Desire knows no bounds |
Monday, July 31, 2017
حالا اعتراف میکنم هرآنکس که زیباتر ببوسد و برنامه یکعصر برای دانکرک دیدن ترتیب بدهد و میز صبحانه قشنگتری بچیند را ترجیح میدهم به تئوریپردازی که شب از سرخط اخبار بیبیسی حرف بزند و صبح را با نقد عملکرد آزاده نامداری شروع کند.
Labels: UnderlineD |
Sunday, July 30, 2017
دن سومین مردیه تو زندگیم که بلده آدمو خوب ببوسه. با نفر اول رکوردبوسهی ۱۴ساعته داشتم و با دومی رکورد ۱۲ساعته.
بعضی مردا با اینکه تو سکس خوبن، هنوز بلد نیستن اما درست آدمو ببوسن. بلد نیستن دل بدن به کار. بلد نیستن خودشونو پروموت کنن. هی میخوان برن استپ بعدی. بعضیام نمیدونن با زبونشون باید دقیقا چیکار کنن. بوسیدن رو با تف کردن یا هورت کشیدن اشتباه میگیرن. بعضیام از اساس بلد نیستن وارد اون بازیای بشن که حین بوسه اتفاق میفته. اون بدهبستونه، اون رقصه، اون تانگویی که فقط با فشار لبها ایجاد میشه بیکه فعلا نوبت به زبون رسیده باشه.
من عاشق بوسیدنام. در این حد که حاضرم سکس رو اسکیپ کنم به خاطرش. کم دیدهم اما آدمایی که وقت بذارن واسه بوسیدن. لابد بسکه وقت نداریم و بسکه خستهایم و بسکه هر کی باید برگرده خونهش. نمیدونم.
دن سومین مردی بود که دیدم اوه، چه بلده خوب ببوسه. چه زود اون بازیای که من خیلی خوب بلدمش رو میگیره و چه زود تبدیل میشه به یه بازیکن درستحسابی. از آدمایی که هوش و سواد تنشون خوبه خوشم میاد. از آدمایی که پروسه-بازن، باحوصلهن، بازیکنان، تاچ کردن و بوسیدن رو بلدن، و خسته نمیشن از بوسیدن خوشم میاد. از بوسیدن بوسیدن بوسیدن و فقط بوسیدن خوشم میاد.
تو هواپیما که نشستیم، شاردونی سفارش دادیم، با پنیر و کراکر. وسطای مینیبطریِ دوم، یه سر هدفونمو گذاشت تو گوشش. داشتم ادل گوش میدادم و لانا دل ری. یه سر هدفونمو گذاشت تو گوشش و لیوانشو تا ته سر کشید. بعد همونجوری که سرمو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و صورتم طرفش بود، لباشو آورد نزدیک، نزدیک هدفون توی گوشم و شروع کرد به بوسیدن. شروع کردیم به بوسیدن.
پلیلیستم چندین و چند بار ریپیت شد تا رسیدیم پاریس. تا سرمو از رو صندلی بلند کردم. سفر موناکو از همون اولش عجیب شروع شد.
|
Why do you want me to be what I could never be?
Why do you want me to act like I was another man? You always say I'm crazy, then why do you stay with me? Oh, tell me why... Mister Unhappy Mister Always Angry Mister Always Sad Mister Dissatisfied Tell me what to do So I could be with you Tell me how to be So you could love me... I tried to behave for you Just so you would not argue I changed my personality So you treat me with decency My feisty temper doesn't agree With your perfect Idea of me You even made a proposition That I should be on medication Remind me what you love about me, Mister Mister Unhappy Mister Always Grumpy Mister always cool Mister often cruel You're the one saying "need some serious, serious fixing But who the hell are you to tell me what to do? Now it's over and I feel like a newborn child I see hope and beauty in the little patches of grass You almost made me be like one of your sad fantasies You almost made me feel like I wasn't with you... No more wasting my life with you, Mister Mister Superficial Mister "I am so special" Mister "Something's wrong" Let me sing you a song! Mister Unhappy and Angry Mister Sad and Dissatisfied Mister controlling and mind fucking Grumpy and Complexity Mister cool, mister often cruel You're so unhappy and lonely Always saying "something is wrong with me" Well, something is wrong with you, man Because ever since it's over between you and I I feel so... amazing! Mister Unhappy... Why didn't you let me be?
p.s. If I could write a song for Mr. Hoom.
Labels: UnderlineD |
Saturday, July 29, 2017
حوالی ۱۲ شب بود که دن پیغام داد لباس بپوش دارم میام دنبالت. پرسیدم کجا؟؟ گفت دیرمون شده سؤال نپرس، یه ترولی جمع و جور سفری ببند، لباس خنک، وسایل آفتاب و شنا، یه دست لباس رسمی، یه ژاکت نازک واسه شب، پاسپورتتو هم بردار. پرسیدم وات؟؟؟ نوشت ۲۰ دیقهی دیگه دم خونهتم.
ازونجایی که میدونستم سؤال بیشتر فایدهای نداره، و ازونجایی که همیشه اون کیف کوچیک قرمزهی مخصوص خردهریز سفر رو پک شده و آماده دارم، در عرض ده دقیقه چمدونمو بستم رفتم دوش گرفتم و سپس شروع کردم گشتن دنبال پاسپورتم. نیم ساعت بعد تو راه فرودگاه بودیم. دن گفت از هیاهوی این چند وقت تو تهران خسته شدهم. دیگه دیدم نمیکشم. آفتاب و آرامش دلم میخواد. دو هفته پیش با جمل صحبت کردم با پرینس پییر یه قرار گذاشتم بریم راجع به دو تا پروژههات حرف بزنیم باهاشون. لذا داریم میریم موناکو. |
Friday, July 28, 2017
میگویی «استعمار بیخ گلویمان گذاشت و بعضی از ما فریاد کشیدیم.» افسوس که در فریاد کشیدن علاج میجوییم، و چون قانعیم به این فریاد، چندان چیزی به دست نمیآوریم.
