Desire knows no bounds |
Wednesday, June 30, 2010
بعضی آدما مث خربزهی سربستهن. مث خربزه مشهدیِ خنکِ سربسته. از بیرون تا حد زیادی معلومه شیرینان یا نه، اما حتا اگه قند هم نباشن عوضش ترد و خنک و «خربزه»ن.
چ.ن. «خربزه» در زندگیِ من یه چیزیه تو مایههای جورج کلونی. |
تازه از راه رسیدهم که با نیش باز میاد سراغم: اختاپوسه رفته تو ظرف آرژانتین. من گیج و ویج که اختاپوسه چیه. میشینه توضیح دادن که این آقا یه اختاپوس آلمانیه که نتایج فوتبال رو پیشبینی میکنه و مثکه این سه چارتا بازی اخیرو درست پیشگویی کرده و فیلان، تو ظرف هر تیمی بره اون تیم برنده میشه و الان هم تو ظرف آرژانتینه. حالا بماند که تمامِ نیمساعتِ بعد داشتیم کلکل میکردیم که برا چی پا شده رفته تو ظرف آرژانتین، چشمش ضعیف شده، خواسته روحیه بده به آرژانتین، خواسته سورپرایز شیم، خواسته سر کارمون بذاره، و بلاهبلاه. کلن اما داشتم فکر میکردم کاش این اختاپوسها تکثیر نشن. کاش درصد خطاشون بالا باشه. که اصن چههمه مزه و هیجان اتفاقها از بین میره وقتی نتیجه رو بدونی، فارغ از اینکه نتیجه چیه حتا. آدم دلش میخواد سرشو بندازه پایین بیاد وسط رابطه، وسط زندگی، با تمام بالا و پایینها و شدننشدنها و هیجانها و سوتی دادنها و خرابکاریها و رفع و رجوعها و چه و چه. مزهی هر آدمی هر رابطهای هر اتفاقی هر کاری به همین معلوم نبودنِ نتیجهشه. که دقیقهی نود هم ممکنه یههو سرنوشتت صد و هشتاد درجه عوض شه. تو وقت اضافه حتا. یه وقتایی اما یه آدمایی میان میشن اختاپوسهای زندگیت، مث گالوم تو گالیور هر کاری میخوای بکنی یه «من میدونم»ای اضافه میکنن به ماجرا. خودشون رو موظف میدونن تو رو از همه چی نجات بدن. دانای کلان و همهچیو با قاطعیت برات پیشبینی میکنن. چه کاریه آخه خب! بدترِ ماجرا اما میدونی کجاست؟ که خودت بشی اختاپوس روابطت. که اگه اختاپوست رفت تو ظرف آرژانتین، دیگه نَشینی شنبه بازی رو تماشا کنی. که از الان عزا بگیری که ایوای آلمان.
من؟ چون بازی آلمانو دوست دارم، علیرغم اختاپوس میشینم تماشا میکنم. هیجان و کلکلام سر جاشه. اگه باخت، اونوقت میشینم غصه میخورم که باخته. چار سال بعد اما هنوزم دلم میخواد آلمان قهرمان شه. شما؟ شما فوتبالو بیخیال شو، بردار تعمیمش بده با خیال راحت. |
Sunday, June 27, 2010
برام تعریف کرد که تو آشرام اوشو، پونای هند، یه قسمتی هست به اسم سایلنت اِریا. که وقتی میری اونجا، حق نداری صحبت کنی. نه که باید یواش صحبت کنی یا پچپچ کنی یا هر چی، نه، مطلقن نباید صحبت کنی. با خودم فک کرده بودم چه عالی.
برای منی که یه عالمه سال تو سایلنت اِریا زندگی کردهم، که تکلیفم پیش خودم با خیلی چیزا واضح و روشن بوده و هیچوقت احتیاجی نداشتهم خودمو برای دیگران توضیح بدم یا توجیه کنم، که میدونستهم اینجایی که منم نباید حرف بزنم، الان که پامو گذاشتهم بیرون از اون سایلنت اِریا همهچی خیلی سخت شده. نه تحمل سر و صدای بیرونو دارم هنوز، نه حوصلهی توضیح دادنِ خودمو. حالا لابد عادت میکنم کمکم. |
«اتفاق» افتاده کفِ زمین، عین یه تیکه خرمای گازخورده و وارفته. کلمهها و واژهها وول میخورن دورش، عین مورچهها. دودلام پیفپاف بزنم بهشون یا درو ببندم برم.
|
Saturday, June 26, 2010
ته دلم خالی شده. حالا خالیِ خالی هم که نه. خالی شده ولی. حوصلهی مشقنویسی ندارم. دستم میره طرف بطری، منصرف میشم ولی. گفته بود هیچوقت تنهایی مشروب نخور. دلم نمیخواد الان تنها باشم. الان تنهام. میرم بادمجون سرخ کنم با ماست و سبزی خوردن و نون تافتون بخورم سیزن آخر لاستو ببینم. هیچوقت نتونستم لاستو زیاد دوست داشته باشم.
|
میگه سرطان تو خونوادهی شما ارثیه، بیخود گردنِ من ننداز!
