Desire knows no bounds |
Thursday, March 31, 2011
بگذریم از این که همیشه تنبل بودهام. تنبلی من در این نبود که صبحها تا دیروقت بخوابم (همیشه صبح سحر بدون هیچ زحمتی از خواب بیدار شدهام)، بلکه در این بود که با بیکاری و خیالپردازی وقت زیادی تلف میکردم.
هرگز از من مپرس --- ناتالیا گینزبورگ
|
«سیاوش قمیشی گوش میکنم و بطالت از من برنمیگردد»
تمام طول سفر «کیانا» بودم. شب تا صبح بیدار. هفت صبح کلهپاچه. خواب. شیش بعد از ظهر ناهار. شام هم گم و گور میشد وسط برنامهها. وقت نداشتیم براش. حالا برگشتهم تهران و جتلگام اساسی. دارم کیانا زدایی میکنم از زندگیم. این وسط حین مریضی و بطالت موجه، یه فیلم درِ پیت دیدم که آقامون هنک مودی توش بازی میکرد. بعد شغلش فروش «لایف استایل» بود. نامردی بود شغل به این هیجانانگیزی. خیلی نامردی بود.
|
خیره ماندهام به آبیِ انگشترِ آبیم. یک خط محوی دارد آن وسط که من دوست دارم هی با چشم ردش را دنبال کنم. مرا میبرد میان بازوان تو. همانجور درهمپیچیده و تنگ که آنروز. با خودم میگویم چههمه فرق دارد تاریکی با تاریکی. از بار اول هیچ «من»ای به خاطر ندارم. ذوب در ولایت بودم. عاشقی پیشکش، شیفتگی میکردم. هیچ یادم نمیآید از حال «من»ای که ذره ذره سنگرها را فتح کرده بود خودش را رسانده بود به آدم آنورِ مرز. از وقتی رسیدم، همهچیز محو شد و تار شد و پیچید لای هالهای از مه و من رفتم بالای ابرها. تمام آن چند سال بالای ابرها بودم. طول کشید بیایم پایین. آن بالا هیچ حواسم به خودم نبود. من را نمیدیدم. شیفته بودم دربست. همآغوشیهامان برای من همان ترکیب ودکا و علف بود با معدهی خالی. شباهتی به سkث نداشت. یکجور آیینِ پرستش بود برای من. جزئیاتش را به خاطر نمیآورم. شخصیسازیاش نکرده بودم. تن داده بودم به جریان آبی که مرا با خود میتوانست ببرد تا هر جا که خواست. ذوب در ولایت رسمن. بار دوم اما همهچیز فرق داشت. این بار هم ذره ذره سنگرها را فتح کرده بودم، افسارم اما دست خودم بود. در مثل مناقشه نیست، مثل این میمانست گشته باشم میان هزارتا اسب، همانی را پیدا کنم که یک عمر خواسته بودم. همان رنگ و همان قد و قامت و همان چشمهای مهربان و همان یال و کوپال و هزار و یک همان دیگر. انگار سفارش داده باشم برایم ساخته باشند. بار دوم اینجوری بود که «من» هم حضور داشتم در رابطه. خودم را تماشا میکردم میان رابطه. «من» بار دوم یاد گرفته بود حضور داشته باشد، رشد کند، زمین بخورد، چنگ بزند خودش را دوباره بکشاند پشت اسبش. بار دوم همهچیز عادیتر بود، در اختیارتر، انسانیتر. بار اول به اسکیسهای دست آزاد میمانست، وحشی و امضادار؛ بار دوم به نقشهای که با کَد ترسیم شده باشد، سرراست و مهندسیشده
|
Wednesday, March 30, 2011
پرسید سفر چهطور بود. نه از آنجور پرسیدنها که میپرسند خوش گذشت و میروند سراغ سؤال بعدی، نه؛ از آنجورهای بامکث، که یعنی منتظر جواب مانده، که یعنی جوابت برایش مهم است. گفتم عالی. سبک و عالی. گفت میدونستم، مطمئن بودم امسال بالاخره بهت خوش میگذره، کجاش مهم نیست، اما بهت خوش میگذره. قاطیِ بقیهی گپ و گفتمان یکی دوبار مکث کرد و تأکید کرد یادم باشد فلان حرف را هم بزنم. فلان جمله را هم اضافه کنم. اینجوری روند کار سرعت میگیرد. تهِ حرفهامان پرسید دلم میخواهد برویم دوباره جدایی نادر از سیمین را ببینیم؟
یادم نمیآید آخرین بار کِی و کجا در حق کسی اینجوری دوستی کرده باشم، اینجوری بادقت، اینجوری پیگیر، اینجوری کارآمد. یادم نمیآید اصلن تا حالا اینجوری دوستی کرده باشم. دوست زیاد دارم. ادعای دوستی و پسرخالگی هم زیادتر. اما اینجوری از ته دل، اینجوری بودن و ایستادن پشت کسی که سالهاست تو را گذاشته و رفته، که میدانی دیگر برنمیگردد، اینجوری بودن کنار آدمی که همیشه خودش را کشیده کنار، خودش را بُرده پشت هزار آدمِ قدیم و جدید قایم کرده؟ نه. نبودهام من. قدیمها، یک بار در حق همین آدم دوستی کردم. رفاقتی که فراتر از تصور و تحملم بود. از من بعید بود همچو کاری. آن سالها اما عاشق و معشوق بودیم و همهچیز از دید من داشت روال طبیعیاش را طی میکرد. از منِ «عاشق» آن سالها، هر کاری میگفتی برمیآمد. برآمد هم. اینجوری اما، اینجوری یکطرفه و بیحاشیه و بیتوقع، یادم نمیآید. سالهای اول زندگی مجازی، از این و آن زیاد میشنیدم که دوست خوبیام. گوش خوبی بودم. داشتم تمرین میکردم قضاوت نکنم. جزمی نباشم. کامنتهایم مغرضانه نباشد. آنقدر شنیدم دوست خوبیام که کمکم باورم شد. جوگیر شدم. رفت توی مغزم که بله، من دوستی بلدم. سالهای بعد، زندگی که سختتر شد و پیچیدهتر، روابط که نزدیکتر شد و پرپیچوخمتر، شروع کردم به بیحوصله شدن. شروع کردم به کمکاری. گوش میکردم و توی دلم میگفتم به من چه خب. اظهار نظر میکردم و