Desire knows no bounds |
Tuesday, February 28, 2012
من؟
از بوی سیرابی شیردان و شستن راپیدهای سه ترم پیش متنفر است
گلویی دارد معلق
میان چرک کردن یا نکردن
و شابلونهایم کو
|
Sunday, February 26, 2012
اومده خیلی طلبکار و عصبانی میگه چرا بیدارم نکردی؟؟
میگم خب نگفته بودی بیدارت کنم. میگه ینی واقعن خودت نمیدونی یه بچه مدرسهای نباید تا هفت شب بخوابه؟؟ درو محکم میبنده، خیلی طلبکار و خیلی عصبانی. |
برمیگردد و هر بار
با ردی محو و نازک خواب آشفتهام را بر هم میزند چه دچارِ آن رگِ پنهانم Labels: stranger |
26
قرصها را شروع کردهام. تهوع دارم، مدام. صبح رفتم دانشگاه، کلاسهای بعدی را پیچاندم اما، برگشتم خانه.
دیروز روی دیوار نوشته بودم:
«یک جنین یکماهونیمه نشسته وسط دستگاه گوارشم
گوش سمت چپش را میخارانَد،
لئونارد کوهن "اولد آیدیاز"ش را میخوانَد،
و سرم
صدای ماشینِ لباسشویی میدهد،
همچنان.»
امروز جنین آمده بالاتر، درست وسط جناغ سینهام، داغ و ترش است، از صدای ماشین لباسشویی اما خبری نیست. گاهی هُرهُر موتورخانه را میشنوم، لباسشویی اما نه. دارم تلاش میکنم سرپا بمانم. جوجهکباب درست کردهام با کتهی آغشته به کره. بوی پلو خانه را برداشته. کاش یکی جوجهها سیخ میکشید. دلم چههمه آبپرتقال تازه میخواهد. Labels: یادداشتهای روزانه |
Saturday, February 25, 2012
25.5
هاه، یادم رفت، اصلن آمده بودم بنویسم که چههمه دلم دارد شور نمیزند دیگر. این یعنی یک قدم گندهی فیلی. حتا سه روز پیش رفته بودم بدهم لاک دودی بزنند برایم، یا قهوهای سوخته، مثل همیشه. آن وسطها اما نظرم عوض شد و الان ناخنهام یک قرمز آلبالویی خیلی هم امیدوار و خوشرنگ است. حتا مجبور شدم امروز به خاطرش زیر ژاکت سیاهم یک یقهاسکی قرمز چسبان بپوشم که مدتها بود نپوشیده بودمش. یادم رفته بود. Labels: یادداشتهای روزانه |
25
چند روز که ننویسم، بدخُلق میشوم. اول هم خیال کرده بودم بدخلقی امروز مال همین ننوشتنهای اینروزهاست. حوالی پنج اما، از گالری که زدم بیرون، باران ریز که زد روی شیشهی جلوی ماشین، دیدم یک ماشینلباسشوییِ پیرِ بیحوصله توی سرم روشن است، و این صدای غرولند مدامش بدخلقم کرده. ترافیک نبود: یک حادثهی عجیب در تاریخِ گاندی به دروس، به ساعت پنج عصر. خیلی زود رسیدم خانه. از سوپر خامه خریدم و نان تست و ماکارونی و دلستر. بارن ریزتر شده بود و تندتر. کوچهمان خاکستری بود و خلوت. خیلی خلوت. ازم پرسیده بود "شب چیکارهای؟ برنامه بذاریم؟"، دو سه تا دلیل ردیف کرده بودم که یعنی "نه"، نمیدانستم چهطور میشود برایش توضیح داد که توی سرم ماشین لباسشویی روشن است و دارد خاموش نمیشود هی. که نمیگذارد صدا به صدا برسد. جمعه هم اگر برانچ دلچسب و طولانی خانهی آرش نبود میبایست تمام روز را به صدای ماشین لباسشویی گوش میدادم. حالا اما کمی حالم بهتر است. این صفحهی خاکستری-سفیدِ بلاگر قشنگ آرامم میکند، با این یکی دوتا نارنجیهای گاهبهگاهش. دارم به وسوسهی خیابان سنایی و خردمند و آن حوالی فکر میکنم. یک وسوسهی آجریِ دلپذیر. باید کمی هم زبان بخوانم، دوباره. قرار شد یکی از همین روزها برویم همان حوالی، با خداداد صحبت کنیم، ناهار را بیرون بخوریم و اگر رسیدیم سری هم به یکی دوتا گالری بزنیم. تنها کاری که میشود توی این روزهای دیوانهخانهی تهرانِ آخرِ سال کرد، همین پیاده گز کردنهای مرکز شهر است. اُوِرکت خاکیام را میپوشم با پوتینهای آجری و یک کیف کوچک سبک، که صدای شانهی چپم درنیاید. حاضر نیستم یک سانتیمتر بلغزم سمت گذشته یا آینده. همینکه دو سه روز جاری را بشود حدس بزنم کافیست. یادم باشد آدمها را از سهشنبه خط بزنم بندازمشان دوشنبه. چای و نان و خامه را هم که خوردم، کمی اتاقخواب را مرتب کنم کوچ کنم به کتابخانه. یک چمدان سبکی هم بچینم برای آخر هفته. و بعد؟ یکجوری ماشینلباسشویی را موقتن از برق بکشم. Labels: یادداشتهای روزانه |
Friday, February 24, 2012
...اینجا قضاوتی در کار نیست؛ انگار قرار نیست قضاوتی در کار باشد؛ انگار قرار است برسیم به همین نکته که قضاوت ناممکن است؛ که دروغ، همیشه، آن چیزی نیست که خیال میکنیم؛ که پنهانکاری، همیشه، تعریفِ معمول و متداولش را ندارد؛ که زمانه عوض شده است؛ که معنای همهچیز، انگار، در این زمانه عوض شده است و اخلاق هم، انگار، یکی از این چیزهاست؛ مهمترین چیزی که باید از نو تعریفش کرد و این فیلمِ فرهادی بیآنکه داعیهی این تعریفِ تازه را داشته باشد، ضرورتِ تعریفِ دوبارهاش را یادآوری میکند.
