Desire knows no bounds |
Friday, May 27, 2016
در مورد عدم بی فایدگی نوشتن
via This Is It در مواقع بسیار بی ربطی یادم می افتاد که مدت هاس چیزی ننوشته. تخمینی از مدتش نداشتم . ادما وقتی نمینویسن عموما حالشون خوبه. فک کردم شاید ازدواج مجدد کرده. شاید با دوس دخترش به مسافرتی طولانی به گنبد کاووس رفته. شاید اوضاع زیادی بر وفق مراده. شاید تصمیم گرفته به جای نوشتن با ماهیگیری تمدد اعصاب کنه. چون کسی از فرصت شکست عشقی برای ناله کردن نمیگذره، تخمینم این بود که حتما اوضاع زیادی بهکامه. تنها یه چیزی که از خوشحالی سنگین تره مواجهه صاعقه وار با بدبختیه، چیزی آنی، فراتر از شکست عشقی و خبر ابتلا به سرطان. چیزی "آنی" که خلع صلاحت کنه. چیزی که یهو ازت گرفته بشه و بار عاطفی و ناتوانیش چنان زیاد باشه که دلیلی برای صوبت نبینی. کلمه ها گم بشن و همه چی در مه نامعلومی پیچیده شه. مورد اول نبود... وسط سایت کامپییوتر تو دانشگا بودم و داشتم سعی میکردم مسءولیت علمیی که کیهان بر دوشم گذاشته بود رو رتق و فتق کنم. فیدلی رو ریفرش کردم و دیدم خرس پنج پست پشت سر هم آپلود کرده. با خوندن چهار کلمه اول کلیت داستان معلوم بود. سنگ قبر... بهشت زهرا... مادرم. اگر بخواهیم روراست باشیم حقیقت مرگ بستگان نزدیک دوست، -هرقدرم اون دوست نزدیک باشه- عموما نمیتونه برامون اهمیت زیادی داشته باشه. تازه خود خرس که برای من آدم اشنایی نبود و دوستی محسوب نمیشد. تجربه هرکس از مواجهه با بدبختی منحصر به خودشه. تنها چیزی که ناراحتمون میکنه بازسازی صحنه برای خودمونه و اینکه این "اتفاق ممکنه برای منم بیفته و اگه برا من افتاد من چه خواهم کرد". برای عده ای دیگه این اتفاق توام با نگرانی خاصی نیس چرا که آلردی براشون افتاده. این عده تنها در صورتی برانگیخته و احساساتی میشن که توصیف دقیقی پرده از حسی در گذشتتشون برداره. چیزی که باش مواجه نشدن یا کامل کانکت نشدن. چیزی فراتر از هم حسی. چیزی از نوِ بازسازی و یاداوری یک خاطره گم شده که مث تیکه پازل بره و رو شیارهای ذهن ادم بشینه و اگه ذهنو مث شیرنی ناپلوءونی تصور کنیم ارتباطی بین لایه بالا و پایین برقرار کنه. همین بود که دیوانه ام کرد. چیزی در توصیفش بود که تیکه پازل گم شده ذهن من بود. چنگ انداخ به اتفاقی مشابه در سال هایی دورتر. کلمات، ناتوانی از توصیف، درد توام با توالی و ناتوانیی که اصلا انسانی نیس منو یاد خود سیزده سالم انداخ. جوری که وسط سایت کامپوتر، ناتوان، با حس سیزده سال پیشم تو وادی رحمت تبریز روبرو شدم. پدر من سیزده سالم بود که مُرد. اتفاقِِ بسیار غریب، صائقه وار و یهویی بودنش بود. دوشنبه، دوم دی سال هزار سیصد و هشتاد و یک من ساعت هفت و نیم صب رفتم که سوار سرویسم به مدرسه بشم. بابا، خواهرمو از خواب بیدار کرد که ببره مدرسه و بعد راننده بیاد دنبالش و برن فرودگاه که بره تهران تا بره سر بودجه سال هشتاد و دو استان آذربایجان شرقی چونه بزنه.... خاطره برای من همینجا متوقف میشه. ظهر که برگشتم خونه از پله ها که رفتم پایین. بالغ بر هفتاد جفت کفش دم خونمون بود. ذهنم فرمان نمیداد. ما تو تبریز تنها بودیم. هیچ مفهومی در وجود این همه لنگه کفش پخش و پلا دم در وجود نداش. چیزی که برام عجیبه اینه که تو این جور مواقع ذهن عملکرد متفاوتی پیدا میکنه. مثلا به وضوح صحنه کفش های صورتیی رو دم در یادمه که هر لنگه اش یه گوشه این کپه پرتاب شده بودن و من نمیدونم چرا نگام قفل شده بود رو ان کفشا. تو که رفتم هیشکی نمیدونست باید به یه بچه سیزده ساله چی بگه. مساله این نبودکه من گریه و زاری میکردم یا ممکن بود بکنم. مساله این بود که منطقی نبود و کسی نمیدونس باید چطو توضیح بده. همه نگا میکردن و مامانم بغلم کرد و گف دایی شاهرخ الان میاد و من با نگاه گنگ یه آدم 21 سال از خود اون موقع ام بزرگتر گفتم چرا میاد؟ برا چی میاد؟ معنی نداره. هرچیزی، هر حرکتی بی معنی بود. دایی من از درگز چطو میتونس در عرض 12 ساعت خودشو به تبریز برسونه؟ این همه آدم تو خونه ما چی کار میکردن؟ چطو تو وسایل ما میلولیدن؟ مگه میشه؟ هیچ چیز منطقیی در این اتفاق وجود نداشت. پدر من صُب سالم بود. زنده بود. داش میرف که چند ریال بودجه بیشتر برای استان آذربایجان شرقی از تو دهن دولت بکشه بیرون. مگه میشه؟ چطور ممکنه انقد غیر معقول و یهویی باشه. روشنک کجاس؟ خواهرم کجاس؟ کسی بش گفته؟ اتفاق احمقانه بود. صب بابا گفته معده اش درد میکنه و مامانم به شوخی بش گفته بود که معده نیس قلبه و بابام گفته بود بچه نیس و مامانم گفته بود که همه کسایی که سکته میکنن فک میکنن بچه نیستن و بابام گفته بود خودش بهتر میدونه و مامانم گفته بود حالا که بهتر میدونه هر کار دلش میخواد بکنه. بابام به عنوان هرکاری که دلش میخواس بکنه رف تو تختخواب دراز کشید و به مامانم گف وقتی راننده اومد بیدارش کنه. راننده میاد و خب بابای من دیگه بیدار نمیشه. مامان من بلافاصله زنگ میزنه 115. زنگ میزنه همسایه طبقه بالای خونمون که دکتر بوده. و بعد میپره رو قفس سینه بابام و انقد ماساژ میده تا دو تا از دنده هاش میشکنه. اقای صد و پونزده و دکتر هر دو میان و مامانمو از رو قفسه سینه بابام به زور بلند میکنن و مامان من فقط داد میزده که مگه میشه؟ تا بیس دیقه پیش زنده بود! نمیشه! دُرُس نیس! به روشنک چی بگم؟ ( روشنک خواهر منه و ما همه، همیشه از مردن بابام مقابلش شرمنده ایم. انگار که تفصیر ما بوده، که خب در واقع دلیلش این بوده که توانایی مواجهه با دردش رو نداشتیم) خاطراتی که از مراسم کفن و دفن هس به وضوح یادمه. چون روشنک رو نبرده بودیم چون فقط نُه سالش بود و همه جا مامانم داد میزد که فرانک باید باشه. مامان من ناتوان نبود. خیلی هم مسلط بود. وا نداد. انگار من تنها حلقه منطقی جریان بودم. انگار میخواس شاهد دیگه ای داشته باشه که بش بگه ببین! ببین چقد تخمیه؟ باور کردنی نبود که در حالی که دغدغه کسی تا 24 ساعت پیش این باشه که کدوم کت و شلوارشو بپوشه بره تهران و خب الان اصلا وجودی نداشته باشه. من بالای سر بابام ایستادم تا گذاشتنش تو قبر. بابای من پسر نداش و مامانم نمیخواس غیر خودی واسته. من بودم که رفتیم و از غسال خونه تحویلش گرفتیم. من بودم که رفتیم و مسجد طوبی رو گرفتیم برا بابام. یادم میاد مامانم میگف کودوم مسجد؟ اصا حمد و سوره رو بلد نبود بخونه! الان ببریم مسجد بگیریم براش؟ یادمه اومدن پرسیدن سنگ قبر چطو باشه بلند باشه یا کوتاه؟ - مگه مقبره اس که یلند باشه؟ روش چی بنویسم؟ دعا؟ -کودوم دعا؟ بابای من دعا خون نبود! یادم میاد داشتم فک میکردم که خیلی بی انصافیه که غیر مذهبی ها هم کنار مذهبی ها دفن میشن. غیر مذهبی ها نمیدونن باید چه کنن. هر چیزی هر کاری بی مفهومه. مثلا تمام دو سال بعد که هر جمعه با مامانم تنها رفتیم سر خاک من نمیدونستم باید چی کار کنم! حمد و سوره بخونم؟ احتمالا اگه بخونم اصلا به گوشش هم نخواهد رسید و خدا خواهد گف حاجی خودتو مسخره کن به یه زبونی حرف بزن که بفهمه. میدونید؟ هیچی تو اون لحظات هیچ مفهومی نداره. چیزی که میخوام برات بگم خرس، اینه که اون لحظات چیزای عجیبی ذهنمو درگیر میکرد و مثلا وقتی که میذاشتنش تو قبر چیز واضحی که تو ذهنم بود اینه که کَفَن اصولا باید سفید تر ازین باشه و در حالی که بیل بیل روش خاک میریختن تنها فکر من این بود که واقعا معقوله من تو این شرایط به رنگ کفن فک کنم؟ -به چی فک کنم؟ - هرچیزی داش فرار میکرد. انگار یه تیکه از مغزم کنده شده بود. محو شده بود و من هر بار میخواستم به بابام فک کنم فرار میکرد و این ناتوانی در فکر کردن و صائقه وار بودن واقعه خیلی حیوانی بود. این که بقیه بغلم کنن و ندونن باید چی بم بگن یا وانمود کنن دارن گریه میکنن حال منو بهم میزد. خیلی خیلی تصنعی بود. چه کنن؟ مگه من چیکار میکردم؟ من به سنگ قبری جلو تر از بابام خیره شده بودم که فامیلش "کوچه مشکی" بود و همیشه برای پیدا کردن بابام علامت. مقبره بزرگی بود. سنگی ضخیم و بزرگ به ابعاد اهرام ثلاثه! متوفی حین مرگ هم میخواس به عالمیان اعلام کنه که از بقیه چندین سر و گردن بالاتره! فک میکنی الان دارم اینا رو میسازم خرس؟ اصلا! در حینی که داشتن خاک رو میریختن روش من ذهنم این گوشه امن از لودگی رو پیدا کرده بود و مث اسکارلت اوهارا به خودم میگفتم فردا، فردا بش فکر خواهم کرد. بدتر وقتی بود که "دزرت روزِ استینگ" افتاد تو ذهنم که آهنگ اون موقع هام بود. اون موقع ها فیس بوکی نبود که ملت با سنگ قبر باباشون سلفی بگیرن و من در خز نکردن حسی عمیق به شدت وسواس داشتم. مساله این نبود که به بابام نزدیک بودم و از مردنش ناراحت. مساله این بودکه بی معنی بود که یهو همه چی انقد بدون کنترل زیر و رو بشه. یادم میاد سپهر ازم پرسید چرا مث آدم نمیگی "فوت بابا" و هیچ وخ واضح ازش حرف میزنی. واقعا دلیلش این بود که کلمه واضحی برای توصیف ناتوانی و اذیتی که ذهنم میشد وجود نداشت، این ناتوانی لهم میکرد. برا همین قید توصیف رو زدم. از طرفی نمیخواستم با کلمات غیراصل هویتی خز و دم دستی به احساساتم بدم. هیچ وقت، نتونستم بش فک کنم. حداقل برای ده سال آینده. تا میخواستم به بابام فک کنم فکر پخش میشد و تراکمش میومد پایین. مواجه نمیشدیم با وسایلش، با پرونده های سنگین برنامه و بودجه، با روان نویس سبزش. پرسیدی تا کی این جوری خواهد بود؟ -تا ابد. – تا ابد هرلحظه منتظرم که این دفه که گوشی رو برمیدارم کسی بم زنگ زده باشه خبر یهویی وحشتناکی رو بده. نمیدونم چطور بگم اما اثر مواجهه با بدبختی ناگهانی طوری بود که بعضا فک میکنم چقد خوب میشه دو تا از ادمای باقی مانده خانواده امم بمیرن تا من دیگه هیچ وخ نگرانشون نباشم. نگران اینکه چی کار کنم بهتر شن. میخوام بدترین اتفاق بیفته که دیگه چیزی نمونه. فک میکنم وقتی که این خبر بم برسه این جوری خواهم شد که: آخیش. اینم تموم شد و من دیگه لازم نیس نگران باشم. اما میدونم که این فقط بازی ذهن منه برا اینکه از مواجهه با درد دوباره انقد میترسه که میخواد بدترینو فک کنه. مثلا پیش امادگی داشته باشه. پیش آمادگی کسشره. هربار این اتفاق نو و تازه اس و خلع سلاحت میکنه. پرسیدی نوشتن چه فایده داره؟ نوشتن درد رو واضح میکنه. خاطره ریخته شده و پخش شده روی سطحو متراکم میکنه و تو موقعی که درد میگیری میتونی دستتو بذاری رو اون نقطه، نه که مجبور شی رو سطح مرطوبی روی کل خاطراتت دس بکشی. نه به این زودی، اما چند وخ بعد به وجووه خنده دار قضیه پی خواهی برد. به تخمی بودنش و تنها گریز بشر در مواجهه با درد، یهو پر رنگ میشه: طنز و لودگی! چیزی که به ادم اجازه میده از نو زندگی کنه و زیر پررنگی خاطرات له نشه که وقتی از من میپرسن بابات چی شد با لحن مسخره ای بگم: هیچی آقا بابای من یه عمر طناب زد و ورزش کرد تا یه روز به جای اینکه سوار هواپیما بشه و بره بودجه اذربایجان شرقی رو از تهران بگیره و بیاره سکته کرد و مرد و در حین سکته اش هم ثابت کرد به مرد ایرانیه و اخرین جملاتش صرف جر و بحث با مامانم سر اینکه بچه نیس قلب رو از معده تشخیص میده شد؛ پس به دور و بری هاتون بگین مرد ایرانی نباشین. حقیقتش اینه که نمیدونم بقیه چقد میفهمن. امام طنز و تلاش برای مترکز کردن درد باعث شد که من تعادل منطقیمو پیدا کنم و بتونم داستانو توصیف کنم که من تا وقتی نتونم توصیف کنم، کلمه کنم و در سه جمله دردو بگم از درون میپاشم و له میشم. له نشو خرس. Labels: UnderlineD |