توی دلم میگفتم من خیلی هنر کنم مشکلات خودمو حل کنم. رسیده بودم به استیج ولم کنین بابا. این دو سه سال اخیر که کلن روی هر چه دوستی و رفاقت و کلمات مشابه و هممعنی را سفید کرده بودم/ام گمانم. یک عبارتِ محکمهپسندِ «ناتوانی دستهای سیمانی» یاد گرفته بودم، هی چپ و راست ازش استفادههای ابزاری و غیرابزاری میکردم. معتقد بودم هیچ آدمِ دیگری در دنیا در همچین موقعیتِ پیچیدهای که من دارم گرفتار نیست و من حق دارم از تمام عالم و آدم متوقع باشم و در ازای آن هیچ حرجی بهم نباشد، هیچرقمه، هیچکجا. قایم شده بودم پشت «من با همه فرق دارم» و «اقتضای شرایط» و «الخ» و خودم را از تمام تعهدهای اخلاقی و غیراخلاقی روابط و رفاقتهایم خلاص کرده بودم. جالب اینجا بود که همهی اطرافیانم این را پذیرفته بودند، همهشان، و گمانم همین مرا ازخودراضیتر و متوقعتر کرد. یک نفر هم بود که نخواست کنار بیاید و اعتراض کرد و رفت. گذاشتم برود. بااطمینان ته دلم گفتم برمیگردد. برگشت. این سال آخری گمانم خودم را به اوج رساندم. بیحوصلهترین آدم دنیا بودم. یک اخم عمیق دنبالهدار، که یک دو نقطه-دیِ از روی عادت چسبیده بود بهش. نه حوصلهی حرف زدن داشتم، نه حوصلهی گوش دادن. فقط خودم را میدیدم و دو متری جلوی پایم را. اعلام وضعیت اضطراری کرده بودم و رسمن خلاص. خلاصترین حالتی که میشد تصور کرد. حالا که فکرش را میکنم، میبینم اطرافیانم چههمه رفاقت به خرج دادند. چههمه صبوری کردند و مرا با تمامِ ویژگیهای تحملناپذیر بارِ هستیام نگه داشتند توی آغوششان. چههمه رفیق ماندند. حالا که کمی با منِ پارسالم فاصله گرفتهام، دارم میبینم چه افتضاحی بودم رسمن. با یک من عسل هم نمیشد قورتم داد. نه که حالا یکهو شده باشم فرشتهی سوییتِ آندرستندینگِ باملاحظه، نه؛ اما چشمم که میافتد به این دوستیها و به این مراقببودنها و به این از دور هوایم را داشتنها، چشمم که میافتد به این ارزشی که آدمها برای دوستیها قائلاند و اینجوری با چنگ و دندان، اینجوری با صبر و حوصله آدم را حفظ میکنند، دوستیمان را حفظ میکنند، شرمنده میشوم پیش خودم، زیاد. همان پارسال کذایی، یک روز که عصبانی و بداخلاق و گازگیر رفته بودم پیش آقای ایگرگ، یک روز که از عالم و آدم شاکی بودم و از رفقای صمیمیم بیشتر از همه، یکروز که به مثابه گاو خشمگین تصمیم گرفته بودم بزنم زیر همهچیز و همه را از دم گاز بگیرم، که معتقد بودم به درک و از پس تنهاییم برخواهم آمد، آقای ایگرگ خیلی آرام و خونسرد یکی از آن معجونهای دستسازش را گذاشت جلوم، پیپاش را آتش کرد و گفت دختر، دوستهایت را از توی تخممرغشانسی پیدا نکردهای که بخواهی به این راحتی بریزیشان دور. رابطههایی به این قدمت، کار یک روز و دو روز نیست. پیدا کردنشان هنر میخواهد، نگهداشتن و از دست ندادنشان هنرتر. تو بیآب و هوا زنده خواهی ماند، بیرفقات نه. برو برای نگهداشتنشان بجنگ، با خودت، با هر چی لازم است بجنگ. آدمها را با یک شانه بالا انداختن از دست نده. فقدان بعضی چیزها را هرگز نمیشود جبران کرد. فردای همان روز بود گمانم، که سختترین ایمیلهای عمرم را فرستادم. یکیشان پنج ساعت تمام روی دسکتاپم باز ماند تا توانستم تهاش بنویسم «معذرت میخواهم». همان روزها بود گمانم، که شروع کردم به تمرین. تمرین کردم که با رفتن آدمها نگویم به درک. برای برگرداندنشان، برای نگاهداشتنشان تلاش کنم. حداقل یک حرکت مفید کنم، باقیش پیشکش. حالا این روزها، این روزها که آرامترم و منصفتر، نگاه میکنم میبینم چه بیرمق بوده سهم من توی دوستیهای این یکی دو سال اخیر. چه خوششانس بودهام بابت داشتن رفقایی اینجوری بامرام، اینجوری باگذشت. نگاه میکنم میبینم دوستیِ همین آدمِ پاراگراف اول، چهجوری مسیر زندگی مرا عوض کرد، چهجوری راهی را که باید با آزمون و خطا کشف میکردم اینجوری درسته گذاشت پیش پام. چهجوری در شرایطی که مغزم دیگر نمیتوانست کار کند، سکان را از دستم گرفت مرا پلهپله برد جلو. بُرد امروزم را نه مدیون هوش و تدبیر خودم، که مدیون رفاقت و دوستیِ او میدانم. مدیون رفاقت و دوستیِ رفقام. سهم تکتک اطرافیانم آنقدر زیاد است در این ماجرا، آنقدر بهم پر و بال دادند و دلگرمی دادند و از همه مهمتر اعتماد به نفس، که نتیجهای را که کمِ کم در بهترین حالت قرار بود دو سه سال طول بکشد یک ساله به دست آوردم. تنهایی نمیشد. نمیتوانستم. حالا نه که یکهو بشوم فرشتهی سوییتِ آندرستندینگِ باملاحظه، نو وی! اما لااقل حواسم هست قدرِ آدمها را بدانم. لااقل حواسم هست آدمها را با یک شانه بالا انداختن رها نکنم بروند پی کارشان. کمی که زمان بگذرد، کمی که زخمهایم شروع کنند به خشک شدن، کمی که آرام بگیرم و سررشتهی این زندگی جدید بیاید دستم، شروع میکنم به تمرین، که آدمِ بهتری باشم، رفیق بهتری لااقل.