|
Monday, February 20, 2012
رسیدهم خونه. از نمایشگاه هاله انواری برگشتهم. خوش و خرم بودم و همینجوری معاشرتکنان تو گالری میچرخیدم که رسیدم به اتاق آخر.
...
خیلی وقته برگشتهم خونه، هنوز اما انگار گاز اشکآور پخش کرده باشن تو فضا.
|
Sunday, February 19, 2012
تابستون بود اون موقع هنوز. خونهی دوستی یه موزیک عجیب شنیده بودم، ازش پرسیده بودم این کارِ کیه، جواب داده بود «مارکوف»، جوابتر داده بودم من تو زمستون یه نمایشگاه دارم که این موزیک راستِ کارِ اون نمایشگاهه... میخوام بگم ذهنم از همون لحظهی اول درگیر پروژه مونده بود انگار.
من؟ میونهای با تصویرِ خودم ندارم. از تصویرِ صورتم توی عکسها خوشم نمیاد. نه که به زشتی یا خوشگلیِ صورتم ربط داشته باشه، نه، از تصویرِ صورتم خوشم نمیاد. برای همینه که همیشه ترجیح میدم اینور دوربین باشم تا مقابلش. این مشکل رو با بدنم ندارم. با تصویر بدن برهنهم هیچ مشکلی ندارم، با صورتم چرا اما.
بعضی روزها بعضی اتفاقها بعضی لحظهها هست در زندگانی، که تو بعد از از-سر-گذرونشون با خودت فکر میکنی زندگی ارزش رسیدن به اینجا رو داشته. میارزیده اینهمه بدوئی، اینهمه اتفاقات عجیب و غریب رو تحمل بکنی که برسی به اینجا. دیشب برای من یکی ازون شبها بود. یکی از معدود شبهای واقعیِ زندگیم. با خودم فکر کردم هووووم، چه خوب شد که تا تهش رفتم، چه خوب که رسیدم به امشب.
هزار سال پیش، یه روز که داشتم عکسامو تماشا میکردم، متوجه شدم سالهاست تو دوربین لبخند واقعی نداشتهم. متوجهتر شدم سالهاست واقعن نخندیدهم. از اون لبخند احمقانهی توی تمام عکسا بدم اومده بود. با خودم قرار گذاشتم تا وقتی لبخندم واقعی نشده دیگه عکس نگیرم. خیلی سال گذشت. خیلی... حالا؟ خندیدنِ واقعی رو از یاد بردهم گمونم. احتیاج به تمرین دارم.
این نمایشگاه آخر برای من یه سفر عجیب بود. در تمام مدت برگزاریش احساسات من متناسب با فضای نمایشگاه دستخوش تغییر بود. هیچوقت اینهمه تنیده نشده بودم به یک پروژه، برام مهم نشده بود اتفاقات توش. همینجور که توی سالن قدم میزدم و کارها رو برای بار هزارم تماشا میکردم، ذهنم مدام در حال پراسس بود. تمام مدت یک سری پارامترهای شخصی توی من در حال آنالیز بود. نتیجه؟ عالی. به زعم خودم عالی. گمونم یه مرحلهی مخفی اما عمیق رو توی خودم از سر گذروندم که در حالت عادی به این آسونیها رو نمیومد، به این آسونیها نمیشد بهش بپردازم. تمام گپهای این مدت با خودِ آرتیست، برای من به مثابهِ یک سری فلشبک بود. یک سری فلشبک که اینبار اما داشتم با فاصله نگاهشون میکردم. دیگه خودم رو مرعوب اون لحظهها نمیدونستم. رودررو بودم با موقعیت، میتونستم راجع بهش با یک آدمِ دیگه با صدای بلند حرف بزنم، میتونستم همهچیز رو از سر بگذرونم. حالا که نمایشگاه تموم شده، چند قدم بالاتر از جاییام که قبلن ایستاده بودم. حالا دارم با خودم فکر میکنم تمام اون دویدنها و نشدنها و زمین خوردنها و باز مدام دویدنها چههمه ارزش رسیدن به یک همچو امشبی رو داشت. بَعد؟ بَعدی نداره. آدم مگه قراره چی بخواد دیگه از زندگی؟
|
Saturday, February 18, 2012
18