via KHERS
عزاداری یک پوستهی خارجی دارد و زیر پوسته هم محتویات دیگری دارد. گریه و بیاشتهایی و افت فشار و سرگیجه و سرُم مربوط به پوستهی عزاداریست. همان چیزیست که شدید است، دیده میشود، ترحم جلب میکند. مثلاً تصویر من یا برادرم؛ مردهای نسبتاً جوانی که گریه میکنیم چون ماردمان را از دست دادهایم، سرمان را انداختهایم پایین، شانهها بالا و پایین میروند. این پوستهی عزاداریست. دورهای دارد و دورهاش تمام میشود. چند هفته طول میکشد. اما جوهر عزاداری، این یکی نمود بیرونی ندارد. من کلماتش را ندارم که توصیفش کنم. میلی هم به توصیفش ندارم. اثراتش ناشناختهاند. گاهی مچ خودم را گرفتهام: منتظرم دورهی این یکی هم تمام بشود اما تقریباً متوجه شدهام که این «عزاداری درونی» دوره ندارد. همه چیزی مثل قبل است و من هم همان آدم قبلی هستم، فقط ریختم کمی عوض شده و البته یک تفاوت کوچک دیگر: انگار به چیز دیگری غیر از مرگ مادرم نمیتوانم فکر کنم. تخت بیمارستان. ساعت یک ربع به یازده. صبح جمعه. بیرون اتاق آفتابی. کلهاش با حالت تشنج یکبار به چپ و بعد به راست میچرخد و بعد آن حالت چشمهایش. همانی که انگار به سقف اتاق خیره شده اما بیشتر که نگاهش میکردم بنظر می رسید به هیچ جا خیره نشده. چشمها باز ولی نگاه خاموش. نگاه مرده. مدام به اینها فکر میکنم، به لحظهی سکته کردنش. یا مثلاً همه چیز عادیست. شب است. برگشتهام خانهی خودم. لباسم را در میآورم تا بخوابم. آنجا کنار تخت اودیسهی هومر افتاده. این آخرین کتابیست که توی بیمارستان میخواند. صبح یکشنبه که رفتیم بیمارستان این را همراه خودش آورده بود. توی بیمارستان منتظر پذیرش بودیم، گله میکرد که خیلی اسم دارد و فرّار است. بهش کتاب خودم را دادم و گفتم این یکی را بخوان، طنز و سبک است. کتابهایمان را عوض کردیم. روی جلد اودیسه یک نقاشی است. مردانی قایقی را از لب ساحل هل میدهند توی دریا. انگار دم غروب است. آسمان قهوهای و طلاییست. بیشتر قهوهای. اصلاً آسمانی نیست که آدم بخواهد بزند به دریا. با این رنگ کثافت آسمان کدام احمقی حاضر میشود سفرش را شروع کند. اما با این حال مردها قایق را هل می دهند، به داخل دریایی که آن هم قهوهای رنگ است. موج کمی دارد اما ملول است. حالم از آن نقاشی به هم میخورد. کتاب را ورق میزنم. مادرم گوشهی ورق صفحهی ۱۰ را تا کرده. یعنی میخواسته بعد از بیمارستان بقیهاش را بخواند. برنامهاش را داشته. هزار تا برنامه برای بعد از عملش داشته و حالا حتی دم دستترینشان هم ناتمام مانده. تا صفحهی ۱۰ بیشتر پیش نرفته. کتاب را پرت میکنم گوشهی اتاق. هنوز نقاشی دریای قهوهای معلوم است. واقعیتش این است که اینقدر کار ناتمام مانده که این کتاب مزخرف کوچکترینشان است. مثلاً همین که با هم خداحافظی نکردیم. خب این حداقلش است. اینکه بغلش کنم، ببوسمش، بگویم خداحافظ، بگویم نترس، بگویم دوباره با هم میرویم کلکچال، چالوس، قونیه، میرویم لندن پیش دخترت، میرویم کانادا پیش آن یکی دخترت، نوههایت را میبینی. وقت نشد هیچ کدام اینها را بگویم. ناآمادگی کامل. داشتم با موبایلم ور میرفتم که سکته کرد. اینها انگار مختصات مرحلهی درونی عزاداریست، یعنی وقتی که گریهها تمام شد این افکار شروع میشوند. چون گریهها بهرحال تمام می شوند. آب است. خشک میشود. و بیفایده است. همه میدانند که گریه بیفایده است. گریه فقط آدم را خسته میکند، خستهتر از چیزی که هست. با اینحال همهمان گریههایمان را کردهایم. پوسته تمام شده. با ناخن پوسته را کندهایم و وارد لایههای زیرین شدهایم. اینجا همان جاییست که اشیا، هر کدامشان، حتی بیاهمیتترین اشیاء انگار جان می گیرند، زبان در میآورند، حرف میزنند. کتابهای کهنه. قابلمههای کج و کوله، قوطیهای ادویهاش، ساختمان دانشگاهش، مانتو و مقنعهاش، کفشهای رنگ و وا رنگش، همهشان شروع میکنند به حرف زدن، زبان در میآورند و داستان خودشان را میگویند. داستانهای لوس و بیاهمیت که در عین حال منِ شنونده دوست دارم بشنومشان. برای بار صدم به لپتاپش سفیدش نگاه میکنم. افتاده آن گوشه. تا همین چند هفته پیش انگشتان خودش به کلیدها میخورد و حالا بیصاحب شده. پوستهی عزاداری خیلی قابل تحملتر است. مناسک خودش را دارد. شدید است و برای همین زود تمام میشود. اینطوری طراحی شده. از غسالخانه تا زمانی که آخرین بیل خاک را میریزند روی جنازه در یک صبح تا ظهر انجام میشود. بعدش هم تا یکی-دو هفته، نمیدانم، شاید چند هفته، آدم درگیر عزاداریست. بعد تمام میشود. یعنی ظاهراً تمام میشود. همان پوستهاش تمام میشود. اما غم و غصه میماند. فقط تهنشین میشود. دیگر داغ نیست اما هنوز هست، تهنشین میشود تهِ جان آدم، همیشه هست، رسوب کرده آن ته و برای همین است که آدم سنگینتر حرکت می کند، یا اصلاً ترجیح میدهد حرکت نکند، چون آن رسوبات نکبتی نشسته اند ته وجود آدم، همه جا همراهم هستند. تجربه میگوید که آدم «عادت میکند». بنوعی درست است. اما فکر کنم عادت کلمهی درستش نیست. آدم به چیزی عادت میکند که عامل خارجی باشد. مثلاً به آب و هوا، میشود به آب و هوای جدیدی هر چند ناملایم باشد عادت کرد. آب و هوا یک عامل خارجیست، هیچوقت درونی نمیشود. وضعیت من چیز دیگریست. عاملی خارجی آمده سراغم اما تمامی اندرونم را هم زیر و زبر کرده. همان آدم قبلی هستم و در عین حال نیستم. مثل بچهای که بالغ میشود. همان موجود است که بچه بوده و بعد بالغ شده اما در عین حال موجود دیگری شده. این صرفاً یک تغییر نیست که عادی بشود. بچه هیچوقت به بالغ شدن «عادت» نمیکند. فقط به خودش میآید و میبیند هیچ چیز مثل سابق نیست. وضعیت من هم همین است. قرار نیست به چیزی عادت کنم. قرار نیست مردن ناگهانی مادرم در فاصلهی یک متریام برایم عادی بشود. نمیخواهم که عادی بشود. سوگواری عادی نمیشود، تمامی هم ندارد، صرفاً شکلش عوض میشود، طولش کم میشود و در عوض عمقش زیاد میشود، شدتش کم میشود و در عوض تا ته آدم نشت میکند، اما همیشه هست. ![]() Labels: UnderlineD |
هر چیزی موقعیتی دارد، موقعیتی جغرافیایی و موقعیتی زمانی. با ابزار فضا و زمان وجود چیزها را ضبط میکنیم. مثلاً من میدانم که الآن ماشینم را کنار کوچه پارک کردهام. یا پدرم روی مبل جلوی تلویزیون نشسته و پاهایش را روی میز جلویش دراز کرده. یا مثلاً قاشق و چنگالها، آنها در آشپزخانهاند، توی کشوی اول، بغل اجاق گاز. وقتی چیزی را لازم دارم میدانم کجا بروم سراغش. حتی اگر فاصلهشان خیلی دور باشد، مثلاً خواهرهایم که خارج زندگی میکنند، باز همین که اطلاعاتی در مورد موقعیتشان داشته باشم کافیست. من نمیبینمشان اما میدانم که هستند و در تئوری اگر بخواهم میتوانم سوار هواپیما بشوم و بروم دیدنشان. اولین سوال بعد از مرگ مادرم همین بود. کجا میتوانم ببینمش؟ و اولین جواب هم بهشت زهرا. اما خیلی زود یعنی همان اولین باری که بعد از خاکسپاری رفتم بهشت زهرا برایم مسجل شد که مادرم اینجا نیست. آنجا یک کپه خاک بود و یک تابلوی کوچک فلزی هم بالای کپهی خاک فرو کرده بودند و اسم و تاریخ مرگش را رویش نوشته بودند. اما با اینحال واضح بود که مادرم آنجا نبود. روی کپهی خاک کمی نمناک بود. این عادتیست که مردم دارند: روی قبر آب میریزند، سنگ آن را می شویند. مادرم هنوز سنگ نداشت اما با اینحال روی کپهی خاکش نمناک بود. چند دسته گل هم بود. بغلهای کپهی خاک که خشک مانده بود میشد مورچهها را دید. مورچهها مطابق روال همیشگیشان حرکت میکردند، میرفتند لای شکافهای خاک خشک شده، بیرون میآمدند، زندگی میکردند، واضح بود اگر هم اینجا خانهی کسی باشد خانهی مورچههاست و نه مادر من. البته یادم نرفته بود که چند روز قبلش جسد مادرم را در همین نقطه دفن کردیم. خودم کارهایش را انجام دادم. چندان قوی نبودم اما آدمی کنارم بود که یادم نیست کیست و مراقبم بود که از حال نروم. سرش داد زدم که خودم باید مادرم بگذارم داخل قبر. اینجور آدم دلش میخواهد کاری بکند و این کمترین کارهاست. وقتی دست آدم به جایی بند نیست و کار دیگری نمیتواند بکند، تنها کار شدنی همین است که بپری توی گودال، همین که سر جنازهی مادرت را که داخل یک ملافهی سفید بدبو پیچیده شده بگیری و آرام بگذاری کف قبر. بعد هم آدم باید بیاید بیرون. تا ابد که نمیشود آن تو ماند. آدم باید بیاید بیرون و من هم آمدم بیرون، یعنی یکی دستش را دراز کرد و مرا کشید بالا. علاقهای به این جزییات ندارم. صرفاً یادآوری کردم که دقیقاً میدانم آنجا خاکش کردهایم اما خانهاش آنجا نیست. آنجا پیدایش نمیکنم. باید فهرستی درست کنم، از جاهایی که ممکن است باشد، فهرستی از موقعیتهای جغرافیایی احتمالی مادرم. بعد گزینهها را یکی یکی بررسی کنم. گزینهی بهشت زهرا منتفی شد.