نامه به سیمین --- ابراهیم گلستان Labels: UnderlineD |
Thursday, July 27, 2017
امروز در حالیکه به زرافه گیر داده بودم چرا داره تو توالت کمپوت گیلاس میخوره، آقای پدر اومد خونهم که کارت امتحانشو پرینت بگیرم براش، بعد آزمایشامو دید و همونجور که داشتم به مسخره براش تئوریمو شرح میدادم که نکنه کلیهم پخته خیلی جدی پاسخ داد که از قضا امکانش هست، حالا نه به شکل آبپز، اما در این حد که ممکنه چربی دور کلیهم آب شده باشه در اثر کثرت استعمال جکوزی و وان آب داغ و بالش برقی، و در پایان برام سوپ خربزه تجویز کرد.
خونوادگی بریم بستری شیم. |
Wednesday, July 26, 2017
حالا پاییز دارد تمام میشود. مرد رفته است. رفته است؟ زن نمیداند. نمیداند کدامشان ماندهاند، کدامشان رفته. مرد گفته بود پاییز را میماند. نمانده بود. نمانده بود؟ نوشته بود «...تو خوبی. برو خوش باش.» و زن پاسخ داده بود «باشه بابا، باشه». همین. دیگر نه مرد سراغی گرفته بود و نه زن.
حالا پاییز دارد تمام میشود. مرد نیست. نیست؟ زن با خود فکر میکند چرا هرگز کسی از او نخواست بماند. هرگز کسی نخواست برگردد، نرود، بماند. خاطرات شیدایی --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
از تلخی گنهگنه نباید ترسید اگر غرض رها شدن از شر مالاریاست.
نامه به سیمین --- ابراهیم گلستان Labels: UnderlineD |
امروز ازون روزاست که اگه جلال بود زنگ میزدم بهش بیاد موهامو سورمهای کنم. خوشحال و سبک و آخیششششام.
|
دیروز تو بیمارستان خانومه فامیلیمو که روی برگهی آزمایش خوند، ازم پرسید اِ، شما دختر آقای مهندسین؟ گفتم بله. شروع کرد یه ربع از بابام تعریف کردن و اینکه چه مرد بزرگوار و باسوادیان پدرتون و چهقدر درمانهاشون درسته. بابا دکترای بخشو درمان کرده مثکه به کَرّات. در ادامهی روز در سایر بخشهای بیمارستان هم عینا با همین واکنش مواجه شدم و تقریبا تمام بیمارستان بابامو میشناختن. آخرشم میفهمیم بابام هرگز مهندس نبوده پزشک بوده و سهامدار بیمارستان درحالیکه ما یه عمر بهش میگفتیم مهندس بوعلیسینا و مسخرهش میکردیم اشتباهی:|
|
دیشب موقع شام با بچهها حرف قطاب و باقلوا شد. قطاب طوسی مشهد و باقلوای قزوین. گفتم باقلوا فقط باقلواهایی که مامانبزرگ من درست میکنه. بعد در ادامهش همونجور بلنبلند گفتم اون شت، مامانبزرگ که مرده دیگه اما.
عجیبه که مرگ مامانبزرگ با اینکه دقیقا جلوی چشمم بود اما انگار هنوز اتفاق نیفتاده. هیچ غمی هیچ اندوهی هیچی حس نمیکنم. انگار هنوز خونهشه و هنوز هر هفته مامان پای تلفن بهم میگه به مامانبزرگ زنگ زدی و من هر بار میگم همین امشب و هنوز هی سه ماه سه ماه زنگ نمیزنم. |
Tuesday, July 25, 2017 كتاب "نامه به سيمين"ِ ابراهيم گلستان رو كاش مىكردن كتاب درسى.
|
همهی دیتاها رو اکسل کردم. در واقع یه هفتهست شبا رو کاناپه میخوابم تو اکسل. حالا داکیومنتام کمی سر و سامونیافتهتره. هر سه تا میلباکسم رو موفق شدم صفر کنم. بعد از ماهها. هیچ نوتیفیکیشنی هیچجای موبایلم ندارم. هنوز باورم نمیشه و تا اطلاع ثانوی از هر نوتیفیکیشن و ایمیل جدیدی که برسه متنفرم.
امضا: یک او سی دی |
اِتیکس داشته باش. شریک دزد و رفیق قافله نباش بزرگوار.
چنین گفت فردوسی پاکزاد
|
Monday, July 24, 2017
از متن:
ایمپاسترها معتقدند در زیر ابری زندگی میکنند که در آن دیگران را فـریب دادهاند. آنان مصرّانه این احساس را در خود ایجاد میکنند که از آنچه شایستگی آن را ندارند گـریختهاند و ایـن لیـاقت را اتفاقی به دست آوردهاند. این گروه علیرغم کسب موفقیت،از پپیشرفتهای خود احساس لذت نمیکنند. متن کامل Labels: UnderlineD |
عضو یه کامیونیتیای شدهم خیلی فایتکلابطور که هیچی ازش نمیدونم. و دارم باهاش به سفری میرم که هیچی ازش نمیدونم. و بدینگونه در تلاشم آدرنالین خونمو تنظیم کنم.
|
چند روزه خونه یه بوی عجیبی میده. تا تو خونهای متوجهش نمیشی اما هر بار که از بیرون میای تو، بوئه صاف میخوره وسط صورتت. بوئه یه چیزیه تو مایههای پوست موز. یه پوست موز که افتاده یه جایی و پوسیده. همهجای خونه رو گشتم. هیچ پوست موزی تو خونه نبود. اما یه جایی یه گوشهای از خونه یه پوست موزی قایم شده داره در تنهایی میپوسه. میدونم. بوش پیچیده تو خونه.