دلم میخواهد بیاید نمایشگاه. همین امشب که شبِ آخر است. آخر وقتتر، هفتونیم اینطورها. دور بزند. کارها را ببیند. کمی گپ بزند. کمی گپ بزنیم. معاشرت کنیم. یک قهوه برایش بریزم با لیکور. قهوهبهدست بشیند روی مبل یکنفره. کارها را تماشا کند. بماند تا ساعت هشت. تا هشت که غریبهها بروند، خودمانیها بمانند. جمعوجور کنیم. دو پیک بزنیم دور هم. کمی تنقلات. ببندیم برویم. راه بیفتیم برویم همین پایین، همین سینما آزادی. «چیزهایی هست که نمیدانی» ببینیم. دلم میخواهد فیلم را برای اولین بار با هم ببینیم. حتا وسط فیلم دستم را گرفته باشد. کنارم باشد موقع تماشای فیلم. هر دو فیلم را دوست داشته باشیم. بزنیم بیرون. یازده شب. تهران. خلوت. بارانی. خنک. بگوید برویم خانهی من. برویم. Labels: stranger, یادداشتهای روزانه |
به خواهرم گفتم یه پنکیک میخری برام، چه مارکی باید بخرم اصولن؟
من؟ آدم پنکیک نیستم. آدم لوازم آرایش نیستم زیاد، در حد رفع احتیاج، در حد بیگینرز. از مال دنیا یه فاندیشن کلینیک بلدم که هربار آقای همسر سابق برام از ولایت غربت میآورد تا مدتها، در این حد که حتا خودم نمیدونم باید چه شمارهایشو بخرم. بعد از اون؟ به همون کرم ضدآفتاب بسنده کرده بودم و خلاص. تا چند روز پیشها که به خواهرم گفتم یه پنکیک میخری برام؟
فکر کرده بودم کمی که زمان بگذره، جاش خوب میشه. کبودی زیر چشم چپم رو میگم. از شهره پرسیده بودم کبودی تو خوب شد بالاخره؟ جواب داده بود نه هنوز، بعد از اینهمه ماه جاش مونده. و من با خودم فکر کرده بودم مال من فرق داره، خوب میشه. چند ماه گذشت اما، و کبودی من هم خوب نشد. کبود بودنِ کبودی اذیتم نمیکرد، خودِ کبودی چرا. هربار جلوی آینه، یاد اون شب میافتم، یاد اون درد کذایی، یاد اون گیجی عمیق بعدش، یاد حرف بابا که «کی مشت زده تو چشمت..». بالاخره تسلیم شدم. به خواهرم گفتم پنکیک میخری برام؟
امروز. نشسته بودیم تو دفتر من به گپ زدن. عطر خوشِ قهوه، موزیک مطبوع، همهچی عالی. تلفنش زنگ خورد. یه مکالمهی کوتاه. گوشی رو قطع کرد و گفت فلانی داره میاد اینجا. نگاهم رو از چشمهای درشتش دزدیدم. سرم رو کردم توی آیپد. حواسم بود اما که از آرامش دو دقیقه قبل خبری نیست. گوشهی ناخنش رو با دندون صاف کرد و بلند شد رفت بیرون. زنگ که زدن، برگشت توی دفتر، بیقرار.
بعضی نشانهها، بیکه خودشون معنای خاصی داشته باشن، آدم رو میبرن به یه دورهی عجیب. آدم رو میبرن به یه فصل گمشدهی دفتر خاطرات. میدونستم اون جنس مکالمه چه باری داره پشت سرش. میدونستم زنگ درو که بزنن، هوا چهقدر سنگینتر میشه و زن چهقدر ثانیهشماری خواهد کرد که زمان بگذره. اون جنس بیقراری رو خوب بلد بودم من.
خندیدم که «حالا تو که خوبی، من فاصلهمون از دههزارکیلومتر که کمتر میشد همین حالِ تو رو داشتم»، خندید؛ بیقرار.
کبودی پای آینه، من رو یاد حرف بابا میندازه. «کی مشت زده تو چشمت؟؟». کبودی اونقدر درد نداشت که حرف بابا. شوخی رفقام اونقدر درد نداشت که حرف بابا. خیلی زمان گذشته، خیلی چیزها عوض شده، اون کبودیِ ساده و اتفاقی اما یک دورهی عجیب رو تو دل خودش داره، دورهای از جنس بیقراریِ امروزِ صاحب اون چشمان درشت و غمگین.
خواهرم زنگ زده که یه کرمپودر هست، خیلی گرون، آقاهه میگه اینو برای گریم استفاده میکنن، حرف نداره، اما نباید زیاد مصرف کنیش، به پوست آسیب میزنه، بخرم برات؟ خندهم میگیره. خودشه. آره لطفن.
|
Friday, February 17, 2012
سه روز تو پرانتز زندگی کردم. تو یه پرانتز گرم و نرم. فردا قراره از پرانتز بیام بیرون. غصهمه. عجالتن تنها دلخوشیم اینه که دو هفته که بگذره همهچی بهتر میشه. پریویو و چشماندازش که بدکی نیست. همهچی بهتر شه لطفن.
|
Wednesday, February 15, 2012
اشتیاقِ عجیبی دارم به وا دادن، میلِ عجیبی دارم اینبار، به تسلیمِ شرایط شدن. عجیب و بیسابقه.
کاش این آدمهای توی سرم نیمساعتی ساکت شوند لااقل.