گزینهی بعدی آشپزخانهاش است. همینی که همیشه به هم ریخته بود. الان ۲۰ سال میشود که آمدهایم این خانه و آشپزخانه همیشه همین شکلی بوده، شلخته و نامرتب. اما آشپزخانه با بقیهی جاها فرق دارد. زیادی «وصل» است به مادرم و برای همین است که ورود به آشپزخانه غیرممکن بود. این همه بار پشت همین میز آشپزخانه نهار و شام خوردیم. پلو و خورشت بار میکرد. چایی دم میگذاشت. قهوه درست میکرد. آشپزخانه بیشتر از هر جای دیگری پر از تصویر است و از همان اولین ورودم به آنجا متوجه شدم که باید حقهای بزنم. ماجرا اینطوری بود که صبح جمعه که بیمارستان بودیم رسیدیم به جایی که گفتند برویم خانه. گفتند اینجا دیگر خبری نیست. راست هم میگفتند. اتاقش را خالی کرده بودند. اتاق شمارهی ۳۰۷. ملافه را کشیده بودند روی سرش و بردندش بیرون. بعد مرا صدا زدند. یک کیسه زبالهی مشکی دادند دستم و گفتند وسایلش را لطفاً جمع کنید. پرستارها بهم کمک هم کردند. یعنی دهان کیسه را باز گرفته بودند تا من وسایل را جمع کنم. شلوارش، پیراهنش. کیف و کفشش. همه را خیلی زود جمع کردم. انگار آنها هم عجله داشتند. بیرون، پشت پنجرههای اتاق هوا بهاری شده بود و این تو بوی مردگی میآمد. باید وسایل را زودتر جمع میکردیم. این دستور بود، نمیدانم از جانب کی، اما بهرحال روال ماجرا اینطور بود: باید وسایل مرده را جمع کرد. من هم تلاشم را کردم که سریع کار را تمام کنم. حوصلهی جر و بحث هم نداشتم. یعنی فرقی نداشت. دورانی بود که هنوز از خودم میپرسیدم الآن این کارو بکنم زنده میشه؟ الآن لباساش رو زود جمع کنم زنده میشه؟ یا اگه جمع نکنم و سر پرستارها داد بزنم بگم برش گردونین اینجا زنده میشه؟ با کیسه زباله روی کولم از اتاق شماره ۳۰۷ آمدم بیرون. برادرم رفته بود سردخانهی بیمارستان. من هم نشانی سردخانه را گرفتم. ساختمانی است بیرون از ساختمان اصلی بیمارستان ولی چسبیده به آن. دور از دید است. باید از بیمارستان خارج میشدم، پارکینگ را دور میزدم تا میرسیدم آنجا. متصدی پارکینگ میگفت کسی اونجا نیست. البته مادرم آنجا بود. میدانستم. اما انگار به همین زودی مادرم از «کسی» بودن ساقط شده بود. از کسی تبدیل به چیزی شده بود، چیزی که باید هر چه سریعتر آثار وجودش را پاک کرد تا بقیه را نترساند. باید منتقلش کرد به ساختمان متروکی بنام سردخانه. باید اتاقش را تمیز کرد، وسایلش را جمع کرد، ریخت توی کیسهی سیاه، کیسه هم حتماً باید سیاه باشد تا محتویاتش معلوم نشود. آدمها اینطوری بیشتر میپسندند: ندیدن چیزهای ناجور. من هم یکی مثل بقیه. آدم چارهای ندارد جز انجام این مناسبات و مناسک مطابق همان روالی که به آدم میگویند. جانش را هم نداشتم که کار دیگری بکنم. خلاصه اینکه اتاقش بیمارستانش را تخلیه کردیم. چندتا هم فرم امضا کردم. اینجا بود که گفتند برگردیم خانه. راست هم میگفتند، بیمارستان دیگر خبری نبود. کیسهی زبالهی مشکی را هم انداختم صندوق عقب ماشین. با این وضعیت برگشتم خانه، و خب نمیدانم چرا، اما دیدن آشپزخانهاش، ورود به آشپزخانهاش غیرممکن بود. آشپزخانه اش همانجای همیشگی بود. زنها واردش میشدند، کار میکردند. کتریاش روی گاز بود. زنها به وسایل آشپزخانهاش دست میزدند، مرتب میکردند. درستترین کار این بود که همهشان را بیرون میکردم و محترمانه ازشان خواهش میکردم دستهای کثیفشان را به وسایل مادرم نزنند، و بعد آنجا را به عنوان موقعیت مکانی مادرم برای ابد پلمب میکردم. اما خب نمیشد. به جایش همان حقهای که گفتم را زدم. نمیدانم چطوری، اما با یک حرکت سریع ذهنی به خودم قبولاندم که اینجا را، این آشپزخانه را نمیشناسم. واقعیت را جعل نکردم، یعنی کماکان آن آشپزخانه را مثل کف دستم بلدم، میتوانم چشمبسته بروم داخلش و یک چایی دم کنم و بعد بنشینم پشت میز آشپزخانه و حتی میتوانم چشمبسته با مادرم هم صحبت کنم و ببینمش، آنجا روی صندلی مقابلم نشسته و مثل همیشه از در و دیوار حرف میزند. اینجا را میشناسم اما در عین حال اینجا دیگر برایم آن جای سابق نیست. ارتباطی با مادرم ندارد. اینجا آدمهایی بودهاند، زندگی کردهاند و رفتهاند پی کارشان و به من هم ربطی ندارد. فقط اینطوری ممکن است به زندگی در آنجا ادامه دهم، یا حالا شکل کج و کوله ای از زندگی. برای همین بعد از گزینهی بهشتزهرا، آشپزخانه هم خیلی زود از فهرستم حذف شد. هنوز تلاش میکنم که جایش را پیدا کنم. خلاصه کردن آدمی که تا همین اواخر وجود داشته، خلاصه کردنش به چندتا عکس و چندتا خاطره کار عجیبیست. گاهی شیرین است. گاهی آدم گریهاش میگیرد. اما در نهایت باعث دیوانگی میشود. نمیشود آدمها را زیر دو متر خاک دفن کرد و بعد مدام بهشان فکر کرد. باعث کلافگی میشود. تصاویر ذهنی صامت به هیچ دردی نمیخورند. ورق زدن خاطراتِ آدمی که مرده شبیه شنا کردن در آب سرد است. با ادامه دادن، با تقلای بیشتر سرما از بین نمیرود؛ آب سرد دور تا دور را فرا گرفته. Labels: UnderlineD |
یکبار هم که شده بیا تنبلی کنیم. via قطعات افقی
باید تنبلی کنم. وقتم را به بطالت بگذرانم. درستترش اینکه هیچ کاری نکنم. این کار من است. برای کسی که زندگیاش خلاصه شده به سروکله زدن با خواندن و نوشتن چیزی نمیماند جز تنبلی کردن. اصلن خود زندگی بدل میشود به «بیکاری مقدس»، آن نوع فرهیختگی که متاسفانه دیگر کسی به رسمیت نمیشناسد.
من همیشه زمانی را به بطالت اختصاص دادهام؛ به کاهلی، به لذتِ هیچ کاری نکردن. معمولن وقتی نوشتن داستانی را به پایان میبرم زمانی را به تنبلی اختصاص میدهم، تنبلی خود خواسته؛ چند روز، و گاه چند هفته. البته باید مواظب بود، اگر این زمانِ اختصاصی زیاد طول بکشد میشود تنبلی از سر عادت و اجبار، میشود کسالت، و همراهش احساس گناه و ملال گریبان آدم را میگیرد، آن افسردگی آشنا. باید لحظات کاهلی را به دقت انتخاب کرد، آن تنبلی وجدآور.
در این لحظات کاهلی است که بیشترین ضربه را به خود و زندگیام میزنم. در این لحظات معمولن با کسی یا کسانی آشنا میشوم که نباید، کتابهایی را تهیه و میخوانم که باب طبعم نیستند، حرفهایی میزنم که بعدش شرمساری میآورد. ولی پنهان نمیکنم از این کارها هم لذت میبرم؛ از این کاهلی که صورت عملی به خود گرفته. باید در زندگی اشتباه کرد. زندگی بدون اشتباه مفت هم نمیارزد. مثلن باید در کتابخانهی شخصی چند کتابی باشد که راست کار آدم نیست، که به کتابهای دیگر و سواد آدم نمیآید. و حضور یک دوست در زندگی، که با او بودن و حتا فکر کردن به او، روز آدم را خراب کند.
رولان بارت در مصاحبهای خواندنی: «یکبار هم که شده بیا تنبلی کنیم.» از حق داشتن تنبلی حرف میزند. از اینکه باید برای تنبلی در زندگی جا داشت: «گاهی دچار نوعی تنبلی دردناک میشوم که زیرمجموعهی چیزی است که فلوبر آن را «در نمک خیسیدن» مینامید. منظورش آن لحظههایی است که خود را در بستر میاندازیم تا کمی به اصطلاح «بخیسیم» و یا: آرامآرام «دَم بکشیم» هیچکاری نکنیم، فقط افکارمان در اطراف بچرخد و کمی افسردهمان کند! من اغلب، تقریبا همیشهی اوقات آرام دَم میکشم.» هیچ کاری نکردن، وقتگذرانی و رسیدن به احساس کاهلی: «اینکه در لحظههایی خاص دیگر نتوانی بگویی من.» لازم نباشد کاری بکنی، تصمیمی بگیری، حتا به کسی فکر کنی. مثالی که بارت میزند شاگرد تنبل کلاس است، همان که ته کلاس مینشیند و هیچ ویژگی دیگری ندارد، جز آنکه «آنجا» باشد.
Labels: UnderlineD |
Sunday, May 22, 2016
دوازده اینا بود که اسمس داد خونهای؟ خونه بودم. گفت یه دیقه بیا پایین دم در. فک کردم لابد بستهای چیزی میخواد بده ببرم. رفتم پایین نشستم تو ماشین و سلام و چه خبر و گفتم خب؟ گفت چی خب؟ گفتم هانی الان اومدی اینجا چیکار این وقت شب؟ گفت هیچی، همین ورا بودم خواستم ببینم خونهت یادمه یا نه.
گفت بلیتت درست شد؟ گفتم اوهوم. گفت میخواستی یهجوری بگیری برگشتنی نصفشبی بیدارمون نکنی. گفتم بله، در جریانم، ده و نیم صب گرفتم.
همون نصفشبی زنگ زد خسرو بپرسه اسم هتله چی بود. گفت باحاله بریم واسه تولدم؟ گفتم باحاله، بریم. خسرو خواب بود. گفت عوض همبرگر زغالی و قلیونتونه این وقت شب؟
مدلش همینه. ته اعتماد به نفس و مشنگ و ساده و بیادا اطوار، در عین حال غریبه و سیکرسیو و حرفهای وقتی پای مسائل کاری میاد وسط. یه جور خوبی اوریجیناله و یه جور خوبی با تمام جایگاهی که داره خاکیه و به دل آدم میشینه. انگار یه جور علیرضا.
|
Saturday, May 21, 2016
سوتلانا الکسیویچ
گمگشتگانِ جنگ چرنوبیل متن سخنرانی در مراسم دریافت جایزه نوبل ادبیات، دسامبر ۲۰۱۵ یادم نمیآید که پس از جنگ جهانی دوم مردی در روستای ما باشد: از هر چهار مرد اهل بلاروس (روسیه سفید) سه نفرشان در جبهه یا درگیری با چریکها به هلاکت رسیدند. پس از جنگ، ما کودکان در جهان زنان زندگی کردیم. آنچه بیش از همه به یاد دارم، قصهگویی زنان از عشق بود و نه مرگ. زنان در قصهگوییهاشان، با مردانی وداع میکردند که تا روز پیش از رفتن به میدان جنگ عاشقشان بودند؛ آنها قصهی انتظارشان که همچنان ادامه دارد تا دلداده بازگردد را حکایت میکردند. سالها گذشت، اما زنان هنوز در انتظار بازگشت دلداده بودند: "برایم مهم نیست که او دست یا پایاش قطع شده باشد، بر دوشاش میکشم". نه دست... نه پا... فکر میکنم از کودکی میدانستهام که عشق چیست... اکنون ملودیهای اندوهگین همسرایان را میشنوم... مطلب کامل را اینجا بخوانید. Labels: UnderlineD |
آخرین اوپنینگ این فصل برگزار شد، فراتر از حد انتظار. از امروز همهچی عوض میشه. وارد فاز جدید میشم. زنی که توی منه، پشت صورت خونسردم ترسها و هیجانها و اضطرابهای خودشو داره، اما ته دلش به غایت روشنه.
کوله و کتاب و دفتر و یه کاپشن شلوار نرم ورزشی و کفش کتونی و یه مشت بلیت. |
اساماس داده:
های داریم میریم رُم! سطح مینیمالیسم در اطلاعرسانی و برنامهریزیام ازش:| |
Monday, May 16, 2016
..,absorbed and crystallised the special quality of sorrow that I felt each evening,..
