Desire knows no bounds |
Wednesday, April 30, 2008
در اتاقخواب من، در آن مثلت آفتابی، ساعتی پس از برهنهگی، وقتی تمام جلای صنعت از چشم و لب تو میریخت و میگریخت و فراموش میشد، و تنها طبیعت برجای میماند، در آن لحظه چشم تو باید میآمد و به تماشای خودش مینشست. کاش در آن لحظه زمین و زمان آینه میشد و تو، آن حیوان پرستیدنی زیبا را که برهنه و ناب و بدوی در بستر من بود میدیدی، تا برای همیشه از رنگها میگریختی و چشم و لبات را آزاد میکردی.
شب یک شب دو ، بهمن فرسی [+] |
Sunday, April 27, 2008 ... |
کلهی صبح اين رفيقمون تلفن زده که چی؟ که برو کلاس آشرشتهپزی ثبتنام کن! چرا اونوقت؟ که جورج کلونیتون داره مياد ايران آشرشته و قورمهسبزی و باقالیپلو بخوره!
ظهر اومدم تو اينترنت، يه ایميل داشتم و دو تا آفلاين که: جورج کلونی داره مياد ايران. حالا تا اينجاش باز قابل درک بود، اما وقتی استاد يه درس دو واحدی برداره اساماس بزنه که رفيقتونم که داره مياد، ديگه يعنی نه تنها جای شک، که حتا جای ترديد نيست که من آدم ضايعيم اصولن. انصافن موندهم اين آقای يونيورس با هر ترفندی تونسته باشه جورج کلونی رو راضیش کنه که پاشه بياد ايران، اما چهجوری میخواد با هم آشنامون کنه؟! گمونم خودش هم در بحر تفکر و چه کنم شناوره هنوز! ولی خدائيش تا همينجاشم دمش گرم!! |
دو سه روزی میشود که گير کرده. يک غرهايی که مخصوص همين روزهاست. نه که تازه باشدها، نه؛ سالخوردهتر از اين حرفهاست. اما مثل يک همچين پريروزهايی هی داغ دلش تازه میشود و میآيد بالا، تا بريزد بيرون و خلاص.
دلم خواسته بگويم «خوب که چی؟»، گيرم رفتی و از جلوی چشم من قايم شدی و پای حرفت هم ايستادی و هنوز هم دوام آورده باشی، دوام آورده باشيم؛ کجای قصهمان عوض شد که از حالا به بعد بشود؟ هنوز من همان آدم هميشهام، تو همان؛ دوستیهامان و هم-رنجاندنهامان و غرهامان و خواستهها و ناخواستههامان هم همان. گيرم سال به سال سراغی از هم نگيريم و، من که هستم توی وبلاگم، تو اما رد گم کنی و آفتابی نشوی. وبلاگم را که میخوانی، روال روزهام را که میدانی؛ نمیخوانی/نمیدانی؟ هه، بیخيال دوستجان، لااقل من و تو ديگر آنقدر جوان نيستيم که به اين خوشخيالی باشيم که، هستيم؟ موهامان هم که به سلامتی دسته دسته سفيد شده، در آسياب همين حوالی. اينجورهاست که يک وقتهايی مثل پريروزها، دلم میگيرد که ای بابا، آخرش هم ياد نگرفتيم به خودمان سخت نگيرانيم. کاش لااقل چيزی عوض میشد، دردی درمان میشد، گشايشی میشد، نمیدانم. اما اينرا میدانم که بعضی دوستیها هست که ديگر کارش از زمان و مکان میگذرد. میروی توی رگ و پی آدم. صبح به صبح تا شب به شب با تو هست، بیکه ببينیش، بیکه حواست باشد. حالا من اينور دنيا باشم، تو آنور دنيا، من بیخبر، تو باخبر... چيزهای خيلی کوچکتری هست که در کسری از ثانيه ياد هم میآوردمان، آنها را که نمیشود قايم کرد که، میشود؟ نمیدانم.. اينها را هم که گفتم، گمانم از سر دلتنگی بود که يکهو سرريز کرد. وگرنه که لابد صلاح کار مملکت خويش را خودت میدانی. |
Saturday, April 26, 2008
سالاد شلهقلمکار
به جای اینکه چندین وبلاگ بخوانید ، وبلاگی مثل آزموسیس را چندین بار بخوانید . به جای اینکه چندین کتاب بخوانید ، کتابی مثل هاکردن یا قصه های قر و قاطی را چندین بار بخوانید . [+] در گوشهای از کائنات مجازی، در فضایی که هیچ لینکی به آن نمیرسد و هیچ یو.آر.الی برایش ثبت نشده، یک کلونی بزرگ از وبلاگها خوش و خرم برای خودشان زندگی میکنند، بیآنکه هیچ ارتباطی با وبلاگهای دیگر داشته باشند، بیآنکه در هیچ رولینگی پینگ شوند و بیآنکه هیچ گوگلبازی با کلیدواژههای حدفاصل ناف و زانو به آنها برسد. در نظر بگیرید پاپوآ گینه نو یا آمازونیا را هـیـفـسد سال قبل. در نظر بگیرید اتوپیایی را در پس پشت دامنههای زاگرس که پای هیچ بنیوبلاگی به آن نرسیده و هیچکس تابحال کامنت نگذاشته که وبنازیداریبهمنمسربزن. نژاد جداگانهای از بلاگها که حلقهی گمشدهي داروین هم نمیتواند آن را به بلاگستان کنونی پیوند بزند. [+] از کولونی بدم میاد که یهو یه مشت آدم جوگیر عین هم میشن و عین هم حرف میزنن و عین هم مینویسن که خودشون میرن قربون هم میرون و خودشو میگن واااهاااای که چه ما باحالیم! چرا من اعصاب آدما رو ندارم آخه [+] |
- تو که هنوز اينجايی که! چرا نرفتی بيرون پس؟!
+ نشد. - چرا؟! + آیپادم شارژ نداشت. |
Friday, April 25, 2008 سيزده به در بود گمونم، که دخترخاله و دخترعمههای تينايجر بزرگتر همهگی بسيج شده بودن دسته جمعی پيکهای نوروزی نوه کوچيکترا رو حل میکردن! بعد ازون سری تکاليف نوروزی، يه سفرنامهنويسیش هم خورده بود به تور ما. از طرح روی جلد و سر و ته بندیش گرفته تا اديت و پرينت عکس و الخ. طی اون پروسه، يه نگاهی به يادداشتهای دخترک کردم، ديدم عوض سفرنامه بيشتر يه گزارش معمولی نوشته که فلان روز فلان جا رفتيم، فلان کار را کرديم و الی آخر. نشستم يه خورده توجيهش کردم که فرزندم، اينجوری که به درد نمیخوره که، سعی کن نوع نوشتنت رو به کل عوض کنی. از حسای خودت بنويسی، ازونا که دلت میخواسته يا بدت ميومده يا دوسشون داشتی يا هر چی. بعد يکی دو تا نوشتهی اولش رو براش بازنويسی کردم که روال کار بياد دستش. اونم انصافن نکته رو رو هوا زد و نشست همهرو دوباره بازنويسی کرد. يه جاهايیشم که هی میرفت تو خاکی میآوردمش تو راه، يه خورده چاشنی طنز هم قاطیش کردم و خلاصه چيز خوندنیای از آب دراومد آخر سری. سر و وضع ظاهریشم با يه خورده قرطیبازی خوشگل شد و برد تحويل داد.
بعدنا شنيدم که نه تنها سفرنامههه تو خونواده هی دست به دست گشته و همه نشستن تا تهش خوندهن، بلکه تو مدرسه و تو خونوادههای اوليای مدرسه هم گشته و کلی خواننده به هم زده برا خودش. جايزهی بهترين سفرنامهی نوروزی رو هم گرفته حتا!
چند وقت پيشا دخترخاله کوچيکه زنگ زده بود که مدرسهمون يه کارگاه هنوری گذاشته که میتونيم مهمون ببريم، من میخوام به جای مامانم تو رو ببرم. میگم خوب مامانت گناه داره که. میگه نه بابا، تو باحالتری، من به همه گفتم دلم میخواد دختر تو باشم، دوستام دلشون میخواد ببيننت. بعدم مامانم که ازين کارا سر در نمياره که!