|
از متن: تصویر: از سگ میترسم. جز آن سگِ سکانس پایانی فیلم «نفرت» بلا تار. از این سگ خجالت میکشم. مرا شرمزده میکند نگاهِ این سگ. آنجا که کارر روبرویش میایستد و شروع میکند به پارس کردن. انگار آن سگ به استیصال انسان آگاه است؛ شرمنده است گویا، از اینکه نمیتواند به او کمک کند. هیچ کاری از او برنمیآید؛ جز پارس کردن برای همدردی. من امروز، به نگاهِ یک سگ، به پارسکردن، نیاز داشتم. Labels: UnderlineD |
Sunday, July 23, 2017 She Dreamt She Was A Bulldozer, She Dreamt She Was Alone In An Empty Field دقيقا اينجاش: Labels: UnderlineD |
She Dreamt She Was A Bulldozer, She Dreamt She Was Alone In An Empty Field چند هفته پیش قاطی سلسله ایمیلهایم بعدِ قرنی با «آ» نوشته بودم «تلخ و بدبین و ناامید شدهام». در جوابش که توصیف زندگی بعد از سفر اخیرش بود یک جایی آن وسطها نوشته بود: «من یادمه توی هند خیلی اتفاقات سخت هم برات افتاده بود. حالا فکر می کنم که توی ایران چه ها میتونه اتفاق افتاده باشه که خستگی و ناامیدی رو به زبونت بیاره. ناامید بودنت رو هم نمیتونم توی خیالم بیارم. توی ذهنم همش در حال زیر و رو کردن و شخم زدنِ دنیایی.» Labels: UnderlineD |
متأسفانه جزو اون دسته افرادی بودم که تا سالها نسبت به فرندز و یوگا گارد داشتن. سر فرندز زودتر به خودم اومدم اما متأسفانهتر تا سالها معتقد بودم ورزش فقط باشگاه و بدنسازی. حالا از وقتی ظرف یه ماه و نیم یوگا ۶ کیلو وزن و یه سایز کم کردهم و اندازهی لباسای قدیمیم شدهم و دیگه بدنم صدای عصا نمیده، نه تنها به خیل توابین پیوستهم که در متأسفانهترین وضعیت زندگیم دیگه دلم نمیاد و حتا دلم نمیخواد غذا بخورم:|
حالا اصن چی شد یاد این افتادم؟ یه زمانی بود که چاییشیرین تو صبحانهی من جزو اعمال حیاتی بود. نه تنها چاییشیرین، که چاییشیرین با چهار قاشق شکر. حالا چند سالی میشه که اصلا دیگه شکر نمیخریم. یعنی نه تنها من که حتا فرزندانم هم عادت غذاییشون عوض شد. سپس نوبت به کره مربا رسید و سپس کره و در آخرین مراحل زندگیم، طی یک اقدام شگفتانگیز متوجه شدم که میتونم حتا نون و برنج هم نخورم. و مهمتر اینکه میتونم یه وقتایی که دلم میخواد، همهی اینا رو هم بخورم بیکه لزوما برگردم به لایفاستایل غیر هلثی قدیمیم. روزای اولِ دل کندن از نون و برنج، شک نداشتم غیرممکنه برام و خواهم مرد. مربی یوگام اما که دست کمی از رئیس پادگان نداره -سلام هانی- اونقدر اصرار ورزید و توأمان دلداریم داد و باهام راه اومد و غرها و پیچوندنا و نتونستنامو پذیرفت که در هفتهی سوم دیدم ا، میشه. سپس دیدم منی که دو هفتهی تمام شبانهروز داشتم به نون و برنج و ماکارونی نارنجی فکر میکردم الان دیگه نه تنها برنجم خودبهخود نیمخورده میمونه، که حتا قادرم پورهی سیبزمینی و سیبزمینی سرخکرده هم نخورم یا به قدر هوسم بخورم یا در مرحلهی ادونس، اونقدرا هم هوسشو نکنم حتا. سو؟ میخواهم بگویم رابطه هم فلان و الخ. سلام وحدانی. بای. |
قبلنا سر حرکات کششی یوگا بدنم تقتق میکرد. جدیدنا صدای گوشت کوبیده میده. فکر کنم تو اون یه هفته استراحت مطلق و استفادهی زیاد از بالش برقی، بخشی از اجزای داخلی بدنم پخته.
|
Saturday, July 22, 2017
روایات نامعکوس - ۱۳
آقای هومْ برام نوشت مرسی که این مدت با من بودی. با تو خوش میگذره. اما فقط این نیس. هوش و شخصیتت باعث میشه آدم وقتی با توئه، به این رابطهش مغرور باشه و افتخار کنه. حرف زدن با تو، بودن با تو، دیدن تو لذتبخش بود. خیلی. و؟ و برکآپ کردیم. چرا؟ چون سپس نوشت اما تو نفس و چرایی با هم بودن رو گم کردی. صرفن انتظار دریافت محبت و اهمیت دارم ازت، که نمیگیرم. من؟ از قضا فکر میکردم یه بار در زندگیم دارم کِر میکنم. دارم توجه و گذشت و مهربونی میکنم. اما مثکه اِسکِیلهامون تعاریفمون مصادیقمون با هم متفاوت بود. اما تهش بازم شد مث باقی رابطههام. تهش بازم رسیدم به همین جملهی معروف که «توجه نمیکنی، کِر نمیکنی، محبت نمیکنی». دیگه این بار خلع سلاح شدم راستش. تو موارد قبلی هر کی این حرفا رو بهم میزد میگفتم حق داره خب. اینبار اما، این باری که به زعم خودم در حال «آی دید مای بست» بودم، بازم همین آش شد و همین کاسه. لذا به این نتیجه رسیدم که اصن از من، از درختِ پرتقال، نباید انتظار میوهی سیب داشت، یا برعکس. به قول میم که میگفت آخه اونیکه با «تو» میاد تو رابطه و ازت انتظار یه آدم معقول و مهربون داره از همون اول سخت در اشتباهه. من؟ من وقتی یه حرفی رو خیلی بهم بزنن، به عنوان یه عکسالعمل دفاعی، همون لباسه رو میکنم تنم و میگم اوهوم، دتس می، متأسفم، خدافظ. نه که عمدی باشهها، اما وقتی نتیجهی رفتارم، باتلاش و بیتلاش عین همه، از خودم ناامید میشم و میگم نمیتونم دیگه بابا، ولم کنین اصن، اقتضای طبیعتم این است لابد. کالبدشکافی: این ماجرا یه لایهی دیگه هم داره. نمیدونم اینی که میخوام بگم آیا یه دلیله واقعا، یا بهونه. اما هر چی که هست، ممکنه یه واقعیتِ ایگنورشده باشه. من سالهاست که یه سینگل مامام. مامان دو تا بچه که الان دیگه میرن دانشگاه. از ۲۰سالگی تا الان دارم شبانهروز احساس مسئولیت میکنم. دارم مراقبت میکنم. دارم توجه میکنم تربیت میکنم حمایت میکنم. گاهی فکر میکنم این مدامْ مسئولْ بودن، از من یه فراری ساخته. فرار از هر مسئولیت طولانیِ جدیدی. از نگهداری از گل و گیاه گرفته تا همستر و گربه و لاکپشت تا همکار و دوست و پارتنر. گاهی فکر میکنم مادر بودن، اونقدر ازم انرژی گرفته که دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم مواظب کسی یا چیزی باشم. دلم میخواد لاابالی باشم اصن. بیمسئولیت، بیفکر، بیتوجه. هر چیزی که به مراقبت و توجه من احتیاج داشته باشه پسم میزنه. فراریم میده. شاید اصن دلم مامان میخواد. یه حامی و یه مراقب بیقید و شرط. کسی که در ازای هیچ چیزی دوستم داشته باشه. اداره کردن کار، اداره کردن خونه، اداره کردن بچهی اول، اداره کردن بچهی دوم، و توأمان اداره کردن دو تا نوجوون هر کدوم به تنهایی یه شغل تماموقته. هر کسی تو تکتک اینا به کمک و همدلی احتیاج داره. من اما تو تمام این سالها همیشه همه کارو تنهایی انجام دادهم و اوهوم، شاید واسه همینه که دیگه مراقبتِ جدیدی برنمیتابم. شاید واسه همینه که از هر اشارهی کوچیکی فرار میکنم. شاید واسه همینه که وقتی به اداره کردن روابطم میرسه، دیگه همهی جونام تموم شده. دیگه باتری ندارم و فقط دلم میخواد به هیچی فکر نکنم، مواظبم باشن، لوسم کنن و خیالم راحت باشه که یه کوه پشتمه. و اوهوم، این انتظار، تو چارچوبِ یه رابطهی معقول و دوطرفه نمیگنجه. و اوهوم، من خستهم بنابراین بهتره بیخیال شم و از هر چه رنگ و بویی از تعلق و تعهد داره فرار کنم. |
یه نوشتهای رو برام کوت کرده بود که «سگ برای من کشف اهمیت خستگی بود. خلق پرشکایت گریان را باید روزی دو ساعت راه برد. رام میشود به این جست و خیز». حکایت منه. آدرنالین خونم پایین اومده این روزا، لذا عین مرغِ سر(پر؟)کَندهم. یه عمر فکر میکردم دنبال آرامشم، نگو منظورم از آرامش، رولر کوستر بوده و بانجی جامپینگ.
بیجستوخیز، دچار ملالتِ ناشی از بیدردی میشم و ظاهرا خوشی میزنه زیر دلم. سلام علیرضا. |
Friday, July 21, 2017 Labels: las comillas |
دیدی شیر آبو که باز میذاری، وان رو که پر از آب میکنی، حموم چه دَم میکنه، چه بخار و رطوبتی جمع میشه، چه هر چقدم آینه رو پاک کنی سه سوت بخار میبنده نمیتونی خودتو ببینی توش؟ دیدی چه سنگین میشه هوا چه سختش میشه آدم نفس کشیدن؟
تمام یک ماه گذشته تو وان بودم. تو یه حموم که وانشو پر آب کرده بودن و نمیتونستم نفس بکشم دیگه. دیگه نمیتونستم خودمو تشخیص بدم تو آینه. دیدی اما تو همون حمومه، شیر آبو که میبندی، یه مدت که میگذره، آب که شروع میکنه به ولرم شدن، و بعدش... خیلی بعدش، در چاهکو که برمیداری، آب که شروع میکنه به خالی شدن، به چرخیدن دور خودش و خالی شدن، اون آخرش، اون جایی که چرخش آب به تندترین سرعت خودش میرسه و چاهک وان با تموم توانش آب باقیمونده رو هورت میکشه، اون چرخیدنه و اون صدای هورت کشیدنه و یههو سکوت، اون سکوت بعدش، اون سبکی و آرومی و سکوت بعدش، یه جوری که انگار جون سالم به در بردی. یکشنبه برای من این بود. یکشنبه بالاخره درپوش چاهک اون وان غلیظ و لعنتی رو برداشتم که خودمو بکشم بیرون. الان که بالاخره بعد از چند روز تونستم خودمو جمع و جور کنم و این چار خط رو بنویسم، دیدم تونستهم جون سالم به در ببرم مثکه. |
