Desire knows no bounds




Wednesday, September 30, 2020


یه لحظه‌ست. یک میلیونیوم ثانیه شاید، که با بی‌صداترین صدای ممکن -تیک- جدا می‌شی. از یه شخص، از یه مکان، از زندگی... انگار یه دوشاخه‌ست که زیادی کشیده شده و -تق- از پریز کنده می‌شه. یکمرتبه خالی می‌شی، از هر حسی که تا همون لحظه‌ی قبل داشتی. یکمرتبه می‌پره. حیرون به اطراف نگاه می‌کنی. نمی‌فهمی چی شد. ولی دیگه تعلقی نداری. 

دیگه به آدمه تعلقی نداری...
..
  




نشستیم رو تراس، پنج‌شیش‌ نفری. من و اون رو مبل بزرگه‌ایم. یه آفتاب قشنگ پاییزی رومونه. من سرم رو دسته‌ی مبله و پاهامو دراز کرده‌م رو پاهاش. اون داره با بقیه حرف می‌زنه و هرازگاهی یه لبی تر می‌کنه و با انگشتای پام بازی می‌کنه. انگار قدیماست هنوز. انگار همین امروز صبح غلت زده‌م از زیر پتوی خودم رفته‌م زیر پتوی اون گفته‌م تنها مزیت تو نسبت به مردای دیگه همینه که هر کی پتوی خودشو داره، علی‌رغم تخت دونفره. خندیده که الاغ. بعد پاشدیم یه قهوه خوردیم با یه تکه کیک پرتقال، مایوهامونو زیر لباسمون تنمون کردیم اومدیم لواسون. اومدیم پیش بچه‌ها. سین گفته تو اجاق هیزمی‌ش آبگوشت بار می‌ذاره و تا یه کم شنا کنیم و مست شیم و هوا بره که سرد شه، می‌شینیم به آبگوشت هیزمی خوردن. وسطای حرف‌زدناش گاهی وسط کف پامو فشار می‌ده، یه جور ماساژ‌طور. زیر لب می‌گه خستگی دیشبت درآد. دماغمو چین می‌دم می‌خندم. همین‌‌جور که دارم با گوشی‌م ور می‌رم یه عکس بی‌هوا می‌گیرم ازش. همون‌جوری که پام رو دراز کرده‌م رو پاهاش و انگشتای پام تو دستشه. یه آفتاب مطبوع خوبی رومون افتاده که نگو. ته دلم یه‌جوری می‌شه از خوشی. عین قدیما.

..
  




 به‌به، پنجره رو باز گذاشتم بوی شب و حیاط خیس اومد تو اتاق سردم شد رفتم پیژامه نرم کم‌رنگ پوشیدم یه گلابی برداشتم خزیدم زیر پتو با کتاب. عاشق اینم سردم شه جوراب بپوشم برم زیر پتو. ناخونامم امروز رفتم درست کردم دیگه از دیدن دست و پام حالم بد نمی‌شه. برنامه‌م اینه فردا همه‌چیو مرتب کنم و کارای شنبه رو پیشاپیش ببندم سپس برم تعطیلات تا شنبه ظهر. به مگس‌های مغزم هم پیف‌پاف زدم. وقتی کاری از دستم برنمیاد برنمیاد دیگه. به قدر زورم کارمو درست انجام می‌دم و بعد تعطیل می‌کنم می‌رم خونه. شنبه می‌شینم دوباره فکر می‌کنم.

..
  




 به لحاظ روحی به یه کت جین کهنه‌ی خوشگل احتیاج دارم که بشه روی همه‌چی پوشیدش.

پ.ن. سال‌هاست جین نپوشیده‌م، الان ولی هوس کرده‌م.

..
  



Monday, September 28, 2020

 لانا سه چهار تکه لباس برمی‌دارد با خودش می‌برد داخل اتاق پرو. لباس‌ها به چشمش قشنگ آمده‌اند. یکی یکی می‌پوشدشان. یک‌هو حواسش می‌رود به این‌که چه‌همه از زن بی‌ریخت توی آینه بیزار است. حواسش می‌رود به این‌که این پوست خسته، این موهای بی‌حالت، این بدن از ریخت‌افتاده‌ی بی‌قواره، آن زنی نیست که در خیالِ خودش تصویر می‌کند. حالا دیگر عکس زن توی ذهن خودش، با تصویرش توی آینه، زمین تا آسمان فرق دارد. چه بلایی سر خودم بیاورم تا از شر این زنِ ازریخت‌‌افتاده‌ی بی‌قواره خلاص شوم. لانا لباس‌ها را رها می‌کند توی اتاق پرو. می‌زند بیرون. زیاد فرقی هم نمی‌کرد به هر حال. لباس‌ها انگار توی همین هفت‌هشت دقیقه همه‌شان یک سایز کوچک شده بودند.

اتاق مونیکا---هانا تورنت

Labels:

..
  




 یه مدت به جای سریال‌بینی شبانه، یه رئالیتی شوی آمریکایی می‌دیدم که بسیار جذاب و آموزنده بود برام. نتیجه‌ی اخلاقیش این بود که آسمان همه‌جا همین رنگه، حتا تو قلب آمریکا؛ از مذهب و سنت و خانواده گرفته تا دولت و حکومت و جامعه. باورم نمی‌شد یه سری شهرها و ایالت‌ها این‌همه شبیه به قم و کاشان باشن به لحاظ اجتماعی. بافت سنتی، مذهب‌زده، افراطی، کثافت مطلق. سرفصل‌هایی مثل خرده‌جنایت‌های زن و شوهری، مادرشوهر و جاری، دخالت والدین، ازدواج سفید یا رسمی، طبقه‌ی اجتماعی، اختلاف سن پارتنرها، ... همه انگار نعل به نعل از ما کپی شده باشن. وقتی ژاپن زندگی می‌کردم ذره‌ای شباهت حس نمی‌کردم با ایران. تو این برنامه‌هه اما خیالم راحت شد از بابت آمریکا. آسیا هم که از خودمونه. لذا بگردم یه شوی اروپایی هم پیدا کنم و سپس با خیال راحت از باقی‌مانده‌ی زندگی‌م لذت ببرم. (فاکتور رفاه معیشتی رو در نظر نگرفتم طبعاً. زیرا باید از یه حداقل رفاهی برخوردار باشی که بشینی چنین پستی بنویسی.)