|
Tuesday, March 29, 2011 موقع خداحافظی، بچهها شمارهشو گرفتن و اسمشو تو موبایلاشون سیو کردن. تازگی داشت برام. توجهم جلب شد. انگار همین دیروز بود، کوچیک بود و شب بود و خوابش برده بود و اومده بودن دنبالش و بغلش کرده بودم بذارمش تو ماشین و وسط خواب و بیداری دست انداخته بود دور گردنم منو بوسیده بود و ته دلم قند آب شده بود. حالا امروز نشسته وسط رفقای من و باهاشون معاشرت میکنه و قرار دستهجمعی میذاره و تو بحثا و بازیا و الواتیها شرکت میکنه و مهمتر از همه دودو از دماغش میده بیرون و من ته دلم قند آب میشه. پ.ن. حالا که دیگه خبری از «جنتلمن کوچک» نیست و یه پا «مرد جوان» شده برا خودش، ولی میترسم بشه «آقای جوگندمی میانسال» و چه میدونم «پیرمرد عصاقورتدادهی کهنسال» و من هنوز اینجا نشسته باشم به وبلاگنویسی.
|
به شدت کار دارم
اما به اتمام دوران بطالت اصلن علاقه ندارم چه کنم؟
|
Thursday, March 24, 2011
بعضی آدمها مُوَلِد ملالاند. با خود گَرد کسالت حمل میکنند. به هر جایی اتفاقی چیزی که میرسند، شیرهی سرخوشیاش را میمکند، اندوهگیناش میکنند. شبیه عکسهای سِپیا، فارغ از محتواشان، هالهای از اندوه، هالهای از ملال میپاشند به جانِ آدم. اول خیال میکنی ملالِ تزریقیشان را میشود مثل خاکِ قند از سر و رویات بتکانی؛ اما چشم باز میکنی میبینی کسالتِشان چون قشر ضخیمی از مربا سر و جانات را آغشته کرده است.
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
تعطیلات خود را چگونه سپری میکنید؟
استراحت مطلق بطالت کامل لهو و لعب در حد امکان کمی هم فکر و خیال |
Wednesday, March 23, 2011
دیشب یه جا جمع شده بودیم که تقریبن تمام خانواده و دوست و آشنایی که من از زمان بچگیم تا حالا دیده بودم در زندگانی، جمع بودن. جمعیتی کثیر. و کلنتر تمام دوران کودکی من به طور زنده داشت پخش میشد. فقط بابابزرگ نداشتیم. منم که کلن عاشق اینجور فضاها، وسط اونهمه شلوغی و بگوبخند و خاطرات قدیم و اولین دوستپسر دوران ماقبل تاریخ و آقای معمار ملی و کلی آدم نوستالوژیک دیگه داشتم شفاهن در ستایش همچین شبهای به یادموندنیای پست مینوشتم پر از دیتیل و سانتیمانتالیسم و رمانتیسیسم و الخ، در کسری از ثانیه اما یاد «یه حبه قند» افتادم، اون سکانسی که مردای فامیل، پیژامهپوش و تخمه شکنان ولو شده بودن پای بساط فوتبال، بعد یاد کامنت رفقا افتادم که اگه سرهرمس بود الان یه پست نوشته بود در ستایش این سکانس، چنین و چنان، بعد یاد کامنتای مشابه افتادم در وضعیتهای مشابه، پستم رو محترمانه درفت کردم رفتم پی کارم:دی
|
اگه عید طولانیتر شه به زودی دستهجمعی کارتنخواب خواهیم شد
ال قمار بیستوچار ساعته |
Tuesday, March 22, 2011
...
