتاقاش همانطوری که کتابها را نگاه میکردم و پوسترها را، حرف میزدم. مثلن در مورد کتابی که ترجمه میکرد، یا اینکه از برنامههایاش، میگفتم میتوانیم رضا قاسمی را پیدا کنیم اگر میخواهد همنوایی شبانه را ترجمه کند و اصلن فکر نکند که کار آنچنان سختی است. اما فایده نداشت. مثل سنگ خوابیده بود، حالا میفهمیدم چرا ساعتش یک ساعت بی وقفه زنگ میزد، مثل بقیه نبود هی بیدار شود و با ساعت یکی به دو کند و بخوابد، اصلن نمیخوابید که، میمرد. دو سه روز بعد راهش را پیدا کردم. میرفتم ساعت را خاموش میکردم و همانطور که او خواب بود، روی تختاش یکوری مینشستم و به دیوار بالای سرش تکیه میدادم و حرف میزدم. برایاش زندگیم را تعریف میکردم. سال به سال، اتفاقهای مهم را میگفتم، تجربههای تنهایی تنهایی، حرفهای بازگو نکردنی. کی باور میکند که من عمیقترین حسهای زندگیم را که حتی جرات نوشتنش برای خودم را هم نداشتهام برای او گفتهام. اما میگفتم. مثل یک بازی بود، نمیدانستی کجاها را میشنود و از کجا بیدار میشود. نمیفهمیدی بالاخره کدام کلمه، کدام لحظه است که ذهناش را بیدار میکند. یک ربع تا بیست دقیقه طول میکشید تا کاملن بیدار شود، ساعت که نمیگرفتم، دستم آمده بود. وقتی قرار باشد بیترمز و بیسانسور بگویی میدانی توی ربع ساعت چقدر حرف میشود زد؟ خیلی. باورتان نمیشود بردارید برای خودتان بیسانسور بنویسید، ببینید چقدر سریع حرفهایتان ته میکشد و چقدر بینیاز از واژهاید. بعد کم کم هشیاریاش را حس میکردم، با چشم بسته و خواب آلوده دستام را میجست، و میگرفت، انگشتاناش را روی دستم راه میرفتند. آنوقت دست چپاش را همانطور که طاقباز خوابیده بود دور کمرم حلقه میکرد. توی همهی این مدت هم من هنوز حرف میزدم، اما خب دیگر نه آنقدر بیهوا. الان که میگویم دور کمرم حلقه، پیراهنی که توی ذهنام میآید همان است که بهام میگفتند شبیه کاغذ کادو است، یک پیراهن گلدار با رنگهای صورتی و بنفش و آبی و کاهی. حلقهی دستاش که تنگتر میشد، من منقبض میشدم، دیگر حرفم نمیآمد، دستش را من آرام و او به اکراه از دورم باز میکردیم، و بلند میشدم، آن یکی دستم را به سختی ول میکرد. میگفتم تو لباس بپوش، من قهوه درست میکنم. یک ربع بعد دوش گرفته توی تراس اتاق من که از آشپزخانه هم راه داشت، قهوه میخوردیم. بهار و طبقهي دوازدهم را گفتم، قبل از اینکه برویم بیرون، بوی گلهای میموزا را هم اضافه کنم. او میرفت یو ان اچ سی آر و من میرفتم اتحادیه نویسندگان پی مصاحبههایام. تا شب هر کسی کارها و قرارهای خودش را داشت، گاهی غروب میآمدم خانه لباس عوض کنم او هم آمده بود دوش بگیرد بعد از دویدن عصرانهاش. بیشتر وقتها با اکیپ اسکاندیناویها قرار داشت، من هم با بچههای اکتد یا یو ان دی پی. گاهی وقتها هم مهمانیهای مشترک میرفتیم یا با آن سه تا پسر امریکایی خیلی باهوش توی یک کافه ورق بازی میکردیم. اما کلن دوستی و همخانهگیمان بیشتر محدود به خانه و مسیر خانه بود. شبها به هم تلفن میزدیم که هر جا هستیم با هم برگردیم، که معمولن به همان آبجو و پیاده رویهای تا ساعت دو ختم میشد. حالا او آلمآتی است و من شتوتگارت. امشب روی سکایپ بهاش گفتم میدانستی من عمیقترین حرفهام را به با تو زدهام، و هیچ وقت به هیچ دیگری آن قدر نزدیک نبودهام که آن شبهای پیاده روی و آنروزها صبح با تو؟ گفت تو هم میدانستی که من با هیچ کسی توی زندگیام به اندازهی تو دلم نخواسته بخوابم، اما هر روز صبح با خودم میگفتم اگر تلاش جدی کنم، فردا برایام اینطوری حرف نمیزند، دیگر اینطوری روی لبهی تخت احساس آرامش نمیکند، دیگر صبحها دستش توی دستم بیدار نمیشوم. میدانید حسی که میماند چیست؟ [+] |
Friday, January 22, 2010
سردم شده. با خودم فکر میکنم يا بلند شوم چيزی بپوشم، يا لااقل يکی دوتا از رادياتورها را باز کنم. خودم را سُر میدهم عقب، توی آغوشت، به هوای گرم شدن. سرت را از پشت میگذاری روی صورتم، لپتاپ را میچرخانی اينطرفتر که: بذا ببينم اين گودر-گودری که هی مینويسی تو وبلاگت چه شکليه. میچرخم طرفت. تا حالا توی نور گودر تماشات نکردهام.
|
جمعهها خرن
يا جمعه بايد مال خود آدم باشه يا کلن جمعه نداشته باشيم در زندگانی |
اوهاوه
چیکار دارم میکنم سپيده! |
Wednesday, January 20, 2010 رابطهی عاشقانهی خيالی .vs رابطهی واقعی نوشتههای خيالی .vs نوشتههای واقعی زندگی خيالی .vs زندگی واقعی از بعضی چيزها نوشتن کار سختيه. يعنی اينجوريه که تو میتونی بشينی ساعتها راجع بهش گپ بزنی، اما نوشتن؟ سخته. بسکه تمام اين سالها با تو آميخته شده. ديگه جزء به جزئی نداری ازش که بخوای در موردش حرف بزنی. شده يه کليت اساسی، شده يه کانسپت. مثلن؟ مثلن همين آيز وايد شات. همين فيلمی که برای اولين بار، ده سال پيش، نسخهی ویسیدیِ پردهایِ بیکيفيتش رو از آقافيلمیِ يواشکیِ پايتخت خريدم و شب، آخر شب به مامانبزرگم که خونهی ما بود پيشنهاد کردم مامانی بياين بشينين يه فيلم عالی با هم ببينيم. مامانیِ طفلی هم اومد نشست به هوای فيلم، بعد، همون سکانس اول، به اين نتيجه رسوندمش که کيفيت فيلم اصن خوب نيست و شمام خستهاين و میخواين برين بخوابين؟ ازون سال تا حالا، تا همين پريشبا که دوباره فيلمو ديدم، آيز وايد شات رفت نشست يه جايی از ذهنم، قرص و محکم. بار اول لابد زياد نگرفته بودم مفاهيم فيلمو. زياد با ديتيلهاش ارتباط برقرار نکرده بودم. اما هر سال که گذشت، زندگیتر که کردم، تو همون موقعيتها که قرار گرفتم، هی بارها و بارها ناخوداگاه خودمو ارجاع دادم به فيلم. هی ذرهذره سکانسهای مختلف فيلم رو زندگی کردم، باورشون کردم. که حالا که دوباره میبينمش، خط به خط نماها و ديالوگها رو میتونم کانسپتيفای کنم. نوشتههای امروز من، مطمئنن نوشتههای ده سال پيش من بلافاصله بعد از ديدنِ فيلم نيست. امروز من خودم رو بهتر بلدم، مردها رو بهتر ياد گرفتهم، سينما رو بيشتر میشناسم، بيتوين د لاينزها رو بهتر میخونم و زندگی مشترک و غيرمشترک رو پختهتر نگاه میکنم. حالا بلدم آيز وايد شات رو درستتر نگاه کنم. 1. همون اول فيلم، موسيقی فيلم که شروع میکنه به پخش شدن، با خودم فکر میکنم چههمه از جنس زندگيه موسيقیش. با همون فراز و فرودها و همون تعليقها و همون انتظارها و همون اضطرابها و حتا يکوقتهايی همون تم آرومِ و يکنواختی که میدونی گام بعدیش چيه. 2. دقيقههای آغازين فيلم، سکانس توالت. چند نما و ديالوگ ساده. آليس زيبا شده، اما بيل حواسش بهش نيست و طبق عادت میدونه که زن زيبايی داره. اتفاق؟ اتفاق همينجا ميفته. ?Alice: I know. How do I look Bill: Perfect. Alice: Is my hair okay? Bill: It's great. Alice: You're not even looking at it. Bill: It's beautiful. You always look beautiful. چند نفر از ما وقتی فيلم تموم شد، بلافاصله بعدش برنگشتيم دوباره اين صحنه رو تماشا کنيم؟ 