تبِ روزِ خاکستر --- سیلویا پرینت
|
Tuesday, February 14, 2012
داشتم میگفتم، نشسته بودم روی فنکوئل ته سالن و همهچیز داشت میسوخت و اشک از چشمهام سرازیر بود و هیچ کار دیگری نمیشد بکنم جز خواندن. «تجربه»؟ برای چشمهای عادی هم زیادی ریز و تو-هم-تو-هم است، چه برسد به چشمهایی که دارد میسوزد. «الف»؟ بهتر بود باز، سفیدخوانیهایش حال آدم را خوب میکند، با آن چشمها اما قبول کنید الف هم نمیشد خواند. تنها راه باقیمانده آی-جان بود. انگشتانت را میگذاری روی صفحه و سبابه و شست را از هم باز میکنی و همهچیز درشت میشود. تا ساعت نُه کلی مانده بود. لنگدراز خواندم و آدامس دود شده. حواسم به کل پرت شد تا نُه. بعد هم رفتم کپسول قهوه خریدم و سوشی خوردیم و اوضاع کمی بهتر شد. کمی.
|
12 - 13 - 14
یکشنبه - یک چیزی را ته دلم همزد که گمانم این روزها وقتش نبود. داشتم زندگیام را میکردم و حالا میشد بیاینهمزدگیها عجالتن روزگار بگذرانم. بیهمگان به سر شود، بیماجرا به سر نشود انگار، دنبال دردسر میگردم خودم هم. رفتم دنبال دردسر. یک چیزی را آن تهها هم زد. حالا سرم درد میکند.
دوشنبه - خبر، مثل پتک، فرود آمد. انتظار خبری نیست مرا؟ بود از قضا. منتظرش که باشی، به سرت میآید. خب، خبر مثل پتک بر سرم فرود آمد. اگر قبل از یکشنبه بود، همهچیز یکجور دیگر پیش میرفت شاید. حالا اما بعد از یکشنبه است و پتک فرود آمده و من تَرَک برداشتهام.
سهشنبه - تهوع دارم. نمیدانم مال قرصهای یکشنبه است یا پتک دوشنبه یا آن چای سبز آخری حتا. یک چیزی آن ته دارد حال مرا به هم میزند. از خودم؟ نمیدانم. حوصلهام را ندارم. ناامنام. خستهام. Labels: یادداشتهای روزانه |
بعضی شبها هستن در زندگانی، که میشینی و احساس میکنی یه خط داره به خطهای زیر چشمت اضافه میشه. خیلی جدی و فیزیکی. عین اتصالی یه سیم نازک. سوزش احساس میکنی و یه گزیدگی خفیف زیر چشم، و خیال میکنی یه خط نازک شروع کرده به پیشروی، از بینی به سمت گونهها. از اون شبها بود که نشسته بودم و احساس میکردم یک خط با سوزشی محو و خفیف داره به زیر چشمم اضافه میشه. صدای اتصالیشو میشنیدم. در آشپزخونه رو که باز کردم، تودهی عجیبی از اسید و بخار زد بیرون. همهجا رو یه مه غلیظ پوشوند. سیم برق با صدای خفیفی گزگز میکرد. چشمهام شروع کرد به سوختن. برقها رو قطع کردم و درها و پنجرهها رو باز کردم. همهجا رو یه بوی عجیب برداشته بود. پالتو پوشیدم چهارزانو نشستم روی فنکوئل، ته سالن. منتظر موندم تا حوالی ساعتِ نُه. احساس میکردم لای شیار خط جدید زیر چشمم ریمل جمع شده. همهچیز داشت میسوخت. همهچیز خیلی عجیب بود و خیلی واقعی. خیلی سرد و خیلی عجیب و خیلی بدبو و خیلی واقعی.
|
Saturday, February 11, 2012
11.5
حوصلهی آشپزخانه را ندارم. زنگ زدم پیتزا بیاورند برای شام. قدری در خانه چرخیدم. دستی به کتابهای کنار تختم کشیدم. میخواهم فیلم ببینم. از فردا حجم سنگین کارها و قرارها شروع خواهد شد. قرار است بگذارم بهم خوش بگذرد. فردا اولین جلسهی تراپیِ عمرم است. پیتزا را آوردند. بروم. Labels: یادداشتهای روزانه |
11
تمام امروز را در تخت گذراندم. بلند شدم سبزیپلوماهیِ روزِ تعطیل درست کردم با ترشی و سالاد شیرازی، برگشتم توی تخت، چرخی در اینترنت زدم، قرار گذاشتیم برویم جشنواره، پردیس ملت، اسب تورین را ببینیم، فیلم آخر بلاتار، ناهار خوردیم، تلفن زدم خبر دادم که نمیآیم، و برگشتم توی تخت. Labels: یادداشتهای روزانه |
همیشه، حالا همیشهی همیشه هم که نه، گاهی وقتا، یه جایی هست، یه نقطهای یه لحظهای تو دور هم جمع شدنامون، یه حال و هوای نارنجیِ خودمون-طور، که رامین هربار تو اون لحظه، تو اون موقعیت، برمیگرده میگه جای فلانی هم خالی. خیلی طبیعی هربار این اتفاق تکرار میشه.
تو اون لحظه، تو اون حال و هوای خوش مستی و دور همی، هیچ مناسبت دیگهای تو ذهن آدم نیست جز اینکه آخخخ، جای فلانی خالی. بیحاشیه و از ته دل. که یعنی فلانی چه حال میکرد با این حال و هوا. چه متعلق بود به این جمع، به این جمعِ توی این لحظه لااقل.