در «جدایی نادر از سیمین» هم، دروغ گفتن یا دست کم به زبان نیاوردن همهی حقیقت، اساس ماجراست. اینجا هم نه خانوادهی نادر و سیمین و ترمه همهی حقیقت را میگویند، نه خانوادهی راضیه و حجت. هر کسی، ظاهرا، برای کاری که میکند، یا نمیکند؛ برای حرفی که میزند، یا نمیزند دلیلی دارد. جملهی مشهوری هست در «قاعدهی بازی» (یکی از چند شاهکار ژان رنوآر) که میگوید «وحشتناک است که هر کسی دلیلِ خودش را دارد.» راست میگوید. ... مجلهی نافه، شمارهی 4 --- محسن آزرم |
Sunday, March 20, 2011 یههو پیشنهاد کردم «کلوسر». دلیل خاصی نداشت. لابد به خاطر پیشنهاد قبلی بود، «بلک سوآن»، و لابدتر ناتالی پورتمن مشترک. دلم خواسته بود دوباره ببینمش با اون موهای قرمز. فیلم رو همون وقتا که اومده بود دیده بودم. جزو فیلمهای مورد علاقهم بود. بعدها اما هرگز دوباره ندیده بودمش تا این بار. یادم اومد چرا. همین چند هفته پیش بود گمونم، داشتم برای یه رفیقی تعریف میکردم دو تا آدم هستن در زندگانی، دو تا مرد، که صِرفِ حضور فیزیکیشون هم من رو دچار تنش و استرس میکنه. فلانی و آتیلا پسیانی(!). دلم نمیخواد باهاشون زیر یه سقف باشم. به هیچ بهانهای. یه حس قدیمیِ ده دوازده سالهست این. بعد از تماشای فیلم، کلایو اوونِ کلوسر رو هم اضافه کردم به لیست. علیرغم ارادت قلبی و قبلیم نسبت به این رفیقمون، و علیرغم تمام تهریشهای داشته و نداشتهش، شخصیتش تو این فیلم از اون تیپ مرداییه که ذاتشون من رو فراری میده. حاضر نیستم وقتهای جدی و عصبانیشون رو ببینم. از مردای اینجوری میترسم. چرا؟ من آدم سُر خوردنام از کنار اتفاقها. آدمِ گیر نکردن و گیر ندادنام. بلدم یهوقتایی خودمو بزنم به ندیدن، به نشنیدن، نفهمیدن. به ندونستن، نپرسیدن. آدم نپرسیدنام کلن. تا جایی که بشه نمیپرسم. اگه وسط سوال باشم و احساس کنم طرف معذب شده، سوالمو رها میکنم بره پی کارش. مردای اون بالا اما، مردای توی لیست، آدمِ گیر دادنان. آدم پرسیدن، پافشاری کردن، ته و توی همهچیز رو درآوردن. حس من نسبت بهشون اینجوریه که این آدما ذاتن مالکان. از اون مالکهای بیچون و چرا. از اونها که پاش بیفته تا تهِ همهچی رو میرن. آدمهای به هر قیمتی. آدمهای تا پای جان. یه چیزهاییشون خوبه، اما من نمیتونم تحمل کنم اینهمه وزنی رو که میندازن رو دوش آدم. من خفه میشم توی بغل اینجور مردها. فیلم رو هنوز دوست دارم. هنوز مث دفعهی اول آزارم میداد. دلم میخواست یه جاهاییشو بزنم بره جلو. نبینم، نشنوم. انگار داشت یه صحنههایی از زندگیم ری-وایند میشد. این فیلم یهجورایی مال مرداست. فضاش مردونهست. دیالوگهاش، خط پیشبرندهی داستان، نگاه قصه به زن، همهشون به نظرم مردونه میاد. انگار زنهای این فیلم یه سری آبجکتان که به واسطهی حضورشون میتونیم درون مردهای قصه رو ببینیم. - بیشترِ دوستای صمیمیِ من مَردن. اکثرن صمیمیترین دوستِ اونا هم منم. با هم راحتیم. پسرخالهایم. تقریبن در مورد همهچیز، دقیقن هر چیزی، با هم حرف میزنیم. بارها شده تو یه گفتوگوی مردونه (!) حضور داشتهم و شنوندهش بودهم. دیدهم چهجوری از زنها حرف میزنن. تا کجاها از دوستدختراشون حرف میزنن. تا کجا از روابط شخصیشون. دیدم چهجوری بههم دیتا میدن. چهجوری خودشون رو موظف میدونن یه سری دیتاها رو حتمن بدن. چهجوری بلدن یه سری دیتاها رو هرگز به زبون در نیارن. من؟ شیفتهی این فضای رفاقتهای مردونهم راستش. نمیدونم چه عبارتی براش استفاده کنم، ولی خیلی اخلاقی و انسانی به نظرم میاد همیشه. رسمن همیشه تحسینشون کردم تو دلم، که چههمه خوب بلدن با هم تا کنن، مرام به خرج بدن، علیرغم پشت صحنههای تک به تکای که از هر کدومشون سراغ دارم. همچین جَوی رو هیچوقت در رفاقتهای زنانه، تو همین اشل لااقل، ندیدهم تو این سالهای اخیر. پای هر زنی اومده وسط، همهچی رفته به قهقرا. (جهت رفاه حال دوستانِ زننستیز، اینا صرفن تجربیات شخصی منه و در حیطهی سه متری دور و برِ من صادقه. دارم به شما تعمیم نمیدم طبعن) - بدی کردنهای فیلم هم مردونهست. وقتی کلایو اوون جولیا رابرتز رو تحت فشار میذاره که جزئیات ص.k.