..
  




 یه وقتایی بعضی از استوری‌های دوستامو که می‌بینم، خونه‌ی قشنگ و مبل قشنگ و فرش قشنگ، که از سگ و گربه‌شون عکس یا فیلم گذاشته‌ن، بدون استثنا بهشون تکست می‌دم خونه‌ی قشنگ شما هم در واقعیت غرق پشمه؟ بدون استثنا جواب می‌دن یس، با ایموجی گریه‌ی بسیار. آروم می‌شم یه کم.

..
  




 امروز نتونستم از تخت بیرون بیام. دو سه بار بلند شدم چندتا تسک کاری مهم رو انجام دادم دوباره برگشتم تو تخت. دل و دماغ ندارم. آفتاب و دریا و هتل کوچیک قشنگ خلوت لازم دارم به لحاظ روحی. یه جای گرم که با یه مایو و یکی دو تا پیرهن نازک گشاد اموراتت بگذره یه هفته. حتی حاضرم برم سوفیتل، پامو هم از هتل نذارم بیرون. در این حد خسته و بی‌رمقم.

..
  








در جوازِ استفاده از خدماتِ کارگرانِ غیرماهر

بهمن دارالشفاییِ عزیز در توئیتر نوشته است:

 

این‌که آدمی بیاد کارای خونه آدم رو انجام بده یا خریدهای سنگین آدم رو تا ماشین یا دم خونه بیاره برام هضم‌شدنی نیست. توجیه ایجاد شغل و … هم قانعم نمی‌کنه. به نظرم کارفرما داره برای سلامتی خودش، سلامتی دیگری رو می‌خره. ممنون میشم اگر متن نظری خوبی در این مورد خوندین بهم نشون بدین.

 

و در توضیحِ بعدی:

 

شغلی که من به آن اشاره کردم در ایران شغلی است بدون بیمه، بازنشستگی، مرخصی (استحقاقی یا استعلاجی)، سنوات و اصولاً هر نوع حمایت قانونی. این‌که رفتار شما با این افراد یا دستمزدی که بهشان می‌دهید منصفانه است یا نه تغییری در استثماری‌بودن ماهیت این شغل ایجاد نمی‌کند.

 

صِرفِ نگرانی در این امور را من نشانِ شرافت می‌دانم، حتی اگر از پیش نمی‌دانستم که بهمن اصولاً در موردِ کارگران دغدغه دارد. نویسنده تصریح کرده است که می‌داند که بحثْ پیچیده است، و منِ وبلاگ‌نویس در این مورد سوادِ نظری ندارم (و خواسته‌ی اولیه‌ی نویسنده معرفیِ متنی نظری بود)؛ چند نکته که به‌نظرم می‌رسد را می‌گویم. روشن است که این نکته‌ها بدیع نیستند، و قاعدتاً در متن‌‌های جدّی اقتصادی و فلسفه‌ی سیاسی به اینها به شکلی جامع و دقیق و نظام‌مند پرداخته‌اند.

۱. موضوعِ ایجادِ شغل [مذکور در توئیتِ اول] به‌نظرِ من کاملاً جدّی است و نمی‌دانم چرا نمی‌تواند متقاعدکننده باشد. کسی را در نظر بگیریم (و متأسفانه چنین کسانی اصلاً کم نیستند) که امروز برایش تنها راهِ کسبِ درآمد این است که باری را از اینجا بردارد و به آنجا ببرد. فرضِ من این است که امروز راهِ دیگری برای کسبِ درآمد ندارد. امروز برای من مطلوب است که کسی بارم را برایم بیاورَد؛ چرا از او نخواهم؟ کارِ من انجام می‌شود و او پولی می‌گیرد، پولی که او امروز به‌دست نمی‌آورْد اگر همه با بهمن هم‌نظر بودند و طبقِ نظرشان عمل می‌کردند.

آسان است که در اینجا صحبت کنیم از یاددادنِ ماهیگیری (به‌جای دادنِ ماهی)، و غیره؛ اما این صحبت اولاً این فرض را نادیده می‌گیرد که کارگر امروز محتاجِ درآمد است، و ثانیاً این واقعیت را نادیده می‌گیرد که منِ شهروندِ عادی در موضعِ ایجادِ شغل و آموزشِ مهارت نیستم. ثالثاً این را هم در نظر نمی‌گیرد که آنچه کارگر دارد برایم انجام می‌دهد کاری واقعی است و مزددادنِ من به او از جنسِ صدقه‌دادن نیست—مثلِ موردی نیست که کودکی آمده است و می‌خواهد، بی‌آنکه من خواسته باشم، به من فالِ حافظ بفروشد. باربریْ کار است؛ الّا اینکه بعضی کارها تخصصِ بالا می‌خواهند، بعضی نه.

کارهای خانه هم مثلِ کارهای دیگر است. شخصی هست که یا عملاً نمی‌تواند شیشه‌های پنجره‌های خانه‌ی خودش را تمیز کند، یا نمی‌خواهد. کسِ دیگری هست که آماده است این کار را انجام بدهد. آنچه مهم است و در اختیارِ کارفرما است این است که شرایطْ منصفانه و رابطه انسانی و مؤدبانه باشد.