قبلترش اون يکی دخترخالههه زنگ زده که نمايشنامهی طنزی که برا دهه فجرشون نوشته بودم اول شده قرار شده برن منطقه!
ازونجا که کلن من زياد پيشنهادهای دوستانه از ردههای سنی زير دال دريافت میکنم و مورد علاقهشون واقع میشم؛ اينه که گمونم اگه يه مقدار در گروه سنی فعلیم تغيير ايجاد کنم و دامنهی فعاليتهام رو به گروه سنی الف و به و نهايتن جيم معطوف کنم، احتمال آهو شدنم وجود داره!
|
ازونجايی که اصولن من برای هر اتفاق شکمانهای پايهم:
يکی از بساط مورد علاقهی من به هنگام فيلمبينیهای شبانه، دلستر هلوئه با ترکيب بادوم زمينی و يه تنقل(لابد به معنای مفرد تنقلات!!) ديگه که معادل فارسیش نمیدونم چيه(چون تو ايران نداريم کلن همچين چيزی و اسم خاور دوریش هم سِمبهست!) که يه ترکيب طعمی تند و تيز بینظيره و جون داده واسه فيلمهای محترم سر و ته دار. اما خوراکی فيلمای ژانر فان و پسرخاله فرق میکنه. معمولن با چای و کيتکت شروع میشه و به سالادی، سيبزمينی سرخکردهای چيزی میرسه. يه وقتايی هم که مصالحش موجود باشه، سيبزمينی رو میشه تو آبِ گوشت پزوند، بعد حلقه حلقهش رو تو روغن يه تفت ملايم داد به اضافهی مقاديری فلفل قرمز و سبزی معطر، جون میده واسه فرندز-بينی و محصولات مشابه. ديگه کسادترين حالتشم همون چيپس و ماست خودمونه، از مزمز گرفته تا پرينگلز بهاضافهی ماست موسير چوپان. حالا ديگه هيچکدومش اگه نبود، میشه گوجه فرنگیای، کرفسی، سيبی چيزی گاز زد و فيلم رو گذروند به هر طريقی. گوجه سبز، انگور قرمز بیدونه، خربزه، خرمالو، انار دون کرده و ذغال اخته هر کدوم بسته به فصلشون مخصوص پروانهگیهای پای مونيتورن. بعد بايد اعتراف کنم تو اوج فرندز-بينیهام، کار من حتا به شبی يه تغار آبدوغخيار خوری هم کشيده بود بسکه اينا میخوردن، آبدوغخيار غليظ با سبزیخوردن خورد شدهی تازه توش و کشمش سبز مفصل و چند پر گل محمدی و مقادير قابل توجهی گردو و کلی يخ! |
خانوم جان
اين بستهی فرهنگی شما عجالتن دو سه شب ما رو ساخته، بد-لی مراتب سپاسگزاریمون رو بیهيچ نقطه و الفبای بيگانهای رسمن اعلام میداريم |
آقا مثکه ما دستیدستی کار ياد داديم به رفقا! نچسبونيد پدر من، نچسبونيد اين دو نقطه دی رو به همين ماچماچهای آبکی و عاشقتمهای الکی، غلط کرديم اصن! بذاريد اين آخر عمری با دل خوش از دنيا بريم.
بعدم هرمس جان راه دور چرا، يه تُک پا بيا همين جاآفلاينی و جاميلی من، رفقای تیآیپرور جمعشون جمعه به سلامتی! آقا من تکرار میکنم، اشتباه کردم! |
Thursday, April 24, 2008
هرازگاهی تو خونهی ما يه کَرههايی يافت میشن که از خاور دور اومدن! بعد طعم اين کرههه رو فقط من دوست دارم. نه که فقط دوستش داشته باشما، عاشقشم اصن. بعد اين کرههه مخصوص صبحای بهاره. وقتايی که آفتاب پهن شده کف آشپزخونه و يه باد يواش خنکی از لای پردهها مياد تو، هيشکی خونه نيست و صدای يه خانومی داره واسه خودش آروم پخش میشه، من طبق معمول دماغم يخ کرده و جوراب حولهای پامه و دارم با نون تست و کره و مجلهم حال میکنم. بعد اين طَعمه هميشه منو ياد صبحانههای ولايت غربت ميندازه. برا اولين بار که رفته بودم خريد، بسکه سواد نداشتم خطشونو بخونم محض رضای خدا يه کره که خوشگلتر از بقيه بود رو برداشته بودم و فردا صبحش عاشق طعم عجيب و خاصش شده بودم. البته بعدنا که سوادم زيادتر شد، تونستم کرهی معمولی هم پيدا کنم، اما چيزی از عشق اولم کم نشد.
بعد هميشه منو ياد يه چيز ديگه هم ميندازه. ياد صبحانههای دم ظهر کالج و همکلاسی سياهپوستم بابی. اولين روزی که وارد کلاس شد، خيلی خونسرد همه رو برانداز کرد و صاف اومد نشست پهلوی من. بعدنا که صميمی شديم توضيح داد که «تو لااقل از بقيهشون خوشگلتر بودی». حالا بماند که چه موجود سوئيت بانمک خنگی بود و همهی استعدادش فقط در زمينهی رقص شکوفا شده بود در زندگانی و الخ، اما چيزی که هميشه تو ذهن من موند نوع ارتباطی بود که تو اون مدت داشتيم. زبون مادری من که طبيعتن فارسی بود، زبون مادری اون فرانسه. هر دو مذبوحانه تلاش میکرديم زبان خاور دوری ياد بگيريم و چون هنوز ياد نگرفته بوديم با هم اينگيليسی حرف میزديم. بعد از يه مدت کوتاه خيلی با هم صميمی شدهبوديم، و اين صميميته خيلی سبُک و دلچسب بود. چرا؟ چون اينگيليسی زبون دوم جفتمون بود! بعد انگار حسای آدما به زبون دوم، غلظت زبون مادریشونو نداره. همهچی تو يه گيجی مطبوعی شناور میشه و تو همون سطح باقی میمونه. اصن انگار حس آدما تو ترجمه سبُک میشه، تيزیها و حاشيههاش گرفته میشه و در حد فان باقی میمونه. راست میگه ادريس. ديدی آدم چههمه راحتتر میگه «لاو يو»، به جای گفتن «عاشقتم»؟ يا «ميس يو»، به جای «دلم واقعنی برات تنگ شده که»، يا «ماچ يو»، به جای «چههمه هوس کردهم ببوسمت الان». انگار عاشق بودن به زبان فارسی، وزن و بار و آيينی داره که تو زبان دوم ازشون خبری نيست. انگار تعهد آی لاو يو از عاشقی کردن به زبون فارسی کمتره. انگار سخت پيش مياد که عاشق کسی باشی، اما زياد میشه که فال اين لاو شی. يا به شخصه برای خود من، استفاده از عبارت te quiero خيلی سادهتر و متداولتره تا نشون دادن حسم به زبون فارسی. لابد چون میدونم که مخاطبم اسپانيايی بلد نيست، و نمیدونه چههمه از ته دله اين te quieroی اسپانيايیها، و چههمه عاشقانهست، وحشيانهست، گستاخانهست، يا حتا جنسیتر و سک-سیتر. حالا هم که از زبان اول و دوم و سوم گذشته. حسهامون از واژهها تبديل شدهن به هزار و يک ايما و اشارهی ديگه. حسها پشت آيکونها و شکلکها و اصطلاحها قايم شدهن. پشت مخاطبهای بینام و نشان و امضاهای ناشناس و انانيمسها و چه و چه. لابد بسکه عادت کرديم خودمون رو سانسور کنيم. که عادت کرديم از ريجکت شدن بترسيم. ازين که حس طرف مقابلمون همارز ما نباشه احساس کوچيکی کنيم. اينه که نهايت ابراز احساساتمون میشه يه دو نقطه ستاره يا دو نقطه ايکس، که اونم به محض اينکه ببينيم هوا پسه يا اوضاع مشکوکه، يه دو نقطه دی اتچ میکنيم بهش که يعنی جو گير نشيا، شوخی کردم! عاشقهای قديم چههمه تکليفشون با خودشون و عشقهاشون و احساساتشون معلومتر بوده که. |
خیانت، قدم سوم عاشقی ست.