ثش با جود لا رو توضیح بده. وقتی کلایو اوون عصبی و درهم شکسته میره تو کلابای که ناتالی پورتمن اونجا کار میکنه. وقتی کلایو اوون به جولیا رابرتز میگه به شرطی مدارک طلاق رو امضا میکنه که جولیا رابرتز باهاش بخوابه. وقتی جود لا تو سالن کنسرت از جولیا رابرتز میپرسه باهاش خوابیدی؟ و بدتر از همه وقتی کلایو اوون تو مطبش، شروع میکنه یه سری دیتیل از رفتارهای شخصیِ جود لا ارائه کردن. بهش میگه که دوتایی چهجوری مسخرهش میکنن. تمام اینا لحظاتی بود که نفس رو تو سینهی من حبس کرد. با خودم گفتم چه عجیب، مردای همهجای دنیا همینجوریان. و فکر کرده بودم چه خوب. نوشتن از این فیلم کار خیلی سختیه. خیلی دست و پا زدم که بشه یه چیز سر و تهدار بنویسم، نمیشه اما. دارم احساس میکنم غلط کردم اصن. برای من درگیری با این فیلم اونقدر شخصی بوده که اصن نمیتونم بدون شخصینویسی در موردش حرف بزنم. خیلی جاها، تو خیلی صحنهها نفسمو حبس کرده بودم تو سینه و اندازهی شخصیت توی قصه داشتم زجر میکشیدم. هنوز بعد از این همه سال نمیتونم ازش فاصله بگیرم. خیلی چیزها هنوز برام همونقدر پررنگ و غلیظه. پس یه کاری میکنیم. بیخیال نوشتن یه متن سر و تهدار میشیم اصن، درست همین وسط. سختترین و ترسناکترین صحنهی فیلم برای من، جاییه که کلایو اوون با سوالهای بریده و کوتاه، با اون لحن خشن و مصمم، از جولیا رابرتز میخواد دیتیل همآغوشی با جود لا رو براش تعریف کنه. کجا باهاش خوابیدی؟ همینجا رو این تخت؟ خوب بود؟ دوست داشتی؟ مزهش چهجوری بود؟ و بدتر از همه: اومدی؟ برای من جواب دادن به این سوالا مث مرگ میمونه. طاقت جواب دادن ندارم. هیچوقت نتونستم درک کنم چرا مردا شروع میکنن این سوالها رو پرسیدن. نه لزومن وقتای بحران، وقتایی که خوب و خوشیم حتا. شروع میکنن از دیتیل روابط فیزیکیت با آدمِ قبلی پرسیدن. من همیشه سر دوراهی میمونم که چی جواب بدم. راست یا دروغ. بگم مزخرف بود و بد بود و فلان، یا همهچی رو همونجور که بوده تعریف کنم؟ من؟ همیشه لحنم ناخوداگاه با آب و تاب میشه، و این لحن اولین چیزیه که طرف مقابلم رو آزار میده. وای به وقتی که آدمِ قبلی، آشنای فعلیمون هم باشه. همیشه این سوال برای من مطرح شده که تویی که پارتنر منی، دیگه بلدی من چهجوریام توی رختخواب. وقتی ازم چنین سوالی میپرسی، واقعن دلت میخواد چی بشنوی؟ دروغ؟ بگم بد و مزخرف و بیخود بود؟ بگم تمام مدت رابطه داشته به من بد میگذشته؟ سرد و بیتفاوت و نوتر در موردش حرف بزنم؟ اینجور وقتا با خودت نمیگی تابلو داره دروغ میگه؟ یا واقعن صِرف شنیدن لحن بیتفاوت من کافیه که ورِ دروغ بودن ماجرا رو کمرنگ کنه؟ کلایو اوون به جولیا رابرتز میگه مدارک طلاق رو امضا میکنم، اما به یه شرط، با من بخوابی. چه اتفاقی میفته؟ میخواد برای آخرین بار تو قلمروش فرمانروایی کنه؟ - اصولن چرا این بارِ آخر کذایی اینهمه برای آقایون مهمه؟ - میخواد هیستوریِ بینشون رو یادآوری کنه؟ میخواد زن ماجرا رو آزار بده؟ یا تنها قصدش انتقام گرفتن از مرد سومه؟ با آگاهی به اینکه این اتفاق چه تاثیری روی جود لا خواهد داشت. - «من یه مَردَم. میشناسم مردا رو که دارم اینو بهت میگم.» - بدتر از همهش اما صحنهایه که کلایو اوون شروع میکنه یه سری اطلاعات شخصی دادن به جود لا، از جزئیات رفتارش با جولیا رابرتز، این که تو خلوت خودشون چهجوری صداش میکنن، چهجوری دستش میندازن. جزئیاتی که مشخص میکنه جولیا رابرتز یه سری از اطلاعات خصوصی رابطهشون رو برای کلایو اوون تعریف کرده و ازون بدتر هر دو با هم این یکی رو دست انداختهن. این اتفاق تو ذهن من همیشه یه اتفاق «نابودکننده»ست. برای من ازون اتفاقهای جزمیئه. حد وسط نداره. رفتار آدم رو به دو بخش تقسیم میکنه. قبل از دونستن این ماجرا، و بعدش. حس من اینه که فارغ از محتوای مکالمات، اون فاز صمیمیت، اون درجه رفاقتی که باعث میشه دو نفر بتونن اینجوری راحت در مورد پارتنرهای قبلیشون