Desire knows no bounds |
Saturday, September 25, 2010
یکی از مسائل اقتصادیِ بَدی که همیشه میتونست برای من اتفاق بیفته این بود که محل کار جدیدم سهتا کوچه پایینتر از سوشیفروشی باشه.
افتاد. |
Friday, September 24, 2010
من حافظهی تاریخی ندارم. یعنی بخشی از حافظهم که توش تاریخ و عدد ثبت میشه رسمن تعطیله. این که فلان کارو کدوم روز کردم، فلان حادثه کدوم سال اتفاق افتاد، فلانی چه ساعتی زنگ زد، همه تعطیل. وسط این بیحافظهگی اما، دو سه تا شماره تلفنئه که بیکه سِیو باشن تو گوشیم، حفظمشون. حتا وقتی طرف ایران نیست و دو سه سالی میشه استفادهش نکردهم، اما بازم حفظم. همین پریروز کشف کردم. خیلی عجیبه. لااقل تو مقیاس من خیلی عجیبه. صاحب این شماره تلفنا جای عجیبی دارن تو زندگیم.
|
Monday, September 20, 2010 آلیس این واندرلند من تا حالا برای امرار معاش کار نکردهم. این یک اعتراف دردناکه. همیشه درآمدِ حاصل از کارم صرف امورِ فَنسی-فانتزی شده. همیشه یه حساب بانکیِ جادویی داشتهم در زندگانی، که هیچوقت لنگام نذاشته. درسته که متعلق به منه و بابتش خودم رو به کسی مدیون نمیدونم، اما سورس اولیهش طبعن میراث خانوادگی بوده و من به شخصه برای پرشدنش هیچ تلاشی نکردهم. یادمه اونوقتا علیرضا میگفت خیلی از این اداهای تو و امثال تو مال مرفهِ بیدرد بودنتونه. منظورش از ادا یأسهای فلسفی و موارد مشابه بود. میگفت غم نان که داشته باشی، فرصت فکر کردن به این چیزا رو نداری. فرصت دیدن و خوندن و فراغت گل و گشاد برای پرداختن به خیلی چیزا رو نداری. فرصت غر زدن و ایراد گرفتن از زندگی و حواشیش رو نداری. میری تو دستهی زنان سادهی کامل.
|
دیدی آدما بعضی وقتا یه سری عقاید و سلایق شخصی و جزمی دارن که از نظر خودشون مو لای درزش نمیره؟ مثلن این رفیق ما عقیده داره ماشینها دو دستهن: بیامو - بقیهی ماشینا.
یا مثلن خودم وقتایی که جوون بودم خیال میکردم آدما دو دستهن: اونایی که ریاضی-فیزیک خوندهن - بقیهی آدما. این روزا معتقدم آدما دو دستهن: آدمای بالغ - بقیه. شما با یه آدمِ بالغ دوست شو، رفیق شو، بگو، بخند، دشمن شو، بد و بیراه بگو، قهر کن، آشتی کن، برو، بیا، اصن گمشو. ده سال بعد که برگرده، ده سال بعد که برگردی، اگه بالغ باشین، همهچی امن و امانه، همهچی قابل حل شدنه، همهچی میتونه درست شه. اما امان از وقتایی که طرف هنوز بزرگ نشده. بزرگهها، اما هنوز بالغ نشده. اون وقته که واسهی کوچکترین اتفاقی باید سه برابر ظرفیتت سوخت مصرف کنی، آخرشم هیچی به هیچی. |
Wednesday, September 15, 2010
خسته و مونده رسیدم خونه. فشارم اعشاری بود. دلم میوه میخواست. نه میوه داشتیم نه آبمیوه. رفتم میوهفروشی انگور قرمز بیدونه بخرم که خیلی با فشار اعشاریِ من سازگاره، چشمم افتاد به زغالاختههای درشت و خوشرنگ. انگور خریدم و شلیل سفید و زغالاخته، با آب زردآلو و آب آناناس. از وقتی برگشتهم خونه نصف بیشتر زغالاختهها رو خوردهم و حالتی دارم رؤیایی و منگ، مث سوسک پیفپافخورده.
|
Monday, September 13, 2010
معمولاً زندگی در اوج لحظات حساس کمتر از ابتذال به دور است. در لحظات به اصطلاح مهمّ زندگی، همهی ما مثل آدمهای توی رمانهای کوتاه دو سه پشیزی رفتار میکنیم. ارزش کلمه در قلمرو انتزاعیات نهفته است، در برابر وضعیتهای عینی و ملموس زبان رنگ میبازد.
گفتوگو با مرگ --- آرتور کوستلر |
شب پنجم
تمام امروز تو تخت بودم. استراحت مطلق. فیلم دیدم و فرندز تماشا کردم. کار تعطیل. کامپیوتر تعطیل. از جام تکون نخوردم. حتا تسلیم وسوسهی سوشی هم نشدم. استراحت مطلق. زنگ زد که الان از دفتر اومدم بیرون، تحقیق کردم گفتن طبق قانون فلان مادهی بهمان... گوشی رو که گذاشتم، اومدم سروقت لپتاپ. باید بشینم عکسا رو مرتب کنم. زنگ زدم شام بیارن. تا اون موقع میرسم یادداشته رو هم تموم کنم. بعد از شام دوش میگیرم ویرجینیاوولف به بغل میرم تو تخت. با خیال راحت میخوابم. |
شب چهارم
بامی معتقده من قادر نیستم بیشتر از دو روز افسرده بمونم. دو روز رو هم تازه با ارفاق میگه. راست میگه. وقتایی که کم میارم، بالاخره ظرف بیست و چار ساعت یه چیزی پیدا میکنم که خودمو بکشونم بیرون. که برگردم به روال عادی. ایندفعه که حتا افسرده هم نیستم. سر راهم یه دستانداز گندهست که باید یه فکری به حالش بکنم. از پسش برمیام. تا اینجای راه سربالایی بود، از حالا به بعدش اونقدرا دیگه سخت نیست. حداقل تکلیفام روشنه. تحمل میخواد. تحمل میکنم. دو روز غصهداریم که تموم شد، برگشتم به روال عادی. فردای روز سوم به طرز عجیبی خوب بودم. خوبِ واقعنی. کافی بود انرژیمو بیخودی هدر ندم. حواسمو جمع کردم. تا شب سرحال موندم. میدونی؟ یه وقتایی بیکه خودت حواست باشه، از عالم غیب یه سری اجزا و عناصر چیده میشن کنار هم، که تو رو سوق بدن به جایی که باید. هیچ سالی مثل امسال اینقدر سورئال نبوده برای من از این لحاظ. یعنی انگار تمام اتفاقها و آدمها دونه به دونهشون از پیش فکرشده و چیدهشده از آب در اومدهن. به طرز شگفتانگیزی. برای همینه که اگه الان اینهمه خوب و سرحالام، و اینهمه از خودم مطمئنم، و اینهمه میتونم سریع ریکاور کنم خودمو، صرفن به خاطر حضور همین چندتا آدمه و همین چندتا اتفاق. بیشکلی. خیلی وقتا آدما از من شاکیان که آدمِ قدرشناسای نیستم. یادم باشه این بار، از وسط حادثه که اومدم بیرون، از تکتکِ آدمهای این روزهام قدردانی کنم. ایندفعه رسمن زندگیمو مدیونشونم. |