میدم قاب بگیرن این جملهشو. |
عصبانیای از دستم. اصن این جدیدنا همهش یه جورِ مستتری عصبانیای از دستم. هی دارم سعی میکنم عصبانیت نکنم، اما هی برعکس میشه. فک میکردم امروز پای تلفن میخوای بگی دلت برام تنگ شده، اما بازم عصبانی بودی. از تمام این دلتنگیها عصبانی بودی و دق دلیتو سر خودم خالی کردی. اصن این ریختی شدی جدیدنا، که شبا که میای خونه، عکس منو زدی رو صفحهی دارت، لباساتو عوض میکنی، سیگارتو آتیش میکنی میذاری گوشهی لبت، تیرهاتو برمیداری شروع میکنی پرت کردن طرف عکس من. من؟ هاج و واج میمونم که آخه من که کاری نکردهم که. درکت میکنما، اما نمیتونم تحمل کنم این همه خشم و آزردگیِ مستتری رو که داری از من. غصهدار میشم خب. که اصن این خشمها انگار هیچ ربطی به منِ این روزها نداره. انگار یه سری دیفالت بوده که اخیرن تیکشونو زدی و فعال شدهن. لابد تو دلت میگی همه گفته بودنا، که این دختره آدمِ سختیه تو رابطه، که به درد اینجور روابط نمیخوره، که همهش مث ماهی لیز میخوره و فیلان، راس میگفتن همهشون. بعد من میشینم همونجا دمِ آشپزخونه، همونجور که زانوهامو بغل کردهم چونهمو تکیه دادم بهشون دارم تماشات میکنم که سعی میکنی تیرهاتو صاف بزنی وسط هدف. اشک تو چشام جمع میشه. گریه نمیکنما، اما تهِ گلوم اشک جمع میشه. یاد حرف مانی میفتم، هزار سال پیش، که گفته بود رابطهی ال-دی هیچ رقمهش وجود نداره که محکوم به شکست نباشه. اونقدر قاطعانه و با اون لحن اگزجرهی مخصوص خودش گفته بود که سه سوت گارد گرفته بودم و با خودم فک کرده بودم هیچم، ما فرق میکنیم، از پسش برمیایم. حالا اما دارم تماشات میکنم و با خودم فک میکنم اوهوم، تهش شکستئه. نمیتونی منو نداشته باشی، تنم دم دستت نباشه و احساس امنیت کنی. من تحمل و صبوریشو دارم، تو نداری انگار. تیرهاتو صاف میزنی وسط هدف.
|
Tuesday, June 22, 2010
طهای خرِ دستهدار..
|
|
|
Monday, June 21, 2010 ![]() دارم عکسای رختخوابیِ زینب رو نگاه میکنم. مجموعهی داخلی-خارجیتر. دلم میخواد چاپشدهشونو داشتم همینجوری هی ورق میزدم. هنوزم که هنوزه آدمِ کتاب دیجیتال نیستم. آدمِ روزنامه و مجله و آلبوم دیجیتال هم. دلم میخواد ورق بزنم. صورتمو ببرم جلو. نزدیک عکسه. خورد بشم تو دیتیلها. بعد دو صفحه برگردم عقب، مشخصات آدمای رختخواب قبلی رو بخونم دوباره. با این یکی مقایسهشون کنم. بعد همینجوری که دو سه تا عبارت پایین عکسو میخونم برا خودم آدما رو تخیل کنم. اصن من دوست دارم عکسایی رو که اینجوری قصه دارن تو خودشون. که دست تو رو میگیرن برمیدارن با خودشون میبرن تو خونهی آدمه. میشینی به تماشای ملافهها و رختخواب آدما و باقی لایفاستایلشونو برا خودت تخیل میکنی. براشون لباس میدوزی. رنگ کابینتهاشونو حدس میزنی. مبل نشیمنشونو، کاشیهای حمومشونو. شبا چی میخورن چه فیلمایی دوست دارن کدوم کتابا رو میخونن ماشینشون چیه. اصنتر من میمیرم برا عکسایی که دیتیلهای طبیعی و روزمره دارن از خونه زندگی آدما. از تو کمداشون، روی میزهای کارشون، تو کشوی قاشقچنگال آشپزخونههاشون، از دمپاییهای توی توالتهاشون. عکسایی که منو هل میدن تو حیاطخلوتِ آدما و بهم اجازه میدن برا خودم تو خونهشون بچرخم و اینور اونور سرک بکشم. با همین عکسای رختخوابی برم تو اتاقخوابهاشون و ببینم چندتا بالش دارن رو تخت، کدوم کتاب کنار دستشونه، حدس بزنم شبا رو شیکم میخوابن یا تاقباز. اینجوریاست که بعضی عکسا میشن کلیدهای تو اون بانکهی شیشهای، تو مایبلوبریفیلان، میتونی هر وقت خواستی کلیدو برداری راه بیفتی بری تو خونهی آدمه، گوشه کنار خونهش رو تماشا کنی و گوشه کنار باقیِ زندگیش رو برا خودت قصه ببافی. |
Sunday, June 20, 2010
ایرانسل با این آنتن ندادناش هر روز یه عالمه از «جونِ دلم»های اول مکالمهها رو میخوره، «الو الو»ها رو میجوئه میریزه بیرون.
|
دلم نوشتن میخواهد. دلم یک فراغت گل و گشاد میخواهد و نوشتن، مثل آن وقتهای کلاس داییجان. دارم از ننوشتهگی تَرَک میخورم.
|
Saturday, June 19, 2010 ![]() از استخر برگشتهم. پوستم داره جلز و ولز میکنه. خودمو با لوسیون کرهکاکائو خفه میکنم. کولرو روشن میکنم برقو خاموش میکنم یه نصف طالبی میذارم کنار دستم فیلمو میذارم تو پلیر. پنج دیقهشو ببینم پا شم برم چایی دم کنم. پنج دیقه میگذره. پنج دیقهی دیگه هم. دراز میکشم کف زمین. زیرنویس فیلمو خاموش میکنم. صداشو بلند میکنم. صدای کولر محو میشه. هوا تاریک شده. صدام در نمیاد. دور و برم مورچه جمع شده. دلم چایی میخواد.
|
Friday, June 18, 2010
ماهیِ بزرگ، بهنظرم، از آن فیلمهاییست که میتواند تکلیفِ آدم را با خودش روشن کند: اینکه ترجیح میدهد آدمی باشد ظاهربین، یا اینکه ترجیح میدهد «واقعیت» را آنجور که دوست دارد و ترجیح میدهد باور کند. خب، البته، آدمی مثلِ لوئیس بونوئل هم هست که میگوید «حافظهی ما زیرِ فشار و نفوذِ دائمی تصوّرات و رؤیاهای ماست، و از آنجا که دچارِ این وسوسه هستیم که رؤیاها و خیالبافیهای خودمان را واقعی بگیریم، از دروغهای خودمان هم حقیقت میسازیم. حقیقت، در مقایسه با خیال، تنها از اهمیتی نسبی برخوردار است؛ چرا که هردو آنها به یک اندازه زنده و شخصی هستند.»