و جزئیات روابطشون حرف بزنن و همدیگه رو دست بندازن به تنهایی کافیه که نفر سوم مثلث رو نابود کنه. مانیفست شخصی من تو زندگی خودم همیشه این بوده که برام اونقدر اهمیت نداره که بفهمم پارتنرم با یه زن دیگه خوابیده. چیزی که توی روابط مثلثی این چنینی قطعن من رو آزار خواهد داد یا باعث رفتنام خواهد شد اینه که ببینم آدمِ مقابل من همون فاز صمیمیت و اینتیمسیای رو که با من داره، عینن داره با ضلع سوم کپی میکنه. درواقع نزدیکیِ فیزیکی پارتنرم با زن دیگه اونقدرها برام مهم نیست که درگیریِ مِنتالیش. معتقدم دومی به شدت میتونه قویتر و تهدیدکنندهتر باشه. ته یه سری فیلما، آدم با خودش فکر میکنه بعدن چی میشه. آیا این زوج علیرغم پایان قصه، میتونن از حالا به بعد با هم زندگی کنن؟ مثلن unfaithful، مثلن eyes wide shut، و مثلنتر همین closer. تهِ این فیلم میگم آره، میتونن. کلایو اوون ماجرا، یه خاصیتی داره، یه قطعیتی، یه چیز زمخت اما قابل اتکا و دوستداشتنیای، که اونقدر جذاب هست که با خیال راحت فکر کنه میتونه زنِ ماجرا رو داشته باشه دوباره. من؟ موافقم باهاش. Labels: از همفيلمبينیها |
افتتاح یک مسافرخانه
... من میزبانی را دوست دارم. بارها گفتهام که بلوط جنبههای زیادی از زندگی مرا عوض کرد. اما شاید مهمترین و بهترین موهبتش آشنایی با کسانی بود که میتوانند فارسی بخوانند. ایرانیها و افغانها و تاجیکها، بارها و بارها بی آنکه مرا دیدهباشند یا بشناسند و بدون هیچ چشمداشتی، میزبان من در نقاط مختلف جهان بودهاند. من هم در خانهام باز است. دوست دارم باز بماند برای شناخت آدمهای تازه. در نظر من میشود به همه مردم دنیا اعتماد کرد مگر اینکه خلافش ثابت شود. نمیگویم بلوط هیچوقت مزاحمی به سراغم نفرستاد، امامیزانش نسبت به عزیزانی که شناختم، هیچ است. فکر میکنم تعداد فارسیزبانانی که خارج از مرزها ، و البته داخل مرزهای، ایران و افغانستان و تاجیکستان ، سفر میکنند کم نیست. شاید در شهرهای در خیلی از شهرهای جهان فارسیزبانان دیگری باشند که بخواهند یک جای خواب به همزبانانش، و البته غیر همزبانانشان، بدهند. این مسافرخانه قصد دارد معرفی کننده این جاهای خواب باشد. جای خواب حداقل امکانی است که میشود در اختیار مسافر گذاشت. اگر کسی قصد داشت به مسافر(ان) خدمات دیگری مثل غذا و گردش عرضه کند، خودش مسئول است. ... [+] |
Thursday, March 17, 2011
خب. بالاخره تمام شد. لباسها رفتند سفر. خانه مرتب شد. در تمام اتاقها را باز گذاشتهام. از درِ بسته متنفرم. نمیدانم چرا. پنجرهی آشپزخانه و اتاقخواب را هم باز کردهام، تا ته. ژاکت و چای و جوراب پشمی. کولهام آماده است. بساط کتاب و لپتاپ و پر کردن آیپاد و الخها را آوردهام روی تخت. سه روز آینده ولام به حال خودم. جاده را هم. بهترین قسمتاش همان جادهی تنهاییست. کلن میمیرم برای جادهی تنهایی. از حالا توی ترانزیتام. از آن وقتهای کمیابی که هول میشوم چگونه بگذرانماش. زنده باد زندگی بی«بند» و «بار».
|
طاقت نمیارم که! سبزی پلوییِ تازه خریدم، با ماهی، براش گذاشتم تو طبقه اول فریزر. یه یادداشت هم چسبوندم رو در فریزر که ماهی فلان طبقهست و خورش کرفس و قورمهسبزی فلان طبقه و ازون گوشتهای باقالیپلو ("که دوست داری"شو ننوشتم!) تو فلان ظرفه فلان طبقه. نزدیک بود بغض هم بکنم حتا. آی نو. خَرَم خب بابا.
|
میفرمان تو اگه گوسفند بودی به جای بعبعععع قطعن نعنعععع میکردی.
|
سال عجیبیه امسال. عجیبِ اینجوری که درست تو همین روزای آخر، یههو رسیدم به اهدافی (هدفام از خودم!) که قرار بود سال آینده بهشون برسم. یهجورِ عجیبِ آرومی، بیدرد و خونریزی. البته که اندازهی یه وزیر امور خارجه و سخنگوی دولت، همزمان، حرف زدم و مخ زدم و نگوشیت و الخ؛ نتیجه اما همونی شد که میخواستم. اصلن فکرشو نمیکردم، اما شد. باور نمیکردم، اما شد. میترسیدم، اما شد. یههو قد هزار سال قوی و مستقل شدم. بااعتمادبهنفس شدم. نترس شدم. این نترسشدنه بزرگترین دستاورد بشریمه. بزرگترین رسمن.