Sunday, September 12, 2010
یکشنبه 20 آوریل - روز عید پاک
در بطالتی که پس از نگارش هر مقالهی بلند دست میدهد، و در این ماه آنچه دربارهی دُفو نوشتم، دومین مقاله است، این دفتر خاطرات را درآوردم و آن را با گونهای هیجانآلود، چنانکه آدم همیشه نوشتههای خودش را میخواند، مرور کردم. اعتراف میکنم که سبک صیقلنخورده و تصادفیِ آن که غالباً مشکل دستوری دارد، همراه با بعضی از واژهها که فریاد میزنند باید عوض بشوند، مرا پریشان کرد. سعی میکنم به هرکس که بعدها آن را میخواند بگویم که میتوانم بسیار بهتر بنویسم. پس بهتر است زیاد بر آن درنگ نکنند. و حالا میتوانم از خاطرات تحسین کوچکی بکنم و بگویم که در عین بیدقتی چابک و سرزنده است و گاه درست به هدف میزند. اما نکتهی مهمتر این است که من بر این باورم که نوشتن به این شکل، فقط برای خودم، تمرین خوبی است. تاندونها را شُل میکند. ازقلمافتادگیها و تپقها چندان مهم نیستند. شتاب در نوشتن ایجاب میکند که باید مستقیمترین و فوریترین راه را برای رسیدن به هدف برگزینم و بنابراین کلمات را فقط با درنگِ فروبردنِ قلمم در جوهر انتخاب کنم و مانند تیر به هدف بزنم. بر این باورم که طی سالِ گذشته در نوشتن حرفهای به راحتیِ بیشتری رسیدهام که گمان میکنم به نیم ساعتی مربوط باشد که بعد از عصرانه، به صورتِ خودمانی مینویسم. یادداشتهای روزانه --- ویرجینیا وولف |
هی لاوز می
هی لاوز می نات هی لاوز می هی لاوز می نات هی لاوز می .. همین چند وقت پیشا بود که یه کنتاکت کاری پیش اومده بود برام، یه دوستی برگشت بهم گفت فلانی عمرن کوتاه بیاد، چون باهات کراش نیست، چون دوسِت نداره، چون بلاهبلاه. یادمه اون موقع با خودم فکر کرده بودم وات د فاک آخه! من با اینهمه آقا کار کردهم، با خیلیاشون تو کار به مشکل برخوردیم، نشستیم حرف زدیم، حل کردیم همه چی رو، یعنی همهشون با من کراش بودهن؟ این چه ذهنیتایه آخه! اونم منای که معتقدم تو محیط کار در حد سگ آقای پتیولئه رفتارم. اونم با اون سابقهم با استاد کچل جان و آقای ب و مهندس میم و مهندس غین و الخ. نو وی. این قضیه اما همینجوری موند تو ذهنام. از اون روز به بعد هر بار یاد این حرف میفتادم، شروع میکردم سرچ کردن تو پروندهی روابط کاریم، و واقعن هیچ مورد فلرتای پیدا نمیکردم. هیچ جا به قول رفیقمون کارمو با دلبری پیش نبرده بودم. ××× اون روز، همونجور که داشت اون حرفا رو میزد، فقط یه چیز تو مغزم میچرخید. هی لاوز می، هی لاوز می، هی لاوز می. فقط لازم داشتم باور کنم همین قدر که میگه عاشقمه، همینقدر که ادعا میکنه دوسَم داره. اگه اینجوری باشه، تمام حرفایی که میزنه رو میتونم تحلیل کنم. میتونم درک کنم داره پشت این حرفا گارد میگیره. که همهی این حرفا بهونهست که منو از دست نده. که اما اگه واقعنی باورش بشه که من رفتهم، اونوقت دیگه سلاحشو میذاره زمین، کوتاه میاد، دیگه باهام نمیجنگه. امکان نداره باهام بجنگه. قیاس به نفس میکنم. من یه بار آدمی رو از ته دل دوست داشتم و صلاح اونو به میل و خواستهی خودم ترجیح دادم. این کارو کردم. من در حق کسی که عاشقشم بدجنسی نمیکنم. باهاش لجبازی نمیکنم. اگه دوسَم داشته باشه اونم این کارو نمیکنه. امکان نداره این کارو بکنه. برای اولین باره که دارم در مواجهه با یه آدم، بیکه از سایر ابزارها استفاده کنم، صرفن به این فکر میکنم آخخخ که اگه واقعنی دوسَم داشته باشه.. ××× الاغِ درون کامنت میده که خب چه ربطی داره الاغ. این که تو اینجوریای دلیل بر هیچ چیز دیگهای نمیشه. کامآن بابا، واقعبین باش فرزندم. بیخودی دلتو به این چیزا خوش نکن. ما مردا دنیامون اینجوری مث شماها سانتیمانتال نیست. بعله خب. آی نو. |
Saturday, September 11, 2010
شب سوم
دوباره تنهام. و این یعنی عالی. بهترم. تمام دیشب به تماشا کردن فیلم گذشت. خبری از فکر و خیال نبود. فکر و خیال به جایی نمیرسونتم. مث آدمیام که با قایق رفته باشه وسط دریا، شیرجه زده باشه تو آب، از قایق جدا شده و حالا مجبوره به هر حال تا ساحل شنا کنه. نمیدونم تو ساحل چی در انتظارمه. هنوز وقت دارم قایق رو صدا بزنم برگرده سوارم کنه. نمیدونم چهجوری قراره تو ساحل طاقت بیارم اما مطمئنم قایقو صدا نمیزنم. این یه گزینه رو مطمئنم از خودم. بقیهشم حکایت هر که را طاووس خواهد و ایناست دیگه. زمان کمی نبوده که به اینجا رسیدهم، پس نمیتونه ازینجا کندنام هم تو یه بازهی زمانیِ کوتاه اتفاق بیفته. اینو بفهمم لطفن. صبح زود بیدار شدم. ورزش و صبحانه و کار. تا ظهر یه ریز کار کردم. ذهنم یه ثانیه هم به حال خودش ول نگشت. تو کتابخونه که باشم، پرفورمنسام رسمن سه برابر میشه. فضای این اتاق سر شوق میارتم. معبد شخصیمه اصلن. حاضرم ماهها بمونم اینتو و پامو ازش بیرون نذارم.، مگه وقتای گشنهگی. سرراهم به آشپزخونه، رفتم تو اتاقش. نشستم رو تختش... زدم بیرون... مهمونی و گالری و الخ. مرثیهسرایی نداریم. قبول. ماتم و سوگواری و فیلان هم نداریم. قبول. طاقتنیاوردن که داریم که. باید ازین خونه برم. باید این خونه رو عوض کنم. طاقت این یکی رو ندارم. میرم فیلم ببینم. نمیتونم بخوابم. |