امّا چه ایرادی دارد گاهی «دروغ»هایمان را جدّی بگیریم و از آنها «حقیقت» بسازیم؟ مهم این است که آن «دروغ»، حقیقتاً، «باورپذیر» باشد و ماهیِ بزرگ، قاعدتاً، همچه «دروغ»یست. [+] |
Thursday, June 17, 2010
نامهی وارده
نشستهایم روبهروی صفی یزدانیان. برایمان تعریف میکند که همواره از آنچه دوست میداشته نوشته، از «آنها»یی که دوستشان میداشته. از فیلمهایی میگوید که باعث شده دوستانی و یا آدمهای دوستداشتنی را پیدا کند. از برگمان و فیلمهایش که سبب شده دوستی را بیابد. و ازهمه مهمتر از آن «جلو دانشگاه» معروف. وقت خداحافظی برایش تعریف میکنم نوشتهاش درباره «دریمرز» چنین کارکردی داشته. که آدم را با آدمی، آدمی را با آدمها، من را با آدمی و من را با آدمهایی آشنا کرده. مثل شخصیتهای دریمرز که آنجا، داخل آن خانه، بیتوجه به جهان بیرون از فیلمها میگفتند. از آن شادی ژرف. که باورمان شود چیزهایی هنوز برای «امید» باقی است. و فیلمها و نوشتهها، شد برایمان واسطه آشنایی... خوشحال که بود. خوشحالتر شد. آسانسور کند است. طول میکشد تا برسد. فرصت هست تا خیال کنم همین حس دوستداشتن، همین شعف است که در نوشتهها بوده، که مثل کاتب داستان دیوان سومنات (که هر چه مینوشت تجسد مییافت و از صفحه کاغذ به دنیای واقعی میرفت) دوستداشتههایش جان گرفته، از متنهایش بیرون آمده و این بیرون، دیگرانی را یافته است. آسانسور میرسد. در که باز می شود بیرون مقابلم است. یادشان میافتم. «اما بهتر است که نامها اینجا ردیف نشوند. خودشان میدانند.» |
در حاشیه کتابِ «ترجمهي تنهایی»*
اتاقِ سبز مخاطبِ اصلیِ ناقد نه سینماگر است و نه تماشاگر؛ مخاطبِ او خودِ فیلم است. ناقد با فیلم گفتوگو میکند و میکوشد تا رازهای نهفتهي آنرا در جریانِ مکالمه کشف کند. اگر این گفتوگوی درونی و ذهنی را مینویسد، پیش از هر چیز، به این دلیل است که میپندارد در کُنشِ نوشتنْ سادهتر میتوان گوشههای پنهانِ اثر را کشف کرد. تجربه نشان میدهد که سازوکار و منطقِ نوشتار چُنان است که مکالمهی ذهنی با اثر را آسانتر میکند. بابک احمدی، گفتوگو با فیلم نوشتن از چیزی که دوست میداری آسان نیست. اصلاً این دوستداشتن است که آسان نیست. چیزی باید باشد که به دل بنشیند، چیزی باید باشد که نگاه را پُر کند و جایی نگذارد برای چیزهای دیگر. نوشتن از چیزی که دوست نمیداری آسانتر است؛ زمین و آسمان را بههم میبافی، دلیل ردیف میکنی و «آنچه باید میشد» را ترجیح میدهی به «آنچه هست». نوشتن از چیزی که دوست نمیداری آسانتر است، مخاطبی دارد که چشمبهراهِ این نوشته است؛ آنکه فیلم را ساخته و هر قضاوتی را به جان خریده، آنکه فیلم را دیده و نپسندیده. امّا نوشتن از چیزی که دوست میداری اصلاً آسان نیست، وقتی در این نوشته از خودت مایه میگذاری. از فیلمی مینویسی که شده است بخشی از وجودِ تو، گوشهای از خاطراتِ تو، جایی در پسِ ذهنت مانده است و هربار بهبهانهای، یا بیبهانهای، از پرده به درمیآید و خودی نشان میدهد. فیلمی را میبینی که بابِ طبعِ توست، سلیقهي توست؛ تصویری از زندگیِ توست اصلاً و دربارهاش چیزی مینویسی که کم ندارد از آن فیلم و کسی این نوشته را میخواند و میبیند این نوشته بابِ طبعِ اوست، سلیقهی اوست؛ تصویری از رؤیای اوست اصلاً و دربارهي چیزی نوشتهای که خواستهی اوست و چیزی نوشتهای که کم ندارد از رؤیای او. این نهایتِ نوشتن است لابد؛ چیزی را بنویسی که هرکسی بخواندش بگوید «کاش من نوشته بودمش»، «کاش امضای من پای نوشته بود». نقدِ فیلم را نمینویسیم که چیزی نوشته باشیم فقط؛ مینویسیم که چیزی اضافه کنیم به درکِ خودمان. فیلمی را که دیدهایم، که پسندیدهایم، روی کاغذ ازنو میسازیم؛ مرورش میکنیم و تکّههایی از فیلم، لابُد، پُررنگتر است، واضحتر است و بیشتر به چشم میآید. حرفی، اشارهای، برقِ نگاهی در صحنهای از فیلم کافیست تا نوشته شکل بگیرد. این حرف، این اشاره، این برقِ نگاه است که بابِ گفتوگو را میگشاید. مینشینی روبهروی فیلم؛ یکی تو میگویی، یکی او. حرف در حرف تنیده میشود و حرفِ تازهای زاده میشود؛ تولّدی دیگر است این؛ اثرِ هنریِ تازهای که تقدیم میشود به آن اثرِ قبلی. لذّتی که از متن بُردهای را قسمت میکنی با