In Search of Lost Time---Marcel Proust
Artwork: Francesco Albano - wax/polyester/latex/wood
Labels: UnderlineD |
In the psychoanalytic theory of Jacques Lacan, objet petit a ("object little-a") stands for the unattainable object of desire. It is sometimes called the object cause of desire. Lacan always insisted that the term should remain untranslated, "thus acquiring the status of an algebraic sign" (Écrits). 'The "a" in question stands for "autre" (other), the concept having been developed out of the Freudian "object" and Lacan's own exploitation of "otherness." ... In 1957, in his Seminar Les formations de l'inconscient, Lacan introduces the concept of objet petit a as the (Kleinian) imaginary part-object, an element which is imagined as separable from the rest of the body. In the Seminar Le transfert (1960–1961) he articulates objet a with the term agalma (Greek, an ornament). Just as the agalma is a precious object hidden in a worthless box, so objet petit a is the object of desire which we seek in the Other. The "box" can take many forms, all of which are unimportant, the importance lies in what is "inside" the box, the cause of desire. ... Slavoj Žižek explains this objet petit a in relation to Alfred Hitchcock's MacGuffin: "[The] MacGuffin is objet petit a pure and simple: the lack, the remainder of the Real that sets in motion the symbolic movement of interpretation, a hole at the center of the symbolic order, the mere appearance of some secret to be explained, interpreted, etc." Labels: UnderlineD |
امروز هردوتاشون خونهن. نشستم چار صفحه پروست بخونم دیدم از تو اتاق یکیشون صدای آنفورگیون متالیکا میاد، از تو اتاق اون یکی رامشتاین. هیچی دیگه، جمع کردم رفتم تراسو شستم:|
|
گِمُرگ با چشمان نیمهباز مدتی آتریو را زیر نظر گرفت و بعد چنین ادامه داد:
«در آنجا، آدمهای کلهپوک بیچارهی بسیاری هستند که خیال میکنند خیلی عاقلاند و به واقعیت خدمت میکنند -که نه تنها هیچ کار درست و حسابی نمیکنند- بلکه میکوشند تا تخیلات را از مغز بچهها بیرون بریزند. شاید تو درست به درد همین کلهپوکها بخوری.» داستان بیپایان --- میشاییل اِندِه Labels: UnderlineD |
طی صبحانه با دوست فیلسوفم، به بررسی مزایا و معایب مونوگامی و پُلیگامی و رابطهی متعهد و غیرمتعهد و باز و بسته پرداختیم. سپس وی پرسید پُلیگامی رو ترجیح میدی یا دروغگویی رو؟ گفتم پُلیگامی طبعا. وی فرمود دتس ایت. سپس سکوت کرده، خیالِ رابطهی متعهد را از سر به در کرده، به صبحانهی خود ادامه دادیم.
|
این «گوسپند» این بالا از اولشم همینقدررو دور تند بود یا بر اثر گذشت زمان اینجوری شده؟ قشنگ چشمو اذیت میکنه.
آقای اولدفشن کجاست راستی؟ |
تو خونوادهی محافظهکار و اخلاقمند و اصولگرای ما فقط یه نفره که به شکلی مخفی تو تیم منه و پایهی خریتهای مدام من. در همین راستا امروز بهم زنگ زد گفت دان. قوت قلب گرفتم. باقی اعضای خانواده متاسفانه همیشه در راه درست و انسانی گام برمیدارن و ازشون انتظار هیچ اکت نامعقولی نمیشه داشت:|
|
دچار چالش ذهنی که میشم کیتکتام میگیره. پریشبا یه بستهی ۳۶تایی کیتکت باز کردم الان آخراشم. دغدغههای ذهنیم هم در قالب جوش، زدهن بیرون.
|
× تو جلسه داشتیم استادا و آرتیستا رو انتخاب میکردیم. الف گفت فلانی نه. پرسیدم چرا. گفت آدمِ «بیموضع»ایه. تکلیف آدم باهاش معلوم نیست. هرچی ازش میخونی یا میبینی خنثاست. هیچی بهت نمیده.
× قدیما به آدمای بیموضع میگفتم ملانی، ارجاع به ملانیِ بربادرفته. ملانی یه جور آدمِ نایسِ باهمهدوستباشیمای بود که همهجا لایک میزد و قربونصدقه میرفت و در آنِ واحد به پرسپولیس میگفت خوبی به استقلال میگفت تو هم خوبی. هر جا میرفتی میدیدی اینم هست، با نظرات تاییدکنندهش، فارغ از اینکه اون «جا» کجاست و «موضوع» چیه. نمیشه آدم در آن واحد دو تا جبههی مخالفو تایید کنه که. یه «ملانی» اما اصولا با هیچچی مخالف نیست. با همهچی موافقه و هیچوقت نمیتونی سلیقهشو دریابی. نمیتونی بفهمی بالاخره این آدم ذائقهی خودش چیه، چی دوست داره چی دوست نداره. نمیتونی بفهمی چطور همیشه در هزارجای مختلف هست بیکه ارتباط خاصی با اون مقوله داشته باشه.
× الف گفت به جاش فلانیو بذاریم. درسته که مواضعش با ما مخالفه، اما لااقل تکلیف آدم باهاش معلومه. آدم میدونه با چه ایدئولوژی و چه خروجیای طرفه.
× موضعداشتن هویت شخصی آدما رو تعیین میکنه. باعث میشه بتونی حدس بزنی با چهجور آدمی با چهجور شخصیتی طرفی. موضع تبدیل به هویت میشه، به کاراکتر، به جهانبینی، و در مقیاس کلانتر به مکتب منتهی میشه. بیموضعی اما در بهترین وضعیت تبدیل میشه به طرفداری از حزب باد. ملغمهای از همهچیزْ بیکه هویت و استایل شخصی.
× الف سه تا کار گذاشت رو میزم گفت اینا رو بردار خودت. گفتم میدونی که من این تیپ کارو نمیپسندم. گفت آره میدونم. ولی این کارا خیلی قویان. آیندهی خوبی دارن. مهم نیست مطابق سلیقهت نباشه. مهم اینه که بدونی داری کار خوب از یه آرتیست صاحبسبک برمیداری. گیرم سبکشو نپسندی. بذار فیدبک بگیری رو کاراش، ممکنه کمکم نظرت نسبت به این نوع کار عوض بشه اصلا.
× که یعنی لزوما قرار نیست همهی آدما لزوما همسلیقه و هممکتب خودت باشن. سلیقهی متفاوت رو هم میشه دید، میشه حتا لزوما باهاش موافق نبود اما پذیرفتش. نظر مخالف حتا ممکنه به فکر وادارت کنه، چلنج ذهنی ایجاد کنه برات. اما آدمی که هیچ ویژگی متمایزکنندهای نداره و بود و نبودش یکسانه، حضور فلهای و تودهوار داره و تاثیری در جهتدهی فکری تو نمیذاره، حضورش بیهودهست و معاشرت باهاش بیهودهتر.
× الف گفت صلاح نیست با فلانی کار کنیم. با گالریش دعوا کرده و عکسالعمل هارشی نشون داده. درسته که از اون گالریه خوشمون نمیاد، اما باید با آدمایی کار کنیم که پرنسیب دارن، که شأن اجتماعی دارن و برای ثابت کردن خودشون به هر دستاویزی متوسل نمیشن. کسی که غرور نداره و خط قرمز نداره و حرمتهای اجتماعی و حرفهای رو نگه نمیداره آدم خطرناکیه. از چنین آدمی همهچی بر میاد. همیشه باید با آدمی کار کنی که بدونی در بدترین شرایط هم اونقدر اصالتِ رفتار داره که یه سری مرزها رو رعایت کنه. کسی که هر حرفی رو هر جایی میزنه و به اصول اولیهی حرفهای پایبند نیست، یه آرتیستِ هرجاییه، هرجایی به این معنی که با هیچ گالری ثابتی نمیتونه کار کنه در نهایت. آدمها باید یاد بگیرن برای اینکه بتونن از منافع یه سیستم استفاده کنن، باید و باید به اون سیستم وفادار باشن، وگرنه سیستم میندازتشون دور.
× آدما در مواقع بحران خودِ واقعیشونو نشون میدن. به هر حال عدم تفاهم و دعوا و دلخوری همیشه پیش میاد، مهم اینه که کِیْ چه اپروچی رو در مواجهه با این وضعیتهای ناخوشایند در پیش میگیره. حرف و حدیث و کش دادن ماجرا و هوچیبازی و الخ از همه برمیاد، اما هر آدمی به خودش اجازه نمیده این راهکارو در پیش بگیره. اینجور جاهاست که اصالت افراد و طبقهای که بهش متعلقن خودشو نشون میده.
× الف گفت راستی فلانی رو تصادفی تو محیط کاری دیدم. میزش آشفته بود و لباسی که تنش بود و موزیکی که گذاشته بود مناسب محل کار نبود. آدما باید به طور خودجوش یه سری استانداردهای حضور در محیط عمومی رو بلد باشن، وگرنه کار کردن باهاشون سخت میشه. ظاهر و ویترین آدما بخش بزرگی از کار ماست. کار ما اصلا اساسش بر شوآف و پرزنتکردنِ درسته، کسی که خودشو نتونه درست پرزنت کنه کار آرتیستا رو دیگه عمرا بتونه پرزنت کنه، فلذا فلانی به نظرم به درد این کار نمیخوره.
× یه آرتیستی رو سراغ دارم که دو سه سالیه دارم تو شبکههای اجتماعی مختلف میبینمش. فارغ از چهره و هیکل و خصوصیات فیزیکیش، آدم انتظار داره لااقل هارمونی و کمپوزیسیون و ترکیب رنگ بلد باشه تو لباس پوشیدن، تو آرایش کردن، تو چیدمان خونهش، تو عکسای اینستاگرامش. اما هیچی به هیچی. بخش مهمی از کار هنری پرزنت کردنه، و کسی که این تیکه رو بلد نیست یا نمیخواد انجام بده به هر دلیلی، روی قضاوت کسانی که به لحاظ کاری باهاشون سر و کار داره تاثیر منفی میذاره به گمانم.
× که یعنی این روزا، با وجود شبکههای اجتماعی و مدیاها و رسانههای مختلف، بخش بزرگی از قضاوت آدما به همین شبکهها برمیگرده. این شبکهها یه جورایی مث لباس پوشیدن و چه کتابی خوندن و چه فیلمی دیدن، کم و بیش یه تصویر کلی از آدم مقابل چشم بیننده میذارن. ایمیج آدما با همین کنشها و واکنشهای اینترنتیشون شکل میگیره و ازش گریزی نیست.
|
آخخخ ازونجایی که «علیرغم» همهچی بازم میمونی.