[+] |
به خانوم اپيلاسيونيه پيشنهاد کردم که آقا، لااقل بياين مثه املاکیها که نرخشون بر اساس متراژ خونهست، شما هم بر اساس سانتیمتر مربعی چيزی حساب کنين! ما که از پارسال تا حالا مساحتمون تغييری نکرده، حتا حجم و چگالیمون هم که ثابت مونده، يههو چرا اينقد خرجمون رفت بالا!
بعد خانوممون خيلی شيک رفت يه منوی اپيلاسيون آورد، ديديم اهه، زودتر از من به فکرشون رسيده مثه املاکيا نرخ بدن. البته نه بر اساس متراژ، بر اساس جغرافيا و اقليم و همجواریها و الخ! خلاصه که کم کم سلمونی رفتن داره از دوبی رفتن گرونتر میشه. |
..در آخر يه پيامی هم دارم برای تمام جوونايی که اينجا رو میخونن. آقا خواستين موضوع برا پاياننامهتون انتخاب کنين، ترجيحن سراغ معبد و پرستشگاه و نيايشگاه و سکوتگاه و خلوتگاه و اينا نرين. وگرنه آيندهی شغلیتون میشه اينکه بهتون پروژهی طرح و توسعهی امامزاده «...» رو پيشنهاد میکنن. از ما گفتن!
بعد الان میخندين، ولی اصن بعيد نيست قبول کنينا، اصلن بعيد نيست! |
Wednesday, April 23, 2008
به نظرم وقتشه برم يه دوری تو مغازهها بزنم دو تا دامن اسپرت بلند بخرم که لابد يکیش بژه، يکیش خاکی، يا شايد حتا سبز تيره. بعضی وقتا آدم مجبوره دامن بخره.
پ.ن. آدما از کجا دامن میخرن؟ |
گاهی زندگی میشود پارهخطهايی که بايد از يکیشان بپری روی آن ديگری و همينطور تا ته. هيچ خط ممتدی نيست که بتوانی رويش تمرکز کنی، دنبالهاش را بگيری بروی يا چهمیدانم، لااقل در امتدادش کورمال کورمال راهت را پيدا کنی. بعد نتيجهاش اين میشود که آدم پناه میبرد به کاناپهی سبز و آنتو جا خوش میکند ساعتها و جُم نمیخورد و میخواند و میخواند و میخواند و گوش میدهد میبيند و يک خط هم نمینويسد. يک همچين وقتهايی کاناپهی سبز میشود قايق نجات و آدم را از ميان تمام پاره خطها و خطها و ناخطها نجات میدهد مینشاند سر جاش.
|
اول فکر کردم آقای پيک بادپا اشتباهی زنگ ما رو زده. بعد معلوم شد اشتباهی نزده. يه دستهی کوچيک موگه بود با يه کاغذ سبز يشمی دورش، و يه ياداشت که: هنوز هم گاهی اردیبهشت میشود.
|
Tuesday, April 22, 2008
طبق قوانين مورفی، وقتی ساعات يه کلاسی کمه و حيفه که با بحثهای صد من يه غاز به هدر بره، حتمن دو سه تا نخاله تو کلاس پيدا میشن که هر ده دقيقه يه بار بحثهای صد من يه غاز مطرح کنن.
طبق قوانين مورفیتر، اصولن تمام بحتهای جذاب زمانی مطرح میشه و گل میکنه که الردی نيم ساعته که زمان کلاس تموم شده. بر همين اساس، معمولن موتور آقايون اساتيد حول و حوش دقيقهی نود تازه گرم میشه؛ ايضن موتور آقايون همکاران! ولی علیرغم آقای مورفی و دوستان، من اصن عاشق اين بحثهای جانبی سر کلاسم، هر چهقدم که فک کنم کلن شهريههه رو ريختهم تو جوب. مخصوصن وقتايی مثه امشب که آقای استاد اونجوری از ته دل شروع کرد از کاغذ بیخطش مثال آوردن و اونجوری صميمانه و عاشقانه در مورد ديتيلهاش حرف زدن؛ که باعث شد من از راه نرسيده و شام خورده نخورده بشينم برای بار nاُم کاغذ بیخط ببينم با کلی درک بالاتر و الخ! -سلام لاغر جان، اصن بهتر شد نيومدی- |
من تا حالا نمیدونستم اگه يه آقای پدری بچهش رو بُکُشه، کلن طبق قانون قصاص نمیشه!
|
Monday, April 21, 2008
تو
آرزوی بلندی و دست من کوتاه |
نوشتن، نوشتنی که «بايد» داشته باشه بالا سرش، يه جورايی شبيه طراحی معماریه. از همون بدو تولدِ موضوع و کانسپت و ايده گرفته، تا نوشتن پيشطرح اوليه، تا ديولوپ کردن ايده از يک کلمه به يک صفحه، تا تبديل کردن کلمهها به خط و به سطح و به حجم، تا به فضا؛ تقريبن مشابه همين پروسه تو نوشتن هم اتفاق ميفته.
مشکل منم که به سلامتی کماکان پابرجاست. هميشه يه عالمه ديتِيل دارم تو ذهنم، بدون اينکه در قدم اول يه کليتی از ماجرا رو داشته باشم! تازه هنوز به قسمت کانسپتيفای کردن نرسيديم! اونجا که يه میشينی به هر خطیت يه کانسپت میچسبونی که يعنی مثلن من از بدو امر داشتم به اين ايدهها فکر میکردهم! خلاصه که حاملهمه عجالتن، تا فردا بريم سونوگرافی ببينيم جنين مبارک آدمه يا گوسفند يا توهم يا چی! |
سختترين کار نوشتن آن است که بدانی چه بايد نوشت.
«سيد فيلد» |
فک کن يه روزی برسه که همهمون مجبور باشيم چار دست و پا روی زمين راه بريم. چون اکسيژن هوا تموم شده و فقط تا ارتفاع شصت سانتی پوستهی زمين میشه نفس کشيد.
|
Wednesday, April 16, 2008
اصن تهران تا وقتی هی رستوران و کافهی جديد میشه توش پيدا کرد پير نمیشه که، دوستداشتنیه هنوز.
|
خودنويس درست، خودنويسیست که از ذهن شما عقب نيفتد.
ازين لحاظ آرتپن خودنويسترين قلمه برا نوشتن و خط کشيدن. |
میگم اين آقای يونيورس هم جزء اون دسته از مردايیه که خوب بلدن چه جوری يه زن رو لوس کنن ها. حالا من که کلن عادت ندارم جلو روی آقايون قربون صدقهشون برم، اما جا داره مراتب ارادتم رو لااقل اينجا اعلام کنم.
بعد ازونجايی که تجربه نشون داده وقتی آدم کارش يه جا گير میکنه و احتياج به کمک فوری و فوتی داره، آقايون گزينهی مناسبتری هستن و کمکتر میکنن، اينه که لابد برعکسش هم صادقه؛ سلام عليرضا. نتيجه: با توجه به شناختی که من از آقای يونيورس دارم، کار مکين و نازلی رو خودبهخود راه میندازه اگه يه خورده باهاش راه بيان، اما پيشنهاد میکنم آقای عليبی و آقای سيزيف با واسطهی مناسبتری درخواستهاشون رو مطرح کنن. بالاخره خودتون که آقايون رو بهتر میشناسين که! |
يکی از پديدههای چهرهپردازی پروردگار محترم، همانا خلقت آقای مهتاب نصيرپوره! يعنی آقای پروردگار برداشته يه چهره ساخته، بعد واسه يکیش تهريش گذاشته، واسه يکیش نه. اينه که يکیشون شده مهتاب، يکیشون شده مهراد؛ با همون خلق و خوی آروم و گيرا و همون تون صدا.
|
ازونجا که من عادت دارم يه جملهی کوچيک پيدا کنم و يه چند سالی بکنمش سرلوحهی زندگیم، بعد از شش سال مشق کارپهديم کردن و دم را غنيمت شماردن، به نظرم مياد گير دادهم به اين جملهی جديد که «بهترين راه برای رهايی از وسوسه، تن دادن به آن است».