3. در صحنهی بعد، وقتی بيل و آليس وارد هال میشن، اولين جملهای که خدمتکار خونه به زبون مياره اينه که " Oh, you look so-ooo lovely, Mrs. Harford." اتفاق؟ اتفاق قبلن افتاده. 4. شب بعد از مهمونی، وقتی ماریجوانا میکشن و بحث بينشون بالا میگيره، بيل به آليس میگه تو الان تحت تاثير موادی. آليس جواب میده "It's not the pot, It's you". ?Alice: Hmmm, tell me something, those two girls at the party last night. Did you, by any chance, happen to fuck them بعد؟ بعد بايد زندگی کرده باشی تا ببينی چهطور يه مشاجرهی ساده، از يه اتفاق ساده، میتونه باقیِ زندگی آدم رو به کل عوض میکنه. که چهطور يه سری کلمهها و جملهها، میرن حک میشن يه جايی، که ديگه نمیشه برشون داشت، ديگه نمیشه ردشون رو پاک کرد. که اصلن میخوام بگم اين سکانس يعنی رد مستقيم کلمهها، تکتک کلمهها، روی ذهن آدم، روی ذهن مخاطب. که چهطور با هر واژهی نادرستی(نادرست؟) که بيل انتخاب میکنه، مسير مکالمه از اونچه انتظار داره دور و دورتر میشه تا آخر میرسه به جايی که بهتزده وادار میشه آليس رو تماشا کنه، و چيزهايی رو از زبونش بشنوه که هرگز تصورش رو هم نمیکرده. که حتا دلم میخواد بگم آليس، بالاخره موفق میشه از خلال کلمهها، توجه مرد رو به خودش جلب کنه، کاری که نتونسته بود با زیباییش و زنانهگیش بکنه. کاری کنه که مرد خيره بشه بهش، و نتونه ازش چشم برداره. دلم میخواد بگم آليس داره انتقام بیتوجهیای رو میگيره که در شمارهی دو اتفاق افتاده. که حتا معاشرت و فلرتهای بيل با دو دخترِ توی مهمونی اونقدر مهم نبوده که همين اتفاق اول. که اگه به همين اندازه مهم بود، به اين راحتی به زبون نميومد. که اگه من آليس بودم، دقيقن همين کاری رو میکردم که آليس، و حتاتر دلم میخواد فکر کنم که اصلن کل ماجرای پَشِنِ ذهنی نسبت به افسر نيروی دريايی هم زاده و پرداختهی همين حس انتقامِ ناخوداگاهه. !Alice: Millions of years of evolution, right? Right? Men have to stick it in every place they can, but for women... women it is just about security and commitment and whatever the fuck else Bill: A little oversimplified, Alice, but yes, something like that. Alice: If you men only knew... که اصلن اين جملهی "If you men only knew..." ازون جملههاست که آدم میخواد هرازگاهی به زبون بياره بیکه در موردش حرف بزنه! 5. «اگه شما مردا میدونستين تو ذهن ما زنا چی میگذره..» بيل به آليس میگه من از خودم مطمئن نيستم، اما از تو مطمئنم که به من خيانت نمیکنی. شايد همين جمله باعث میشه که تگِ تمام اتفاقهای قبلی بسته بشه و آليس در کسری از ثانيه تصميم بگيره ماجرای معاشقهش(معاشقهی ذهنیش؟ چه بسا واقعیش) با افسر رو برای بيل تعريف کنه. بعد من دارم به بارها و بارهايی فکر میکنم که يک همچين سؤالهايی، يک چنين واکنشهای مردانهای -که يعنی من تو رو به طور مطلق میشناسم و میدونم فلان کار از تو برمياد يا برعکس- چهجوری باعث شده من تحريک شم و «نبايد»ی رو تعريف کنم برای آدمِ مقابلم که نبايد تعريف میکردم، به صرف اينکه بهش ثابت کرده باشم چههمه منو نمیشناسه و چههمه اين نگاه مطلقش میتونه دور از منی باشه که جلوی چشماش حضور دارم. که میخوام بگم اين باری که يک جملهی ساده به دوش تو میندازه -در فيلم با همين يک جمله آليس تلويحن به يک عمر وفاداری موظف میشه- گاهی اونقدر سنگين و آزاردهندهست، اونقدر میپيچه دور گردنت که يه وقتی حاضری به هر قيمتی که شده، دقيقن به هر قيمتی از زير اون بار شونه خالی کنی، خودت رو از سنگينیِ اون جمله خلاص کنی. که حتا يه وقتايی میخوای با صدای بلند به اون آدم مقابلت بگی من هم وسوسهها و ناگفتهها و نبايدهای خودم رو دارم، اگه ازشون حرفی نمیزنم به معنی نداشتنشون نيست. ايف يو مِن اونلی نيو.. 6. از اين شمارهگذاریئه داره خوشم نمياد. اصن ازين مدل نوشتنم راجع به اين فيلم داره خوشم نمياد. هنوزم دلم نمیخواد راجع بهش بنويسم. چمه؟ از شمارهها ميام بيرون. ××××× گمونم دفعهی سومه که دارم فيلمو میبينم. اين بار آخر، حواسم هست که قراره با چه مضمونی مواجه شم. حواسم هست که حواسم به نشانههای فيلم باشه. مضمون فيلم در مورد خيانتئه، خيانت و تصور خيانت. ازون مضمونها که به نسبت هر رابطهای، تعريفش فرق میکنه. که من ديگه ياد گرفتهم بعد از اينهمه سال تعريف شخصیِ خودم رو داشته باشم ازش. تعريفی که خيلی به ندرت میتونم راجع بهش صحبت کنم. که ياد گرفتهم در مورد تعريف شخصیِ آدمهای ديگه نظر ندم و قضاوت نکنم. بعد حواست بود که يه سری از ديالوگها چه پينگپنگی تکرار میشدن؟ که مثلن آليس از بيل میپرسه "وات دو يو مين؟" و بيل جواب میده "وات دو آی مين؟" يا بيل میپرسه "وات دو يو تينک وی شود دو؟"، آليس جواب میده "وات دو یو تینک آی شود دو؟"، بيل میپرسه "آر يو شور آو دت" و آليس جواب میده "اَم آی شور آو دت؟". بعد میبينی اين اتفاق، اين تکرار سؤال به عنوان جواب چههمه از جنس همون فضاييه که تو ايندست ديالوگها و موضوعها اتفاق ميفته؟ که آدمها وقتی تو موقعيتهای ناگزير گير ميفتن، وقتی خودشون هم از مضمونی که دارن راجع بهش حرف میزنن مطمئن نيستن، وقتی موضوع به خودیِ خود اونقدر ذهنی و پيچيدهست که نمیشه به سرعت و قاطعيت در موردش اظهار نظر کرد، اونوقت آدم به چند ثانيه زمان احتياج داره که بتونه افکارش رو جمع و جور کنه. که بتونه جملهی درست و واکنش مناسب رو انتخاب کنه. که اونوقت میشه همينجوری که آدمها به کَرات، در صحنههای مختلف فيلم، همون سؤالهای گوينده رو به عنوان جواب دوباره تکرار میکنن، بسکه ناخوداگاه به اين پاساژهای ذهنی نياز دارن، بسکه فرصت لازم دارن که از سؤال فاصله بگيرن و جواب رو پروسس کنن. که میخوام بگم شايد برای اينه که خيانت، هيچوقت نمیتونه تعريف صفر و يک داشته باشه. که اونقدر سيال و اونقدر نسبیئه که بدون اين مکثها، بدون اين پاساژها و فاصلهگذاریهای مدام نمیشه در موردش حرف زد. که هر کلمه، هر تأکيد لحن و حتا هر واکنش فيزيکیای میتونه اونقدر حساسيتبرانگيز باشه که آدمها ناخوداگاه خودشون هم میخوان از واکنش خودشون فاصله بگيرن، به خودشون فرصت تجزيهتحليل بدن، خودشون هم از جوابی که قراره بدن، از جوابی که دارن میدن مطمئن نيستن. ××××× Bill: No dream is ever just a dream حالا ديگه من و تو هم خوب میدونيم که هيچ رؤيايی صرفن يک رؤيا نيست. هميشه بخشی از رؤيا ريشه در واقعيت داره و اين که مرزهای اين واقعيت کجاست رو هيچکس نمیتونه به درستی تعيين کنه. برای همينه که دنيای تصورات ما میتونه اينهمه جذاب و در عين حال اينهمه آسيبرسان و ويرانگر باشه. برای همينه شايد، که من بارها از مردهای دور و برم شنيدهم که مثلن تصور خيانت فيزيکی براشون به مراتب دردناکتره تا زمانی که خود پروسهی همآغوشی رو به چشم