 

۲. بهمن معتقد است که منصفانه‌بودنِ رفتارِ ما با چنین اشخاصی تغییری در استثماری‌بودنِ این شغل‌ها ایجاد نمی‌کند. هم‌شکل با این نوع ملاحظه، گمان می‌کنم که سنگین‌بودنِ کار یا اثرش بر سلامتِ کننده‌اش، گرچه مهم است، تعیین‌کننده نیست. شخصاً از نزدیک—از خیلی نزدیک—کسی را می‌شناسم که هم تدریسِ خصوصی کرده‌ است و هم شنبه شب کلیسا را (و دست‌شویی‌های کلیسا را) تمییز کرده‌. گزارش‌اش را صادقانه یافته‌ام که تدریسِ خصوصیِ ریاضیاتِ دبیرستانی در خانه‌ی محصّلی در بالای شهرِ تهران را سخت‌تر از کارِ بسیار سنگینِ تمییزکردنِ کلیسا در مرکزِ شهرِ تورونتو یافته است. به‌نظرم سنگین‌بودنِ کار اهمیتِ اساسی‌ای ندارد و چیزی که مهم‌تر است این است که کننده‌اش چقدر در انجامِ آن کار تحتِ فشارِ جسمی-روانی است. نیز در موردِ تأثیرش بر سلامت:‌ آیا معتقدیم کسی که ده ساعت در روز تایپ می‌کند سلامت‌اش کمتر از باربر در معرضِ خطر است؟ یا اصلاً مترجمی خوشنام که در اتاقِ کارش نشسته و کار می‌کند، آیا چشم و کمر و گردن‌اش سالم خواهد ماند؟

ما شهروندانِ عادی تواناییِ تغییراتِ فوری در نظامِ امور را نداریم. الآن کسی هست که، با لحاظ‌کردنِ همه‌ی شرایط، آماده است کاری برای من بکند و پولی بگیرد. چیزی که در اینجا به‌نظرِ من مهم‌ترین است رضایتِ در-مجموعِ طرفین است.

 

۳. موضوعِ دیگر این است که ملاحظاتِ مربوط به بیمه و بازنشستگی و نظایرشان منحصر به این شغل‌ها نیست. وضعِ بیمه‌ی رانندگانِ تاکسی‌های اینترنتی چگونه است؟ مسافرکش‌های شخصی چطور؟ بقیه‌ی کارگرانِ روزمزد چطور؟

خیلی از ما ملاحظاتی داریم در موردِ استفاده از محصولاتِ شرکت‌های عظیم—نگران هستیم که این گوشیِ شیک یا پیراهنِ مطلوب، نتیجه‌ی کارِ نوجوانی در شرقِ آسیا باشد که با شرایطی نامنصفانه کار می‌کند. این ملاحظات چقدر باعث می‌شود این محصولات را نخریم؟ می‌ترسم که پرهیزمان از استفاده از خدماتی از جنسِ باربری و تمیزکردنِ خانه تا حدِ زیادی ناشی از این باشد که مستقیماً با کارگر طرف هستیم؛ اما به‌نظرم، تا جایی که به اخلاق مربوط می‌شود، اصلاً مهم نیست که شخص را می‌بینیم یا نمی‌بینیم. و از قضا به‌نظرم فایده‌ای دارد که با کارگر مواجه باشیم: این باعث می‌شود بتوانیم مهربان باشیم و منصفانه برخورد کنیم، کاری که در موردِ گوشیِ تلفن و پارچه‌ی مرغوب نمی‌توانیم بکنیم.

 

۴. امرِ مربوطِ دیگر این است که برخی از ما می‌ترسیم که در استفاده از چنین خدماتی موضع‌مان از-بالا-به-پایین باشد. ترسی بجا است و باید مراقبت کنیم. در ذاتِ خودِ امر من تفاوتی بینِ مراجعه به متخصصِ چشم و کارگرِ منزل نمی‌بینم.

 

۵. و اگر بپذیریم که لازمه‌ی امرِ واجبِ اخلاقی این است که در موردِ موضوع‌اش توانایی داشته باشیم، سؤالِ مربوط این خواهد بود: آیا می‌توانیم کامپیوتر و گوشی نداشته باشیم؟ در سطحی بومی‌تر: نگرانِ کارگرِ مزرعه و قصابی و نانوایی هم هستیم؟ آیا می‌توانیم از خریدِ محصولات‌شان پرهیز کنیم؟ در سطحی روزمره‌تر: زن و مردی سالمند که با هم زندگی می‌کنند، آیا اصولاً می‌توانند از خدماتِ موضوعِ توئیتِ اصلی استفاده نکنند؟

 

اینها تأملاتِ اولیه‌ی من است و یک‌نفس نوشتم. کاش دیگرانی هم بنویسند و مفصّل بنویسند—گمان نمی‌کنم این مسائلْ راه‌حلِ یک‌خطی داشته باشند، و وقتی بنویسیم ابعاد و پارامترهایشان برایمان روشن‌تر می‌شود و شاید بتوانیم عاقلانه‌تر تصمیم بگیریم. و دغدغه‌ی من در اینجا اساساً دغدغه‌ی اخلاق است، نه احساسات.


Sent from my iPhone
..
  



Saturday, September 26, 2020

 مامانم پیغام داد شام بیاین این‌جا. در لحظه گفتم‌ اوکی. و قرار کاری عصرمو کنسل کردم. انگار با هم که باشیم و راجع بهش حرف بزنیم غول غم کوچیک‌تر می‌شه. نا ندارم تنهایی و در خلوت خودم سوگواری کنم. فکر و خیال و ترس خفه‌م می‌کنه.

..
  




شوهرعمه‌م پریروز به خاطر کرونا بستری شد بیمارستان و دیروز فوت کرد. به همین سادگی. همسرش و بچه‌هاش؟ مریضن همه. صرف تصورش هم آدم رو می‌بره قعر چاه.

بدتر از اون اینه: دیشب مامان بابام بعد از شنیدن خبر می‌رن بیمارستان. کل خانواده‌‌شون که مریض و بستری تو خونه. دو تا دخترای مریضش با همون حال لب جوب دم بیمارستان نشسته، دست انداخته‌ن گردن هم، گریه. مامان بابای من این‌ور خیابون، تو ماشین، گریه. همین. همین‌قدر تلخ و همین‌قدر مهیب.
..
  



Wednesday, September 23, 2020

 علاقه‌م به سخت‌خواری (یخ و اسنیکرز سفت داخل یخچال و ...) داره ابعاد جدیدی از خودش بروز می‌ده. دیگه هندونه رو فقط با تخمه‌هاش می‌خورم و عاشق جویدن قسمتای پرتخمه‌شم. نون‌سنگک رو هم یخ‌زده از تو فریزر در میارم گاز می‌زنم از فرط خوشی اشک تو چشام جمع می‌شه.