Friday, September 10, 2010
شب دوم
هاها، نمردم و بالاخره در زندگانی در موقعیت گویندهی عبارت کذایی «وی نید تو تاک» قرار گرفتم. یعنی یه عمر این خودِ من بودم که مدام در معرض این جمله قرار میگرفتم، و خدا میدونه که چهقدر از شنیدنش متنفرم و چهقدر حالمو بد میکنه. معتقدم آقا وقتی میخواین حرف جدی و عمومن ناخوشایند بزنین، خب دیگه قبلش آنونس دادن نداره که. همون لحظه که وقت حرف زدنه حرفه رو بزنین و خلاص. این که آدم از صبح اعلام کنه شب که برگردی یه جنجال درست و حسابی برات تدارک دیدهم صرفن زجرکش میکنه آدمو. و حالا بعد از یه قرن، فاینالی من تونستم این عبارت رو در جای مناسب به کار ببرم. آدم زیاد شعار میده. زیاد تئوری صادر میکنه. توهمات عجیب و غریبی راجع به خودش داره. اما وقتی در معرضِ از دست دادن قرار میگیره، بهترین جاییه که میتونه خودش رو و ادعاهاش رو محک بزنه. درست سر همین نقطههای چالشبرانگیزه که آدم به یه شناخت درست و مطمئن از خودش میرسه. سه چار هفته پیش یه تجربهی کوچیک داشتم سر همین قضیه. وقتی پای از دست دادنِ واقعنی اومد وسط، تازه فهمیدم چیا برام ارزشان و چیا برام ضدارزش. فهمیدم برای نگهداشتن کدوم چیزاست که حاضرم ارزشهامو قربونی کنم. امروز تو یه اشل بزرگتر دچار همین چلنج شدم. نتیجه برام شگفتانگیز بود. برخلاق دفعهی قبل. یه اهریمنِ درون دارم یعنی؟ «مواظب باش چی آرزو میکنی، چون ممکنه یه روز برآورده شه.» هنوز سختمه جلوی خودم اعتراف کنم. باید کمی زمان بگذره. باید به هیچی فکر نکنم. شاید فردا همهچی عوض شد. میرم بخوابم. |
ذاتِ مادربودن با رنج و اندوه عجین است. رنجای آنقدر عمیق و آنقدر درونی، که بسیاری از روزها به چشم نمیآید. بسیاری از روزها فراموشاش میکنیم. بسیاری از روزها حتا از باری که بر دوش داریم، از صبوریمان، از تحمل ابدیمان لذت میبریم. فراموش میکنیم که هر روز رنج میکشیم. فراموش میکنیم که تا پایان رنج خواهیم کشید.
یادداشتهای عصرانه --- ویرجینیا گلف Labels: las comillas |
Thursday, September 9, 2010
شب یکم
الاغِ جفتکاندازِ درونِ من داره کمکم تبدیل به یه مادیان میشه با کفشهای پاشنهبلند؛ این کشف امشب من بود. بالاخره اولین جرقه زده شد. تصمیم گرفتم بازی کنم با ماجرا. اینجوری جدیت قضیه برام کم میشه و بهم خوش میگذره. انگار دارم میرم رو صحنه. باید نقشمو اجرا کنم و حواسم باشه دارم نقش اجرا میکنم. اولین تیرو که پرتاب کرد، یه خورده خیالم راحت شد. داشت طبق سناریو میرفت جلو. همونجوری که کیوان گفته بود. جوابمو عین همونیکه کیوان گفته بود دادم. اوه2، چهقدر سخت بود شنیدنش از زبون خودم. ولی دادم. گفتم برام مهم نیست. اما برام مهم بود. مث سگ برام مهم بود و طاقت شنیدنِ صدای خودم وقتی داشتم اونجوری خونسردانه میگفتم برام مهم نیست رو نداشتم. تحمل کردم ولی. با خودم فکر کردم یه روزی انتقام تمام این لحظهها رو میگیرم، شک نکن. حرفای بعدی راحتتر بود. آمادگی شنیدنِ همهشونو داشتم و به طرز سو-آن-آیدایی از هرچی کلکل و مچاندازی بود طفره رفتم. یعنی نازنین، در این حد که گمونم کل ماگهای خاندان پوه رو به عنوان جایزه بهم بدهکاری الردی. وقتی داشتم حرف میزدم، تو مغزم چارتا صفحه باز شده بود. یکی منای که داشت حرف میزد، آروم و منطقی و خونسرد و آی-دونت-کِر-طور. یکی منای که نشسته بود عقب داشت حرفای منئه رو گوش میداد و یه جاهایی براش کف میزد یه جاهایی شاخ در میاورد. یه الاغ درون که کلهشو کرده بود تو آیپد که حواسشو پرت کنه که جفتک نندازه. یه مادیان سرخیال(!) که افسار الاغه رو بسته بود به پایهی میز و صدای تقتق کفشای پاشنهبلندش میرفت رو نِرو الاغه و با خیال راحت جولان میداد و حرف میزد و گاهی اون وسطا موهاشو تو آینه مرتب میکرد. مادیانه هنرپیشهی اصلی بود و همهچی رو کنترل میکرد. ازش بدم میاد. من از توضیح دادن متنفرم. ولی برای بار دهم شروع کردم توضیح دادن. و هی دنبال یه فرصت میگشتم که اون دو تا جملهی طلایی رو یه جایی مصرف کنم. خوشبختانه مسیر گفتوگو جوری پیش رفت که بسترش فراهم شد. هاها، چشام برق زد رسمن. چند ثانیه مکث کردم، یه نفس عمیق کشیدم و با شمردهترین لحنی که از خودم سراغ داشتم سعی کردم عین جملات رو به زبون بیارم، کوتاه و واضح. تکتک کلمات اثر کرد، به شکل قابل مشاهدهای. نقطهی درستای رو تحریک کرده بودم. دیگه تکیه دادم عقب و با خیال راحت نشستم به تماشا. میدونی؟ آدمای بزرگ و قویِ اینجوری، آدمایی که میخوان از همهچی با چنگ و دندون دفاع کنن، آدمای تنهاییان. سر و صدا و اهن و تلپشون زیاده، اما تو خلوت خودشون به شدت تنهان. رفیق صمیمی، آدمِ صمیمی ندارن. آدمی که مالِ خودشون باشه ندارن. تماشای اینجور وقتایِ این آدما به شدت از تحمل من خارجه. اصن طاقت ندارم این لحظههای تنهایی و بیکسیشونو شاهد باشم. دوست ندارم لحظههای استیصال آدمای بزرگو ببینم. یه بیماریِ رسمی دارم در اینجور موارد. همون لحظهای که از رو آدمه رد میشم، با حرفام آزارش میدم، درست همون لحظه دلم میخواد در آغوش بگیرمش. دلم میخواد همون لحظه برم کلهشو بگیرم تو بغلم، فشارش بدم به شیکمم، بگم قربونت برم، غصه نخور، درست میشه. دلم میخواد همون لحظه بهش محبت کنم بسکه تنهاست، فارغ ازینکه آدم مقابلش خودِ منم. دلم میخواد اون لحظه فراموش کنه که من همون آدمهم که باعث شکستنش شدهم، به عنوان یه رفیق و نه یه دشمن سرشو بذاره تو بغلم، خودشو وا بده. نمیشه اما. گمونم نشه تو اون لحظه براش توضیح داد این منای که داره بغلت میکنه آدمِ مقابل تو نیست، یه رفیقه صرفن. محبت نشون دادن تو این لحظهها کار خطرناکیه. منطق آدمه رو میریزه به هم. خیال میکنه دارم با دست پس میزنم با پا پیش میکشم. جلوی خودمو گرفتم. حتا بغض هم نکردم. فیلمنامه رو برداشتم رفتم تو تخت. احتیاج داشتم مغزم کار کنه. احتیاج داشتم به چیزی فکر نکنم. چار صفحه رو خط زدم و نوشتم و خط زدم و نوشتم و پرت شدم از فضا. خوبم. نمیترسم. بغض خفهم نمیکنه. گریه نمیکنم. ذهنام مرتبه. آخ، کاش ژوژمان داشتم. کاش یه امتحان مهم داشتم. هیچی مث امتحان به درد این شبا نمیخوره. کلن هیچی مث درس خوندن نمیتونه حال منو خوب کنه. در اولین فرصت باید شروع کنم یه چیز جدید بخونم. وقتایی که درس میخونم بالاترین راندمان ذهنی رو دارم. سکانس اول تموم شد. دیالوگهای کلیشه و قابل پیشبینی. جوابهام عین جزوهم بود. درسمو خوب از بر کرده بودم. چار پنجتا استاد خوب داشتم که بهم اعتماد به نفس داده بودن. همهی اعتماد به نفسمو تا ته مصرف کردم. راضیمه. میرم بخوابم. |
Tuesday, September 7, 2010
شب صفرم
هواپیما چار ساعت تأخیر داره. چار ساعت برای خودم منتظرم و بیکار میچرخم و یهخورده کتاب میخونم و یهخورده خوابم میبره. هنوز دو ساعت مونده. میرم بخوابم. نصفهشب همهچی یهجور دیگهست. همهچی انگار توی مِه اتفاق میفته. ناهوشیاری نصفه شب برای مواجههی اول زیاد هم بد نیست. بهتر از دو سه ساعتِ سرحال و کشدار و طولانیه. میرم بخوابم. |
آدم است دیگر..
فک میکردم اینبار با دفعههای قبل فرق داره. اما همون دو هفته پیش، وقتی یه روزی رسید که هی جلوی کتابخونه رژه رفتم بیکه بتونم یه کتاب انتخاب کنم برا خوندن، هی فیلمامو ورق زدم بیکه بتونم تصمیم بگیرم کدومو ببینم، شکلاتها و کیتکتها نتونستن هیچ هیجانی توم ایجاد کنن، رفتم سروقت یخچال، نصف خربزه برداشتم و نشستم به تماشای فرندز، از اول، از اون روز دوزاریم افتاد من اونقدرها هم که مینمایم خونسرد نیستم. و یه چیزی اون ته داره مدام مث موریانه ذهن منو میجوئه. از دیروز که تپش قلبها شروع شد و درد همیشهگی و الخ، فهمیدم تمام این مدت ماسکه اونقدر چسبیده بوده به صورتم که خودمم باورش کرده بودم. حالا هی مجبورم راه برم و نفس عمیق بکشم و منتظر باشم ببینم چی میشه. عین یه شخص ثالث بشینم خودمو نگاه کنم که قراره تو دو سه روز آینده چیکار کنم. رفقام میگن باید درست فکر کنی و استراتژی داشته باشی و چنین و چنان، من اما دارم فکر نمیکنم و نقشهی خاصی تو کلهم نیست و معتقدم آدمِ بداههم و اگه از قبل بشینم سناریو بنویسم، همهچی رو خراب میکنم. من یه ماسک خونسردم که قلبش داره زیادی تند میزنه، و دلش میخواد باور کنه همهچی مث یه معجزه درست میشه و هیچی کش نمیاد. من یه ماسک خندانام که داره سعی میکنه چسبهای صورتکش ور نیان. مث همیشهی اینجور وقتام، دلم میخواد بیشتر وقتمو تو لاک خودم بگذرونم. دلم میخواد فضای کافی داشته باشم برای حرف نزدن. برای جواب ندادن. برای ریاکشن نشون ندادن. پردهها رو کشیدهم. خونه تاریکه. صدای موسیقی رو بلند میکنم. ذهنمو مرتب میکنه. لازم دارم تنهاییمو تاچ کنم. تنهام. همین الان یه اساماس رسید. نوشته بود خانوم، الان دیگه وقتشه به فکر کاری که در پیش دارید باشید. همونجا متمرکز باشید... الان لازم دارید اونجا، تو یه فضای بیتشنج و آروم حرفاتونو بزنید. دو سه روز نیایید تو گودر... انگار با همین دو سه تا جمله، یههو بغضه میشکنه. نمیدونم چرا این اساماس اینهمه به نظرم انسانی میاد. چرا یههو اینجوری روم اثر میذاره. این لحظهها، درست همون لحظههای نادریه که دُمِ زندگی از گوشه کنار ماسکه میزنه بیرون. از اون معدود جاهاییه که من یکی دلم گرم میشه. با همین دو سه تا جمله یههو حس و حالام عوض میشه. با خودم فکر میکنم چه خوب که گذاشتم بعضی آدما اینجوری بیان تو حباب شخصیم... دلم نمیخواد ته این نوشته رو جمع کنم حتا.. |
ای-میل وارده