دیگری؛ با آنکه فیلم (متن) را دیده است و پیِ دلیلی میگردد شاید برای اینکه ببیند چرا اینهمه از فیلم خوشش آمده است و با دیدنِ چیزی دربارهی آن حرف، آن اشاره، آن برقِ نگاه است که دنیا پیشِ چشمانش روشن میشود. نقدِ فیلم گذر از تونلیست تاریک که انتهایش نوری چشمبهراهِ ماست. میشود چشمها را بست و وقتی گشود که نورِ انتهای تونل آشکار شده است. میشود چشمها را باز گذاشت و به تاریکی عادت کرد و وقتی نورِ انتهای تونل با سخاوتِ تمام خود را آشکار کرد، آنوقت دید که بین این تاریکی و این روشنایی چهقدر فاصله است. «ترجمهی تنهایی»، منتخبِ نقدهای «صفی یزدانیان»، مجموعهای از لذّتهاست، اگر لذّت معنای دیگرِ سرگشتگی باشد، اگر سرخوشی همان سرگردانی باشد و اگر سبُکی و مَنگی و عشوههای هر اثری (هر فیلمی) به چشمِ ناقدِ صاحبِ بصیرت بدرخشد و آشکار باشد. این نوشتهها را ننوشتهاند که کسی با خواندنشان چیزی بیاموزد (ناقد معلّم نیست) نوشتهاند که کسی را در لذّتِ متنی (فیلمی) شریک کنند. در نوشتن است که این لذّت را آشکار میکند، که آن سرخوشی و سبُکی و مَنگی و عشوههای را چُنان قاب میگیرد که خودْ بدل میشود به اثری هنری. چُنین است که نوشتههای «صفی یزدانیان» دربارهي «آندری تارکوفسکی» و فیلمهایش، بازآفرینیِ دنیای فیلمهای اوست؛ ترجمهي تنهاییِ مردمانی که چارهای ندارند جز نجاتِ جهان. و در همین نوشتههاست که روشن میشود هر فیلمی را باید بهشیوهي خودش بررسی کرد و هیچ دو فیلمی از هیچ کارگردانی را نباید در یک ترازو گذاشت. هر فیلمی پیشنهاد میکند که چگونه باید بابِ گفتوگو با او را باز کنند. آن حرف، آن اشاره، آن برقِ نگاه را خودش پیشنهاد میکند. میگوید ببین که این درخت، فیلم به فیلم، چهقدر سر به فلک کشیده است. میگوید ببین که کودک این سطلِ آب را چگونه با خود میبرد. ببین که این آینه چه هراسی میافکند در دلِ تماشاگرش. ببین که این فرشته از آسمان چگونه فرود میآید و برلین را تطهیر میکند. ببین که زوجِ خوشحالِ امریکایی چگونه به دیوارِ ترکخورده میخورند. ببین که فرانسویهای یاغی چگونه مشت گره میکنند و آزادیِ سینما را طلب میکنند. همین است که (مثلاً) نمای کوتاهی (چهار ثانیه، فقط) در «آینه»ي «تارکوفسکی» میشود دلیلِ نوشتنِ «آب و آتش». چهار ثانیه را باید بهدقّت ببینی تا صدوهشت دقیقه را درست ببینی. و این یعنی که با یکبار دیدنِ فیلمی نمیشود همهچیزش را دید. دیدارِ دوبارهای، بازدیدی، لازم است تا آن چهار ثانیه بشود همان حرف، آن اشاره، آن برقِ نگاه و بدل شود به دلیلِ نوشتنِ مقالهای بلندبالا. و همین هم کافی نیست. هر نگاهی، هر نوشتهای، مخصوصِ روزگاریست. زمانی باید بگذرد و دیدارها باید ازنو تازه شوند تا آدمی (ناقد) ببیند که آنچه را روی کاغذ آورده بعدِ این سالها باور دارد یا نه. چهار ثانیههای دیگری هم در هر فیلمی (هر متنی) لابد هست که در وهلهی اوّل به چشم نمیآید. گذرِ زمان است چهار ثانیهها را آشکار میکند. صبر باید کرد. مرور باید کرد. حافظه را باید امان داد تا چهار ثانیهها را پیدا کند. سینما را اگر آدم در وجودِ خودش جای دهد، نوشتن از سینما هم آسان میشود. سینما را اگر آدم بخشی از وجودِ خودش، بخشی از زندگیِ خودش کند، نوشتن از سینما هم میشود بخشی از زندگیاش و آنکه دربارهی سینما مینویسد، آنکه فیلمی را (تصویری را) به کلمه درمیآورد، دست به اعتراف میزند. پرده را کنار میزند تا ببینندش. چُنین است که نقدِ فیلم میتواند چیزی کم نداشته باشد از ادبیات و میتواند امضای شخصیِ آدم باشد. نوشتههای «صفی یزدانیان» امضا دارند، هویّت دارند و در هر بندی از این نوشتهها، این نقدها، میشود خودِ او را دید؛ یکی را که عاشقِ سینماست، که سینما بخشی از وجودِ اوست، که بخشی از زندگیِ اوست. و چند منتقدِ سینما را سراغ داریم که صاحبِ چُنین نوشتههایی باشند؟ یادِ جملهای از «ویرجینیا وولف» میافتم: «تجربههای زندگی ارتباطناپذیرند و این است دلیلِ تنهاییِ انسان.» باور ندارید؟ مهرنامه شمارهی 3- ضمیمهی کتاب - محسن آزرم *ترجمهي تنهایی مجموعهي مقالاتِ سینمایی صفی یزدانیان(با مقدّمهای از مجید اسلامی) |
Wednesday, June 16, 2010
ما به خرداد پر از حادثه کلن انگار..