..
  




 زولپیدم که می‌خورم، مخصوصا با معده‌ی خالی، می‌رم تو یه عالم دیکه. یه دنیای جذاب چندبعدی مچاله‌ی بصری. جسور می‌شم می‌ رم یه سری عکس از اعماق تاریخ می‌کشم بیرون، از جنس پنبه‌شیشه، می‌دم به صاحباشون. الان کی‌برد گوشی‌م از جنس پارچه و دستمال کاغذیه‌، فردا درست می‌شه، منم درست می‌شم. امشب ولی می‌چرخم بین عکسا و آدما و یادها و قلب‌ها و آدم‌ها آدم‌ها آدم‌ها.

..
  



Tuesday, September 22, 2020

 دو سه ساله به صورت منظم یه بخشی از درآمدم رو اختصاص داده‌م به خرید شراب. در سال گذشته و امسال پس از تحریم سفرها بخش دیگه‌ای رو اختصاص داده‌م به خرید آبجوی کرونا. عاشق اینم که هر وقت در یخچالمو باز کنم توش چندتا کرونای خنک باشه. به یاد ایام سوفیتل و هیلتون بسفروس. سفرهای اروپایی دیفالتش شاردونی بود اما الان دیگه اصلاً پیدا نمی‌شه. ویسکی‌خور نیستم و هر بار این اواخر تکیلا گرفتم تقلبی بوده. به عرق هم به سختی می‌تونم رو بیارم. از جدی‌ترها فقط مونده جین. خنده‌دارش این‌جاست که حالا تونیک رو نمی‌شه پیدا کرد تو ایران. فلذا هم‌چنان معتقدم اگه یه پا داشتم علف بهترین و معقول‌ترینه. اما با پایه‌های علفم عجالتاً معاشرت نمی‌کنم. بقیه هم بیشتر رو کک‌ان که من زیاد اهلش نیستم. نتیجه این‌که هیچ‌وقت تا حالا چیزی پس‌انداز نکرده‌م؛ جز همین شراب و کرونا، آخر عمری.

دیگه هر کی به نوعی.

..
  



Monday, September 21, 2020

 وقتی آدم از توی کابینت زیر سینک به جای نرم‌کننده روغن مایع برداشته ریخته تو ماشین لباس‌شویی، و به جای دو پیمانه چای دو پیمانه قهوه ریخته تو قوری، دیگه چه انتظاری می‌شه ازش داشت؟

..
  



Sunday, September 20, 2020

 یه وقتایی به خودم میام می‌بینم منتظرم کارام تموم شه یه هفته استراحت کنم. نه که کارای امروز ها، نه؛ کارام، کلاً! یعنی ذهنم در اعماق خودش برای فرآیند کار کردن یه پایان قائله، که خب در عالم واقع این‌طور نیست؛ لذا ذهنم هی سرخورده می‌شه. در حالی که یکی باید ذهنمو توجیه کنه که کار یه فرایند دائمیه، ته نداره، و درستش اونه که ادامه پیدا کنه، مخصوصاً وقتی بیزینس اونر باشی. بنابراین یک ساعاتی از شبانه‌روز و یک روزهایی در هفته و یک هفته‌هایی در سال رو می‌تونی کار نکنی، می‌تونی کار رو تعطیل کنی، لکن کار همچنان هست و منتظره تا انجامش بدی.

یا اصلاً همین زندگی کنونی‌م. مغز من منتظره که این دوره بگذره تا به زندگی‌ای که دلش می‌خواد برسه. در حالی که یکی باید مغزمو توجیه کنه این حالِ کنونی همون آرزوی محال چند سال پیش‌ته. همیشه دلت می‌خواسته همینو زندگی کنی. دنبال چی می‌گردی دیگه؟ لکن مغز من قدرت تحلیلش رو از دست می‌ده و منتظره یه روز خوب بیاد که توی فلان خونه با فلان قدر حساب بانکی با فلان دوستان و آشنایان در فلان جایگاه اجتماعی زندگی کنه. همه‌ش منتظره برسه به یه ته، به یه نقطه، یه مدال، یه لوح تقدیر، و فکر کنه خب دیگه رسیدم، فارغ‌التحصیل شدم، برم بخوابم. فلذا همه‌ش یادش می‌ره از این مسیر، از این حالِ کنونی، که رؤیای تعبیرشده‌ی چند سال پیشه لذت ببره و قدردان باشه.

که اصلاً من همه‌ی تلاشمو کردم که امروز همین‌جایی باشم که الان هستم، با یه ذره کم و زیاد، چمه پس؟ مشکل این‌جاست که تا همین چند وقت پیش تراپیستم اینو به عناوین مختلف فرو می‌کرد تو مغزم، میاورد می‌ذاشت جلوی چشمم، الان اما از وقتی تراپی نمی‌رم و آقای کا رو هم سالی دو بار بیشتر نمی‌بینم، دیگه کسی نیست که داشته‌هامو بچینه روی میز و آینه‌ای در برابرم بذاره و با گذشته‌م مقایسه کنه. که چیزایی رو که یادم رفته یادم بیاره. خلص کلام این‌که مغزم خودمختار شده.

..
  



Saturday, September 19, 2020

چند وقت پیش مستند «درباره‌ی جدایی» رو دیدم، درباره‌ی «جدایی نادر از سیمین». حسابی اشکمو در آورد و قلقلکم داد بشینم یه بار تمام فیلمای فرهادی رو ببینم باز. دیشب چهارشنبه‌سوری رو دیدم و آخ که چه‌قدر هنوز عالیه و عمر تماشا داره این فیلم. آخ که چه‌قدر درخشانه این آدم.

..
  