در راستای اين سرلوحهی جديد، به تازهگی به يکی از وسوسههای قديمی زندگیم تن دادهام، باشد که خيالمان از بابت آهو نشدنمان کاملن راحت شَواد! |
ما دستهدومیها خوب یاد گرفتهایم وقتی به یک دستهدومی دیگر تلفن میکنیم، اصلن به روی خودمان نیاوریم که داشتیم تا همین دو دقیقه پیش، چهها میگفتیم و میکردیم داخل پرانتز، میرویم سر اصل موضوع و از کار و کار و کار حرف میزنیم.
[+] |
Tuesday, April 15, 2008
گفتم بمان، خنديد و رفت
يادم آمد آن وقتها که قرارم به رفتن بود، قرار هم نه حتا، حرف رفتن بود فقط، گفته بود نرو، بمان. در دلم گفته بودم ما که زندگیهامان اينهمه دور است از هم، اينهمه موازی؛ ماندنم چه دردی از تو دوا میکند! گفته بود هيچ، هيچ دردی؛ فقط نرو، بمان، باش زير سقف همين آسمان، گور پدر آسمانهای رنگارنگ ديگر. حالا يادم نيست قرارم را به هم زدم، حرفم را پس گرفتم يا بمانش به دلم نشست که نرفتم، ماندم. هنوز هم ماندهام آسمان آن جای ديگرک خوشرنگتر است يا بدرنگتر. از آن روز تا حالا خيلی گذشته. حالا اما بعد از اينهمه روز، يکهو بايد دوزاریم بيفتد که چه بود پشت آن نروها، بمانها. پشت آنهمه منطق و خطوط موازی و بديهيات زندهگانی و چه و چه. دل است ديگر لامصب. برو و نمان سرش نمیشود که. گاهی از دست میرود، گاهی میلرزد، گاهی میگيرد، گاهی پر میکشد، چه میدانم. گاهی هم میافتد در کوزه و خلاص! |
چند پلک دیگر نیز در دریچهء « دهکدهء جهانی » پروانه گی کردم
و چند شعر محمود درویش را یافتم تا به همین بهانه به درّی برگردانم و تا سپیده دم با شعرهای او بیدار ماندم. فکرش را بکن آدم چند پلک پروانه گی کند... [+] |
بعضی وبلاگا فريزر دارن تو داشبوردشون. يعنی وقتايی که سر حالن يا متريال دم دستشونه يا بیکارن يا تو مودشن، میشينن فرت فرت پست مینويسن میذارن تو بخش فريزر. بعد يه وقتايی که آنگاه و برعکسن، پستهای فريز شدهشون رو در ميارن میذارن ديفراست شه عوض پست تازه پابليش میکنن.
اينه که معمولن بهتره خوانندگان عزيز زياد دنبال تطابق زمانی مکانی حقيقی حقوقی يا کلن هيچ تناظر يک به يکی نگردن، يا اصن بگردن، سرگرميه به هر حال. |
Monday, April 14, 2008 |
بعضی فيلما هستن در زندهگانی، که آدم مجبوره، رسمن مجبوره بعد از تمومشدنشون به شدت احساساتش رو با يکی که ديده باشتش شر کنه. به درستی که ازين دست است Terms of Endearment.
|
Sunday, April 13, 2008
گاهی وقتا هست در زندهگانی که مهار کردن «الاغ درون» دشوار میشه. اينه که نه تنها خريت، بلکه جفتکمان میآيد شديدلی.
|
ُسلام ناشناسِ عزیز، سلام
خب اینجا اوضاع همیشه هم این طور نبوده. ما با هم نهار میخوریم. من کباب میخورم. تو را نمیدانم. بعد با هم سیگار میکشیم. من مالبوروی قرمز میکشم. تو را نمیدانم. ما با هم چای میخوریم. من لیوانی و کمرنگ، تو را نمیدانم. بعد من به تلفنها جواب میدهم. تو سکوت کردهای یا من نمیدانم داری با کسی صحبت میکنی. بعد برای من مهمان میآید. تو لبخند میزنی و صبر میکنی. این را میدانم. من دارم جلسهی کاریام را برگذار میکنم و میدانم که تو هستی. که گاهی یک دونقطهدی برایام میزنی (یا میفرستی، چه فرقی میکند.) بعد من دستشویی میروم و تو از شنیدن صدای ادرارکردنِ پرسروصدای من، خندهی یواش ملایمی میکنی. بعد دیرتر، من دارم کارهایام را میکنم و لابهلایشان، تو هستی و داری در سکوتِ معناداری، کتاب میخوانی. من دارم با کسی دعوا میکنم و تو هوایام را داری. طرف من هستی. این را میدانم اما ظاهرن، سکوت میکنی. بعد من جل و پلاسام را جمع میکنم و میروم و تو هنوز، هستی. بدرقهام میکنی و هستی. همیشه این دور و بر، یک جور ملایم و یواش و بیآزاری، هستی. این روزها، با هم هستیم و با هم میگذرد. بدون آن که حتا بدانی. بدون آن که واقعن باشی. (+) [+] |
Saturday, April 12, 2008
عاشق مسافرت شبم بسکه واسه خودش آيين داره. ديدی رابطهی ماشينا رو باهم تو شبای جادهها؟ ديدی چههمه انگار از يه خانوادهن؟ ديدی يه حرمت ساکتی بينشون وجود داره؟
من عاشق اون ايما اشارههای بیکلام بين ماشينام. اونجا که نور بالا میزنی استعلام بگيری طرف لاين مقابل خواب نباشه، بعد نزديک که میشه نورتو میندازی پايين نزنه چشمشو. يا اونجا که به هوای چراغ دادنای ماشين عقبیه، میکشی راست جاده و راهنمای چپو میزنی که يعنی بفرما. يا اونجاها که فلاشر رو میزنی که يواش، نخوری به من! يا اصن اون وقتا که میکشی کنار، موتور و چراغ و مراغ و همه چيو خاموش میکنی، سقفو باز میکنی و آسمون پر ستارهی ساکت رو نفس میکشی. بعد ديدی اين گودر و جیميلای نصفه شب، چههمه شبيه رانندگی تو شبن؟ وقتايی که پرانتز جلو اسم آدمه بلوپ، پررنگ میشه و تو هم يه شر میکنی که بلوپ، سلام. يا يههو میبينی جلو جیميلت يکی اومده نشسته تو پرانتز و تو هم ريپلایش میکنی، بیاونکه حتا هوس کنی بری سراغ مسنجر. بسکه شب، آيين داره و حرمت داره برا خودش. |
چون شعلهای
قد میکشم ميان بازوانت طعمهی حريق تنم میشوی . . . . به گوشم میخوانی: «ساحره» |
Thursday, April 10, 2008
میگويد: خوش به حالت.
لبخند میزنم به پهنای صورت و نمیگويم کجا بودی وقتی سراشيبی تپه را شروع کردم به دويدن و دور گرفتن و دور گرفتن، که فقط دور شوم از آن چند دقيقهی کنار نردهها، که تمام شود جای آن دقايق لعنتی، که دور بگيرم و ديگر دويدنم دست خودم نباشد با آن سرعت ديوانه وار، که آرزو کنم کاش الان يکی آن بالا به ذهنش برسد ته فيلم من را مثل «بهشت» تمام کند، که با همان سرعت ديوانهوار اوج بگيرم بالا بروم بالا بروم تا بشوم يک نقطه، تا حتا نقطه هم نباشم؛ هه، کجا بودی تمام آن ثانيهها را؟ که حالا آرزويت اين باشد که جای من باشی و خوشبهحالیات منی باشم که تا خود خانه دويدم از پلههای پشتی رفتم بالا روی هرهی تراس نشستم پشت به حياط که يعنی دارم منظرهی غروب و تپهها را تماشا میکنم. که اشکهام سرريز کنند و با خودم بگويم چه وقت بدی برای ترکيدن، خدا را شکر که قرمز نمیمانند چشمهام. خوش به حال من که حتا اشکهام هم بايد بهوقتش سرازير شوند و فکر کنم اگر کسی ديدشان بگويم از سرخوشی تپهها گريستنم گرفته يا چه. |
Wednesday, April 9, 2008
فالگير گفت
مهرهی مار داری وُ خط وُ خال خطهای دستت اما تمام به بیراهه میروند |
Tuesday, April 8, 2008
آقا اين نسل ما همهجوره نسل سوختهست اصن. اگه علم يه خورده زودتر، فقط يه خورده زودتر پيشرفت میکرد و همچين مقالاتی مثلن چار سال پيشتر از الان منتشر میشد، چه روابط عاشقانهای که به سردی و نابودی نمیانجاميد. و چه بسا حتا من هنوز داشتم تو همون وبلاگ اولیم مینوشتم!