ببينن. تو وقتی داری همآغوشیِ پارتنرت رو تصور میکنی، لابد با همون شرايط و پوزيشنی تصورش میکنی که با خودت داشته. در همون موقعيتهايی میبينیش که با خودِ تو بوده. و خب طبعن نبايد چيز خوشايندی باشه. من اما به شخصه هيچوقت اينکارو نمیکنم. نمیدونم اين ورسيون زنانهست يا نه، چون تا حالا در موردش با زن ديگهای صحبت نکردهم. از زبون خيلی از مردها شنيدهم که اين پروسهی ذهنی براشون اتفاق ميفته، اما برای من تا حالا پيش نيومده. نشده که حسادتام نسبت به آدمی تحريک بشه و بشينم جزئيات رختخوابش رو تصور کنم. برای همينه که فکر میگنم شايد اين شيوه، يه اپروچ مردونه باشه بيشتر تا يه واکنش بديهی. شيوهی من معمولن اينجوريه که يا اون آدم رو حذف کردهم، يا گذاشتهم رفتهم. واقعیترش اينجوری بوده که تا حالا چالش مستقيم و مهمی برام پيش نيومده که بتونم بر اساس تجربه کردنش اظهار نظر کنم. اما از اون طرف، به چشم ديدهم جهنمی رو که اون مردِ تصورکننده توش دست و پا میزنه. ديدهم بيل رو از نزديک، که وقتی تصور میکنه مورد خيانت واقع شده چه برزخی برای خودش میسازه، چه شکنجهی طاقتفرسايی رو از لحاظ ذهنی تحمل میکنه و بدتر از اون به چشم ديدهم که در پايان، در پايان اين برزخ هيچ بهشتی نيست. که انگار اين برزخ برای اين ساخته شده که مردها زجر بکشن و در نهايت خودشون بتونن خودشون رو متقاعد کنن که چنين اتفاقی نيفتاده، که همهی اينها تصورات ذهنی بوده و میشه برگشت به زندگی عادی. من ديدهم مردهايی رو که خودشون رو متقاعد کردهن و برگشتهن به زندگی عادی. زندگی عادی میشه اما؟ نو وی. امکان نداره. زوجهای فيلمهايی مثل unfaithful علیرغم پايانِ فيلم، علیرغم پذيرفتن همديگه و پشت سر گذاشتن اتفاقات، میتونن برگردن به زندگی عادی؟ من میگم هرگز. ××××× No dream is ever just a dream هيچ خوابی صرفن يک خواب نيست. درست مثل هيچ نوشتهای که صرفن يک نوشته نيست. ممکنه هيچ ربطی به روايت واقعیِ نويسنده نداشته باشه، ممکنه روايت واقعی به مراتب متفاوتتر از اونی باشه که در نوشته روايت شده، اما من و توی وبلاگنويس ديگه اين رو خوب میدونيم که هر نوشتهای، گاهی میتونه ريشه در کدوم زوايای پيچيده و پنهان آدم داشته باشه. ما ديگه خوب بلديم يک مضمون رو چهجوری در دل يک روايت پنهان کنيم، پراسس کنيم، شکل و فرمش رو تغيير بديم و فراوردهی نهايی رو بذاريم جلوی چشم آدمها، بیکه در ماهيت موضوع تغييری اتفاق افتاده باشه. ××××× .Red Cloak: That's unfortunate! Because here, it makes no difference... whether you have forgotten it... or whether you never knew it. You will kindly remove your mask [Bill removes his mask. The red cloaked cult leader continues talking in a pleasant tone] Red Cloak: Now, get undressed. ماسکها بار بخش مهمی از اين فيلم رو به دوش میکشن، همونجور که بار بخش مهمی از زندگی آدمو. تو ماسک میزنی به صورتت، صورتت شروع میکنه به نشون دادن صورتکی که صورت تو نيست، و صورت تو پشت اون صورتک میتونه هر صورتای باشه که تو میخوای. میتونی پشت ماسک فانتزیهايی رو انجام بدی که با صورت خودت، با اسم و رسم واقعی خودت نمیتونی داشته باشی. میتونی پشت ماسک اندوه و ترس و اضطراب و ناخوشیهاتو پنهان کنی، میتونی لذتها و خوشیها و ممنوعههاتو. ماسک از تو در برابر قضاوتهای بيرون محافظت میکنه. اميال و آرزوهای پنهان تو رو برآورده میکنه. حد و مرزهای تو رو گسترش میده، جابهجا میکنه. دسترسیهای تو رو افزايش میده. به همون نسبت اما بخشی از هويت شخصی تو رو میگيره ازت. تو رو تقليل میده به همون بخشی که از خودت به نمايش گذاشتی. توی ماسکزده اما ديدت حتا از ناظر بيرون هم محدودتره. تو صورتک خودت رو نمیبينی، تصويری که ناظر بيرون از تو داره رو نمیتونی به درستی تشخيص بدی. توی پشت ماسک، از خودت انتظار همون خودِ هميشهگیت رو داری، اما واکنش ناظر بيرون اين نيست. ناظر بيرونی همون چيزی رو میبينه که تو داری بهش نشون میدی و خيلی وقتها اين ناتوانی در نشون دادن واقعيت «تو»ی نقابدار رو غمگين میکنه. اما وقتی از اول پذيرفتی در نظامِ نقابداری وارد بشی، ديگه ناچاری تا انتهای بازی اين نقاب رو به صورت داشته باشی. نقابی که به ظاهر چشم داره، چشمهای باز، و میخنده، به پهنای صورت، اما با اون چشمها قادر به ديدن نيست و با اون لبهای خندان قادر به خنديدن نيست. اينجوری میشه که در يک جامعهی نقابدار، تو حتا نمیتونی تصور کنی چه آدمهايی پشت اين نقابهان. شايد صميمیترين دوستت، شايد همسرت، شايد يکی از نزديکترين افراد خانوادهت؟ ما آدمها اونقدر تمايلات پنهان خودمون رو سرکوب کرديم و هرگز در موردش حرف نزديم، که عادت کرديم از حضور آدمهايی شبيه به خودمون در چنين موقعيتهای عجيبی به شدت شگفتزده بشيم. بلد نيستيم خيال کنيم که پارتنر من هم ممکنه همچين تخيلاتی تو ذهنش بگنجه. تو نمیتونی تصور کنی چه آدمهايی پشت اين نقابهان و نمیخوای هم که تصور کنی کدوم آدمها پشت اين نقابهان. فلسفهی ماسکی که به صورت میزنی محافظت از توئه و به همون نسبت محافظت از ساير افراد نقابزده، فلسفهش قضاوت نشدنه و به همون نسبت قضاوت نکردن. بازی اينجوريه که بايد به ماسکها احترام بذاری. به آدمهای نقابزده احترام بذاری و به واسطهی نشانههای شخصیت تلاش نکنی آدمها رو خلعِ نقاب کنی. بايد قوانينِ آدمی رو که نقاب به چهره داره بپذيری. اگه نمیتونی و برات عجيبه، يعنی جات اينجا نيست. يعنی متعلق به جامعهی نقابزده نيستی. راهت رو بکش و برو. تلاشی برای موندن نکن. جامعهی نقابدار جامعهی بیرحميه. بازیش زياد پيچيده نيست. قوانينش صريح و غيرقابلانعطافان. اگه بازی رو به هم بزنی، بايد خلعِ نقاب شی. در گام بعدی بايد در معرض ديد همگان برهنه شی و اين در اجتماعی که ماسک و پوشش يکسان به تو مصونيت میده، بزرگترين پانيشمنتئه. ××××× Bill: I’ll tell u everything اين عاقبت تمام آقايونه، همون حکايت دير و زود داره اما سوخت و سوز نداره. مردها آدمِ نگهداشتنِ راز نيستن. مردها تحمل به دوش کشيدن ايندست دغدغههای ذهنی رو ندارن. بالاخره يه لحظهای میرسه که طاقتشون تموم میشه، ترجيح میدن از شر اين آشفتهگیها و توهمات ذهنی خلاص بشن و تصميم میگيرن همهچيز رو اعتراف کنن، فارغ از عواقبش. اين صرفن يک نظر شخصيه و طبعن میتونه خلافش هم ثابت بشه. باز هم اما من معتقدم بعد از ايندست اعترافها، هيچوقت هيچچيز مثل روز اولش نمیشه. منی که زنِ رابطهم، صرفن میتونم تصميم بگيرم که ديگه در مورد اتفاقی که افتاده صحبت نکنم. ديگه به روی خودم/خودمون نيارمش. ديگه نشونهای ازش باقی نذارم. اما ردش هميشه باقی میمونه، شک ندارم. من هنوز باور دارم که صلح و آرامش از حقيقت بهتره؛ و هنوز باور دارم دانستن مردن است. ××××× ?Bill: What do you think we should do Alice: What do you