دارم یه سری ویدئو می‌بینم از بچه‌های ژاپنی، به نام «اولین باری که مستقل شدم». تو این ویدئوها که یه برنامه‌ی پرطرفدار ژاپنیه، بچه‌های کوچیک، خیلی کوچیک، در حد دو سال و نیم تا ۴ سال، شروع می‌کنن برای اولین بار یه وظیفه‌ای که بهشون محول می‌شه رو انجام می‌دن. «مای فرست ارند». یه کاری مثل این که تنهایی از خونه برن تا سوپر و یکی دو تا آیتم خرید کنن، یا برن حیاط پشت خونه و برای شام دو سه تا سیب‌زمینی هویج از زمین دربیارن. یه سری کارایی مثل این که در ظاهر خیلی ساده‌ست، اما برای بچه‌ای به اون سن یه اتفاق خیلی بزرگه. گاهی هم این وسط برادر بزرگه (چهارساله) باید مسئولیت برادر کوچیکه‌ش (سه ساله) رو هم به عهده بگیره. 

من؟ تقریباً از لحظه‌ای که بچه/بچه‌ها از خونه میان بیرون قلبم شروع می‌کنه به فشرده شدن، تا آخری که دارن برمی‌گردن خونه. معمولاً گریه‌کنان برمی‌گردن، چون اون تسک براشون خیلی سخت بوده اما به خودشون فشار آوردن که درست انجامش بدن و آخرای راه، وقتی نزدیک می‌شن به خونه و از دور مامان‌شون رو می‌بینن شروع می‌کنن گریه سر دادن تا وقتی برسن دم در خونه. تا قبل از اون مقاومت کرده‌ن و مثل یه آدم بالغ دم بر نیاوردن، اما اون لحظه که جرأت می‌کنن خستگی و استیصال‌شون رو نشون بدن و تا رسیدن به بغل مامانه گریه می‌کنن، اون‌جاش منم پا به پاشون اشک می‌ریزم. 


بعد فرقی هم نمی‌کنه‌ها. همین پریروزا بعد از مدت‌ها با دخترکم که حالا ۲۳ سالشه بیرون بودیم از ظهر تا شب، رفتیم ناهار خوردیم، بعد با طراحمون قرار داشتیم، بعد رفتیم ناخونامونو درست کردیم و بعدش کافه، نشستیم گپ زدن، کاری و غیر کاری. سپس رفتیم هایپرمارکت دو تا چرخ‌دستی پر خرید کردیم. از سیر تا پیاز مایحتاج دو سه هفته رو براش خریدم. پولانسکی اومد دنبالمون، رفتیم شام گرفتیم و رسوندیمش خونه. کمک کردم خریدا رو با هم بردیم تا دم آسانسور. گفت میای بالا؟ گفتم نه دیگه، دیره. گفتم وای میستم بری تو. گفت خب. از وقتی در آسانسور بسته شد، تا وقتی صدای باز شدنش اومد و بعد صدای باز کردنِ درِ خونه و بردن بسته‌ها به داخل و بسته شدن در، تا وقتی راه افتادم تمام اون حیاط طولانی رو تا برگردم دم ماشین، تا برگردم خونه، تمام راه رو گریه کردم.

..
  




 خشم حجاب اجباری و درد پریود و غصه‌ی بچه‌ها هرگز برام عادی نمی‌شه.

..
  



Thursday, September 17, 2020

 آخر سر بلاگر با سماجت تمام اینترفیس داشبوردشو عوض کرد و تمام تغییرناپذیری بصری و اینرسی سکون من رو متشنج نمود:|

..
  




 از حیوون خونگی داشتن متنفرم

 از حیوون خونگی داشتن متنفرم

 از حیوون خونگی داشتن متنفرم

 از حیوون خونگی داشتن متنفرم

 از حیوون خونگی داشتن متنفرم

 از حیوون خونگی داشتن متنفرم

 از حیوون خونگی داشتن متنفرم

 از حیوون خونگی داشتن متنفرم

 از حیوون خونگی داشتن متنفرم

 از حیوون خونگی داشتن متنفرم

...

..
  



Tuesday, September 15, 2020

جمع کوچیک قدیمی. آدم‌های امن و حسابی. جدید و قدیمی. آدم‌های مشترک و خاطرات مشترک و سلیقه و زبان مشترک. عصرتر که شد، ط گفت آیدا بساط شات و دوغ‌ت رو به راه کن. حالا اصل سلطان شات و دوغ خودش اونجا بودا، منتها مث‌که از دفعه‌ی قبل شات و دوغ به اسم من ثبت شده بود دیگه. اول که هی گفتم نه و باید برگردیم تهران و فردا روز کاریه و سردرد و الخ، ولی یه جوری اصرار کردن که دیدم ضد حاله اگه هی رو نه‌ی خودم پافشاری کنم. راستش خوب شد پافشاری هم نکردم. نه تنها کلی خوش گذشت، که فرداش نه سردرد گرفتم نه هنگ‌اوری نه چیزی. (دیگه تجربه شده بود برام و سه چهار لیتری آب نوشیدم تا وقت خواب.) حالا غرض این‌که از شات چهارم به بعد، شدیم همون رفقای قدیم. دیگه کرونا نبود و هنوز این‌همه سال نگذشته بود و داشت خوش می‌گذشت و محبت‌هامون قلپ قلپ زده بود بیرون و حرفامون جدی و قشنگ شده بود. رسماً مستی و راستی. از اون ورهای خوب مستی. راستش دلم برای سلطان شات و دوغ تنگ شده بود. راست‌ترش دلم برای حرف‌زدناش وقتی این‌جوری مست می‌شد تنگ‌تر شده بود. چه قدرررررر عوض شده زندگی‌هامون. چه‌قدرررر زمان گذشته. غرض‌تر اما این‌که وقت رفتن، خدافطی اینا کردیم و کوله‌مو برداشتم اومدم برم سمت در، که نرفتم، که برگشتم تو آشپزخونه به ط گفتم بغلت کنم؟ گفت منم همین‌جور. چند دقیقه‌ی طولانی همو بغل کردیم. گفتم ببین من سابقه نداشته برام تو این مدت کم با دختری این‌جوری صمیمی شده باشم و این‌جوری واقعی دوسش داشته باشم. اونم همین‌جور.
..
  




طرف یه چیزی از مستقل بودن و بیزینس خودشو راه انداختن شنیده، میاد جلو، بعد تا تقی به توقی می‌خوره می‌ره شوهرش یا باباشو میاره واسه مذاکره. خب اول وایستا وردست همونا، کار یاد بگیر، حرف زدن یاد بگیر، بعد شروع کن کار کردن به عنوان یه آدم مستقل. منم اگه با بابات یا شوهرت کار کنم اعصابم راحت‌تره.
..
  