زمان ما فقط يه سری کتاب شعر میذاشتن دم دست عشاق از همه جا بیخبر که «گلدان را آب میبايد داد» و «علفهای هرز را میبايد کند، با دست» و الخ، هيشکی نبود بگه بابا آب دادن کيلو چنده، يه خورده دوپامين تزريق کنيد برای ريفرش رابطهی عاشقانه، با ضمانت چهارساله! ديدما، که وقتی به خ.م. طفلی گفتم من حس میکنم ديگه عاشقت نيستم بچهم چههمه جا خورد و هی دنبال علت محکمهپسند گشت و آخرشم چيزی پيدا نکرد؛ نگو بعد چار سال دوپامين* من تموم شده بوده اما اون هنوز داشته. بعد من رابطهمونو بدون عينک هورمونی** میديدم، اون با عينک. اينه که به خاطر چند ميلیگرم دوپامين ناقابل شيش سال عاشقی و شيدايی و چه و چه همه دود شد رفت هوا! *ممکن است کسانی به این مولکول عشق معتاد شوند. آنها به مقادیر زیاد مواد آمفتامین مانند دوپامین، نور اپی نفرین ( norepinephrine ) و فنیل اتیل آمین نیاز دارند. از آنجا که بدن نسبت به این مواد شیمایی مقاومت پیدا می کند، برای رسیدن به همان درجه از حال، مقدار مصرف این افراد رفته رفته افزایش پیدا می کند. از این رو برای برآوردن نیاز خود ناگزیر ند روابطشان را مداوم تجدید کنند. **دانشمندان می گویند که پس از دوره معینی که بین یک سال و نیم تا چهار سال طول می کشد، بدن فرد به محرک های عشقی عادت می کند. پس از ایجا مقاومت در برابر مواد انگیزاننده ای همچون PEA، عشق شورانگیز به سردی می گراید. نرخ طلاق در سالهای چهارم ازدواج به اوج خود می رسد. در این زمان شالوده هایی شیمیایی عشق شورانگیز فرو می ریزد. ناگهان ایرداهای همسرتان را می بینید. تعجب میکنید که چرا عوض شده است. در واقع همسر شما احتمالا به هیچ وجه تغییر نکرده است؛ موضوع فقط این است که اکنون می توانید اورا بی پرده ببینید نه از پشت شیشه رنگی هورمون ها. پ.ن. نوشته: دوپامین و نوراپی نفرین ( که ساختاری بسیار مشابه آدرنالین دارد ) روی هم رفته موجب شادی، انرژی زیاد، بی خوابی، اشتیاق، بی اشتهایی و تمرکز می شوند. بیخود نبود تو اون چند سال من اونقدر فعال بودم و سه تا زبان ياد گرفتم و علیرغم مثل اسب خوردنم چاق نشدم هم! پ.ن.ن. لابد اگه شانس ماست که چار سال ديگه هم هورمون دوستیهای پنجسالهی دوم کشف میشه، هم آنتی هيستامين روابط وبلاگی، هم کنسرو جورج کلونی رو تو آقا دريانیها میفروشن. پ.ن.ن.ن. هم اعلام میشه در گوجهسبز مادهای به نام چارپامين موجوده که مانع انعقاد گلواژهسرايی میشه، بنابراين مصرفکننده تا پايان فصل بهار به گ.و.س.های خود ادامه خواهد داد. |
![]() |
Monday, April 7, 2008
سر و کله زدن با کامپيوتر جديد، مثه دفعههای اول س.ک.س میمونه با يه پارتنر جديد. آدم يه نمه غريبیش میکنه، نمیدونه دقيقن بايد چه رفتاری داشته باشه. زمان لازم داره که آدم به ادا اطوارها و سليقهها و کنجهای مختلف طرف مقابل آشنا بشه و قلقشو بفهمه. اينه که اصن اولای رابطه بيشتر ازون که دلچسب باشه، فقط بر حسب هرتز سیپیيو يا گيگ کارت گرافيک و رم و ايناست که جذابيت داره. وگرنه که خامه و اونقدر بايد باهاش سر و کله بزنی و زمان بذاری تا کم کم احساس تعلق کنی بهش، که حالا عکس بکگراوندش يا ستينگ مسنجرش يا حتا چيدمان آيکونهای دسکتاپش هر کدوم کلی حرف داشته باشن برا گفتن. که حتا از صدای فنش بفهمی وضعيتش در چه حاله يا وقتی اوضاع احوالش سنگينه و داره رندر میگيره، بدونی که حتا ممکنه بازکردن يه برنامهی کوچيک اضافی کل سيستمش رو به هنگ دچار کنه.
-سلام مهندس- |
میخوانی خودت لابد خبرها را. چه حجم ناامیدکنندهای این جغرافیا را گرفته در خودش. یک کتابی را یک عزیزی سفارش کرده بود به نام «داستان بیپایان»، شرح سرزمینی رویایی بود که پسرکی سفری اودیسهوار در آن داشت. شوالیهای بود مامور به یافتن راهی برای شکست تودهی نامعین سیاهی که داشت سرطانی رشد میکرد و موجودات و مخلوقات سرزمین رویاها را در خودش نیست میکرد. جاذبه داشت این غول سیاهی. نزدیکت که میشد دلت میخواست خودت را به تمامی در آن بیندازی و تمام بشوی. به همین سادهگی. یکهو میدیدی داری یک قسمتهایی از وجودت را برای همیشه از دست میدهی. میدانی پسر؟ اینجا هی دارد آن تکههای مرواریدی که دلت را بهشان خوش کنی، نایابتر میشود. هردفعه باید بهانهی کوچکتری پیدا کنی برای سپریکردن.