دخترعمو «نون» شوهر دارد، شوهرش را هم دوست دارد. نشستهایم روی تراس. زیرانداز پهن کردهایم کف زمین و داریم ورق بازی میکنیم. هفتهشتنفری. یک مشت دخترعمو پسرعمو عمو زنعمو اینها. خانوادگی. شوهر دخترعمو نون وضعیت مالی خوبی ندارد این روزها. ساعت از یک نیمهشب گذشته. دستم بش است. اول دست توپ سنگین زدهام. همه رفتهاند جا. دخترعمو مانده و من. توی کلکلایم که توپ مرا بگیرد یا برود جا. حدس زده دستم بش است. داریم کُری میخوانیم. شوهر دخترعمو با آن هیبت شکسته و خستهاش میآید خودش را میچپاند وسط بازی. یعنی خودش را به زور کنار دخترعمو و نفر بعدی مینشاند روی زمین. به خنده میگوید میخوای زن منو بدبخت کنی. بهخنده میگویم ده دیقهست دارم بهش میگم به فکر شوهر و زندگیش باشه بره جا. بزرگترها میگویند برای حال و روزت خوب نیست اینهمه بیدار بمونی اینجا. به خنده میگوید ولش کنم تا صبح میخواد بخنده و ببازه. توپ را میبرم بالا. دخترعمو مصمم است توپ را بگیرد. شوهر دخترعمو بهش چشمغره میرود. نه از آن چشمغرههای مخصوص کلکل و بازی، از آن چشمغرههای مخصوص زن و شوهرها. دخترعمو نون دستش را جا میرود. دستش منِ بش را که برده بود هیچ، از تمام بازیکنها هم جریمه دریافت میکرد اگر میماند و میبرد. مهمانایم. دخترعمو نون نشسته است روی مبل، من نشستهام روی صندلی، کنارش. داریم حرف میزنیم. از فلان نسخهی کیک تمشک و حراج 70درصدی بنتون و ماجرای روزهخواری علیکریمی. شوهر دخترعمو نون اهل فوتبال نیست. اهل هیچ چیز خاصی نیست. توی خانه محال است بنشیند تنهایی یک فوتبال مهم ببیند. عوضش کلی اخبار غیرمهم میبیند و میزگرد اقتصادی و مستند و الخ. شوهر دخترعمو نون قلمی است. درواقع اصلن بازو و شکم و سرشانه ندارد. و به راحتی نمیتواند آدم را بغل کند. اما از آن سرِ سالن میآید دخترعمو را بغل میکند، که یعنی ما خیلی صمیمی و مرغ عشقایم و من عادت دارم همیشه زنم را بنشانم روی پای خودم و در مورد فوتبال با شما حرف بزنم. همانجور که دارد به زور دخترعمو را جا میدهد روی پای خودش، میزند لیوان چای و بشقاب میوه را میاندازد میشکند. همهی چشمها برمیگردد طرف ما. گاهی دخترعمو نون و خواهرش و دخترعموها جمع میشوند دور هم، خانهی یکی از ماها، به هوای عصرانه و حرف و تعریف. دو سهتاشان شوهر دارند و باقی مجردند. خانوادگی. خلاف بزرگشان این است که بیایند بشینند دور هم، غیبت کنند و همدیگر را دست بیندازند و کُری بخوانند و بگویند و بخندند و آخرشب برگردند سر خانه زندگیشان. امشب همه خانهی ما جمعاند. از سر شب شوهر دخترعمو دو سه باری زنگ زده، هربار به یک بهانهای. دخترعمو هی هربار حرف را پاز میکند، میرود آن سرِ خانه، با آرامش و صبوری به تلفن جواب میدهد و برمیگردد. حوالیِ نُه هنوز هی اساماس که کِی میآیی خانه. دخترعمو میگوید تو شامت رو بخور، میام. اساماس میفرستد که نمیخورم تا برگردی. دخترعمو که تا حالا وسط حرف و شوخیهای دیگران مدام حواساش به صفحهی موبایل بوده، گوشی را پرت میکند گوشهی مبل و میگوید: شِت. رفتهایم باغ عمو. همه ولو و دور هم و مشغول بگوبخند. بابا میگوید با دخترعمو بروم یک سری چیز-میز برای مزه بخرم. بابا روی خرید مزه حساس است و مرا که بفرستد خیالاش راحت است که مثل خودش خرید میکنم. از وسط رخوت و مستی بلند میشوم که با دخترعمو برویم سر خیابان، خریدهای شام را بکنیم و برگردیم. میرسم پایین میبینم شوهر دخترعمو مثل شاخ شمشاد ماشینش را آورده دم در و منتظر است. توی دلم میگویم تو چه مرگته خب آخه! شوهر دخترعمو نون از موسیقی مدرن بدش میآید، اما تمام کنسرتهای علیرضا مشایخی را میرود، با دخترعمو طبعن. از ورزش بیزار است، اما فیلان. ازکنسرتهای پاپ خوشش نمیآید، اما بیسار. شوهر پسرعمو نون اگر برود توی کشور آزموسیس، همین مملکتِ دیکتاتوریِ پست پایینی، دخترعمو که از مرخصیِ اجباری سه ساعتهاش برگردد از او خواهد پرسید: این سه ساعت را کجا بودی و با کی بودی و چهکار میکردی و به کی زنگ زدی و کی به تو زنگ زد و چی خوردی و چی دیدی و چی نوشتی و منظورت از فلان چیز چی بود و الخ. شوهر دخترعمو معتقد است شوهر باید مثل بند شلوار بچسبد به زنش، هرجا که باشد، که تفاهم و عاشقیشان برود توی چشم همه، که مبادا دخترعمو وقت کند یا هوس کند پنج دقیقه به حال خودش باشد. شوهر دخترعمو نون نمیداند وقتهایی که دخترعمو با بابا تلفنی حرف میزند، چه فکرهایی توی کلهاش میچرخد. خیال میکند با این شیوهی شلوار-وار، توانسته تا ابد دخترعمو را برای خودش نگه دارد. هیچکس نمیتواند به او بگوید زنها را باید پنج دقیقه به حال خودشان رها کرد. باید گذاشت بروند برای خودشان یک گوشهای جایی نفسی تازه کنند، بعد قبراق و سرحال برگردند خانه. شوهر دخترعمو خیال میکند با پاییدنها و چسبیدنهای مدام، بقای زندگیشان را با دستان خودش تأمین کرده است. دیروز که نشسته بودم پشت میز تراس، حرفهای بابا را پای تلفن شنیدم. دخترعمو «نون» یک زمانی شوهر داشت، شوهرش را هم دوست داشت. تقدیم به جنبش زن-نستیز |
Monday, September 6, 2010
«فاصلهی شخصی» اصطلاحیست که در اصل توسط هایدگر برای مشخص ساختن فاصلهی ثابتی که اعضای گونههای غیرتماسی را از هم جدا میکند به کار برده شد. شاید بتوان آن را محیط یا حباب حفاظتی کوچکی فرض کرد که یک موجود زنده بین خود و دیگر موجودات نگه میدارد.