Monday, September 14, 2020

در یخچال کوچیکه رو باز کردم دیدم ا، کلم بروکلی دارم. فکر کردم عصر که شد یه کدو سبز رو لایه‌لایه می‌کنم، با یه هویج، با یه بسته جوانه‌ی ماش، و کلم بروکلی. قبلش یه پیاز بزرگ رو درشت اسلایس کرده‌م گذاشته‌م تفت بخوره. طلایی که شد، سبزیجات رو می‌ریزم تو تابه، تفت بخورن. دو قاشق عسل رو تو یه ته لیوان آب حل می‌کنم، توش سس سویا می‌ریزم، سبزیجات که نرم شد سس رو می‌ریزم توش و دو سه دقیقه بعد تمام. زیر تابه رو خاموش می‌کنم و یه خرده کنجد می‌پاشم روشون. تو این فاصله تو اون یکی تابه‌هه دو تا شنیتسل داره آروم سرخ می‌شه، اون‌قدر آروم که نرم و طلایی بشه، شبیه شنیتسل قدیمی‌های سورن. چند روز پیش یه شیشه خیارشور خاردار خریدم. طعم‌شو خیلی دوست دارم. تند مطبوع. دو تا بشقاب برمی‌دارم یکی یه دونه شنیتسل توش، با نفری سه‌تا خیارشور خاردار (موقع نوشتن ازش یاد کاندوم خاردار میفته آدم)، یه ظرف جداگانه هم توش سبزیجات، با پولانسکی، تو تخت، با سریال Trapped. بدی هم نیست دیگه، ها؟

حالا فعلا کو تا عصر.
..
  



Wednesday, September 9, 2020

یه ظرف ازین بستنی لیتری‌ها خریدم، اسنایپرز، ازینا که مخصوص بریک‌آپ‌ن. دلم می‌خواست یه دوستِ دختر داشته باشم، دو تا لیوان بستنی لیتری، با تاپ و شلوارک نشسته باشیم رو تخت، فرندز پخش شه واسه خودش، من حرف بزنم، بفهمه دارم از چی حرف می‌زنم، و برعکس.

می‌دونی؟ دلم هم‌زبون می‌خواد.

پ.ن. چرا من نمی‌دونستم سریال کیددینگ وجود داره؟ با همکاری استاد میشل گُندری و جیم کری.
..
  




اپ توییتر رو پاک کردم از رو گوشی‌م. مثل پیف‌پاف روان آدمو مسموم می‌کنه. پر از عقده و حقارت و نفرت.
..
  



Tuesday, September 8, 2020

به قدری عصبانی‌ام که تمام بدنم هنوز داره می‌لرزه. ده بار طول خونه رو راه رفتم دو بطری آب خوردم کلی چیز میز مرتب کردم، هنوز ذره‌ای از خشمم کم نشده. به صدتا واکنش اکستریمیتیستی فکر کردم، به این که بزنم زیر میز و برم، به صدتا چیز، اما هیچ کدوم تسکینم نمی‌دن. دلم نمی‌خواد یعنی. انجامش نمی‌دم. تو این یه مورد، واقعاً فلج می‌شم. نمی‌خوام هیچ رفتار نسنجیده‌ای انجام بدم. نه که نتونم. لیترالی دلم نمی‌خواد. نمی‌کنم. فقط یه چیزی به ذهنم می‌رسه، اگه دون‌کیشوت‌وار دلمو به چیزی خوش کرده باشم که واقعی نباشه چی؟
..
  



Monday, September 7, 2020

آرنت در کتاب گزارش‌گونه «آیشمن در اورشلیم» بی‌محابا می‌گوید یهودیان دوست داشتند بگویند از هیتلر که یک شر مسلم بوده، شکست خورده‌اند؛ در حالی‌که آیشمن در دادگاه به نظر هانا آرنت بسیار حقیرتر از آن می‌نمود که یهودیان دوست داشتند ببینند. او در کتاب خود می‌گوید ما ترجیح می‌دهیم از هیولایی برخاسته از ظلمت شکست بخوریم تا از یک انسان معمولی، چون به این‌ترتیب خودمان را کمتر مقصر می‌دانیم و این، همان نکته‌ای است که شوراهای یهود و حکومت حاکم یهودی در فلسطین اشغالی دوست نداشت بپذیرد.

آدولف آیشمن، از دید آرنت یک هیولا نبود؛ شیطان نبود، مکبث نبود، ریچارد سوم هم نبود که بر سر آن باشد که نابه‌کار شود. مشکل او دقیقاً همین بود: افراد بسیاری شبیه به او بودند، آدم‌هایی نه منحرف و نه سادیست، بلکه به‌شکلی اسف‌بار و هولناک معمولیِ معمولی.

[+]
..
  




گربه نمی‌ذاره شبا بخوابم. انگار نوزاد داشته باشی تو خونه. میومیوهای شبانه‌ش ساعات خوابم رو به هم ریخته و بهره‌وری روزم رو پایین آورده. کاش برگرده خونه‌ی خودشون به جای کم‌خوابی از دل‌تنگی بمیرم لااقل.
..
  




یک ماهی می‌شه که ویار یخ خوردن گرفته‌م. حامله نیستم. مدام به یخ فکر می‌کنم و دلم می‌خواد به جای هر تنقلاتی یخ بخورم. اون لحظه‌ای که با دندون خوردش می‌کنم زیباترین لحظه‌ی زندگیمه.
..
  