Monday, July 17, 2017 اولین مواجههام با فیلمهای هانکه دیدن «قارهی هفتم» بود. زل زده بودم به مانیتور و دچار چنان حیرتی شده بودم که نمیتوانستم تکان بخورم. همهاش از خودم میپرسیدم: آنها میخواهند چه بلایی سر خودشان بیاورند؟! آن حیرت، و آن سوالها در هر بار دیدن فیلمهای هانکه با من ماند. دیدن آن زوایای پنهان که در وجود آدمی هر لحظه میتواند او را به ورطهی نابودی بکشاند. بارها موقع دیدن فیلمهایش از خودم ترسیدهام؛ از آن هیولای هولناکی که در وجود همهی ما خفته است. *** هانکه در کتاب «هانکه به روایت هانکه»، دربارهی نمای اسکناسهایی که در این فیلم داخل کاسهی توالت ریخته میشوند چنین میگوید: میدانستم که این کار مردم را بهتزده خواهد کرد؛ از قبل تهیهکننده را هوشیار کرده بودم. فکر میکرد شاید نماهای جانکندن ماهیها مردم را بیشتر اذیت کند –البته تاکید کنم که به غیر از یکی، تمام ماهیها را نجات دادیم. ولی در نمایش افتتاحیهی فیلم در بخش دو هفتهی کارگردانان جشنوارهی کن معلوم شد حق با من بوده. در لحظهی نابودی اسکناسها حدود سی چهل نفر سالن را ترک کردند. قابل پیشبینی بود، چون سوای جانکندن ماهیها و مرگ کودک، این کار هنوز هم یکی از آخرین تابوهای بزرگ به شمار میرود. همهچیز را میشود نشان داد، جز این. چنین کاری به همان اندازه ناپذیرفتنی است که تف انداختن روی صلیب در قرون وسطی. Labels: UnderlineD |
Sunday, July 16, 2017 Sth to remember Sth to forget |
«لُل» نمیتواند با یادهاش کنار بیاید. نابود میشود زیر بار یاد، یادی که نو به نو میشود هر روز در زندگیش، و طراوتِ زندگی را زایل میکند، طراوتی که مبنای زندگیست. «لُل.و.اشتاین» زنیست که هر روز، طوری که انگار بار اول باشد، به یاد همهچیز میافتد، همهچیزی که هر روز تکرار میشود، و هر روز گمان میکند که بار اول است، انگار بین روزهاش حفرههای عمیقِ فراموشی باشد. نمیتواند به یادهاش عادت کند، به فراموشی هم همینطور.
مکانهای مارگریت دوراس --- گفتوگوی میشل پُرت با مارگریت دوراس
Labels: UnderlineD |
رفتم تو اتاق دخترک، دیدم داره گریهای میکنه که مپرس. در لحظه فکر کردم برای مامان یا بابام اتفاقی افتاده که داره اینجوری گریه میکنه. سرآسیمه و نگران بغلش کردم پرسیدم چی شده؟؟؟ هقهقکنان گفت سیریوس بلک مرد. پرسیدم وات؟؟؟؟ گریهتر کرد که هری پاتر خیلی خوووووبه.
من؟ خیره به دوربین. |
Thursday, July 13, 2017
Thursday, July 13, 2017
|
یکی دو ماهه مدام دارم به این موضوع فکر میکنم و تو این دو سه هفتهی اخیر به واسطهی اتفاقاتی که افتاده این فکر شدیدتر هم شده، که چرا فرزندانم رو اینهمه محجوب و باملاحظه تربیت کردهم. چرا درستحسابی بهشون یاد ندادهم یه جاهایی باید محکم وایستن بگن «نه». باید اعتراض کنن باید حرفاشونو صاف به طرف مقابل بزنن باید پای اعتراضشون بایستن باید بابت اعتراضشون و گرفتن حقشون هزینه بدن. چرا بهشون یاد ندادهم بگن «به تو چه»، «برو پی کارِت»، «برو به درک» اصلا.
این روزا دارم سبکسنگینکردنا و غصهخوردنا و ملاحظهکردنای دخترک رو میبینم و مدام خودمو سرزنش میکنم. پ.ن. درست که فکر میکنم میبینم مامان بابام هنوز معتقدن «نه، زشته، آدم باید محترم و بزرگوار باشه». اونا هنوز به اصالت رفتار معتقدن، نه اصالت اعتراض. رفتاری که به اسم احترام گذاشتن به خانواده، عملا منجر به تن دادن به اصولی میشه که لزوما اصول درستی نیست. این مهارتها رو خودم منم طی همین چند سال اخیر کسب کردهم. و تو خونوادهم بابت مواضع اعتراضیم یک ضد ارزش محسوب میشم تازه. |
یه وقتایی هم هست که ترجمهی تحتالفظی اکسپکتو پاترونوم در مقابل دیوانهسازهای زندگیت میشه این که «گو فاک یورسلف هانی، آی دونت کر انی مور».
|
دارم کتاب «یک زن» آن دلبه رو میخونم این شبا. توصیفهای کتابو دوست دارم. منی که از زنبقدره گرفته تا مادام بوآری تا کلیدر تا خانهی ادریسیها از توصیف فراری بودهم همیشه و فقط با چشم اسکن میکنمشون، با نثر و مدل توصیفهای این کتاب دارم حال میکنم. عجیب. و عجیبتر اینکه به طرز بیربطی، کاملا نمیدونم چرا و بیربط، منو یاد نوع توصیفهای بیژن نجدی میندازه. توصیفها کاراکتر دارن. اکت دارن تو خودشون. اکت دارن و هندسه و پرسپکتیو.