|
Sunday, May 15, 2016 افرا و ارس. درخت و رودخانه. دو ماه و نیمهاند. وقتی میخواهند گریه کنند اول حال صورتشان عوض میشود، عضلات توی هم میروند و بعد صدای گریه میآید. مثل رعد و برق. هنوز زمینگیر بودنشان برایم عجیب است، اینکه وقتی در را باز میکنم و وارد خانه میشوم میبینم همانجاییاند که بودند، پیچیده در پتو، تکان نخوردهاند، مثل گلدان، مثل طبیعت بیجان. گم نمیشوند و به ارادهی خود جایی نمیروند، سرشان را از آشپزخانه بیرون نمیآورند که سلام کنند و برگردند توی آشپزخانه ولی چشمهایشان را باز میکنند و دست و پایشان را تکان میدهند و گریه میکنند و شیر میخورند. حالا خنده هم اضافه شده. یکهو که بلندشان میکنم و میآیند تو بغلم و از سطح زمین فاصله میگیرند، یکه میخورند. چشمهایشان گشادتر میشود و دستهایشان را به دوطرف باز میکنند. بعد تماشای بیپایان دیوارها و سقف شروع میشود. هنوز هیچ آشنایی در این دنیا ندارند، کسی را نمیشناسند و بجا نمیآورند حتا خودشان را، هنوز نمیدانند وجود دارند و این دستها برای آنهاست و این تن آنها و صورت آنهاست. بیاراده به صورتشان چنگ میزنند و به گریه میافتند. نیم ساعت بالای سرشان میایستم و شکلک درمیآورم تا بتوانم خندهای بگیرم، و بالاخره معجزه اتفاق میافتد، میخندند و دست و پایشان را به شدت تکان میدهند اما کمی بعد که غرق در افتخارم میبینم با تماشای دیوار هم به خنده افتادهاند و اصلاً برایشان مهم نیست که کسی نگاهشان میکند یا نمیکند، هنوز با تمام صفات انسانی بیگانهاند، نمیدانند اهمیت چیست، شرم چیست و غرور چیست و عزت نفس چیست، نزدیکترین به حیوانات، ناتوانتر از آنها، حتا ناتوانترین موجود زنده. با جهان "بیواسطه" در ارتباطند، ارتباطی که دیگر برای ما ناممکن است. نمیتوانیم "من" را که مثل پردهای بین ما و جهان فاصله میاندازد حتا برای لحظهای حذف کنیم، نمیتوانیم خالص باشیم، اما آنها خالصند بدون اینکه انتخاب دیگری داشته باشند. همین باعث میشود از تماشایشان سیر نشوم. بمحض اینکه میروند دلم برایشان تنگ میشود، به پوست تنشان فکر میکنم، به چشمهای شفاف و درخشانشان، به بوی غیرزمینیشان، و از دلتنگی نزدیک است بمیرم، یک دلتنگی مریض که بعضیوقتها گریه هم همراهش است. عکسها و فیلمهایی که ازشان گرفتهام را نگاه میکنم و دلتنگی کمی التیام پیدا میکند. میدانم دلیلش چیست. دلیلش این است که وابستهترین و محتاجترین موجوداتیاند که میشناسم. به من وابستهاند پس من با شدت هرچه بیشتر به طرفشان کشیده میشوم. این را چندسال است که توی خودم کشف کردهام و توی آدمهای دیگر هم دیدهام: هرچه بیشتر ترحم میکنم بیشتر وابسته میشوم. نمیدانم اول کدامشان میآید. آدمهایی در زندگیام بودهاند که محض کنارشان ماندن و فربه کردن وابستگیام برایشان دل سوزاندهام بدون اینکه خودم متوجه باشم. آدمهایی که خودشان بارها گفته بودند احتیاجی به من ندارند و راست گفته بودند. ولی من مدام ضعفهایشان را پررنگ میکردم، به جای متنفر شدن از ضعفشان، حال رقت بهم دست میداد و دودستی بهشان میچسبیدم. از آنها موجودی آسیبپذیر میساختم که نبودن من و رفتنم ناراحتیها و بدبختیهای زندگیشان را بیشتر خواهد کرد. ولی وقتی دیگر با هم نبودیم، آب از آب تکان نخورد. وقتی میشنیدم که دنیای بچهها را شگفتانگیز میدانند فکر میکردم اغراق میکنند و به دلیل لطف زیادشان به بچههاست که این را میگویند. حالا فهمیدهام دنیای بچهها واقعاً حیرتانگیز است، دنیایی که تا پیش از به دنیا آمدن افرا و ارس تقریباً هیچ از آن نمیدانستم. پر از کشفیات ریز و درشت است، پر از علتها و معلولهایی که برای ما بیگانهاند و در دنیای ما ناموجود. دربارهشان میخوانم و میشنوم و حیرتم را دستم میگیرم و به این و آن نشان میدهم. میدانی که بچهها در دمایی خیلی پایینتر از دمایی که ما سردمان میشود، سردشان میشود؟ میدانی هفتههای اول جاذبه اذیتشان میکند؟ صدای شرشر آب و سشوار باعث میشود آرام شوند و بهتر بخوابند؟ اولش رنگها را تشخیص نمیدهند؟ صداهایی که میشنوند تفکیک نشده است؟ اسم خودشان را از چهار پنج ماهگی میشناسند؟ میدانی وقتی اینطوری گریه میکنند یعنی چه و وقتی آنطوری گریه میکنند یعنی چه؟ روزهای اول کابوس بود، مثل صاعقه خورده بودند وسط زندگی خواهرم و ترکشها به ما هم اصابت کرده بودند. همراه خواهرم افسردگی گرفته بودم. هیچکس حتا نزدیکترین آدمها هم نمیآمدند برای کمک، میدیدند که بیخواب است، میدیدند که دارد از پا میافتد، اما به نظرشان چیز مهمی نبود چون فکر میکنند بچهدار شدن اتفاق فرخندهای است و اتفاقهای فرخنده برایشان جدیتی ندارند و مشکلاتش به چشمشان نمیآید. میگویی بیخوابی دارد از پا درم میآورد و توی صورتت نگاه میکنند و میخندند که حالا کجاشو دیدی، عوضش شیرینه، عوضش میارزه. نگاهشان به بچهداری توریستی-تفریحی است حتا اگر خودشان پیش از این چندبار تجربهاش کرده باشند. باید تنها از پسش بربیایی اما از مقایسهها و توصیههایشان هم خلاصی نداری. میتوانی جان سالم به در ببری پس لازم نیست نگرانت باشند و حتا بهتر است به نگرانیهایت بیفزایند. در عین اینکه تعریف میکنند خودشان چه شقالقمری میکردند اعتقاد دارند تو شقالقمر نمیکنی و پیش پا افتادهترین کار دنیا را انجام میدهی. فقط در اتفاقهای هولناکی که خطر مرگ تهدیدت میکنند به فکر کمک میافتند. باید تنها از پسش بربیایی. با بچهات تنهایت میگذارند و میروند. زندگیات عوض میشود، دوستانت را از دست میدهی، دیگر کمتر توی جمعی دعوتت میکنند، تا بتوانند از سفرهایشان کنارت میگذارند، دایره معاشرانت تغییر میکند، ناچار به تغییر بخشی از هویتت میشوی. تشخیص دادهاند که بچهها مزاحمند، بچهها را از تمام اجتماع بزرگسالان حذف کردهاند و جای دیگری پذیرایشان هستند. بخشی از این اتفاق ناگزیر و هدایت نشده است چون به قول تو قبلاً خیلیها بچهدار بودند، بچه در جمعها چیز کمیابی نبود، حالا کمیاب است و چون در اقلیت است، مثل اقلیتهای ضعیف دیگر، برایش تصمیم میگیرند که کجا باشد و کجا نباشد. با بچهات تنها میمانی، بچهات هم جز تو کسی را نخواهد داشت، حامی دیگری نخواهد داشت، جز تو رازش را به کس دیگری نخواهد گفت و جاهای امن زندگیاش محدود خواهد شد به خانهی تو. تو هم که همهی وسواست را گذاشتهای روی تربیت بچه، با توجیه تربیت او، محدودش کردهای، جلوی ارتباط بیواسطهاش با دنیا را گرفتهای چون در هر ارتباط خطری تشخیص دادهای و برای جلوگیری از خطر زندگی بچهات را تا میشده خلوت کردهای و شدهای زندانبان بچهات. تو خودت را فقط ولی نمیدانی، تو حالا در جایگاه ولی فقیه نشستهای با همان مختصات و ویژگیها. توی این دوماه و نیمی که گذشت، خیلی به همهی اینها فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که بهترین جایگاه را دارم، در خوشیها و سختیها شریکم، به اندازهی خواهرم احساس مسئولیت میکنم اما کمی از دنیای او بیرونم و بعضیوقتها هم میتوانم مرخصی بگیرم و برای خودم باشم. هنوز نشده بهش بگویم ازت ممنونم که ارس و افرا را به دنیا آوردی و باعث شدی نگاه درستتری به بچهها داشته باشم و بچهها تبدیل شوند به دغدغهام و چه دغدغهای عزیزتر از این؟ Labels: UnderlineD |
فراموشی رستگاری جدید است via ترجمان
اسکوئر — در اواخر نوامبر سپریشده، برنامۀ ۶۰ دقیقه۱ امکان تجویز دارویی بهنام پروپرانولول را بررسی کرد؛ لسلی استال این مطلب را گزارش کرد. این نخستین بار بود که در عمرم نام پروپرانولول به گوشم میخورد، بعد از آن بعدازظهر هیچ منبع خبری مهمی را ندیدم که به این دارو اشاره کند. بهنظر من این تعجبآور نیست. در واقع میتوانم حدس بزنم که بسیاری از مردم بهمحض برخورد با واژۀ پروپرانولول از خواندن این ستون دست میکشند و تشخیص نمیدهند که جریان از چه قرار است. اما پروپرانولول میتواند پس از پروزاک آزاردهندهترین دارو از نظر فلسفی باشد: این دارو آشکارا معنای واقعیت را زیر سؤال میبرد و درعینحال شگفتانگیز و هولناک است. پروپرانولول همان دارویی است که باعث شده است فیلم مغز آبنبات۲ پیشگویانه به نظر برسد. پروپرانولول میتواند پس از پروزاک آزاردهندهترین دارو از نظر فلسفی باشد. کند. به همین علت است که ما با ناهنجاریهایی چون اضطرابِ پس از سانحه مواجه میشویم: بسیاری از مردم و بهویژه سربازانی که از جنگ بازگشتهاند، از نظر روانی نمیتوانند بر خاطرات بدترین لحظات عمر خود فائق شوند. تجربههای [دردناک گذشته] همواره در نظرشان زندهاند. آدرنالین از خاطراتی محافظت کرده است که آنها نمیخواهند به یاد آورند. این موضوع ما را به پروپرانولول میرساند. اگر افزایش میزان آدرنالین در مغز باعث میشود اتفاقات را به خاطر آوریم، پس منطقاً کاهش آدرنالین به ما کمک میکند فراموش کنیم. این همان کاری است که پروپرانولول انجام میدهد. پروپرانولول موجب کاهش ترشح موادی میگردد که باعث میشوند خاطرات برجسته شوند. پروپرانولول خاطرات را «پاک» نمیکند؛ بلکه آنها را انتزاعیتر میسازد و بدین طریق باعث میشود درد و رنج ناشی از خاطراتِ تلخ کمتر شود. در مقام نظر، اگر فوراً پس از تصادف مقداری پروپرانولول به مجروحان داده شود، میزان وضوح تصاویر تجربۀ ترسناک در حافظه، بهنحو چشمگیری کاهش خواهد یافت. عجیبتر آنکه میتوان از پروپرانولول بهصورتی استفاده کرد که در گذشته تأثیر بگذارد. این نشان میدهد که بیماران ممکن است بتوانند ضایعۀ روحی مربوط به گذشتۀ دورشان را با خوردن دارو از بین ببرند و بدین منظور خاطرات خاصی را هدف بگیرند؛ یعنی بهطور مداوم پروپرانولول مصرف میکنید و روی چیزی تمرکز میکنید که بیست سال پیش اتفاق افتاده است. در طول زمان، آن خاطرۀ خاص، مبهم و بهنجار میشود. دشوار است که تصور کنیم چگونه استفادۀ معقول از پروپرانولول میتواند برای جامعه زیانبار باشد. این غیرممکن است که بتوانیم توجیه کنیم یک کودک نهساله که صحنۀ بهقتلرسیدن والدینش را بهچشم دیدهاست، باید دقیقاً آنچه را دیده و حس کرده است، به یاد آورد. اگر با من باشد، به این کودکِ فرضی یک کاسه پروپرانولول خواهم داد. اما مسئله این است که رویکرد جامعۀ ما بهطور سنتی دربارۀ مصرف معقول دارو وحشتناک است؛ درحالیکه مصرف پروپرانولول بهطور موردبهمورد تقریباً همیشه معقول به نظر میرسد. ایدۀ پروپرانولول پروپرانولول خاطرات را «پاک» نمیکند؛ بلکه آنها را انتزاعیتر میسازد. در نظر آشکارا پیچیدهتر است. زندگی شما چقدر بزرگ است؟ این پرسش نه لفاظانه است و نه غیرممکن. پاسخ ساده است: زندگی شما بهاندازۀ حافظهتان بزرگ است. افعال فراموششده هنوز بر افراد دیگر تأثیر میگذارند؛ اما تأثیری بر شما ندارند؛ این کل نکتۀ یادآوری است. واقعیت با آنچه ما میدانیم تعریف میشود و واضح و مبرهن است که ما نمیتوانیم چیزی را بدانیم که به یاد نمیآوریم. این یعنی پروپرانولول فرصتی برای کوچککردن واقعیت فراهم میکند. پروپرانولول باعث نمیشود وقایع گذشته کاملاً از ذهن پاک شوند؛ اما معنا و زمینۀ آنها را تغییر میدهد. بنابراین اگر شخصیت افراد تنها انباشت واقعیتهایشان باشد و اگر واقعیت تنها انباشت خاطرات باشد، میتوان گفت که پروپرانولول باعث میشود مردم بهطور مصنوعی زندگی کوچکتری داشته باشند. این مسئله برخی از مردم، ازجمله اعضای پیسی.اُ.بی ۴را عصبی میکند. پیسی.اُ.بی در مطالعهای بهنام فراسوی درمان؛ زیستفناوری و جستوجوی شادی(۲۰۰۳) اعلام کرد: «جایگاه حافظه در جستوجوی شادی، نشاندهندۀ چیزی اساسی دربارۀ هویت انسان است. با بازنویسی خاطرات با دارو ممکن است موفق شویم تحمل رنجهای واقعی را آسان کنیم؛ اما این خطر وجود دارد که ادراکمان از جهان تحریف شود و هویت حقیقیمان آسیب ببیند.» همانطور که نوآوریهای علمی اغلب به مسائل فرضی علاقه دارند، بهراحتی میتوان بدترین حالتِ سناریوهای آنتیاتوپیا را که مستلزم پروپرانولول هستند، تصور کرد. اگر دولت با علم به اینکه تأثیر طولانیمدتِ خشونت بر سربازان بهصورت شیمیایی درمانشدنی است، از این دارو برای افزایش خشونت در جنگ استفاده کند چه؟ اگر مردم از این دارو تنها به این دلیل استفاده کنند که نمیخواهند به معشوقۀ قبلیشان یا مسابقات ملی فوتبال سال ۱۹۸۲ فکر کنند، چه میشود؟ ممکن است اینطور به نظر برسد که پروپرانولول تقریباً مثل همۀ چیزهای دیگری که انسان اختراع کرده است، تأثیر مثبت کوتاهمدت و عوارض طولانیمدت دارد. تصویر کوچک، برای قربانیانِ درد حقیقی فوایدی فراهم میکند؛ اما تصویر بزرگ جامعۀ واقعیت با آنچه ما میدانیم تعریف میشود و واضح و مبرهن است که ما نمیتوانیم چیزی را بدانیم که به یاد نمیآوریم. سردرگمی را نشان میدهد که آگاهانه انتخاب کردهاند تا دردهایی را فراموش کنند که لازمۀ انسانبودن است. اما شاید تصویر سومی وجود داشته باشد که حتی بزرگتر از قبلی است: آیا مردم این حق را دارند که واقعیتِ خود را خلق کنند؟ چه کسی باید بزرگی زندگی شخص را تعیین کند؟ به دلایل متعددی، خوردن قرصی که رابطۀ شما را با یک خاطره تغییر میدهد، ترسناک به نظر میرسد؛ اما همیشه داریم همین کار را میکنیم. فقط ابزارهایی که به کار میگیریم، اثربخشی کمتری دارند. مردم الکل مصرف میکنند تا وقایع اطرافشان را فراموش کنند. فیلمهای تخیلی نگاه میکنند تا حواس خود را از فشار زندگی واقعی پرت کنند. از همه مهمتر، همۀ ما معنای عاطفی رخدادهای گذشته را معمولاً حتی بدون هیچ تلاشی، تحریف میکنیم. این همان نوستالژی است. پس بیایید فرض کنیم که از پروپرانولول تا بیشترین حد ممکن سوءاستفاده شده است. بیایید فرض کنیم که مردم برای زدودن هر خاطرهای که ذرهای ناراحتی برایشان ایجاد میکند، بهسراغ پروپرانولول بروند. بهلحاظ ایدئولوژیک، بهاحتمال قریببهیقین چنین چیزی برای سلامت تمامی جهان مضر خواهد بود. اما هنوز فکر نمیکنم بتوانیم از نظر اخلاقی مردم را از آن «منع» کنیم. فکر میکنم خطر اصلی این است که اگر مردمِ معمولی از پشیمانی یا تحقیر ترسی نداشته باشند، طور دیگری رفتار خواهندکرد. آنها ممکن است بهجای آنکه با خود بیندیشند «فردا صبح از این کارم پشیمان خواهمشد» با خود بگویند «بهتر است یادم باشد فردا صبح کاری کنم که این موضوع را فراموش کنم». هیچ چیزی برای جامعه بدتر از تکامل فرهنگی بدون مسئولیتپذیریِ شخصی نیست. شک ندارم که جهان جای بهتری خواهد بود اگر افراد بیشتری دربارۀ چیزهای بیشتری احساس گناه کنند. اما این احساس صرفاً واقعیتِ من است و واقعیت خاصی است که من آن را خلق کردهام. پیسی. اُ. بی یقیناً درست میگوید: «داروهایی چون پروپرانولول احتمالاً به هویت حقیقی ما خدشه وارد میکنند»؛ اما کاملاً مطمئنم که این دقیقاً همان چیزی است که خیلی از مردم میخواهند. پینوشتها:
Labels: UnderlineD |
Wednesday, May 11, 2016
پروستخوندنم داره به کندی پیش میره. تو این دو هفته ۶۷ صفحه خوندهم فقط. معنی خیلی لغات رو نمیفهمم ولی نمیرم سراغ دیکشنری. دارم به شیوهی درک کلی متن میرم جلو. زبونش اما یه جوریه که از متن فارسیش خیلی نرمتره. با اینکه برام سختخوانه، اما درک بهتری دارم ازش تا ترجمهی فارسیش. و چون سختخوانه، به مثابه مدیتیشن ذهنمو از هر چیز دیگهای خالی میکنه. هفتهی پیش ماساژورم وسط ماساژ گفت چهقدر دغدغه داری! گفتم چطور؟! داشت گوشمو ماساژ میداد گفت از وضعیت گوشت معلومه. حالا به طرز احمقانهای پروست که میخونم احساس میکنم غضروفای گوشم نرمتر میشن! دوست فیلسوفم هفتهای یه عبارت لاتین برام میفرسته هم، که با احتساب شیب یادگیریم، یحتمل تا آخر عمرم بتونم ده دیقه لاتین حرف بزنم. آقای کا میپرسه لاتین به چه دردیت میخوره؟ میگم به هیچ درد. میگه کسی هم هست لاتین حرف بزنه؟ میگم نمیدونم، منطقا باید همهشون مرده باشن.
bona fide. |
شد چار سال. گذشتهای رو از سر گذروندهم که باورم نمیشه گذشتهی من بوده. همین که چار سال از نوزده اردیبهشت گذشته و من به همین سرعت دارم عوض میشم و اون «گذشته» رو نه تنها دارم پشت سر میذارم که دارم فراموشش میکنم هم، یعنی «امید» هنوز تو من زندهست و یعنیتر اینکه هر معجزهی دیگهای هم ممکنه. مهمتر از همه اینه که بار مقدس و دور از دسترس «معجزه» برام فرو ریخته. باور داشتن یه چیزه، آستین بالا زدن و با سر رفتن تو اوج ماجرا یه چیز دیگه. من؟ ملکهی حماقتهای بزرگم و تو این سالهای اخیر موفق شدهم از حماقتهام به نفعم استفاده کنم. همچنان اما مهمترین دستاوردم اینه که زیاد خودم و زندگی رو جدی نگیرم و خوشحال بودن و یاد گرفتن و لذت بردن اولویت اول زندگیم باشه. اولویت اول زندگیمه.
|
در اوج شلوغی و دردسرهای نازلشده، یه حال خونسرد مشعوفی دارم واسه خودم. نصفشو مدیون تراپیستمام و باقیش رو مدیون آقای کا. بعد از چهار سال تراپی پیش این دو نفر، تازه دریافتهم چههمه احمقانه زندگیو سخت و جدی میگرفتهم. لذا در همین لحظه باید چهارتا هندونهی متفاتو با یه دست بلند کنم که دوتاشون هیچ زیرساخت درستحسابیای ندارن و در کمال خونسردی باور دارم که درست میشه! اگه آیدای چهار سال پیش یا حتا دو سال پیش بودم، با هر کدوم از هندونهها به سادگی قادر بودم سه بار نِرْوِس برکدان کنم. حالا اما آروم و معقول -گیرم به زعم خودم- پیش میرم. مهمتر از همه اینه که دلم قرصه به دوستام. دوستام یه جاهایی به دادم رسیدهن که باورم نمیشه هنوزم. مترصد فرصتم که خوبیها و حمایتاشون رو جبران کنم. میدونم که به این زودیا نمیتونم اما یه لحظه هم ذهنم خالی نیست ازینکه اگه آدمای دور و برم نبودن پنج سال از الانم عقبتر بودم حداقل. دوستام مهمترین سرمایههای زندگیمَن و هر روز هر روز مدیونشونم.
|
به لحظات ملکوتی چمدونبستن نزدیک میشیم:|
iHate it |
شیشتا فرنچتست درست کردم صبح، بچهها رو صدا کردم بیان صبحانه، هیشکی جواب نداد. رفتم تو اتاقاشون دیدم هیچکدوم نیستن. پریشبا دوتا پیرکس لازانیا درست کرده بودم، هرچی منتظر شدم نیومدن خونه. هر کدومشون مهمون بودن یه جا. همین روزاست برگردم خونه ببینم هیچکدومشون ایران نیستن دیگه.
|
Tuesday, May 10, 2016
پینوشت پست قبلی: بعضی چیزا هستن در زندگانی، بعضی اتفاقا بعضی جاها، که زندگی رو به قبل و بعد از خودشون تقسیم میکنن. که دیگه کمکم از خودشون فاصله میگیرن، از هویت شخصیشون جدا میشن، تبدیل میشن به یه حالِ جمعی، تبدیل میشن به یه صفت، به یه ژانر، به یه حالِ خوش، به یه ویژگی تکرارنشدنیِ منحصربهفرد. «سوفیتل» برای من یکی ازون جاهاست، مث اون اولین سفر چارنفرهمون به ترکیه، مث اون عاشورای خونهی سارااینا، مث گودر، مث رشت.
|
Such a blurry night...
We take photos as a return ticket to a moment otherwise gone.
This is what I like about photographs. They're proof that once, even if just for a heartbeat, everything was perfect.
|
Sunday, May 8, 2016
داشتم برای الف تعریف میکردم ماجرا رو و داشتم تعریفتر میکردم که هیچ نمیدونم چیکار کنم. گفت اصن فکرشو نکن. من هستم. درستش میکنم.
آخخخخ که چه من هنوز عاشق این آدمای «اصن فکرشو نکن. من هستم.» میشم، خیلی هیجدهسالهطور، از تهران. حالا خوبه هیچوقتم یادم نمیره همسر سابق تهِ «اصن فکرشو نکن. من هستم.» بود و آخرش نه تنها نبود، که مجبور شدم فکر همهچیو بکنم هم. اما بازم همچنان دست خودم نیست. قادرم به راحتی به گویندههای این دو جمله اعتماد کنم و فک کنم زندگی اینقدرام سخت نمیتونه باشه. |
اومدم خونه دیدم خونه بوی کولر میده که یعنی بابا و ایمان اومدهن جفت کولرا رو سرویس کردهن و دیدم خوردهنون ریخته رو کانتر یعنی که بابا نون خریده آورده بستهبندی کرده گذاشته تو فریزر و دیدم یه گلدون قرمز پشت پنجرهست که یعنی ایمان رفته گلدونه رو خاک کرده گیاهه رو که طفلی داشت تو آب میپوسید کاشته تو گلدون.