Saturday, September 5, 2020

گاهی وقت تشت رسوایی و آزارگری‌های متعدد مردی از بام می‌افتد، انگشت‌ها و نگاه‌ها به سمت زنی  هم نشانه می‌رود که همسر یا شریک عاطفی این مرد است. زنانی که اغلب کم و زیاد نمایشی از حمایت از مرد را نشان می‌دهند. از بیل کلینتون گرفته تا بیل کازبی تا مردانی که این روزها در شبکه‌های اجتماعی فارسی زبان، بالاخره رسوا می‌شوند، همیشه انگشت‌هایی هم زنان آن‌ها را نشانه رفت و محکوم کرد و کوبید. اما آیا چنین کاری رواست و در نهایت سود چندانی برای مطالبه‌گری و بیرون زدن از این چرخه‌ی فرهنگ تجاوز دارد؟

سرزنش، تحقیر و در شکم زنی رفتن که همسر مردی آزارگر است، در اکثر موارد کاری اخلاقی، انسانی و فمینیستی نیست. ازدواج، از اساس یکی از پیچیده‌ترین و چندوجهی‌ترین روابطی است که آدم‌ها در زندگی تجربه می‌کنند. برخلاف کلیشه‌ای که هنوز تبلیغ می‌شود، عشق و علاقه تنها دلیل ازدواج نیست. گاه حتا دلیل اصلی ازدواج هم نیست. بعضی وقت‌ها اصلا عشقی درمیان نیست و کماکان طرفین باهم ازدواج می‌کنند.  قانون ایران و خیلی کشورهای دیگر، به صراحت می‌گوید «ازدواج، قرارداد است». این به‌نظرم تعریف موجز و درستی از ازدواج است و مفاد قرارداد هرکس متفاوت از دیگری است.

در جامعه‌های سنتی و مذهبی، ازدواج حتا پیچیده‌تر از جوامعی است که این گرفتاری‌ها را کمتر دارند. آدم‌ها و به‌ویژه زن‌ها ازدواج می‌کنند تا از خانه بیرون بزنند، بتوانند درس بخوانند و کار کنند، از شر خانواده کنترل‌گر رها شوند و ...کم نیست ازدواج‌هایی که اساس‌اش این مسائل است.

رابطه‌ی زناشویی، رابطه‌ی پیچیده‌ای است. مدام پای منافع مشترک دیگری وسط میاد: سرمایه‌گذاری‌های اقتصادی مشترک، وابستگی مالی یکی به دیگری، بچه‌ها، نداشتن امکان حمایتی در صورت جدایی، هراس از تنهایی، عادت به وضعیت موجود و ناتوانی از تغییر و ...تمام این‌ها کاملا قابل‌درک و جدی است. زن‌های زیادی بعد از افشای آزارگری همسران‌شان، در عمل  و لااقل در این لحظه چاره‌ای جز ماندن ندارند: بچه دارند، وابستگی مالی دارند، حمایت خانواده ندارند و ...

 از سوی دیگر اولین واکنش اکثر ما بعد از شوکه شدن، انکار است. ما برای حفاظت از روان خودمان، اول انکار می‌کنیم و می‌ایستیم به دفاع. حتا کم نیستند افرادی هم که وقتی مورد تجاوز قرار می‌گیرند، اولین واکنش روانی‌‌شان، انکار است. ذهن انسان این‌جوری تقلا می‌کند کامل فرو نپاشد. این  وضعیت کاملا قابل درک است.

از طرفی مردان آزارگر،اغلب با زن خودشان هم به اشکال پیچیده‌تر آزارگری دارند: رفتارهای پرخاش‌گری منفعل دارند، کنترل‌گری‌های موذیانه زیرزیرکی، زن را به شیوه‌های پیچیده تحت‌فشار می‌گذارند که جلوی دیگران یا در شبکه‌های اجتماعی نمایش زندگی خوشبخت و عاشقانه را اجرا کند. از او طلب حمایت و ابراز عشق علنی دارند. اغلب زن هم  خود به شکل دیگری قربانی است و تحت فشار.

در مشق فمینیسم یاد می‌گیریم که ما تنها نسبت به زنان فمینیست  یا آزاردیده مسئولیت نداریم. ما نسبت به زنانی که روبروی ما ایستادند هم مسئولیتی داریم. راه همراه کردن آن‌ها با مطالبات‌مان، این نیست که ما هم چماق دیگری برداریم، بر  فرق سرشان بکوبیم که چرا  هم‌دست ظلم‌اند. وظیفه‌ی ما به عنوان فمینیست بیشتر از هرچیز دیدن، فهمیدن و درک این پیچیدگی‌های مرموز و واقعی رابطه‌ها است که همه ریشه در ساختار زن‌ستیز، مردسالار و روابط نابرابر قدرت دارد. نابرابری قدرت، فقط یک شکل سرکوب ندارد. به هزار شکل سرکوب می‌کند و خفه و زیردست‌ها را به جان هم می‌اندازد.

و در نهایت  در هر مساله‌ای بهتر است  دایره‌ی دشمن را کوچک کرد و «فقط» دشمن را در آن دایره گذاشت. برای پیشبرد موفق یک حرکت و توقف چرخه‌ خشونت و تحقیر،این نکته حیاتی است. دشمن ما، زنی نیست که شریک زندگی رابطه مرد آزارگر است. خیلی وقت‌ها او هم به همدلی و فهم وضعیت پیچیده‌اش نیاز دارد.

[+]

Labels:

..
  