|
Wednesday, July 12, 2017
نامهی وارده:
سلام اونباری که نامه نوشته بودم حالم خوشتر بود، الان کمی کلافهم. بیشترش از گرماست. دیشب گریه کردم از گرما از اینکه امیر درکم نمیکرد که چهقدر گرممه و در مورد زاویه و بالا پایینی پنکه دم اتاق با من جَر میکرد. الان دراز کشیدهم، رو رختخواب دونفرهمون که در واقع دوتا تشک کنار همه رو زمین، با روتختی دستدوز هندی که سیاهه، روش نقش و نگارای ماهی و فیل و درخت و آدم داره. از بعد از یه قصهای رنگ سیاه برام جادویی شد. تو داستان هفتپیکر نظامی رو خوندی؟ قصه میرسه به جایی که هفتتا گنبد هر کدوم یک رنگ بر اساس هفت سیاره برای هفتتا زن ساخته میشه، یکیش سیاهه، و زن هندی انتخابش میکنه. قشنگی قصه اینجاست که ما داریم یه قصه میخونیم پادشاه از زن هندی یه قصه میخواد زن تعریف میکنه تو بچگیش زن سیاهپوشی میومده قصر براشون قصه میگفته یکی از قصهها در مورد پادشاهی بوده که هرکی از اونجا رد میشده رو مهمون میکرده و پذیرایی و بعد ازش یه قصه میخواسته، و اینجا قصهی سیاهپوش تعریف میشه... قصه قصه قصه قصه. من عاشق قصه و داستانم. یکی از کارایی که میکنم اینه که نامه میخرم. اینبار جمعهبازار همهی نامههایی که به آدرس محمود محمدی، سربازی در کرمان بود رو خریدم و خب خیلی قصهی واقعی عجیبیه. نامهها از مادر پدرش دوستش خواهراش پسرداییش و پروین معشوقهشه. تو نامههای پدر مادرش مدام از اینکه این به دردت نمیخوره و دوست ندارهست و نامههای دختره چیزای دیگه. من از نامه خوشم میاد. تو اولین زنی هستی که برات مینویسم. باید برم استانبولی که بار گذاشتمو خاموش کنم، آبدوغخیارو آماده کنم، و میز ناهارو بچینم. پ. ن. شاید تا شب باز بنویسم، خسته نشو، جوابم لازم نیست بدی، ولی بخونتم. هیجدهم تیر نود و شش رو به پنجرهی رو به درخت بادام |
Tuesday, July 11, 2017
دوستم نوشت بچهها من یه کشف بلاگری قشنگ کردم. نوشت فهمیدهم یکی از راههایی که دوستان مذکر دورم از دستم خیلی ناراحت میشن اینه که ازشون تو وبلاگم ننویسم. نوشت ورود اسمشون به وبلاگ یه جور تیمسار شدنه مثکه. خندیدیم کلی. گفت فکر کنم اصلا گاهی میان تو رابطه به عشقِ رو «پرده» رفتن. بهجور درجهی نظامی. فلانی سرباز صفر موند. خندیدیم.
یادمه یه بار آقای سین وسط گلایههای تمومناشدنیش بهم گفت اصن میدونی چیه، ما اینهمه با هم رفتیم سفر، اما تو هیچوقت از من ننوشتی. هیچوقت هیچجای وبلاگت نبودم من. حالا دقیقا وقتی داشت اون حرفا رو میزد تو خونهی من بودا، ولی انگار تا وقتی نوشته نمیشد تو وبلاگ، خودش خودشو به رسمیت نمیشناخت. میگفت من نمیدونم کجای زندگی توام. چرا؟ چون خودشو تو وبلاگم پیدا نمیکرد! میگفتم بابا، الان تو توی خونهی «من»ی. الان با هم تو فلان هتل فلان جای دنیاییم. بعد تو منو ول کردی چسبیدی به اینکه وبلاگم داره چی میگه؟ به خرجش نمیرفت اما. حضور من اهمیتی نداشت. ثبت براش مهم بود فقط انگار. ثبت به مثابه اعلام عمومی. بهش گفتم وبلاگمو نخون قول داد نخونه. ولی آخرشم سر وبلاگ باهام بریکآپ کرد. گفت از رو وبلاگت معلومه تو رابطهای. میگفتم هانی، من حی و حاضر وایستادهم اینجا دارم اعلام میکنم تو رابطه نیستم! میگفت نه، اِلّا و بِلّا تو رابطهای. اونجا بود که لیترالی مقولهی مرگ مؤلف خورد تو صورتم. یه بارم یکی دیگه از دوستام سر یه شخصیتی تو وبلاگم باهام بریکآپ کرد که طرف اصن وجود خارجی نداشت حتا. پ.ن. به نظرم این پست ادامه داره. الان اما نه که تو استراحت مطلقم، تایپ کردن داره به گردن و شونه و کمرم فشار میاره. |
او این ده را دوست دارد، با میدانش، و درختان زیزفون که عبور آدمها را تفسیر میکنند. کلیسا که زنگها را به صدا در میآورد و ناقوس که خم میشود. نوعی خط منصّف چنانکه گویی زمان از حرکت بازایستاده است، لحظهای پیش از افتادن. لحظهای پیش از برخاستن. ادراکی از یک جهانِ به سکوت وادارنده.
یک زن --- آن دلبه Labels: UnderlineD |
تنها بازدمی خفیف. روی بالش بیمارستان، زنی گونهاش را پنهان میکند.
یک زن --- آن دلبه Labels: UnderlineD |
Monday, July 10, 2017
ربیع به این میاندیشد که نه او و نه کرستن نیازی نیست انسانهای کاملی باشند؛ آنها فقط باید با علامت به هم نشان دهند که میدانند گاهی زندگی کردن با هر کدامشان چهقدر سخت میشود.
برای داشتن روابط خوب، نیازی نیست دائماً عاقلانه رفتار کنیم؛ تمام مهارتی که نیاز داریم این است که چند وقت یکبار بتوانیم با روی گشوده اقرار کنیم که شاید در یکی دو موقعیت، احمقانه رفتار کردهایم. سِیر عشق --- آلن دو باتن Labels: UnderlineD |
Sunday, July 9, 2017
سرپیچ لامپ اتاقخواب خرابه. مدتهاست. مدتها که یعنی سالها. سالها که یعنی حداقل از چار سال پیش به اینور، از آخرین باری که یه دوستپسر فنی داشتم. بابا هم هر بار میاد خونهمون، اینقد چیزای مهمتر داریم درست کنه که هیچوقت نوبت به سرپیچ اتاقخواب نرسیده. بعد حال سرپیچه اینجوریه که یه چند روز کار میکنه، بعد دو سه شب کار نمیکنه، بعد محلش نذاری باز یه هو خودش نصفشب روشن میشه و به همین منوال.