... تاریخ آدم را غمگین میکند. برعکس جغرافیا که هی تخیلت را پروار میکند. این را تازه فهمیدهام. ماندهام چهطور آن همه سالهای نوجوانی، تاریخ را دوست داشتم و از جغرافیا خسته بودم. شاید قصه را دوست داشتم و تاریخ قصه بود برایم. حالا که رفتم در دههی چهارم، برای خودم تاریخ دارم. وقتی صحبت بیستسال میشود، درک میکنم زمان را. خاطره و تصویر دارم از بیست و اندی سال قبل. حالا مثلن، وقتی تاریخ این سه دههی اخیر را میخوانم، دلم بیشتر میگیرد. خیلی چیزهایش را یادم هست هنوز. آن سیاهی که برایت تعریف کردم، تمام قصهگیِ تاریخ را در خودش بلعیده. چیزهایی مانده که هی افسوس میخوری از یادآوریشان. شرمت میآید که چهطور، هی فرو میرود همهچیز، در این جغرافیا. ... داشتم مقالهای میخواندم در باب شیمیِ عشق. شهروندِ یکی از هفتههای اسفند بود انگار. بینظیر! نشسته بودند عشق را تجزیه کرده بودند به آمفتامینها و مولکولها و ژنها و اینها. که این جذبهی ایمان و جذبهی معشوق و جذبهی پریدن از ارتفاع، چه جوری و از کجا درمیآید. با این که خیلی هم از علمیشدن و عددورقمشدن این جور چیزها خوشم نمیآید، اما کیف کردم. آخرش یک جملهی درجهیکی نوشته بود که دفاع خوبی از این تزشان بود: این که ما بدانیم خورشید چهطور غروب میکند و فیزیک و نجوم بلد باشیم، چیزی از زیباییهای غروبِ خورشید، کم نمیکند. [+] |
خداحافظی رو به دیوار
معنی ندارد. دلم می خواست خودت باشی و اگر جوابی نمی دهی لااقل نگاهم کنی، لااقل باشی. ولی الان مجبورم خودم هر چه به ذهنم می رسد بگویم و آخرش هم بدانم هرچه که می خواستم را نگفته ام. نمی شود که آدم با خودش حرف بزند و حق مطلب را هم ادا کند. نمی شود که تو نباشی تا از خودت دفاع کنی. شاید ندانی، اما تنها وقتی خودم را مجبور به این کار می کنم که ببینم طرف مقابل می خواهد برود یک جورهایی ولی نمی تواند. خواستم کار را برایت ساده تر کرده باشم رفیق. هیچ وقت دلم نخواست یک طرفه به قاضی رفته باشم. اما این بار رفتم، شاید. تو این طوری هستی دیگر. من هم برایت مثل خیلی های دیگر. هر کسی تا حدی می تواند به قلمروت وارد شود. الان چیزی زیادی برام نمانده جز یک مشت خاطره و یه خروار افسوس. افسوس اوقات خوشی که می توانست وجود داشته باشد و در نطفه خفه شد. افسوس این چیزهای کوچک و دل خوش کنکی که کنار گذاشته بودم که برایت بیاورم، و خودم در کنار همه شان، اما انگار قرار نیست چنین اتفاقی بیفتد. اینکه حالا این همه حرف را از این به بعد به چه کسی بزنم. نمی گویم چه حرف هایی خودت بهتر می دانی. جداً که معنی ندارد. هیچ چیز این مزخرفاتی که می نویسم معنی ندارد. مگر می شود یک ثانیه بگذرد و من پیش خودم مثل سگ پشیمان نباشم از این تصمیمی که گرفتم. کافی است فیلمی، آهنگی یا حتی اتفاق کوچکی تکانم دهد، اصلن کافی است که باران ببارد، تا من به خودم لعنت بفرستم برای از بین بردن لحظات نابی که میشد از تقسیم کردن اینها با تو برایم حاصل شود. مسخره است. چیزی به اسم "تصمیم" وجود ندارد وقتی همه فلش ها یک سمت را نشانت دهند. شاید من کم بودم. شاید به خاطر طرز لباس پوشیدنم بود! یا کم حرفی ام، یا.. هر چه بود، باعث شد فراری ات کند. بودنم را نمی خواستی یا لااقل من این طور برداشت کردم. اگر یک روز آمد و خواستی، برای اینکه آن طور دیگر برداشت کنم تلاش زیادی لازم نیست رفیق. برای تو خیلی بهتر از اینها باید گفت. همین. دلم برایت تنگ می شود. خیلی زیاد. [+] |
Sunday, April 6, 2008
: آب ِ عالی، دماوند!
|
...
وقتی خودت نيستی سفر اسراف نسيم است وُ حرام کردن چشمانداز. دلم نمیخواهد یا اين صدايی که يک روز در ميان مارپيچ میشود به هيچ سؤالی پاسخ بدهم. اگر باران مقوايیام نمیکرد ترجيح میدادم به خيابان بروم دست در جيب و سر به هوا فیالبداهه سوت بزنم و هر جا نيمکتی گيرم آمد به ياد همهی آنها که ترک کردهاند سيگاری بگيرانم. دوربين قديمی و اشعار ديگر --- عباس صفاری |
ياد گرفتهم موقع بازی، هرگز و هرگز سمت راست مامانم نشينم. چون هميشه ساموار میشه و هيچوقت نمیذاره آدم مزهی اوستايی رو بچشه.
اين ساموار بودن هم عالمی داره برا خودشا. بعضی آدما اصن ساخته شدهن برا هميشه ساموار بودن. هر دفعه هم که دو برابر جريمه بدن، بازم عين خيالشون نيست. میدونن میشه همهی جريمهها رو تو يه موقعيت مناسب جبران کرد. عوضش حال میکنن با استايل ساموار بودن و از اوستای طفلی سوء استفاده کردن. بعضیهام ازونور هيچوقت ريسک ساموار شدن ندارن تو ذاتشون. ساموار که هيچ، تا حالا حتا يه بارم در زندهگانی با دست بش، توپ نزدهن. خوب درسته که اين جماعت معمولن باختهای کَلون کلون نمیدن، ولی ازونورش هيچوقتم مزه و هيجان بازی رو تجربه نمیکنن. اصن فلسفهی بازی رو میبرن زير سؤال. بعد اما من در زندهگانی عاشق اونايیم که با دست خالی توپ میزنن و همچين قاطعانه توپهای طرف مقابل رو نه تنها میگيرن، بلکه بالا میبرن هم، که طرف با دست قوی میره جا. میدونی کجاش قشنگه؟ اونجا که بازیگره بدون اينکه دستشو نشون بده ورقاشو میريزه قاطی ورقای ديگه و جريمههای «انگشت حسرت به دهان گَزيدگان ِ ريسکناپذير» رو جمع میکنه. آدم خوبه بلد باشه بازیگرانه بازی کنه. |
گارسونه که اومد سفارشا رو بگيره، جماعت باکلاس، استيکهاشونو سفارش دادن يکی mediumتر و چه بسا raw-mediumتر از ديگری. بعد تنها well doneشون من بودم که يه هو حس کردم نگاها چه سنگين شد و تو دلشون گفتن: اه اه چه لو-کلاس.
بابا چيه مگه؟ بعد از تجربهی بوکا، ديگه از استيک پريود خوشم نمياد خوب، زور که نيس که! |
بهدرستیکه گوجهسبز
خود ِ خوشبختیست تا اطلاع ثانوی خوشبختم |
Saturday, April 5, 2008
از سری داستانکهای هو کردن - 2
اون: میشه من با اينکه تو رو بگيرم داماد پدرت هم بشم؟ من: نه ديگه، يکیش فقط. اون: خوب پس فقط تو رو میگيرم. من: ا؟ ایول. اون: آره بابا، من تو رو دوست میدارم. نوتبوک هم خودم میخرم. آلمانی جديد. اون آفلاينه هم بره داماد بابات شه. من: نمیخواد بخری، پسانداز کن برا زندگیمون؛ بابام خريده ديگه. اون: خوب، پس حله. من: حله. داخلی- چند وقت بعد اون: کی بيام بگيرمت؟ من: همممم، فردا بعد از ظهر خوبه؟ اون: نه، ديره. من: ا؟ خوب صبح قبل 9 چهطوره؟ اون: نه، زوده. من: پس هيچی. برو همون داماد بابام شو هر ساعتی خواستی. اون: من میگم جفتمون بريم داماد ادريس شيم. کباب میده. |
حالا بماند که ايشون از قديم و نديم نوشتههای ما رو جای نوشتههای خودشون پابليش میکردن و اينا؛ ولی خدائیش اينکه آدم برداره همچين عاشقانهی نيمه سارقانهای بنويسه به لحن به اين دخترونهای، يه نمه g.a.y نيست؟
منکه ترجيح میدم اگه قرار باشه عاشقانه دريافت کنم از يه آقا، به همون نثر حسنک وزير باشه تا نثر آيدايی! |
Friday, April 4, 2008
آفلاين گذاشته در راستای پست پايينی پدرجان و اينا که: حالا نمیشه بدون اينکه تو رو بگيرم بيام داماد بابات شم؟
|
یک آپارتمان در خیابان دروس بخرم، یک دختر دو ساله داشته باشم، خانه ام را خودم طراحی کنم و بسازم...
[+] |
یک نویسندهی کاملن ناشناخته وجود دارد که بعضی وقتها در بعضی کتابهایش که هیچوقت چاپ نشدهاند و همه را در کشوی میز تحریر و کابینت آشپزخانه و کشوی مخفی میزِ جلوی مبل و جعبهی جامیوهای ِ یخچال و هرهی پنجرهی آشپزخونه و .. اَش پنهان کرده، یک جایی از همین نوشتههای پنهان شده و گاهن نانوشتهش گفته: " هرجا زنی رو دیدید که بیادعای شنا در خلافِ جریانِ رایج، در خلافِ مسیر یه رودخونهی دویست و هزار و هفتاد و هشت مایلی به عمق هیفده هیژده متر شنا میکنه، و در طولِ راه آواز هم میخونه، باید به احترامش از جاتون بلند شید، کلاهتون رو از سر بردارید و به افتخارش بلندترین آوازِ بشری رو که در وصفِ انسان ساخته شده سر بدید" این نویسندهی ناشناس در جاهای دیگه خیلی چیزهای دیگه هم گفته که البته نقل تمام اونها از حوصلهی این برقنویسِ درِپیتِ چند کیلو بایتی خارجه.