پارسال همین موقعها بود که شبا هی جمع میشدیم دور هم. روزای عجیبی بود. دود و گرما و التهاب و هیجان. مث اون روز اول، ساعت پنج، دم وزارت کشور. اولین باری که اون کوچهها رو دوییدیم فرار کردیم بالا، برگشتیم طرف ماشین. شهر عجیب شده بود. نمیتونستیم برگردیم خونه. رفتیم پردیس: دربارهی الی. انتخاب عجیبی بود. تو چمران موندیم وسط ماشینا. سقف ماشینو زدیم کنار. بیرونِ ماشین همهچی عجیب بود. میشد تو لاین خودمون تو اتوبان چمران دم هیلتون دور بزنیم. دور زدیم. اونشب خیلی دیر برگشتیم خونه. شبای بعدش هم دیر برگشتیم خونه. بطریهای آب و سرکه و کرنبریز و عرق کیوان. خوش میگذشت. میخندیدیم. زیاد. هیجانزده بودیم. نمیدونستیم داریم چیکار میکنیم. خوش بودیم. یادمون میرفت که داره چه اتفاقی میفته. یادمون میرفت که چه اتفاقی افتاده. ماه عجیبی بود برای من. خیلی چیزا ازم بعید بود. دیگه نیست. عید پارسال هم عجیب بود. عید امسال عجیبتر بود. جفتشونو یادم نمیره. خرداد امسال هم عجیبه. بعید نیست دیگه ازم اما. خوشام. زیاد. جمع میشیم دور هم. فوتبال میبینیم. پارسال مناقصه میدیدیم. سلام کیوان. شرط میبندیم میخندیم. سر این که کی اولین اوتو پرتاب میکنه. کی اولین تفو میندازه. الان کلوزآپ مربی کدوم تیمو نشون میده. دوهزار تومنیها راه میرن تو هوا. قراره باهاش بریم مانتو بخریم. مونوپولی بازی میکنیم جلوی برزیل. تمام لیوانو شات میزنیم. اولین کرنر کُره، پونصدهزار کِی، با پولای مونوپولی. نیمهی دوم یه دونه کُرنر هم نداشت حتا. میخندیم. بعد از مدتها. الکی. از ته دل. یادمون میره. خوشایم. بازی چند-چند شد؟ عطا گرمشه. دامن میپوشه. پارسال همین وقتا بود که عطا رو دیدم. برای اولین بار. قبلش محترمانه به هم بد و بیراه گفته بودیم. با هم مناظره دیدیم. دوست شدیم. کلی خندیدیم. نصفه شبی که اون آقاهه داشت ادای محسن رضایی رو در میاورد تو خیابون. حالمون خوبه. همونجور که خوابیدهم رو آب سرمو فرو میکنم زیر آب. معلق میمونم میشمرم ببینم چهقد میتونم دووم بیارم اینجوری. مث یه قاچ طالبی. |
Wednesday, June 9, 2010 که می داند چقدر به پایان نزدیکم؟
اگر چنان ایمانی داشته باشم که بتوانم کوه ها را جه به جا کنم ولی عشق نداشته باشم، هیچم. عشق بردبار و مهربان است. عشق حسد نمی برد، فخر نمی فروشد و غرور ندارد. رفتار ناشایسته ندارد و نفع خود را نمی جوید...عشق از بدی مسرور نمی شود و با حقیقت شادی می کند. عشق با همه چیز مدارا می کند. همواره ایمان دارد. همیشه امیدوار است و در همه حال پایداری می کند. ( از نامه اول پولس رسول به قرنتیان) تئودور درایر درباره اردت می گوید: " فیلم من درباره معجزه است. تماشاگر در فیلم من باید تشویق شود که در کار تماشای کنشی مقدس است، تا هر ناباوری اش بی اثر شود و دیگر خاموش در انتظار نماند." لارس فون تریر احتمالا همین جمله هم وطنش را - در روزهایی که زندگی خودش هم در تلاطم امواج بود - الگو قرار داده و فیلم الاهیاتی اش را آفریده است. " قلب طلایی " افسانه ای است درباره یک پری دریایی که همه چیز را از دست داده و تنها امید برایش باقی مانده است. فون تریر نام سه گانه معروفش درباره عشق و معجزه را از آن اقتباس کرده است. هنگامی که مادرش در بستر بیماری بود به او اطلاع داد که پدر فعلی ، پدر واقعی اش نیست. فون تریر پدر حقیقی اش را یافت اما او از پذیرش اش سرباز زد. و همین موجب طغیان اش شد. همسرش را طلاق داد و از یهودی به مسیحی کاتولیک تغییر دین داد. شکافتن امواج محصول این دوران زندگی اوست. "بس" دختر اسکاتلندی از مسیحیان کالونی ( پرسبیترین) و شاخه اسکاتلندی کالونیسم است که اخلاق و مشربی شبیه یهودیان دارند. شکستن امواج با فصلی آغاز می شود که بس در برابر سوالات کشیشان قرار گرفته است که آشکارا یاد آور محاکمه مسیح در شب قبل از به صلیب کشیده شدن است ( و کشیش ها در واقع همان خاخام های یهودی اند ) آنها اعتقادی به موسیقی در مراسم کلیسا ندارند، کلیسایشان " ناقوس" ندارد و البته نظر چندان خوشی هم در برابر غریبه ها ندارند. بس در مقابل این سوال کشیشان که " غریبه ها با خود چه می آورند؟ " می گوید: " موسیقی شان را ". مانند مسیح " غریبه " ها را دوست دارد.