think I should do? I don’t know. I mean maybe. Maybe I think we should be grateful. Grateful that we’ve managed to survive through all of our adventures, whether they were real or only a dream. Bill: Are you sure of that? Alice: Am I sure? Only as sure as I am that the reality of one night, let alone that of a whole lifetime, can ever be the whole truth. Bill: And no dream is ever just a dream. Alice: The important thing is we’re awake now, and hopefully for a long time to come. Bill: Forever. Alice: Forever? Bill: Forever. Alice: Let’s not use that word, You know? It frightens me. But do love you and you know there is something very important we need to do as soon as possible. Bill: : What's that? Alice: F.u.ck. فيلمنامهنويس يعنی آدمی که بتونه ته فيلم رو اينجوری هوشمندانه، بیغلط و کمحرف ببنده. اينجور واقعی، اينجور از جنس زندگی. بعد ديروز که داشتم تو خانههنرمندان پشت صحنهی فيلم کاغذ بیخط رو میديدم، حواسم به اين نکته جلب شد که پايان کاغذ بیخط چههمه عين پايان آيز-وايد-شاتئه. با اين تقاوت که اونجا مردِ ماجراست که پيشنهاد س.ک.س میده. و با اين تفاوت که حس من اون سال، موقع تماشای فيلم اين بود که رؤيا تن میده به اين کار، چون میدونه چارهی بستهشدن چنين مشاجراتی همون رختخوابه، و اين واقعيت رو آگاهانه پذيرفته، و اجراش میکنه. و يادمه همون موقع چه دلم خواسته بود ورسيونِ کاغذ شطرنجیِ فيلم رو بنويسم، ورسيونِ زنی که آگاهانه و با توجه به توانايیهاش مسير رو به اينجا میرسونه. زنی که افسار زندگی دستشه و میدونه برای بقای زندگی (نه لزومن زندگی مشترکش، برای رسيدن به هدفی که در اون لحظه فکر میکنه درسته) بايد چه مسيری رو انتخاب کنه تا به جواب دلخواهش برسه. که اصلن آدمها از يک جايی به بعد بايد نقش مظلوم و قربانیِ ماجرا رو بذارن کنار، همون ناتوانیها و نداشتهها و دستهای سيمانی رو تبديل کنن به فرصت، تبديل کنن به نقطهی قوت ماجرا، و از هر جا که شد، هر جوری که شد، سوار زندگی بشن و افسار زندگی رو به دست بگيرن، با اين آگاهی که زندگی همينجوريه که هست، و فارغ از من و تو و احساسات ما روال روزمرهی خودش رو ادامه میده. ××××× بعد میبينی تجربهی نوشتن از فیلمهایی از ایندست، چههمه مثل اینه که درست وسط مجلس به رقصی چنان میانهی میدان مشغول باشی و بخوای همزمان خودت رو، پارتنرت رو و رقصیدنتون رو از بالا تماشا کنی، جمعبندی کنی و از کلیت اون حرف بزنی. آیزوایدشات به تمامی دربارهی بودن در رابطهست. تا زمانی که نفس میکشی، تا زمانی که دست و دلت درگيره، در میانهی میدانی. بیخود نیست که ده سال دیگه هم که بگذره، نمیشه، نمیتونی که بشینی یک کلیتِ پدرومادرداری از این فیلم دربیاری و به عنوان مشق تحویل بدی. ناگزیری که همین دستوپازدنهات میون رابطهها و آدمها و مضامین فیلم رو برداری اینجوری پراکنده، تدویننشده، بیساختار حتا، بذاری اينجا. مجبوریم خب، میفهمید؟ Labels: از همفيلمبينیها |
Sunday, January 17, 2010
اسپویلینگ فیلان: سرهرمس الان میخواهد از خوشیِ بینظیرِ دیشبش بنویسد، خوشینویسآبسسدها نخوانند لطفن.
جوری میشود زندهگی گاهی که باید برای نرفتن، برای ماندنت دلیل داشته باشی، بیاوری. من؟ من همین که میشود شبی از شبهای زمستان حوالی ساعت هشت، ناغافل تصمیم گرفت که با دوسهتا از عزیزهای زندهگیات بلند بشوی بروی رستورانی نهچنداندور، کباب تریاکی و اسپرینگرول و پنهی آلفردو و شنیتسل و کباب چوبیِ مرغوب بخوری، بعد تمامِ طول راهِ نهچندانزیادِ رفتن را همراه کنی با عرقِ کیوان، جوری که پایت را که در رستوران گذاشتی نیشت آلردی از این سر سیتی تا آن سر سیتی باز باشد، بعد عرقِ مربوطه امتدادِ بیحاشیهای داشته باشد برای خودش طیِ یکیدوساعتی که نشستی کنار دلبندت، بعد تولدِ آدمی را جشن گرفته باشی که برای خودش از لابهلای همین وبلاگستان پیدایش شده و آمده آمده تا شده یکی از دوستداشتنیترین آدمهای پیرامونت، بعد برقِ خوشبختی و خوشوقتی را تماشا کنی در چشمهای هرچهارتایتان، بعد آقای گارسون بیاید سر میزتان عذرخواهی کند که گیلاسِ مناسب برای شامپاینتان ندارد اما در عوض زیرسیگاری را که آورد سر میزتان، میرود کنار در میایستد تا شما با خیال راحتِ چوبپنبهی شامپاینتان را بفرستید به آسمان و لیوانهایتان را به افتخار آدمی که بهانهی امشب بوده اصلن، و به افتخار آدمی که بانی امشب بوده اصلن، و به افتخار خردهخوشیهای غیرمنتظرهای که گاهی زندهگی پیشکشتان میکند، بالا ببرید. یا مثلن ساعتی بعد که ماشین بپیچد از کوچههای خیابان کوهستان بالا برود برای خودش، دستهای چهار آدمِ سرخوش، خیلی سرخوش، به رقص درآمده باشد از موزیکی که خانمِ دیجی با سلیقه و ذائقهی بیمانندش برایتان ردیف میکند. و صدایی جز خوشدلی از سانروفِ ماشین به بیرون، رو به تمام شهر که زیر پایتان گسترده شده، پرتاب نشود. تگِ اولین دقیقههای بیست و هفتم دیماه را هم با چایی و نشستن روی سکوی سیمانی سرد کنار خیابان ببندید. جوری که خخخخخخخ باشید از خودتان. برای ماندن، برای نرفتن دلیلهایت گاهی از جنس همین چند ساعتهای باهمبودهگی، اینجور دلگشا باهمبودهگیهای این شبهاست. وحشت؟ دروغ چرا، سرهرمس وحشت دارد از بودن در شهر و دیاری که خردهخوشیهایت برود زیر فرش، گم بشود لابهلای خوشبختیهای بزرگِ اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و امنیتی و اقلیمی و الخ. [+] |
ديشب در عرض نيم ساعت از يه شب معمولی و بديهی تبديل شد به يه شب غيرمنتظره و دلچسب و دوستداشتنی
نيومدهم بگم چهقد حال چشام خوب بود و چه خوش گذشت و چه خخخخخخخخ بودم همهش اومدهم بگم چه خوشبختم از داشتنتون جدی |
Thursday, January 14, 2010
فلوبر زمانی که سرگرم نوشتن مادام بوواری بود، یادداشتهای سفر خود را که شرح سفر به مشرقزمین بود به لوییز کوله سپرد و لوییز با خواندن توصیف فلوبر از کوچوکخانم، روسپی سرشناس مصری که نویسنده تنها یک شب، اما شبی پرشروشور را با او گذرانده بود، سخت یکه خورد. لوییز معتقد بود این تصویر که به شیوهی آرایش ظریف آن روسپی بسنده نمیکند و به ساسهای بستر او هم کشیده شده، مایهی تحقیر آن زن میشود. پاسخ فلوبر چنین است: میگویی ساسهای کوچوکخانم او را در چشم تو خوار کرده، در چشم من این ساسها جذابیتی بی مانند به او میبخشد. بوی تهوعآور آنها با عطر پوست او که آغشته به روغن صندل بود درهم میآمیخت. دلم میخواست ذرهای از همهچیز در آنجا باشد، غریوی جاودانه در هنگامهی کامیابیمان و اندوه درماندهگی در اوج هیجان و شادی [...] آیا درک نمیکنی که این شعر چهقدر کامل است و چهگونه این ترکیب باشکوه را تصویر میکند؟ تمامی عطش تخیل و ذهن در یک آن ارضا میشود، هیچ ردی بر جا نمیگذارد.