یک نویسندهی کاملن ناشناسِ دیگه که بطور اشد از نگارندهی این متن خواست که نامش فاش نشه گفت: "وقتی در طولِ زندگیتان به یک اتفاق نادر برمیخورید، اگر آن اتفاق دوستی با زنی سی و چند ساله بود که شما فکر کنید گاهی اوقات از شما بسی جوانتر و بالطبع جسورتر نیز هست، و اگر نادرهگی آن اتفاق طوری بود که خیلی توی چشم میزد، - از آنجا که شما انقدر کودن هستید که تا برق چیزی چشمتان را کور نکند، آن را نمیبینید - در جا لباسها را بکنید و یکهو در عمق آن اتفاق نادره شیرجه بروید، مگر لذت رفاقت با آن زن حلاوت همنشینی با ده هزار حوری بهشتی دارد و هر که نچشد دلش بسوزد." [+] |
و بدانيم اگر عليرضا نبود
زندگی چيزی کم داشت |
به موسیو ورنوش میگوییم اگر کسی روزی بتواند این بارگاه را کنفیکون کند، همین ایرما است. با این حضور قاطع بیتخفیف و سبکیِ تحملناپذیر و درعینحال، ملایم و نامحسوسی که دارد. ورنوش سرش را از روی هفتهنامهی شهروند بالا میآورد. از بالای عینک نگاه میکند. گوشهی راست لبش را کمی بالا میکشد. بعد دوباره مشغول خواندن میشود. میگوییم هیچ حواست هست که چهطور بلد است وانمود کند که وقتی با تو هست، کس دیگری، تو بگو زنِ دیگری، به کلی در عالم هستیات وجود خارجی ندارد ورنوش؟ دیدی چهطور ایگنور میکند تمام پیرامونت را؟ آنقدر که یادت برود آدمهای دیگری هم در زندهگیات بودهاند و هستند و لابد خواهند بود؟ با توام مرتیکه! ورنوش شهروند را تا میکند. میگذارد روی میز. عینکش را برمیدارد. آن را هم روی میز میگذارد. جفت دستهایش را مشت میکند. میگیرد مقابلش. بعد صاف تو چشمهای ما خیره میشود. روی دست راستش میزنیم. گوشهی چپ لبش را بالا میکشد. مشتش را باز میکند. خالی است. میگوید خالی است هرمس. میبینی؟ من همهی راهها را رفتهام قبلن. تمام درها را زدهام. خالی است سرهرمس. کبریت را میاندازیم روی میز. روی کوچکترین سطحش میایستد. با انگشت کبریت را نشان میدهیم. دو بار. میگوید میدانی هرمس ایرما را با چی ساختم؟ مادهی اولیهاش میدانی چی بود؟ یک آمفتامین طبیعی، PEA، فنیل اتیل آمین. وجودِ ایرما مخدر نیست سرهرمس، محرک است. برای همین با این سن و سالش، کهنه نشده. همیشه برایت تازهگی دارد. درعوض، تا بخواهی وازوپرسین در تو هست. تو یک مونوگاموسِ تابلو هستی سرهرمس. حالا هی... شهروند را از مقابلش برمیداریم. میگوییم گاس حق با تو باشد. اینها خارش نیست که. هفت ساله یا هفتاد ساله. مثل خارش نیشِ پشه است. زود خوب میشود. جایش هم دوروزه میرود. گیریم که از اولش هم بیشتر دنبال مخدر بودیم تا محرک. انگار این جهان به خودی خود، آنقدر محرک هست که در آدمها، دلبستهی این رخوت بیانتها و ولوییِ خلاقشان میشویم ورنوش. عینکش را میزند. دفترچهاش را باز میکند. مینویسد: ولوییِ خلاق. بعد میگردد دنبال معادلِ انگلیسیاش. با خط شکسته مقابلش چیزی مینویسد. سرش را بالا میآورد. میگوید بگو یلهگیِ خلاق، مرهگیِ خلاق. نه! همان ولوییِ خلاق. با انگشت سبابهاش ضربهی ملایمی به کبریتِ ایستاده میزند. کبریت به آرامی میافتد. نرسیده به زمین، معلق، میماند. برای چند ثانیه، بعد دوباره افتادنش را پی میگیرد. روی بزرگترین سطحش. یکجوری که انگار مدتها بوده که همانجا افتاده بوده. هر دو میخندیم به این بازیِ قدیمیِ تمرکز. از پنجره به بیرون نگاه میکنیم. سه نفر دارند مبل قرمز سهنفرهای را روی کف پیادهرو میکشند. یکی سرش را گرفته، دومی هلش میدهد و سومی انگار که دارد هدایت میکند آن دو نفر را، گاهی دستی میرساند. چشمهایمان به نور زیاد عادت ندارد. سرمان را برمیگردانیم. ورنوش رفته است و از قهوهاش هنوز بخار بلند میشود. کبریت روی کوچکترین سطحش ایستاده. ورنوش هنوز هم شوخیهای قدیمی را دوست دارد. حالمان بهتر میشود.
[+] |
داشتم تو کيس مقواهام دنبال چوب بالسا میگشتم که چشمم افتاد به پرينت عکسای دخترا: باران و ساحل و دريا؛ غصهم شد.
|
Thursday, April 3, 2008
پدر جان يه اخلاق تغييرناپذير خيلی خوبی داره که البته به لحاظ اقتصادی براش همچين مقرون به صرفه نيست: ملاکش برای خريد هر چيزی گرونترين و جديدترين -و ترجيحن آلمانیترين- ورژن موجود در بازار بودن اون چيزه.
حالا من که نبودم باهاشون، اما خواهر کوچيکه تعريف میکرد همه تو مغازههه با يه ليست طويل مشخصات سر و کله میزدن که چه مدلی رو انتخاب کنن، بعد پدرجان برگشته به آقاهه میگه: آقا آخرين مدل نوتبوکی که اومده کدومه؟ سه تا بدين! هر چهقدم آقاهه سعی کرده شرافتمندانه متقاعدش کنه که معمولن مردم برای خريد کامپيوتر يه جور ديگه برخورد میکنن با قضيه و شما با توجه به مورد مصرفتون به همچين نوتبوکی احتياج ندارين، صرفن آب در هاون کوبيده و محيط به کفچه پيموده! |
Wednesday, April 2, 2008
گاهی حرفها آنقدر بر دلت سنگينی میکنند که تا با کسی در ميانشان نگذاری سبک نمیشوی که نمیشوی. نه که حرفهای مهمی هم باشندها، نه؛ اما وبالشان که بر گردنت بيفتد مجبوری آنقدر با خودت اينجا و آنجا بکشانیشان تا بالاخره وقتی جايی زخمی سر باز کند و حرفهات شُره کنند و خالی شوی و خلاص. اصلن مگر هر حرفی بايد مهم باشد تا زده شود؟ مگر همهشان بايد شاعرانه يا عاشقانه يا پيامدارانه باشند که قابل گفتن/نوشتن شوند؟ پس تکليف حسهای بی سر و ته و حرفهای بیبهانه و شکوائيههای بیمنطق و تعريفکردنهای بیربط از سير تا پياز چه میشود؟ بالاخره يکی بايد باشد که بگويدشان، بنويسدشان؟ وگرنه که همهی رسوبکردههای ته دل آدم جمع میشوند آنقدر که جمعشان میشود قد يک کوه و آدم پشتش گم میشود که. اصلن من دلم میخواهد بشوم ميرزابنويس حسهای پيش پا افتاده، حرفهای بیزرورق، تصويرهای بیچارچوب، تهماندههای ته دل؛ هوم؟
|
يکی از دلايل زياد-کتاب-خوندنای دوران بچگی و نوجوونیم آقای شوهرعمه بزرگه بود. دوران بچگیم عاشق عمه بزرگه بودم و هميشه از دست آقای شوهرعمه شاکی. به نظرم خيلی آقای مستبد و زورگويی ميومد، با اينحال بهش به چشم يه آقای خيلی مهم نگاه میکردم بسکه باسواد بود و بسکه قاطعانه زور میگفت و بسکه کتابخونههاش از سقف تا کف زمين پر از کتابای مهم بود -که هيچوقت جرأت نکردم به کتاباش دست بزنم- و بسکه شبا میشستن با مامان بابا و عمه و عموم حرفای مهم میزدن که من هيچی ازشون نمیفهميدم. اينه که يادم موند اونقد کتاب بخونم که يه روزی بالاخره از حرفاشون سر در بيارم.