( در میان حواریون مسیح هم غریبه ها و طرد شدگان اجتماعی بودند) مثل همسرش " یان" که نروژی است و به تعبیر کلیسا غریبه است. همینطور همسر برادرش. هر چه دارد می بخشد و در نظر دیگران – مثل مسیح – دیوانه به نظر می رسد. بس به واقع همان مسیح است که قرار است بار گناهان انسان ها را به دوش بکشد. سرنوشت اش بی شباهت به ژاندارک هم نیست ( که درایر هم فیلمی درباره او ساخته) مثل ژاندارک در کلیسا کار می کند و مانند او فکر می کند که خدا با او سخن می گوید و مثل او تکفیر می شود. مضمون مرکزی الاهیاتی شکافتن امواج مفهوم عشق و روابط انسانی و پیوند اش با گناه اولیه است. زیرا که در نظر کلیسا روابط انسانی زمانی مطرح شد که آدم و حوا از بهشت رانده شده و تبدیل به زن و شوهر شدند. و به همین دلیل است که روابط جنسی یکی از تابوهای مسیحیت اولیه به شمار می رود که که تاثیراتش برای کاتولیک ها تا به امروز باقی مانده است. بس از روی عشق آمیخته با خودخواهی از خدا تنها بازگشت یان را می خواهد. و خواسته اش بیشتر از بدن تمام فلج شده یان نیست. او پشیمان می شود ( همچون آدم )، هنگامی که در امتحان شکست خورده است. جایی که عشق فاجعه به بار می آورد. و حالا برای از بین بردن اش باید رنج کشید. برای بازگشت عشق ( بازگشت به بهشت ) رستگاری لازم است و طبعا در نظام الاهیاتی مسیحیت این رستگاری فقط از طریق رنج کشیدن حاصل می شود. ایمان نیروی قدرتمندی است. بس قرار است که از راه رنج کشیدن و ایمانش کاری را بکند که – به تعبیر همسر برادرش – هیچ دکتری نمی تواند انجامش دهد. و کشیش که به بس تاکید می کند : خدا نیرویی به تو داده است که به شوهرت نداده است. مثل دکتر ریچاردسون که در تلاش است با عمل های دیگر ( علم ) یان را بهبود ببخشد ( نجات دهد ) و این تنها بس است که همچون باور مسیحیت معتقد است این ایمان است که نجات می دهد و نه علم. فیلم فون تریر ورای مضامین الاهیاتی اش به لحاظ فرم و استراتژی های سبکی اهمیت فراوانی دارد که به عنوان یک مورد مرتبط می توان به اهمیت تاکید بر روی کلوزآپ ها اشاره کرد. جایی که فون تریر با تاثیر از درایر – که اردت و روزخشم را بر مبنای نماهای نزدیک از چهره های انسانی خلق کرد – نماهای نزدیک شخصیت ها را مرکز روایت خود قرار می دهد. صورت های انسانی که به تعبیر دیوید بوردول " سرزمینی است که کشف آن هیچ گاه به پایان نخواهد رسید" و البته استفاده رادیکال از جامپ کات ها که یادآور گدار و " از نفس افتاده " است. در نیمه دوم فیلم شخصیت بس بیشتر با الگوی مسیح انطباق می یابد. بس را قرار است از شهر و خانه برانند. همچون مسیح که از اورشلیم رانده شد. دکتر ریچاردسون همان پیلادس است . کسی که کم و بیش به بس ( مسیح ) اعتقاد دارد اما به او هشدار می دهد که تا اندازه ای می تواند در برابر مردم و کلیسا ( مشایخ یهود ) مقاومت کند. بس با هیبتی نامناسب در روز مراسم پا به کلیسا می گذارد. مانند مسیح که با ظاهری نامناسب به سینود ( مجمع علمای یهود ) پا گذاشت. مسیح آنها را متهم کرد که شریعت شما الفاظ است و ایمان ندارید. مانند بس که حضار کلیسا را با همین جملات مورد خطاب قرار داد. مسیح – و بس – را از کلیسا اخراج کردند. در راه بازگشت بچه ها – با الگویی یکسان – به آنها سنگ زدند و دشنامشان دادند. بس بعد از اخراج دوباره به کلیسا بازگشت ( برای آخرین بار ) و خدا را - با جمله عیسی بر روی صلیب - مورد خطاب قرار داد که " کجایی پدر؟ ". او از جامعه اخراج شده بود و باید به بیمارستان روانی انتقال می یافت. و این کار نیاز به تاییدی داشت که کلیسا و شوهرش ( بشر ) آن را تنفیذ نمودند. بس در آخرین روز زندگی اش به آن کشتی رفت، در حالی که آخرین جمله عیسی را زمزمه می کرد: " پدر چرا پیش من نیستی؟ " و این چنین است که به آستانه مرگ و رستگاری می رود. چند لحظه پیش از مرگ، مادرش در بیمارستان بر سر تخت او حاضر می شود – مانند حضور مادر عیسی در پای صلیب - و سرانجام جسدش را به دریا می اندازند. به آبی که مظهر " بی گناهی " است. کلیسا و بس نماینده دو گونه و دو تلقی متفاوت از مقوله " خوب بودن " هستند. و از همین روست که دکتر بیماری بس را " تلاشی برای خوب بودن " می داند. بس قصد داشت که با ایمان و ایثارش عشق و خدا را بار دیگر به کلیسا باز گرداند. و آن پایان حیرت انگیز فیلم دست آورد اوست. جایی که از فراز آسمان ها ناقوس های کلیسا به صدا در آمده اند. در همان کلیسایی که ناقوس و موسیقی نداشت. و این بس است