فلوبر درمییابد که چهگونه همنشینی متضادها او را به آنجا میکشد که به هدف خود که همانا دربرگرفتن همه چیز است دست یابد. یوسا، عیش مدام [+] که اصلن شايد همينجوریهاست که فيلمهای اروپايی، که زنهای فيلمهای اروپايی با سينههای کوچک و پوست ککومکدار و اندام نامتناسب و چهرههای رنگپريده و چشمهای بیآرايش اينجوری به دلِ آدم مینشينند. بسکه از جنس خودِ زندگیاند. بسکه نزديکاند به لايهی واقعیِ زندگی. بسکه آدمهای فيلمهای اروپايی، همانجور صبح از خواب بيدار میشوند که ما؛ بیآرايش و بیاتوکشيدهگی و همانجور که هست. بسکه میشود اين زنها را، اين آدمها را باور کرد، شناختشان، دوستشان داشت، با تمام نقصهای انسانی و کژیها و دوستندارمها و خوشم نمیآيدها و زشتیها و بدخلقیها و بدبويیها و تمام ...هايی که آدمها توی خلوت خودشان دارند. برخلافِ ورسيونهای هاليوودی، که يک عمر تصوير زنهای مرمرينِ بینقصِ خوشآبورنگشان تو را از آينه پرهيز میداد. اعتماد به نفست را زير سؤال میبرد. هيچ زنی توی فيلم زشت نبود و بدهيکل نبود و شکم نداشت و باسن تخت نداشت و سينههای دفرمه و چشمهای معوج و ابروهای کمپشت نداشت. که حتا توی حمام و وسط گريه و ميان همآغوشی هم ترکيب آرايششان به هم نمیخورد، خوشلباسی و خوشبويی و طنازیشان سر جای خودش بود. بعد اما زنهای اروپايی که پایشان به فيلمها باز شد، دنيا جای بهتری شد. حالا میشد آدمها را با پيژامه ببينی، همانجور که توی زندگیِ واقعی. که اصلن دوستداشتنِ آدمها، عاشقیهاشان انسانیتر شد، نسبیتر شد، از آن عوالم آرمانی و مرمری و توی قصهها بودهگی درآمد، شد مثل همين دو کوچه پايينترِ خودمان، شد مثل همين چار خيابان آنطرفترِ خودمان. شدند آدمهايی که همديگر را همهجوره ديدهاند، همهجوره دوست دارند. که بوی عرق تن و ملافههای مانده و نمِ اتاق و ظرفهای نشسته و شورتِ عوضنکرده گره خورد با آدمهايی که دوستشان داشتيم. شد عينِ زندگیِ واقعی. همانجور که بود. همانجور که هست. شايد برای همينهاست که مثلن فيلمهای خانم کاترين بريات -گيرم ساختار آنچنانیای نداشته باشند- اينجوری نزديک میشود به جنسِ زندگی. اينجوری زنانه میشود و شخصی میشود و تو بیکه محو پرداختِ سوژه شوی، با روايت، با صِرفِ روايت همذاتپنداری میکنی. روايت را میپسندی چون دست میگذارد روی لايههايی از تو، که عادت کردهای به پنهان نگهداشتنشان. تو را با موضوعی مواجه میکند که يک عمر دغدغهاش را داشتهای: نوشتنِ چيزها، نشان دادنِ چيزها، همانجور که هستند، بیزرورق. يا اصلن همان تکه از حکايت اترنال سانشاين آو د فيلان. همانجا که جوئل تصميم میگيرد کلمنتاين و خاطراتش را از ذهن خود پاک کند، اما حينِ پروسهی پاکسازی از تصميم خود پشيمان میشود و تلاش میکند کلمنتاين را در ذهنش نگه دارد. سيستم اما به حافظهی او دسترسی کامل دارد و در حال پاکسازیِ تمام کلمنتاينهای لايههای مختلف ذهن اوست. جوئل کلمنتاين را از لايهی خاطرات جوانیاش به لايهی خاطرات کودکی میبرد، اما سيستم رد پای کلمنتاين را آنجا هم پيدا میکند. فيلم سؤالی را مطرح میکند: کجای ذهن، کجای خلوتِ آدمهاست که نهفتهترين و پنهانترين لايهی ذهن آدمیست؟ که آنقدر دور از دسترس و آنقدر پنهان است که به اين سادگیها قابل دستيابی نيست؟ لايهی humiliation، لايهی خِفَتها و حقارتهای شخصی. لايهی حسها و تجربههايی که هرگز به زبان نياوردهايمشان، که به زبان نمیآوريمشان، اما وجود دارند، هستند، و بخش مهمی از ذهن ما را اشغال کردهاند. مثل اولين تجربهی خودارضايی، فلان س.ک.س ناموفق، فلان ويژگی نامطلوب فيزيکی، فلان خاطرهی تحقيرآميز. اين لايه دورترين و غيرقابل دسترسترين لايهی ذهنِ ماست. ازين روست که جوئل کلمنتاين را در اين لايه پنهان میکند تا از دسترس سيستم در امان بماند. که خانم بريات، در فيلم آناتومی آو هِل، دست میگذارد روی همين لايهی درونی. نمايشِ نشانندادههای يک عمر. زيبا يا نازيبا بودنشان مهم نيست، مهم نمايش دادنِ همان چيزیست که هست، به تمامی. که اصلن عصارهاش میشود همان مصاحبهی معرکهی پايانی کاترين بريات، ضميمهی فيلم. میشود يکی از عريانترين حسهای زنانه، اگر تجربهاش کرده باشی. بعد؟ بعد اينجوری میشود که از ميان هزار و يک آدمِ زندگیت، گاهی يکنفر و فقط يکنفر هست که میشود برداری بياری بنشانیش توی همين لايهی شخصیت، که بشود که بتوانی از هر دری از هر حسی -خوشايند يا ناخوشايند- با او حرف بزنی، برايش تعريف کنی، نشانش بدهی، بیکه نگران تصويرت باشی. که اصلن اين آدم بشود تو، خوِد خودِ تو، انگار حضورش با تو يکی باشد، انگار حضور نداشته باشد. همانجور برهنه و عريان باشی با او، که انگار در خلوت خودت. سخت است، بهخدا. اما اگر ازين يکنفرها پيدا کردی جايی، بردار لايهی دوستنداشتهها و برهنگیها و نگفتهها و نشانندادههات را بگذار جلوش، روی ميز؛ خودت را در اين موقعيت تجربه کن و اين تجربهی منحصربهفرد را آويزان کن يکجايی سردر زندگیت. |
از دهتايیها
خب من از اونايیام که اصن يادم نمیمونه چه فيلمايی رو خيلییییی دوست داشتهم، مگر اينکه اسماشون رو بذارن جلو روم بشينم انتخاب کنم. اما آدمیام که يه فيلم در نوجوانی مسير زندگیمو عوض کرد، يه سهگانه دارم که در ايام جوانی جهانبينیمو تغيير داد و چهبسا تشکيل داد، يه سری فيلم محترم که دوسشون دارم و يه سری فيلمِ آيداپسند که دوسشون دارم. بنابراين بعله آقای اولدفشن، منم جزو اون آدمايیام که درک درستی از معنای عدد ده ندارم:دی اما اما اما، اگه قرار باشه فقط يک فيلمو انتخاب کنم در زندگانی، همانا فيلم Werckmeister Harmoniesئه که در پست بعدی خواهيد فهميد چرا! فيلم سرنوشتساز دوران نوجوانی: Dead Poet Society سهگانهی جهانبينیساز دوران جوانی: Eyes Wide Shut Dogville Dreamers ده فيلم محترمی که با خودم میبرم جزيرهمون: Eternal sunshine of the spotless mind In the mood for love Jules and Jim Talk to her Amores perros Banishment Heaven Piano teacher Anatomy of Hell دربارهی الی ده فيلم آيدا-پسندی که با خودم میبرم جزيرهمون: Roman holiday Pretty woman Before sunset You've got mail Forrest Gump Amélie Love me if you dare Monster's Inc The Bridges of Madison County Big Fish ده فيلمی که به زور از ليست اول خط زدم، اما بههرحال يواشکی میبرم جزيرهمون: Fight club Anti Christ Burnt by the sun Blue Spring summer fall winter and spring Dersu Uzala Two days in Paris 25th Hour The end of the affair کاغذ بیخط بعد يه سهگانهی شخصی هم دارم که خودشون سهتايی بدون دخالت من همديگه رو پيدا کردهن: کنعان Revolutionary Road Banishment |
Monday, January 11, 2010
روز يکم