دو هفته پیش داشتم موبایلمو با آیتیونز سینک میکردم که یههو شمارهی یه آدم مهمی رو گوشیم افتاد اونقدر که از دیدن اسمش هول شدم موبایلو از کابل کشیدم بیرون و اینا. سپس شبش دریافتم یه سری چیزای موبایله دیگه سر جاش نیست. میرفتی تو ستینگ، یه سری از آپشنای مهم گوشی دیگه نبود. یه سری از اپمپا و فایلا و عکسا و اینام نبود. به آیتیونز هم که وصلش میکردم، آیتیونزم نمیشناختش. امکان احیای بکآپ قبلی رو هم فعال نمیکرد برام. یه خورده بهش ور رفتم و یه خورده سرچ کردم و چیز زیادی دستگیرم نشد. دکترِ مکام هم ایران نبود. اعصاب هم نداشتم حوصله هم نداشتم، لذا بیخیالش شدم. دو سه روز بعد تصادفی دیدم ا، فلان آپشن توی ستینگم برگشته سر جاش. رفتم نگاه کردم، دیدم اپهام و موزیکام و عکسام و فایلامم برگشتهن حتا. ماهی که گذشت، خرداد، یکی از بدترین و پرتنشترین دورههای زندگیم بود. بعد از مدتها خوشگذرونی و بیخیالی، یه هو هزارتا مشکل مختلف از جوانب مختلف زندگی هوار شد سرم. بریدم یه جا دیگه رسما. هیچ کاری از دستم برنمیومد و حتا در کمال شگفتی دیدم دیگه مث سابق آدمایی رو هم ندارم که کمکم کنن. تق. اعتماد به نفسم شکست. در ته چاهِ خود-زنی و هیچکاریازدستمبرنمیادگی و خود-لوزر-بینی و الخ، آخرین تعالیم تراپیست بزرگوارم رو به خاطر آوردم و به خودم دو سه هفته فرصت دادم که بداخلاق باشم سگ باشم بیحوصله باشم افسرده باشم ناامید باشم منفعل باشم بخزم تو غارم و فریاد وای چه بدبختم من سر بدم در خلوت خودم. امروز که بیدار شدم اما، اونم در وضعیت درد و استراحت مطلق، دیدم ا، خیلی سرپیچطور حالم بهتر شده. دیدم ا، مث قبلنا حوصله دارم امید به زندگی دارم حتا علاقمندم کارای عقبافتادهمو انجام بدم و الخ، بیکه فشاری بالا سرم باشه، باکه حتا گواهی پزشک دارم که الان معافم و باید تعطیل کنم برم. دو تا تلفن هم از صبح تا حالا بهم شد، که طی اونا بهم اعلام شد دو تا از خارشای مهم مغزیم که خیلی فرسایشی شده بود برطرف شده. باورم نمیشد. بیکه خودم هیچ تلاشی کرده باشم. زمانی که ناامیدِ ناامید بودم از کار کردن اون آپشنا. میخوام بگم آدم هنگ میکنه یه وقتایی. وقتی هم هنگ میکنه دیگه هیچیش درست کار نمیکنه. دیگه هیچی سر جاش نیست. فلج میشی. جسمی و روحی. اگه آدم یاد گرفته باشه اون فلج موقت رو به رسمیت بشناسه، به خودش اجازه بده که بگه آقا، من همهی تلاشمو کردم، بیشتر از این دیگه از دستم بر نیومد، بیشتر از این زورم نمیرسه؛ و اگه بتونه این دورهی فلج رو پشت سر بذاره، بدون اینکه گیر کنه و آسیبرسانی کنه به خودش و اطرافیانش، دست از سرزنش مدام خودش و دیگران که برداره، بعدش، بلافاصله بعدش سیستم خودبهخود از هنگ مود خارج میشه. یه روز صبح از خواب پا میشی، میبینی برگشتی. میبینی دیگه دنیا مث قبل خاکستری نیست. میبینی باتری داری و قادری از جات بلند شی بری مشکلاتتو حل کنی، ولو با شعبدهبازی، ولو بالصین. آیرونیک ماجرا فقط اینجاست که درست امروز که به لحاظ روحی قادرم از جام پاشم، فیزیکلی استراحت مطلقم. آقای یونیورس؟ اوهوم. یه وودی آلن گندهست. |
موفق شدم از فرط فشار کاری و استرسهای محیطی و محاطی خودم رو به جهان افقی و لااقل سه روز استراحت مطلق برگردونم دوباره. بعد از دو هفته مدام خونه نبودن، دخترک طی یک اقدام اکسپرسیو، برام پنکیک درست کرد با یه بشقاب میوه آورد تو تخت. چند دیقه از آپلود کردن عکسش تو اینستا نگذشته بود که مامانم زنگ زد بهم اطلاع داد آقای پدر داره میاد ویزیتم کنه. آقای پدر مهندس برقه. منتها برای دل خودش طب مدرن و سپس سنتی و هماکنون تغذیه خونده و یه جورایی یه ابوعلیسینای تحت ویندوزه. هیچی دیگه، خیره شده بودم به سقف که بابا اومد، با یه تعداد روغن موغن و بساط بادکش و حجامت و الخ.
الان؟ تنم بوی عطاری و معابد هند میده و یه ماساژ اسپا-طور از بابا گرفتهم که البته کمی تا قسمتی اکوارد بود راستش، و؟ و زیر تخت و روی دیوار تعدادی زالو دارن در مسیر باد کولر تردد میکنن. |
من غلام خانههای خلوتم. تنها نبودن، خلوتی از آنِ خود نداشتن، و مدام در معرضِ «دیگری» بودن مرا فرسوده میکند.