رفتارهای ساپپورتیو مردان خانوادهی ما. |
سالگرد آزادی خرمشهر
همچنان سختترین و بهترین اتفاق عمرمه. |
Saturday, May 7, 2016
چون پرده برافتاد
نشسته بود روي مبل تك نفره راحت چرم سفيد. من نشسته بودم تو بغلش, روی پاهاش. فقط يك تا شلوار جين پاش بود. من هم فقط اون بلوز كشمير نرم قرمز يقه خيلي گشاد تنم بود و شونه راستم بيرون بود . لبهاش روي شونهم بود. گردنم را از پایین تا زیر گوشم بوسيد. با دقت موهام را زد پشت گوشم و نرمه گوشم را لیسید، بوسه توام با ليس. گفتم آه و اسمش را هم عاشقانه گفتم بعد دوباره آه. در گوشم گفت ” يواش لامصب، صدات ميره بيرون همه ميفهمند باهم هستیم” گفتم “یواش گفتم که” گفت “همین هم بلنده” نرمه گوشم را دندان زد و بوسید گفت “باید احتیاط کنیم، واي از اون روز كه پرده بيافتد” همون موقع پرده افتاد. پرده مخمل سرخ سنگين قرمز افتاد. صدای خوردن گیرههای پرده با کف چوبی اومد. فكر كردم الان خاك هوا ميشه ولي نشد. نگاهش كردم، شوكه بود. خودم هم ترسیده بودم. اونور پرده حداقل سيصد جفت چشم و صاحبانشان نشسته بودند روی صندليها. سالن جا براي سوزن انداختن نبود، انگار ظرفیت سالن کاملا فروش رفته بود. بلوز قرمز كشمير را كشيدم پایینتر روی پاهای لختم. دستهاش هنوز دور کمرم بود. دست چپم را گذاشتم روی ساعدش. دست چپش میلرزید. هر دو دست خودم هم میلرزید. پروژكتور روشن شد. تپش قلبش را حس ميكردم . تنم چسبيده بود به سينهش. فكر كردم، كاش نترسد، كاش فرار نکند. كاش متعلق به گروه اقلیت آن یک درصد آدمهايي باشد كه وقتي قهوه ميريزد رویشان از جا نمي پرند؛ خونسرد نگاه میکنند و میسوزند. آنها که عکسالعملهایشان با باقی کمی/گاهی فرق میکند. نپريد. حتي دستهاش را تنگتر پيچيد دورم و ته بلوزم را نگه داشت كه از كشاله رانم بالاتر نرود. ناگهان صداي جيغ زني بلند شد، جيغ و گريه. اسمش را صدا میزد و فحشش ميداد. نگاهش کردم، سرش را انداخته بود پایین. من هم سرم را انداختم پایین و خیره شدم به ساعدش که عاشقش بودم. مردي خشمگين اسم من را گفت، گفت دستم بهت نرسد.چسبيدم به سينهش. دوست دبيرستانم روي صندلي جلو نشسته بود، شنيدم به بغل دستيش گفت:” دختر اسمش آيداست فراست مي اومد” بعد بغل دستيش گفت “مردِ كيه؟ چه خوبه نه؟” گفت: “نميشناسم. عوضیا” بلند شد و بهم گفت: “خاك برسر بیلیاقتت” و رفت. بغل دستيش بهم گفت:” چه بهم ميآيد، چه خوب بغلت كرده،چه خوش بحالت” صداي جيغ و گريه ميآمد هنوز، صداي تهديد و فرياد. يكي داد زد “خجالت بکشید”. اینبار سرش را آورد بالا و زل زد به سیاهی. يكي داد زد: ” خودت خجالت بکش، اصلا به تو چه؟ ” نميديدمشان. نميفهميدم آدمها چه شکلیند. صداها ولی گاهی آشنا بودند. نور روي ما بود. مردم در تاريكی بودند.سردم بود. قلبش آرومتر ميزد و نفسش ميخورد به پشت گردنم. زني كه جيغ ميزد يك چيزي پرت كرد روي صحنه، يك ساعت مچی زنانه چهارگوش بند چرمی.گريه مي كرد حالا، هقهق.یکی در ردیف جلو سیگار روشن کرد. نورش را دیدم و بوی سيگار آمد. صدای آرام مردی آمد که گفت”بريم، حالت خوب نیست بیا بریم شام بخوریم یک کم آروم بشی” زن با هقهق گفت:”بریم” وقتي اومدند جلو سن تو روشنایی، ديدم مرد کمر زن را گرفتهست. زن با بغض و داد گفت: “واسه تو هم نمي مونه” مرد همراهش دوتا زد روی شونه زن، موهای زن دمب اسبي بود. مردي که داد ميزد گفت ميرم شكايت ميكنم. صداي پدرم اومد كه جواب داد “هيچ گهي نمي توني بخوري”. صداي مادرم گفت:” زشته، ولش كن، جوابش را نده” صداي تق تق كفشهاي پاشنه سه سانتي مادرم اومد. پدرم موقع بيرون رفت گفت : “جماعت بيكار” مرد عصبانی رفت. مرد ناراحت رفت. زن گریان رفت. زن مهربان رفت. مرد لوده رفت. مادرش رفت. خاله مادرم یک سکه پارسیان پرس شده، گذاشت روی سن و گفت:” من که نمیدونم چی به چیه ولی خوشبخت بشید” كم كم سكوت شد. آدمها تک و توک مانده بودند انگار. زنی گفت :” تهش را ببینم بعد” مردگفت:” ته چيو ميخواي ببيني. تهش همينه دیگه” دستم را فشار دادم تو دستان درهم گره خوردهش. دستم را گرفت و فشار داد. دستهامان نمیلرزید. چراغهاي سالن روشن شد، هيچكس نبود جز مرد چاقي که رديف يكي مونده به آخر خوابيده بود. نگهبان اومد بيدارش كرد و گفت دكتر میمونی یا میری همه رفتند. مرد چاق هم رفت. دستهایش را باز كردم از دور كمرم. پیشانی سردش را تکیه داد به پشت گردنم. گفتم “تاحالا روي صحنه با کسی خوابیدی؟” گفت:”نه عزیز دلم” پرده مخمل را پهن كردم روی سن. بلوزم را درآوردم، دراز کشیدم روي پرده. گفتم:” کلید برقش کجاست؟” گفت ” میخوام روشن باشه ببینمت” با تنش خزید روی تنم، روی مخمل. [+] Labels: UnderlineD |
به شهر بازگشتهام. اینجا زمان به سرعت سپری میشود. هیجانها و اتفاقها و دیدارها پیاپیْ تکرار میشوند. پیادهرویهای صبح، کافههای بعد از ظهر، تئاترها و کنسرتها و بزمهای شبانه و محافل روشنفکری. دیگر فرصتی برای فکر کردن باقی نمیماند. زمان به قدرِ ییلاقْ شفاف و ایستا نیست. اینجا همهچیز تند است، محو است، وُ پیچیده میان هالهای از دود سیگار و اعترافات پنهان و حرفهایی که هیچْ دنیا را تکان نمیدهد. دنیا را تکان نخواهد داد. این شهر مرا به سرگیجه و استفراغ وامیدارد.
باید دوام بیاورم. ناچارم سه ماه آینده را در شهر بگذرانم و کارهای معوقه را به سرانجام برسانم. سید میگوید باید در میهمانیها شرکت کنم. باید معاشرت کنم. سید میگوید حیات کار من به همین آدمها وابسته است. گاهی هوس میکنم هنوزْ نرسیده، به دهکده برگردم. تراسِ کفچوبی و پنکهی سقفی و آفتاب داغ ظهر و رودخانهای در دوردست. سید را همانقدر که گاهبهگاه در ییلاق میبینم دوستاش دارم. حضور دائمیاش اینجا، در شهر، خستهام میکند. شهر و صدای ماشینها و همهمهی مدام آدمها در کافه و دود لاینقطع سیگار و حرفهای تمامناشدنی و کار و حضور شبانهروزیِ سید، به سانِ صدای متهای دائمی؛ تمام اینها فرسودهام میکند. یاد خانهی ادریسیها میافتم. انگار مدام با مردمانی غریبه در خانهام. به دورترین کنج خانه پناه میبرم اما باز کسی جایی دارد ساز میزند و صدای ناکوکش تمام مغزم را پر میکند. هوس میکنم هنوز نرسیدهْ به دهکده برگردم. سید در آغوشم میگیرد. تنش بوی سیگار میدهد. سرم گیج میرود. خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
یه ورِ ایگنوریستِ سردِ بیرحم دارم من که به محضِ دیدنِ آدمای گیج و ضعیف و غیرِ اوریجینال، افسار رفتارمو میگیره دستش. دخترک میگه از عکسای نوجوونیت معلومه تو از همون اولشم ازون دختر meanها بودی. Mean نیستم به زعم خودم، فقط نمیتونم الکی نایس و خوشرو باشم.
نقطه ضعفم هم اونجایی نیست که طرفْ اشتباه کرده، دقیقا اونجاست که اشتباه کرده و میدونه اشتباه کرده و به جای معذرتخواهی و درست کردنِ اشتباهش شروع میکنه به دلیل آوردن مبنی بر این که فلان چیز و فلان چیز پیش اومد و تقصیر من نبود. حالا هی میشینم توضیح میدم مهم نیست تقصیر کی بوده، تو مسئول فلان کار بودی لذا مسئولیتش با توئه، باز وسط حرف آدم توجیه و توجیه که تقصیر من نبوده. معنی واژهی مسئولیت و مسئولیتپذیری رو باید از کلاس اول میذاشتن تو کتابای درسی هر سال هم تکرار میکردن بهخخخخدا. |
Friday, May 6, 2016
«لوکرسیا مارتل» رو به واسطهی کلاسای مجید اسلامی شناختم. هیچوقت یادم نمیره اولین باری که «زن بیسر» رو تماشا کردم تو سینما. نفسم بند اومده بود بیکه بدونم چرا. تقریبا چیزی از فیلم نفهمیده بودم جز این که نفسم بند اومده بود. بعد از اینکه تو همون هفته برای بار دوم و سوم فیلم رو دیدم، و بعد از حرفای مجید اسلامی، و بعد از کلی خوندن راجع به فیلم و راجع به کارگردان، به یه برداشت شخصی رسیدم از فیلم که زیاد به اونچه که خونده و شنیده بودم ربط نداشت. در واقع اصلا ربط نداشت. تا اینکه امشب داشتم دنبال یه مطلب در مورد «بد-لندز» ترنس مالیک میگشتم که تصادفا چشمم خورد به این یادداشت وحید مرتضوی راجع به زن بیسر. یههو انگار تمام خاطرهی تماشای فیلم تکرار شد. خاطرهای متعلق به هزار سال پیش. و یادداشت رو که خوندم تعبیر شخصی خودم از فیلم رو به یاد آوردم.
زن بدنی میشود متحرک و بیحافظه. حضور دارد و ندارد. اسم دخترانش را فراموش میکند و این را که چه میکنند و کجا هستند. او اما یک چیز را مشخصاً فهمیده است: آدمی را زیر گرفته است. برای این بدنِ زنانهی متحرکِ بیحافظه تنها احساس گناه باقی مانده است. اون آدمی که من در زندگیم زیر گرفته بودم پسرم بود. |
زن بیسر (لوکرسیا مارتل، ۲۰۰۸)
****
فیلمِ خیرهسر زن را بیسر میکند. فیلمِ خیرهسر سرِ زن را میشکافد تا به اندرون سیستم ادراکیاش رخنه کند. فیلمِ خیرهسر میپرسد این زن دنیا را چگونه ادراک و احساس میکند؟ میپرسد سینما چگونه میتواند این ادراک و احساس را بفهمد و به نمایش بگذارد؟ فیلمِ خیرهسر فکر میکند که با شکافتن سرِ زن و با جایگزینکردن دوربین به جای مرکز قوهی ادراک زن خواهد توانست «احساس» زن را ثبت کند. فیلم خیرهسر میخواهد خطر کند و سر زن را بشکافد. بیسرش کند تا دوباره سری تازه بر بدنش بگذارد! اما نه، این ایده است و روی کاغذ. یک بازی استعاری. فیلم خیرهسر باید جسورتر از اینها باشد تا ساز و کاری سینمایی را به عنوان راهحل برای چنین رخنه و شکافدادنی پیدا کند. تا بتواند احساس و ادراک را از درون ثبت کند. فیلم خیرهسر خیرهسرترینِ فیلمسازها را لازم دارد. فیلمساز خیرهسر یک صحنهی تصادف کوچک تدارک میبیند. زن با ماشین به چیزی میزند. به یک حیوان و شاید هم به یک انسان. فیلمساز سرِ زن را هم به سقف ماشین میکوبد. ضربه سر زن را از کار میاندازد. زن خود را گم میکند. چیزهایی را به یاد میآورد و چیزهایی را نه. یادش میرود که دندانپزشک است. یادش میرود که اگر به مطبش میبرند، باید به سراغ مریضِ منتظر در اتاق معاینه برود، نه اینکه همچون یک بیمار در اتاق انتظار بنشیند. یادش میرود که آن مرد، آن آشنای خانوادگی که در اتاق هتل به سراغش آمده تنها یک دوست است و نه یک عاشق که برای معاشقه آمده باشد. زن بدنی میشود متحرک و بیحافظه. حضور دارد و ندارد. اسم دخترانش را فراموش میکند و این را که چه میکنند و کجا هستند. او اما یک چیز را مشخصاً فهمیده است: آدمی را زیر گرفته است. برای این بدنِ زنانهی متحرکِ بیحافظه تنها احساس گناه باقی مانده است. و این فیلمساز خیرهسر است که میداند چگونه باید به اندرون قوهی ادراکی زن رخنه کند. او یک نظام تصویری و رواییِ خیرهسر بر پا میکند. قابهایش به زن میچسبند. گاه از پشت، گاه از جلو، گاه از کنار. گاه در گوشه و گاه در مرکز. اما همیشه به تنی که تکهتکه میمانَد. گاه سری بیتن و گاه تنی بیسر. اگر این زن در «نقطهی صفر احساس و ادراک» گرفتار آمده است، پس فیلم نیز ما را در این نقطهی صفر ساکن میکند. ساکن فیزیکی این جهان هرروزه میشویم (نشستن، خیره شدن، خوابیدن، در مهمانی خانوادگی شرکتکردن، سرِ کار رفتن). به گونهای فیزیکی این جهان را احساس میکنیم، اما نمیفهمیمش. اجزای آن را تکهتکه درک میکنیم. تکتک آدمها را نیز. اما به عنوان یک کل از ربط دادن اجزای این مجموعه بههم عاجز میمانیم. واقعیت این است که در این نقطهی صفر احساس و ادراک تنها یک چیز را همراه با این زن بیسر دانستهایم: شاید آدمی را زیر گرفتهایم. وقتی