...بعد میدانی؟ زندگیت که شد کلمه، رابطهتان که محدود شد به خطوط ارتباط ديجيتال، الفبا میشود دست و پا و دهان و بدن. همهچيز کمکم تغيير شکل میدهد و معنای ديگری پيدا میکند. کلمه میشود بنيان رابطه. میشود حريمِ شخصیِ تو. میشود روتختیتان، حولهتان، پيراهنِ مردانهی چارخانهی سبز و سورمهایتان. کلمه میشود کنجِ دنجتان، جاگير میشويد توش. بعد، يک روز، کلماتِ معشوقات را در دهانِ زنِ ديگری میبينی. عبارات معشوقات را در خانهی آدمِ ديگری میخوانی. دستخطِ او را میبينی که نشسته توی نوشتههای فلانی. خب؟ که چی؟ مسخره است، نه؟ نيست اما. ما آدمهای مَجازی، ما آدمهای کلمهخوار، خوب میشناسيم جنسِ کلمهها را. انگار پارچهفروش باشيم، اليافشان از حروف. دست که بکشيم به بافتِ پارچه، مظنّه میآيد دستمان. ...مگر قرارمان اين نبود، مگر خودت نگفته بودی برويم با هر زن و مردی که خواستيم، که شد، بخوابيم، اما ننويسيماش؟ مگر جز اين بود که برو با هرکه میخواهی باش، بیکه من بدانم؟ سخت بود؟ لباس زيرت را اما وقتی آويختی از پنجرهی فلان زنِ همسايه، حکايتش ديگر روشنفکری و تاريکفکری و جنبه و درک متقابل و چه و چه نيست جانِ من. حکايت سيرريختن توی غذاست، مفصل، وقتی میدانی من سير دوست ندارم. همين. میشد سير را وقتی بريزی که من نباشم، میشد شورتت را انداخته باشی روی دستهی مبلش، توی هال، پردهتان را هم کشيده باشيد که منِ رهگذر چشمم نيفتد به همآغوشیتان. روی بند که پهن کنی اما، يعنی خيالیت هم نيست که من ببينماش. که يعنی ديدم هم ديدم. همينیست که هست، ها؟ خب. ديدم. انتظار نداری که برايت کف هم بزنم که، ها؟ نه رفيق، اين يک قلم از من برنمیآيد. روز دوم منتظر نشستهام که خشم تمام شود و جای خود را به بیاعتنايی دهد. تمام نمیشود اما. قرص و محکم جاگير شده. خشمگينام و میخواهمت. آنقدر میخواهمت که بشود دست دراز کنم، زيرپيراهنیت را بکشم از بندِ رخت پرت کنم گوشهی حياط. درِ خانهات را بزنم. در را باز کنی. بيايم تو. همانجا، همانثانيه بچسبانمات به ديوار، خشمگين و پرغيظ لبانت را ببوسم. لبانت را با دندانهام ببوسم و با لبهام ببوسم و با تمامِ صورتم ببوسم، همانجا نيمهبرهنه بخوابانمت روی زمين، نيمهبرهنه بشينم روت، کام بگيرم ازت، ساکت و پرغيظ و داغ، بیيککلام حرف. بعد خودم را از تو بکِشانم بيرون، به دَرَک که آمده باشی يا نه، دستت را پس بزنم، سُر بخورم توی بغلت، پرغيظ، در آغوشم بگيری که «جانِ دلم». توی دلم بگويم «زهرِ مار و جانِ دلم». دهانت را بروی که باز کنی به حرف زدن، بُراق شوم روی لبهات، به نيش بکشمات، که يعنی نمیخواهم هيچ، هيچ چيز بشنوم. تو را خواستهام ميانهی خشم و نخواستن. ميانهی خشم و نخواستن و لابدها و نبايدها و هزار و يک اما و اگرِ ديگر. به دندان کشيدهامت تا بگويم حکايتِ من با تو، سياستبردار نيست جانِ دلم، توضيحپذير هم. اين اداها را بگذاريم برای جوانها و کتابها و وبلاگها. خشمگينام و میخواهم در آغوشت بگيرم. در آغوش میگيرمت. حواسم هست زندگی مثل کتابها نمیشود. روز سوم عاشقانه دوستت دارم. نمیخواهم طاقت بياورم اين روزهای نبودنت را. دوستت دارم و چشمهام را میبندم. عاشقی با چشمانِ تمامباز کارِ من نيست. دوستت دارم و نمیخواهم طاقت بياورم نبودنت را و چشمهايم را میبندم. حکايتِ من، ترازوبَردار نيست، تقويمبردار هم. دستِ راستت را میگذاری روی ميز، آرنجت را جاگير میکنی و محکم مینشانیاش، صاف نگاه میکنی توی چشمهام، انگشتانت را میپيچانی دور انگشتهام، شست دستت را فشار میدهی، به هوای مچاندازی، رد سفيدش میماند روی دستم. آرنجم را فشار میدهم روی ميز، صاف نگاه میکنم توی چشمهات، دستت را کمی میچرخانم میکشم طرفِ خودم، بیکه آرنجت از ميز بلند شود، خم میشوم جلو، زير انگشت شست، روی نبضِ برجستهی مچ دستِ راستت را میبوسم. |
Sunday, January 10, 2010
از گفتوگوی لادن نيکنام با لیلی گلستان
«غولها را به تاريخ بسپاريم» فصلنامهی سينما و ادبيات لادن نيکنام: فکر میکنم ما الان جريانی به اسم اينترنت داريم و زندگی در جهان مجازی. خيلی از جوانها الان متن جامعه را ترک کردهاند و در اين جهان زندگی میکنند. مثلن وبلاگی دارند که مدام به روزش میکنند. يک تعداد هم بازديدکننده دارند و نوعی مسابقه برای داشتن بازديدکننده يا کامنت بينشان بهوجود میآيد. به اين جهان آنقدر هم عادت میکنند که از آن بيرون نمیآيند. حاصل اين میشود که جريان اينترنت و وبلاگنويسی غالب میشود جوری که روی متنهای ادبی هم تأثير میگذارد. کسی میگويد اين رمان يا مقاله خوب است چون به زبان وبلاگنويسی نزديکتر است. از ايران صحبت میکنم. ولی توی ايران زيستن در جهان مجازی به شبيه ساختن آدمها به يکديگر کمک میکند. خوراک خوبی برای همه فراهم شده است. يعنی آدمها شبيه هم میشوند و در عين حال همه فکر میکنند نوشتن چه ساده است. کسی هر چند روز يکبار مطلبی مینويسد، عدهای هم هستند که نوشتهاش را بخوانند و نظر بدهند. از طرف ديگر در رسانهها هم به اين افراد فضای مضاعف داده میشود. مثلن همين وبلاگنويس اگر کتابی بنويسد، در روزنامه به آن میپردازند و يک حلقه درست میشود. ما چهطور در اين حجم توليد انبوه میتوانيم رگههای متفاوت در کار فلان نويسندهی جوان را تشخيص دهيم؟ اين زندگی مجازی را چهطور تحليل میکنيد؟ ليلی گلستان: به نظر من اين پديدهی عصر ماست و اجتنابناپذير. همين باعث شده که دنيا را بگويند «دهکدهی جهانی». و همانطور که پيش از اين گفتم همين پديدهی عصر ما باعث شده مسائل آدمها شبيه هم شود، تأثراتشان از چيزهای مشابه ناشی شود، خواستههايشان مشابه شود و همه شهروند دهکدهی جهانی شوند. حالا در اين ميان تعدادی هستند که ساز ناهماهنگ میزنند و با رندی میخواهند جور ديگری باشند. تو بايد با کارهايت جور ديگری ديده شوی نه اينکه قصد کنی جور ديگری ديده بشوی! اين رندی باعث ايجاد غولهای توخالی و تقلبی میشود. غولاند به ظاهر اما اعتبار و قدرت غول را ندارند. مثل بادکنکاند که با يک سوزن بادشان در میرود و مچاله گوشهای میافتند. در اين دهکده از اين دست زياد داريم. [مثلن؟ مثلن بدترین نمونه از نثر معاصر فارسی- و منظورم «معاصر» به معنای واقعی کلمه است- اینجا بافته میشود (سر هرمس مارانا، منصفانه، اليزه)، باغرضترین و روچپترین نقدننویسی را در این وبلاگها پیدا میکنید ([...]، در این مکان چلوکباب حرف اول را میزند)، اظهارنظرهای متعارف و تحلیلهای بینمک سیاسی و اجتماعی (سه روز پیش)، و روزنامهنگاریهای غيرشخصی، باپرده و متحجر (الیزه، منصفانه، 35درجه، سه روز پیش) همه جایشان اینجاست. وبلاگستان، در یک کلام، ننگ ما صدا و سیمای واقعی کشور ماست: سانسورشده، تحريف شده، غيرجذاب، و پير، همانطور که الردی هست...] |
در يک واقعهی جنايی تمام هدف قاتل اين است که از طريق صحنهسازی، ذهن کارآگاه را معطوف به حقيقتی ورای نشانههای پيشپاافتادهی موجود کند و تفاوت کارآگاه و سايرين نيز در تفاوت موضعی است که در قبال اين ترفند اتخاذ میکنند. تصادفی نيست که در رمانهای کارآگاهی همواره با زوج کارآگاه زيرک و تيزبين و دستيار بیتجربه و حتا کندذهنش مواجهايم. مثلن در «جنايت بر اساس حروف الفبا»ی آگاتا کريستی، مجموعهای از قتلهای زنجيرهای رخ میدهد که از يک الگوی الفبايی تبعيت میکند. در نتيجه انگيزهی قتل را میتوان به سادگی به يک علاقهی بيمارگون نسبت داد تا رمز و رازی در جنايت باقی نماند. اما در نهايت مشخص میشود که هدف قاتل تنها به قتل رساندن يک نفر خاص آن هم با انگيزهی کاملن معقول رسيدن به منقعت و سود مادی بوده است. ولی برای فريب دادن پليس اين الگو را طراحی کرده تا ماجرا از اين طريق فيصله يابد. کارآگاه معنا و پيام حقيقی عمل جنايتکار را در شکل واژگونشدهاش برای او بازپس میفرستد؛ آن هم نه از طريق کنار زدن موانع گمراهگنندهای که ما را از اصل مطلب دور میکند بلکه دقيقن به ميانجی همين موانع. از همين روست که به لحاظ ساختاری، راه حل غلط و همکاری دستيار بیتجربه ضروری است.