خیلی وقتا به این فکر میکنم. به این که چهطور یه آدم شروع میکنه تمام تعلقهای گذشته رو بریدن. من؟ آدمِ بریدن نبودهم گمونم. رَم میکنم، زیر میز میزنم، اما نمیبُرم. یادمه یه روزی، تو اوج خشم و عصبانیت از عالم و آدم، تو اوج «میرم و دیگه پشت سرمو هم نگاه نمیکنم»، آقای دوستم گفت «الاغ، این رفقاتو از توی تخممرغشانسی پیدا نکردی که به این راحتی بخوای از دستشون بدی. نگهداشتن هر چیزی زحمت داره، هزینه داره. بمون، تلاش کن، بحث کن، دعوا کن، غر بزن؛ اما به این راحتی چیزهای مهم زندگیتو نذار کنار». من؟ آدمِ نصیحتپذیری نیستم. تو اون لحظه هم مث همیشه یه واکنش منفی و عمرن-طور نشون دادم از خودم. اما بعضی جملهها اونقدر صادقانه به زبون میان که مث میخ میرن تو مغز آدم. اون دوره، یادمه زدم زیر میز و همهچیو ریختم به هم و یه مدتی هم رفتم پی کارم حتا، اون جملههه اما، اون میخ کذایی، رفته بود تو مغزم. بیرون نمیومد. یه مدت طولانی انداخته بودمش گوشهی لپم، خیس میخورد واسه خودش، بیهیچ کُنش خاصی. اما ته دلم، عمیقن باور داشتم که هر چهقدر هم خوششانس باشم نمیتونم اون آدما رو از توی هیچ تخممرغ دیگهای پیدا کنم. کمی که گذشت، زمان که گذشت، آرومتر شدم، عاقلتر شدم، منصفتر شدم، بردبارتر شدم حتا، برگشتم سر خونه زندگیم. سر جایی که با همهی سختیها و دلخوریها و شدنها و نشدنهاش، به خاطر همین چهارتا لحظهی بیغلوغش و منحصر به فردش، به دنیا میارزید.
همهی اینا رو گفتم که بگم هر آدمی در زندگانی، باید یه آقای دوستمِ عاقلتر از خودش داشته باشه در زندگانی، غیراحساساتیتر و بردبارتر و دور-نِگرتر، یه «مو»ی عاقل، که به عنوان یه ناظر بیطرف حرف بزنه باهات، که بتونه بعضی جملهها رو مث میخ فرو کنه تو مغزت؛ هرچهقدر هم بگی نرود میخ آهنین در سنگ، خودم به تنهایی یک مثال نقضِ بزرگام بر این عبارت.
|
کلن مهمونی باهاس به «چهقد حال چشات خوبه» و «مرغ سحر» ختم شه، دستهجمعی، کف آشپزخونه.
|
Friday, February 10, 2012
10
حالا فردای دیشب است. رفته بودیم میهمانیِ سارا. دور هم بودیم. رامین و سولماز و حسین و فروغ و علیرضای سارا اینها و سارای ما. خوش گذشت. مست کردیم. خواندیم. خندیدیم. قلیان کشیدم. دلم برای مرد تنگ شد. نبود. هیچوقت نبوده. دلم میخواست باشد، امشب، اینجا. نبود. هیچوقت نبوده. دلم برایش تنگ بود. Labels: stranger, یادداشتهای روزانه |
Thursday, February 9, 2012
9.5
نشستهام پای کار. باید استیمنت آماده شود بفرستیم برای چاپ. باید کارهایی را که برایم فرستادهاند چک کنم و بهشان خبر بدهم. باید لیست تسویهحسابها را آماده کنم و به شرایط قرارداد جدید فکر کنم و چند نفری را از ایمیللیستمان دربیاورم و چه و چه. دیشب گوشت گذاشته بودم بیرون که ناهار قیمهبادمجن درست کنم، نمیرسم اما. چندتا کار فوری و فوتی باید تا قبل از ظهر تکلیفشان مشخص شود. با خودم فکر میکنم همان پلومرغ دیشب را ناهار میخوریم، قیمه را تا شام درست میکنم. تمرکز میکنم روی کار. »وسط استیتمنتام که پسر میپرسد «ناهار کی آماده میشه؟»، میگویم «شششششش، کار دارم». میپرسد «ناهار چی داریم؟ «ششششششش، یه دیقه ساکت.» «قیمه داریم؟» «نه، نمیرسم برا ناهار، درست میکنم اما، غذای دیشبو داریم». مکث میکند و راهش را میکشد از اتاق برود بیرون، میگوید خب، و دم در اتاق زیر لب غرغر میکند که «آخه پنشمبه ظهر آدم باید غذای حسابی بخوره». دستم میاستد روی کیبورد، از بالای عینک نگاهش میکنم، دماغم را چین میدهم بالا، لبم را میجوم، فایل وورد را سیو میکنم در لپتاپ را محکم میبندم میروم توی آشپزخانه. Labels: یادداشتهای روزانه |
9
دلم قصهی ایرانی میخواست. چرخی زدم توی کتابخانه. مقابل خانهی ادریسیها ایستادم. بوی داربست قدیمی میداد و برگهای توت و گچبریهای ریخته و شمعدانیهای پیر. با کتاب برگشتم توی تخت. خیال کرده بودم چه عیشی. خواندن کتابِ قرضی برای من خودِ شکنجه است. صاحب کتاب بامداد که باشد، شکنجهی مضاعف. مرتبط: در مذمت خط نکشیدن توی کتاب در باب نکوهش کتاب قرضی یا چگونه از کتاب خود مراقبت کنیم -سلام علیلطفی - Labels: یادداشتهای روزانه |
Wednesday, February 8, 2012
والله که شهر بیتو مرا..