هشتسال پیش برای اولینبار فیلم را دیدم، گفتم این یک بازسازی امروزی از ایدهی «خودبیگانگی» است که سینمای اروپای دههی شصت را انباشته کرده بود. یک احساس خودبیگانگی زنانهی آنتونیونیوار: تلقیق صحرای سرخ (زنی گمگشته درون فضایی وسیعتر) با آگراندیسمان (ایدهی قتلی که جایی احساسش کردهایم اما دیگر نشانی از آن نمییابیم). تماشاگر کمتجربهای بودم. البته که فیلمساز خیرهسر آرژانتینی به سنت سینمایی پیش از خود آگاه است. ولی او قصد کاری دیگر کرده بود. حتی خود ایدهی «ابهام بهخاطر ابهام» هم برای او بیمعناست. پس مسیر بازی را بهتدریج عوض میکند. او زنِ بیسرِ فیلم را وادار به اعتراف میکند. نه به پلیس، نه به مرکز قانون که به نزدیکانش. به شوهر و آن آشنای خانوادگیِ حالا عاشق. زن از آن نقطهی صفر احساس و ادراک عزیمت میکند و جدا میشود. شروع میکند به درک دوبارهی جهان پیرامون. اشیا، خانه و مهمتر آدمها و حتی مهمتر از آن: آدمهایی که تا پیش از این نمیدیدشان. اما برای فیلمساز خیرهسرِ ما ایدهی دوبارهدیدن آدمها نظیر ایدهی احساس گناه یک امر انتزاعی (یک حس "شیک" انساندوستانه) نیست. برای این فیلمساز آرژانتینی همهچیز مشخص، انضمامی و متعلق به «اینجا» و «اکنون» است. پس او زنِ بیسر را بیشتر هل میدهد: آن آدمی که زن فکر میکند زیرش گرفته شاید متعلق به «آنها» باشد. همانها که زن تا به حال نمیدیدشان. از جنس خدمتکاران و کارگرانی که هر روز دور و برش پخش بودند. و واقعاً یکی از آنها (پیرمردی که زن برای خرید گلدان پیشش رفته) میگوید پسرکی که برایش کار میکند ــ پسرکی که گلدانها را آن بالا گذاشته که مرد حالا نمیتواند پایین بیاوردشان ــ یک هفته است که گم شده است. حس گناه زن که مبهم و انتزاعی بود حالا حسی مشخص و انضمامی میشود. سر و بدن کمی بههم نزدیکتر میشوند. آنسوتر گویا جسد کودکی در کانال گیر کرده است. سرِ زن اما هنوز کامل به تنش برنگشته است. او هنوز از درک کلیت وقایع پیرامونش عاجز است. وضع و حالش بهتر شده اما کاملاً خوب نشده است. شوهرش به او گفته بود که وضع را کنترل خواهیم کرد. و هم او و هم آن فامیل عاشق به زن اطمینان میدهند که تصادفی در کار نبوده که هیچ نشانهای دال بر مرگ آدمی در آن تصادف یافت نشده است. هرچه چشمانداز مقابل زن فراختر میشود، هرچه بیشتر او ماجرا و آدمها را به درون دایرهی درک خود میکشاند، نشانههای متناقضتری هم از راه میرسند. خبری از مدارک پزشکی آزمایش ایکسریِ زن بعد از تصادفش نیست. حتی هیچ نشانهای از حضور شبانهی او در هتل پس از تصادف هم نیست. هرچند این بیخبری و ابهام از جنس بیخبری و ابهام نیمهی اول هم نیست. هر چه زن پیشتر آمده، هر چه بیشتر قوای ادراکی خود را باز یافته، دوربین فیلمسازِ خیرهسر فراختر شده است. چیزهای بیشتری را از جهان پیرامون به درون خود کشانده است. چیزهایی اگرچه همچنان مبهم. مردان خانواده را نشان داده که در گوشههای قاب در حال پچپچاند. گویا واقعاً در حال «کنترل» وضعاند. در حال از بینبردن «نشانهها». و درست همینجاست که فیلمساز خیرهسر ما از پاسخ کموبیش «عافیتطلبانه»ی آنتونیونی عبور میکند: بله شاید ما از فهم اینکه آیا واقعاً جسدی آنجا بوده ناتوان باشیم، اما نه به دلیل یک بحران هستیشناختی یا معناشناختی، بلکه به این دلیل ساده که ممکن است کسی، دستگاهی یا نظامی خواسته باشد که نشانههای قتل پاک شوند. «استتیکِ ابهام» برای فیلمساز آرژانتینی ــ که کودکیاش با محو پیاپی ردپای قربانیان توسط حکومت همراه بود ــ همان معنایی را ندارد که برای فیلمساز اروپایی. فیلم خیرهسر زن را بیسر میکند تا بعدتر سرش را برگرداند تا باز هم دوباره بیسرش کند. اینجا «نقطهی صفر ادراک و احساس» از بین نمیرود. جابهجا میشود. از سطحی فردی و کوچک به سطحی فراختر درون اجتماع. از شوک مغزیِ زنی که رابطهاش با جهان روزمرهی اطراف دچار اختلال میشود تا زنی که همان جهان روزمره را همچون مجموعهای از مناسبات و رابطهها میان آنها که توانمندترند و آنها که نیستند باز میشناسد یا نمیشناسد. از احساس مبهم گناه تا رسیدن به اینکه پسرک ناشناسی که مُرده و انکار شده میتوانست همینجا و همین نزدیکیها باشد. مثل حضور پسری که جایی در اواخر گلدانها را به خانهی زن میآورد. برادر همان پسری است که زن زیرش گرفته بود. این را از حرفهای همان پیرمرد گلدانفروش باید فهمیده باشیم. زن بیسر نمیداند ولی ما پیشتر و در همان فصل افتتاحیه ــ تنها فصلی که جدا از زن بودیم ــ دو برادر را در حال بازی دیده بودیم. درست چند صحنه قبل از وقوع تصادف. [+] Labels: UnderlineD |
کاش لااقل یه شارژر نوی لپتاپ بَرَم نازل میشد تو این وضعیت بغرنج.
|
اگه تمام زندگیمو تا الان فاکتور بگیرم و فقط همین دو هفتهی جاری رو دست از تنبلی بردارم و لااقل پنج ساعت در روز کار کنم، سرنوشت یک سال آیندهم به کل دگرگون خواهد شد. ولکن اصلن در این زمینه بوی بهبود ز اوضاع جهان نمیشنوم.
اینقد بدم میاد سرنوشتِ آدمو در دستانِ خودِ آدم قرار میدن و کوالای درونِ آدم رو با چالش جدی مواجه میکنن. اینقد بدم میاد. |
نشسته بودیم کف زمین، دور میز، با حال خوب، سه تا سینگل-پَرِنت، وسط یه مشت سینگلِ از همهجا بیخبر، از دغدغههای مادر/پدربودگیمون میگفتیم. از مواجهههای رودررو با مسائل بچههای تینایجرمون، از حسی که به عنوان یه مادر/پدر داریم، از عذاب وجدانهامون و از نگفتنها و نشدنها و نتونستنهامون. از تفاوت خط قرمزا و لایفاستایلمون با والدین دیگه و از سختتر بودنِ همهچی از تناقضامون از تمام فکرایی که روح آدمی را مثل خوره در انزوا و الخ. خیلی آخخخخکهمیفهممچیمیگیطور. که اصن اگه وبلاگ نبود و اگه این رفقای وبلاگی نبودن، قطعا من این دستْ مکالمات رو با هیچ پدر/مادر دیگهای در زندگیم نمیتونستم داشته باشم.
نتیجه اینکه در تجربهی زیستهی مشابهْ لذتی هست که در انتقام نیست.
|
هیوم وقتی از خود میپرسید اصولا چگونه از وجود عالم خارج باخبر شده، میگفت این آگاهی حاصل استنتاج منطقی نبوده. هیچ راهی برای اثبات وجود میز نداریم. هیچ راهی برای اثبات اینکه من الان دارم تخممرغی میخورم یا لیوانی آب مینوشم وجود ندارد. اثبات چیزها در هندسه ممکن میشود. اثبات چیزها در حساب میسر است. اثبات چیزها در منطق میسر است. گیرم که بتوانیم چیزها را در علم انساب یا شطرنج یا در علوم دیگر که از قواعد ساختگی حاصل میشوند و قراردادی هستند، اثبات کنیم. اما قادر نیستیم با یقین ریاضیْ وجود چیزی را ثابت کنیم. از ما فقط برمیآید که بگوییم اگر چیزی را نادیده انگارم، بعد پشیمان میشوم. اگر فرض کنم میزی جلوی من وجود ندارد و بعد سر راه خودم به میز بخورم احتمالا صدمه میبینم. اما اثبات میز، آنگونه که گزارههای ریاضی را اثبات میکنم، و اثبات میز به آن معنی که میتوانم گزارهای در منطق را اثبات کنم، یعنی در آنجا که خلاف آن گزاره نه فقط نادرست، که بیمعنیست، کاری است که از من ساخته نیست. بنابراین باید عالم را چون چیزی که به آن باور دارم یا اعتماد دارم بپذیرم. اعتقاد با یقین قیاسی یکی نیست. در حقیقت قیاس در عرصهی امور واقع جایی ندارد.
ریشههای رومانتیسم --- آیزایا برلین Labels: UnderlineD |
بعضی از «خیرهای بزرگ» نمیتوانند در کنار هم زندگی کنند... ما مجبوریم انتخاب کنیم، و هر انتخاب ما ممکن است ضرر جبرانناپذیری در پی داشته باشد.
ذهن روسی در نظام شوروی --- آیزایا برلین Labels: UnderlineD |
«اجتنابناپذیری تعارض اهداف»*
این چیزیه که این روزا دچارشم. *ذهن روسی در نظام شوروی --- آیزایا برلین Labels: UnderlineD |
من یک مورچه دارم.
|
Wednesday, May 4, 2016
حرفمو قطع میکنه میگه «هانی، تو به وضوح برای سه دسته آدم نمیتونی احترام قائل شی: زن خانهدار، کسی که با وجود فلانقدر سن هنوز خونهی مامان باباش زندگی میکنه، و آدم ضعیف و منفعل. لذا نمیفهمم چه اصراری داری معاشرت و رفتارتو با اینجور آدما توجیه کنی». اونقدر بیمکث سه گروه رو ردیف کرد که لاجرم دم فرو بسته به فکر فرو رفتم.
|
پارتنر قبلیم تهِ اکسپرسیو بود. یه آدم برونگرای قربونصدقهرو، که قادر بود ساعتها ابراز احساسات کنه و ساعتهاتر بحث و جدل. پارتنر فعلیم تهِ میوته. ولش کنی «جمله بر واحد زمان»ش دو جمله در ماهه. دعوامون هم که میشه اما، فوقش سه جمله وُ خلاص، بیکه کش بیاد هی. لذا با اینکه اون ورِ بحثگریزم مدام سعی میکنه از اون ورِ کلمهبازم دلجویی به عمل بیاره، در کل اما خوشتر میگذره.
|
Monday, May 2, 2016
به هماخانوم گفتم تمام پنجرههای خونه رو باز کن بوی غذاها بره بیرون، خونه بوی سیر و پیازداغ گرفته. همونجور که داشت کف آشپزخونه رو میشُست گفت «پریروز خونهی حاجخانوم (مامانبزرگ پدری من) بودم، خونهش بو گرفته بود، تمام پنجرهها رو تا شب باز گذاشتم بوها بره». جارو به دست پنجرهی آشپزخونه رو باز کرد و ادامه داد «قابلمهی خورشی که براش درست کرده بودمو به جا یخچال گذاشته بوده تو کمد. مگه حالا بوها میرفت».
.Now, she is passing days with pots in the closets, without knowing how she modified my life from what it was
|
Sunday, May 1, 2016
هاه، این وسط ابی هم داره میخونه «اون دوتا مست چشاااات»؛ خیلی کمدیِالهیطور.
|
به نظرم روزی که آدما یاد بگیرن به جای تجزیهتحلیل و منطقی حرف زدن و وی نید تو تاک و اینا، به جای دفاع و حمله و مچانداختن و اثبات کردن، بغل کنن بیحرف، دو سوم مشکلات بشریت حل میشه.
|
من؟ به زعم خودم خیال میکردم بلدم مامان بشم اینجور وقتا. خیال میکردم یاد گرفتهم بگم بیا بغلم قربونت برم که اینقد خری. دارم نمیتونم اما. یه جاهایی هرقدرم دلم بخواد نمیتونم. نمیکنم. میدونم زخمه دوباره چرک میکنه دهنمو صاف میکنه. میدونم دلم صاف نمیشه. اون قاطر درونم باید رام شده باشه که نشده. قبلنا بلد بودم ادای آدمای کول رو دربیارم. الان اما دلم نمیخواد. با قاطره روراستم و بهش بها میدم، به درست یا غلط. اینجا حوصله ندارم مامان باشم. اگه قراره سیستمه کار نکنه، بذار کار نکنه. روراست بودن با خودم و دلچرکین نبودن از خودم و پانسمان تمیز الان برام در اولویته. یه مرز باریک و غلطانداز، بین قهر و روراستی و لجبازی و سفسطه و احترام به خود.
|
ماجرای ایگوئهست. نمیتونی به این سادگیا از دستش فرار کنی. نمیتونی به این سادگیا تمرینش بدی نرم و منعطف شه. ماجرا لجبازیه هم هست. احساس میکنی اونجوری که باید ازت دلجویی نشده. احساس میکنی خراش ورداشتی، بیکه پانسمانی چیزی. آسیبپذیر میشی و با کوچکترین تلنگری میزنی زیر میز و میری پی کارت. بلوغ و مچوریتی و درک متقابل و اینا هم همه کشک. کجاها یههو همهشون میشن کشک؟ وقتی بیش از اونچه اندازهی ظرفت بوده به آدمه اهمیت دادی. اونجایی که آدمه به درست یا غلط مهمتر از اونی شده برات که باید. یههو همهی منطق نداشتهت از دست میره و میشی جزو اقشار آسیبپذیر جامعه. بدقلق و بیمنطق و زیرِ میز-زن.
سلام اسنپپ. |
یه وقتاییام کلمهها عقیمن. کار نمیکنن. فقط بیشتر به سوءتفاهم دامن میزنن. یه وقتاییام آدما بیحرف به هم نزدیکترن تا باحرف. کلمهها همهچیو خراب میکنن وقتی تو جای درستشون استفاده نمیشن. آدما همهچیو خراب میکنن وقتی تو جای درستشون مصرف نمیشن. همینه دیگه. یه وقتاییام هیچکاری نمیشه کرد.
|