|
Tuesday, March 15, 2011 - 5 - با هم شام میخوریم. با هم به سلامتی مینوشیم. نمیدانیم به سلامتیِ کی. گاهی دراز میکشیم روی مبل و فیلم میبینیم. گاهی فیلم نصفه رها میشود، گاهی نمیشود. مرد غلت میزند. من غلت میزنم. موهایم را با کش میبندم عقب. میخندیم. میپرسم میشود بقیهی فیلم را همینجا روی تخت دید؟ میشود. غلت میزنم لیوانم را از روی زمین برمیدارم. لیوان خالیست. برمیگردم توی بغل مرد. همیشه روی تیتراژ پایانی بیدار میشوم. بخوابیم؟ بخوابیم. غلت میزنم روی بالش اینوری. سرد است. پتو را میکشم تا زیر دماغم. مرد غلت میزند. چراغ خواب بغل دستش را روشن میکند. کتاب میخواند. غلت میزنم ته تخت. یادم مانده دفعهی پیش نزدیک بوده از تخت بیندازمش پایین. ذرهذره پیشروی کرده من را غلتانده سر جایم. من عادت دارم آرام بخوابم. وول نخورم. خُرخُر نکنم. مرد عادت دارد آرام بخوابد. وول نخورد. خُرخُر نکند. من عادت دارم وسطهای شب، نزدیکهای صبح، چشمهایم را که باز کنم چشمم بیفتد بهش، بلغزم روی کتفها، سرشانههایش را ببوسم، گازهای کوچک، مرد غلت بزند، دستش را حلقه کند دورم. وسطهای شب، نزدیکهای صبح، چشمهایم را باز میکنم. نگاهش میکنم. هوس میکنم بلغزم روی کتفهاش، سرشانههایش را ببوسم، با گازهای کوچک، مرد غلت بزند، دستش را حلقه کند دورم. نگاهش میکنم. خوابیدهست دورترین منتهاالیه «آنور» تخت. آرام. بیخُرخُر. نگاهش میکنم. غلت نمیزند. یعنی اینجوریست که غلت نمیزند. زمین خودش. طرفِ خودش. اوقات خودش. اینجا، روی این تخت، هر چیزی حدی دارد. یک خط نامرئی کشیده شده دور همهچیز. میان همهچیز. گاهی وقتها غلت میزنیم روی خط. بعد اما برمیگردیم سر جاهامان. منتهاالیهِ اینور. منتهاالیهِ آنور. مرد حل نمیشود. مرد یک نامحلولِ واقعیست. مرد غلت نمیزند. Labels: stranger |
از احوالات این روزهای من اینکه نیش بازی دارمدلای بشکنزنان بسته هم نمیشه مثکه امسال سال من بود کلن
|
Friday, March 11, 2011
به جز الی همه همدیگر را میشناسند. جمع هفتنفرهی رفقای سابق دانشکدهی حقوق - منهای بچههایشان - ظاهرن بارها با هم سفر کردهاند و خوب با زیر و بم همدیگر آشنایند: وقتی یکی شروع میکند به آواز خواندن و رقصیدن دیگران هم معطل نمیکنند، بازیهای مشترکی دارند و زبان اشارهی همدیگر را خوب میفهمند. این جمع حاوی تمام آن چیزهاییست که در مقیاسی کلانتر، از مجموعهای از آدمها یک منِ واحد و یک جمعِ قدرتمند میسازد: یعنی ادبیات و آیین و آداب مشترک؛ همان چیزی که نازیها، فراماسونها و احتمالن تمام جمعهای متحدی که غریبهها را پس میزنند تا اقتدارشان را حفظ کنند دارا بوده و هستند. برای این جمعهای متحد اما «دیگری» صرفن یک خطر محسوب نمیشود، بلکه مایهی بودن و حفظ موقعیت است. برای همین حذفِ دیگری اتفاقن جمع را به نابودی میکشاند. نمونهی مشخصاش کاریست که نازیها با «دیگری»هایشان کردند و به اضمحلال خودشان انجامید. حضور دیگری برای جمع وحدتبخش است. حضور دیگری جمع را به موجودیتِ یکپارچهای تبدیل میکند. حضورش احساس امنیت روانیست برای افراد جامعهای که به واسطهی اتصالشان به جمع به کلی از دشواری مسئولیت فردی میگریزند. تحقیر و شکنجهی دیگری، گرچه ممکن است به خودی خود امری غیراخلاقی تلقی شود، اما وقتی توسط جمع اعمال شود، دیگر غیراخلاقی نیست و حتا ممکن است با ایدهی «همه چیز فدای جمع» توجیهی وطنپرستانه/انساندوستانه هم پیدا کند.
... بخشی از نقد فیلم «دربارهی الی» در حضور دیگران --- نغمه ثمینی
|
Wednesday, March 9, 2011
انگار برای اولین بار است که دارد دوزاریهای زندگیام یکی2 میافتد. دارم خود-شکافی میکنم. واقع بینانه. نتیجه؟ افتضاح. کشف جدید امشبام این بود که فهمیدم تمام این سالها چی را با چی معامله کرده بودم. خیلی از دلایلام، دلایل منطقی تمامِ این سالها، حالا اسمشان شده بهانههای محکمهپسند. چطور؟ اینجوری که کشف کردم تمامِ این سالها را داده بودم که اتاقی از آنِ خود بخرم. که یک تریتوریِ مطلق داشته باشم. که مالک و فرمانروای مطلق سرزمین خودم باشم. قبلنها فکر میکردم از آن آدمهام که «دو پادشاه در اقلیمی نگنجند». حالا میبینم بدتر، اصولن جز در ملک مطلق خودم نمیگنجم. طاقت خیلی چیزها را دارم، طاقت پادشاه نبودن را اما نه. حتا حال این پادشاههای مادامالعمر را دارم درک میکنم. مثل کابوس میماند لعنتی. که یک روز بیدار شوی و ببینی دیگر پادشاه نیستی. شدهای شهروند یک مملکت دیگر. فارغ از چند و چونِ مملکت جدید، من آدم شهروند-بمانای نیستم. خلق و خوی شهروندی و کارمندی و سازگاری ندارم. امشب حتا نزدیک بود به این نتیجه برسم که تمام این پانزده سال را با همین تاج و تخت پادشاهی تاخت زده بودم. نرسیدم خدا را شکر. اما راستش در همین حوالیام. دارم سعی میکنم خودم را دلداری بدهم. نمیشود اما. ذهن فاجعهسازم سوژهی جدید پیدا کرده و مثل بنز دارد کار میکند. اول خیال کردم ممکن است ذهنم را و ذهنیتام را کمی تعدیل کنم. بعد دیدم نه، دارم دنبال راهکار میگردم برای خلاصی از این وضعیت. برای شهروند نماندن. پادشاه یک جای دیگر شدن. تا اینجا هنوز مشکل زیادی با خودم نداشتم. اما راهحلهایم را که مرور کردم، دیدم اوه2، از هیچ راه و کاری روگردان نیستم انگار. قادرم سرم را بیندازم پایین و بروم جلو و تا رسیدن به هدفم به هیچ چیز دیگر فکر نکنم. به هر قیمتی. از آدمهای به هر قیمتی باید ترسید. به هر قیمتی امریست نسبی. یک جاهایی خوب است، یک جاهایی بد. برای من، منِ الان، نیمهی بدش سنگینتر است. تا زمانی که توی رودروایستی باشم با خودم و نیمهی عاقلام حرف بزند، همهچیز خوب پیش خواهد رفت. اما وقتهایی که مجبورم روی دستِ خالی بلوف بزنم، گاهی توپِ سنگین میزنم. یک بار قبلنها همین کار را کردهام که الان اینجام. خودم را میشناسم که میگویم. بهتر است آدمها یک مرزی داشته باشند که از رد کردناش بترسند. بهتر است آس و شاه دستشان باشد که لااقل کمی ملاحظه کنند، کمتر ریسک کنند. Damaged people are dangerous because they know they can survive. نترس بودن برای منِ این روزها عجالتن معقول به نظر نمیرسد.