Labels: stranger |
بروز آشفتگی در هیچ خانهیی ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوبها، تای ملافهها، درز دریچهها و چین پردهها غبار نرمی مینشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزاء پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند.
خانهی ادریسیها --- غزاله علیزاده
|
|
بچهها ممنون، اون شعری که تو پست پایینی میخواستم پیدا شد.
|
Tuesday, February 7, 2012 |
به یاری سبزتان لطفن
ویکتور هوگو یه شعر بلند داره به اسم «پایان شیطان»، که متنش به فرانسه موجوده. من دنبال ترجمهی انگلیسیشم، در حد ده صفحهی اول، که پیدا نکردهم هنوز. فارسیش هم اگه باشه که دیگه چه بهتر. آیا یاریدهندهای چیزی؟ La Fin de Satan ("The End of Satan", 1886) is a long religious epic by Victor Hugo, of which 5700 lines were written between 1854 and 1862, but left unfinished and published after his death. [+] carpediem1 [@] gmail [dot] com |
در راستای «مملکته داریم»، من یه دورهای شروع کردم تو وبلاگم نوشتنِ یه سری یادداشتها، با امضای «سیلویا پرینت» و گاهی هم «ویرجینیا گلف». که خب یه شوخی بود با سیلویا پلات: پلات/پرینت - وولف/گلف.
بعد خبرگزاری مملکت، برداشته گزارش نوشته از چاپ چهارم کتاب سیلویا پلاتِ بندهخدا، بعد حال نداشته حتا کتابه رو ورق بزنه و خودش کوت کنه از کتاب، سرچ کرده، دو تا مطلب به چشمش خورده، همونا رو کپی پیست کرده تو گزارشش، بیکه حتا دوزاریش افتاده باشه سیلویا پرینت با سیلویا پلات فرق داره. بعد من هی پاراگراف آخرو میخونم، هی میگم امکان نداره، این نثر نثرِ منه، نوشتههه نوشتهی منه، حتا یادمه چه اتفاقی افتاده بود که نوشتمش، الان آیا دچار دژاوو شدم یا چی. رفتم کتابو هی ورق زدم هی ورق زدم. چیزی با این مضمون پیدا نکردم. رفتم سرچ کردم تو وبلاگم دیدم نه مثکه، خودم نوشتمش. اینه که از همین تریبون به خبرگزاری محترم سلام عرض میکنم و خسته نباشید میگم واقعن. امانت داری و اخلاق مداری استفاده از این خبر فقط با ذکر منبع "خبرگزاری مهر" مجاز است. Labels: las comillas |
Monday, February 6, 2012 میدونستم داره از چی حرف میزنه. میفهمیدم داره کدوم دوره رو سپری میکنه. انگار که تراشههای پوست خودم باشه روی دیوار. همون خطها، همون تَرَکها. وسط صحبتامون تلفنش زنگ خورد. حوالی همون ساعات آشنا. لحنش عوض شد. رفت توی سالن. صدای زن جدیِ دو ثانیه پیش به کل عوض شد، لحنش تغییر کرد، جملاتش، تون صداش، همهچیش. یادمه دوران کلاسهای تقوایی چهقدر خواسته بودم همین رو، همین صحنه رو بنویسم، تبدیلش کنم به فیلمنامه. ده دقیقهش رو نوشته بودم و گذاشته بودمش کنار. نشده بود، ادامه نداده بودم. هیچوقت ادامهش ندادم اما تا خودِ امروز هر روز بهش فکر کردهم، هر روز. و میدونم تا روزی که ننویسمش، ازش خلاصی نخواهم داشت. حالا این تَرَکها، همون سکانسهای فیلمنامهی رهاشدهی خود منن انگار. شناسنامهی من، بخش بزرگی از شخصیت من، پیجیده شده لای هزار لایه پارچه. حالا اون تَرَکها اینجان، جلوی چشمای من، روی دیوار. انگار که سلفپرترهی من باشن، خودِ خودِ من. دلم میخواد یه روز، دست بکشم روی این تراشهها، روی این خطوط، روی این شیارهای تنِ زن. کُند، بیحرف، بیفشار. لمس اون تَرَکها برای من مثل یک سفر میمونه، یک سفر اودیسهوار، که از سطح پوست شروع میشه و من رو میبره تا اعماق تن زن. شاید برای همینه که «اولیس»ِ مارکوف اینهمه من رو یاد زن میندازه. به چشمهای درشتش نگاه میکنم و میفهمم داره از چی حرف میزنه. میفهمم اون شیارها آدم رو تا چه عمقی میبره. چند سال حرف، چند سال سکوت؟ فکر میکنم این خطها، این کشالهها، بیش از هر عکس پرسنلی، بیش از هر پرترهی صورت، تصویر منِ «من»اند روی دیوار. |
ده شب بود. تازه رسیده بودم خونه و همونجور با لباس ولو شده بودم رو تخت و داشتم به امروز فکر میکردم، داشتم فکر میکردم چهقدر حرف دارم برا زدن، چهقدر عجیب، که اساماس داد: امشب اولین شبیئه که بعد از مدتها تشویش و نگرانی ندارم. و حتا بسیار مطمئن و سرحالم. با صحبتامون انگار دوباره یادم اومد برای چی اینکارو کرده بودم، و چرا لازمه که دیده بشه. من با این کار تا حدودی خودم رو درمان کرده بودم.. مرسی.