که از زمین به آسمان و بهشت بازگشته است. فون تریر برای بیان مفاهیمش فیلم را به 8 فصل تقسیم کرده است که هر فصل عنوان و تصویر مجزایی دارد. فصل پنجم با تصویر ساختمانی تخریب شده " شک " نام دارد و در فصل های بعد عنوان ایمان و فداکاری ظاهر می شود. مسیر معنوی که بس با شکافتن امواج پیمود. از دوستی پرسیدم با شنیدن نام فیلم " شکافتن امواج " اولین چیزی که به خاطر می آورد چیست و می گوید: " نفس گیر ". و نفس گیر همان ویژگی است که بس فواصل میان شک و ایمان و فداکری و معجزه را توانست طی کند تا به " رستگاری " برسد. از همین روست که فون تریر در تنها مصاحبه ای که درباره فیلمش کرده می گوید: " شکافتن امواج فیلمی است در ستایش خدا ". عنوان، نام کانتانی از باخ |
یه وقتایی هست در زندگانی، که يه آدم غريبه پيدا میشه راه ميفته میره تو آرشيوت، به خوندنِ پستهای قديمی. بعد همينجوری که داره تو آرشيو فرو میره، شروع میکنه پای يه سری از پُستا کامنت گذاشتن. شروع میکنه با تو حرف زدن. پای يه نوشتههايی که خودتم يادت رفته. کلی از حس الانت دوره. کلی عجيبه. بعد اين غريبههه ازت انتظار نداره جواب بدی، فقط همينجوری که داره قدم میزنه بلندبلند باهات حرف میزنه. يه جاهايی ازت تعريف میکنه، يه جاهايی بهت بد و بیراه میگه، يه جاهايی هم شروع میکنه پی.او.ویِ خودشو گفتن، راجع به موضوعی که نوشتی باهات حرف زدن، حتا خاطره تعريف کردن. بعد نمیدونم کيه و چه شکليه و الان داره کجای آرشيوم راه میره، فقط هرازگاهی صداشو از تو کامنتدونیم میشنوم، از ته يه تونلِ طولانی و تاريک.
|
Monday, June 7, 2010
دنیا داره به طرز محسوسی دور سرم میچرخه. مدتها بود اینهمه طولانی سرم گیج نرفته بود. گمونم دارم خودبهخود عرق کیوان تولید میکنم ال احوالِ در خلسه و مطبوع و گیجای که دارم این دو روزه.
|
Saturday, June 5, 2010
where the truth lies
یا وبلاگ به مثابه واقعیتِ دفرمه و برعکس -سلام امرِ واقعی امرِ نمادین، سلام «کژ نگریستن»- تا همین چند وقت پیشا وبلاگنویسی اینقدر پروسهی پیچیدهای نبود. حداقل توی این هفت هشت سال هیچوقت برای من پیچیده نشده بود. تو هیچ دورهای پدیدهای به اسم «مخاطب» اینجوری اذیتم نکرده بود که اينروزا. چهطور؟ پریشبا یه چیزی نوشتم تو ادیتور وبلاگ، بعد دستم اومد بره سراغ دکمهی پابلیش، اما مکث کرد، مردد شد، شروع کرد به فکر کردن، شروع کرد نوشتههه رو دوباره از منظر مخاطب خوندن. راستش این اتفاق زیاد برای من نمیفتاد قبلنا. آدمِ فکر کردن و جوانبسنجی و ادیت کردن و بازنویسی کردن نبودهم هیچوقت. همیشه نشستهم پای ادیتور بلاگر، چیزی رو که در لحظه نوک زبونم بوده تایپ کردهم و پابلیش رو زدهم و خلاص. معمولن تعصبی هم نداشتهم روی نوشتههام. به راحتی میتونستهن بعد از بیست و چار ساعت اکسپایر بشن و نظرم به کل عوض شده باشه در موردشون. صرفن اما ارزششون تو ثبت حس همون لحظههه بوده برام. حالا اما چه اتفاقی افتاده که وضع فرق کرده؟ که دیگه خیلی چیزا رو دارم نمینویسم اینجا؟ باید روال سابقم رو ادامه میدادم و با خیلیا معاشرت نمیکردم حضوری. این اولین و بزرگترین اشتباهم بود. باید آدمایی که باهاشون رابطهی دائمی دارم تو زندگی واقعی، یا رابطهی کاری و تحصیلی، اینجا رو نمیخوندن. که متأسفانه دارن میخونن. و باید آدمای دستهی دوم یاد میگرفتن حساب من و زندگی شخصیم رو از وبلاگم و نوشتههام جدا کنن، که خب خيلياشون نتونستن و نمیتونن انگار. پریشب از خیر پابلیش کردن نوشتههه گذشتم. فرستادمش برای نفر اول. بهم گفت پاراگراف اول رو که خونده حسودی کرده و زیاد خوشش نیومده. گفت باید یه سری جاها رو بیشتر توضیح بدم که مخاطب فکر نکنه با هر کی از راه میرسه میخوابم. گفت ولی پایانِ کالوینوییش خیلی خوبه و پابلیشش کنم و در لپتاپ رو ببندم و پتو رو بکشم رو سرم و بخوابم. فرستادم برای نفر دوم. گفت من اصولن موافقِ پابلیش کردنِ اینجور نوشتههای شخصی نیستم تو وبلاگ، حالا اولدفشنام یا هرچی. ولی نوشتهی جذابیه هرچند منطق فلان جمله رو نمیفهمم و جات بودم نوشتن رو جدیتر میگرفتم. نفر سوم گفت با توجه به بحرانهای اخیر و جوی که وجود داره، پابلیش کردنِ این نوشته کلن کار غلطیئه و رفقای غرضِ شخصیدار تا مدتها سرشون دوباره گرم میشه، هرچند آدمِ دیگهای اگه اینو مینوشت اصلن حساسیتی برنمیانگیخت. نفر چهارم گفت نباید منظور نوشته