حالا بماند که بحثای ديروز چهقدش بهجا بود يا بیجا و بماند که چهقد از حرفای آقای شوهرعمه رو قبول دارم يا ندارم، اما عاشق شيوهی بحث کردن و حرف زدن و دليل و برهان آوردناشم. البته طبيعيه، چون يه عمر فلسفه و منطق و ... خونده و استاد کلامه؛ اما بازم يه صلابتی تو حرف زدنش هست که ناخوداگاه منو ميخکوب میکنه. نتيجه اينکه دیشب رفتم کتاب منطقی رو که آقای کارگرمون برام آورده بود گذاشتم تو ليست کتابهای پايين تخت، باشد که تا جوگيريتم نپريده کمی از منطق بويی ببرم و رستگار شم! |
Tuesday, April 1, 2008
تهرانی که بشه از خونهی ما ده دقيقهای رفت شهرک غربش و حتا بشه کف اتوبان همتش لیلی بازی کرد اونم تو هوای به اين دو نفرهای، اصن ماچ داره زيادتا.
|
بالاخره از پشت کوه برگشتيم!
يعنی اولش قرار نبود بريم پشت کوه، قرار بود بريم يه هتل پرستارهی لب دريا. اما بعد ازينکه دو شب رو مغز پدرجان کار کردم که «بابا بريم يه جايی که آروم باشه، آدم نباشه، ماشين نباشه، هيچی نباشه.»، پدرجان هم خيلی شيک برداشت بردمون پشت کوه، تو يه دهی که از مظاهر تمدن و شهرينهگی فقط برق رو میشناخت و بس! دقيقن از همون دهها که تو شعرای سهراب اينا هست! ازون دهای کلبهدار با سقفای رنگی و تپههايی چه فراخ، در گلستانه چه بوی پِهِنی میآيد. که در خونههاشون هميشه بازه و صدای پر مرغان اساطير میآيد در باد. فقط نمیدونم چرا صدای مرغان اساطيرشون اينقد شبيه گوسفند بود! از جادهی اصلی وارد يه جادهی خاکی میشديم که دور يه کوه میپيچيد میرفت بالا. اونقد بالا که کوه تموم میشد و میرسيديم پشت کوه. بعد رو دامنهی تپهها يه دهی بود که حالا همچينم از خواب خدا سبزتر نبود، ولی خيلی خوشگل و آروم و تر و تازه بود. و توش هيچ آقا دريانی يا حتا بقالیای نداشت. صدای هيچگونه تکنولوژیای به گوش نمیرسيد چون نه تلفن داشت، نه تلويزيون، نه موبايلها آنتن میداد. تازه آب آشاميدنیشونم لب چشمه بود! خوب طبيعيه که ازون اکيپ چارده نفری فقط من عاشق يه همچين جايی باشم و بقيه جاده رو که اومده بودن بالا، کلی شاکی که اينجا ديگه کجاست. هر کیام ميومد به پدرجان غر بزنه اون طفلی سريع ارجاعش میداد به من که يعنی همهش تقصير من بوده! اما خوب طی چند جلسهی پرزانتهی سرپايی، رئوس خانوادهها رو به اين نتيجه رسوندم که اينجا بیشک فوايدش از هتل لب دريا به مراتب بيشتره و تمدد اعصاب داره و آدم رجعت میکنه به ذات انساناوليه بودنش و آرامش سبز و آسمان پر ستاره که البته خواهر کوچيکه علامت داد اين پارامتر آخری مال کويره! خدائیش آرامشش حرف نداشت هم. يعنی اونقد آروم بود که هر روزش قد سه روز طول کشيد! جادهش هم اونقد بد بود که هيشکی هوس شهر رفتن نمیکرد، اينه که مجبور شديم يه بره رو پوست بکنيم به طرق مختلف بخوريم که خوب کلی مايهی انبساط خاطر شد نبوغی که از پس اين بره و خوراکهاش تراوش میکرد. يه نکتهی دردناک ديگه هم وجود داشت. نه که دهه سر کوه بود، اينه که خورشيد و ماه به شدت به آدم نزديک بودن! بعد اتاقها هم طبقهی بالای ويلا بودن با پنجرههای تمام قد و پردههای حرير. ازونجايی هم که ملت فک میکردن من عاشق مهتاب و طبيعت و آسمان پرستاره و منظرهی کوه و دشت و اينام، شبا جای منو کاملن به موازات پنجره مینداختن. خوب اولاش که هنوز آدم بيداره، طبيعتن شب چه زيباست و چه هوای خنک دلچسبی و چه سکوتی و ماه در يک قدمیست و الخ. ولی يه خورده که چشمای آدم میرفت گرم شه، ماه رسمن انگشتش رو میکرد تو چشای آدم! منم که عادت دارم به تاريکی مطلق، خوابم نمیبرد که! ماه هم به سلامتی از يک قدمی اونورتر نمیرفت. اين بود که مجبور میشدم واسه اينکه خوابم ببره شبا عينک آفتابی/مهتابی بزنم. نکته اينجا بود که نه که با خواهر کوچيکه و مامان و عمههه اينا تو يه اتاق میخوابيديم، نمیتونستم بر خلاف ظاهر رمانتيکم پاشم برم تو اون يکی اتاق بیپنجرههه بخوابم که. اينه که تا پاسی از شب به ماه بد و بیراه میگفتم و خواهر کوچيکه غش غش میخنديد که اگه خوانندههای وبلاگت بدونن در پس اين پرده چه رفتاری با ماه و دل طبيعت و اينا داری، وبلاگتو رسمن تحريم میکنن! حالا ماه هيچی، بعد ازين که با کلی مشقت و تحمل صدای نفس کشيدنهای اطرافيان گرامی خوابمون میبرد، فِرت خورشيد درميومد، اونم با چه درخششی! آلودگی هوايی هم در کار نبود که يه خورده جلوی تابشش رو بگيره، اينه که به شکل کاملن مستقيمی در تخم چشمان بستهی آدم فرو میرفت و ديگه خوابی واسه آدم باقی نمیذاشت که. سمفونی پرندگان و چرندگان هم که جای خود داشت. برا همين باعث میشد من هر صبح و شام کلی به حمد و تسبيح تهران آلودهی خودمون مشغول شم با خيابون چرندهندار و کوچهی خلوت و اتاق بیسر و صدا و پردههای کلفت و خورشيدی که تا بره از پشت کوها در بياد ظهر شده! ولی ازينا که بگذريم، به شدت همچين آرامشی رو لازم داشتم. عاشق اون دم غروباش بودم که میرفتم اون بالاهای تپهها واسه خودم به چَرا! بیخود نيست پيامبرا همه از چوپانی شروع کردهن! بسکه آدم بين علفا و گوسفندا دچار حس خود-پيور-بينی میشه و حساش شفاف و ترنسپرنت میشن. حتا همون فرصت هيچکاری نکردن چيزيه که تو شهر يا تو خونههامون به سادگی از خودمون دريغ میکنيم. ياد پاياننامهم ميفتادم که موضوعش يه همچين جايی بود، يه خلوتگاهی برای ما آدمای شهرزدهی خود-مشغول-کن که میشينيم با هزار ترفند اوقات فراغتمون رو انباشته میکنيم از کارهای مختلف و خوشمونم مياد از خودمون که به به، چه آدم فرهنگزدهی مفيدی! يادمون میره که بابا بطالت بر خلاف اسمش فرايند پيچيدهايه که باعث ديفرگ شدن آدم میشه. آدم کش مياد قد میکشه شفاف میشه لپهای روحش گل میندازن سبک میشه لغزنده میشه ترنسپرنت میشه مويرگاش از زير پوستش معلوم میشن يه هو به خودش مياد میبينه کلی حس جديد تو خودش کشف کرده که تا همين دو روز پيش پايين کوه روحشم خبر نداشت. نتيجهی اخلاقی اين که در زندهگانی حسهايی هستند که فقط در سر کوه متبلور میشوند و گاهی تا پايين کوه هم متبلور میمانند، متبلور بادا! |