بُعد پنهان --- ادوارد تی. هال هر آدمی برای خودش یه حباب داره. کوچیک یا بزرگ. بعضی آدما حواسشون هست که وارد حبابِ تو نشن، بعضیا نیست. مثلن فلانجا طرف داره راجع به یه مسألهی جدی باهات حرف میزنه، ولی اونقدر اومده نزدیک و اونقدر پاشو گذاشته تو حباب، که نفسش بدون اینکه وقت کنه در فضا پراکنده شه صاف میره تو دماغ تو. که هر کی از پشت نگاتون کنه فک میکنه دارین همدیگه رو میبوسین. یعنی میاد تو دو-سه سانتیمتریِ صورتت موقع حرف زدن. یا چه میدونم دارین خونه متر میکنین و در مورد پروفیل پنجره صحبت میکنین، همچین میاد در دو سانتیمتریت وای میسته که هر کی از دور نگاه کنه فک میکنه فال این لاوین. مجبور میشی حین کار و حین معاشرت و چه و چه، روزی صدبار خودتو بکشی عقب، خودتو بکشی کنار. هر آدمی در زندگانی، علاوه بر این حباب فیزیکی، یه حباب شخصیِ دیگه هم داره. حبابی که شامل یه سری دیتیلهای شخصی روزانهست. خصوصی و غیرخصوصی. بعضی آدما حبابشون کوچیکه. میتونی خیلی بهشون نزدیک شی. میتونی حتا بچسبی به پوستهی حباب، بیکه فضاشونو تنگ کنی، بیکه احساس خفهگی کنن. بعضیا اما شعاع حبابشون زیاده. دلشون نمیخواد کسی رو راه بدن اونتو. دلشون نمیخواد هر کی از راه رسید سرشو بندازه پایین بیاد تو. تشخیص اینکه حباب هرکس چهقدره، کار سادهای نیست، قبول؛ اما اونقدرها هم سخت و بعید نیست. یهخورده هوش لازم داره و یهخورده دقت و یهخورده ملاحظه و یهخورده احتیاط. آقای نویسندهی کتاب میگه تو روابط غیرخصوصی (رابطهی خصوصی رو شامل همسر و پارتنر میدونه) شرط ادب حکم میکنه به لحاظ فیزیکی وارد حباب شخصیِ آدمها نشی. موقع حرف زدن، نشستن، غذا خوردن و الخ فاصلهی لازم فیزیکی رو مراعات کنی. حالا اگه یکی رفیق صمیمیته و خودش با بادی-لنگویجش تو رو دعوت میکنه توی حباب، طبعن بحثش جداست. اما آداب معاشرت اجتماعی اقتضا میکنه که هر آدمی مراعات حبابِ شخصی بغلدستیش رو بکنه. که آدما مجبور نشن مدام خودشونو بکشن عقب، خودشونو بکشن کنار. آقای نویسنده اضافه میکنه آدما باید حواسشون به حبابهای شخصیِ غیرفیزیکی هم باشه. پرسیدنِ بعضی سوالها، دونستنِ بعضی دیتیلها، اظهارنظر کردن در مورد یه سری چیزا، از حوزههاییان که ممکنه جزو حبابهای شخصیِ آدما محسوب شن. ممکنه جزو خط قرمزهای طرف مقابل باشن. درسته که تشخیص این حد و مرز کار سختیه، اما نشانهی هوش و بلوغِ آدمهست. اینجوری باعث میشه آدما تو رابطه مجبور نشن مدام خودشونو بکشن عقب، خودشونو بکشن کنار. |
آمریکاییهایی که به خارج از کشور سفر میکنند، مدام از بوی عطرهای بسیار قوی که مردمان ساکن در کشورهای مدیترانه استفاده میکنند، انتقاد مینمایند. این آمریکاییها به دلیل میراثی که از فرهنگ اروپای شمالی به ارث بردهاند، برایشان مشکل است که در معرض چنین بوهایی قرار گیرند. وقتی سوار تاکسی میشوند، با حضور گریزناپذیر راننده و هالهای از بوی عطرهای مورد علاقهاش که فضای تاکسی را پر کرده است مواجه میشوند.
در کشورهای عربی، غوطهور شدن در حوزهی نسیم نَفَس(دم) افراد دیگر یک عمل عادی به شمار میرود. اما به آمریکاییها آموزش داده میشود به روی افراد دیگر دم نزنند. یک فرد آمریکایی موقعی که در محدودهی بویایی شخص دیگری قرار میگیرد که با او روابط نزدیکی ندارد، مخصوصن در مجامع عمومی، دچار مشکل میشود. بُعد پنهان --- ادوارد تی. هال |
Saturday, September 4, 2010
پسرخاله «میم» زن دارد، زنش را هم دوست دارد.