ویرجینیا علیزاده Labels: las comillas |
به آقای ر میگویم غریبم. آقای ر که گاهی حرفهایی میزند که معلوم نیست خودش چقدر به آن ها باور دارد، در جیباش آماده دارد، میگوید برو با مردم آشنا بشو. میگویم در جانب سایه دنیا زندگی میکنم. آنجا که خورشید غروب میکند. و در جانب سایه خود. نگاه کردم دیدم در شهر تنها گداها سلام میکنند. با سین به دیدن فیلم انییس وردا رفتیم. خدا قسمت شما هم بکند. چند قطره اشک هم ریختم. حالا دیگر نمیدانم برای چه گاهی گریه میکنم. جایی مرد جوان عکاس انییس وردای پیر را در صندلی چرخدار گذاشته و به یاد گدار در موزه لوورِ قرق میدواند. انییس مانند بچهها از برابر نقاشان بزرگ که میگذرد نامشان را صدا میزند و نام تابلوها را و دستها را به هم میکوبد. فکر میکنم موزه لوور خالی و خلوت مرا به گریه انداخت. گورستان بود. جایی هم رفت بر سر تربت کارتیه برسون. قبرستان کوچکی بود در میان نباتها و علفها. تنها چند قبر. آخر فیلم قرار بر این شد که بروند یا مرد جوان عکاس را ببرد به دیدن گدار. گدار قالشان گذاشت. در و پنجره خانهش بسته بود و بر در روی شیشه چیزی نوشته بود که بغض انییس را شکست. چیزی یادآور گذشته. شام میخوردیم که سین پرسید چرا گدار نیامد. گفتم چون گدار است. گفتم به خاطر سینما. یک کریتیک سینما نوشته بود یک بار دیگر گدار نشان داد که « از نقطه نظر انسانیت چه آدم کریهیست». البته آقای کریتیک خود فهمیده بود که انسانیت اینجا هیج نقش و ربطی ندارد. منتهی خوش داشت که ناسزایی بار گدار کند. تصور کنید گدار در را باز میکرد و سلام و احولپرسی و میرفتند و مینشستند و چای میخوردند. گدار حالا دیگر غارنشین شده است. سالک در میبندد. در جانب سایه زندگی میکند تا مرگ فرابرسد. Labels: UnderlineD |
Tuesday, July 4, 2017
...با «اینها» نبودن، از «اینها» جدا بودن حداقل وظیفهی آدم به خودش بود.
نامه به سیمین --- ابراهیم گلستان Labels: UnderlineD |
Monday, July 3, 2017
تو این پونزده سال اخیر، تنها کسی که همیشه روش حساب کردهم و هیچوقت پشتمو خالی نکرده، آقای کا بوده. نو متر وات که کجا بودهم و با کی بودهم، حتا یکبار هم از زندگی شخصیم سوالی نکرده که جواب دادن بهش برام سخت باشه و در عین حال همیشه استیبلترین، نزدیکترین و محرمترین آدم زندگیم بوده. از ۲۷ سالگیم که عاشقش شدم تا الان که عزیزترین دوستمه.
«عشق سالهای وبا»م. |
Saturday, July 1, 2017
پیرو پست قبلی، اگه حالتون بده این سریالو نبینین. من تو همین دو سه روز درحالیکه تو یکی از بدترین شرایط روحی زندگیمم و درحالیکهتر سعی کرده بودم تو این مدت فقط هری پاتر بخونم و از همهچی دوری گزینم، سریالو دیدم. خیلی خوشساخت و خوشپرداخت بود، به جز پایانبندیش البته، و صد البتهتر که بد بودن حالمو تشدید کرد.
حالِ بعدش حالِ بعد از دیدن فورس ماژور بود. یا بنیشمنت. یا ریترن زویا گیتسنف. لذا؟ لذا به دخترکم توصیه کردم بشینیم با هم حتما داگویل ببینیم، و فانی گیمز! (باید وزیر تدبیر بشم اصن). چرا؟ چون دخترک خیلی نایس و باملاحظهست و زیادی مراعات اطرافیانو میکنه و نیکول کیدمن توی بیگ لیتل لایز منو صاف برد سراغ نیکول کیدمن توی داگویل. داگویل؟ داگویل خودش به تنهایی یه مکتب فکریه. |
از فيسبوك حامد صرافى:
چند روز گذشته را به تماشای مجموعه هفت قسمتی «دروغهای کوچک بزرگ» گذراندم و تماشای آن را به شما (اگر تا بهحال ندیدهاید) توصیه میکنم. مجموعهای که در دلش با پرداخت و اشاره و بسط تامل برانگیز مجموعهای از مسائل حساسیت برانگیز همچون «خشونت خانگی»، «آداب زناشویی»، «تربیت فرزندان» و... میتواند تا مدتها ذهن شما را درگیر کند. اینکه چطور بهسادگی همه چیز ما میتواند با یک بحران، با یک شک، با یک دروغ، با یک شایعه و... از بین برود. اینکه چقدر پشت این ظاهر برازنده در دل خانههای ما در همه جای این عالم تنش آشکار و پنهان خوابیده است. معتقدم این مجموعه در کنار «پاپ جوان» سورنتینو -البته در کهکشانی دیگر- جزو بهترین آثار سازندگانشان هستند و خب نشان می دهد چقدر از مدیوم شان درست استفاده کردهاند. جدای قسمت پایانی (که من با جمعبندی آن مشکل ویژهای دارم و کمی آن را باب روز میدانم) خود مجموعه شاید نشان بدهد چرا فیلمهایی همچون «وارونگی» و «ناهید» و آن اشارات فمنیستی در دل آن قصهها برای من در سینمای ایران کار نمیکند و چرا همچنان ما در سینما و تلویزیون ایران حسرت به دل تماشای یک پرداخت درست و حسابی با جزئیات فراوان درباره مشکلات و معضلات امروزمان و بخصوص زنان رنجکشیده این روزگار در هر طبقه و قشر و با هر گذشته و حالی هستیم. این مجموعه مرا وا داشته که حتما دربارهاش پادکستی بروم و امیدوارم بیشتر در این باره با مهمانی صحبت کنم. پس تا آن موقع باز توصیه میکنم حتما حتما این مجموعه را ببینید بخصوص شما خانومها و بخصوصتر(!) شما آقایان عزیز.
Labels: UnderlineD |