|
6
گاهی روزها، بعد از کمی گپ یا معاشرت با زنهایی که دوستشان دارم، زنهایی مثل شهره، مثل الهه، و این روزها سارا و ندا، با خودم فکر میکنم کاش زودتر خانهی خودم را داشته باشم. بشود زنگ بزنم دعوتشان کنم به صرف چای، عصرانهی سبک، حتا یک شام مختصر. Labels: یادداشتهای روزانه |
Sunday, February 5, 2012
5
خوابم میآید. روز خوب و مطبوعی داشتهام و حالا خوب و خستهام. سرد است. از زیر پتوی گرم میخزم بیرون، همانجور بیلباس، با تنی مورمور و پاهای برهنه میروم توی کتابخانه، میگردم «خانهی ادریسیها» را پیدا میکنم، ورق میزنم، همانیست که باید باشد، چراغهای اتاقهای بچهها را خاموش میکنم برمیگردم توی تخت. دلم قصهی ایرانی میخواهد و آبپرتقال. آشپزخانه؟ هوا سردتر از این حرفهاست. یک چیزی اما مثل شمع، مثل یک شعلهی کوچک کمسو، مثل نور چراغ پدر ژپتو آنجا که توی شکم نهنگ بود ته دلم روشن شده. یک شعلهی کوچک گرم و مطبوع. میترسم بنویسماش. بله. درون من یک موجود خرافاتی نشسته و دارد مدام میزند به تخته، و خیال میکند اگر زودتر از موعد راز شعلهاش را بنویسد همهچیز خاموش میشود، دوباره. دستهایم را میگیرم روی گرمای کمرمقاش، گرم میشوم، ولرم. میخزم زیر پتو. «خانهی ادریسیها» را برمیدارم. چند صفحهای میخوانم. خوابم میبرد. Labels: یادداشتهای روزانه |
رسیدم خونه و احساس کردم نمیتونم بدون باقالیپلو زنده بمونم تا فردا، بنابراین بساط باقالیپلو با ماهیچه رو ران کردم: برنج بشور باقالی دربیار از فریزر بذار بپزه یه بسته گوشت بذار تو مایکروویو دیفراست شه پیاز تفت بده زهراخانوم باز این زودپزو کجا گذاشته آخه من نمیفهمم یادم باشه زردچوبه بخرم راستی زیر پیازو کم کن گوشتو تفت بده حالا سوپاپ پلوپز کو اگه راست میگی این کشو اون کشو نیست آقا حالا خرو بیار باقالی پلو بار کن یه قابلمه آب بذار رو گاز واسه برنج آخه آدم سوپاپو میذاره تهترین قسمت کشوی قاشق چنگالا چهقد دلم چایی میخواد آب بریز رو گوشت در زودپزو ببند زیر آب برنجو زیاد کن زود جوش بیاد شویدهام داره تموم میشه و مامان گفته تا عید دیگه سهمیهی شوید ندارم زنگ بزن سوپر کره و ماست سون و مایع ظرفشویی بفرستن اه که از برنج شستن چه بدم میاد زیر کتری رو کم کن دو پیمانه چایی دم کن این وسط با علیلطفی ورورور همزمان جواب اساماسهای علیرضا اه دیدی یادم رفت بگم زردچوبه بیارن برنجو بریز تو قابلمه آبِ باقالیها رو خالی کن نمک زیر زودپزو کم کن ظرفِ کف گوشت و قاشق ماشقا رو شروع کن شستن تا برنج بجوشه هزارتا لیوان تو سینک رو هم بشور لطفن باقالیها رو اضافه کن آبکش بذار تو سینک برم سیبزمینی بیارم از رو تراس واسه تهدیگ نه ولش کن حوصله ندارم سیبزمینی پوست بکنم یه لیوان چایی بریز برا خودت توش یه دونه نبات زعفرونی بنداز ته قابلمه روغن بریز بذار داغ شه نون لواش بچین کف قابلمه یکی دو کفگیر برنج یه مشت شوید خشک باز یکی دو کفگیر باز یه مشت زیر چایی رو خاموش کن این سوپاپه چهقدر صدا میده لای پنجره رو یهخورده باز کن خفه شدیم از بوی غذا زیر قابلمهی برنجو زیاد کن بخار بده بالا یه لیوان آب بیار بذار کنار دستت با روغن بدی رو برنجا تو این فاصله برو کامپیوترتو روشن کن مبادا یه خورده دیر بشه اینترنتت آخخخ که چه باقالیپلومه دمکنی رو از تو کشو بیار بیرون جلز ولز قابلمه که دراومد درشو بردار روغن بده روش با نصف لیوان آب روش با نصف لیوان آب آب آب با نصف لیوان آب الاغ، اونی که ریختی شما چایی شیرین بود.