نشستهایم روی تراس. زیرانداز پهن کردهایم کف زمین و داریم ورق بازی میکنیم. هفتهشتنفری. یک مشت دخترخاله پسرخاله خاله شوهرخاله اینها. خانوادگی. زنِ پسرخاله میم حامله است. پابهماه. ساعت از یک نیمهشب گذشته. دستم بش است. اول دست توپ سنگین زدهام. همه رفتهاند جا. پسرخاله مانده و من. توی کلکلایم که توپ مرا بگیرد یا برود جا. حدس زده دستم بش است. داریم کُری میخوانیم. زنِ پسرخاله با آن هیبت پابهماه میآید خودش را میچپاند وسط بازی. یعنی خودش را به زور کنار پسرخاله و نفر بعدی مینشاند روی زمین. به خنده میگوید میخوای شوهر منو بدبخت کنی. بهخنده میگویم ده دیقهست دارم بهش میگم به فکر زن و بچهش باشه بره جا. بزرگترها میگویند برای کمرت و بچه خوب نیست بشینی روی زمین. به خنده میگوید ولش کنم تا صبح میخواد بخنده و ببازه. توپ را میبرم بالا. پسرخاله مصمم است توپ را بگیرد. زن پسرخاله بهش چشمغره میرود. نه از آن چشمغرههای مخصوص کلکل و بازی، از آن چشمغرههای مخصوص زن و شوهرها. پسرخاله میم دستش را جا میرود. دستش منِ بش را که برده بود هیچ، از تمام بازیکنها هم جریمه دریافت میکرد اگر میماند و میبرد. مهمانایم. پسرخاله میم نشسته است روی مبل، من نشستهام روی صندلی، کنارش. داریم حرف میزنیم. از فلان نسخهی اچدیِ آواتار و از آخرین فیلم پولانسکی و از شاترآیلند. زنِ پسرخاله میم اهل سینما نیست. اهل هیچ چیز خاصی نیست. توی خانه محال است بنشیند تنهایی یک فیلم مهم ببیند. عوضاش کلی فیلمهای غیرمهم میبیند و فارسی وان و نَوَد و الخ. زنِ پسرخاله میم قلمی نیست. درواقع چاق است. و به راحتی توی بغلِ آدم جا نمیشود. اما از آن سرِ سالن میآید خودش را میچپاند توی بغل پسرخاله، که یعنی ما خیلی صمیمی و مرغ عشقایم و من عادت دارم همیشه بنشینم روی پای شوهرم و در مورد سینما با شما حرف بزنم. همانجور که دارد به زور خودش را جا میدهد روی پای پسرخاله، میزند لیوان چای و بشقاب میوه را میاندازد میشکند. همهی چشمها برمیگردد طرف ما. گاهی پسرخاله میم و برادرش و پسرعموها جمع میشوند دور هم، خانهی یکی از ماها، به هوای ایکس-باکس. دو سهتاشان زن دارند و باقی مجردند. خانوادگی. خلاف بزرگشان این است که بیایند بشینند دور هم، ایکس-باکس بازی کنند و کُری بخوانند و بگویند و بخندند و نصفه شب برگردند سر خانه زندگیشان. امشب همه خانهی ما جمعاند. از سر شب زنِ پسرخاله دو سه باری زنگ زده، هربار به یک بهانهای. پسرخاله هی هربار بازی را پاز میکند، میرود آن سرِ خانه، با آرامش و صبوری به تلفن جواب میدهد و برمیگردد. حوالیِ یازده هنوز هی اساماس که کِی میآیی خانه. پسرخاله میگوید تو بخواب، میام. اساماس میفرستد که بیدار میمونم تا برگردی. پسرخاله که تا حالا وسط بازی و شوخیهای دیگران مدام حواساش به صفحهی موبایل بوده، گوشی را پرت میکند گوشهی مبل و میگوید: فاک. رفتهایم باغ خاله. همه ولو و دور هم و مشغول بگوبخند. مامان میگوید با پسرخاله بروم یک سری چیز-میز برای شام بخرم. مامان روی خرید حساس است و مرا که بفرستد خیالاش راحت است که مثل خودش خرید میکنم. از وسط رخوت و مستی بلند میشوم که با پسرخاله برویم سر خیابان، خریدهای شام را بکنیم و برگردیم. میرسم پایین میبینم زن پسرخاله مثل شاخ شمشاد نشسته توی ماشین. توی دلم میگویم وات د هل ایز رانگ وید یو آخه! زنِ پسرخاله میم از موسیقی سنتی بدش میآید، اما تمام کنسرتهای شجریان پدر و پسر را میرود، با پسرخاله طبعن. از تئاتر بیزار است، اما فیلان. از کنسرتهای کلاسیک خوشش نمیآید، اما بیسار. زنِ پسرخاله میم اگر برود توی کشور آزموسیس، همین مملکتِ دیکتاتوریِ پست پایینی، پسرخاله که از مرخصیِ اجباری سه ساعتهاش برگردد از او خواهد پرسید: این سه ساعت را کجا بودی و با کی بودی و چهکار میکردی و به کی زنگ زدی و کی به تو زنگ زد و چی خوردی و چی دیدی و چی نوشتی و منظورت از فلان چیز چی بود و الخ. زنِ پسرخاله معتقد است زن باید مثل بند سوتین بچسبد به شوهرش، هرجا که باشد، که تفاهم و عاشقیشان برود توی چشم همه، که مبادا پسرخاله وقت کند یا هوس کند پنج دقیقه به حال خودش باشد. زنِ پسرخاله میم نمیداند وقتهایی که پسرخاله با مامان تلفنی حرف میزند، چه فکرهایی توی کلهاش میچرخد. خیال میکند با این شیوهی سوتینوار، توانسته تا ابد پسرخاله را برای خودش نگه دارد. هیچکس نمیتواند به او بگوید مردها را باید پنج دقیقه به حال خودشان رها کرد. باید گذاشت بروند برای خودشان یک گوشهای جایی نفسی تازه کنند، بعد قبراق و سرحال برگردند خانه. زنِ پسرخاله خیال میکند با پاییدنها و چسبیدنهای مدام، بقای زندگیشان را با دستان خودش تأمین کرده است. دیروز که نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، حرفهای مامان را پای تلفن شنیدم. پسرخاله «میم» یک زمانی زن داشت، زنش را هم دوست داشت. |
برخلاف اون چیزی که در نگاه اول به نظر میرسه، اینکه پسره و دختره پسورد ایمیل همدیگه رو داشته باشن، نشونهی نهایت نزدیکی و اعتماد نیست. برعکس، نشونهی بیاعتمادی و ویران شدن فضای خصوصی طرفینه. به همین ترتیب «وای نه، من بدون عسلم هیچجا نمیرم چون بهم خوش نمیگذره» و «اتفاقن منم خیلی مسابقات اتومبیلرانی دوست دارم. بگو بیان اینجا، منم یه غذایی میپزم» و اینا.