رابطهی درونی موانع گمراهکننده و حقيقت نشان میدهد حقيقت نه در ورای قلمرو فريب بلکه در کارکرد بينالاذهانی آن جا دارد. بنابراين وظيفهی کارآگاه بايد خوانش سمپتوماتيک صحنهی قتل باشد. قاتل تمام تلاشش را برای ايجاد يک وحدت خيالی در صحنهی قتل به کار میبرد. اما خوانش سمپتوماتيک از کيفيت طبيعی صحنه به واسطهی کشف يک عنصر مشکوک يا مرموز که تناسب و توازن صحنه را به هم میزند رمزگشايی میکند. از سر همين ضروری بودن راه حل غلط و فريب نمادين است که ژيژک به نقل از استنلی کاول، يگانه ازدواج راستين را تجديد فراش میداند. دربارهی کژ نگريستن -- فرشيد خورشيدنام |
واقعيتی اصيلتر از امر نمادين وجود ندارد. از اينروست که آنان که فريب امر نمادين را نخورده باشند به خطا میروند. فريب نمادين به معنای حرکت از درون به بيرون يا بيرونی کردن سوژه است. اين جايگاه سوژه در نظم نمادين است که مقام حقيقی او را تعريف میکند. «بيرون» نقابی نيست که در ميان جمع به چهره بزنيم و پس از آن به خود حقيقیمان بازگرديم. نقاب همان نظم نمادينی است که در آن با تظاهر به چيزی بودن، جايگاه معينی را در شبکهی نمادين بينالاذهانی اشغال میکنيم. [سلام آقای آيز وايد فيلان]
دربارهی «کژ نگريستن» -- فرشيد خورشيدنام |
زبان با حفرهای که در نتيجهی اضافه کردن دال در واقعيت بهوجود میآورد، واقعيت طبيعیِ از پيش داده شده را تحريف نمیکند بلکه آن را از طريق مضاعف کردنش در دالی که تفاوت ناب است، تعين میبخشد. بنابراين کژ نگريستن يا از جايگاه ديگری نگريستن تنها راه حفظ سوژه در ورطهی روانپريشی است.
دربارهی «کژ نگريستن» -- فرشيد خورشيدنام |
Saturday, January 9, 2010
تو فيلم ديروزيه يه جاش بود که گلی ترقی داشت از خاطرهی شبنشينیهاشون با بر و بچ میگفت. بر و بچ که میگم يعنی داريوش مهرجويی و داريوش شايگان و رضا عابدی و الخ. بعد وقتی از بگوبخندها و خلخلیها و خوشبودنهاشون میگفت، شما اصن بگير خود شبنشينیهای گودر. فقط با اين تفاوت کوچيک که ممکنه ماها هيچوقت در آينده بزرگ و معروف نشيم. که خب اونم زياد مهم نيست!
|
Wednesday, January 6, 2010 من وقتی از خوشی هام می نویسم، از خوشی های دسته جمعی، واسه اینه که یادم بمونه. واسه این که یادمون بمونه. واسه اون چند نفر دیگه هم هست. اونایی که تو ساختن خوشی شریک بودن. بخونن و دوباره خوشی مون رو مزه کنن. از زاویه دید من. از خوشی نوشته ها معمولن کد داره. فقط اونایی که حضور داشتن کامل می فهمنش. من وسطش بنویسم شیرازی ها دستشون به کم نمی ره فقط اون یازده نفر می فهمن. بنویسم خانوم ساختمون رو به رویی فقط اون سه نفر می فهمن. بنویسم حرفای آشپزخونه ای فقط اون دونفر می فهمن. بنویسم پشت در فقط اون یه نفر می فهمه. چرا واسشون ای میل نمی کنم؟ به همون دلیلی که جای تو دفتر خاطرات نوشتن تو وبلاگم می نویسم و تازه کی می دونه چی هاش رو فقط ای میل می کنم. وقتی وبلاگ نویسی خیلی وقتا تا چیزی رو ننویسی باورت نمی شه اتفاق افتاده، تا چیزی رو ننویسی حس نمی کنی دینتو بهش ادا کردی و اون حسه هنوز یقه ات رو چسبیده. من از خوشی هام می نویسم تا باورم بشه، تا دینم رو بهش ادا کنم. به اون لحظه یا ساعت یا روز خاص که این قدر خوشبخت بودم.
بعد یه کارکرد دیگه ای هم داره. حداقل واسه من داره. که این آخر هفته ای که تنها بودم و از زور افسرده گی و دلتنگی هیچ جا دلم نمی خواست برم، فرداش می خونم که یه عده دور هم جمع شدن و بال مرغ کبابی (رون هم داشت دیگه؟) خوابونده تو عرق سرژیک خوردن تو یه ویلای محشری و خوش بودن. بعد دلم گرم می شه. که آدمایی که دوستشون دارم تو یکی دو روزی که من فکر می کردم دنیا چقدر تاریکه، شاد و روشن و خوشبخت بودن. روایت هاشونو می خونم، کامنت هاشونو می خونم و لبخند می زنم. فکر می کنم خودمم اون جا بودم. که زندگی جریان داره و دنیا هنوز روشنه. من آدم معمولی ای هستم، آدم های معمولی واسه خوشی احتیاج به دلایل و اتفاقات بزرگ ندارن. آدم های معمولی با یه نسیم خنک، با یه فنجون شیرقهوه ی کافه صناعی، با یه دست پوکر غیر حرفه ای، با دیدن خوش بودن عزیزانشون، با یه برنامه ی جوجه کباب و عرق تو بالکن، با ای میل یک خطی و یا حتی با یه لبخند فروشنده ی همیشه بداخلاق روزنامه فروشی به دستبند سبزشون، احساس خوشبختی می کنن و از این دلایل کوچیک برای خوشبختی خجالت زده نیستن. نازلی دختر آیدین، از خلال گودر |
حسينشناسی بالينی
به هادی میگم حالا اگه شب خودم اومدم، که هيچی. اگه نیومدم اما فيلما رو بده به حسين، تو کلاس میبينمش میگيرم ازش. با تعجب میگه بدم به حسين؟؟ بعد واقعن انتظار داری برسه دستت؟؟ ناموستو بدی دست اون يادش میره بهت پس بده، بدبختی حتا درست هم نمیتونه استفادهش کنه، کلن يادش میره. يه خورده فکر میکنم، يه خورده خاطراتمو مرور میکنم، سپس به اين نتيجه میرسم که اوهوم2. |
“.I know only that what is moral is what you feel good after and what is immoral is what you feel bad after” Ernest Hemingway
|
|
پدر من يکي از عجيبترين شخصيتهائيست که در تمام عمرم ديدهام. من اگر بخواهم فقط به او بپردازم بايد يک رمان چند جلدي بنويسم. تصورش را بکنيد پدر من کارگر شرکت نفت بود. يک روز صبح که از خواب بيدار شديم ديديم وسط حياط سيماني خانه يک شييء بزرگ مکعب شکل قرمز نو هست که روي چهار پايه ايستاده. آنوقتها همه جا صحبت از بشقاب پرنده بود. گمان ميکرديم از آسمان آمده است. پدر در خانه نبود که از او بپرسيم. درنتيجه مثل سرخپوستاني که براي اولين بار چشمشان افتاده بود به کشتي کريستف کلمب، ترسان و با احتياط به آن نزديک شديم اما هرچه بيشتر دقت ميکرديم کمتر سر در ميآورديم که اين شيء مرموز چيست و وسط حياط خانه ما چه ميکند. مدتي بعد که پدر با چندين شانه تخممرغ به خانه آمد و شروع کرد به آزمايش کردن تخم مرعها زير نور يک لامپ، تازه فهميديم که به اين ميگويند ماشين جوجهکشي. تخممرغهائي را که سوا کرده بود توي ماشين چيد و آن را به برق وصل کرد. بيست و يک روز بعد ما مجبور بوديم طوري توي حياط راه برويم که جوجههائي که تمام سطح حياط را به اشغال خود درآورده بودند زير پايمان له نشوند. اوايلش مثل بازي بود. آن کرکهاي طلايي و آن جيکجيک مدام جوجهها به زندگيمان معنا ميداد وسرگرممان ميکرد. اما با بزرگتر شدن جوجهها جاي ما تنگتر ميشد. کف حياط هم که روز به روز بيشتر پر ميشد از کثافت کاري آنهاها. خانه روز به روز بيشتر در بوي گه فروميرفت. تا روزي که پدر با يک قفس بزرگ چند طبقه به خانه آمد. جوجهها را که حالا بزرگ شده بودند جاداد توي آن قفس مجهز به آبخوري و دانهخوري و خيال ما براي مدت کوتاهي راحت شد. اما ماشين جوجه کشي بيوقفه به کارش ادامه ميداد و ما هر بيست و يک روز شاهد اضافه شدن يک قفس چند طبقه جديد بوديم. به هم نگاه ميکرديم، چيزي نميگفتيم اما هراس بود که همينطور از نيني چشم يکي به نيني چشم ديگري پرپر ميزد. به زودي قفسها همهي فضاي خانه را اشغال ميکردند و پدر لابد ما را از خانهاش بيرون ميانداخت... ميخواهيد همينطور ادامه بدهم؟ خب اين يک زندگي واقعيست. اما رندگياي که اجزايش را من اينطوري به هم ربط دادهام. يا بهتر بگويم، ربط اجزايش را اينطوري کشف کردهام. همينها را که براي خواهران و برادرانم تعريف ميکنم، با آنکه خود در آن زندگي حضور داشتهاند شگفتزده ميشوند. گويي چيزي را ميشنوند که برايشان تازگي دارد. اتوبيوگرافيک بودن يا نبودن يک اثر اصلاَ تعيين کننده نيست. مهم اين است که نتيجه کار ادبيات باشد. اگر کسي نويسنده نباشد بعد از نوشتن يکي دو اثر اتوبيوگرافيک ميرود پي کار و زندگياش. اگر هم کسي نويسنده باشد نتيجه کارش هميشه ادبيات است خواه از زندگي خودش بنويسد يا از زندگي کس ديگري.