|
این روزها، علیرغم سختیشان، علیرغم همهی ترسهای یواشکیم، ترسهایی که نمیشود و نباید ازشان پیش کسی حرف بزنم، روزهای خوبیاند. به جز لحظاتی که به دخترک فکر میکنم. همین که کتاب و دفترم را بگذارم توی کیفم، بزنم بیرون، بروم سروقت کارهایی که باید بکنم، و بدانم دارد اتفاق میافتد، دارم اتفاق را میاندازم، خوبم. به جز وقتهای دخترک. لعنتی در کسری از ثانیه میآید مثل گربه جا خوش میکند توی بغل آدم. نمیتوانم فکرش را نکنم. نفس کم میآورم. باقیِ وقتها اما خوبِ خوبم.
خوبِ خوبِ خوبم. . . .
هه. بعضی وقتها آدم دلش مستی مُدام میخواهد. باقیِ وقتها همهاش حرف مفت است. |
Tuesday, March 8, 2011
امشب دیگه واقعنی به خودم ایمان آوردم. ظهر قرار اولمو کنسل کردم و سر شب قرار دوممو. بیهیچ دلیلی. فقط میدونستم باید کنسلشون کنم. یکی دو تا لباسی رو که لازم داشتم برداشتم. کتابا رو هم. مطمئن بودم میاد. بیهیچ دلیلی. اومد. دیگه کاری نداشتم برای انجام دادن. زدم بیرون.
باید کمکم شروع کنم پوست انداختن.
|
بعضی آدما هستن در زندگانی، که مدام بهت تئوری توطئه و توهم و استرس تزریق میکنن. اینا از تزریق هروئین هم بدترن. این آدما تو هر مسألهای، خوش یا ناخوش، دنبال اثبات خودشونن. میخوان به هر قیمتی شده بازی رو ببرن. اصلن تساهل و تسامح تو ذهنشون محلی از اعراب نداره. نهایت خواستهشون اینه که طرف رو محکوم کنن. بگن تو مقصری. فقط همین ارضاشون میکنه.
این آدما سمان. سم تدریجی. باید از معرضشون دور شد. تا جایی که میشه. اندازهی چند کشور و چند قاره حتا.
|
Monday, March 7, 2011
با خودم فکر میکنم بروم تاکو درست کنم. میروم توی آشپزخانه. در یخچال را باز میکنم و در کابینت خوراکیها را و یک نگاهی هم میاندازم به حیاط، از پنجره. با خودم فکر میکنم ولش کن. حوصلهی تاکو ندارم. گوشت بیفتک میگذارم بیرون. سیبزمینی و ذرت و گل کلم و کاهو. کاش یکی پورهی سیبزمینی میآورد، داغ و آماده. فردا صبح از هشت هم که بیرون باشم کارهایم تمام نخواهد شد. صدتا قرار و بانک و سر زدن به نقاش و بنا و فکس فلان و فیش بهمان و لیست اسمهای بلاتکلیفماندهی بیداکیومنت و الخ. حوصله ندارم به نوشتن پروپوزال و قرارداد فکر کنم حتا. دلم میخواست میشد این دو هفتهی آخر لم بدهم روی مبل بزرگه و فیلم ببینم فقط. نمیشود. باید ضربدر دو شوم. گوشتها را میگذارم دیفراست شوند. میروم چراغ اتاقخواب را خاموش کنم. با پایم شالگردن کف اتاق را میاندازم توی چمدان و درش را شوت میکنم بسته شود. هه. چمدان سورمهایِ احمق. چای. کتابخانه. کتابخانه بوی تینری چیزی میدهد. تینر ندارم. نمیدانم بوی کدامیک از این چیزهاییست که خریدهام. زهرا خانم همهی کتابها و بروشورها را جابهجا کرده. کتابخانه برق میزند و هیچ چیز سر جایش نیست. همهچیز عین اتاق غریبهها مرتب است. کِی کیتکتها تمام شد؟ میگردم دنبال پوشهی مدارک. شناسنامه و پاسپورت و الخ. ورقشان میزنم. هوووم. همه چیز دارد اتفاق میافتد. اتفاقهای این روزهای من دو تا سور زده به بحرانهای دورهی خا×تمی، از لحاظ تنوع و تعداد. خا×تمی جزو لغات ممنوعه است؟ هزارتا ایمیل ستارهدار جواب نداده دارم. چای سرد شده. باید کلاغ بکشم.
|
Friday, March 4, 2011
فرودگاه همیشه نقش عجیبی تو زندگی من داشته
عاشقشم رسمن
|
بعضی وقتا
درست وقتایی که دیگه بلد نیستی چیکار کنی و نشستی کف زمین تکیه دادی به دیوار داری به هیچی فکر نمیکنی آقای یونیورس خودش با پای خودش میاد دم در خونه دنبالت یادم باشه این خوشبینیِ مُدامِ احمقانهم رو هیچوقت از دست ندم و اعتمادبهنفسمو و «فردا فکرشو میکنم» رو این سه تا خوب بلدن آقای یونیورسو رام کنن
|