رو اینقدر واضح و تابلو بنویسم. بلکه باید با یه سری جملههای نامربوط فضا رو تصویر کنم و به فرم نوشتهم بیشتر توجه کنم. تو بازنویسی دوم و سوم حتمن یه داستان کوتاه خوب از توش در خواهد اومد. هیچکدومشون بیراه نمیگفتن، قبول. اما هر چارتاشون ذات وبلاگنویسی رو از نظر من برده بودن زیر سؤال. آقای یک و سه نوشتههه رو بر اساس موقعیتهای شخصیِ من قضاوت کرده بودن و با توجه به اون حواشی نظر داده بودن. آقای دو و چهار هم نوشته رو نه به عنوان یه پست وبلاگ، که به عنوان یه نوشتهی ادبی نگاه کرده بودن که البته هیچ اشکالی نداره و ایرادهایی که گرفته بودن کلی نوشتههه رو بهتر کرد، اما ذات نوشته عوض شد و از یه پست وبلاگی تبدیل شد به یکی از مشقای کلاس داییجان. برای من اینجوری بوده که هر وقت رفتهم سراغ پستی که ادیتش کنم، ممکنه حاصل کار شستهرفتهتر دراومده باشه از آب، اما زده حس وبلاگیِ نوشتههه رو به کل نابود کرده، و رسمن تبدیل شده به یه چیز دیگه. این بد نیست به خودیِ خود، اما با تعریفِ شخصیِ من از وبلاگنویسی متفاوته. وبلاگِ من یه جاییئه برای ثبت حسها در همون لحظهی انتشار، ولاغیر. بیکه لزومن مابهازای واقعی داشته باشه یا نه. برای من وبلاگ یه چیزِ روزمره و ساده و دوستداشتنیه، مث صبحانه. دلم میخواد هروقت هوس کردم و هروقت دلم خواست توش بنویسم، بیکه نگران موضوع یا فیدبکِ مخاطب یا قابل دفاع بودنِ نوشتهم باشم. اما راستش این اواخر مخاطبهای خاص به شدت این وجهِ دوستداشتنیِ وبلاگ رو از بین بردهن برای من. مخاطب عام موجود دوستداشتنیایه، چون میتونه بهبه چهچه کنه یا بد و بیراه بگه بیکه من نگران واکنشش باشم. طبعن نظرش روی من میتونه تأثیر بذاره، اما خیلی وقتا لزومی نمیبینم در واکنش به نظرش از خودم دفاع کنم یا توضیح واضحات بدم یا هر چی. اون آزاده در مورد من هرجور دلش میخواد فکر کنه و منم به همون نسبت آزادم در مورد نظراتش هرجور میخوام فکر کنم. مخاطب خاص اما وضعش فرق میکنه. مخاطب خاص دو دستهست. یه دسته اوناییان که یه جاهایی میتونم از شنیدن نظراتشون صرفنظر کنم و یه جاهایی بذارم به حساب خوردهحسابهای شخصی و حواشی و الخ، و هر جا خوشم نیومد ایگنورشون کنم. یه دسته اما جزو آدمای مهم و نزدیک زندگیم محسوب میشن، چه قدیمی چه جدید. در عین حال که شنیدن و دونستن نظراتشون برام خیلی مهمه، اما به همون اندازه از این که خودمو مجبور بدونم توضیح بدم که فلان نوشته فیکئه یا واقعی متنفرم. ازینکه موقع زدن دکمهی پابلیش به این فکر کنم که فلانی با خوندنِ این نوشته ممکنه هِرت بشه یا فلان آدم ممکنه فکر کنه که من کلن مدلم اینجوریه و بخواد روابطش رو بر اساس نوشتههای من تنظیم کنه به شدت بدم میاد. رسمن مزهی وبلاگنویسی رو برام از بین میبره. تو هر دورهای سعی کردهم هی به آدمای دور و برم یادآوری کنم که آقا فور گاد سیک، حساب من رو از وبلاگم جدا کنین. هر چی اونجا مینویسم به این معنی نیست که واقعیه و هر چی اونجا نمینویسم دلیل نمیشه که به کل وجود خارجی نداشته باشه. تا یه بازهی کوتاهی آدما این حرفا رو یادشون میمونه، اما دوباره یادشون میره و روز از نو روزی از نو. و این باعث میشه دیگه وبلاگم مال من نباشه. بشه یه وبلاگ محافظهکار و حتا ملاحظهکار. اینه که گمونم باید بردارم اون بالای سر در وبلاگم بنویسم: این وبلاگ صرفن یک «وبلاگ» است. و نوشتههای این وبلاگ الزامن روزنگارِ زندگیِ واقعیِ من نیست. برای حساب و کتاب روابط شخصی و غیر شخصی و کاری و غیر کاری به خودِ شخصیِ من مراجعه کنید لطفن. |
احساس میکنم به جای خون تو رگهام دُلمه در جریانه.
|
.Wounds can create monsters Shutter Island
|
دوباره دیدنِ مارگوت ات د ودینگ به اندازهی تماشای بارِ اولِ ریچل گتینگ مرید چسبید. بس که دوست دارم این روایتهای شخصی رو از تو دلِ خونه زندگیِ آدما. از تو شیکم روابط خانوادگی، جملات کوتاه و مقطعای که یه هو یه بازهی چند ساله رو برات تصویر میکنن. انگار رفته باشی یه پیکنیک دو روزه ویلای یکی از آشناهای دور، بعد نشسته باشی کف زمین به تماشای آلبومای خونوادگیشون.
|
دیروز خیلی شیک هر چی تو بازی «خروس» با کلی زبونبازی و شوخی و خنده و بلوف امرار معاش کردم بودم رو تو «رامی کاسه» بدون هیچ تلاشی در کسری از ساعت باختم.
بعد داشتم دقت میکردم که کلن تو زندگی هم همین مدلیام. |
Thursday, June 3, 2010 |