|
بعضی پروژهها هستن در زندگانی، که از همون بی بسماللهش میرن رو اعصاب آدم. از همون روز اول با خودت فکر میکنی عجب غلطی کردما، و هی منتظری زودتر بگذره زودتر تموم شه بره پی کارش. بعضی وقتا اما، بعضی پروژهها، از همون نقطهی صفر میچسبن به آدم. از همون لحظهای که مطرح میشه حاضری ساموار وایستی پاش. میدونی پروژههه راستِ کارِ خودته. خسته نمیشی، غر نمیزنی، با همهی ریسکها و بدقولیها و سختیهاش کنار میای. از همهی قسمتاش شروع میکنی به لذت بردن. کیف میکنی از آدمایی که برا کارشون اینهمه ارزش قائلن و اینهمه کانسپت دارن و اینهمه جزئیات براشون مهمه، کوچکترین جزئیات. آخخخ که من میمیرم برای جزئیات. آدمایی که از بحثای جدی و کاری گرفته تا یه گپ سادهی شخصی، باهاشون خوش میگذره بهت. از کلهی صبح تا پاسی از شب هم که سر کار باشی، پرانرژی و راضی و خوشحالی. انگار پروژهی خودته. انگار داری خودتو پرزانته میکنی. میدونی؟ وقتایی که از ته دل مایه میذاری واسه کارِت، از تهِ تهِ دل. ازین وقتامه الان.
|
Saturday, February 4, 2012
4 ایستادهام کنار پنجره، برف میبارد، منتظرم چای کمی سرد شود و لامنتاسیون گوش میکنم. لامنتاسیون ترکیب غریبیست با یک روز سرد نیمهتاریک برفی. ایستادهام کنار پنجره. برف میبارد. همین. Labels: یادداشتهای روزانه |
Friday, February 3, 2012
3 آمده بودم از فیلمهایی که این روزها میبینم بنویسم. نشد اما، نمیشود. تمام هوش و حواسم پیش «غریبه» است. حالا نه اینقدر، اما دست و دلم به نوشتنِ چیزی جز او نمیرود. از او نوشتن هم سخت است. از منِ مقابل او نوشتن سخت است. هنوز دارم صبر میکنم و میترسم هر چیزی که بنویسم طلسم صبر مرا باطل کند. بگذریم. باید صبر کنم. فردا شاید از فیلمها نوشتم. Labels: stranger, یادداشتهای روزانه |
Thursday, February 2, 2012
دارم ادای آدمهای بیاعتنا را درمیآورم. ادای آدمهایی که منتظر هیچچیز نیستند و سرشان به کار خودشان گرم است. ادای آدمهای خونسرد: اگر شد که هیچ، نشد هم خیالی نیست. دروغ چرا. ته دلم اما قرص است که میشود. یک خیالِ خوشِ مدام، که وقتش که برسد، میشود. دروغ چرا، شما که غریبه نیستی، ته دلم قرص است که اینجوری بیاعتنا، که اینجوری خونسرد. وگرنه که اگر شد ایام به کام است و عیش مدام و اگر نشد، اگر نشود شما حساب کن همان جهنمی که وعدهمان دادهاند.
دلتنگی؟ بیداد میکند آقا. Labels: stranger |
2
رفته بودیم میان یک عده خانم و آقای مسن و غیر مسن پولدار، اقشار الیت جامعه. خانه از آنها بود که سقف رؤیای من است داشتناش، بزرگ و آجری و قدیمی، با دیوارهای اُکر و زرد و سبز و کهربایی، تراس گَل و گشادِ دست و دلباز، حیاط دو طبقهی تُنک اروپاییطور، با یک استخر تَرَکخورده، قَدِ استخر حیاط خانهی قیطریه. دلم میخواهد یکی از همین پیرزنهای صاحبِ این خانه باشم، با همین میزهای پر از نان و پنیر و گردو سبزی و شلهزرد و مسقطی و آش و کاچی، لباسهای عجیبغریب و موهای کوتاه جوگندمی و ماتیکهای قرمز و سرهای تراشیده و عطرهای شانل و پالتوکراواتهای دوران هزاردستان، سیگارکشیدنهای روی تراس و بحثها و لاسهای روشنفکری، نیمرو و لیموناد و تارت تمشک و زردآلو و خدمتکارهای متحدالباس، و خوب قدری هم پول، قدرِ زیادی حتا.
آخخخ که من میمیرم برای اینجور زندگی. Labels: یادداشتهای روزانه |
Wednesday, February 1, 2012
1
خودم را موظف کردهام روزی یک یاداشت بنویسم. از در و دیوار، از زمین و زمان، از هر چی. با نثر کتابی اما، نثر شکسته ممنوع. چرا؟ نمیدانم. نیاز عجیبی دارم به ثبت این روزهای خودم. و جز با مجبور کردنام به نوشتن و جز با منتشر نکردنشان، اتفاق نخواهد افتاد. دلم میخواهد یک گوشهای بنویسم که این روزها چهکار میکنم، چه میبینم، چه میخوانم، کجا میروم، چی توی مغزم میگذرد. چرا؟ نمیدانم.
از کلاس تاریخ هنر برگشتهام. بیرون سرد است. عصر برف میبارید، حالا اما هوا تمیز و سرد است. کتاب عظیم «سی و دو هزار سال تاریخ هنر»ِ فردریک هارت را گذاشتم جلوی رویم و فصل هنر هند را خواندم. با حرفهای استاد کمی ضد و نقیض بود. ترجیح میدهم ورسیون استاد ورسیون درستتری باشد.
«یادداشتها»ی آلبر کامو را دست گرفتهام. مرا یاد محسن میاندازد. یادِ جوری که کتاب دست میگیرد. چرا؟ نمیدانم. Labels: یادداشتهای روزانه |