از اینا بدتر مثلن، گذاشتن عکس دونفره، توی پروفایلهای یه نفره مثل فیسبوکه. این دیگه اوج انحطاط «فرد» هست. یعنی طرف هویت مستقل خودش رو بالکل از دست داده. دو روح در یک کادر. البته قبول دارم که خیلی وقتا این کار دلیل سادهتری داره و اونم «ازدواج/نامزدی/زیدگی به مثابهی فتحالفتوحه». طرف نگرانه که نکنه یه وقت کسی این رخداد شدیداللحن بینالمللی پیدا کردن پارتنر رو میس کنه. یه روز یه جزیره میخرم، یه کشور تاسیس میکنم، خودم هم میشم دیکتاتورش. تو کشور من رابطهها/ازدواجها «بیست و یکساعته» خواهد بود یعنی 21/7 نه 24/7. یعنی سه ساعت از هر روز قانونن و قهرن، خارج از محدودهی اون رابطه ست و طرفین حق دارن تنهایی هر غلطی که دلشون خواست بکنن. ممکنه بخواد بره تو اون اتاق دراز بکشه یا گیم کنه. ممکنه یه برنامهای بذاره و بره یه جایی. ممکن هم هست وقتش رو با پارتنرش بگذرونه. میتونه سهساعتهاش رو هم پسانداز کنه که زیاد بشه واسه روز مبادا. دیگه لازم نیست التماس کنی بذارن پن دقه واسه خودت باشی. روزی سه ساعت واسه خودتی. [+] |
Wednesday, September 1, 2010
آن دو سه هفتهی کذایی به یقین یکی از بدترین دورههای زندگیام بود. تمام درهای دنیا به رویم بسته شده بود. آدمهای مهم زندگیم ترکام کرده بودند. اطرافیانام مدام مرا به باد انتقاد میگرفتند. هیچ امیدی به آینده نبود و رسمن در آستانهی فروپاشی عصبی قرار گرفته بودم. هر روز صبح بیدار میشدم و مثل روال همیشه به کلاس میرفتم. درس میدادم. ورقهها را بین بچهها پخش میکردم. روی تخته خطهای صاف و طولانی میکشیدم. و هر لحظه منتظر بودم بدنام از ایستادن خسته شود، ننشیند، سقوط کند. عاقبت یک روز، دست از ایستادن برداشتم. دست از سرکشی برداشتم. به خودم اجازه دادم بیفتم. تماشای سقوط تجربهی عجیبی بود. تلخ بود. استخوانهای اضافهام شکست. نرم شدم. دست از لجبازی برداشتم و خودم را همانطور که بودم تماشا کردم. حالا قادر بودم خودم را بدون پیشداوری قضاوت کنم. خودم را محاکمه کنم، محکوم کنم، تبرئه کنم. پس از پایانِ دادگاه، تبدیل به آدمِ دیگری شدم. برای اولین بار مسئولیت اشتباهاتم را به گردن گرفتم. بابتشان معذرت خواستم و سعی کردم جبرانشان کنم. مهم نیست که موفق شدم یا نه -آدم تا ابد برای جبران اشتباهاتاش فرصت ندارد، این یک واقعیت بزرگ و ترسناک است که آدم دلش میخواهد هیچوقت باورش نکند، اما- اما در این تجربه حسای بزرگتر از خودِ تجربه نهفته بود که هرگز فراموشاش نخواهم کرد. «نرم شدن» کار سادهای نیست. «پذیرفتن» بعضی چیزها از آن هم سختتر است. «لجباز نبودن» سختترین کار دنیاست و درک و دریافت این سه موضوع برای هر موجودِ زندهی پراستخوانای شبیهِ من، یک جهش مهم ژنتیکی محسوب میشود.
خودشناسی مدرن --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
بعد از یه عالم سال زندگی کردن رو محیطِ یه دایره، دارم رو خط صاف زندگی میکنم. سبک و صبور و مصمم. دارم مث اینایی زندگی میکنم که دکتر بهشون گفته شیش ماه دیگه بیشتر زنده نیستین. نشستم فیلما و کتابا و چیزایی که آدما دستم دارن رو جدا کردم گذاشتمشون تو یکی از طبقههای کتابخونه. با اسم، که معلوم شه کدوم پَک باید برسه دستِ کی. سعی کردم چیزایی که برام مهمه رو جدا کنم. همهشون شد یه کولهی کوچیک. وقتی به کولههه نگاه میکنم خندهم میگیره. راضی میشم از دست خودم. تمام این سالها یه خونهی بزرگ با تمام وسایلش تو کولهم بود. با تمام حواشی و خوشیها و دردسرهاش. حالا به جز یکی دو تا دفتر و دو تا جعبهی کوچیک و یکی دو تا قلم، هیچی دیگه ندارم تو کولهم. با این کولههه هرجای دنیا میتونم زندگی کنم. از اون هزار تُن وزن سنگین تمام این سالها دیگه خبری نیست. برای دومین بار تو زندگیم دارم دم رو غنیمت میدونم و به معنای واقعی تو لحظه زندگی میکنم صرفن. هیچوقت اینهمه قوی و خوشحال نبودهم. دارم از تکتک روزهام لذت میبرم و اهمیتی نداره برام اگه شیش ماه دیگه بیشتر زنده نباشم.
|
که یعنی برنده شدن لزومن بُردن نیست..
گمانم درست همان روز قبلاش رفته بودم گالری. یک تابلو از نزار موسوینیا دیده بودم که حسابی یادم مانده بود. دوستش داشتم. فردا صبحاش، لابهلای حرفها، پرسیده بود شرط میبندی؟ نمیدانم چهجوری آنهمه بیمکث گفته بودم اوهوم، شرط میبندم. آخرین چیزی که دلم خواسته بود داشته باشماش همان تابلو بود. یک ربع بعد، گمانم یک ربع هم طول نکشید، که شرط را بردم. یک ربع هم طول نکشید حتا. |
یک وقتهایی هست در زندگانی، که خوشی و سرخوشی هر دو با هم میآیند سراغ آدم. جنسشان اما آنقدر عجیب و جدید است که بلد نیستی باهاشان چهکار کنی. همینجوری خودت را میسپاری دستشان، میگذاری این موج جدید تو را با خودش ببرد.
دارد میبَرَد. |
شاعر میفرماد:
سیصد گل سرخ یک گل نصرانی ما را ز سر بریده میترسانی ما گر ز سر بریده میترسیدیم در محفل عاشقان نمیرقصیدیم بعله خب! |