Thursday, September 3, 2020

یکی از مخوف‌ترین تجاربم از درد، درد سقط‌ کردنه. سقط کردن با قرص، که مجبوری به جای کورتاژ بری سراغش، زیرا کورتاژ ممنوعه. به جرأت که نه، ولی با تقریب بالایی می‌تونم بگم از درد زایمان بدتر بود. قسمت مرگ‌بار ماجرا این‌جاست که تو سیستمی که سقط جنین غیر قانونیه، هم باید درد بکشی، هم بترسی و هم وقتی بابت درد و خونریزی مرگبارت کارت به بیمارستان می‌کشه، حق نداری بگی چه جوری بچه رو سقط کردی یا چه دارویی مصرف کردی، چون مجرم شناخته می‌شی. الان یه توییت راجع به درد سقط جنین خوندم، تمام مصیبت اون دوره یادم افتاد. از خریدن قرص کذایی گرون‌قیمت گرفته که آیا اصله یا نه. دستور مصرف قرص که هیچ دکتری حاضر نمی‌شه بهت بگه مگه دوست یا آشنا باشه، اگه بری سراغ اینترنت هم این‌قدر روایت‌ها مختلفه که ترست چند برابر می‌شه. ساعات بعد از استفاده از قرص، دلهره داری و منتظر دردی و نمی‌دونی دقیقا چی در انتظارته. دکتر هم بهت گفته اگه حالت بد شد و کارت به بیمارستان کشید مطلقا نباید بگی دارو مصرف کردی. و بعد؟ تهوع، درد، درد. و سپس مخوف‌ترین تجربه‌ای که تا حالا از درد داشته‌م. بعد از بدترین دو روز زندگی، تازه ماجرا شروع شد. جنین کامل سقط نشده بود و تا دو هفته بعد یه قرص دیگه مصرف کردم که دوز خفیف قرص قبلیه بود. یعنی همون جهنم به صورت خفیف، به مدت دو هفته. این وسط دو روز در میون سونوگرافی‌های پشت سر هم. سؤال‌جواب‌های دروغین من و دکتر سونوگراف. که هر دو می‌دونستیم می‌دونه ماجرا از چه قراره اما جرم بود اگه واقعیت رو به زبون میاوردیم. بعد از سه هفته زجر مطلق، آخر هم بقایای جنین دفع نشد و مجبور شدم برم بیمارستان واسه کورتاژ. سر تا ته کورتاژ توی بیمارستان تا به هوش بیام و عوارض بعد از بیهوشی نداشته باشم و اینا یه نصفه‌روز طول کشید. اما چی؟ در حالی که همین‌ نصفه‌روز رو می‌تونستم همون اول انجام بدم، به خاطر قانون چرک و مهوع ممنوعیت سقط جنین، عاقبت بعد از سه هفته انجام دادم؛ اونم در حالی که سه روزش  رسما مرگ رو به چشام دیدم.
..
  




لانا چراغ توی هال را روشن کرد. در آشپزخانه را باز گذاشت تا با نور هال روشن شود. از پنجره باد ملایمی می‌آمد. این وقت‌های غروب، هوا دیگر رو به خنکی می‌رود. نفس‌های آخر تابستان است. بی‌هوا توی آشپزخانه چرخید. قهوه‌ساز را روشن کرد. تا قهوه‌اش آماده شود چند تکه‌ظرفی که توی سینک مانده بود را شست. گرده‌ی نان را از لای دستمال آورد بیرون گذاشت روی تخته‌، روی میز. چند تکه نان برید و روی آن‌ها مارمالاد پرتقال مالید. ماگ سفیدش را از قهوه‌ی سیاه پر کرد. نشست پشت میز آشپزخانه. در پناه روشنایی اندکی که از هال می‌آمد تو، شام مختصرش را خورد. کوچه ساکت بود. چراغ‌های خانه خاموش مانده بود. انگار هیچ‌کس در خانه نباشد و چراغ هال را برای گمراه‌کردن دزدها روشن گذاشته باشند. آخرین جرعه‌ی قهوه‌اش که تمام شد، خرده‌نان‌های روی میز را با سرانگشتانش برداشت ریخت روی تخته‌ی نان. نیم‌نگاهی به دور و بر انداخت. خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد. راحت‌تر نشست. با خودش فکر کرد کاش تونی امشب نمی‌آمد خانه.

اتاق مونیکا --- هانا تورنت

Labels:

..
  




انقد خوابم میاد انقد خوابم میاد که انگار سال‌هاست نخوابیده‌م. مع‌الأسف بعد از ظهر یه جلسه دارم و از جام تکون نمی‌تونم بخورم. به آقا لطیف گفتم گوشت بار بذاره واسه فردا. هم‌فیلم‌بینی داریم و می‌خوام خورش بادمجون درست کنم با کوکوی لوبیا. صدای زودپز میاد و بوی جسد. نمی‌دونم با گوشت بدبخت چی‌کار کرده. تدی هم از دم در آشپزخونه تکون نمی‌خوره. چشم به راهه کار زودپز تموم شه. آرزوم در حال حاضر اینه که نامرتبی‌های انبارهامون مرتب شه. قورباغه‌ی بزرگمه، ظرف یکی دو هفته‌ی آینده. کاری بسیار سخت و طاقت‌فرساست سورت کردن و جابه‌جا کردن و جادادن این‌همه مواد اولیه. به لحاظ روحی به یه سوله نیاز دارم نزدیک ایرانشهر! ضمن این که لطیف و داوود هفته‌ای دو بار خونه رو پشم‌زدایی می‌کنن اما تکون می‌خوری می‌بینی یه مشت پشم رو لباسته. آدم جرأت نداره تو این خونه مشکی بپوشه. غر پشم‌محور تا اطلاع ثانوی ادامه داره. معضل جدیدم هم اینه که آیا تردمیل رو بیارم این خونه تا اتاق‌خواب رو بسیار زشت کنم، یا به چاقی و بی‌تحرکی تدریجی خودم ادامه بدم؟ و در آخر این که تولید کردن سخت‌ترین و پردست‌اندازترین کار دنیاست. بای.
..
  



Wednesday, September 2, 2020

مراحل بیمه و دارایی و سود سهام و واردات و بازدید از کارخونه و اینا آن‌لاک شدن. همه‌چی جدی‌تر از حد تصور منه. باورم نمی‌شه این منم.
..
  



Tuesday, September 1, 2020

«روز دیگر شورا» رو یک‌نفس خوندم تقریباً. لذا بهم ثابت شد هنوزم می‌شه یه کتاب ۳۰۰ صفحه‌ای رو دو روزه خوند. فریبا وفی همیشه جوری می‌نویسه که انگار خودش سال‌ها سرگذشت قهرمان قصه‌ش رو زندگی کرده. دغدغه‌ها رو دقیق و درست می‌نویسه و فارغ از این که ته قصه‌هاش به کجا ختم شه، نثر متقاعدکننده‌ای داره برای من.

«شورا نمی‌گوید که همان شب توی گودال از منصور طلاق گرفت. بدون رفتن به محضر و بدون داشتن شاهد، بی‌سروصدا و برای همیشه از او جدا شد.»

من؟ روی پل عابر پیاده، سوگامو، توکیو، ۲۵ سال پیش.
..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025