رضا قاسمی |
Monday, January 4, 2010
آقاي ريش تراش بفرماييد پشت تريبون
صد و نود و دو ساعت يا چيزي در همين حدود گذشته و در اين مدت روزي نبوده که بهت فکر نکنيم. بوده؟ صبح بلند شدي رفتي بيرون. فکر کردي زود برمي گردي و فوقش سه چهار ساعت دور از خانه يي. به قرار و مدارهاي شبت فکر کردي، به اينکه وقتي برگشتي لباس ها را از روي بند جمع مي کني يا وقتي برگشتي خواندن آن کتاب را تمام مي کني يا وقتي برگشتي حمام مي کني و شايد هم از خستگي خوابيدي تا شب. غذا درست نکردي و فکر کردي حتماً غذاي نذري گيرت مي آيد. اما برنگشتي و کتابي که داشتي مي خواندي نيمه تمام ماند. و چون چوب الف نگذاشتي لاي صفحه هايش که بداني از کجا بايد خواندن را ادامه دهي، کتاب براي هميشه صفحه يي را که در آن مانده بودي توي خودش دفن کرد. مسواکت، ريش تراشت، لباس هايت که توي جيب بعضي هايشان اسکناس هاي صدي و دويستي و پانصدي و سکه هاي بيست و پنج توماني و پنجاه توماني و بليت اتوبوس يا کارت مترو جامانده، وسايل شخصي ات، نوشته ها و عکس ها و فيلم هايت همگي در آن لحظه اشيايي شدند متعلق به گذشته، شدند يادگاري و شدند ميراث به جامانده از تو.اگر کسي خواست فيلم مستندي از زندگي تو بسازد يا داستانت را تعريف کند بايد برود با کتاب نيمه تمام و با مسواک پيرت هم صحبت کند تا کتاب برايش بگويد که تو چه رفتاري داشتي و چطوري ورقش مي زدي و زير کدام جمله هايش را خط مي کشيدي، کي و کجا خريدي اش يا قرض گرفتي اش و بعد از اينکه خواندي مي خواستي باهاش چطوري تا کني. بايد برود از مسواکت بپرسد که چطوري مي کشيدي اش روي دندان هايت و مي رقصاندي اش توي دهانت. بايد به تمام وسايلت که حالا ديگر شده اند يادگاري، مجال داده شود و تريبوني، که از تو بگويند. وقتي برايت بزرگداشت و يادبود برگزار مي کنند بايد از ريش تراشت دعوت شود براي سخنراني پشت تريبون قرار بگيرد و از زندگي با تو بگويد. بايد بيايند از من هم بپرسند، که آن لحظه آخر ديدمت. که همان دم که زندگي براي تو تمام شد، تو تازه براي من، براي بقيه شروع شدي در عکس ها، در فيلم ها و در نوشته هاي يواشکي. اعتماد -- مرضيه رسولی |
اگر دندان داشت
علي معلم دامغاني شاعري است که به رياست فرهنگستان هنر برگزيده شده اما خودش گفته مرا چه به اين کارها. ايرنا هم در واکنش به اين شکسته نفسي بي مورد گفت وگوهايي کرده که نشان مي دهد اين طور که معلم مي گويد نيست. جهانگير الماسي با اينکه بازيگر است اما شعرهاي معلم را خوانده و گفته؛ «با اينکه از برنامه هاي معلم اطلاعي ندارم اما او از شخصيت قابل احترامي برخوردار است و از دست اندرکاران قابل اعتناي ادبيات فارسي است.» اين دو ويژگي مهم که چون رازي در ساليان بودند و الماسي از آنها پرده برداشت، نشان مي دهد علي معلم واقعاً بهترين گزينه براي رياست فرهنگستان هنر است، تا جايي که يوسفعلي ميرشکاک به مجله ايراندخت گفته؛ «اين بزرگوار مجمع همه هنرهاست. تا هنگامي که دندان داشت ني مي زد و در ني زني جزء استادان است. دريغا که پيري ديگر نمي گذارد. در دف هم تا آنجا که خبر دارم ايشان جزء استادان است. طراحي و نقاشي ايشان حريف ندارد. در شاعري هم که در رديف سنايي و عطار و حافظ و مولانا و سعدي و بيدل است. اينها که شمردم چند تا شدند، نمي دانم. ولي تاکنون کارهاي او چاپ نشده است.» احتمالاً ميرشکاک مولوي را مثل ترک ها شاعري متعلق به کشور ترکيه مي داند که اسمش بين شاعراني که معلم مثل آنهاست خالي است. اما سرانجام علي معلم قبول کرد رئيس فرهنگستان هنر شود. اعتماد -- مرضيه رسولی |
Saturday, January 2, 2010
به سلامتیِ ميزبانهای لواساننشين و بال مرغ فيلان و تربيع و براتيسلاوای بهمان
يه بارون نمنمِ داره مياد. بچهها کمکم سر و کلهشون پيدا میشه. هوا عاليه. حرفِ بيانيهی آخر ميرحسينئه که چه خوب بود. همه سر حالن. يازده و نيم صبح روز جمعهست. سه تا ماشين میشيم راه ميفتيم سمت لواسون. مه داريم تو جاده، ازون مه ريزا که از سانروف ماشين يواش مياد میشينه رو صورت آدم. جاده حالش خوبه. زود میرسونتمون. ماشينا رو پارک میکنيم دم يه خونهای که در بزرگ ويلايی داره و میريم تو. ازون حياط نچرالهای اروپايیطور با يه استخر تازهرنگشدهی آبی و بساط پينگپنگ و باربيکيو. خونههه ازون مدل خونههاست که تو همون نظر اول به دل میشينه. دوست داری بری پشت تکتک پنجرهها ببينی بيرونش چه خبره. دوست داری پای تابلوهای بزرگ نقاشیش، پرداخت پارچهها رو تماشا کنی رو تن بوم. ازون خونههاست که خخخخخخ. بعد؟ بساط سرژيک و خوراکیهای خوشمزه و رِسِپی جادويیِ بالِ جاری در آشپزخونه و موزيک ملايم و هوای عالی و تورنمنت پينگپنگ و بالپزانِ توی حياط و صورتهای سرخوش آدمايی که دوسشون داری به راهه. که اصن من دوستمشونه اين اکيپ غربالشده رو. يه مشت آدمِ کمعقدهی مشنگ باهوشِ باجنبه (باجنبه؟)، که زبون همو بلدن و قلقهای همو بلدن و لذت داره بشينی تماشا کنیشون که چهجوری دنيا و مصائب مسيح رو با همون پيک اول فراموش میکنن و خودشون حال خودشونو خوب میکنن. که اصن خوشاوقاتی جزو ذات اين جماعته. شما بردار ببرشون وسط اختشاش، بردار ببرشون وسط فلان رستوران محترم، بردار ببرشون جيگرکی دم خونهی ما، بردار ببرشون جهنم اصن، بلد نيستن سرخوش نباشن. بلد نيستن از جهنم دور و بر، بهشت شخصیِ خودشونو استخراج نکنن. که اصن حالا که ديگه زبون همو بلديم، حالا که ادبيات همو میشناسيم پلان-سکشنهای همو ديديم، میتونيم با خيال راحت بشينيم دور ميز گندههه شات بزنيم فارغ از هرچی بيرون اين خونه در جريانه. که اصن آقا، بهشت میشه همين صورتهای گلانداخته و لبخندهای گل و گشاد و دمگرفتنهای جماعت با نامجو، با «همممهش دلم میگيره»ی نامجو، که وقتی میرسه به اونجاش که میگه ما را به شيخ موبايلدار، ما را به بسيجی بالدار، ما را به نهضت حسين، همه يهدست داد بزنن ميرحسين. |